داستان ضحاک:بخش هفتم:چنان بد که ضحاک را روز و شببه نام فریدون گشادی دو لببران برز بالا ز بیم نشیبشده ز آفریدون دلش پر نهیبچنان بد که یک روز بر تخت عاجنهاده به سر بر ز پیروزه تاجز هر کشوری مهتران را بخواستکه در پادشاهی کند پشت راستاز آن پس چنین گفت با موبدانکه ای پرهنر با گهر بخردانمرا در نهانی یکی دشمنستکه بربخردان این سخن روشن استبه سال اندکی و به دانش بزرگگوی بدنژادی دلیر و سترگاگر چه به سال اندک ای راستاندرین کار موبد زدش داستانکه دشمن اگر چه بود خوار و خردنبایدت او را به پی بر سپردندارم همی دشمن خرد خواربترسم همی از بد روزگارهمی زین فزون بایدم لشکریهم از مردم و هم ز دیو و پرییکی لشگری خواهم انگیختنابا دیو مردم برآمیختنبباید بدین بود همداستانکه من ناشکبیم بدین داستانیکی محضر اکنون بباید نوشتکه جز تخم نیکی سپهبد نکشتنگوید سخن جز همه راستینخواهد به داد اندرون کاستیزبیم سپهبد همه راستانبرآن کار گشتند همداستانبر آن محضر اژدها ناگزیرگواهی نوشتند برنا و پیرهم آنگه یکایک ز درگاه شاهبرآمد خروشیدن دادخواهستم دیده را پیش او خواندندبر نامدارانش بنشاندندبدو گفت مهتر بروی دژمکه بر گوی تا از که دیدی ستمخروشید و زد دست بر سر ز شاهکه شاها منم کاوهٔ دادخواهیکی بیزیان مرد آهنگرمز شاه آتش آید همی بر سرمتو شاهی و گر اژدها پیکریبباید بدین داستان داوریکه گر هفت کشور به شاهی تراستچرا رنج و سختی همه بهر ماستشماریت با من بباید گرفتبدان تا جهان ماند اندر شگفتمگر کز شمار تو آید پدیدکه نوبت ز گیتی به من چون رسیدکه مارانت را مغز فرزند منهمی داد باید ز هر انجمنسپهبد به گفتار او بنگریدشگفت آمدش کان سخنها شنیدبدو باز دادند فرزند اوبه خوبی بجستند پیوند اوبفرمود پس کاوه را پادشاکه باشد بران محضر اندر گواچو بر خواند کاوه همه محضرشسبک سوی پیران آن کشورشخروشید کای پای مردان دیوبریده دل از ترس گیهان خدوهمه سوی دوزخ نهادید رویسپر دید دلها به گفتار اوینباشم بدین محضر اندر گوانه هرگز براندیشم از پادشاخروشید و برجست لرزان ز جایبدرید و بسپرد محضر به پایگرانمایه فرزند او پیش اویز ایوان برون شد خروشان به کویمهان شاه را خواندند آفرینکه ای نامور شهریار زمینز چرخ فلک بر سرت باد سردنیارد گذشتن به روز نبردچرا پیش تو کاوهٔ خامگویبسان همالان کند سرخ رویهمه محضر ما و پیمان توبدرد بپیچد ز فرمان توکی نامور پاسخ آورد زودکه از من شگفتی بباید شنودکه چون کاوه آمد ز درگه پدیددو گوش من آواز او را شنیدمیان من و او ز ایوان درستتو گفتی یکی کوه آهن برستندانم چه شاید بدن زین سپسکه راز سپهری ندانست کسچو کاوه برون شد ز درگاه شاهبرو انجمن گشت بازارگاههمی بر خروشید و فریاد خواندجهان را سراسر سوی داد خواندازان چرم کاهنگران پشت پایبپوشند هنگام زخم درایهمان کاوه آن بر سر نیزه کردهمانگه ز بازار برخاست گردخروشان همی رفت نیزه بدستکه ای نامداران یزدان پرستکسی کاو هوای فریدون کنددل از بند ضحاک بیرون کندبپویید کاین مهتر آهرمنستجهان آفرین را به دل دشمن استبدان بیبها ناسزاوار پوستپدید آمد آوای دشمن ز دوستهمی رفت پیش اندرون مردگردجهانی برو انجمن شد نه خردبدانست خود کافریدون کجاستسراندر کشید و همی رفت راستبیامد بدرگاه سالار نوبدیدندش آنجا و برخاست غوچو آن پوست بر نیزه بر دید کیبه نیکی یکی اختر افگند پیبیاراست آن را به دیبای رومز گوهر بر و پیکر از زر بومبزد بر سر خویش چون گرد ماهیکی فال فرخ پی افکند شاهفرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفشهمی خواندش کاویانی درفشاز آن پس هر آنکس که بگرفت گاهبه شاهی بسر برنهادی کلاهبران بیبها چرم آهنگرانبرآویختی نو به نو گوهرانز دیبای پرمایه و پرنیانبرآن گونه شد اختر کاویانکه اندر شب تیره خورشید بودجهان را ازو دل پرامید بودبگشت اندرین نیز چندی جهانهمی بودنی داشت اندر نهانفریدون چو گیتی برآن گونه دیدجهان پیش ضحاک وارونه دیدسوی مادر آمد کمر برمیانبه سر برنهاده کلاه کیانکه من رفتنیام سوی کارزارترا جز نیایش مباد ایچ کارز گیتی جهان آفرین را پرستازو دان بهر نیکی زور دستفرو ریخت آب از مژه مادرشهمی خواند با خون دل داورشبه یزدان همی گفت زنهار منسپردم ترا ای جهاندار منبگردان ز جانش بد جاودانبپرداز گیتی ز نابخردانفریدون سبک ساز رفتن گرفتسخن را ز هر کس نهفتن گرفتبرادر دو بودش دو فرخ همالازو هر دو آزاده مهتر به سالیکی بود ازیشان کیانوش نامدگر نام پرمایهٔ شادکامفریدون بریشان زبان برگشادکه خرم زئید ای دلیران و شادکه گردون نگردد بجز بر بهیبه ما بازگردد کلاه مهیبیارید داننده آهنگرانیکی گرز فرمود باید گرانچو بگشاد لب هر دو بشتافتندبه بازار آهنگران تاختندهر آنکس کزان پیشه بد نام جویبه سوی فریدون نهادند رویجهانجوی پرگار بگرفت زودوزان گرز پیکر بدیشان نمودنگاری نگارید بر خاک پیشهمیدون بسان سر گاومیشبر آن دست بردند آهنگرانچو شد ساخته کار گرز گرانبه پیش جهانجوی بردند گرزفروزان به کردار خورشید برزپسند آمدش کار پولادگرببخشیدشان جامه و سیم و زربسی کردشان نیز فرخ امیدبسی دادشان مهتری را نویدکه گر اژدها را کنم زیر خاکبشویم شما را سر از گرد پاک
داستان ضحاک:بخش هشتم:فریدون به خورشید بر برد سرکمر تنگ بستش به کین پدربرون رفت خرم به خرداد روزبه نیک اختر و فال گیتی فروزسپاه انجمن شد به درگاه اوبه ابر اندر آمد سرگاه اوبه پیلان گردون کش و گاومیشسپه را همی توشه بردند پیشکیانوش و پرمایه بر دست شاهچو کهتر برادر ورا نیک خواههمی رفت منزل به منزل چو بادسری پر ز کینه دلی پر ز دادبه اروند رود اندر آورد رویچنان چون بود مرد دیهیم جویاگر پهلوانی ندانی زبانبتازی تو اروند را دجله خواندگر منزل آن شاه آزادمردلب دجله و شهر بغداد کرد
داستان ضحاک:بخش نهم:چو آمد به نزدیک اروندرودفرستاد زی رودبانان درودبران رودبان گفت پیروز شاهکه کشتی برافگن هم اکنون به راهمرا با سپاهم بدان سو رساناز اینها کسی را بدین سو ممانبدان تا گذر یابم از روی آببه کشتی و زورق هم اندر شتابنیاورد کشتی نگهبان رودنیامد بگفت فریدون فرودچنین داد پاسخ که شاه جهانچنین گفت با من سخن در نهانکه مگذار یک پشه را تا نخستجوازی بیابی و مهری درستفریدون چو بشنید شد خشمناکازان ژرف دریا نیامدش باکهم آنگه میان کیانی ببستبران بارهٔ تیزتک بر نشستسرش تیز شد کینه و جنگ رابه آب اندر افگند گلرنگ راببستند یارانش یکسر کمرهمیدون به دریا نهادند سربر آن باد پایان با آفرینبه آب اندرون غرقه کردند زینبه خشکی رسیدند سر کینه جویبه بیتالمقدس نهادند رویکه بر پهلوانی زبان راندندهمی کنگ دژهودجش خواندندبتازی کنون خانهٔ پاک دانبرآورده ایوان ضحاک دانچو از دشت نزدیک شهر آمدندکزان شهر جوینده بهر آمدندز یک میل کرد آفریدون نگاهیکی کاخ دید اندر آن شهر شاهفروزنده چون مشتری بر سپهرهمه جای شادی و آرام و مهرکه ایوانش برتر ز کیوان نمودکه گفتی ستاره بخواهد بسودبدانست کان خانهٔ اژدهاستکه جای بزرگی و جای بهاستبه یارانش گفت آنکه بر تیره خاکبرآرد چنین بر ز جای از مغاکبترسم همی زانکه با او جهانمگر راز دارد یکی در نهانبیاید که ما را بدین جای تنگشتابیدن آید به روز درنگبگفت و به گرز گران دست بردعنان بارهٔ تیزتک را سپردتو گفتی یکی آتشستی درستکه پیش نگهبان ایوان برستگران گرز برداشت از پیش زینتو گفتی همی بر نوردد زمینکس از روزبانان بدر بر نماندفریدون جهان آفرین را بخواندبه اسب اندر آمد به کاخ بزرگجهان ناسپرده جوان سترگ
داستان ضحاک:بخش دهم:طلسمی که ضحاک سازیده بودسرش به آسمان برفرازیده بودفریدون ز بالا فرود آوریدکه آن جز به نام جهاندار دیدوزان جادوان کاندر ایوان بدندهمه نامور نره دیوان بدندسرانشان به گرز گران کرد پستنشست از برگاه جادوپرستنهاد از بر تخت ضحاک پایکلاه کئی جست و بگرفت جایبرون آورید از شبستان اویبتان سیهموی و خورشید رویبفرمود شستن سرانشان نخستروانشان ازان تیرگیها بشستره داور پاک بنمودشانز آلودگی پس بپالودشانکه پروردهٔ بت پرستان بدندسراسیمه برسان مستان بدندپس آن دختران جهاندار جمبه نرگس گل سرخ را داده نمگشادند بر آفریدون سخنکه نو باش تا هست گیتی کهنچه اختر بد این از تو ای نیکبختچه باری ز شاخ کدامین درختکه ایدون به بالین شیرآمدیستمکاره مرد دلیر آمدیچه مایه جهان گشت بر ما ببدز کردار این جادوی بیخردندیدیم کس کاین چنین زهره داشتبدین پایگه از هنر بهره داشتکش اندیشهٔ گاه او آمدیو گرش آرزو جاه او آمدیچنین داد پاسخ فریدون که تختنماند به کس جاودانه نه بختمنم پور آن نیکبخت آبتینکه بگرفت ضحاک ز ایران زمینبکشتش به زاری و من کینه جوینهادم سوی تخت ضحاک رویهمان گاو بر مایه کم دایه بودز پیکر تنش همچو پیرایه بودز خون چنان بیزبان چارپایچه آمد برآن مرد ناپاک رایکمر بستهام لاجرم جنگجویاز ایران به کین اندر آورده رویسرش را بدین گرزهٔ گاو چهربکوبم نه بخشایش آرم نه مهرچو بشنید ازو این سخن ارنوازگشاده شدش بر دل پاک رازبدو گفت شاه آفریدون توییکه ویران کنی تنبل و جادوییکجا هوش ضحاک بر دست تستگشاد جهان بر کمربست تستز تخم کیان ما دو پوشیده پاکشده رام با او ز بیم هلاکهمی جفتمان خواند او جفت مارچگونه توان بودن ای شهریارفریدون چنین پاسخ آورد بازکه گر چرخ دادم دهد از فرازببرم پی اژدها را ز خاکبشویم جهان را ز ناپاک پاکبباید شما را کنون گفت راستکه آن بیبها اژدهافش کجاستبرو خوب رویان گشادند رازمگر که اژدها را سرآید به گازبگفتند کاو سوی هندوستانبشد تا کند بند جادوستانببرد سر بیگناهان هزارهراسان شدست از بد روزگارکجا گفته بودش یکی پیشبینکه پردختگی گردد از تو زمینکه آید که گیرد سر تخت توچگونه فرو پژمرد بخت تودلش زان زده فال پر آتشستهمه زندگانی برو ناخوشستهمی خون دام و دد و مرد و زنبریزد کند در یکی آبدنمگر کاو سرو تن بشوید به خونشود فال اخترشناسان نگونهمان نیز از آن مارها بر دو کفتبه رنج درازست مانده شگفتازین کشور آید به دیگر شودز رنج دو مار سیه نغنودبیامد کنون گاه بازآمدنشکه جایی نباید فراوان بدنشگشاد آن نگار جگر خسته رازنهاده بدو گوش گردنفراز
داستان ضحاک:بخش یازدهم:چوکشور ز ضحاک بودی تهییکی مایه ور بد بسان رهیکه او داشتی گنج و تخت و سرایشگفتی به دل سوزگی کدخدایورا کندرو خواندندی بنامبه کندی زدی پیش بیداد گامبه کاخ اندر آمد دوان کند رودر ایوان یکی تاجور دید نونشسته به آرام در پیشگاهچو سرو بلند از برش گرد ماهز یک دست سرو سهی شهرنازبه دست دگر ماهروی ار نوازهمه شهر یکسر پر از لشکرشکمربستگان صف زده بر درشنه آسیمه گشت و نه پرسید رازنیایش کنان رفت و بردش نمازبرو آفرین کرد کای شهریارهمیشه بزی تا بود روزگارخجسته نشست تو با فرهیکه هستی سزاوار شاهنشهیجهان هفت کشور ترا بنده بادسرت برتر از ابر بارنده بادفریدونش فرمود تا رفت پیشبکرد آشکارا همه راز خویشبفرمود شاه دلاور بدویکه رو آلت تخت شاهی بجوینبیذ آر و رامشگران را بخوانبپیمای جام و بیارای خوانکسی کاو به رامش سزای منستبه دانش همان دلزدای منستبیار انجمن کن بر تخت منچنان چون بود در خور بخت منچو بنشنید از او این سخن کدخدایبکرد آنچه گفتش بدو رهنمایمی روشن آورد و رامشگرانهمان در خورش باگهر مهترانفریدون غم افکند و رامش گزیدشبی کرد جشنی چنان چون سزیدچو شد رام گیتی دوان کندروبرون آمد از پیش سالار نونشست از بر بارهٔ راه جویسوی شاه ضحاک بنهاد رویبیامد چو پیش سپهبد رسیدسراسر بگفت آنچه دید و شنیدبدو گفت کای شاه گردنکشانبه برگشتن کارت آمد نشانسه مرد سرافراز با لشکریفراز آمدند از دگر کشوریازان سه یکی کهتر اندر میانبه بالای سرو و به چهر کیانبه سالست کهتر فزونیش بیشاز آن مهتران او نهد پای پیشیکی گرز دارد چو یک لخت کوههمی تابد اندر میان گروهبه اسپ اندر آمد بایوان شاهدو پرمایه با او همیدون براهبیامد به تخت کئی بر نشستهمه بند و نیرنگ تو کرد پستهر آنکس که بود اندر ایوان توز مردان مرد و ز دیوان توسر از پای یکسر فروریختشانهمه مغز با خون برامیختشانبدو گفت ضحاک شاید بدنکه مهمان بود شاد باید بدنچنین داد پاسخ ورا پیشکارکه مهمان ابا گرزهٔ گاوساربه مردی نشیند به آرام توزتاج و کمر بسترد نام توبه آیین خویش آورد ناسپاسچنین گر تو مهمان شناسی شناسبدو گفت ضحاک چندین منالکه مهمان گستاخ بهتر به فالچنین داد پاسخ بدو کندروکه آری شنیدم تو پاسخ شنوگرین نامور هست مهمان توچه کارستش اندر شبستان توکه با دختران جهاندار جمنشیند زند رای بر بیش و کمبه یک دست گیرد رخ شهرنازبه دیگر عقیق لب ارنوازشب تیره گون خود بترزین کندبه زیر سر از مشک بالین کندچومشک آن دو گیسوی دو ماه توکه بودند همواره دلخواه توبگیرد ببرشان چو شد نیم مستبدین گونه مهمان نباید بدستبرآشفت ضحاک برسان کرگشنید آن سخن کارزو کرد مرگبه دشنام زشت و به آواز سختشگفتی بشورید با شوربختبدو گفت هرگز تو در خان منازین پس نباشی نگهبان منچنین داد پاسخ ورا پیشکارکه ایدون گمانم من ای شهریارکزان بخت هرگز نباشدت بهربه من چون دهی کدخدایی شهرچو بیبهره باشی ز گاه مهیمرا کار سازندگی چون دهیچرا تو نسازی همی کار خویشکه هرگز نیامدت ازین کار پیشز تاج بزرگی چو موی از خمیربرون آمدی مهترا چارهگیرترا دشمن آمد به گه برنشستیکی گرزهٔ گاوپیکر به دستهمه بند و نیرنگت از رنگ برددلارام بگرفت و گاهت سپرد
داستان ضحاک:بخش دوازدهم:جهاندار ضحاک ازان گفتگویبه جوش آمد و زود بنهاد رویچو شب گردش روز پرگار زدفروزنده را مهره در قار زدبفرمود تا برنهادند زینبران باد پایان باریک بینبیامد دمان با سپاهی گرانهمه نره دیوان جنگ آورانز بیراه مر کاخ را بام و درگرفت و به کین اندر آورد سرسپاه فریدون چو آگه شدندهمه سوی آن راه بیره شدندز اسپان جنگی فرو ریختنددر آن جای تنگی برآویختندهمه بام و در مردم شهر بودکسی کش ز جنگ آوری بهر بودهمه در هوای فریدون بدندکه از درد ضحاک پرخون بدندز دیوارها خشت و ز بام سنگبه کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگببارید چون ژاله ز ابر سیاهپئی را نبد بر زمین جایگاهبه شهر اندرون هر که برنا بدندچه پیران که در جنگ دانا بدندسوی لشکر آفریدون شدندز نیرنگ ضحاک بیرون شدندخروشی برآمد ز آتشکدهکه بر تخت اگر شاه باشد ددههمه پیر و برناش فرمان بریمیکایک ز گفتار او نگذریمنخواهیم برگاه ضحاک رامرآن اژدهادوش ناپاک راسپاهی و شهری به کردار کوهسراسر به جنگ اندر آمد گروهاز آن شهر روشن یکی تیره گردبرآمد که خورشید شد لاجوردپس آنگاه ضحاک شد چاره جویز لشکر سوی کاخ بنهاد رویبه آهن سراسر بپوشید تنبدان تا نداند کسش ز انجمنبه چنگ اندرون شست یازی کمندبرآمد بر بام کاخ بلندبدید آن سیه نرگس شهرنازپر از جادویی با فریدون به رازدو رخساره روز و دو زلفش چو شبگشاده به نفرین ضحاک لببه مغز اندرش آتش رشک خاستبه ایوان کمند اندر افگند راستنه از تخت یاد و نه جان ارجمندفرود آمد از بام کاخ بلندبه دست اندرش آبگون دشنه بودبه خون پری چهرگان تشنه بودز بالا چو پی بر زمین برنهادبیامد فریدون به کردار بادبران گرزهٔ گاوسر دست بردبزد بر سرش ترگ بشکست خردبیامد سروش خجسته دمانمزن گفت کاو را نیامد زمانهمیدون شکسته ببندش چو سنگببر تا دو کوه آیدت پیش تنگبه کوه اندرون به بود بند اونیاید برش خویش و پیوند اوفریدون چو بشنید ناسود دیرکمندی بیاراست از چرم شیربه تندی ببستش دو دست و میانکه نگشاید آن بند پیل ژیاننشست از بر تخت زرین اوبیفگند ناخوب آیین اوبفرمود کردن به در بر خروشکه هر کس که دارید بیدار هوشنباید که باشید با ساز جنگنه زین گونه جوید کسی نام و ننگسپاهی نباید که به پیشهوربه یک روی جویند هر دو هنریکی کارورز و یکی گرزدارسزاوار هر کس پدیدست کارچو این کار آن جوید آن کار اینپرآشوب گردد سراسر زمینبه بند اندرست آنکه ناپاک بودجهان را ز کردار او باک بودشما دیر مانید و خرم بویدبه رامش سوی ورزش خود شویدشنیدند یکسر سخنهای شاهازان مرد پرهیز با دستگاهوزان پس همه نامداران شهرکسی کش بد از تاج وز گنج بهربرفتند با رامش و خواستههمه دل به فرمانش آراستهفریدون فرزانه بنواختشانبراندازه بر پایگه ساختشانهمی پندشان داد و کرد آفرینهمی یاد کرد از جهان آفرینهمی گفت کاین جایگاه منستبه نیک اختر بومتان روشنستکه یزدان پاک از میان گروهبرانگیخت ما را ز البرز کوهبدان تا جهان از بد اژدهابفرمان گرز من آید رهاچو بخشایش آورد نیکی دهشبه نیکی بباید سپردن رهشمنم کدخدای جهان سر به سرنشاید نشستن به یک جای بروگرنه من ایدر همی بودمیبسی با شما روز پیمودمیمهان پیش او خاک دادند بوسز درگاه برخاست آوای کوسدمادم برون رفت لشکر ز شهروزان شهر نایافته هیچ بهرببردند ضحاک را بسته خواربه پشت هیونی برافگنده زارهمی راند ازین گونه تا شیرخوانجهان را چو این بشنوی پیر خوانبسا روزگارا که بر کوه و دشتگذشتست و بسیار خواهد گذشتبران گونه ضحاک را بسته سختسوی شیر خوان برد بیدار بختهمی راند او را به کوه اندرونهمی خواست کارد سرش را نگونبیامد هم آنگه خجسته سروشبه خوبی یکی راز گفتش به گوشکه این بسته را تا دماوند کوهببر همچنان تازیان بیگروهمبر جز کسی را که نگزیردتبه هنگام سختی به بر گیردتبیاورد ضحاک را چون نوندبه کوه دماوند کردش ببندبه کوه اندرون تنگ جایش گزیدنگه کرد غاری بنش ناپدیدبیاورد مسمارهای گرانبه جایی که مغزش نبود اندرانفرو بست دستش بر آن کوه بازبدان تا بماند به سختی درازببستش بران گونه آویختهوزو خون دل بر زمین ریختهازو نام ضحاک چون خاک شدجهان از بد او همه پاک شدگسسته شد از خویش و پیوند اوبمانده بدان گونه در بند او
داستان فریدون:بخش اول:فریدون چو شد بر جهان کامگارندانست جز خویشتن شهریاربه رسم کیان تاج و تخت مهیبیاراست با کاخ شاهنشهیبه روز خجسته سر مهرماهبه سر بر نهاد آن کیانی کلاهزمانه بیاندوه گشت از بدیگرفتند هر کس ره ایزدیدل از داوریها بپرداختندبه آیین یکی جشن نو ساختندنشستند فرزانگان شادکامگرفتند هر یک ز یاقوت جاممی روشن و چهرهٔ شاه نوجهان نو ز داد و سر ماه نوبفرمود تا آتش افروختندهمه عنبر و زعفران سوختندپرستیدن مهرگان دین اوستتن آسانی و خوردن آیین اوستاگر یادگارست ازو ماه مهربکوش و به رنج ایچ منمای چهرورا بد جهان سالیان پانصدنیفکند یک روز بنیاد بدجهان چون برو بر نماند ای پسرتو نیز آز مپرست و انده مخورنماند چنین دان جهان برکسیدرو شادکامی نیابی بسیفرانک نه آگاه بد زین نهانکه فرزند او شاه شد بر جهانز ضحاک شد تخت شاهی تهیسرآمد برو روزگار مهیپس آگاهی آمد ز فرخ پسربه مادر که فرزند شد تاجورنیایش کنان شد سر و تن بشستبه پیش جهانداور آمد نخستنهاد آن سرش پست بر خاک برهمی خواند نفرین به ضحاک برهمی آفرین خواند بر کردگاربرآن شادمان گردش روزگاروزان پس کسی را که بودش نیازهمی داشت روز بد خویش رازنهانش نوا کرد و کس را نگفتهمان راز او داشت اندر نهفتیکی هفته زین گونه بخشید چیزچنان شد که درویش نشناخت نیزدگر هفته مر بزم را کرد سازمهانی که بودند گردن فرازبیاراست چون بوستان خان خویشمهان را همه کرد مهمان خویشوزان پس همه گنج آراستهفراز آوریده نهان خواستههمان گنجها راگشادن گرفتنهاده همه رای دادن گرفتگشادن در گنج را گاه دیددرم خوار شد چون پسر شاه دیدهمان جامه و گوهر شاهوارهمان اسپ تازی به زرین عذارهمان جوشن و خود و زوپین و تیغکلاه و کمر هم نبودش دریغهمه خواسته بر شتر بار کرددل پاک سوی جهاندار کردفرستاد نزدیک فرزند چیززبانی پر از آفرین داشت نیزچو آن خواسته دید شاه زمینبپذرفت و بر مام کرد آفرینبزرگان لشگر چو بشناختندبر شهریار جهان تاختندکه ای شاه پیروز یزدانشناسستایش مر او را زویت سپاسچنین روز روزت فزون باد بختبد اندیشگان را نگون باد بختترا باد پیروزی از آسمانمبادا بجز داد و نیکی گمانوزان پس جهاندیدگان سوی شاهز هر گوشهای برگرفتند راههمه زر و گوهر برآمیختندبه تاج سپهبد فرو ریختندهمان مهتران از همه کشورشبدان خرمی صف زده بر درشز یزدان همی خواستند آفرینبران تاج و تخت و کلاه و نگینهمه دست برداشته به آسمانهمی خواندندش به نیکی گمانکه جاوید بادا چنین شهریاربرومند بادا چنین روزگاروزان پس فریدون به گرد جهانبگردید و دید آشکار و نهانهران چیز کز راه بیداد دیدهر آن بوم و برکان نه آباد دیدبه نیکی ببست از همه دست بدچنانک از ره هوشیاران سزدبیاراست گیتی بسان بهشتبه جای گیا سرو گلبن بکشتاز آمل گذر سوی تمیشه کردنشست اندر آن نامور بیشه کردکجا کز جهان گوش خوانی همیجز این نیز نامش ندانی همی
داستان فریدون:بخش دوم:ز سالش چو یک پنجه اندر کشیدسه فرزندش آمد گرامی پدیدبه بخت جهاندار هر سه پسرسه خسرو نژاد از در تاج زربه بالا چو سرو و به رخ چون بهاربه هر چیز مانندهٔ شهریاراز این سه دو پاکیزه از شهرنازیکی کهتر از خوب چهر ارنوازپدر نوز ناکرده از ناز نامهمی پیش پیلان نهادند گامفریدون از آن نامداران خویشیکی را گرانمایهتر خواند پیشکجا نام او جندل پرهنربخ هر کار دلسوز بر شاه بربدو گفت برگرد گرد جهانسه دختر گزین از نژاد مهانسه خواهر ز یک مادر و یک پدرپری چهره و پاک و خسرو گهربه خوبی سزای سه فرزند منچنان چون بشاید به پیوند منبه بالا و دیدار هر سه یکیکه این را ندانند ازان اندکیچو بشنید جندل ز خسرو سخنیکی رای پاکیزه افگند بنکه بیدار دل بود و پاکیزه مغززبان چرب و شایستهٔ کار نغزز پیش سپهبد برون شد به راهابا چند تن مر ورا نیکخواهیکایک ز ایران سراندر کشیدپژوهید و هرگونه گفت و شنیدبه هر کشوری کز جهان مهتریبه پرده درون داشتن دخترینهفته بجستی همه رازشانشنیدی همه نام و آوازشانز دهقان پر مایه کس را ندیدکه پیوستهٔ آفریدون سزیدخردمند و روشندل و پاکتنبیامد بر سرو شاه یمننشان یافت جندل مر اورا درستسه دختر چنان چون فریدون بجستخرامان بیامد به نزدیک سروچنان چون به پیش گل اندر تذروزمین را ببوسید و چربی نمودبرآن کهتری آفرین برفزودبه جندل چنین گفت شاه یمنکه بیآفرینت مبادا دهنچه پیغام داری چه فرمان دهیفرستادهای گر گرامی رهیبدو گفت جندل که خرم بدیهمیشه ز تو دور دست بدیاز ایران یکی کهترم چون شمنپیام آوریده به شاه یمندرود فریدون فرخ دهمسخن هر چه پرسند پاسخ دهمترا آفرین از فریدون گردبزرگ آنکسی کو نداردش خردمرا گفت شاه یمن را بگویکه بر گاه تا مشک بوید ببویبدان ای سر مایهٔ تازیانکز اختر بدی جاودان بیزیانمرا پادشاهی آباد هستهمان گنج و مردی و نیروی دستسه فرزند شایستهٔ تاج و گاهاگر داستان را بود گاه ماهز هر کام و هر خواسته بینیازبه هر آرزو دست ایشان درازمر این سه گرانمایه را در نهفتبباید کنون شاهزاده سه جفتز کار آگهان آگهی یافتمبدین آگهی تیز بشتافتمکجا از پس پرده پوشیده رویسه پاکیزه داری تو ای نامجویمران هرسه را نوز ناکرده نامچو بشنیدم این دل شدم شادکامکه ما نیز نام سه فرخ نژادچو اندر خور آید نکردیم یادکنون این گرامی دو گونه گهربباید برآمیخت با یکدگرسه پوشیده رخ را سه دیهیم جویسزا را سزاوار بیگفتوگویفریدون پیامم بدین گونه دادتو پاسخ گزار آنچه آیدت یادپیامش چو بشنید شاه یمنبپژمرد چون زاب کنده سمنهمی گفت گر پیش بالین مننبیند سه ماه این جهانبین منمرا روز روشن بود تاره شببباید گشادن به پاسخ دو لبسراینده را گفت کای نامجویزمان باید اندر چنین گفتگویشتابت نباید بپاسخ کنونمرا چند رازست با رهنمونفرستاده را زود جایی گزیدپس آنگه به کار اندرون بنگریدبیامد در بار دادن ببستبه انبوه اندیشگان در نشستفراوان کس از دشت نیزهورانبر خویش خواند آزموده سراننهفته برون آورید از نهفتهمه رازها پیش ایشان بگفتکه ما را به گیتی ز پیوند خویشسه شمعست روشن به ددار پیشفریدون فرستاد زی من پیامبگسترد پیشم یکی خوب دامهمی کرد خواهد ز چشمم جدایکی رای بایدزدن با شمافرستاده گوید چنین گفت شاهکه ما را سه شاهست زیبای گاهگراینده هر سه به پیوند منبه سه روی پوشیده فرزند مناگر گویم آری و دل زان تهیدروغم نه اندر خورد با مهیوگر آرزوها سپارم بدویشود دل پر آتش پر از آب رویوگر سر بپیچم ز فرمان اوبه یک سو گرایم ز پیمان اوکسی کو بود شهریار زمیننه بازیست با او سگالید کینشنیدستم از مردم راهجویکه ضحاک را زو چه آمد برویازین در سخن هر چه دارید یادسراسر به من بر بباید گشادجهان آزموده دلاور سرانگشادند یکیک به پاسخ زبانکه ما همگنان آن نبینیم رایکه هر باد را تو بجنبی ز جایاگر شد فریدون جهان شهریارنه ما بندگانیم با گوشوارسخنگفتن و کوشش آیین ماستعنان و سنان تافتن دین ماستبه خنجر زمین را میستان کنیمبه نیزه هوا را نیستان کنیمسه فرزند اگر بر تو هست ارجمندسربدره بگشای و لب را ببندو گر چارهٔ کار خواهی همیبترسی ازین پادشاهی همیازو آرزوهای پرمایه جویکه کردار آنرا نبینند رویچو بشنید از آن نامداران سخننه سردید آن را به گیتی نه بن
داستان فریدون:بخش سوم:فرستادهٔ شاه را پیش خواندفراوان سخن را به خوبی براندکه من شهریار ترا کهترمبه هرچ او بفرمود فرمانبرمبگویش که گرچه تو هستی بلندسه فرزند تو برتو بر ارجمندپسر خود گرامی بود شاه رابویژه که زیبا بود گاه راسخن هر چه گفتی پذیرم همیز دختر من اندازه گیرم همیاگر پادشا دیده خواهد ز منو گر دشت گردان و تخت یمنمرا خوارتر چون سه فرزند خویشنبینم به هنگام بایست پیشپس ار شاه را این چنین است کامنشاید زدن جز به فرمانش گامبه فرمان شاه این سه فرزند منبرون آنگه آید ز پیوند منکجا من ببینم سه شاه ترافروزندهٔ تاج و گاه ترابیایند هر سه به نزدیک منشود روشن این شهر تاریک منشود شادمان دل به دیدارشانببینم روانهای بیدارشانببینم کشان دل پر از داد هستبه زنهارشان دست گیرم به دستپس آنگه سه روشن جهانبین خویشسپارم بدیشان بر آیین خویشچو آید بدیدار ایشان نیازفرستم سبکشان سوی شاه بازسراینده جندل چو پاسخ شنیدببوسید تختش چنان چون سزیدپر از آفرین لب ز ایوان اویسوی شهریار جهان کرد رویبیامد چو نزد فریدون رسیدبگفت آن کجا گفت و پاسخ شنیدسه فرزند را خواند شاه جهاننهفته برون آورید از نهاناز آن رفتن جندل و رای خویشسخنها همه پاک بنهاد پیشچنین گفت کاین شهریار یمنسر انجمن سرو سایه فکنچو ناسفته گوهر سه دخترش بودنبودش پسر دختر افسرش بودسروش ار بیابد چو ایشان عروسدهد پیش هر یک مگر خاکبوسز بهر شما از پدر خواستمسخنهای بایسته آراستمکنون تان بباید بر او شدنبه هر بیش و کم رای فرخ زدنسراینده باشید و بسیارهوشبه گفتار او برنهاده دوگوشبه خوبی سخنهاش پاسخ دهیدچو پرسد سخن رای فرخ نهیدازیرا که پروردهٔ پادشانباید که باشد بجز پارساسخنگوی و روشن دل و پاکدینبه کاری که پیش آیدش پیشبینزبان راستی را بیاراستهخرد خیره کرده ابر خواستهشما هر چه گویم ز من بشنویداگر کار بندید خرم بویدیکی ژرفبین است شاه یمنکه چون او نباشد به هرانجمنگرانمایه و پاک هرسه پسرهمه دلنهاده به گفت پدرز پیش فریدون برون آمدندپر از دانش و پرفسون آمدندبجز رای و دانش چه اندرخوردپسر را که چونان پدر پرورد
داستان فریدونبخش چهارم:سوی خانه رفتند هر سه چوبادشب آمد بخفتند پیروز و شادچو خورشید زد عکس برآسمانپراگند بر لاژورد ارغوانبرفتند و هر سه بیاراستندابا خویشتن موبدان خواستندکشیدند با لشکری چون سپهرهمه نامداران خورشیدچهرچو از آمدنشان شد آگاه سروبیاراست لشکر چو پر تذروفرستادشان لشکری گشن پیشچه بیگانه فرزانگان و چه خویششدند این سه پرمایه اندر یمنبرون آمدند از یمن مرد و زنهمی گوهر و زعفران ریختندهمی مشک با می برآمیختندهمه یال اسپان پر از مشک و میپراگنده دینار در زیر پینشستن گهی ساخت شاه یمنهمه نامداران شدند انجمندر گنجهای کهن کرد بازگشاد آنچه یک چند گه بود رازسه خورشید رخ را چو باغ بهشتکه موبد چو ایشان صنوبر نکشتابا تاج و با گنج نادیده رنجمگر زلفشان دیده رنج شکنجبیاورد هر سه بدیشان سپردکه سه ماه نو بود و سه شاه گردز کینه به دل گفت شاه یمنکه از آفریدون بد آمد به منبد از من که هرگز مبادم میانکه ماده شد از تخم نره کیانبه اختر کس آندان که دخترش نیستچو دختر بود روشن اخترش نیستبه پیش همه موبدان سرو گفتکه زیبا بود ماه را شاه جفتبدانید کین سه جهان بین خویشسپردم بدیشان بر آیین خویشبدان تا چو دیده بدارندشانچو جان پیش دل بر نگارندشانخروشید و بار غریبان ببستابر پشت شرزه هیونان مستز گوهر یمن گشت افروختهعماری یک اندردگر دوختهچو فرزند را باشد آئین و فرگرامی به دل بر چه ماده چه نربه سوی فریدون نهادند رویجوانان بینادل راه جوی