بخش۴چنان بد که روزی یکی تندبادبرآمد غمی گشت زان رشنوادیکی رعد و باران با برق و جوشزمین پر ز آب آسمان پرخروشبه هر سو ز باران همی تاختندبه دشت اندرون خیمهها ساختندغمی بود زان کار داراب نیزز باران همی جست راه گریزنگه کرد ویران یکی جای دیدمیانش یکی طاق بر پای دیدبلند و کهن بود و آزرده بودیکی خسروی جای پر پرده بودنه خرگاه بودش نه پردهسراینه خیمه نه انباز و نه چارپایبران طاق آزرده بایست خفتچو تنها تنی بود بییار و جفتسپهبد همی گرد لشکر بگشتبران طاق آزرده اندر گذشتز ویران خروشی به گوش آمدشکزان سهم جای خروش آمدشکه ای طاق آزرده هشیار باشبرین شاه ایران نگهدار باشنبودش یکی خیمه و یار و جفتبیامد به زیر تو اندر بخفتچنین گفت با خویشتن رشنوادکه این بانگ رعدست گر تندباددگر باره آمد ز ایوان خروشکه ای طاق چشم خرد را مپوشکه در تست فرزند شاه اردشیرز باران مترس این سخن یادگیرسیم بار آوازش آمد به گوششگفتی دلش تنگ شد زان خروشبه فرزانه گفت این چه شاید بدنیکی را سوی طاق باید شدنببینید تا اندرو خفته کیستچنین بر تن خود برآشفته کیستبرفتند و دیدند مردی جوانخردمند و با چهرهٔ پهلوانهمه جامه و باره و تر و تباهز خاک سیه ساخته جایگاهبه پیش سپهبد بگفت آنچ دیددل پهلوان زان سخن بردمیدبفرمود کو را بخوانید زودخروشی برین سان که یارد شنودبرفتند و گفتند کای خفته مردازین خواب برخیز و بیدار گردچو دارا به اسپ اندر آورد پایشکسته رواق اندر آمد ز جایچو سالار شاه آن شگفتی بدیدسرو پای داراب را بنگریدچنین گفت کاینت شگفتی شگفتکزین برتر اندیشه نتوان گرفتبشد تیز با او به پردهسرایهمی گفت کای دادگر یک خدایکسی در جهان این شگفتی ندیدنه از کار دیده بزرگان شنیدبفرمود تا جامهها خواستندبه خرگاه جایی بیاراستندبه کردار کوه آتشی برفروختبسی عود و با مشک و عنبر بسوختچو خورشید سر برزد از کوهسارسپهبد برفتن بر آراست کاربفرمود تا موبدی رهنماییکی دست جامه ز سر تا به پاییکی اسپ با زین و زرین ستامکمندی و تیغی به زرین نیامبه داراب دادند و پرسید زویکه ای شیردل مهتر نامجویچو مردی تو و زادبومت کجاستسزد گر بگویی همه راه راستچو بشنید داراب یکسر بگفتگذشته همی برگشاد از نهفتبران سان که آن زن برو کرد یادسخنها همی گفت با رشنوادز صندوق و یاقوت و بازوی خویشز دینار و دیبا به پهلوی خویشیکایک به سالار لشکر بگفتز خواب و ز آرام و خورد و نهفتهمانگه فرستاد کس رشنوادفرستاده را گفت بر سان بادزن گازر و گازر و مهره رابیارید بهرام و هم زهره را
بخش۵بگفت این و زان جایگه برگرفتازان مرز تا روم لشکر گرفتسپهبد طلایه به داراب دادطلایه سنان را به زهر آب دادهمانگه طلایه بیامد ز روموزین سو نگهدار این مرز و بومزناگه دو لشکر بهم بازخوردبرآمد همآنگاه گرد نبردهمه یک به دیگر برآمیختندچو رود روان خون همی ریختندچو داراب دید آن سپاه نبردبه پیش اندر آمد به کردار گردازان لشکر روم چندان بکشتکه گفتی فلک تیغ دارد به مشتهمی رفت زان گونه بر سان شیرنهنگی به چنگ اژدهایی به زیرچنین تا به لشکرگه رومیانهمی تاخت بر سان شیر ژیانزمین شد ز رومی چو دریای خونجهانجوی را تیغ شد رهنمونبه پیروزی از رومیان گشت بازبه نزدیک سالار گردنفرازبسی آفرین یافت از رشنوادکه این لشکر شاه بیتو مبادچو ما بازگردیم زین رزم رومسپاه اندر آید به آباد بومتو چندان نوازش بیابی ز شاهز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاههمه شب همی لشکر آراستندسلیح سواران بپیراستندچو خورشید برزد سر از تیره راغزمین شد به کردار روشن چراغبهم بازخوردند هر دو سپاهشد از گرد خورشید تابان سیاهچو داراب پیش آمد و حمله بردعنان را به اسپ تگاور سپردبه پیش صف رومیان کس نماندز گردان شمشیرزن بس نماندبه قلب سپاه اندر آمد چو گرگپراگنده کرد آن سپاه بزرگوزان جایگه شد سوی میمنهبیاورد چندی سلیح و بنههمه لشکر روم برهم دریدکسی از یلان خویشتن را ندیددلیران ایران به کردار شیرهمی تاختند از پس اندر دلیربکشتند چندان ز رومی سپاهکه گل شد ز خون خاک آوردگاهچهل جاثلیق از دلیران بکشتبیامد صلیبی گرفته به مشتچو زو رشنواد آن شگفتی بدیدز شادی دل پهلوان بردمیدبرو آفرین کرد و چندی ستودبران آفرین مهربانی فزودشب آمد جهان قیرگون شد به رنگهمی بازگشتند یکسر ز جنگسپهبد به لشکرگه رومیانبرآسود و بگشاد بند میانببخشید در شب بسی خواستهشد از خواسته لشکر آراستهفرستاد نزدیک داراب کسکه ای شیردل مرد فریادرسنگه کن کنون تا پسند تو چیستوزی خواسته سودمند تو چیستنگه دار چیزی که رای آیدتببخش آنچ دل رهنمای آیدتهرآنچ آن پسندت نیاید ببخشتو نامیتری از خداوند رخشچو آن دید داراب شد شادکامیکی نیزه برداشت از بهر نامفرستاد دیگر سوی رشنوادبدو گفت پیروز بادی و شادچو از باختر تیره شد روی مهربپوشید دیبای مشکین سپهرهمان پاس از تیره شب درگذشتطلایه پراگنده بر گرد دشتغو پاسبان خاست چون زلزلههمی شد چو اواز شیر یلهچو زرین سپر برگرفت آفتابسر جنگجویان برآمد ز خوابببستند گردان ایران میانهمی تاختند از پس رومیانبه شمشیر تیز آتش افروختندهمه شهرها را همی سوختندز روم و ز رومی برانگیخت گردکس از بوم و بر یاد دیگر نکردخروشی به زاری برآمد ز رومکه بگذاشتند آن دلارام بومبه قیصر بر از کین جهان تنگ شدرخ نامدارانش بیرنگ شدفرستاده آمد بر رشنوادکه گر دادگر سر نپیچد ز دادشدند آنک جنگی بد از جنگ سیرسر بخت روم اندرآمد به زیرکه گر باژ خواهید فرمان کنیمبنوی یکی باز پیمان کنیمفرستاد قیصر ز هر گونه چیزابا بردهها بدره بسیار نیزسپهبد پذیرفت زو آنچ بودز دینار وز گوهر نابسود
بخش۶وزان جایگه بازگشتند شادپسندیده داراب با رشنوادبه منزل بران طاق ویران رسیدکه داراب را اندرو خفته دیدزن گازر و شوی و گوهر بهمشده هر دو از بیم خواری دژماز آنکس کشان خواند از جای خویشبه یزدان پناهید و رفتند پیشچو دید آن زن و شوی را رشنوادز هر گونه پرسید و کردند یادبگفتند با او سخن هرچ بودز صندوق وز گوهر نابسودز رنج و ز پروردن شیرخوارز تیمار وز گردش روزگارچنین گفت با شوی و زن رشنوادکه پیروز باشید همواره شادکه کس در جهان این شگفتی ندیدنه از موبد پیر هرگز شنیدهماندر زمان مرد پاکیزهراییکی نامه بنوشت نزد همایز داراب وز خواب و آرامگاههم از جنگ او اندران رزمگاهوزان کو به اسپ اندر آورد پایهمانگاه طاق اندر آمد ز جایاز آواز که آمد مر او را به گوشز تنگی که شد رشنواد از خروشز گازر سخن هرچ بشنید نیزز صندوق وز کودک خرد و چیزبه نامه درون سربسر یاد کردبرون کرد آنگه هیونی چو گردهمان سرخ گوهر بدو داد و گفتکه با باد باید که گردی تو جفتفرستاده تازان بیامد ز جایبیاورد یاقوت نزد همایبه شاه جهاندار نامه بدادشنیده بگفت از لب رشنوادچو آن نامه برخواند و یاقوت دیدسرشکش ز مژگان به رخ بر چکیدبدانست کان روز کامد به دشتبفرمود تا پیش لشکر گذشتبدید آن جوانی که بد فرمندبه رخ چون بهار و به بالا بلندنبودست جز پاک فرزند اویگرانمایه شاخ برومند اویفرستاده را گفت گریان همایکه آمد جهان را یکی کدخداینبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهیپر از درد بودم ز شاهنشهیز دادار گیهان دلم پرهراسکجا گشته بودم ازو ناسپاسوزان نیز کان بیگنه را که یافتکسی یافت گر سوی دریا شتافتکه یزدان پسر داد و نشناختمبه آب فرات اندر انداختمبه بازوش بر بستم این یک گهرپسر خوار شد چون بمیرد پدرکنون ایزد او را بمن بازدادبه پیروز نام و پی رشنوادز دینار گنجی فرو ریختندمی و مشک و گوهر برآمیختندببخشید بر هرک بودش نیازدگر هفته گنج درم کرد بازبه جایی که دانست کاتشکدهستوگر زند و استا و جشن سدهستببخشید گنجی برین گونه نیزبه هر کشوری بر پراگنده چیزبه روز دهم بامداد پگاهسپهبد بیامد به نزدیک شاهبزرگان و داراب با او بهمکسی را نگفتند از بیش و کم
پایان پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود بخش۷ز درگاه پرده فروهشت شاهبه یک هفته کس را ندادند راهجهاندار زرین یکی تخت کرددو کرسی ز پیروزه و لاژوردیکی تاج پرگوهر شاهواردو یاره یکی طوق گوهرنگارهمه جامهٔ خسروانی به زردرو بافته چند گونه گهرنشسته ستارهشمر پیش شاهز اختر همی کرد روزی نگاهبه شهریور بهمن از بامدادجهاندار داراب را بار دادیکی جام پر سرخ یاقوت کردیکی دیگری پر ز یاقوت زردچو آمد به نزدیک ایوان فرازهمای آمد از دور و بردش نمازبرافشاند آن گوهر شاهوارفرو ریخت از دیده خون برکنارپسر را گرفت اندر آغوش تنگببوسید و ببسود رویش به چنگبیاورد و بر تخت زرین نشانددو چشمش ز دیدار او خیره ماندچو داراب بر تخت شاهی نشستهمای آمد و تاج شاهی به دستبیاورد و بر تارک او نهادجهان را به دیهیم او مژده دادچو از تاج دارا فروزش گرفتهما اندران کار پوزش گرفتبه داراب گفت آنچ اندر گذشتچنان دان که بر ما همه بادگشتجوانی و گنج آمد و رای زنپدر مرده و شاه بیرایزناگر بد کند زو مگیر آن به دستکه جز تخت هرگز مبادت نشستچنین داد پاسخ به مادر جوانکه تو هستی از گوهر پهلواننباشد شگفت ار دل آید به جوشبه یک بد تو چندین چه داری خروشجهانآفرین از تو خشنود باددل بدسگالانت پر دود بادز من یادگاری بود این سخنکه هرگز نگردد به دفتر کهنبرو آفرین کرد فرخ همایکه تا جای باشد تو بادی به جایبفرمود تا موبد موبدانبخواند ز هر کشوری بخردانهم از لشکر آنکس که بد نامدارسرافراز شیران خنجرگزاربفرمود تا خواندند آفرینبه شاهی بران نامدار زمینچو بر تاج شاه آفرین خواندندبران تخت بر گوهر افشاندندبگفت آنک اندر نهان کرده بودازان کرده بسیار غم خورده بودبدانید کز بهمن شهریارجزین نیست اندر جهان یادگاربه فرمان او رفت باید همهکه او چون شبانست و گردان رمهبزرگی و شاهی و لشکر وراستبدو کرد باید همی پشت راستبه شادی خروشی برآمد ز کاخکه نورسته دیدند فرخنده شاخببردند چندان ز هر سو نثارکه شد ناپدید اندران شهریارجهان پر شد از شادمانی و دادکی را نیامد ازان رنج یادهمای آن زمان گفت با موبدانکه ای نامور باگهر بخردانبه سی و دو سال آنک کردم به رنجسپردم بدو پادشاهی و گنجشما شاد باشید و فرمان بریدابی رای او یک نفس مشمریدچو داراب از تخت کی گشت شادبه آرام دیهیم بر سر نهادزن گازر و گازر آمد دوانبگفتند کای شهریار جواننشست کیی بر تو فرخنده بادسر بدسگالان تو کنده بادبفرمود داراب ده بدره زربیارند پرمایه جامی گهرز هر جامهای تخته فرمود پنجبدادند آنرا که او دید رنجبدو گفت کای گازر پیشهدارهمیشه روان را به اندیشه دارمگر زاب صندوق یابی یکیچو دارا بدو اندرون کودکیبرفتند یک لب پر از آفرینز دادار بر شهریار زمینکنون اختر گازر اندرگذشتبه دکان شد و برد اشنان به دشت
پادشاهی داراب دوازده سال بود بخش۱کنون آفرین جهانآفرینبخوانیم بر شهریار زمینابوالقاسم آن شاه خورشید چهربیاراست گیتی به داد و به مهرنجوید جز از خوبی و راستینیارد بداد اندرون کاستیجهان روشن از تاج محمود بادهمه روزگارانش مسعود بادهمیشه جوان تا جوانی بودهمان زنده تا زندگانی بودچه گفت آن سراینده دهقان پیرز گشتاسپ وز نامدار اردشیروزان نامداران پاکیزهرایز داراب وز رسم و رای همایچو دارا به تخت مهی برنشستکمر بر میان بست و بگشاد دستچنین گفت با موبدان و ردانبزرگان و بیداردل بخردانکه گیتی نجستم به رنج و به دادمرا تاج یزدان به سر بر نهادشگفتیتر از کار من در جهاننبیند کسی آشکار و نهانندانیم جز داد پاداش اینکه بر ما پس از ما کنند آفریننباید که پیچد کس از رنج ماز بیشی و آگندن گنج مازمانه ز داد من آباد باددل زیر دستان ما شاد بادازان پس ز هندوستان و ز رومز هر مرز باارز و آباد بومبرفتند با هدیه و با نثاربجستند خشنودی شهریارچنان بد که روزی ز بهر گلهبیامد که اسپان ببیند یلهز پستی برآمد به کوهی رسیدیکی بیکران ژرف دریا بدیدبفرمود کز روم و وز هندوانبیارند کارآزموده گوانبجویند زان آب دریا دریرسانند رودی به هر کشوریچو بگشاد داننده از آب بندیکی شهر فرمود بس سودمندچو دیوار شهر اندرآورد گردورا نام کردند داراب گردیکی آتش افروخت از تیغ کوهپرستندهٔ آذر آمد گروهز هر پیشهای کارگر خواستندهمی شهر ایران بیاراستندبه هر سو فرستاد بیمر سپاهز دشمن همی داشت گیتی نگاهجهان از بداندیش بیبیم کرددل بدسگالان بدو نیم کرد
بخش۲چنان بد که از تازیان صدهزارنبرده سواران نیزه گزاربرفتند و سالار ایشان شعیبیکی نامدار از نژاد قتیبجهاندار ایران سپاهی ببردبگفتند کان را نشاید شمردفراز آمدند آن دو لشکر بهمجهان شد ز پرخاشجویان دژمزمین آن سپه را همی برنتافتبران بوم کس جای رفتن نیافتز باران ژویین و باران تیرزمین شد ز خون چون یکی آبگیرخروشی برآمد ز هر پهلویتلی کشته دیدند بر هر سویسه روز و سه شب زین نشان جنگ بودتو گفتی بریشان جهان تنگ بودچهارم عرب روی برگاشتندبه شب دشت پیکار بگذاشتندشعیب اندران رزمگه کشته شدعرب را همه روز برگشته شدبسی اسپ تازی به زین خدنگهم از نیزه و تیغ و خفتان جنگازان رفتگان ماند آنجا به جایبه نزد جهاندار پور همایببخشید چیزی که بد بر سپاهز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاهز لشکر یکی مرزبان برگزیدکه گفتار ایشان بداند شنیدفرستاد تا باژ خواهد ز دشتازان سال و آن سال کاندر گذشت
بخش۲چنان بد که از تازیان صدهزارنبرده سواران نیزه گزاربرفتند و سالار ایشان شعیبیکی نامدار از نژاد قتیبجهاندار ایران سپاهی ببردبگفتند کان را نشاید شمردفراز آمدند آن دو لشکر بهمجهان شد ز پرخاشجویان دژمزمین آن سپه را همی برنتافتبران بوم کس جای رفتن نیافتز باران ژویین و باران تیرزمین شد ز خون چون یکی آبگیرخروشی برآمد ز هر پهلویتلی کشته دیدند بر هر سویسه روز و سه شب زین نشان جنگ بودتو گفتی بریشان جهان تنگ بودچهارم عرب روی برگاشتندبه شب دشت پیکار بگذاشتندشعیب اندران رزمگه کشته شدعرب را همه روز برگشته شدبسی اسپ تازی به زین خدنگهم از نیزه و تیغ و خفتان جنگازان رفتگان ماند آنجا به جایبه نزد جهاندار پور همایببخشید چیزی که بد بر سپاهز اسپ و ز رمح و ز تیغ و کلاهز لشکر یکی مرزبان برگزیدکه گفتار ایشان بداند شنیدفرستاد تا باژ خواهد ز دشتازان سال و آن سال کاندر گذشت
بخش۳شد از جنگ نیزهوران تا به رومهمی جست رزم اندر آباد بومبه روم اندرون شاه بدفیلقوسکجا بود با رای او شاه سوسنوشتند نامه که پور همایسپاهی بیاورد بیمر ز جایچو بشنید سالار روم این سخنبه یاد آمدش روزگار کهنز عموریه لشکری گرد کردهمه نامداران روز نبردچو دارا بیامد بزرگان رومبپرداختند آن همه مرز و بومز عموریه فیلقوس و سرانبرفتند گردان و جنگاوراندو رزم گران کرده شد در سه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروزگریزان بشد فیلقوس و سپاهیکی را نبد ترگ و رومی کلاهزن و کودکان نیز کردند اسیربکشتند چندی به شمشیر و تیرچو از پیش دارا به شهر آمدندازان رفته لشکر دو بهر آمدنددگر پیشتر کشته و خسته بودپس پشتشان نیزه پیوسته بودبه عموریه در حصاری شدندازیشان بسی زینهاری شدندفرستادهای آمد از فیلقوسخردمند و بیدار و با نعم و بوسابا برده و بدره و با نثاردو صندوق پرگوهر شاهوارچنین بود پیغام کز یک خدایبخواهم که او باشدم رهنمایکه فرجام این رزم بزم آوریممبادا که دل سوی رزم آوریمهمه راستی باید و مردمیز کژی و آزار خیزد کمیچو عموریه کان نشست منستتو آیی و سازی که گیری بدستدل من به جوش آید از نام و ننگبه هنگام بزم اندر آیم به جنگتو آن کن که از شهریاران سزاستپدر شاه بود و پسر پادشاستچو بشنید آزادگانرا بخواندهمه داستان پیش ایشان براندچه بینید گفت اندرین گفت و گویبجوید همی فیلقوس آب رویهمه مهتران خواندند آفرینکه ای شاه بینادل و پاکدینشهنشاه بر مهتران مهتر استز کار آن گزیند کجا در خور استیکی دختری دارد این نامداربه بالای سرو و به رخ چون بهاربتآرای چون او نبیند به چینمیان بتان چون درخشان نگیناگر شاه بیند پسند آیدشبه پالیز سرو بلند آیدشفرستادهٔ روم را خواند شاهبگفت آنچ بشنید از نیکخواهبدو گفت رو پیش قیصر بگویاگر جست خواهی همی آب رویپس پردهٔ تو یکی دختر استکه بر تارک بانوان افسر استنگاری که ناهید خوانی ورابر اورنگ زرین نشانی ورابه من بخش و بفرست با باژ رومچو خواهی که بیرنج ماندت بومفرستاده بشنید و آمد چو بادبه قیصر بر آن گفتها کرد یادبدان شاد شد فیلقوس و سپاهکه داماد باشد مر او را چو شاهسخن گفت هرگونه از باژ و ساوز چیزی که دارد پی روم تاوبران بر نهادند سالی که شاهستاند ز قیصر که دارد سپاهز زر خایهٔ ریخته صدهزارابا هر یکی گوهر شاهوارچهل کرده مثقال هر خایهایهمان نیز گوهر گرانمایهایببخشید بر مرزبانان رومهرانکس که بودند ز آباد بومازان پس همه فیلسوفان شهرهرانکس که بودش ازان شهر بهربفرمود تا راه را ساختندز هر کار دل را بپرداختندبرفتند با دختر شهریارگرانمایگان هریکی با نثاریکی مهر زرین بیاراستندپرستندهٔ تاجور خواستندده استر همه بار دیبای رومبسی پیکر از گوهر و زر بومشتروار سیصد ز گستردنیز چیزی که بد راه را بردنیدلارای رومی به مهد اندرونسکوبا و راهب ورا رهنمونکنیزک پس پشت ناهید شستازان هریکی جامی از زر بدستبه جام اندرون گوهر شاهواربتآرای با افسر و گوشوارسقف خوب رخ را به دارا سپردگهرها به گنجور او برشمردازان پس بران رزمگه بس نماندسپه را سوی شهر ایران براندسوی پارس آمد دلارام و شادکلاه بزرگی بسر بر نهاد
پایان پادشاهی داراب دوازده سال بود بخش۴شبی خفته بد ماه با شهریارپر از گوهر و بوی و رنگ و نگارهمانا که برزد یکی تیز دمشهنشاه زان تیز دم شد دژمبپیچید در جامه و سر بتافتکه از نکهتش بوی ناخوش بیافتازان بوی شد شاه ایران دژمپراندیشه جان ابروان پر ز خمپزشکان داننده را خواندندبه نزدیک ناهید بنشاندندیکی مرد بینادل و نیکرایپژوهید تا دارو آمد به جایگیاهی که سوزندهٔ کام بودبه روم اندر اسکندرش نام بودبمالید بر کام او بر پزشکببارید چندی ز مژگان سرشکبشد ناخوشی بوی و کامش بسوختبه کردار دیبا رخش برفروختاگر چند مشکین شد آن خوبچهردژم شد دلارای را جای مهردل پادشا سرد گشت از عروسفرستاد بازش بر فیلقوسغمی دختر و کودک اندر نهاننگفت آن سخن با کسی در جهانچو نه ماه بگذشت بر خوبچهریکی کودک آمد چو تابنده مهرز بالا و اروند و بویا برشسکندر همی خواندی مادرشبفرخ همی داشت آن نام راکزو یافت از ناخوشی کام راهمی گفت قیصر به هر مهتریکه پیدا شد از تخم من قیصرینیاورد کس نام دارا به برسکندر پسر بود و قیصر پدرهمی ننگش آمد که گفتی به کسکه دارا ز فرزند من کرد بسبر آخر یکی مادیان بد بلندکه کارزاری و زیبا سمندهمان شب یکی کرهای زاد خنگبرش چون بر شیر و کوتاه لنگز زاینده قیصر برافراخت یالکه آن زادنش فرخ آمد به فالبه شبگیر فرزند را خواستیهمان مادیان را بیاراستیبسودی همان کره را چشم و یالکه همتای اسکندر او بد به سالسپهر اندرین نیز چندی بگشتز هرگونهای سالیان برگذشتسکندر دل خسروانی گرفتسخن گفتن پهلوانی گرفتفزون از پسر داشتی قیصرشبیاراستی پهلوانی برشخرد یافت لختی و شد کاردانهشیوار و با سنگ و بسیاردانولی عهد گشت از پس فیلقوسبدیدار او داشتی نعم و بوسهنرها که باشد کیان را به کارسکندر بیاموخت ز آموزگارتو گفتی نشاید مگر داد راوگر تخت شاهی و بنیاد راوزان پس که ناهید نزد پدربیامد زنی خواست دارا دگریکی کودک آمدش با فر و یالز فرزند ناهید کهتر به سالهمان روز داراش کردند نامکه تا از پدر بیش باشد به کامچو ده سال بگذشت زین با دو سالشکست اندر آمد به سال و به مالبپژمرد داراب پور همایهمی خواندندش به دیگر سرایبزرگان و فرزانگان را بخواندز تخت بزرگی فراوان براندبگفت این که دارای داراکنونشما را به نیکی بود رهنمونهمه گوش دارید و فرمان کنیدز فرمان او رامش جان کنیدکه این تخت شاهی نماند درازبه خوشی رود زود خوانند بازبکوشید تا مهر و داد آوریدبه شادی مرا نیز یاد آوریدبگفت این و باد از جگر برکشیدشد آن برگ گلنار چون شنبلید
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود بخش۱ چو دارا به دل سوک داراب داشتبه خورشید تاج مهی برفراشتیکی مرد بر تیز و برنا و تندشده با زبان و دلش تیغ کندچو بنشست برگاه گفت ای سرانسرافراز گردان و کنداورانسری را نخواهم که افتد به چاهنه از چاه خوانم سوی تخت و گاهکسی کو ز فرمان من بگذردسرش را همی تن به سر نشمردوگر هیچ تاب اندر آرد به دلبه شمشیر باشم ورا دلگسلجز از ما هرانکس که دارند گنجنخواهم کس شاددل ما به رنجنخواهم که باشد مرا رهنمایمنم رهنمای و منم دلگشایز گیتی خور و بخش و پیمان مراستبزرگی و شاهی و فرمان مراستدبیر خردمند را پیش خواندز هر در فراوان سخنها براندیکی نامه بنوشت فرخ دبیرز دارای داراب بن اردشیربهر سو که بد شاه و خودکامهایبفرمود چون خنجری نامهایکه هرکو ز رای و ز فرمان منبپیچد ببیند سرافشان منهمه گوش یکسر به فرمان نهیداگر جان ستانید اگر جان دهیدسر گنجهای پدر برگشادسپه را همه خواند و روزی بدادز چار اندرآمد درم تا بهشتیکی را بجام و یکی را به تشتدرم داد و دینار و برگستوانهمان جوشن و تیغ و گرز گرانهرانکس که بد کار دیده سریببخشید بر هر سری کشورییکی را ز گردنکشان مرز دادسپه را همه چیز باارز دادفرستاده آمد ز هر کشوریز هر نامداری و هر مهتریز هند و ز خاقان و فغفور چینز روم و ز هر کشوری همچنینهمه پاک با هدیه و باژ و ساونه پی بود با او کسی را نه تاویکی شارستان کرد نوشاد نامبه اهواز گشتند زو شادکامکسی را که درویش بد داد دادبه خواهندگان گنج و بنیاد داد