بخش۳۲بپرسید هرچیز و دریا بدیدوزان روی لشکر به مغرب کشیدیکی شارستان پیشش آمد بزرگبدو اندرون مردمانی سترگهمه روی سرخ و همه موی زردهمه در خور جنگ روز نبردبه فرمان به پیش سکندر شدنددو تا گشته و دست بر سر شدندسکندر بپرسید از سرکشانکه ایدر چه دارد شگفتی نشانچنین گفت با او یکی مرد پیرکه ای شاه نیکاختر و شهرگیریکی آبگیرست زان روی شهرکزان آب کس را ندیدیم بهرچو خورشید تابان بدانجا رسیدبران ژرف دریا شود ناپدیدپس چشمهدر تیره گردد جهانشود آشکارای گیتی نهانوزان جای تاریک چندان سخنشنیدم که هرگز نیاید به بنخرد یافته مرد یزدانپرستبدو در یکی چشمه گوید که هستگشاده سخن مرد با رای و کامهمی آب حیوانش خواند به نامچنین گفت روشندل پر خردکه هرک آب حیوان خورد کی مردز فردوس دارد بران چشمه راهبشوید برآن تن بریزد گناهبپرسید پس شه که تاریک جایبدو اندرون چون رود چارپایچنین پاسخ آورد یزدانپرستکزان راه بر کره باید نشستبه چوپان بفرمود کاسپ یلهسراسر به لشکرگه آرد گلهگزین کرد زو بارگی ده هزارهمه چار سال از در کارزار
بخش۳۳ وزان جایگه شاد لشگر براندبزرگان بیدار دل را بخواندهمی رفت تا سوی شهری رسیدکه آن را میان و کرانه ندیدهمه هرچ باید بدو در فراخپر از باغ و میدان و ایوان و کاخفرود آمد و بامداد پگاهبه نزدیک آن چشمه شد بیسپاهکه دهقان ورا نام حیوان نهادچو از بخشش پهلوان کرد یادهمی بود تا گشت خورشید زردفرو شد بران چشمهٔ لاژوردز یزدان پاک آن شگفتی بدیدکه خورشید گشت از جهان ناپدیدبیامد به لشکرگه خویش بازدلی پر ز اندیشههای درازشب تیره کرد از جهاندار یادپس اندیشه بر آب حیوان نهادشکیبا ز لشگر هرانکس که دیدنخست از میان سپه برگزیدچهل روزه افزون خورش برگرفتبیامد دمان تا چه بیند شگفتسپه را بران شارستان جای کردیکی پیش رو چست بر پای کردورا اندر آن خضر بد رای زنسر نامداران آن انجمنسکندر بیامد به فرمان اویدل و جان سپرده به پیمان اویبدو گفت کای مرد بیداردلیکی تیز گردان بدین کار دلاگر آب حیوان به چنگ آوریمبسی بر پرستش درنگ آوریمنمیرد کسی کو روان پروردبه یزدان پناهد ز راه خرددو مهرست با من که چون آفتاببتابد شب تیره چون بیند آبیکی زان تو برگیر و در پیش باشنگهبان جان و تن خویش باشدگر مهره باشد مرا شمع راهبه تاریک اندر شوم با سپاهببینیم تا کردگار جهانبدین آشکارا چه دارد نهانتوی پیش رو گر پناه من اوستنمایندهٔ رای و راه من اوستچو لشگر سوی آب حیوان گذشتخروش آمد الله اکبر ز دشتچو از منزلی خضر برداشتیخورشها ز هرگونه بگذاشتیهمی رفت ازین سان دو روز و دو شبکسی را به خوردن نجنبید لبسه دیگر به تاریکی اندر دو راهپدید آمد و گم شد از خضر شاهپیمبر سوی آب حیوان کشیدسر زندگانی به کیوان کشیدبران آب روشن سر و تن بشستنگهدار جز پاک یزدان نجستبخورد و برآسود و برگشت زودستایش همی بافرین بر فزود
بخش۳۴سکندر سوی روشنایی رسیدیکی بر شد کوه رخشنده دیدزده بر سر کوه خارا عمودسرش تا به ابر اندر از چوب عودبر هر عمودی کنامی بزرگنشسته برو سبز مرغی سترگبه آواز رومی سخن راندندجهاندار پیروز را خواندندچو آواز بشنید قیصر برفتبه نزدیک مرغان خرامید تفتبدو مرغ گفت ای دلارای رنجچه جویی همی زین سرای سپنجاگر سر برآری به چرخ بلندهمان بازگردی ازو مستمندکنون کامدی هیچ دیدی زناوگر کرده از خشت پخته بناچنین داد پاسخ کزین هر دو هستزنا و برین گونه جای نشستچو بشنید پاسخ فروتر نشستدرو خیره شد مرد یزدانپرستبپرسید کاندر جهان بانگ رودشنیدی و آوای مست و سرودچنین داد پاسخ که هر کو ز دهرز شادی همی برنگیرند بهرورا شاد مردم نخواند همیوگر جان و دل برفشاند همیبه خاک آمد از بر شده چوب عمودتهی ماند زان مرغ رنگین عمودبپرسید دانایی و راستیفزونست اگر کمی و کاستیچنین داد پاسخ که دانش پژوههمی سرفرازد ز هر دو گروهبه سوی عمود آمد از تیره خاکبه منقار چنگالها کرد پاکز قیصر بپرسید یزدانپرستبه شهر تو بر کوه دارد نشستبدو گفت چون مرد شد پاکرایبیابد پرستنده بر کوه جایازان چوب جوینده شد بر کنامجهانجوی روشندل و شادکامبه چنگال میکرد منقار تیزچو ایمن شد از گردش رستخیزبه قیصر بفرمود تا بیگروهپیاده شود بر سر تیغ کوهببیند که تا بر سر کوه چیستکزو شادمان را بباید گریست
بخش۳۵سکندر چو بشنید شد سوی کوهبه دیدار بر تیغ شد بیگروهسرافیل را دید صوری به دستبرافراخته سر ز جای نشستپر از باد لب دیدگان پرزنمکه فرمان یزدان کی آید که دمچو بر کوه روی سکندر بدیدچو رعد خروشان فغان برکشیدکه ای بندهٔ آز چندین مکوشکه روزی به گوش آیدت یک خروشکه چندین مرنج از پی تاج و تختبه رفتن بیارای و بربند رختچنین داد پاسخ بدو شهریارکه بهر من این آمد از روزگارکه جز جنبش و گردش اندر جهاننبینم همی آشکار و نهانازان کوه با ناله آمد فرودهمی داد نیکی دهش را درودبران راه تاریک بنهاد رویبه پیش اندرون مردم راهجویچو آمد به تاریکی اندر سپاهخروشی برآمد ز کوه سیاهکه هرکس که بردارد از کوه سنگپشیمان شود ز آنک دارد به چنگوگر برندارد پشیمان شودبه هر درد دل سوی درمان شودسپه سوی آواز بنهاد گوشپراندیشه شد هرکسی زان خروشکه بردارد آن سنگ اگر بگذردپی رنج ناآمده نشمردیکی گفت کین رنج هست از گناهپشیمانی و سنگ بردن به راهدگر گفت لختی بباید کشیدمگر درد و رنجش نباید چشیدیکی برد زان سنگ و دیگر نبردیکی دیگر از کاهلی داشت خردچو از آب حیوان به هامون شدندز تاریکی راه بیرون شدندبجستند هرکس بر و آستیپدیدار شد کژی و کاستیکنار یکی پر ز یاقوت بودیکی را پر از گوهر نابسودپشیمان شد آنکس که کم داشت اویزبرجد چنان خار بگذاشت اویپشیمانتر آنکس که خود برنداشتازان گوهر پربها سر بگاشتدو هفته بر آن جایگه بر بماندچو آسودهتر گشت لشکر براند
بخش۳۶سوی باختر شد چو خاور بدیدز گیتی همی رای رفتن گزیدبرهبر یکی شارستان دید پاککه نگذشت گویی بروباد و خاکچو آواز کوس آمد از پشت پیلپذیره شدندش بزرگان دو میلجهانجوی چون دید بنواختشانبه خورشید گردن برافراختشانبپرسید کایدر چه باشد شگفتکزان برتر اندازه نتوان گرفتزبان برگشادند بر شهریاربه نالیدن از گردش روزگارکه ما را یکی کار پیش است سختبگوییم با شاه پیروزبختبدین کوه سر تا به ابر اندروندل ما پر از رنج و دردست و خونز چیز که ما را بدو تاب نیستز یاجوج و ماجوج مان خواب نیستچو آیند بهری سوی شهر ماغم و رنج باشد همه بهر ماهمه رویهاشان چو روی هیونزبانها سیه دیدهها پر ز خونسیه روی و دندانها چون گرازکه یارد شدن نزد ایشان فرازهمه تن پر از موی و موی همچو نیلبر و سینه و گوشهاشان چو پیلبخسپند یکی گوش بستر کننددگر بر تن خویش چادر کنندز هر مادهای بچه زاید هزارکم و بیش ایشان که داند شماربه گرد آمدن چون ستوران شوندتگ آرند و بر سان گوران شوندبهاران کز ابر ا ندرآید خروشهمان سبز دریا برآید به جوشچو تنین ازان موج بردارد ابرهوا برخروشد بسان هژبرفرود افگند ابر تنین چو کوهبیایند زیشان گروها گروهخورش آن بود سال تا سالشانکه آگنده گردد بر و یالشانگیاشان بود زان سپس خوردنیبیارند هر سو ز آوردنیچو سرما بود سخت لاغر شوندبه آواز بر سان کفتر شوندبهاران ببینی به کردار گرگبغرند بر سان پیل سترگاگر پادشا چارهای سازدیکزین غم دل ما بپردازدیبسی آفرین یابد از هرکسیازان پس به گیتی بماند بسیبزرگی کن و رنج ما را بسازهم از پاک یزدان نهای بینیازسکندر بماند اندر ایشان شگفتغمی گشت و اندیشهها برگرفتچنین داد پاسخ که از ماست گنجز شهر شما یارمندی و رنجبرآرم من این راه ایشان به راینبیروی نیکی دهش یک خداییکایک بگفتند کای شهریارز تو دور بادا بد روزگارز ما هرچ باید همه بندهایمپرستنده باشیم تا زندهایمبیاریم چندانک خواهی تو چیزکزین بیش کاری نداریم نیزسکندر بیامد نگه کرد کوهبیاورد زان فیلسوفان گروهبفرمود کاهنگران آوریدمس و روی و پتک گران آوریدکج و سنگ و هیزم فزون از شماربیارید چندانک آید به کاربیاندازه بردند چیزی که خواستچو شد ساخته کار و اندیشه راستز دیوارگر هم ز آهنگرانهرانکس که استاد بود اندرانز گیتی به پیش سکندر شدندبدان کار بایسته یاور شدندز هر کشوری دانشی شد گروهدو دیوار کرد از دو پهلوی کوهز بن تا سر تیغ بالای اویچو صد شاهرش کرده پهنای اویازو یک رش انگشت و آهن یکیپراگنده مس در میان اندکیهمی ریخت گوگردش اندر میانچنین باشد افسون دانا کیانهمی ریخت هر گوهری یک ردهچو از خاک تا تیغ شد آژدهبسی نفت و روغن برآمیختندهمی بر سر گوهران ریختندبه خروار انگشت بر سر زدندبفرمود تا آتش اندر زدنددم آورد و آهنگران صدهزاربه فرمان پیروزگر شهریارخروش دمنده برآمد ز کوهستاره شد از تف آتش ستوهچنین روزگاری برآمد براندم آتش و رنج آهنگرانگهرها یک اندر دگر ساختندوزان آتش تیز بگداختندز یاجوج و ماجوج گیتی برستزمین گشت جای خرام و نشستبرش پانصد بود بالای اویچو سیصد بدی نیز پهنای اویازان نامور سد اسکندریجهانی برست از بد داوریبرو مهتران خواندند آفرینکه بیتو مبادا زمان و زمینز چیزی که بود اندران جایگاهفراوان ببردند نزدیک شاهنپذرفت ازیشان و خود برگرفتجهان مانده زان کار اندر شگفت
بخش۳۷همی رفت یک ماه پویان به راهبه رنج اندر از راه شاه و سپاهچنین تا به نزدیک کوهی رسیدکه جایی دد و دام و ماهی ندیدیکی کوه دید از برش لاژوردیکی خانه بر سر ز یاقوت زردهمه خانه قندیلهای بلورمیان اندرون چشمهٔ آب شورنهاده بر چشمه زرین دو تختبرو خوابنیده یکی شوربختبه تن مردم و سر چو آن گرازبه بیچارگی مرده بر تخت نازز کافور زیراندرش بستریکشیده ز دیبا برو چادرییکی سرخ گوهر به جای چراغفروزان شده زو همه بوم و راغفتاده فروغ ستاره در آبز گوهر همه خانه چون آفتابهرانکس که رفتی که چیزی بردوگر خاک آن خانه را بسپردهمه تنش بر جای لرزان شدیوزان لرزه آن زنده ریزان شدیخروش آمد از چشمهٔ آب شورکه ای آرزومند چندین مشوربسی چیز دیدی که آن کس ندیدعنان را کنون باز باید کشیدکنون زندگانیت کوتاه گشتسر تخت شاهیت بیشاه گشتسکندر بترسید و برگشت زودبه لشکرگه آمد به کردار دودوزان جایگه تیز لشکر براندخروشان بسی نام یزدان بخواندازان کوه راه بیابان گرفتغمی گشت و اندیشهٔ جان گرفتهمی راند پر درد و گریان ز جایسپاه از پس و پیش او رهنمای
بخش۳۸ز راه بیابان به شهری رسیدببد شاد کآواز مردم شنیدهمه بوم و بر باغ آباد بوددر مردم از خرمی شاد بودپذیره شدندش بزرگان شهرکسی را که از مردمی بود بهربرو همگنان آفرین خواندندهمه زر و گوهر برافشاندندهمی گفت هرکس که ای شهریارانوشه که کردی بمابر گذاربدین شهر هرگز نیامد سپاهنه هرگز شنیدست کس نام شاهکنون کامدی جان ما پیش تستکه روشنروان بادی و تن درستسکندر دل از مردمان شاد کردز راه بیابان تن آزاد کردبپرسید ازیشان که ایدر شگفتچه چیزست کاندازه باید گرفتچنین داد پاسخ بدو رهنمایکه ای شاه پیروز پاکیزهرایشگفتیست ایدر که اندر جهانکسی آن ندید آشکار و نهاندرختیست ایدر دو بن گشته جفتکه چونان شگفتی نشاید نهفتیکی ماده و دیگری نر اویسخنگو بود شاخ با رنگ و بویبه شب ماده گویا و بویا شودچو روشن شود نر گویا شودسکندر بشد با سواران رومهمان نامداران آن مرز و بومبپرسید زیشان که اکنون درختسخن کی سراید به آواز سختچنین داد پاسخ بدو ترجمانکه از روز چون بگذرد نه زمانسخنگوی گردد یکی زین درختکه آواز او بشنود نیکبختشب تیرهگون ماده گویا شودبر و برگ چون مشک بویا شودبپرسید چون بگذریم از درختشگفتی چه پیش آید ای نیکبختچنین داد پاسخ کزو بگذریز رفتنت کوته شود داوریچو زو برگذشتی نماندت جایکران جهان خواندش رهنمایبیابان و تاریکی آید به پیشبه سیری نیامد کس از جان خویشنه کس دید از ما نه هرگز شنیدکه دام و دد و مرغ بر ره پریدهمی راند با رومیان نیکبختچو آمد به نزدیک گویا درختزمینش ز گرمی همی بردمیدز پوست ددان خاک پیدا ندیدز گوینده پرسید کین پوست چیستددان را برین گونه درنده کیستچنین داد پاسخ بدو نیکبختکه چندین پرستنده دارد درختچو باید پرستندگان را خورشز گوشت ددان باشدش پرورشچو خورشید بر تیغ گنبد رسیدسکندر ز بالا خروشی شنیدکه آمد ز برگ درخت بلندخروشی پر از سهم و ناسودمندبترسید و پرسید زان ترجمانکه ای مرد بیدار نیکی گمانچنین برگ گویا چه گوید همیکه دل را به خوناب شوید همیچنین داد پاسخ که ای نیکبختهمی گوید این برگ شاخ درختکه چندین سکندر چه پوید به دهرکه برداشت از نیکویهایش بهرز شاهیش چون سال شد بر دو هفتز تخت بزرگی ببایدش رفتسکندر ز دیده ببارید خوندلش گشت پر درد از رهنمونازان پس به کس نیز نگشاد لبپر از غم همی بود تا نیمشبسخنگوی شد برگ دیگر درختدگر باره پرسید زان نیکبختچه گوید همی این دگر شاخ گفتسخنگوی بگشاد راز از نهفتچنین داد پاسخ که این ماده شاخهمی گوید اندر جهان فراخاز آز فراوان نگنجی همیروان را چرا بر شکنجی همیترا آز گرد جهان گشتن استکس آزردن و پادشا کشتن استنماندت ایدر فراوان درنگمکن روز بر خویشتن تار و تنگبپرسید از ترجمان پادشاکه ای مرد روشندل و پارسایکی بازپرسش که باشم به رومچو پیش آید آن گردش روز شوممگر زنده بیند مرا مادرمیکی تا به رخ برکشد چادرمچنین گفت با شاه گویا درختکه کوتاه کن روز و بربند رختنه مادرت بیند نه خویشان به رومنه پوشیده رویان آن مرز و بومبه شهر کسان مرگت آید نه دیرشود اختر و تاج و تخت از تو سیرچو بشنید برگشت زان دو درختدلش خسته گشته به شمشیر سختچو آمد به لشکرگه خویش بازبرفتند گردان گردنفرازبه شهر اندرون هدیهها ساختندبزرگان بر پادشا تاختندیکی جوشنی بود تابان چو نیلبه بالای و پهنای یک چرم پیلدو دندان پیل و برش پنج بودکه آن را به برداشتن رنج بودزره بود و دیبای پرمایه بودز زر کرده آگنده صد خایه بودبه سنگ درم هر یکی شست منز زر و ز گوهر یکی کرگدنبپذرفت زان شهر و لشکر براندز دیده همی خون دل برفشاند
بخش۳۹وزان روی لشکر سوی چین کشیدسر نامداران به بیرون کشیدهمی راند منزل به منزل به دشتچهل روز تا پیش دریا گذشتز دیبا سراپردهای برکشیدسپه را به منزل فرود آوریدیکی نامه فرمود پس تا دبیرنویسد ز اسکندر شهرگیرنوشتند هرگونهای خوب و زشتنویسنده چون نامه اندر نوشتسکندر بشد چون فرستادهایگزین کرد بینادل آزادهایکه با او بدی یکدل و یکسخنبگوید به مهتر که کن یا مکنسپه را به سالار لشکر سپردوزان رومیان پنج دانا ببردچو آگاهی آمد به فغفور ازینکه آمد فرستادهای سوی چینپذیره فرستاد چندی سپاهسکندر گرازان بیامد به راهچو آمد بران بارگاه بزرگبدید آن گزیده سپاه بزرگبیامد ز دهلیز تا پیش اویپراندیشه جان بداندیش اویدوان پیش او رفت و بردش نمازنشست اندر ایوان زمانی درازبپرسید فغفور و بنواختشیکی نامور جایگه ساختشچو برزد سر از کوه روشن چراغببردند بالای زرین جناغفرستادهٔ شاه را پیش خواندسکندر فراوان سخنها براندبگفت آنچ بایست و نامه بدادسخنهای قیصر همه کرد یادبران نامه عنوان بد از شاه رومجهاندار و سالار هر مرز و بومکه خوانند شاهان برو آفرینزما بندگان جهان آفرینجهاندار و داننده و رهنمایخداوند پاکی و نیکی فزایدگر گفت فرمان ما سوی چینچنانست که آباد ماند زمیننباید بسیچید ما را به جنگکه از جنگ شد روز بر فور تنگچو دارا که بد شهریار جهانچو فریان تازی و دیگر مهانز خاور برو تا در باخترز فرمان ما کس نجوید گذرشمار سپاهم نداند سپهروگر بشمرد نیز ناهید و مهراگر هیچ فرمان ما بشکنیتن و بوم و کشور به رنج افگنیچو نامه بخوانی بیارای ساومرنجان تن خویش و با بد مکاوگر آیی بینی مرا با سپاهببینم ترا یکدل و نیک خواهبداریم بر تو همین تاج و تختبه چیزی گزندت نیاید ز بختوگر کند باشی به پیش آمدنز کشور سوی شاه خویش آمدنز چیزی که باشد طرایف به چینز زرینه و اسپ و تیغ و نگینهم از جامه و پرده و تخت عاجز دیبای پرمایه و طوق و تاجز چیزی که یابی فرستی به گنجچو خواهی که از ما نیایدت رنجسپاه مرا بازگردان ز راهبباش ایمن از گنج و تخت و کلاهچو سالار چین زان نشان نامه دیدبرآشفت و پس خامشی برگزیدبخندید و پس با فرستاده گفتکه شاه ترا آسمان باد جفتبگوی آنچ دانی ز گفتار اویز بالا و مردی و دیدار اویفرستاده گفت ای سپهدار چینکسی چون سکندر مدان بر زمینبه مردی و رادی و بخش و خردز اندیشهٔ هر کسی بگذردبه بالای سروست و با زور پیلبه بخشش به کردار دریای نیلزبانش به کردار برنده تیغبه چربی عقاب اندر آرد ز میغچو بشنید فغفور چین این سخنیکی دیگر اندیشه افگند بنبفرمود تا خوان و می خواستندبه باغ اندر ایوان بیاراستندهمی خورد می تا جهان تیره شدسر میگساران ز می خیره شدسپهدار چین با فرستاده گفتکه با شاه تو مشتری باد جفتچو روشن شود نامه پاسخ کنیمبه دیدار تو روز فرخ کنیمسکندر بیامد ترنجی به دستز ایوان سالار چین نیممستچو خورشید برزد سر از برج شیرسپهر اندر آورد شب را به زیرسکندر به نزدیک فغفور شداز اندیشهٔ بد دلش دور شدبپرسید زو گفت شب چون بدیکه بیرون شدی دوش میگون بدیازان پس بفرمود تا شد دبیربیاورد قرطاس و مشک و عبیرمران نامه را زود پاسخ نوشتبیاراست قرطاس را چون بهشتنخست آفرین کرد بر دادگرخداوند مردی و داد و هنرخداوند فرهنگ و پرهیز و دینازو باد بر شاد روم آفرینرسید این فرستادهٔ چربگویهم آن نامهٔ شاه فرهنگ جویسخنهای شاهان همه خواندموزان با بزرگان سخن راندمز دارای داراب و فریان و فورسخن هرچ پیدا بد از رزم و سورکه پیروز گشتی بریشان همهشبان بودی و شهریاران رمهتو داد خداوند خورشید و ماهبه مردی مدان و فزون سپاهچو بر مهتری بگذرد روزگارچه در سور میرد چه در کارزارچو فرجامشان روز رزم تو بودزمانه نه کاهد نخواهد فزودتو زیشان مکن کشی و برتریکه گر ز آهنی بیگمان بگذریکجا شد فریدون و ضحاک و جمفراز آمد از باد و شد سوی دممن از تو نترسم نه جنگ آورمنه بر سان تو باد گیرد سرمکه خون ریختن نیست آیین مانه بد کردن اندرخور دین مابخوانی مرا بر تو باشد شکستکه یزدانپرستم نه خسروپرستفزون زان فرستم که دارای منشز بخشش نباشد مرا سرزنشسکندر به رخ رنگ تشویر خوردز گفتار او بر جگر تیر خوردبه دل گفت ازین پس کس اندر جهاننبیند مرا رفته جایی نهانز ایوان بیامد به جای نشستمیان از پی بازگشتن ببستسرافراز فغفور بگشاد گنجز بخشش نیامد به دلش ایچ رنجنخستین بفرمود پنجاه تاجبه گوهر بیاگنده ده تخت عاجز سیمین و زرینه اشتر هزاربفرمود تا برنهادند بارز دیبای چینی و خز و حریرز کافور وز مشک و بوی و عبیرهزار اشتر بارکش بار کردتنآسان شد آنکو درم خوار کردز سنجاب و قاقم ز موی سمورز گستردنیها و جام بلوربیاورد زین هر یکی ده هزارخردمند گنجور بربست بارگرانمایه صد زین به سیمین ستامز زرینه پنجاه بردند نامببردند سیصد شتر سرخمویطرایف بدو دار چینی بدوییکی مرد با سنگ و شیرین سخنگزین کرد زان چینیان کهنبفرمود تا با درود و خرامبیاید بر شاه و آرد پیامکه یک چند باشد به نزدیک چینبرو نامداران کنند آفرینفرستاده شد با سکندر به راهگمانی که بردی که اویست شاهچو ملاح روی سکندر بدیدسبک زورقی بادبان برکشیدچو دستور با لشکر آمدش پیشبگفت آنچ آمد ز بازار خویشسپاهش برو خواندند آفرینهمه برنهادند سر بر زمینبدانست چینی که او هست شاهپیاده بیامد غریوان به راهسکندر بدو گفت پوزش مکنمران پیش فغفور زین در سخنببود آن شب و بامداد پگاهبه آرام بنشست بر تخت شاهفرستاده را چیز بخشید و گفتکه با تو روان مسیحست جفتبرو پیش فغفور چینی بگویکه نزدیک ما یافتی آبرویگر ایدر بباشی همی چین تراستوگر جای دیگر خرامی رواستبیاسایم ایدر که چندین سپاهبه تندی نشاید کشیدن به راهفرستاده برگشت و آمد چو بادبه فغفور پیغام قیصر بداد
بخش۴۰بدان جایگه شاه ماهی بماندپسانگه بجنبید و لشکر براندازان سبز دریا چو گشتند بازبیابان گرفتند و راه درازچو منزل به منزل به حلوان رسیدیکی مایهور باره و شهر دیدبه پیش آمدندش بزرگان شهرکسی کش ز نام و خرد بود بهربرفتند با هدیه و با نثارز حلوان سران تا در شهریارسکندر سبک پرسش اندر گرفتکه ایدر چه بینید چیزی شگفتبدو گفت گوینده کای شهریارندانیم چیزی که آید به کاربرین مرز درویشی و رنج هستکزین بگذری باد ماند به دستچو گفتار گوینده بشنید شاهز حلوان سوی سند شد با سپاهپذیره شدندش سواران سندهمان جنگ را یاور آمد ز هندهرانکس که از فور دل خسته بودبه خون ریختن دستها شسته بودبردند پیلان و هندی درایخروش آمد و نالهٔ کرنایسر سندیان بود بنداه نامسواری سرافراز با رای و کامیکی رزمشان کرده شد همگروهزمین شد ز افگنده بر سان کوهشب آمد بران دشت سندی نماندسکندر سپاه از پساندر براندبه دست آمدش پیل هشتاد و پنجهمان تاج زرین و شمشیر و گنجزن و کودک و پیر مردان به راهبرفتند گریان به نزدیک شاهکه ای شاه بیدار با رای و هوشمشور این بر و بوم و بر بد مکوشکه فرجام هم روز تو بگذردخنک آنک گیتی به بد نسپردسکندر بریشان نیاورد مهربران خستگان هیچ ننمود چهرگرفتند زیشان فراوان اسیرزن و کودک خرد و برنا و پیرسوی نیمروز آمد از راه بستهمه روی گیتی ز دشمن بشستوزان جایگه شد به سوی یمنجهاندار و با نامدار انجمنچو بشنید شاه یمن با مهانبیامد بر شهریار جهانبسی هدیهها کز یمن برگزیدبهاگیر و زیبا چنانچون سزیدده اشتر ز برد یمن بار کرددگر پنج را بار دینار کرددگر ده شتر بار کرد از درمچو باشد درم دل نباشد به غمدگر سلهٔ زعفران بد هزارز دیبا و هرجامهٔ بیشمارزبرجد یکی جام بودش به گنجهمان در ناسفته هفتاد و پنجیکی جام دیگر بدش لاژوردنهاد اندرو شست یاقوت زردز یاقوت سرخ از برش ده نگینبه فرمانبران داد و کرد آفرینبه پیش سراپردهٔ شهریاررسیدند با هدیه و با نثارسکندر بپرسید و بنواختشانبر تخت نزدیک بنشاختشانبرو آفرین کرد شاه یمنکه پیروزگر باش بر انجمنبه تو شادم ار باشی ایدر دو ماهبرآساید از راه شاه و سپاهسکندر برو آفرین کرد و گفتکه با تو همیشه خرد باد جفتبه شبگیر شاه یمن بازگشتز لشکر جهانی پر آواز گشت
بخش۴۱سکندر سپه را به بابل کشیدز گرد سپه شد هوا ناپدیدهمی راند یک ماه خود با سپاهندیدند زیشان کس آرامگاهبدینگونه تا سوی کوهی رسیدز دیدار دیده سرش ناپدیدبه سر بر یکی ابر تاریک بودبه کیوان تو گفتی که نزدیک بودبه جایی بروبر ندیدند راهفروماند از راه شاه و سپاهگذشتند بر کوه خارا به رنجوزو خیره شد مرد باریک سنجز رفتن چو گشتند یکسر ستوهیکی ژرف دریا بد آن روی کوهپدید آمد و شاد شد زان سپاهکه دریا و هامون بدیدند راهسوی ژرف دریا همی راندندجهانآفرین را همی خواندنددد و دام بد هر سوی بیشمارسپه را نبد خوردنی جز شکارپدید آمد از دور مردی سترگپر از موی با گوشهای بزرگتنش زیر موی اندرون همچو نیلدو گوشش به کردار دو گوش پیلچو دیدند گردنکشان زان نشانببردند پیش سکندر کشانسکندر نگه کرد زو خیره ماندبروبر همی نام یزدان بخواندچه مردی بدو گفت نام تو چیستز دریا چه یابی و کام تو چیستبدو گفت شاها مرا باب و مامهمان گوش بستر نهادند نامبپرسید کان چیست به میان آبکزان سوی می برزند آفتابازان پس چنین گفت کای شهریارهمیشه بدی در جهان نامداریکی شارستانست این چون بهشتکه گویی نه از خاک دارد سرشتنبینی بدواندر ایوان و خانمگر پوشش از ماهی و استخوانبر ایوانها چهر افراسیابنگاریده روشنتر از آفتابهمان چهر کیخسرو جنگجویبزرگی و مردی و فرهنگ اویبران استخوان بر نگاریده پاکنبینی به شهر اندرون گرد و خاکز ماهی بود مردمان را خورشندارند چیزی جزین پرورشچو فرمان دهد نامبردار شاهروم من بران شارستان بیسپاهسکندر بدان گوش ور گفت روبیاور کسی تا چه بینیم نوبشد گوش بستر هم اندر زمانازان شارستان برد مردم دمانگذشتند بر آب هفتاد مردخرد یافته مردم سالخوردهمه جامههاشان ز خز و حریرازو چند برنا بد و چند پیرازو هرک پیری بد و نام داشتپر از در زرین یکی جام داشتکسی کو جوان بود تاجی به دستبر قیصر آمد سرافگنده پستبرفتند و بردند پیشش نمازبگفتند با او زمانی درازببود آن شب و گاه بانگ خروسز درگاه برخاست آوای کوسوزان جایگه سوی بابل کشیدزمین گشت از لشکرش ناپدید