بخش۲بفرمود تا پیش او شد دبیرقلم خواست چینی و رومی حریرنویسنده از کلک چون خامه کردسوی مادر روشنک نامه کردکه یزدان ترا مزد نیکان دهادبداندیش را درد پیکان دهادنوشتم یکی نامهای پیش ازیننوشته درو دردها بیش ازینچو جفت ترا روز برگشته شدبه دست یکی بندهبر کشته شدبر آیین شاهان کفن ساختمورا زین جهان تیز پرداختمبسی آشتی خواستم پیش جنگنکرد آشتی چون نبودش درنگز خونش بپیچید هم دشمنشبه مینو رساناد یزدان تنشنیابد کسی چاره از چنگ مرگچو باد خزانست و ما همچو برگجهان یکسر اکنون به پیش شماستبر اندرز دارا فراوان گواستکه او روشنک را به من داد و گفتکه چون او بباید ترا در نهفتکنون با پرستنده و دایگاناز ایران بزرگان پرمایگانفرستید زودش به نزدیک منزداید مگر جان تاریک منبدارید چون پیش بود اصفهانز هر سو پراگنده کارآگهانهمه کارداران با شرم و دادکه دارای دارابشان کار دادوز آنجا نخواهید فرمان رواستهمه شهر ایران پیش شماستدل خویش را پر مدارا کنیدمرا در جهان نام دارا کنیدسوی روشنک همچنین نامهایز شاه جهاندار خودکامهاینخست آفرین کرد بر کردگارجهاندار و دانا و پروردگاردگر گفت کز گوهر پادشانزاید مگر مردم پارسادلارای با نام و با رای و شرمسخن گفتن خوب و آوای نرمپدر مر ترا پیش ما را سپردوزان پس شد و نام نیکی ببردچو آیی شبستان و مشکوی منببینی تو باشی جهانجوی منسر بانوانی و زیبای تاجفروزندهٔ یاره و تخت عاجنوشتیم نامه بر مادرتکه ایدر فرستد ترا در خورتبه آیین فرزند شاهنشهانبه پیش اندرون موبد اصفهانپرستنده و تاج شاهان و مهدهم آن را که خوردی ازو شیر و شهدبه مشکوی ما باش روشنروانتوی در شبستان سر بانوانهمیشه دل شرم جفت تو بادشبستان شاهان نهفت تو بادبیامد یکی فیلسوفی چو گردسخنهای شاه جهان یاد کرد
بخش۳دلارای چون آن سخنها شنیدیکی باد سرد از جگر برکشیدز دارا ز دیده ببارید خونکه بد ریخته زیر خاک اندروننویسندهٔ نامه را پیش خواندهمه خون ز مژگان به رخ برفشاندمر آن نامه را خوب پاسخ نوشتسخنهای با مغز و فرخ نوشتنخست آفرین کرد بر کردگارجهاندار دادار پروردگاردگر گفت کز کار گردان سپهرکزویست پرخاش و آرام و مهرهمی فر دارا همی خواستیمزبان را به نام وی آراستیمکنون چون زمان وی اندر گذشتسر گاه او چوب تابوت گشتترا خواهم اندر جهان نیکویبزرگی و پیروزی و خسرویبه کام تو خواهم که باشد جهانبرین آشکارا ندارم نهانشنیدم همه هرچ گفتی ز مهرکه از جان تو شاد بادا سپهرازان دخمه و دار وز ماهیارمکافات بدخواه جانوشیارچو خون خداوند ریزد کسیبه گیتی درنگش نباشد بسیدگر آنک جستی همی آشتیبسی روز با پند بگذاشتینیاید ز شاهان پرستندگینجوید کس از تاجور بندگیبه جای شهنشاه ما را تویچو خورشید شد ماه ما را تویمبادا به گیتی به جز کام توهمیشه بر ایوانها نام تودگر آنک از روشنک یاد کرددل ما بدان آرزو شاد کردپرستندهٔ تست ما بندهایمبه فرمان و رایت سرافگندهایمدرودت فرستاد و پاسخ نوشتیکی خوب پاسخ بسان بهشتچو شاه زمانه ترا برگزیدسر از رای او کس نیارد کشیدنوشتیم نامه سوی مهترانبه پهلو نژادان جنگاورانکه فرمان داراست فرمان تونپیچد کسی سر ز پیمان توفرستاده را جامه و بدره دادز گنجش ز هرگونهای بهره دادچو رومی به نزد سکندر رسیدهمه یاد کرد آنچ دید و شنیدوزان تخت و آیین و آن بارگاهتو گفتی که زندهست بر گاه شاهسکندر ز گفتار او گشت شادبه آرام تاج کیی بر نهاد
بخش۴ز عموریه مادرش را بخواندچو آمد سخنهای دارا براندبدو گفت نزد دلارای شوبه خوبی به پیوند گفتار نوبه پرده درون روشنک را ببینچو دیدی ز ما کن برو آفرینببر طوق با یاره و گوشواریکی تاج پر گوهر شاهوارصد اشتر ز گستردنیها ببرصد اشتر ز هر گونه دیبا به زرهم از گنج دینار چو سی هزاربه بدره درون کن ز بهر نثارز رومی کنیزک چو سیصد ببردگر هرچ باید همه سر به سریکی جام زر هر یکی را به دستبر آیین خوبان خسروپرستابا خویشتن خادمان بر براهز راه و ز آیین شاهان مکاهبشد مادر شاه با ترجمانده از فیلسوفان شیرینزبانچو آمد به نزدیکی اصفهانپذیره شدندش فراوان مهانبیامد ز ایوان دلارای پیشخود و نامداران به آیین خویشبه دهلیز کردند چندان نثارکه بر چشم گنج درم گشت خواربه ایوان نشستند با رایزنهمه نامداران شدند انجمندلارای برداشت چندان جهیزکه شد در جهان روی بازار تیزشتر در شتر رفت فرسنگهاز زرین و سیمین وز رنگهاز پوشیدنی و ز گستردنیز افگندنی و پراگندنیز اسپان تازی به زرین ستامز شمشیر هندی به زرین نیامز خفتان و از خود و برگستوانز گوپال و ز خنجر هندوانچه مایه بریده چه از نابریدکسی در جهان بیشتر زان ندیدز ایوان پرستندگان خواستندچهل مهد زرین بیاراستندیکی مهد با چتر و با خادماننشست اندرو روشنک شادمانز کاخ دلارای تا نیم راهدرم بود و دینار و اسپ و سپاهببستند آذین به شهر اندرونپر از خنده لبها و دل پر ز خونبران چتر دیبا درم ریختندز بر مشک سارا همی بیختندچو ماه اندر آمد به مشکوی شاهسکندر بدو کرد چندی نگاهبران برز و بالا و آن خوب چهرتو گفتی خرد پروریدش به مهرچو مادرش بر تخت زرین نشاندسکندر بروبر همی جان فشاندنشستند یک هفته با او به همهمی رای زد شاه بر بیش و کمنبد جز بزرگی و آهستگیخردمندی و شرم و شایستگیببردند ز ایران فراوان نثارز دینار وز گوهر شاهوارهمه شهر ایران و توران و چینبه شاهی برو خواندند آفرینهمه روی گیتی پر از داد شدبه هر جای ویرانی آباد شد
بخش۵چنین گفت گویندهٔ پهلویشگفت آیدت کاین سخن بشنوییکی شاه بد هند را نام کیدنکردی جز از دانش و رای صیددل بخردان داشت و مغز رداننشست کیان افسر موبداندمادم به ده شب پس یکدگرهمی خواب دید این شگفتی نگربه هندوستان هرک دانا بدندبه گفتار و دانش توانا بدندبفرمود تا ساختند انجمنهرانکس که دانا بد و رایزنهمه خوابها پیش ایشان بگفتنهفته پدید آورید از نهفتکس آن را گزارش ندانست کردپراندیشه شدشان دل و روی زردیکی گفت با کید کای شهریارخردمند وز مهتران یادگاریکی نامدارست مهران به نامز گیتی به دانش رسیده به کامبه شهر اندرش خواب و آرام نیستنشستش به جز با دد و دام نیستز تخم گیاهای کوهی خوردچو ما را به مردم همی نشمردنشستنش با غرم و آهو بودز آزار مردم به یکسو بودز چیزی به گیتی نیابد گزندپرستنده مردی و بختی بلندمرین خوابها را به جز پیش اویمگو و ز نادان گزارش مجویچنین گفت با دانشی کید شاهکزین پرهنر بگذری نیست راههمانگه باسپ اندر آورد پایبه آواز مهران بیامد ز جایحکیمان برفتند با او به همبدان تا سپهبد نباشد دژمجهاندار چون نزد مهران رسیدبپرسید داننده را چون سزیدبدو گفت کای مرد یزدانپرستکه در کوه با غرم داری نشستبه ژرفی بدین خواب من گوش دارگزارش کن و یک به یک هوش دارچنان دان که یک شب خردمند و پاکبخفتم برام بیترس و باکیکی خانه دیدم چو کاخی بزرگبدو اندرون ژنده پیلی سترگدر خانه پیداتر از کاخ بودبه پیش اندرون تنگ سوراخ بودگذشتی ز سوراخ پیل ژیانتنش را ز تنگی نکردی زیانز روزن گذشتی تن و بوم اویبماندی بدان خانه خرطوم اویدگر شب بدان گونه دیدم که تختتهی ماندی از من ای نیکبختکیی برنشستی بران تخت عاجبه سر بر نهادی دلافروز تاجسه دیگر شب از خوابم آمد شتابیکی نغز کرپاس دیدم به خواببدو اندر آویخته چار مردرخان از کشیدن شده لاژوردنه کرپاس جایی درید آن گروهنه مردم شدی از کشیدن ستوهچهارم چنان دیدم ای نامدارکه مردی شدی تشنه بر جویبارهمی آب ماهی برو ریختیسر تشنه از آب بگریختیجهان مرد و آب از پس او دوانچه گوید بدین خواب نیکی گمانبه پنجم چنان دید جانم به خوابکه شهری بدی هم به نزدیک آبهمه مردمش کور بودی به چشمیکی را ز کوری ندیدم به خشمز داد و دهش وز خرید و فروختتو گفتی همی شارستان برفروختششم دیدم ای مهتر ارجمندکه شهری بدندی همه دردمندشدندی بپرسیدن تن درستهمی دردمند آب ایشان بجستهمی گفت چونی به درد اندرونتنی دردمند و دلی پر ز خونرسیده به لب جان ناتندرستهمه چارهٔ تندرستان بجستچو نیمی ز هفتم شب اندر گذشتجهنده یکی باره دیدم به دشتدو پا و دو دست و دو سر داشتیبه دندان گیا نیز بگذاشتیچران داشتی از دو رویه دهننبد بر تنش جای بیرون شدنبهشتم سه خم دیدم ای پاکدینبرابر نهاده بروی زمیندو پرآب و خمی تهی در میانگذشته به خشکی برو سالیانز دو خم پر آب دو نیک مردهمی ریختند اندرو آب سردنه از ریختن زین کران کم شدینه آن خشک را دل پر از نم شدینهم شب یکی گاو دیدم به خواببر آب و گیا خفته بر آفتابیکی خوب گوساله در پیش اویتنش لاغر و خشک و بیآب رویهمی شیر خوردی ازو ماده گاوکلان گاو گوساله بی زور و تاواگر گوش داری به خواب دهمنرنجی همی تا بدین سر دهمیکی چشمه دیدم به دشتی فراخوزو بر زبر برده ایوان و کاخهمه دشت یکسر پر از آب و نمز خشکی لب چشمه گشت دژمسزد گر تو پاسخ بگویی نهانکزین پس چه خواهد بدن در جهان
بخش۶چو بشنید مهران ز کید این سخنبدو گفت ازین خواب دل بد مکننه کمتر شود بر تو نام بلندنه آید بدین پادشاهی گزندسکندر بیارد سپاهی گرانز روم و ز ایران گزیده سرانچو خواهی که باشد ترا آبرویخرد یار کن رزم او را مجویترا چار چیزست کاندر جهانکسی آن ندید از کهان و مهانیکی چون بهشت برین دخترتکزو تابد اندر زمین افسرتدگر فیلسوفی که داری نهانبگوید همه با تو راز جهانسه دیگر پزشکی که هست ارجمندبه دانندگی نام کرده بلندچهارم قدح کاندرو ریزی آبنه ز آتش شود کم نه از آفتابز خوردن نگیرد کمی آب اویبدین چیزها راست کن آب رویچو آید بدین باش و مسگال جنگچو خواهی که ایدر نسازد درنگبسنده نباشی تو با لشکرشنه با چاره و گنج و با افسرشچو بر کار تو رای فرخ کنیمهمان خواب را نیز پاسخ کنیمیکی خانه دیدی و سوراخ تنگکزو پیل بیرون شدی بیدرنگتو آن خانه را همچو گیتی شناسهمان پیل شاهی بود ناسپاسکه بیدادگر باشد و کژ گویجز از نام شاهی نباشد بدویازین پس بیاید یکی پادشاچنان سست و بیسود و ناپارسابه دل سفله باشد به تن ناتوانبه آز اندرون نیز تیرهروانکجا زیردستانش باشند شادپر از غم دل شاه و لب پر ز باددگر آنک دیدی ز کرپاس نغزگرفته ورا چار پاکیزه مغزنه کرپاس نغز از کشیدن دریدنه آمد ستوه آنک او را کشیدازین پس بیاید یکی نامدارز دشت سواران نیزه گزاریکی مرد پاکیزه و نیکخویبدو دین یزدان شود چارسوییکی پیر دهقان آتشپرستکه بر واژ برسم بگیرد بدستدگر دین موسی که خوانی جهودکه گوید جز آن را نشاید ستوددگر دین یونانی آن پارساکه داد آورد در دل پادشاچهارم بیاید همین پاکرایسر هوشمندان برآرد ز جایچنان چارسو از پی پاس راکشیدند زانگونه کرپاس راتو کرپاس را دین یزدان شناسکشنده چهار آمد از بهر پاسهمی درکشد این ازان آن ازینشوند آن زمان دشمن از بهر دیندگر تشنهای کو شد از آب خوشگریزان و ماهی ورا آبکشزمانی بیاید که پاکیزه مردشود خوار چون آب دانش بخوردبه کردار ماهی به دریا شودگر از بدکنش بر ثریا شودهمی تشنگان را بخواند برآبکس او را ز دانش نسازد جوابگریزند زان مرد دانشپژوهگشایند لبها به بد همگروهبه پنجم که دیدی یکی شارستانبدو اندرون ساخته کارستانپر از خورد و داد و خرید و فروختتو گفتی زمان چشم ایشان بدوختز کوری یکی دیگری را ندیدهمی این بدان آن بدین ننگریدزمانی بیاید کزان سان شودکه دانا پرستار نادان شودبدیشان بود دانشومند خواردرخت خردشان نیاید به بارستایندهٔ مرد نادان شوندنیایش کنان پیش یزدان شوندهمی داند آنکس که گوید دروغهمی زان پرستش نگیرد فروغششم آنک دیدی بر اسپی دو سرخورش را نبودی بروبر گذرزمانی بیاید که مردم به چیزشود شاد و سیری نیابند نیزنه درویش یابد ازو بهرهاینه دانش پژوهی و نه شهرهایجز از خویشتن را نخواهند بسکسی را نباشند فریادرسبه هفتم که پرآب دیدی سه خمیکی زو تهی مانده بد تا بدمدو از آب دایم سراسر بدیمیانه یکی خشک و بیبر بدیازین پس بیاید یکی روزگارکه درویش گردد چنان سست و خوارکه گر ابر گردد بهاران پرآبز درویش پنهان کند آفتابنبارد بدو نیز باران خویشدل مرد درویش زو گشته ریشتوانگر ببخشد همی این برانیکی با دگر چرب و شیرینزبانشود مرد درویش را خشک لبهمی روز را بگذراند به شبدگر آنک گاوی چنان تن درستز گوسالهٔ لاغر او شیر جستچو کیوان به برج ترازو شودجهان زیر نیروی بازو شودشود کار بیمار و درویش سستوزو چیز خواهد همی تندرستنه هرگز گشاید سر گنج خویشنه زو باز دارد به تن رنج خویشدگر چشمهای دیدی از آب خشکبه گرد اندرش آبهای چو مشکنه زو بردمیدی یکی روشن آبنه آن آبها را گرفتی شتابازین پس یکی روزگاری وبدکه اندر جهان شهریاری بودکه دانش نباشد به نزدیک اویپر از غم بود جان تاریک اویهمی هر زمان نو کند لشکریکه سازند زو نامدار افسریسرانجام لشکر نماند نه شاهبیاید نو آیین یکی پیشگاهکنون این زمان روز اسکندرستکه بر تارک مهتران افسرستچو آید بدو ده تو این چار چیزبرآنم که چیزی نخواهد به نیزچو خشنود داری ورا بگذردکه دانش پژوهست و دارد خردز مهران چو بشنید کید این سخنبرو تازه شد روزگار کهنبیامد سر و چشم او بوس داددلارام و پیروز برگشت شادز نزدیک دانا چو برگشت شاهحکیمان برفتند با او براه
بخش۷سکندر چو کرد اندر ایران نگاهبدانست کو را شد آن تاج و گاههمی راه و بیراه لشکر کشیدسوی کید هندی سپه برکشیدبه جایی که آمد سکندر فرازدر شارستانها گشادند بازازان مرز کس را به مردم نداشتز ناهید مغفر همی برگذاشتچو آمد بران شارستان بزرگکه میلاد خواندیش کید سترگبران مرز لشکر فرود آوریدهمه بوم ایشان سپه گستریدنویسندهٔ نامه را خواندندبه پیش سکندرش بنشاندندیکی نامه بنوشت نزدیک کیدچو شیری که ارغنده گردد به صیدز اسکندر راد پیروزگرخداوند شمشیر و تاج و کمرسر نامه بود آفرین از نخستبدانکس که دل را به دانش بشستز کار آن گزیند که بیرنجترچو خواهد که بردارد از گنج برگراینده باشد به یزدان پاکبدو دارد امید و زو ترس و باکبداند که ما تخت را مایهایمجهاندار پیروز را سایهایمنوشتم یکی نامه نزدیک توکه روشن کند جان تاریک توهمآنگه که بر تو بخواند دبیرمنه پیش و این را سگالش مگیراگر شب رسد روشنی را مپایهماندر زمان سوی فرمان گرایوگر بگذری زین سخن نگذرمسر و تاج و تختت به پی بسپرم
بخش۸چو نامه بر کید هندی رسیدفرستادهٔ پادشا را بدیدفراوانش بستود و بنواختشبه نیکی بر خویش بنشاختشبدو گفت شادم ز فرمان اویزمانی نگردم ز پیمان اویولیکن برین گونه ناساختهبیایم دمان گردن افراختهنباشد پسند جهانآفریننه نزدیک آن پادشاه زمینهمانگه بفرمود تا شد دبیرقلم خواست هندی و چینی حریرمران نامه را زود پاسخ نوشتبیاراست بر سان باغ بهشتنخست آفرین کرد بر کردگارخداوند پیروز و به روزگارخداوند بخشنده و دادگرخداوند مردی و هوش و هنردگر گفت کز نامور پادشانپیچد سر مردم پارسانشاید که داریم چیزی دریغز دارندهٔ لشکر و تاج و تیغمرا چار چیزست کاندر جهانکسی را نبود آشکار و نهاننباشد کسی را پس از من به نیزبدین گونه اندر جهان چار چیزفرستم چو فرمان دهد پیش اویازان تازه گردد دل و کیش اویازان پس چو فرمایدم شهریاربیایم پرستش کنم بندهوار
بخش۹فرستاده آمد به کردار بادبگفت آنچ بشنید و نامه بدادسکندر فرستاده از گفت روبه نزدیک آن نامور بازشوبگویش که آن چیست کاندر جهانکسی را نبود آشکار و نهانبدیدند خود بودنی هرچ بودسپهر آفرینش نخواهد فزودبیامد فرستاده را نزد شاهبه کردار آتش بپیمود راهچنین گفت با کید کاین چار چیزکه کس را به گیتی نبودست نیزهمی شاه خواهد که داند که چیستکه نادیدنی پاک نابود نیستچو بشنید کید آن ز بیگانه جایبپردخت و بنشست با رهنمایفرستاده را پیش بنشاختندز هر در فراوانش بنواختندازان پس فرستاده را شاه گفتکه من دختری دارم اندر نهفتکه گر بیندش آفتاب بلندشود تیره از روی آن ارجمندکمندست گیسوش همرنگ قیرهمی آید از دو لبش بوی شیرخم آرد ز بالای او سرو بنگلفشان شود چو سراید سخنز دیدار و چهرش سخن بگذردهمی داستان را خرد پروردچو خامش بود جان شرمست و بسچنو در زمانه ندیدست کسسپهبد نژادست و یزدانپرستدل شرم و پرهیز دارد به دستدگر جام دارم که پر میکنیوگر آب سر اندرو افگنیبه ده سال اگر با ندیمان به همنشیند نگردد می از جام کمهمت می دهد جام هم آب سردشگفت آنک کمی نگیرد ز خوردسوم آنک دارم یکی نو پزشککه علت بگوید چو بیند سرشکاگر باشد او سالیان پیش گاهز دردی نپیچد جهاندار شاهچهارم نهان دارم از انجمنیکی فیلسوفست نزدیک منهمه بودنیها بگوید به شاهز گردنده خورشید و رخشنده ماهفرستادهٔ نامور بازگشتپی باره با باد انباز گشتبیامد چو پیش سکندر بگفتدل شاه گیتی چو گل بر شگفتبدو گفت اگر باشد این گفته راستبدین چار چیز او جهان را بهاستچو اینها فرستد به نزدیک مندرخشان شود جان تاریک منبر و بوم او را نکوبم به پایبرین نیکویی باز گردم به جای
بخش۱۰گزین کرد زان رومیان مرد چندخردمند و بادانش و بیگزندیکی نامه بنوشت پس شهریارپر از پوزش و رنگ و بوی و نگارکه نه نامور ز استواران خویشازین پرهنر نامداران خویشخردمند و بادانش و شرم و رایجهانجوی و پردانش و رهنمایفرستادم اینک به نزدیک تونه پیچند با رای باریک توتو این چیزها را بدیشان نمایهمانا بباشد همانجا به جایچو من نامه یابم ز پیران خویشجهاندیده و رازداران خویشکه بگذشت بر چشم ما چار چیزکه کس را به گیتی نبودست نیزنویسم یکی نامهٔ دلپسندکه کیدست تا باشد او شاه هندخردمند نه مرد رومی برفتز پیش سکندر سوی کید تفتچو سالار هند آن سران را بدیدفراوان بپرسید و پاسخ شنیدچنانچون ببایست بنواختشانیکی جای شایسته بنشاختشاندگر روز چون آسمان گشت زردبرآهیخت خورشید تیغ نبردبیاراست آن دختر شاه رانباید خود آراستن ماه رابه خانه درون تخت زرین نهادبه گرد اندر آرایش چین نهادنشست از بر تخت خورشید چهرز ناهید تابندهتر بر سپهربرفتند بیدار نه مرد پیرزبان چرب و گوینده و یادگیرفرستادشان شاه سوی عروسبر آواز اسکندر فیلقوسبدیدند پیران رخ دخت شاهدرفشان ازو یاره و تخت و گاهفرو ماندند اندرو خیره خیرز دیدار او سست شد پای پیرخردمند نه پیر مانده به جایزبانها پر از آفرین خداینه جای گذر دید ازیشان یکینه زو چشم برداشتند اندکیچو فرزانگان دیرتر ماندندکس آمد بر شاهشان خواندندچنین گفت با رومیان شهریارکه چندین چرا بودتان روزگارهمو آدمی بودکان چهره داشتبه خوبی ز هر اختری بهره داشتبدو گفت رومی که ای شهریاردر ایوان چنو کس نبیند نگارکنون هر یکی از یک اندام ماهفرستیم یک نامه نزدیک شاهنشستند پس فیلسوفان بهمگرفتند قرطاس و قیر و قلمنوشتند هر موبدی ز آنک دیدکه قرطاس ز انقاس شد ناپدیدز نزدیک ایشان سواری برفتبه نزد سکندر به میلاد تفتچو شاه جهان نامههاشان بخواندز گفتارشان در شگفتی بماندبه نامه هر اندام را زو یکیصفت کرده بودند لیک اندکیبدیشان جهاندار پاسخ نوشتکه بخبخ که دیدم خرم بهشتکنون بازگردید با چار چیزبرین بر فزونی مجویید نیزچو منشور و عهد من او را دهیدشما با فغستان بنه برنهیدنیازارد او را کسی زین سپسازو در جهان یافتم داد و بس
بخش۱۱فرستاده برگشت زان مرز و بومبیامد به نزدیک پیران رومچو آن موبدان پاسخ شهریاربدیدند با رنج دیده سواراز ایوان به نزدیک شاه آمدندبران نامور بارگاه آمدندسپهدار هندوستان شاد شدکه از رنج اسکندر آزاد شدبروبر بخواندند پس نامه راچو پیغام آن شاه خودکامه راگزین کرد پیران صد از هندوانخردمند و گویا و روشنرواندر گنج بیرنج بگشاد شاهگزین کرد ازان یاره و تاج و گاههمان گوهر و جامهٔ نابریدز چیزی که شایستهتر برگزیدببردند سیصد شتروار بارهمان جامه و گوهر شاهوارصد اشتر همه بار دینار بودصد اشتر ز گنج درم بار بودیکی مهد پرمایه از عود تربرو بافته زر و چندی گهربه ده پیل بر تخت زرین نهادبه پیلی گرانمایهتر زین نهادفغستان ببارید خونین سرشکهمی رفت با فیلسوف و پزشکقدح هم چنان نامداری به دستهمه سرکشان از می جام مستفغستان چو آمد به مشکوی شاهیکی تاج بر سر ز مشک سیاهبسان گل زرد بر ارغوانز دیدار او شاد شد ناتوانچو سرو سهی بر سرش گرد ماهنشایست کردن به مه بر نگاهدو ابرو کمان و دو نرگس دژمسر زلف را تاب داده به خمدو چشمش چو دو نرگس اندر بهشتتو گفتی که از ناز دارد سرشتسکندر نگه کرد بالای اویهمان موی و روی و سر و پای اویهمی گفت کاینت چراغ جهانهمی آفرین خواند اندر نهانبدان دادگر کو سپهر آفریدبران گونه بالا و چهر آفریدبفرمود تا هرک بخرد بدندبران لشکر روم موبد بدندنشستند و او را به آیین بخواستبه رسم مسیحا و پیوند راستبرو ریخت دینار چندان ز گنجکه شد ماه را راه رفتن به رنج