بخش۲۲چو اسکندر آن نامهٔ او بخواندبزد نای رویین و لشکر براندهمی رفت یک ماه پویان به راهچو آمد سوی مرز او با سپاهیکی پادشا بود فریان به نامابا لشکر و گنج و گسترده کامیکی شارستان داشت با ساز جنگسراپردهٔ او ندیدی پلنگبیاورد لشکر گرفت آن حصاربران بارهٔ دژ گذشتی سوارسکندر بفرمود تا جاثلیقبیاورد عراده و منجنیقبه یک هفته بستد حصار بلندبه شهر اندر آمد سپاه ارجمندسکندر چو آمد به شهر اندرونبفرمود کز کس نریزند خونیکی پور قیدافه داماد بودبدین شهر فریان بدو شاد بودبدو داده بد دختر ارجمندکلاهش به قیدافه گشته بلندکه داماد را نام بد قیدروشبدو داده فریان دل و چشم و گوشیکی مرد بد نام او شهرگیربه دستش زن و شوی گشته اسیرسکندر بدانست کان مرد کیستبجستش که درمان آن کار چیستبفرمود تا پیش او شد وزیربدو داد فرمان و تاج و سریرخردمند را بیطقون بود نامیکی رای زن مرد گسترده کامبدو گفت کاید به پیشت عروسترا خوانم اسکندر فیلقوستو بنشین به آیین و رسم کیانچو من پیشت آیم کمر بر میانبفرمای تا گردن قیدروشببرد دژآگاه جنگی ز دوشمن آیم به پیشت به خواهشگرینمایم فراوان ترا کهترینشستنگهی ساز بیانجمنچو خواهش فزایم ببخشی بمنشد آن مرد دستور با درد جفتندانست کان را چه باشد نهفتازان پس بدو گفت شاه جهانکه این کار باید که ماند نهانمرا چون فرستادگان پیش خوانسخنهای قیدافه چندی برانمرا شاد بفرست با ده سوارکه رو نامه بر زود و پاسخ بیاربدو بیطقون گفت کایدون کنمبه فرمان برین چاره افسون کنمبه شبگیر خورشید خنجر کشیدشب تیره از بیم شد ناپدیدنشست از بر تخت بر بیطقونپر از شرم رخ دل پر از آب خونسکندر به پیش اندرون با کمرگشاده درچاره و بسته درچون آن پور قیدافه را شهرگیربیاورد گریان گرفته اسیرزنش هم چنان نیز با بوی و رنگگرفته جوان چنگ او را به چنگسبک بیطقون گفت کین مرد کیستکش از درد چندین بباید گریستچنین داد پاسخ که بازآر هوشکه من پور قیدافهام قیدروشجزین دخت فریان مرا نیست جفتکه دارد پس پردهٔ من نهفتبرآنم که او را سوی خان خویشبرم تا بدارمش چون جان خویشاسیرم کنون در کف شهرگیرروان خسته از اختر و تن به تیرچو بشنید زو این سخن بیطقونسرش گشت پر درد و دل پر ز خونبرآشفت ازان پس به دژخیم گفتکه این هر دو را خاک باید نهفتچنین هم به بند اندرون با زنشبه شمشیر هندی بزن گردنشسکندر بیامد زمین بوس دادبدو گفت کای شاه قیصر نژاداگر خون ایشان ببخشی به منسرافراز گردم به هر انجمنسر بیگناهان چه بری به کینکه نپسندد از ما جهانآفرینبدو گفت بیداردل بیطقونکه آزاد کردی دو تن را ز خونسبک بیطقون گفت با قیدروشکه بردی سر دور مانده ز دوشفرستم کنون با تو او را بهمبخواند به مادرت بر بیش و کماگر ساو و باژم فرستد نکوستکسی را ندرد بدین جنگ پوستنگه کن بدین پاک دستور منکه گوید بدو رزم گر سور منتو آن کن ز خوبی که او با تو کردبه پاداش پیچد دل رادمردچو این پاسخ نامه یابی ز شاهبه خوبی ورا بازگردان ز راهچنین گفت با بیقطون قیدروشکه زو بر ندارم دل و چشم و گوشچگونه مر او را ندارم چو جانکزو یافتم جفت و شیرینروان
بخش۲۳جهانجوی ده نامور برگزیدز مردان رومی چنانچون سزیدکه بودند یکسر همآواز اوینگه داشتندی همه راز اویچنین گفت کاکنون به راه اندرونمخوانید ما را جز از بیقطونهمی رفت پیش اندرون قیدروشسکندر سپرده بدو چشم و گوشچو آتش همی راند مهتر ستوربه کوهی رسیدند سنگش بلوربدودر ز هرگونهای میوهدارفراوان گیا بود بر کوهساربرفتند زانگونه پویان به راهبرآن بوم و بر کاندرو بود شاهچو قیدافه آگه شد از قیدروشز بهر پسر پهن بگشاد گوشپذیره شدش با سپاهی گرانهمه نامداران و نیک اخترانپسر نیز چون مادرش را بدیدپیاده شد و آفرین گستریدبفرمود قیدافه تا برنشستهمی راند و دستش گرفته به دستبدو قیدروش آنچ دید و شنیدهمی گفت و رنگ رخش ناپدیدکه بر شهر فریان چه آمد ز رنجنماند افسر و تخت و لشکر نه گنجمرا این که آمد همی با عروسرها کرد ز اسکندر فیلقوسوگرنه بفرمود تا گردنمزنند و به آتش بسوزد تنمکنون هرچ باید به خوبی بکنبرو هیچ مشکن بخواهش سخنچو بشنید قیدافه این از پسردلش گشت زان درد زیر و زبراز ایوان فرستاده را پیش خواندبه تخت گرانمایگان برنشاندفراوان بپرسید و بنواختشیکی مایهور جایگه ساختشفرستاد هرگونهای خوردنیز پوشیدنی هم ز گستردنیبشد آن شب و بامداد پگاهبه پرسش بیامد به درگاه شاهپرستندگان پرده برداشتندبر اسپش ز درگاه بگذاشتندچو قیدافه را دید بر تخت عاجز یاقوت و پیروزه بر سرش تاجز زربفت پوشیده چینی قبایفراوان پرستنده گردش به پایرخ شاه تابان به کردار هورنشستن گهش را ستونها بلورزبر پوششی جزع بسته به زربرو بافته دانههای گهرپرستنده با طوق و با گوشواربه پای اندر آن گلشن زرنگارسکندر بدان درشگفتی بماندفراوان نهان نام یزدان بخواندنشستن گهی دید مهتر که نیزنیامد ورا روم و ایران به چیزبر مهتر آمد زمین داد بوسچنانچون بود مردم چاپلوسورا دید قیدافه بنواختشبپرسید بسیار و بنشاختشچو خورشید تابان ز گنبد بگشتگه بار بیگانه اندر گذشتبفرمود تا خوان بیاراستندپرستندهٔ رود و می خواستندنهادند یک خانه خوانهای ساجهمه پیکرش زر و کوکبش عاجخورشهای بسیار آورده شدمی آورد و چون خوردنی خورده شدطبقهای زرین و سیمین نهادنخستین ز قیدافه کردند یادبه می خوردن اندر گرانمایه شاهفزون کرد سوی سکندر نگاهبه گنجور گفت آن درخشان حریرنوشته برو صورت دلپذیربه پیش من آور چنان هم که هستبه تندی برو هیچ مبسای دستبیاورد گنجور و بنهاد پیشچو دیدش نگه کرد ز اندازه بیشبدانست قیدافه کو قیصرستبران لشکر نامور مهترستفرستادهای کرده از خویشتندلیر آمدست اندرین انجمنبدو گفت کای مرد گسترده کامبگو تا سکندر چه دادت پیامچنین داد پاسخ که شاه جهانسخن گفت با من میان مهانکه قیدافهٔ پاکدل را بگویکه جز راستی در زمانه مجوینگر سر نپیچی ز فرمان مننگه دار بیدار پیمان منوگر هیچ تاب اندر آری به دلبیارم یکی لشکری دل گسلنشان هنرهای تو یافتمبه جنگ آمدن تیز نشتافتمخردمندی و شرم نزدیک تستجهان ایمن از رای باریک تستکنون گر نتابی سر از باژ و ساوبدانی که با ما نداری تو تاونبینی بجز خوبی و راستیچو پیچی سر از کژی و کاستیبرآشفت قیدافه چون این شنیدبجز خامشی چارهٔ آن ندیدبدو گفت کاکنون ره خانه گیربیاسای با مردم دلپذیرچو فردا بیایی تو پاسخ دهمبه بر گشتنت رای فرخ نهمسکندر بیامد سوی خان خویشهمه شب همی ساخت درمان خویشچو بر زد سر از کوه روشن چراغچو دیبا فروزنده شد دشت و راغسکندر بیامد بران بارگاهدو لب پر ز خنده دل از غم تباهفرستاده را دید سالار باربپرسید و بردش بر شهریارهمه کاخ او پر ز بیگانه بودنشستن بلورین یکی خانه بودعقیق و زبرجد بروبر نگارمیان اندرون گوهر شاهوارزمینش همه صندل و چوب عودز جزع و ز پیروزه او را عمودسکندر فروماند زان جایگاهازان فر و اورنگ و آن دستگاههمی گفت کاینت سرای نشستنبیند چنین جای یزدان پرستخرامان بیامد به نزدیک شاهنهادند زرین یکی زیرگاهبدو گفت قیدافه ای بیطقونچرا خیره ماندی به جزع اندرونهمانا که چونین نباشد به رومکه آسیمه گشتی بدین مایه بومسکندر بدو گفت کای شهریارتو این خانه را خوارمایه مدارز ایوان شاهان سرش برترستکه ایوان تو معدن گوهرستبخندید قیدافه از کار اویدلش گشت خرم به بازار اویازان پس بدر کرد کسهای خویشفرستاده را تنگ بنشاند پیشبدو گفت کای زادهٔ فیلقوسهمت بزم و رزمست و هم نعم و بوسسکندر ز گفتار او گشت زردروان پر ز درد و رخان لاژوردبدو گفت کای مهتر پرخردچنین گفتن از تو نه اندر خوردمنم بیطقون کدخدای جهانچنین تخمهٔ فیلقوسم مخوانسپاسم ز یزدان پروردگارکه با من نبد مهتری نامدارکه بردی به شاه جهان آگهیتنم را ز جان زود کردی تهیبدو گفت قیدافه کز داوریلبت را بپرداز کاسکندریاگر چهرهٔ خویش بینی به چشمز چاره بیاسای و منمای خشمبیاورد و بنهاد پیشش حریرنوشته برو صورت دلپذیرکه گر هیچ جنبش بدی در نگارنبودی جز اسکندر شهریارسکندر چو دید آن بخایید لببرو تیره شد روز چون تیره شبچنین گفت بیخنجری در نهانمبادا که باشد کس اندر جهانبدو گفت قیدافه گر خنجرتحمایل بدی پیش من بر برتنه نیروت بودی نه شمشیر تیزنه جای نبرد و نه راه گریزسکندر بدو گفت هر کز مهانبه مردی بود خواستار جهاننباید که پیچد ز راه گزندکه بد دل به گیتی نگردد بلنداگر با منستی سلیحم کنونهمه خانه گشتی چو دریای خونترا کشتمی گر جگرگاه خویشبدریدمی پیش بدخواه خویش
بخش۲۴بخندید قیدافه از کار اویازان مردی و تند گفتار اویبدو گفت کای خسرو شیرفشبه مردی مگردان سر خویش کشنه از فر تو کشته شد فور هندنه دارای داراب و گردان سندکه برگشت روز بزرگان دهرز اختر ترا بیشتر بود بهربه مردی تو گستاخ گشتی چنینکه مهتر شدی بر زمان و زمینهمه نیکویها ز یزدان شناسو زو دار تا زنده باشی سپاستو گویی به دانش که گیتی مراستنبینم همی گفت و گوی تو راستکجا آورد دانش تو بهاچو آیی چنین در دم اژدهابدوزی به روز جوانی کفنفرستادهای سازی از خویشتنمرا نیست آیین خون ریختننه بر خیره با مهتر آویختنچو شاهی به کاری توانا بودببخشاید از داد و دانا بودچنان دان که ریزندهٔ خون شاهجز آتش نبیند به فرجام گاهتو ایمن بباش و به شادی بروچو رفتی یکی کار برساز نوکزین پس نیابی به پیغمبریترا خاک داند که اسکندریندانم کسی را ز گردنکشانکه از چهر او من ندارم نشاننگاریده هم زین نشان بر حریرنهاده به نزد یکی یادگیربرو راند هم حکم اخترشناسکزو ایمنی باشد اندر هراسچو بخشنده شد خسرو رایزنزمانه بگوید به مرد و به زنتو تا ایدری بیطقون خوانمتبرین هم نشان دور بنشانمتبدان تا نداند کسی راز توهمان نشنود نام و آواز توفرستمت بر نیکوی باز جایتو باید که باشی خداوند رایبه پیمان که هرگز به فرزند منبه شهر من و خویش و پیوند مننباشی بداندایش گر بدسگالبه کشور نخوانی مرا جز همالسکندر شنید این سخن شاد شدز تیمار وز کشتن آزاد شدبه دادار دارنده سوگند خوردبدین مسیحا و گرد نبردکه با بوم و بارست و فرزند توبزرگان که باشند پیوند تونسازم جز از خوبی و راستینه اندیشم از کژی و کاستیچو سوگند شد خورده قیدافه گفتکه این پند بر تو نشاید نهفتچنان دان که طینوش فرزند منکم اندیشد از دانش و پند منیکی بادسارست داماد فورنباید که داند ز نزدیک و دورکه تو با سکندر ز یک پوستیگر ایدونک با او به دل دوستیکه او از پی فور کین آوردبه جنگ آسمان بر زمین آوردکنون شاد و ایمن به ایوان خرامز تیمار گیتی مبر هیچ نام
بخش۲۵سکندر بیامد دلی همچو کوهرها گشته از شاه دانش پژوهنبودش ز قیدافه چین در به روینبرداشت هرگز دل از آرزویببود آن شب و بامداد پگاهز ایوان بیامد به نزدیک شاهسپهدار در خان پیلاسته بودهمه گرد بر گرد او رسته بودسر خانه را پیکر از جزع و زربه زر اندرون چند گونه گهربه پیش اندرون دستهٔ مشک بویدو فرزند بایسته در پیش اویچو طینوش اسپافگن و قیدروشنهاده به گفتار قیدافه گوشبه مادر چنین گفت کهتر پسرکه ای شاه نیک اختر و دادگرچنان کن که از پیش تو بیطقونشود شاد و خشنود با رهنمونبره بر کسی تا نیازاردشور از دشمنان نیز نشماردشکه زنده کن پاک جان من اوستبرآنم که روشن روان من اوستبدو گفت مادر که ایدون کنمکه او را بزرگی بر افزون کنمبه اسکندر نامور شاه گفتکه پیدا کن اکنون نهان از نهفتچه خواهی و رای سکندر به چیستچه رانی تو از شاه و دستور کیستسکندر بدو گفت کای سرفرازبه نزد تو شد بودن من درازمرا گفت رو باژ مرزش بخواهوگر دیر مانی بیارم سپاهنمانم بدو کشور و تاج و تختنه زور و نه شاهی نه گنج و نه بخت
بخش۲۶چو طینوش گفت سکندر شنیدبه کردار باد دمان بردمیدبدو گفت کای ناکس بیخردترا مردم از مردمان نشمردندانی که پیش که داری نشستبر شاه منشین و منمای دستسرت پر ز تیزی و کنداوریستنگویی مرا خود که شاه تو کیستاگر نیستی فر این نامدارسرت کندمی چون ترنجی ز بارهماکنون سرت را من از درد فوربه لشکر نمایم ز تن کرده دوریکی بانگ برزد برو مادرشکه آسیمه برگشت جنگی سرشبه طینوش گفت این نه گفتار اوستبران درگه او را فرستاد دوستبفرمود کو را به بیرون برندز پیش نشستش به هامون برندچنین گفت پس با سکندر به رازکه طینوش بیدانش دیوسازنباید که اندر نهان چارهایبسازد گزندی و پتیارهایتو دانش پژوهی و داری خردنگه کن بدین تا چه اندر خوردسکندر بدو گفت کین نیست راستچو طینوش را بازخوانی رواستجهاندار فرزند را بازخواندبران نامور زیرگاهش نشاندسکندر بدو گفت کای کامگاراگر کام دل خواهی آرام دارمن از تو بدین کین نگیرم همیسخن هرچ گویی پذیرم همیمرا این نژندی ز اسکندرستکجا شاد با تاج و با افسرستبدین سان فرستد مرا نزد شاهکه از نامور مهتری باژ خواهبدان تا هران بد که خواهد رسیدبرو بر من آید ز دشمن پدیدورا من بدین زود پاسخ دهمیکی شاه را رای فرخ نهماگر دست او من بگیرم به دستبه نزد تو آرم به جای نشستبدان سان که با او نبینی سپاهنه شمشیر بینی نه تخت و کلاهچه بخشی تو زین پادشاهی مراچو بپسندی این نیکخواهی مراچو بشنید طینوش گفت این سخنشنیدم نباید که گردد کهنگرین را که گفتی به جای آوریبکوشی و پاکیزه رای آوریمن از گنج وز بدره و هرچ هستز اسپان و مردان خسرو پرستترا بخشم و نیز دارم سپاستو باشی جهانگیر و نیکیشناسیکی پاک دستور باشی مرابدین مرز گنجور باشی مراسکندر بیامد ز جای نشستبرین عهد بگرفت دستش به دستبپرسید طینوش کاین چون کنیبدین جادوی بر چه افسون کنیبدو گفت چون بازگردم ز شاهتو باید که با من بیایی به راهز لشکر بیاری سواری هزارهمه نامدار از در کارزاربه جایی یکی بیشه دیدم به راهنشانم ترا در کمین با سپاهشوم من ز پیش تو در پیش اویببینم روان بداندیش اویبگویم که چندین فرستاد چیزکزان پس نیندیشی از چیز نیزفرستاده گوید که من نزد شاهنیارم شدن در میان سپاهاگر شاه بیند که با موبدانشود نزد طینوش با بخردانچو بیندش بپذیرد این خواستهز هرگونهای گنج آراستهبیاید چو بیند ترا بیسپاهاگر بازگردد گشادست راهچو او بشنود خوب گفتار مننه اندیشد از رنگ و بازار منبیاید بر آن سایه زیر درختز گنجور می خواهد و تاج و تختتو جنگی سپاهی به گردش درآربرآساید از گردش روزگارمکافات من باشد و کام تونجوید ازان پس کس آرام توکه آید به دستت بسی خواستهپرستنده و اسپ آراستهچو طینوش بشنید زان شاد شدبسان یکی سرو آزاد شدچنین داد پاسخ که دارم امیدکه گردد بدو تیره روزم سپیدبه دام من آویزد او ناگهانبه خونی که او ریخت اندر جهانچو دارای دارا و گردان سندچو فور دلیر آن سرافراز هندچو قیدافه گفت سکندر شنیدبه چشم و دلش چارهٔ او بدیدبخندید زان چاره در زیر لبدو بسد نهان کرد زیر قصبسکندر بیامد ز نزدیک اویپراندیشه بد جان تاریک اوی
بخش۲۷همی چاره جست آن شب دیریازچو خورشید بنمود چینی طرازبرافراخت از کوه زرین درفشنگونسار شد پرنیانی بنفشسکندر بیامد به نزدیک شاهپرستنده برخاست از بارگاهبه رسمی که بودش فرود آوریدجهانجوی پیش سپهبد چمیدز بیگانه ایوان بپرداختندفرستاده را پیش او تاختندچو قیدافه را دید بر تخت گفتکه با رای تو مشتری باد جفتبدین مسیحا به فرمان راستبد ارنده کو بر زبانم گواستبا برای و دین و صلیب بزرگبه جان و سر شهریار سترگبه زنار و شماس و روحالقدسکزین پس مرا خاک در اندلسنبیند نه لشکر فرستم به جنگنیامیزم از هر دری نیز رنگنه با پاک فرزند تو بد کنمنه فرمان دهم نیز و نه خود کنمبه جان یاد دارم وفای ترانجویم به چیزی جفای ترابرادر بود نیکخواهت مرابه جای صلیب است گاهت مرانگه کرد قیدافه سوگند اوییگانه دل و راست پیوند اویهمه کاخ کرسی زرین نهادبه پیش اندر آرایش چین نهادبزرگان و نیکاختران را بخواندیکایک بر آن کرسی زر نشاندازان پس گرامی دو فرزند رابیاورد خویشان و پیوند راچنین گفت کاندر سرای سپنجسزد گر نباشیم چندین به رنجنباید کزین گردش روزگارمرا بهره کین آید و کارزارسکندر نخواهد شد از گنج سیروگر آسمان اندر آرد به زیرهمی رنج ما جوید از بهر گنجهمه گنج گیتی نیرزد به رنجبرآنم که با اونسازیم جنگنه بر پادشاهی کنم کار تنگیکی پاسخ پندمندش دهیمسرش برفرازیم و پندش دهیماگر جنگ جوید پس از پند منبه بیند پس از پند من بند منازان سان شوم پیش او با سپاهکه بخشایش آرد برو چرخ و ماهازین ازمایش ندارد زیانبماند مگر دوستی در میانچه گویید و این را چه پاسخ دهیدمرا اندرین رای فرخ نهیدهمه مهتران سر برافراختندهمی پاسخ پادشا ساختندبگفتند کای سرور داد و رادندارد کسی چون تو مهتر به یادنگویی مگر آنک بهتر بودخنک شهرکش چون تو مهتر بوداگر دوست گردد ترا پادشاچه خواهد جزین مردم پارسانه آسیب آید بدین گنج تونیرزد همه گنجها رنج توچو اسکندری کو بیاید ز رومبه شمشیر دریا کند روی بومهمی از درت بازگردد به چیزهمه چیز دنیی نیرزد پشیزجز از آشتی ما نبینیم روینه والا بود مردم کینهجویچو بشنید گفتار آن بخردانپسندیده و پاکدل موبداندر گنج بگشاد و تاج پدربیاورد با یاره و طوق زریکی تاج بد کاندران شهر و مرزکسی گوهرش را ندانست ارزفرستاده را گفت کین بیبهاستهرانکس که دارد جزو نارواستبه تاج مهان چون سزا دیدمشز فرزند پرمایه بگزیدمشیکی تخت بودش به هفتاد لختببستی گشایندهٔ نیکبختبه پیکر یک اندر دگر بافتهبه چاره سر شوشها تافتهسر پایها چون سر اژدهاندانست کس گوهرش را بهاازو چارصد گوهر شاهوارهمان سرخ یاقوت بد زین شماردو بودی به مثقال هر یک به سنگچو یک دانهٔ نار بودی به رنگزمرد برو چار صد پاره بودبه سبزی چو قوس قزح نابسودگشاده شتر بار بودی چهلزنی بود چون موج دریا به دلدگر چار صد تای دندان پیلچه دندان درازیش بد میل میلپلنگی که خوانی همی بربریازان چار صد پوست بد بر سریز چرم گوزن ملمع هزارهمه رنگ و بیرنگ او پر نگاردگر صد سگ و یوز نخچیر گیرکه آهو ورا پیش دیدی ز تیربیاورد زان پس دوصد گاومیشپرستندهٔ او همی راند پیشز دیبای خز چارصد تخته نیزهمان تختها کرده از چوب شیزدگر چار صد تخته از عود ترکه مهر اندرو گیرد و رنگ زرصد اسپ گرانمایه آراستهز میدان ببردند با خواستههمان تیغ هندی و رومی هزاربفرمود با جوشن کارزارهمان خود و مغفر هزار و دویستبه گنجور فرمود کاکنون مهایستهمه پاک بر بیطقون برشماربگویش که شبگیر برساز کارسپیده چو برزد ز بالا درفشچو کافور شد روی چرخ بنفشزمین تازه شد کوه چون سندروسز درگاه برخاست آوای کوسسکندر به اسپ اندر آورد پایبه دستوری بازگشتن به جایچو طینوش جنگی سپه برنشانداز ایوان به درگاه قیدافه راندبه قیدافه گفتند پدرود باشبه جان تازهٔ چرخ را پود باشبرین گونه منزل به منزل سپاههمی راند تا پیش آن رزمگاهکه لشکرگه نامور شاه بودسکندر که با بخت همراه بودسکندر بران بیشه بنهاد رختکه آب روان بود و جای درختبه طینوش گفت ایدر آرام گیرچو آسوده گردی می و جام گیرشوم هرچ گفتم به جای آورمز هر گونه پاکیزه رای آورمسکندر بیامد به پرده سرایسپاهش برفتند یک سر ز جایز شادی خروشیدن آراستندکلاه کیانی بپیراستندکه نومید بد لشکر نامجویکه دانست کش باز بینند رویسپه با زبانها پر از آفرینیکایک نهادند سر بر زمینز لشکر گزین کرد پس شهریارازان نامداران رومی هزارزرهدار با گرزهٔ گاورویبرفتند گردان پرخاشجویهمه گرد بر گرد آن بیشه مردکشیدند صف با سلیح نبردسکندر خروشید کای مرد تیزهمی جنگ رای آیدت گر گریزبلرزید طینوش بر جای خویشپشیمان شد از دانش و رای خویشبدو گفت کای شاه برترمنشستایش گزینی به از سرزنشچنان هم که با خویش من قیدروشبزرگی کن و راستی را بکوشنه این بود پیمانت با مادرمنگفتی که از راستی نگذرم؟سکندر بدو گفت کای شهریارچرا سست گشتی بدین مایه کارز من ایمنی بیم در دل مدارنیازارد از من کسی زان تبارنگردم ز پیمان قیدافه مننه نیکو بود شاه پیمانشکنپیاده شد از باره طینوش زودزمین را ببوسید و زرای نمودجهاندار بگرفت دستش به دستبدان گونه کو گفت پیمان ببستبدو گفت مندیش و رامش گزینمن از تو ندارم به دل هیچ کینچو مادرت بر تخت زرین نشستمن اندر نهادم به دست تو دستبگفتم که من دست شاه زمینبه دست تو اندر نهم همچنینهمان روز پیمان من شد تمامنه خوب آید از شاه گفتار خامسکندر منم وان زمان من بدمبه خوبی بسی داستانها زدمهمان روز قیدافه آگاه بودکه اندر کفت پنجهٔ شاه بودپرستنده را گفت قیصر که تختبیارای زیر گلفشان درختبفرمود تا خوان بیاراستندنوازندهٔ رود و می خواستندبفرمود تا خلعت خسرویز رومی و چینی و از پهلویببخشید یارانش را سیم و زرکرا در خور آمد کلاه و کمربه طیوش فرمود کایدر مهایستکه این بیشه دورست راه تو نیستبه قیدافه گوی ای هشیوار زنجهاندار و بینادل و رایزنبدارم وفای تو تا زندهامروان را به مهر تو آگندهام
بخش۲۸ وزان جایگه لشکر اندر کشیددمان تا به شهر برهمن رسیدبدان تا ز کردارهای کهنبپرسد ز پرهیزگاران سخنبرهمن چو آگه شد از کار شاهکه آورد زان روی لشگر به راهپرستنده مرد اندر آمد ز کوهشدند اندران آگهی همگروهنوشتند پس نامهای بخردانبه نزد سکندر سر موبدانسر نامه بود آفرین نهانز داننده بر شهریار جهانکه پیروزگر باد همواره شاهبه افزایش و دانش و دستگاهدگر گفت کای شهریار سترگترا داد یزدان جهان بزرگچه داری بدین مرز بیارز راینشست پرستندگان خدایگرین آمدنت از پی خواستهستخرد بیگمان نزد تو کاستهستبر ما شکیبایی و دانش استز دانش روانها پر از رامش استشکیبایی از ما نشاید ستدنه کس را ز دانش رسد نیز بدنبینی جز از برهنه یک رمهپراگنده از روزگار دمهاگر بودن ایدر دراز آیدتبه تخم گیاها نیاز آیدتفرستاده آمد بر شهریارز بیخ گیا بر میانش ازارسکندر فرستاده و نامه دیدبیآزاری و رامشی برگزیدسپه را سراسر هم آنجا بماندخود و فیلسوفان رومی براندپرستنده آگه شد از کار شاهپذیره شدندش یکایک به راهببردند بیمایه چیزی که بودکه نه گنج بدشان نه کشت و درودیکایک برو خواندند آفرینبران برمنش شهریار زمینسکندر چو روی برهمن بدیدبران گونه آواز ایشان شنیددوان و برهنه تن و پای و سرتنان بیبر و جان ز دانش به برز برگ گیا پوشش از تخم خوردبرآسوده از رزم و روز نبردخور و خواب و آرام بر دشت و کوهبرهنه به هر جای گشته گروههمه خوردنیشان بر میوهدارز تخم گیا رسته بر کوهسارازار یکی چرم نخچیر بودگیا پوشش و خوردن آژیر بودسکندر بپرسیدش از خواب و خورداز آسایش روز ننگ و نبردز پوشیدنی و ز گستردنیهمه بینیازیم از خوردنیبرهنه چو زاید ز مادر کسینباید که نازد بپوششی بسیوز ایدر برهنه شود باز خاکهمه جای ترس است و تیمار و باکزمین بستر و پوشش از آسمانبه ره دیدهبان تا کی آید زمانجهانجوی چندین بکوشد به چیزکه آن چیز کوشش نیرزد به نیزچنو بگذرد زین سرای سپنجازو بازماند زر و تاج و گنجچنان دان که نیکیست همراه اویبه خاک اندر آید سر و گاه اویسکندر بپرسید که کاندر جهانفزون آشکارا بود گر نهانهمان زنده بیش است گر مرده نیزکزان پس نیازش نیاید به چیزچنین داد پاسخ که ای شهریارتو گر مرده را بشمری صدهزارازان صد هزاران یکی زنده نیستخنک آنک در دوزخ افگنده نیستبباید همین زنده را نیز مردیکی رفت و نوبت به دیگر سپردبپرسید خشکی فزونتر گر آببتابد بروبر همی آفتاببرهمن چنین داد پاسخ به شاهکه هم آب را خاک دارد نگاهبپرسید کز خواب بیدار کیستبه روی زمین بر گنهکار کیستکه جنبندگانند و چندی زیندندانند کاندر جهان برچیندبرهمن چنین داد پاسخ بدویکه ای پاکدل مهتر راست گویگنهکارتر چیز مردم بودکه از کین و آزش خرد گم بودچو خواهی که این را بدانی درستتن خویشتن را نگه کن نخستکه روی زمین سربسر پیش تستتو گویی سپهر روان خویش تستهمی رای داری که افزون کنیز خاک سیه مغز بیرون کنیروان ترا دوزخ است آرزویمگر زین سخن بازگردی به خویدگر گفت بر جان ما شاه کیستبه کژی بهر جای همراه کیستچنین داد پاسخ که آز است شاهسر مایهٔ کین و جای گناهبپرسید خود گوهر از بهر چیستکش از بهر بیشی بباید گریستچنین داد پاسخ که آز و نیازدو دیوند بیچاره و دیوسازیکی را ز کمی شده خشک لبیکی از فزونیست بیخواب شبهمان هر دو را روز می بشکردخنک آنک جانش پذیرد خردسکندر چو گفتار ایشان شنیدبه رخساره شد چون گل شنبلیددو رخ زرد و دیده پر از آب کردهمان چهر خندان پر از تاب کردبپرسید پس شاه فرمانرواکه حاجت چه باشد شما را به ماندارم دریغ از شما گنج خویشنه هرگز براندیشم از رنج خویشبگفتند کای شهریار بلنددر مرگ و پیری تو بر ما ببندچنین داد پاسخ ورا شهریارکه بامرگ خواهش نیاید به کارچه پرهیزی از تیز چنگ اژدهاکه گرزآهنی زو نیابی رهاجوانی که آید بمابر درازهم از روز پیری نیابد جوازبرهمن بدو گفت کای پادشاجهاندار و دانا و فرمانرواچو دانی که از مرگ خود چاره نیستز پیری بتر نیز پتیاره نیستجهان را به کوشش چه جویی همیگل زهر خیره چه بویی همیز تو بازماند همین رنج توبه دشمن رسد کوشش و گنج توز بهر کسان رنج بر تن نهیز کم دانشی باشد و ابلهیپیامست از مرگ موی سپیدبه بودن چه داری تو چندین امیدچنین گفت بیداردل شهریارکه گر بنده از بخشش کردگارگذر یافتی بودمی من همانبه تدبیر بر گشتن آسمانکه فرزانه و مرد پرخاشخرز بخشش به کوشش نیابد گذردگر هرک در جنگ من کشته شدکرا ز اخترش روز برگشته شدبه درد و به خون ریختن بد سزاکه بیدادگر کس نیابد رهابدیدند بادافره ایزدیچو گشتند باز از ره بخردیکس از خواست یزدان کرانه نیافتز کار زمانه بهانه نیافتبسی چیز بخشید و نستد کسینبد آز نزدیک ایشان بسیبیآزار ازان جایگه برگرفتبران هم نشان راه خاور گرفت
بخش۲۹ همی رفت منزل به منزل به راهز ره رنجه و مانده یکسر سپاهز شهر برهمن به جایی رسیدیکی بیکران ژرف دریا بدیدبسان زنان مرد پوشیده رویهمی رفت با جامه و رنگ و بویزبانها نه تازی و نه خسروینه ترکی نه چینی و نه پهلویز ماهی بدیشان همی خوردنیبه جایی نبد راه آوردنیشگفت اندر ایشان سکندر بماندز دریا همی نام یزدان بخواندهمانگاه کوهی برآمد ز آببدو پاره شد زرد چون آفتابسکندر یکی تیز کشتی بجستکه آن را ببیند به دیده درستیکی گفت زان فیلسوفان به شاهکه بر ژرف دریا ترا نیست راهبمان تا ببیند مر او را کسیکه بهره ندارد ز دانش بسیز رومی و از مردم پارسیبدان کشتی اندر نشستند سییکی زرد ماهی بد آن لخت کوههمانگه چو تنگ اندر آمد گروهفروبرد کشتی هم اندر شتابهم آن کوه شد ناپدید اندر آبسپاه سکندر همی خیره ماندهمی هرکسی نام یزدان بخواندبدو گفت رومی که دانش بهستکه داننده بر هر کسی بر مهستاگر شاه رفتی و گشتی تباهپر از خون شدی جان چندین سپاهوزان جایگه لشکر اندر کشیدیکی آبگیری نو آمد پدیدبه گرد اندرش نی بسان درختتو گفتی که چوب چنارست سختز پنجه فزون بود بالای اویچهل رش بپیمود پهنای اویهمه خانهها کرده از چوب و نیزمینش هم از نی فروبرده پینشایست بد در نیستان بسیز شوری نخورد آب او هرکسیچو بگذشت زان آب جایی رسیدکه آمد یکی ژرف دریا پدیدجهان خرم و آب چون انگبینهمی مشک بویید روی زمینبخوردند و کردند آهنگ خواببسی مار پیچان برآمد ز آبوزان بیشه کژدم چو آتش به رنگجهان شد بران خفتگان تار و تنگبه هر گوشهای در فراوان بمردبزرگان دانا و مردان گردز یک سو فراوان بیامد گرازچو الماس دندانهای درازز دست دگر شیر مهتر ز گاوکه با جنگ ایشان نبد زور و تاوسپاهش ز دریا بیکسو شدندبران نیستان آتش اندر زدندبکشتند چندان ز شیران که راهبه یکبارگی تنگ شد بر سپاه
بخش۳۰وزان جایگه رفت خورشیدفشبیامد دمان تا زمین حبشز مردم زمین بود چون پر زاغسیه گشته و چشمها چون چراغتناور یکی لشکری زورمندبرهنه تن و پوست و بالابلندچو از دور دیدند گرد سپاهخروشی برآمد ز ابر سیاهسپاه انجمن شد هزاران هزاروران تیره شد دیدهٔ شهریاربه سوی سکندر نهادند سربکشتند بسیار پرخاشخربه جای سنان استخوان داشتندهمی بر تن مرد بگذاشتندبه لشکر بفرمود پس شهریارکه برداشتند آلت کارزاربرهنه به جنگ اندر آمد حبشغمی گشت زان لشکر شیرفشبکشتند زیشان فزون از شماربپیچید دیگر سر از کارزارز خون ریختن گشت روی زمینسراسر به کردار دریای چینچو از خون در و دشت آلوده شدز کشته به هر جای بر توده شدچو بر توده خاشاکها برزدندبفرمود تا آتش اندر زدندچو شب گشت بشنید آواز گرگسکندر بپوشید خفتان و ترگیکی پیش رو بود مهتر ز پیلبه سر بر سرو داشت همرنگ نیلازین نامداران فراوان بکشتبسی حمله بردند و ننمود پشتبکشتند فرجام کارش به تیریکی آهنین کوه بد پیل گیروزان جایگه تیز لشکر براندبسی نام دادار گیهان بخواند
بخش۳۱چو نزدیکی نرمپایان رسیدنگه کرد و مردم بیاندازه دیدنه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرزازان هر یکی چون یکی سرو برزچو رعد خروشان برآمد غریوبرهنه سپاهی به کردار دیویکی سنگباران بکردند سختچو باد خزان برزند بر درختبه تیر و به تیغ اندر آمد سپاهتو گفتی که شد روز روشن سیاهچو از نرمپایان فراوان بماندسکندر برآسود و لشکر براندبشد تازیان تا به شهری رسیدکه آن را کران و میانه ندیدبه آیین همه پیش باز آمدندگشادهدل و بینیاز آمدندببردند هرگونه گستردنیز پوشیدنیها و از خوردنیسکندر بپرسید و بنواختشانبراندازه بر پایگه ساختشانکشیدند بر دشت پردهسرایسپاهش نجست اندر آن شهر جایسر اندر ستاره یکی کوه دیدتو گفتی که گردون بخواهد کشیدبران کوه مردم بدی اندکیشب تیره زیشان نماندی یکیبپرسید ازیشان سکندر که راهکدامست و چون راند باید سپاههمه یکسره خواندند آفرینکه ای نامور شهریار زمینبه رفتن برین کوه بودی گذراگر برگذشتی برو راهبریکی اژدهایست زان روی کوهکه مرغ آید از رنج زهرش ستوهنیارد گذشتن بروبر سپاههمی دود زهرش برآید به ماههمی آتش افروزد از کام اویدو گیسو بود پیل را دام اویهمه شهر با او نداریم تاوخورش بایدش هر شبی پنج گاوبجوییم و بر کوه خارا بریمپر اندیشه و پر مدارا بریمبدان تا نیاید بدین روی کوهنینجامید از ما گروها گروهبفرمود سالار دیهیم جویکه آن روز ندهند چیز بدویچو گاه خورش درگذشت اژدهابیامد چو آتش بران تند جاسکندر بفرمود تا لشکرشیکی تیرباران کنند ازبرشبزد یک دم آن اژدهای پلیدتنی چند ازیشان به دم درکشیدبفرمود اسکندر فیلقوستبیره به زخم آوریدند و کوسهمان بیکران آتش افروختندبه هرجای مشعل همی سوختندچو کوه از تبیره پرآواز گشتبترسید ازان اژدها بازگشتچو خورشید برزد سر از برج گاوز گلزاربرخاست بانگ چکاوچو آن اژدها را خورش بود گاهز مردان لشکر گزین کرد شاهدرم داد سالار چندی ز گنجبیاورد با خویشتن گاو پنجبکشت و ز سرشان برآهخت پوستبدان جادوی داده دل مرد دوستبیاگند چرمش به زهر و به نفتسوی اژدها روی بنهاد تفتمران چرمها را پر از باد کردز دادار نیکی دهش یاد کردبفرمود تا پوست برداشتندهمی دست بر دست بگذاشتندچو نزدیکی اژدها رفت شاهبسان یکی ابر دیدش سپاهزبانش کبود و دو چشمش چو خونهمی آتش آمد ز کامش برونچو گاو از سر کوه بنداختندبران اژدها دل بپرداختندفرو برد چون باد گاو اژدهاچو آمد ز چنگ دلیران رهاچو از گاو پیوندش آگنده شدبر اندام زهرش پراگنده شدهمه رودگانیش سوراخ کردبه مغز و به پی راه گستاخ کردهمی زد سرش را بران کوه سنگچنین تا برآمد زمانی درنگسپاهی بروبر ببارید تیربه پای آمد آن کوه نخچیرگیروزان جایگه تیز لشکر براندتن اژدها را همانجا بماندبیاورد لشکر به کوهی دگرکزان خیره شد مرد پرخاشخربلندیش بینا همی دیر دیدسر کوه چون تیغ و شمشیر دیدیکی تخت زرین بران تیغ کوهز انبوه یکسو و دور از گروهیکی مرده مرد اندران تختبرهمانا که بودش پس از مرگ فرز دیبا کشیده برو چادریز هر گوهری بر سرش افسریهمه گرد بر گرد او سیم و زرکسی را نبودی بروبر گذرهرآنکس که رفتی بران کوهسارکه از مرده چیزی کند خواستاربران کوه از بیم لرزان شدیبه مردی و بر جای ریزان شدیسکندر برآمد بران کوهسرنظاره بران مرد با سیم و زریکی بانگ بشنید کای شهریاربسی بردی اندر جهان روزگاربسی تخت شاهان بپرداختیسرت را به گردون برافراختیبسی دشمن و دوست کردی تباهز گیتی کنون بازگشتست گاهرخ شاه ز آواز شد چون چراغازان کوه برگشت دل پر ز داغهمی رفت با نامداران رومبدان شارستان شد که خوانی هرومکه آن شهر یکسر زنان داشتندکسی را دران شهر نگذاشتندسوی راست پستان چو آن زنانبسان یکی نار بر پرنیانسوی چپ به کردار جوینده مردکه جوشن بپوشد به روز نبردچو آمد به نزدیک شهر هرومسرافراز با نامداران رومیکی نامه بنوشت با رسم و دادچنانچون بود مرد فرخنژادبه عنوان بر از شاه ایران و رومسوی آنک دارند مرز هرومسر نامه از کردگار سپهرکزویست بخشایش و داد و مهرهرانکس که دارد روانش خردجهان را به عمری همی بسپردشنید آنک ما در جهان کردهایمسر مهتری بر کجا بردهایمکسی کو ز فرمان ما سر بتافتنهالی بجز خاک تیره نیافتنخواهم که جایی بود در جهانکه دیدار آن باشد از من نهانگر آیم مرا با شما نیست رزمبه دل آشتی دارم و رای بزماگر هیچ دارید دانندهایخردمند و بیدار خوانندهایچو برخواند این نامهٔ پندمندبرآنکس که هست از شما ارجمندببندید پیش آمدن را میانکزین آمدن کس ندارد زیانبفرمود تا فیلسوفی ز رومبرد نامه نزدیک شهر هرومبسی نیز شیرین سخنها بگفتفرستاده خود با خرد بود جفتچو دانا به نزدیک ایشان رسیدهمه شهر زن دید و مردی ندیدهمه لشکر از شهر بیرون شدندبه دیدار رومی به هامون شدندبران نامهبر شد جهان انجمنازیشان هرانکس که بد رای زنچو این نامه برخواند دانای شهرز رای دل شاه برداشت بهرنشستند و پاسخ نوشتند بازکه دایم بزی شاه گردن فرازفرستاده را پیش بنشاندیمیکایک همه نامه برخواندیمنخستین که گفتی ز شاهان سخنز پیروزی و رزمهای کهناگر لشکر آری به شهر هرومنبینی ز نعل و پی اسپ بومبیاندازه در شهر ما برزنستبهر برزنی بر هزاران زنستهمه شب به خفتان جنگ اندریمز بهر فزونی به تنگ اندریمز چندین یکی را نبودست شویکه دوشیزگانیم و پوشیدهرویز هر سو که آیی برین بوم و بربجز ژرف دریا نبینی گذرز ما هر زنی کو گراید بشویازان پس کس او را نهبینیم رویبباید گذشتن به دریای ژرفاگر خوش و گر نیز باریده برفاگر دختر آیدش چون کردشویزنآسا و جویندهٔ رنگ و بویهم آن خانه جاوید جای وی استبلند آسمانش هوای وی استوگر مردوش باشد و سرفرازبسوی هرومش فرستند بازوگر زو پسر زاید آنجا که هستبباشد نباشد بر ماش دستز ما هرک او روزگار نبرداز اسپ اندر آرد یکی شیرمردیکی تاج زرینش بر سر نهیمهمان تخت او بر دو پیکر نهیمهمانا ز ما زن بود سیهزارکه با تاج زرند و با گوشوارکه مردی ز گردنکشان روز جنگبه چنگال او خاک شد بیدرنگتو مردی بزرگی و نامت بلنددر نام بر خویشتن در مبندکه گویند با زن برآویختنیز آویختن نیز بگریختییکی ننگ باشد ترا زین سخنکه تا هست گیتی نگردد کهنچه خواهی که با نامداران رومبیایی بگردی به مرز هرومچو با راستی باشی و مردمینبینی جز از خوبی و خرمیبه پیش تو آریم چندان سپاهکه تیره شود بر تو خورشید و ماهچو آن پاسخ نامه شد اسپریزنی بود گویا به پیغمبریابا تاج و با جامهٔ شاهوارهمی رفت با خوبرخ ده سوارچو آمد خرامان به نزدیک شاهپذیره فرستاد چندی به راهزن نامبردار نامه بدادپیام دلیران همه کرد یادسکندر چو آن پاسخ نامه دیدخردمند و بینادلی برگزیدبدیشان پیامی فرستاد و گفتکه با مغز مردم خرد باد جفتبه گرد جهان شهریاری نماندهمان بر زمین نامداری نماندکه نه سربسر پیش من کهترندوگرچه بلندند و نیکاخترندمرا گرد کافور و خاک سیاههمانست و هم بزم و هم رزمگاهنه من جنگ را آمدم تازیانبه پیلان و کوس و تبیره زنانسپاهی برین سان که هامون و کوههمی گردد از سم اسپان ستوهمرا رای دیدار شهر شماستگر آیید نزدیک ما هم رواستچو دیدار باشد برانم سپاهنباشم فراوان بدین جایگاهببینیم تا چیستتان رای و فرسواری و زیبایی و پای و پرز کار زهشتان بپرسم نهانکه بیمرد زن چون بود در جهاناگر مرگ باشد فزونی ز کیستبه بینم که فرجام این کار چیستفرستاده آمد سخنها بگفتهمه راز بیرون کشید از نهفتبزرگان یکی انجمن ساختندز گفتار دل را بپرداختندکه ما برگزیدیم زن دو هزارسخنگوی و داننده و هوشیارابا هر صدی بسته ده تاج زربدو در نشانده فراوان گهرچو گرد آید آن تاج باشد دویستکه هر یک جز اندر خور شاه نیستیکایک بسختیم و کردیم تلاباگوهران هر یکی سی رطلچو دانیم کامد به نزدیک شاهیکایک پذیره شویمش به راهچو آمد به نزدیک ما آگهیز دانایی شاه وز فرهیفرستاده برگشت و پاسخ بگفتسخنها همه با خرد بود جفتسکندر ز منزل سپه برگرفتز کار زنان مانده اندر شگفتدو منزل بیامد یکی باد خاستوزو برف با کوه و درگشت راستتبه شد بسی مردم پایکارز سرما و برف اندر آن روزگاربرآمد یکی ابر و دودی سیاهبر آتش همی رفت گفتی سپاهزره کتف آزادگان را بسوختز نعل سواران زمین برفروختبدین هم نشان تا به شهری رسیدکه مردم بسان شب تیره دیدفروهشته لفچ و برآورده کفچبه کردار قیر و شبه کفچ و لفچهمه دیدههاشان به کردار خونهمی از دهان آتش آمد برونبسی پیل بردند پیشش به راههمان هدیه مردمان سیاهبگفتند کین برف و باد دمانز ما بود کامد شما را زیانکه هرگز بدین شهر نگذشت کسترا و سپاه تو دیدیم و بسببود اندر آن شهر یک ماه شاهچو آسوده گشتند شاه و سپاهازنجا بیامد دمان و دناندلآراسته سوی شهر زنانز دریا گذر کرد زن دو هزارهمه پاک با افسر و گوشواریکی بیشه بد پر ز آب و درختهمه جای روشندل و نیکبختخورش گرد کردند بر مرغزارز گستردنیها به رنگ و نگارچو آمد سکندر به شهر هرومزنان پیش رفتند ز آباد بومببردند پس تاجها پیش اویهمان جامه و گوهر و رنگ و بویسکندر بپذرفت و بنواختشانبران خرمی جایگه ساختشانچو شب روز شد اندرآمد به شهربه دیدار برداشت زان شهر بهرکم و بیش ایشان همی بازجستهمی بود تا رازها شد درست