بخش۲به مرد اندرون چند گه فیلقوسبه روم اندرون بود یکچند بوسسکندر به تخت نیا برنشستبهی جست و دست بدی را ببستیکی نامداری بد آنگه به رومکزو شاد بد آن همه مرز و بومحکیمی که بد ارسطالیس نامخردمند و بیدار و گسترده کامبه پیش سکندر شد آن پاکرایزبان کرد گویا و بگرفت جایبدو گفت کای مهتر شادکامهمی گم کنی اندرین کار نامکه تخت کیان چون تو بسیار دیدنخواهد همی با کسی آرمیدهرانگه که گویی رسیدم به جاینباید به گیتی مرا رهنمایچنان دان که نادانترین کس تویاگر پند دانندگان نشنویز خاکیم و هم خاک را زادهایمبه بیچارگی دل بدو دادهایماگر نیک باشی بماندت نامبه تخت کییبر بوی شادکاموگر بد کنی جز بدی ندرویشبی در جهان شادمان نغنویبه نیکی بود شاه را دسترسبه بد روز گیتی نجستست کسسکندر شنید این پسند آمدشسخنگوی را فرمند آمدشبه فرمان او کرد کاری که کردز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبردبه نو هر زمانیش بنواختیچو رفتی بر تخت بنشاختیچنان بد که روزی فرستادهایسخنگو و روشندل آزادهایز نزدیک دارا بیامد به رومکجا باژ خواهد ز آباد بومبه پیش سکندر بگفت آن سخنغمی شد سکندر ز باژ کهنبدو گفت رو پیش دارا بگویکه از باژ ما شد کنون رنگ و بویکه مرغی که زرین همی خایه کردبه مرد و سر باژ بیمایه کردفرستاد پاسخ بدان سان شنیدبترسید وز روم شد ناپدیدسکندر سپه را سراسر بخواندگذشته سخن پیش ایشان براندچنین گفت کز گردش آسماننیابد گذر مرد نیکیگمانمرا روی گیتی بباید سپردبد و نیک چندی بباید شمردشما را بباید کنون ساختندل از بوم و آرام پرداختنسر گنجهای نیا باز کردبفرمود تا لشکرش ساز کردبه شبگیر برخاست از روم غوز شهر و ز درگاه سالار نوبرون آمد آن نامور شهریاربرهبر چنان لشکر نامداردرفشی پس پشت سالار رومنوشته برو سرخ و پیروزه بومهمای از برو خیزرانش قضیبنوشته بر او بر محب صلیببه مصر آمد از روم چندان سپاهکه بستند بر مور و بر پشه راهدو لشکر به روی اندر آورده رویببودند یک هفته پرخاشجویبه هشتم به مصر اندر آمد شکستسکندر سر راه ایشان ببستز یک راه چندان گرفتار شدکه گیرنده را دست بیکار شدز گوپال و از اسپ و برگستوانز خفتان وز خنجر هندوانکمرهای زرین و زرین ستامهمان تیغ هندی به زرین نیامز دیبا و دینار چندان بیافتکه از خواسته بارگی برنتافتبسی زینهاری بیامد سواربزرگان جنگاور و نامداروزان جایگه ساز ایران گرفتدل شیر و چنگ دلیران گرفتچو بشنید دارا که لشکر ز رومبجنبید و آمد برین مرز و بومبرفتند ز اصطخر چندان سپاهکه از نیزه بر باد بستند راههمی داشت از پارس آهنگ رومکز ایران گذارد به آباد بومچو آورد لشکر به پیش فراتسپه را عدد بود بیش از نباتبه گرد لب آب لشکر کشیدز جوشن کسی آب دریا ندید
بخش۳سکندر چو بشنید کامد سپاهپذیره شدن را بپیمود راهمیان دو لشکر دو فرسنگ ماندسکندر گرانمایگان را بخواندچو سیر آمد از گفتهٔ رهنمایچنین گفت کاکنون جزین نیست رایکه من چون فرستادهای پیش اویشوم برگرایم کم و بیش اویکمر خواست پرگوهر شاهواریکی خسروی جامهٔ زرنگارببردند بالای زرین ستامبه زین اندرون تیغ زرین نیامسواری ده از رومیان برگزیدکه دانند هرگونه گفت و شنیدز لشکر بیامد سپیده دمانخود و نامداران ابا ترجمانچو آمد به نزدیک دارا فرازپیاده شد و برد پیشش نمازجهاندار دارا مر او را بخواندبپرسید و بر زیر گاهش نشاندهمه نامداران فروماندندبروبر نهان آفرین خواندندز دیدار آن فر و فرهنگ اوز بالا و از شاخ و آهنگ اوهمانگه چو بنشست بر پای خاستپیام سکندر بیاراست راستنخست آفرین کرد بر شهریارکه جاوید بادا سر تاجدارسکندر چنین گفت کای نیکنامبه گیتی بهرجای گسترده کاممرا آرزو نیست با شاه جنگنه بر بوم ایران گرفتن درنگبرآنم که گرد زمین اندکیبگردم ببینم جهان را یکیهمه راستی خواهم و نیکوییبه ویژه که سالار ایران توییاگر خاک داری تو از من دریغنشاید سپردن هوا را چو میغچنین با سپاه آمدی پیش مننه آگاهی از رای کم بیش منچو رزم آوری باتو رزم آورمازین بوم بیرزم برنگذرمگزین کن یکی روزگار نبردبرین باش و زین آرزو برمگردکه من سر نپیچم ز جنگ سرانوگر چند باشد سپاهی گرانچو دارا بدید آن دل و رای اوسخن گفتن و فر و بالای اوتو گفتی که داراست بر تخت عاجابا یاره و طوق و با فر و تاجبدو گفت نام و نژاد تو چیستکه بر فر و شاخت نشان کییستاز اندازهٔ کهتران برتریمن ایدون گمانم که اسکندریبدین فر و بالا و گفتار و چهرمگر تخت را پروریدت سپهرچنین داد پاسخ که این کس نکردنه در آشتی و نه اندر نبردنه گویندگان بر درش کمترندکه بر تارک بخردان افسرندکجا خود پیام آرد از خویشتنچنان شهریاری سر انجمنسکندر بدان مایه دارد خردکه از رای پیشینگان بگذردپیامم سپهبد بدین گونه دادبگفتم به شاه آنچ او کرد یادبیاراستندش یکی جایگاهچنانچون بود درخور پایگاهسپهدار ایران چو بنهاد خوانبه سالار فرمود کو را بخوانچو نان خورده شد مجلس آراستندمی و رود و رامشگران خواستندسکندر چو خوردی می خوشگوارنهادی سبک جام را بر کنارچنین تا می و جام چندی بگشتنهادن ز اندازه اندر گذشتدهنده بیامد به دارا بگفتکه رومی شد امروز با جام جفتبفرمود تا زو بپرسند شاهکه جام نبید از چه داری نگاهبدو گفت ساقی که ای شیر فشچه داری همی جام زرین به کشسکندر چنین داد پاسخ که جامفرستاده را باشد ای نیکنامگر آیین ایران جز اینست راهببر جام زرین سوی گنج شاهبخندید از آیین او شهریاریکی جام پرگوهر شاهواربفرمود تا بر کفش برنهندیکی سرخ یاقوت بر سر نهندهماندر زمان باژ خواهان رومکجا رفته بودند زان مرز و بومز خانه بدان بزمگاه آمدندخرامان به نزدیک شاه آمدندفرستاده روی سکندر بدیدبر شاه رفت آفرین گستریدبدو گفت کاین مهتر اسکندرستکه بر تخت با گرز و با افسرستبدانگه که ما را بفرمود شاهبرفتیم نزدیک او باژخواهبرآشفت و ما را بدان خوار کردبه گفتار با شاه پیکار کردچو از پادشاهیش بگریختمشب تیره اسپان برانگیختمندیدیم مانندهٔ او به رومدلیر آمدست اندرین مرز و بومهمی برگراید سپاه تراهمان گنج و تخت و کلاه تراچو گفت فرستاده بشنید شاهفزون کرد سوی سکندر نگاهسکندر بدانست کاندر نهانچه گفتند با شهریار جهانهمی بود تا تیرهتر گشت روزسوی باختر گشت گیتیفروزبیامد به دهلیز پردهسرایدلاور به اسپ اندر آورد پایچنین گفت پس با سواران خویشبلنداختر و نامداران خویشکه ما را کنون جان به اسپ اندرستچو سستی کند باد ماند به دستهمه بادپایان برانگیختندز پیش جهاندار بگریختندچو دارا سر و افسر او ندیدبه تاریکی از چشم شد ناپدیدنگهبان فرستاد هم در زمانبه نزدیکی خیمهٔ بدگمانچو رفتند بیداردل رفته بودنه بخت چنان پادشا خفته بودپس او فرستاد دارا سواردلیران و پرخاشجویان هزارچو باد از پس او همی تاختندشب تیرهٔ بد راه نشناختندطلایه بدیدند گشتند بازنبد سود جز رنج و راه درازچو اسکندر آمد به پردهسرایبرفتند گردان رومی ز جایبدیدند شب شاه را شادکامبه پیش اندرون پرگهر چار جامبه گردان چنین گفت کاباد بیدبدین فرخی فال ما شاد بیدکه این جام پیروزی جان ماستسر اختران زیر فرمان ماستهم از لشکرش برگرفتم شمارفراوان کم است از شنیده سوارهمه جنگ را تیغها برکشیدوزین دشت هامون سر اندرکشیدچو در جنگ تن را به رنج آوریدازان رنج شاهی و گنج آوریدجهان آفریننده یار منستسر اختر اندر کنار منستبزرگان برو خواندند آفرینکه آباد بادا به قیصر زمینفدای تو بادا تن و جان مابرینست جاوید پیمان ماز شاهان که یارد بدن یار توبه مردی و بالا و دیدار تو
بخش۴چو خورشید برزد سر از کوه و راغزمین شد به کردار زرین چراغجهاندار دارا سپه برگرفتجهان چادر قیر بر سرگرفتبیاورد لشکر ز رود فراتبه هامون سپه بیش بود از نباتسکندر چو بشنید کامد سپاهبزد کوس و آورد لشکر به راهدو لشکر که آن را کرانه نبودچو اسکندر اندر زمانه نبودز ساز و ز گردان هر دو گروهزمین همچو دریا بد و گرد کوهز خفتان وز خنجر هندوانز بالا و اسپ وز برگستواندو رویه سپه برکشیدند صفز خنجر همی یافت خورشید تفبه پیش سپاه آوریدند پیلجهان شد به کردار دریای نیلسواران جنگ از پس و پیل پیشهمه برگرفته دل از جان خویشتو گفتی هوا خون خروشد همیزمین از خروشش بجوشد همیز بس نالهٔ بوق و هندی درایهمی کوه را دل برآمد ز جایز آواز اسپان و بانگ سرانچرنگیدن گرزهای گرانتو گفتی زمین کوه جنگی شدستز گرد آسمان روی زنگی شدستبه یک هفته گردان پرخاشجویبه روی اندر آورده بودند رویبهشتم برآمد یکی تیره گردبران سان که خورشید شد لاژوردبپوشید دیدار ایران سپاهگریزان برفتند از آن رزمگاهسپاه سکندر پس اندر دمانیکی پرغم و دیگری شادمانسکندر بشد تا لب رودباربکشتند ز ایرانیان بیشمارسپاه از لب رود برگاشتندبفرمود تا رود بگذاشتندبه پیروزی آمد بران رزمگاهکجا پیش بود آن گزیده سپاه
بخش۵ چو دارا ز پیش سکندر برفتبه هر سو سواران فرستاد تفتاز ایران سران و مهان را بخوانددرم داد و روزی دهان را بخواندسر ماه را لشکر آباد کردسر نامداران پر از باد کرددگر باره از آب زان سو گذشتبیاراست لشکر بران پهن دشتسکندر چو بشنید لشکر براندپذیره شد و سازش آنجا بماندسپه را چو روی اندرآمد به رویزمان و زمین گشت پرخاشجویسه روز اندران رزمشان شد درنگچنان گشت کز کشته شد جای تنگفراوان ز ایرانیان کشته شدجهانگیر را روز برگشته شدپر از درد برگشت ز آوردگاهچو یاری ندادش خداوند ماهسکندر بیامد پس او چو گردبسی از جهانآفرین یاد کردخروشی برآمد ز پیش سپاهکه ای زیردستان گم کرده راهشما را ز من بیم و آزار نیستسپاه مرا با شما کار نیستبباشید ایمن به ایوان خویشبه یزدان سپرده تن و جان خویشبه جان و تن از رومیان رستهایداگر چه به خون دستها شستهایدچو ایرانیان ایمنی یافتندهمه رخ سوی رومیان تافتندسکندر بیامد به دشت نبردهمه خواسته سربسر گرد کردببخشید بر لشکرش خواستهبه نیرو سپاهی شد آراستهببود اندران بوم و بر چار ماهچو آسوده شد شهریار و سپاهجهاندار دارا به جهرم رسیدکه آنجا بدی گنجها را کلیدهمه مهتران پیش باز آمدندپر از درد و گرم و گداز آمدندخروشان پسر چو پدر را ندیدپدر همچنین چون پسر را ندیدهمه شهر ایران پر از ناله بودبه چشم اندرون آب چون ژاله بودز جهرم بیامد به شهر صطخرکه آزادگان را بران بود فخرفرستادهای رفت بر هر سویبه هر نامداری و هر پهلویسپاه انجمن شد به ایوان شاهنهادند زرین یکی زیرگاهچو دارا بران کرسی زر نشستبرفتند گردان خسروپرستبه ایرانیان گفت کای مهترانخردمند و شیران و جنگاورانببینید تا رای پیکار چیستهمی گفت با درد و چندی گریستچنین گفت کامروز مردن به نامبه از زنده دشمن بدو شادکامنیاکان و شاهان ما تا بدندبه هر سال باژی همی بستدندبه هر کار ما را زبون بود رومکنون بخت آزادگان گشت شومهمه پادشاهی سکندر گرفتجهاندار شد تخت و افسر گرفتچنین هم نماند بیاید کنونهمه پارس گردد چو دریای خونزن و کودک و مرد گردند اسیرنماند برین بوم برنا و پیرمرا گر شوید اندرین یارمندبگردانم این رنج و درد و گزندشکار بزرگان بدند این گروههمه گشته از شهر ایران ستوهکنون ما شکاریم و ایشان پلنگبه هر کارزاری گریزان ز جنگاگر پشت یکسر به پشت آوریدبر و بوم ایشان به مشت آوریدکسی کاندرین جنگ سستی کندبکوشد که تا جانپرستی کندمدارید ازین پس به گیتی امیدکه شد روم ضحاک و ما جمشیدهمی گفت گریان و دل پر ز درددو رخساره زرد و دو لب لاژوردبزرگان داننده برخاستندهمه پاسخش را بیاراستندخروشی برآمد ز ایران به زارکه گیتی نخواهیم بیشهریارهمه روی یکسر به جنگ آوریمجهان بر براندیش تنگ آوریمببندیم دامن یک اندر دگراگر خاک یابیم اگر بوم و برسلیح و درم داد لشکرش راهمان نامداران کشورش را
بخش۶سکندر چو از کارش آگاه شدکه دارا به تخت افسر ماه شدسپه برگرفت از عراق و براندبه رومی همی نام یزدان بخواندسپه را میان و کرانه نبودهمان بخت دارا جوانه نبودپذیره شدن را بیاراست شاهبیاورد ز اصطخر چندان سپاهکه گفتی ستاره نتابد همیفلک راه رفتن نیابد همیسپاه دو کشور کشیدند صفهمه نیزه و گرز و خنجر به کفبرآمد چنان از دو لشکر خروشکه چرخ فلک را بدرید گوشچو دریا شد از خون گردان زمینتن بیسران بد همه دشت کینپدر را نبد بر پسر جای مهربریشان نبخشید گردان سپهرسیم ره به دارا درآمد شکستسکندر میان تاختن را ببستجهاندار لشکر به کرمان کشیدهمی از بد دشمنان جان کشیدسکندر بیامد زی اصطخر پارسکه دیهیم شاهان بد و فخر پارسخروشی بلند آمد از بارگاهکه ای مهتران نماینده راههرانکس که زنهار خواهد همیز کرده به یزدان پناهد همیهمه یکسره در پناه منیدبدانید اگر نیکخواه منیدهمه خستگان را ببخشیم چیزهمان خون دشمن نریزیم نیزز چیز کسان دست کوته کنیمخرد را سوی روشنی ره کنیمکه پیروزگر دادمان فرهیبزرگی و دیهیم شاهنشهیکسی کو ز فرمان ما بگذردهمی گردن اژدها بشکردز چیزی که دید اندران رزمگاهببخشید یکسر همه بر سپاهچو دارا ز ایران به کرمان رسیددو بهر از بزرگان لشکر ندیدخروشی بد اندر میان سپاهیکی را ندیدند بر سر کلاهبزرگان فرزانه را گرد کردکسی را که با او بد اندر نبردهمه مهتران زار و گریان شدندز بخت بد خویش بریان شدندچنین گفت دارا که هم بیگمانز ما بود بر ما بد آسمانشکن زین نشان در جهان کس ندیدنه از کاردانان پیشین شنیدزن و کودک شهریاران اسیروگر کشته خسته به ژوپین و تیرچه بینید و این را چه درمان کنیدکه بدخواه را زین پشیمان کنیدنه کشور نه لشکر نه تخت و کلاهنه شاهی نه فرزند و گنج و سپاهار ایدونک بخشایش کردگارنباشد تبه شد به ما روزگارکسی کز گرانمایگان زیستندبه پیش شهنشاه بگریستندبه آواز گفتند کای شهریارهمه خستهایم از بد روزگارسپه را ز کوشش سخن درگذشتز تارک دم آب برتر گذشتپدر بیپسر شد پسر بیپدرچنین آمد از چرخ گردان به سرکرا مادر و خواهر و دختر استهمه پاک بر دست اسکندر استهمان پاک پوشیدهرویان توکه بودند لرزنده بر جان توچو گنج نیاکان برترمنشکه آمد به دست تو بیسرزنشکنون مانده اندر کف رومیاننژاد بزرگان و گنج کیانترا چاره با او مداراست بسکه تاج بزرگی نماند به کسکسی گوید آتش زبانش نسوختبه چاره بد از تن بباید سپوختتو او را به تن زیردستی نماییکی در سخن نیز چربی فزایببینیم فرجام تا چون بودکه گردش ز اندیشه بیرون بودیکی نامه بنویس نزدیک اوپراندیشه کن جان تاریک اوهم این چرخ گردان برو بگذردچنین داند آنکس که دارد خرداز ایشان چو بشنید فرمان گزیدچنان کز دل شهریاران سزید
بخش۷دبیر جهاندیده را پیش خواندبیاورد نزدیک گاهش نشاندیکی نامه بنوشت با داغ و درددو دیده پر از خون و رخ لاژوردز دارای داراب بن اردشیرسوی قیصر اسکندر شهرگیرنخست آفرین کرد بر کردگارکه زو دید نیک و بد روزگاردگر گفت کز گردش آسمانخردمند برنگذرد بیگمانکزو شادمانیم و زو ناشکیبگهی در فراز و گهی در نشیبنه مردی بد این رزم ما با سپاهمگر بخشش و گردش هور و ماهکنون بودنی بود و ما دل به دردچه داریم ازین گنبد لاژوردکنون گر بسازی و پیمان کنیدل از جنگ ایران پشیمان کنیهمه گنج گشتاسپ و اسفندیارهمان یاره و تاج گوهرنگارفرستم به گنج تو از گنج خویشهمان نیز ورزیدهٔ رنج خویشهمان مر ترا یار باشم به جنگبه روز و شبانت نسازم درنگکسی را که داری ز پیوند منز پوشیدهرویان و فرزند منبر من فرستی نباشد شگفتجهانجوی را کین نباید گرفتز پوشیدهرویان بجز سرزنشنباشد ز شاهان برتر منشچو نامه بخواند خداوند هوشبیاراید این رای پاسخنیوشهیونی ز کرمان بیامد دوانبه نزدیک اسکندر بدگمانسکندر چو آن نامه برخواند گفتکه با جان دارا خرد باد جفتکسی کو گراید به پیوند اویبه پوشیدهرویان و فرزند اوینبیند مگر تخته گور تختگر آویخته سر ز شاخ درختهمه به اصفهانند بیدرد و رنجازیشان مبادا که خواهیم گنجتو گر سوی ایران خرامی رواستهمه پادشاهی سراسر تراستز فرمان تو یک زمان نگذریمنفس نیز بیراه تو نشمریمبکردار کشتی بیامد هیوندل و دیدهٔ تاجور پر ز خون
بخش۸چو آن پاسخ نامه دارا بخواندز کار جهان در شگفتی بماندسرانجام گفت این ز کشتن بترکه من پیش رومی ببندم کمرستودان مرا بهتر آید ز ننگیکی داستان زد برین مرد سنگکه گر آب دریا بخواهد رسیددرو قطره باران نیاید پدیدهمی بودمی یار هرکس به جنگچو شد مر مرا زین نشان کار تنگنبینم همی در جهان یار کسبجز ایزدم نیست فریادرسچو یاور نبودش ز نزدیک و دوریکی نامه بنوشت نزدیک فورپر از لابه و زیردستی و دردنخست آفرین بر جهاندار کرددگر گفت کای مهتر هندوانخردمند و دانا و روشنروانهمانا که نزد تو آمد خبرکه ما را چه آمد ز اختر به سرسکندر بیاورد لشکر ز رومنه برماند ما را نه آباد بومنه پیوند و فرزند و تخت و کلاهنه دیهیم شاهی نه گنج و سپاهار ایدونک باشی مرا یارمندکه از خویشتن بازدارم گزندفرستمت چندان گهرها ز گنجکزان پس نبینی تو از گنج رنجهمان در جهان نیز نامی شویبه نزد بزرگان گرامی شویهیونی برافگند بر سان بادبیامد بر فور فوران نژادچو اسکندر آگاه شد زین سخنکه دارای دارا چه افگند بنبفرمود تا برکشیدند نایغو کوس برخاست و هندی درایبیامد ز اصطخر چندان سپاهکه خورشید بر چرخ گم کرد راهبرآمد خروش سپاه از دو رویبیآرام شد مردم جنگجویسکندر به آیین صفی برکشیدهوا نیلگون شد زمین ناپدیدچو دارا بیاورد لشکر به راهسپاهی نه بر آرزو رزمخواهشکسته دل و گشته از رزم سیرسر بخت ایرانیان گشته زیرنیاویختند ایچ با رومیانچو روبه شد آن دشت شیر ژیانگرانمایگان زینهاری شدندز اوج بزرگی به خواری شدندچو دارا چنان دید برگاشت رویگریزان همی رفت با های هویبرفتند با شاه سیصد سواراز ایران هرانکس که بد نامداردو دستور بودش گرامی دو مردکه با او بدندی به دشت نبردیکی موبدی نام او ماهیاردگر مرد را نام جانوشیارچو دیدند کان کار بیسود گشتبلند اختر و نام دارا گذشتیکی با دگر گفت کین شوربختازو دور شد افسر و تاج و تختبباید زدن دشنهای بر برشوگر تیغ هندی یکی بر سرشسکندر سپارد به ما کشوریبدین پادشاهی شویم افسریهمی رفت با او دو دستور اویکه دستور بودند و گنجور اویمهین بر چپ و ماهیارش به راستچو شب تیره شد از هوا باد خاستیکی دشنه بگرفت جانوشیاربزد بر بر و سینهٔ شهریارنگون شد سر نامبردار شاهازو بازگشتند یکسر سپاه
بخش۹به نزدیک اسکندر آمد وزیرکه ای شاه پیروز و دانشپذیربکشتیم دشمنت را ناگهانسرآمد برو تاج و تخت مهانچو بشنید گفتار جانوشیارسکندر چنین گفت با ماهیارکه دشمن که افگندی اکنون کجاستبباید نمودن به من راه راستبرفتند هر دو به پیش اندروندل و جان رومی پر از خشم و خونچو نزدیک شد روی دارا بدیدپر از خون بر و روی چون شنبلیدبفرمود تا راه نگذاشتنددو دستور او را نگه داشتندسکندر ز باره درآمد چو بادسر مرد خسته به ران بر نهادنگه کرد تا خسته گوینده هستبمالید بر چهر او هر دو دستز سر برگرفت افسر خسرویشگشاد آن بر و جوشن پهلویشز دیده ببارید چندی سرشکتن خسته را دور دید از پزشکبدو گفت کین بر تو آسان شوددل بدسگالت هراسان شودتو برخیز و بر مهد زرین نشینوگر هست نیروت بر زین نشینز هند و ز رومت پزشک آورمز درد تو خونین سرشک آورمسپارم ترا پادشاهی و تختچو بهتر شوی ما ببندیم رختجفا پیشگان ترا هم کنونبیاویزم از دارشان سرنگونچنانچون ز پیران شنیدیم دوشدلم گشت پر خون و جان پر ز جوشز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیمبه بیشی چرا تخمه را برکنیمچو بشنید دارا به آواز گفتکه همواره با تو خرد باد جفتبرآنم که از پاک دادار خویشبیابی تو پاداش گفتار خویشیکی آنک گفتی که ایران تراستسر تاج و تخت دلیران تراستبه من مرگ نزدیکتر زانک تختبه پردخت تخت و نگون گشت بختبرین است فرجام چرخ بلندخرامش سوی رنج و سودش گزندبه من در نگر تا نگویی که منفزونم ازین نامدار انجمنبد و نیک هر دو ز یزدان شناسوزو دار تا زنده باشی سپاسنمودار گفتار من من بسمبدین در نکوهیدهٔ هرکسمکه چندان بزرگی و شاهی و گنجنبد در زمانه کس از من به رنجهمان نیز چندان سلیح و سپاهگرانمایه اسپان و تخت و کلاههمان نیز فرزند و پیوستگانچه پیوستگان داغ دل خستگانزمان و زمین بنده بد پیش منچنین بود تا بخت بد خویش منز نیکی جدا ماندهام زین نشانگرفتار در دست مردمکشانز فرزند و خویشان شده ناامیدسیه شد جهان و دو دیده سپیدز خویشان کسی نیست فریادرسامیدم به پروردگارست و بسبرین گونه خسته به خاک اندرمز گیتی به دام هلاک اندرمچنین است آیین چرخ رواناگر شهریارم و گر پهلوانبزرگی به فرجام هم بگذردشکارست مرگش همی بشکردسکندر ز دیده ببارید خونبران شاه خسته به خاک اندرونچو دارا بدید آن ز دل درد اوروان اشک خونین رخ زرد اوبدو گفت مگری کزین سود نیستاز آتش مرا بهره جز دود نیستچنین بود بخشش ز بخشندهامهم از روزگار درخشندهامبه اندرز من سر به سر گوش دارپذیرنده باش و بدل هوش دارسکندر بدو گفت فرمان تراستبگو آنچ خواهی که پیمان تراستزبان تیر دارا بدو برگشادهمی کرد سرتاسر اندرز یادنخستین چنین گفت کای نامداربترس از جهان داور کردگارکه چرخ و زمین و زمان آفریدتوانایی و ناتوان آفریدنگه کن به فرزند و پیوند منبه پوشیدگان خردمند منز من پاکدل دختر من بخواهبدارش به آرام بر پیشگاهکجا مادرش روشنک نام کردجهان را بدو شاد و پدرام کردنیاری به فرزند من سرزنشنه پیغاره از مردم بدکنشچو پروردهٔ شهریاران بودبه بزم افسر نامداران بودمگر زو ببینی یکی نامدارکجا نو کند نام اسفندیاربیاراید این آتش زردهشتبگیرد همان زند و استا بمشتنگه دارد این فال جشن سدههمان فر نوروز و آتشکدههمان اورمزد و مه و روز مهربشوید به آب خرد جان و چهرکند تازه آیین لهراسپیبماند کیی دین گشتاسپیمهان را به مه دارد و که به کهبود دین فروزنده و روزبهسکندر چنین داد پاسخ بدویکه ای نیکدل خسرو راستگویپذیرفتم این پند و اندرز توفزون زین نباشم برین مرز توهمه نیکویها به جای آورمخرد را بدین رهنمای آورمجهاندار دست سکندر گرفتبه زاری خروشیدن اندر گرفتکف دست او بر دهان برنهادبدو گفت یزدان پناه تو بادسپردم ترا جای و رفتم به خاکسپردم روانرا به یزدان پاکبگفت این و جانش برآمد ز تنبرو زار بگریستند انجمنسکندر همه جامهها کرد چاکبه تاج کیان بر پراگند خاکیکی دخمه کردش بر آیین اوبدان سان که بد فره و دین اوبشستن ازان خون به روشن گلابچو آمدش هنگام جاوید خواببیاراستندش به دیبای رومهمه پیکرش گوهر و زر بومتنش زیر کافور شد ناپدیدازان پس کسی روی دارا ندیدبه دخمه درون تخت زرین نهادیکی بر سرش تاج مشکین نهادنهادش به تابوت زر اندرونبروبر ز مژگان ببارید خونچو تابوتش از جای برداشتندهمه دست بر دست بگذاشتندسکندر پیاده به پیش اندرونبزرگان همه دیدگان پر ز خونچنین تا ستودان دارا برفتهمی پوست گفتی بروبر بکفتچو بر تخت بنهاد تابوت شاهبر آیین شاهان برآورد راهچو پردخت از دخمهٔ ارجمندز بیرون بزد دارهای بلندیکی دار بر نام جانوشیاردگر همچنان از در ماهیاردو بدخواه را زنده بردار کردسر شاهکش مرد بیدار کردز لشکر برفتند مردان جنگگرفته یکی سنگ هر یک به چنگبکردند بر دارشان سنگسارمبادا کسی کو کشد شهریارچو دیدند ایرانیان کو چه کردبزاری بران شاه آزادمردگرفتند یکسر برو آفرینبدان سرور شهریار زمین
[hl]پایان پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود [/hl]بخش۱۰ز کرمان کس آمد سوی اصفهانبه جایی که بودند ز ایران مهانبه نزدیک پوشیدهرویان شاهبیامد یکی مرد با دستگاهبدیشان درود سکندر ببردهمه کار دارا بر ایشان شمردچنین گفت کز مرگ شاهان دادنباشد دل دشمن و دوست شادبدانید کامروز دارا منمگر او شد نهان آشکارا منمفزونست ازان نیکویها که بودبه تیمار رخ را نشاید شخودهمه مرگ راییم شاه و سپاهاگر دیر مانیم اگر چند گاهبنه سوی شهر صطخر آوریدبپویند ما نیز فخر آوریدهمانست ایران که بود از نخستبباشید شاداندل و تندرستنوشتند نامه به هر کشوریبه هر نامداری و هر مهتریز اسکندر فیلقوس بزرگجهانگیر و با کینهجویان سترگبداد و دهش دل توانگر کنیدبر آزادگی بر سر افسر کنیدکه فرجام هم روزمان بگذردزمانه پی ما همی بشمردوی موبدان نامهای همچنینپرافروزش و پوزش و آفرینسر نامه از پادشاه کیانسوی کاردانان ایرانیانچو عنبر سر خامهٔ چین بشستسر نامه بود آفرین از نخستبران دادگر کو جهان آفریدپس از آشکارا نهان آفریددو گیتی پدید آمد از کاف و نونچرانی به فرمان او در نه چونسپهری برین سان که بینی روانتوانا و دانا جز او را مخوانبباشد به فرمان او هرچ خواستهمه بندگانیم و او پادشاستازو باد بر نامداران درودبر اندازهٔ هر یکی بر فزودجز از نیکنامی و فرهنگ و دادز کردار گیتی مگیرید یادبه پیروزی اندر غم آمد مرابه سور اندرون ماتم آمد مرابدارندهٔ آفتاب بلندکه بر جان دارا نجستم گزندمر آن شاه را دشمن از خانه بودیکی بنده بودش نه بیگانه بودکنون یافت بادافره ایزدیچو بد ساخت آمد به رویش بدیشما داد جویید و پیمان کنیدزبان را به پیمان گروگان کنیدچو خواهید کز چرخ یابید بختز من بدره و برده و تاج و تختپر از درد داراست روشن دلمبکوشم کز اندرز او نگسلمهرانکس که آید بدین بارگاهدرم یابد و ارج و تخت و کلاهچو خواهد که باشد به ایوان خویشنگردد گریزان ز پیمان خویشبیابند چیزی که خواهد ز گنجازان پس نبیند کسی درد و رنجدرم را به نام سکندر زنیدبکوشید و پیمان ما مشکنیدنشستنگه شهریاران خویشبسازید زین پس به آیین پیشمدارید بازار بیپاسبانکه راند همی نام من بر زبانمدارید بیمرزبان مرز خویشپدید آورید اندرین ارز خویشبدان تا نباشد ز دزدان گزندبمانید شاداندل و سودمندز هر شهر زیبا پرستندهایپر از شرم بیداردل بندهایکه شاید به مشکوی زرین مابداند پرستیدن آیین ماچنان کو برفتن نباشد دژمنشاید که بر برده باشد ستمفرستید سوی شبستان مابه نزدیک خسروپرستان ماغریبان که بر شهرها بگذرندچماننده پای و لبان ناچرنددل از عیب صافی و صوفی به نامبه دوریشی اندر دلی شادکامز خواهندگان نامشان سر کنیدشمار اندر آغاز دفتر کنیدهرآنکس که هست از شما مستمندکجا یافت از کارداری گزنددل و پشت بیدادگر بشکنیدهمه بیخ و شاخش ز بن برکنیدنهادن بد و کار کردن بدویبیابم همان چون کنم جست و جویکنم زنده بر دار بدنام راکه گم کرد ز آغاز فرجام راکسی کو ز فرمان ما بگذردبه فرجام زان کار کیفر بردچو نامه فرستاده شد برگرفتجهانی به آرام در بر گرفتز کرمان بیامد به شهر صطخربه سر بر نهاد آن کیی تاج فخرتو راز جهان تا توانی مجویکه او زود پیچد ز جوینده روی
پادشاهی اسکندر بخش۱سکندر چو بر تخت بنشست گفتکه با جان شاهان خرد باد جفتکه پیروزگر در جهان ایزدستجهاندار کز وی نترسد بدستبد و نیک هم بگذرد بیگمانرهایی نباشد ز چنگ زمانهرانکس که آید بدین بارگاهکه باشد ز ما سوی ما دادخواهاگر گاه بار آید ار نیمشببه پاسخ رسد چون گشاید دو لبچو پیروزگر فرهی دادماندر بخت پیروز بگشادمانهمه زیردستان بیابند بهربه کوه و بیابان و دریا و شهرنخواهیم باژ از جهان پنج سالجز آنکس که گوید که هستم همالبه دوریش بخشیم بسیار چیزز دارنده چیزی نخواهیم نیزچو اسکندر این نیکویها بگفتدل پادشا گشت با داد جفتز ایوان برآمد یکی آفرینبران دادگر شهریار زمینازان پس پراگنده شد انجمنجهاندار بنشست با رایزن