بخش۱۲چو شد کار آن سرو بن ساختهبه آیین او جای پرداختهبپردخت ازان پس به داننده مردکه چون خیزد از دانش اندر نبردپر از روغن گاو جامی بزرگفرستاد زی فیلسوف سترگکه این را به اندامها در بمالسرون و میان و بر و پشت و یالبیاسای تا ماندگی بفگنیبه دانش مرا جان و مغز آگنیچو دانا به روغن نگه کرد گفتکه این بند بر من نشاید نهفتبجان اندر افگند سوزن هزارفرستاد بازش سوی شهریاربه سوزن نگه کرد شاه جهانبیاورد آهنگران را نهانبفرمود تا گرد بگداختنداز آهن یکی مهرهای ساختندسوی مرد دانا فرستاد زودچو دانا نگه کرد و آهن بسودبه ساعت ازان آهن تیرهرنگیکی آینه ساخت روشن چو زنگببردند نزد سکندر به شبوزان راز نگشاد بر باد لبسکندر نهاد آینه زیر نمهمی داشت تا شد سیاه و دژمبر فیلسوفش فرستاد بازبران کار شد رمز آهن درازخردمند بزدود آهن چو آبفرستاد بازش هم اندر شتابز دودش ز دارو کزان پس ز نمنگردد به زودی سیاه و دژمسکندر نگه کرد و او را بخواندبپرسید و بر زیرگاهش نشاندسخن گفتش از جام روغن نخستهمی دانش نامور بازجستچنین گفت با شاه مرد خردکه روغن بر اندامها بگذردتو گفتی که از فیلسوفان شهرز دانش مرا خود فزونست بهربه پاسخ چنین گفتم ای پادشاکه دانا دل مردم پارساچو سوزن پی و استخوان بشمرداگر سنگ پیش آیدش بشکردبه پاسخ به دانا چنین گفت شاهکه هر دل که آن گشته باشد سپاهبه بزم و به رزم و به خون ریختنبه هر جای با دشمن آویختنسخنهای باریک مرد خردچو دل تیره باشد کجا بگذردترا گفتم این خوب گفتار خویشروان و دل و رای هشیار خویشسخن داند از موی باریکترترا دل ز آهن نه تاریکترتو گفتی برین سالیان برگذشتز خونها دلم پر ز زنگار گشتچگونه به راه آید این تیرگیچه پیچم سخن را بدین خیرگیترا گفتم از دانش آسمانزدایم دلت تا شوی بیگمانازان پس که چون آب گردد به رنگکجا کرد باید بدو کار تنگپسند آمدش تازه گفتار اویدلش تیزتر گشت بر کار اویبفرمود تا جامه و سیم و زربیاورد گنجور جامی گهربه دانا سپردند و داننده گفتکه من گوهری دارم اندر نهفتکه یابم بدو چیز و بی دشمنستنه چون خواسته جفت آهرمنستبه شب پاسبانان نخواهند مزدبه راهی که باشم نترسم ز دزدخرد باید و دانش و راستیکه کژی بکوبد در کاستیمرا خورد و پوشیدنی زین جهانبس از شهریار آشکار ونهانکه دانش به شب پاسبان منستخرد تاج بیدار جان منستبه بیشی چرا شادمانی کنمبرین خواسته پاسبانی کنمبفرمای تا این برد باز جایخرد باد جان مرا رهنمایسکندر بدو ماند اندر شگفتز هر گونه اندیشهها برگرفتبدو گفت زین پس مرا بر گناهنگیرد خداوند خورشید و ماهخریدارم این رای و پند تراسخن گفتن سودمند ترا
بخش۱۳بفرمود تا رفت پیشش پزشککه علت بگفتی چو دیدی سرشکسر دردمندی بدو گفت چیستکه بر درد زان پس بباید گریستبدو گفت هر کس که افزون خوردچو بر خوان نشیند خورش ننگردنباشد فراوان خورش تن درستبزرگ آنک او تن درستی بجستبیامیزم اکنون ترا داروییگیاها فراز آرم از هر سوییکه همواره باشی تو زان تن درستنباید به دارو ترا دست شستهمان آرزوها بیفزایدتچو افزون خوری چیز نگزایدتهمان یاد داری سخنهای نغزبیفزاید اندر تنت خون و مغزشوی بر تن خویشتن کامگاردلت شاد گردد چو خرم بهارهمان رنگ چهرت به جای آوردبه هر کار پاکیزه رای آوردنگردد پراگنده مویت سپیدز گیتی سپیدی کند ناامیدسکندر بدو گفت نشنیدهامنه کس را ز شاهان چنین دیدهامگر آری تو این نغز دارو به جایتو باشی به گیتی مرا رهنمایخریدار گردم ترا من به جانشوی بیگزند از بد بدگمانورا خلعت و نیکویها بساختز دانا پزشکان سرش برفراختپزشک سراینده آمد به کوهبیاورد با خویشتن زان گروهز دانایی او را فزون بود بهرهمی زهر بشناخت از پای زهرگیاهان کوهی فراوان درودبیفگند زو هرچ بیکار بودازو پاک تریاکها برگزیدبیامیخت دارو چنانچون سزیدتنش را به داروی کوهی بشستهمی داشتش سالیان تن درستچنان شد که او شب نخفتی بسیبیامیختی شاد با هر کسیبه کار زنان تیز بودی سرشهمی نرم جایی بجستی برشازان سوی کاهش گرایید شاهنکرد اندر آن هیچ تن را نگاهچنان بد که روزی بیامد پزشکز کاهش نشان یافت اندر سرشکبدو گفت کز خفت و خیز زنانجوان پیر گردد به تن بیگمانبرآنم که بیخواب بودی سه شببه من بازگوی این و بگشای لبسکندر بدو گفت من روشنماز آزار سستی ندارد تنمپسندیده دانای هندوستاننبود اندر آن کار همداستانچو شب تیره شد آن نبشته بجستبیاورد داروی کاهش درستهمان نیز تنها سکندر بخفتنیامیخت با ماه دیدار جفتبه شبگیر هور اندر آمد پزشکنگه کرد و بیبار دیدش سرشکبینداخت دارو به رامش نشستیکی جام بگرفت شادان به دستبفرمود تا خوان بیاراستندنوازندهٔ رود و میخواستندبدو گفت شاه آن چرا ریختیچو با رنج دارو برآمیختیورا گفت شاه جهان دوش جفتنجست و شب تیره تنها بخفتچو تنها بخسپی تو ای شهریارنیاید ترا هیچ دارو به کارسکندر بخندید و زو شاد شدز تیمسار وز درد آزاد شدوزان پس ز داننده دل کرد شادورا گفت بیهند گیتی مبادبزرگان و اخترشناسان همهتو گویی به هندوستان شد رمهوزانجا بیامد سوی خان خویشهمه شب همی ساخت درمان خویشچو برزد سر از کوه روشن چراغچو دریا فروزنده شد دشت و راغسکندر بیامد بران بارگاهدو لب پر ز خنده دل از غم تباهفرستاده را دید سالار باربپرسید و بردش بر شهریاریکی بدره دینار و اسپی سیاهبه رای زرین بفرمود شاهپزشک خردمند را داد و گفتکه با پاک رایت خرد باد جفت
بخش۱۴ازان پس بفرمود کان جام زردبیارند پر کرده از آب سردهمی خورد زان جام زر هرکس آبز شبگیر تا بود هنگام خواببخوردند آب از پی خرمیز خوردن نیامد بدو در کمیبدان فیلسوف آن زمان شاه گفتکه این دانش از من نباید نهفتکه افزایش آب این جام چیستنجومیست گر آلت هندویستچنین داد پاسخ که ای شهریارتو این جام را خوارمایه مدارکه این در بسی سالیان کردهاندبدین در بسی رنجها بردهاندز اختر شناسان هر کشوریبه جایی که بد نامور مهتریبر کید بودند کین جام کردبه روز سپید و شب لاژوردهمی طبع اختر نگه داشتندفراوان درین روز بگذاشتندتو از مغنیاطیس گیر این نشانکه او را کسی کرد ز آهنکشانبه طبع این چنین هم شدست آبکشز گردون پذیره همی آب خوشهمی آب یابد چو گیرد کمینبیند به روشن دو چشم آدمیچو گفتار دانا پسند آمدشسخنهای او سودمند آمدشچنین گفت پیران میلاد راکه من عهد کید از پی داد راهمی نشکنم تا بماند به جایهمی پیش او بود باید به پایکه من یافتم زو چنین چار چیزبروبر فزونی نجوییم نیزدو صد بارکش خواسته بر نهادصد افسر ز گوهر بران سر نهادبه کوه اندر آگند چیزی که بودز دینار وز گوهر نابسودچو در کوه شد گنجها ناپدیدکسی چهرهٔ آگننده ندیدهمه گنج با آنک کردش نهانندیدند زان پس کس اندر جهانز گنج نهان کرده بر کوهساربیاورد با خویشتن یادگار
بخش۱۵ز میلاد چون باد لشکر براندبه قنوج شد گنجش آنجا بماندچو آورد لشکر به نزدیک فوریکی نامه فرمود پر جنگ و شورز شاهنشه اسکندر فیلقوسفروزندهٔ آتش و نعم و بوسسوی فور هندی سپهدار هندبلند اختر و لشکر آرای سندسر نامه کرد آفرین خدایکجا بود و باشد همیشه به جایکسی را که او کرد پیروزبختبماند بدو کشور و تاج و تختگرش خوار گیرد بماند نژدنتابد برو آفتاب بلندشنیدی همانا که یزدان پاکچه دادست ما را بدین تیره خاکز پیروزی و بخت وز فرهیز دیهیم وز تخت شاهنشهینماند همی روز ما بگذردکسی دیگر آید کزو بر خوردهمی نام کوشم که ماند نه ننگبدین مرکز ماه و پرگار تنگچو این نامه آرند نزدیک توبیآزار کن رای تاریک توز تخت بلندی به اسپ اندر آیمزن رای با موبد و رهنمایز ما ایمنی خواه و چاره مسازکه بر چارهگر کار گردد درازز فرمان اگر یک زمان بگذریبلندی گزینی و کنداوریبیارم چو آتش سپاهی گرانگزیده دلیران کنداورانچو من باسواران بیایم به جنگپشیمانی آید ترا زین درنگچو زین باره گفتارها سخته شدنویسنده از نامه پردخته شدنهادند مهر سکندر به رویبجستند پیدا یکی نامجویفرستاده شاهش به نزدیک فورگهی رزم گفتی گهی بزم و سورفرستاده آمد به درگه فرازبگفتند با فور گردن فرازجهاندیده را پیش او خواندندبر تخت نزدیک بنشاندند
بخش۱۶چو آن نامه برخواند فور سترگبرآشفت زان نامدار بزرگهمانگه یکی تند پاسخ نوشتبه پالیز کینه درختی بکشتسر نامه گفت از خداوندپاکبباید که باشیم با ترس و باکنگوییم چندین سخن بر گزافکه بیچاره باشد خداوند لافمرا پیش خوانی ترا شرم نیستخرد را بر مغزت آزرم نیستاگر فیلقوس این نوشتی به فورتو نیز آن هم آغاز و بردار شورز دارا بدین سان شدستی دلیرکزو گشته بد چرخ گردنده سیرچو بر تخمهای بگذرد روزگارنسازند با پند آموزگارهمان نیز بزم آمدت رزم کیدبر آنی که شاهانت گشتند صیدبرین گونه عنوان برین سان سخننیامد بما زان کیان کهنمنم فور وز فور دارم نژادکه از قیصران کس نکردیم یادبدانگه که دار مرا یار خواستدل و بخت با او ندیدیم راستهمی ژنده پیلان فرستادمشهمیدون به بازی زمان دادمشکه بر دست آن بندهبر کشته شدسر بخت ایرانیان گشته شدگر او را ز دستور بد بد رسیدچرا شد خرد در سرت ناپدیدتو در جنگ چندین دلیری مکنکه با مات کوتاه باشد سخنببینی کنون ژنده پیل و سپاهکه پیشت ببندند بر باد راههمی رای تو برترین گشتن استنهان تو چون رنگ آهرمنستبه گیتی همه تخم زفتی مکاربترس از گزند و بد روزگاربدین نامه ما نیکویی خواستیممنقش دلت را بیاراستیم
بخش۱۷چو پاسخ به نزد سکندر رسیدهمانگه ز لشکر سران برگزیدکه باشند شایسته و پیشروبه دانش کهن گشته و سال نوسوی فور هندی سپاهی براندکه روی زمین جز به دریا نماندبه هر سو همی رفت زانسان سپاهتو گفتی جز آن بر زمین نیست راههمه کوه و دریا و راه درشتبه دل آتش جنگجویان بکشتز رفتن سپه سربسر گشت کندازان راه دشوار و پیکار تندهمانگه چو آمد به منزل سپاهگروهی برفتند نزدیک شاهکه ای قیصر روم و سالار چینسپاه ترا برنتابد زمیننجوید همی جنگ تو فور هندنه فغفور چینی نه سالار سندسپه را چرا کرد باید تباهبدین مرز بیارز و زینگونه راهز لشکر نبینیم اسپی درستکه شاید به تندی برو رزم جستازین جنگ گر بازگردد سپاهسوار و پیاده نیابند راهچو پیروز بودیم تا این زمانبه هرجای بر لشگر بدگمانکنون سربهسر کوه و دریا به پیشبه سیری نیامد کس از جان خویشمگردان همه نام ما را به ننگنکردست کس جنگ با آب و سنگغمی شد سکندر ز گفتارشانبرآشفت و بشکست بازارشانچنین گفت کز جنگ ایرانیانز رومی کسی را نیامد زیانبه دارا بر از بندگان بد رسیدکسی از شما باد جسته ندیدبرین راه من بیشما بگذرمدل اژدها را به پی بسپرمبیینید ازان پس که رنجور فورنپردازد از بن به رزم و به سورمرایار یزدان و ایران سپاهنخواهم که رومی بود نیکخواهچو آشفته شد شاه زان گفت و گویسپه سوی پوزش نهادند رویکه ما سربسر بندهٔ قیصریمزمین جز به فرمان او نسپریمبکوشیم و چون اسپ گردد تباهپیاده به جنگ اندر آید سپاهگر از خون ما خاک دریا کنندنشیبی ز افگنده بالا کنندنبیند کسی پشت ما روز جنگاگر چرخ بار آورد کوه سنگهمه بندگانیم و فرمان تراستچو آزار گیری ز ما جان تراستچو بشنید زیشان سکندر سخنیکی رزم را دیگر افگند بنگزین کرد ز ایرانیان سی هزارکه بودند با آلت کارزاربرفتند کارآزموده سرانزرهدار مردان جنگاورانپس پشت ایشان ز رومی سواریکی قلب دیگر همان چل هزارپس پشت ایشان سواران مصردلیران و خنجرگزاران مصربرفتند شمشیرزن چل هزارهرانکس که بود از در کارزارز خویشان دارا و ایرانیانهرانکس که بود از نژاد کیانز رومی و از مصری و بربریسواران شایسته و لشکریگزین کرد قیصر ده و دو هزارهمه رزمجوی و همه نامداربدان تا پس پشت او زین گروهدر و دشت گردد به کردار کوهاز اخترشناسان و از موبدانجهاندیده و نامور بخردانهمی برد با خویشتن شست مردپژوهندهٔ روزگار نبردچو آگاه شد فور کامد سپاهگزین کرد جای از در رزمگاهبه دشت اندرون لشکر انبوه گشتزمین از پی پیل چون کوه گشتسپاهی کشیدند بر چار میلپس پشت گردان و در پیش پیلز هندوستان نیز کارآگاهانبرفتند نزدیک شاه جهانبگفتند با او بسی رزم پیلکه او اسپ را بفگند از دو میلسواری نیارد بر او شدننه چون شد بود راه بازآمدنکه خرطوم او از هوا برترستز گردون مر او را زحل یاورستبه قرطاوس بر پیل بنگاشتندبه چشم جهانجوی بگذاشتندبفرمود تا فیلسوفان رومیکی پیل کردند پیشش ز مومچنین گفت کاکنون به پاکیزه رایکه آرد یکی چارهٔ این به جاینشستند دانش پژوهان بهمیکی چاره جستند بر بیش و کمیکی انجمن کرد ز آهنگرانهرانکس که استاد بود اندرانز رومی و از مصری و پارسیفزون بود مرد از چهل بار سییکی بارگی ساختند آهنینسوارش ز آهن ز آهنش زینبه میخ و به مس درزها دوختندسوار و تن باره بفروختندبه گردون براندند بر پیش شاهدرونش پر از نفط کرده سیاهسکندر بدید آن پسند آمدشخردمند را سودمند آمدشبفرمود تا زان فزون از هزارز آهن بکردند اسپ و سوارازان ابرش و خنگ و بور و سیاهکه دیدست شاهی ز آهن سپاهاز آهن سپاهی به گردون براندکه جز با سواران جنگی نماند
بخش۱۸چو اسکندر آمد به نزدیک فوربدید آن سپه این سپه را ز دورخروش آمد و گرد رزم او دو رویبرفتند گردان پرخاشجویبه اسپ و به نفط آتش اندر زدندهمه لشکر فور برهم زدنداز آتش برافروخت نفط سیاهبجنبید ازان کاهنین بد سپاهچو پیلان بدیدند ز آتش گریزبرفتند با لشکر از جای تیزز لشکر برآمد سراسر خروشبه زخم آوریدند پیلان به جوشچو خرطومهاشان بر آتش گرفتبماندند زان پیلبانان شگفتهمه لشکر هند گشتند بازهمان ژنده پیلان گردن فرازسکندر پس لشکر بدگمانهمی تاخت بر سان باددمانچنین تا هوا نیلگون شد به رنگسپه را نماند آن زمان جای جنگجهانجوی با رومیان همگروهفرود آمد اندر میان دو کوهطلایه فرستاد هر سو به راههمی داشت لشکر ز دشمن نگاهچو پیدا شد آن شوشهٔ تاج شیدجهان شد بسان بلور سپیدبرآمد خروش از بر گاودمدم نای سرغین و رویینه خمسپه با سپه جنگ برساختندسنانها به ابر اندر افراختندسکندر بیامد میان دو صفیکی تیغ رومی گرفته به کفسواری فرستاد نزدیک فورکه او را بخواند بگوید ز دورکه آمد سکندر به پیش سپاهبه دیدار جوید همی با تو راهسخن گوید و گفت تو بشنوداگر دادگویی بدان بگرودچو بشنید زو فور هندی برفتبه پیش سپاه آمد از قلب تفتسکندر بدو گفت کای نامداردو لشکر شکسته شد از کارزارهمی دام و دد مغز مردم خوردهمی نعل اسپ استخوان بسپرددو مردیم هر دو دلیر و جوانسخن گوی و با مغز دو پهلواندلیران لشکر همه کشتهاندوگر زنده از رزم برگشتهاندچرا بهر لشکر همه کشتن استوگر زنده از رزم برگشتن استمیان را ببندیم و جنگ آوریمچو باید که کشور به چنگ آوریمز ما هرک او گشت پیروز بختبدو ماند این لشکر و تاج و تختز رومی سخنها چو بشنید فورخریدار شد رزم او را به سورتن خویش را دید با زور شیریکی باره چون اژدهای دلیرسکندر سواری بسان قلمسلیحی سبک بادپایی دژمبدوگفت کاینست آیین و راهبگردیم یک با دگر بیسپاهدو خنجر گرفتند هر دو به کفبگشتند چندان میان دو صفسکندر چو دید آن تن پیل مستیکی کوه زیر اژدهایی به دستبه آورد ازو ماند اندر شگفتغمی شد دل از جان خود برگرفتهمی گشت با او به آوردگاهخروشی برآمد ز پشت سپاهدل فور پر درد شد زان خروشبران سو کشیدش دل و چشم و گوشسکندر چو باد اندر آمد ز گردبزد تیغ تیزی بران شیر مردببرید پی بر بر و گردنشز بالا به خاک اندر آمد تنشسر لشکر روم شد به آسمانبرفتند گردان لشکر دمانیکی کوس بودش ز چرم هژبرکه آواز او برگذشتی ز ابربرآمد دم بوق و آواس کوسزمین آهنین شد هوا آبنوسبران هم نشان هندوان رزمجویبه تنگی به روی اندر آورده رویخروش آمد از روم کای دوستانسر مایهٔ مرز هندوستانسر فور هندی به خاک اندرستتن پیلوارش به چاک اندرستشما را کنون از پی کیست جنگچنین زخم شمشیر و چندین درنگسکندر شما را چنان شد که فورازو جست باید همی رزم و سوربرفتند گردان هندوستانبه آواز گشتند همداستانتن فور دیدند پر خون و خاکبر و تنش کرده به شمشیر چاکخروشی برآمد ز لشکر به زارفرو ریختند آلت کارزارپر از درد نزدیک قیصر شدندپر از ناله و خاک بر سر شدندسکندر سلیح گوان بازدادبه خوبی ز هرگونه آواز دادچنین گفت کز هند مردی به مردشما را به غم دل نباید سپردنوزاش کنون من به افزون کنمبکوشم که غم نیز بیرون کنمببخشم شما را همه گنج اویحرامست بر لشکرم رنج اویهمه هندوان را توانگر کنمبکوشم که با تخت و افسر کنموزان جایگه شد بر تخت فوربران جشن ماتم برین جشن سورچنین است رسم سرای سپنجبخواهد که مانی بدو در به رنجبخور هرچ داری منه بازپستو رنجی چرا ماند باید به کسهمی بود بر تخت قیصر دو ماهببخشید گنجش همه بر سپاهیکی با گهر بود نامش سورگز هندوستان پهلوانی سترگسر تخت شاهی بدو داد و گفتکه دینار هرگز مکن در نهفتببخش و بخور هرچ آید فرازبدین تاج و تخت سپنجی منازکه گاهی سکندر بود گاه فورگهی درد و خشمست و گه کام و سوردرم داد و دینار لشکرش رابیاراست گردان کشورش را
بخش۱۹چو لشکر شد از خواسته بینیازبرو ناگذشته زمانی درازبه شبگیر برخاست آوای کوسهوا شد به کردار چشم خروسز بس نیزه و پرنیانی درفشستاره شده سرخ و زرد و بنفشسکندر بیامد به سوی حرمگروهی ازو شاد و بهری دژمابا نالهٔ بوق و با کوس تفتبه خان براهیم آزر برفتکه خان حرم را برآورده بودبدو اندرون رنجها برده بودخداوند خواندش بیتالحرامبدو شد همه راه یزدان تمامز پاکی ورا خانهٔ خویش خواندنیایش بران کو ترا پیش خواندخدای جهان را نباشد نیازنه جای خور و کام و آرام و نازپرستشگهی بود تا بود جایبدو اندرون یاد کرد خدایپس آمد سکندر سوی قادسیجهانگیر تا جهرم پارسیچو آگاهی آمد به نصر قتیبکزو بود مر مکه را فر و زیبپذیره شدش با نبرده سراندلاور سواران نیزهورانسواری بیامد هم اندر زمانز مکه به نزد سکندر دمانکه این نامداری که آمد ز راهنجوید همی تاج و گنج و سپاهنبیرهٔ سماعیل نیک اخترستکه پور براهیم پیغمبرستچو پیش آمدش نصر بنواختشیکی مایهور جایگه ساختشبدو شاد شد نصر و گوهر بگفتهمه رازها برگشاد از نهفتسکندر چنین داد پاسخ بدویکه ای پاکدل مهتر راستگویبدین دوده اکنون کدامست مهجز از تو پسندیده و روزبهبدو گفت نصر ای جهاندار شاهخزاعست مهتر بدین جایگاهسماعیل چون زین جهان درگذشتجهانگیر قحطان بیامد ز دشتابا لشکر گشن شمشیرزنبه بیداد بگرفت شهر یمنبسی مردم بیگنه کشته شدبدین دودمان روز برگشته شدنیامد جهانآفرین را پسندبرو تیره شد رای چرخ بلندخزاعه بیامد چو او گشت خاکبر رنج و بیداد بدرود پاکحرم تا یمن پاک بر دست اوستبه دریای مصر اندرون شست اوستسر از راه پیچیده و داد نهز یزدان یکی را به دل یاد نهجهانی گرفته به مشت اندروننژاد سماعیل ازو پر ز خونسکندر ز نصر این سخنها شنیدز تخم خزاعه هرانکس که دیدبه تن کودکان را نماندش رواننماندند زان تخمه کس در جهانز بیداد بستد حجاز و یمنبه رای و به مردان شمشیرزننژاد سماعیل را برکشیدهرانکس که او مهتری را سزیدپیاده درآمد به بیتالحرامسماعیلیان زو شده شادکامبهر پی که برداشت قیصر ز راههمی ریخت دینار گنجور شاه
بخش۲۰چو برگشت و آمد به درگاه قصرببخشید دینار چندی به نصرتوانگر شد آنکس که درویش بودوگر خوردش از کوشش خویش بودوزان جایگه شاد لشکر براندبه جده درآمد فراوان نماندسپه را بفرمود تا هرکسیبسازند کشتی و زورق بسیجهانگیر با لشکری راهجویز جده سوی مصر بنهاد رویملک بود قیطون به مصر اندرونسپاهش ز راه گمانی فزونچو بشنید کامد ز راه حرمجهانگیر پیروز با باد و دمپذیره شدش با فراوان سپاهابا بدره و برده و تاج و گاهسکندر به دیدار او گشت شادهمان گفت بدخواه او گشت بادبه مصر اندرون بود یک سال شاهبدان تا برآسود شاه و سپاهزنی بود در اندلس شهریارخردمند و با لشکری بیشمارجهانجوی بخشنده قیدافه بودز روی بهی یافته کام و سودز لشکر سواری مصور بجستکه مانند صورت نگارد درستبدو گفت سوی سکندر خراموزین مرز و از ما مبر هیچ نامبه ژرفی نگه کن چنان چون که هستبه کردار تا چون برآیدت دستز رنگ و ز چهر و ز بالای اوییکی صورت آر از سر پای اوینگارنده بشنید و زو بر نشستبه فرمان مهتر میان را ببستبه مصر آمد از اندلس چون نوندبر قیصر اسکندر ارجمندچه برگاه دیدش چه بر پشت زینبیاورد قرطاس و دیبای چیننگار سکندر چنان هم که بودنگارید و ز جای برگشت زودچو قیدافه چهر سکندر بدیدغمی گشت و بنهفت و دم در کشیدسکندر ز قیطون بپرسید و گفتکه قیدافه را بر زمین کیست جفتبدو گفت قیطون که ای شهریارچنو نیست اندر جهان کامگارشمار سپاهش نداند کسیمگر باز جوید ز دفتر بسیز گنج و بزرگی و شایستگیز آهستگی هم ز بایستگیبه رای و به گفتار نیکی گماننبینی به مانند او در جهانیکی شارستان کرده دارد ز سنگکه نبساید آن هم ز چنگ پلنگزمین چار فرسنگ بالای اویبرین هم نشانست پهنای اویگر از گنج پرسی خود اندازه نیستسخنهای او در جهان تازه نیست
بخش۲۱سکندر چو بشنید از یادگیربفرمود تا پیش او شد دبیرنوشتند پس نامهای بر حریرز شیراوژن اسکندر شهرگیربه نزدیک قیدافهٔ هوشمندشده نام او در بزرگی بلندنخست آفرین خداوند مهرفروزندهٔ ماه و گردان سپهرخداوند بخشنده داد و راستفزونی کسی را دهد کش سزاستبه تندی نجستیم رزم تراگراینده گشتیم بزم تراچو این نامه آرند نزدیک تودرخشان شود رای تاریک توفرستی به فرمان ما باژ و ساوبدانی که با ما ترا نیست تاوخردمندی و پیشبینی کنیتوانایی و پاک دینی کنیوگر هیچ تاب اندر آری به کارنبینی جز از گردش روزگارچو اندازه گیری ز دارا و فورخود آموزگارت نباید ز دورچو از باد عنوان او گشت خشکنهادند مهری بروبر ز مشکبیامد هیون تگاور به راهبه فرمان آن نامبردار شاهچو قیدافه آن نامهٔ او بخواندز گفتار او در شگفتی بماندبه پاسخ نخست آفرین گستریدبدان دادگر کو زمین گستریدترا کرد پیروز بر فور هندبه دارا و بر نامداران سندمرا با چو ایشان برابر نهیبه سر بر ز پیروزه افسر نهیمرا زان فزونست فر و مهیهمان لشکر و گنج شاهنشهیکه من قیصران را به فرمان شومبترسم ز تهدید و پیچان شومهزاران هزارم فزون لشکرستکه بر هر سری شهریاری سرستوگر خوانم از هر سوی زیردستنماند برین بوم جای نشستیکی گنج در پیش هر مهتریچو آید ازین مرز با لشکریتو چندین چه رانی زبان بر گزافز دارا شدستی خداوند لافبران نامه بر مهر زرین نهادهیونی برافگند بر سان باد