انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 64:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  61  62  63  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
داستان ضحاک:

بخش هفتم:

چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب

بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب

چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج

ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست

از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر با گهر بخردان

مرا در نهانی یکی دشمن‌ست
که بربخردان این سخن روشن است

به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ

اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد

ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار

همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری

یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن

بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان

یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت

نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی

زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان

بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر

هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه

ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند

بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم

خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه

یکی بی‌زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم

تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری

که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست

شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت

مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید

که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن

سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید

بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او

بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا

چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش

خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدو

همه سوی دوزخ نهادید روی
سپر دید دلها به گفتار اوی

نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا

خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای

گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی

مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین

ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد

چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی
بسان همالان کند سرخ روی

همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو

کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود

که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید

میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست

ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه

همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند

ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای

همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد

خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست

کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند

بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است

بدان بی‌بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست

همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد

بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست

بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو

چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی

بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم

بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه

بران بی‌بها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران

ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان

که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود

بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان

فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید

سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان

که من رفتنی‌ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار

ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست

فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش

به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من

بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان

فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت

برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال

یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام

فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد

که گردون نگردد بجز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی

بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند

هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی

جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود

نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش

بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران

به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز

پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر

بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید

که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش هشتم:

فریدون به خورشید بر برد سر
کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او
به ابر اندر آمد سرگاه او

به پیلان گردون کش و گاومیش
سپه را همی توشه بردند پیش

کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد
سری پر ز کینه دلی پر ز داد

به اروند رود اندر آورد روی
چنان چون بود مرد دیهیم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد
لب دجله و شهر بغداد کرد
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش نهم:

چو آمد به نزدیک اروندرود
فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پیروز شاه
که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اینها کسی را بدین سو ممان

بدان تا گذر یابم از روی آب
به کشتی و زورق هم اندر شتاب

نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد بگفت فریدون فرود

چنین داد پاسخ که شاه جهان
چنین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشه را تا نخست
جوازی بیابی و مهری درست

فریدون چو بشنید شد خشمناک
ازان ژرف دریا نیامدش باک

هم آنگه میان کیانی ببست
بران بارهٔ تیزتک بر نشست

سرش تیز شد کینه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر

بر آن باد پایان با آفرین
به آب اندرون غرقه کردند زین

به خشکی رسیدند سر کینه جوی
به بیت‌المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند
همی کنگ دژهودجش خواندند

بتازی کنون خانهٔ پاک دان
برآورده ایوان ضحاک دان

چو از دشت نزدیک شهر آمدند
کزان شهر جوینده بهر آمدند

ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر
همه جای شادی و آرام و مهر

که ایوانش برتر ز کیوان نمود
که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانهٔ اژدهاست
که جای بزرگی و جای بهاست

به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
برآرد چنین بر ز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان
مگر راز دارد یکی در نهان

بیاید که ما را بدین جای تنگ
شتابیدن آید به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد
عنان بارهٔ تیزتک را سپرد

تو گفتی یکی آتشستی درست
که پیش نگهبان ایوان برست

گران گرز برداشت از پیش زین
تو گفتی همی بر نوردد زمین

کس از روزبانان بدر بر نماند
فریدون جهان آفرین را بخواند

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش دهم:

طلسمی که ضحاک سازیده بود
سرش به آسمان برفرازیده بود

فریدون ز بالا فرود آورید
که آن جز به نام جهاندار دید

وزان جادوان کاندر ایوان بدند
همه نامور نره دیوان بدند

سرانشان به گرز گران کرد پست
نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای
کلاه کئی جست و بگرفت جای

برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه‌موی و خورشید روی

بفرمود شستن سرانشان نخست
روانشان ازان تیرگیها بشست

ره داور پاک بنمودشان
ز آلودگی پس بپالودشان

که پروردهٔ بت پرستان بدند
سراسیمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم
به نرگس گل سرخ را داده نم

گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن

چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت
چه باری ز شاخ کدامین درخت

که ایدون به بالین شیرآمدی
ستمکاره مرد دلیر آمدی

چه مایه جهان گشت بر ما ببد
ز کردار این جادوی بی‌خرد

ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت
بدین پایگه از هنر بهره داشت

کش اندیشهٔ گاه او آمدی
و گرش آرزو جاه او آمدی

چنین داد پاسخ فریدون که تخت
نماند به کس جاودانه نه بخت

منم پور آن نیک‌بخت آبتین
که بگرفت ضحاک ز ایران زمین

بکشتش به زاری و من کینه جوی
نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود

ز خون چنان بی‌زبان چارپای
چه آمد برآن مرد ناپاک رای

کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی
از ایران به کین اندر آورده روی

سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر
بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر

چو بشنید ازو این سخن ارنواز
گشاده شدش بر دل پاک راز

بدو گفت شاه آفریدون تویی
که ویران کنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحاک بر دست تست
گشاد جهان بر کمربست تست

ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک
شده رام با او ز بیم هلاک

همی جفت‌مان خواند او جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار

فریدون چنین پاسخ آورد باز
که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک

بباید شما را کنون گفت راست
که آن بی‌بها اژدهافش کجاست

برو خوب رویان گشادند راز
مگر که اژدها را سرآید به گاز

بگفتند کاو سوی هندوستان
بشد تا کند بند جادوستان

ببرد سر بی‌گناهان هزار
هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش یکی پیشبین
که پردختگی گردد از تو زمین

که آید که گیرد سر تخت تو
چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست
همه زندگانی برو ناخوشست

همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبدن

مگر کاو سرو تن بشوید به خون
شود فال اخترشناسان نگون

همان نیز از آن مارها بر دو کفت
به رنج درازست مانده شگفت

ازین کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود

بیامد کنون گاه بازآمدنش
که جایی نباید فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز
نهاده بدو گوش گردن‌فراز
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش یازدهم:

چوکشور ز ضحاک بودی تهی
یکی مایه ور بد بسان رهی

که او داشتی گنج و تخت و سرای
شگفتی به دل سوزگی کدخدای

ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پیش بیداد گام

به کاخ اندر آمد دوان کند رو
در ایوان یکی تاجور دید نو

نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه

ز یک دست سرو سهی شهرناز
به دست دگر ماه‌روی ار نواز

همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش

نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز

برو آفرین کرد کای شهریار
همیشه بزی تا بود روزگار

خجسته نشست تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی

جهان هفت کشور ترا بنده باد
سرت برتر از ابر بارنده باد

فریدونش فرمود تا رفت پیش
بکرد آشکارا همه راز خویش

بفرمود شاه دلاور بدوی
که رو آلت تخت شاهی بجوی

نبیذ آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان

کسی کاو به رامش سزای منست
به دانش همان دلزدای منست

بیار انجمن کن بر تخت من
چنان چون بود در خور بخت من

چو بنشنید از او این سخن کدخدای
بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

می روشن آورد و رامشگران
همان در خورش باگهر مهتران

فریدون غم افکند و رامش گزید
شبی کرد جشنی چنان چون سزید

چو شد رام گیتی دوان کندرو
برون آمد از پیش سالار نو

نشست از بر بارهٔ راه جوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی

بیامد چو پیش سپهبد رسید
سراسر بگفت آنچه دید و شنید

بدو گفت کای شاه گردنکشان
به برگشتن کارت آمد نشان

سه مرد سرافراز با لشکری
فراز آمدند از دگر کشوری

ازان سه یکی کهتر اندر میان
به بالای سرو و به چهر کیان

به سالست کهتر فزونیش بیش
از آن مهتران او نهد پای پیش

یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه

به اسپ اندر آمد بایوان شاه
دو پرمایه با او همیدون براه

بیامد به تخت کئی بر نشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست

هر آنکس که بود اندر ایوان تو
ز مردان مرد و ز دیوان تو

سر از پای یکسر فروریختشان
همه مغز با خون برامیختشان

بدو گفت ضحاک شاید بدن
که مهمان بود شاد باید بدن

چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار

به مردی نشیند به آرام تو
زتاج و کمر بسترد نام تو

به آیین خویش آورد ناسپاس
چنین گر تو مهمان شناسی شناس

بدو گفت ضحاک چندین منال
که مهمان گستاخ بهتر به فال

چنین داد پاسخ بدو کندرو
که آری شنیدم تو پاسخ شنو

گرین نامور هست مهمان تو
چه کارستش اندر شبستان تو

که با دختران جهاندار جم
نشیند زند رای بر بیش و کم

به یک دست گیرد رخ شهرناز
به دیگر عقیق لب ارنواز

شب تیره گون خود بترزین کند
به زیر سر از مشک بالین کند

چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو
که بودند همواره دلخواه تو

بگیرد ببرشان چو شد نیم مست
بدین گونه مهمان نباید بدست

برآشفت ضحاک برسان کرگ
شنید آن سخن کارزو کرد مرگ

به دشنام زشت و به آواز سخت
شگفتی بشورید با شوربخت

بدو گفت هرگز تو در خان من
ازین پس نباشی نگهبان من

چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که ایدون گمانم من ای شهریار

کزان بخت هرگز نباشدت بهر
به من چون دهی کدخدایی شهر

چو بی‌بهره باشی ز گاه مهی
مرا کار سازندگی چون دهی

چرا تو نسازی همی کار خویش
که هرگز نیامدت ازین کار پیش

ز تاج بزرگی چو موی از خمیر
برون آمدی مهترا چاره‌گیر

ترا دشمن آمد به گه برنشست
یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست

همه بند و نیرنگت از رنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد
     
  
مرد

 
داستان ضحاک:

بخش دوازدهم:

جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی
به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد
فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زین
بران باد پایان باریک بین

بیامد دمان با سپاهی گران
همه نره دیوان جنگ آوران

ز بی‌راه مر کاخ را بام و در
گرفت و به کین اندر آورد سر

سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بی‌ره شدند

ز اسپان جنگی فرو ریختند
در آن جای تنگی برآویختند

همه بام و در مردم شهر بود
کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فریدون بدند
که از درد ضحاک پرخون بدند

ز دیوارها خشت و ز بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ

ببارید چون ژاله ز ابر سیاه
پئی را نبد بر زمین جایگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پیران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند

خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده

همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفتار او نگذریم

نخواهیم برگاه ضحاک را
مرآن اژدهادوش ناپاک را

سپاهی و شهری به کردار کوه
سراسر به جنگ اندر آمد گروه

از آن شهر روشن یکی تیره گرد
برآمد که خورشید شد لاجورد

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی

به آهن سراسر بپوشید تن
بدان تا نداند کسش ز انجمن

به چنگ اندرون شست یازی کمند
برآمد بر بام کاخ بلند

بدید آن سیه نرگس شهرناز
پر از جادویی با فریدون به راز

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب
گشاده به نفرین ضحاک لب

به مغز اندرش آتش رشک خاست
به ایوان کمند اندر افگند راست

نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرود آمد از بام کاخ بلند

به دست اندرش آبگون دشنه بود
به خون پری چهرگان تشنه بود

ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون به کردار باد

بران گرزهٔ گاوسر دست برد
بزد بر سرش ترگ بشکست خرد

بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت کاو را نیامد زمان

همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ

به کوه اندرون به بود بند او
نیاید برش خویش و پیوند او

فریدون چو بشنید ناسود دیر
کمندی بیاراست از چرم شیر

به تندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان

نشست از بر تخت زرین او
بیفگند ناخوب آیین او

بفرمود کردن به در بر خروش
که هر کس که دارید بیدار هوش

نباید که باشید با ساز جنگ
نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ

سپاهی نباید که به پیشه‌ور
به یک روی جویند هر دو هنر

یکی کارورز و یکی گرزدار
سزاوار هر کس پدیدست کار

چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین

به بند اندرست آنکه ناپاک بود
جهان را ز کردار او باک بود

شما دیر مانید و خرم بوید
به رامش سوی ورزش خود شوید

شنیدند یکسر سخنهای شاه
ازان مرد پرهیز با دستگاه

وزان پس همه نامداران شهر
کسی کش بد از تاج وز گنج بهر

برفتند با رامش و خواسته
همه دل به فرمانش آراسته

فریدون فرزانه بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان

همی پندشان داد و کرد آفرین
همی یاد کرد از جهان آفرین

همی گفت کاین جایگاه منست
به نیک اختر بومتان روشنست

که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه

بدان تا جهان از بد اژدها
بفرمان گرز من آید رها

چو بخشایش آورد نیکی دهش
به نیکی بباید سپردن رهش

منم کدخدای جهان سر به سر
نشاید نشستن به یک جای بر

وگرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی

مهان پیش او خاک دادند بوس
ز درگاه برخاست آوای کوس

دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر

ببردند ضحاک را بسته خوار
به پشت هیونی برافگنده زار

همی راند ازین گونه تا شیرخوان
جهان را چو این بشنوی پیر خوان

بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشتست و بسیار خواهد گذشت

بران گونه ضحاک را بسته سخت
سوی شیر خوان برد بیدار بخت

همی راند او را به کوه اندرون
همی خواست کارد سرش را نگون

بیامد هم آنگه خجسته سروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش

که این بسته را تا دماوند کوه
ببر همچنان تازیان بی‌گروه

مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت

بیاورد ضحاک را چون نوند
به کوه دماوند کردش ببند

به کوه اندرون تنگ جایش گزید
نگه کرد غاری بنش ناپدید

بیاورد مسمارهای گران
به جایی که مغزش نبود اندران

فرو بست دستش بر آن کوه باز
بدان تا بماند به سختی دراز

ببستش بران گونه آویخته
وزو خون دل بر زمین ریخته

ازو نام ضحاک چون خاک شد
جهان از بد او همه پاک شد

گسسته شد از خویش و پیوند او
بمانده بدان گونه در بند او
     
  
مرد

 
داستان فریدون:

بخش اول:

فریدون چو شد بر جهان کامگار
ندانست جز خویشتن شهریار

به رسم کیان تاج و تخت مهی
بیاراست با کاخ شاهنشهی

به روز خجسته سر مهرماه
به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی‌اندوه گشت از بدی
گرفتند هر کس ره ایزدی

دل از داوریها بپرداختند
به آیین یکی جشن نو ساختند

نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام

می روشن و چهرهٔ شاه نو
جهان نو ز داد و سر ماه نو

بفرمود تا آتش افروختند
همه عنبر و زعفران سوختند

پرستیدن مهرگان دین اوست
تن آسانی و خوردن آیین اوست

اگر یادگارست ازو ماه مهر
بکوش و به رنج ایچ منمای چهر

ورا بد جهان سالیان پانصد
نیفکند یک روز بنیاد بد

جهان چون برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور

نماند چنین دان جهان برکسی
درو شادکامی نیابی بسی

فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد بر جهان

ز ضحاک شد تخت شاهی تهی
سرآمد برو روزگار مهی

پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
به مادر که فرزند شد تاجور

نیایش کنان شد سر و تن بشست
به پیش جهانداور آمد نخست

نهاد آن سرش پست بر خاک بر
همی خواند نفرین به ضحاک بر

همی آفرین خواند بر کردگار
برآن شادمان گردش روزگار

وزان پس کسی را که بودش نیاز
همی داشت روز بد خویش راز

نهانش نوا کرد و کس را نگفت
همان راز او داشت اندر نهفت

یکی هفته زین گونه بخشید چیز
چنان شد که درویش نشناخت نیز

دگر هفته مر بزم را کرد ساز
مهانی که بودند گردن فراز

بیاراست چون بوستان خان خویش
مهان را همه کرد مهمان خویش

وزان پس همه گنج آراسته
فراز آوریده نهان خواسته

همان گنجها راگشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت

گشادن در گنج را گاه دید
درم خوار شد چون پسر شاه دید

همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسپ تازی به زرین عذار

همان جوشن و خود و زوپین و تیغ
کلاه و کمر هم نبودش دریغ

همه خواسته بر شتر بار کرد
دل پاک سوی جهاندار کرد

فرستاد نزدیک فرزند چیز
زبانی پر از آفرین داشت نیز

چو آن خواسته دید شاه زمین
بپذرفت و بر مام کرد آفرین

بزرگان لشگر چو بشناختند
بر شهریار جهان تاختند

که ای شاه پیروز یزدانشناس
ستایش مر او را زویت سپاس

چنین روز روزت فزون باد بخت
بد اندیشگان را نگون باد بخت

ترا باد پیروزی از آسمان
مبادا بجز داد و نیکی گمان

وزان پس جهاندیدگان سوی شاه
ز هر گوشه‌ای برگرفتند راه

همه زر و گوهر برآمیختند
به تاج سپهبد فرو ریختند

همان مهتران از همه کشورش
بدان خرمی صف زده بر درش

ز یزدان همی خواستند آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین

همه دست برداشته به آسمان
همی خواندندش به نیکی گمان

که جاوید بادا چنین شهریار
برومند بادا چنین روزگار

وزان پس فریدون به گرد جهان
بگردید و دید آشکار و نهان

هران چیز کز راه بیداد دید
هر آن بوم و برکان نه آباد دید

به نیکی ببست از همه دست بد
چنانک از ره هوشیاران سزد

بیاراست گیتی بسان بهشت
به جای گیا سرو گلبن بکشت

از آمل گذر سوی تمیشه کرد
نشست اندر آن نامور بیشه کرد

کجا کز جهان گوش خوانی همی
جز این نیز نامش ندانی همی
     
  
مرد

 
داستان فریدون:

بخش دوم:

ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
سه فرزندش آمد گرامی پدید

به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از در تاج زر

به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به هر چیز مانندهٔ شهریار

از این سه دو پاکیزه از شهرناز
یکی کهتر از خوب چهر ارنواز

پدر نوز ناکرده از ناز نام
همی پیش پیلان نهادند گام

فریدون از آن نامداران خویش
یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش

کجا نام او جندل پرهنر
بخ هر کار دلسوز بر شاه بر

بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان

سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پری چهره و پاک و خسرو گهر

به خوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشاید به پیوند من

به بالا و دیدار هر سه یکی
که این را ندانند ازان اندکی

چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افگند بن

که بیدار دل بود و پاکیزه مغز
زبان چرب و شایستهٔ کار نغز

ز پیش سپهبد برون شد به راه
ابا چند تن مر ورا نیکخواه

یکایک ز ایران سراندر کشید
پژوهید و هرگونه گفت و شنید

به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتن دختری

نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همه نام و آوازشان

ز دهقان پر مایه کس را ندید
که پیوستهٔ آفریدون سزید

خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن
بیامد بر سرو شاه یمن

نشان یافت جندل مر اورا درست
سه دختر چنان چون فریدون بجست

خرامان بیامد به نزدیک سرو
چنان چون به پیش گل اندر تذرو

زمین را ببوسید و چربی نمود
برآن کهتری آفرین برفزود

به جندل چنین گفت شاه یمن
که بی‌آفرینت مبادا دهن

چه پیغام داری چه فرمان دهی
فرستاده‌ای گر گرامی رهی

بدو گفت جندل که خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی

از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن

درود فریدون فرخ دهم
سخن هر چه پرسند پاسخ دهم

ترا آفرین از فریدون گرد
بزرگ آنکسی کو نداردش خرد

مرا گفت شاه یمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بوید ببوی

بدان ای سر مایهٔ تازیان
کز اختر بدی جاودان بی‌زیان

مرا پادشاهی آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست

سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه
اگر داستان را بود گاه ماه

ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز
به هر آرزو دست ایشان دراز

مر این سه گرانمایه را در نهفت
بباید کنون شاهزاده سه جفت

ز کار آگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم

کجا از پس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نامجوی

مران هرسه را نوز ناکرده نام
چو بشنیدم این دل شدم شادکام

که ما نیز نام سه فرخ نژاد
چو اندر خور آید نکردیم یاد

کنون این گرامی دو گونه گهر
بباید برآمیخت با یکدگر

سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی
سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی

فریدون پیامم بدین گونه داد
تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد

پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زاب کنده سمن

همی گفت گر پیش بالین من
نبیند سه ماه این جهان‌بین من

مرا روز روشن بود تاره شب
بباید گشادن به پاسخ دو لب

سراینده را گفت کای نامجوی
زمان باید اندر چنین گفت‌گوی

شتابت نباید بپاسخ کنون
مرا چند رازست با رهنمون

فرستاده را زود جایی گزید
پس آنگه به کار اندرون بنگرید

بیامد در بار دادن ببست
به انبوه اندیشگان در نشست

فراوان کس از دشت نیزه‌وران
بر خویش خواند آزموده سران

نهفته برون آورید از نهفت
همه رازها پیش ایشان بگفت

که ما را به گیتی ز پیوند خویش
سه شمع‌ست روشن به ددار پیش

فریدون فرستاد زی من پیام
بگسترد پیشم یکی خوب دام

همی کرد خواهد ز چشمم جدا
یکی رای بایدزدن با شما

فرستاده گوید چنین گفت شاه
که ما را سه شاهست زیبای گاه

گراینده هر سه به پیوند من
به سه روی پوشیده فرزند من

اگر گویم آری و دل زان تهی
دروغم نه اندر خورد با مهی

وگر آرزوها سپارم بدوی
شود دل پر آتش پر از آب روی

وگر سر بپیچم ز فرمان او
به یک سو گرایم ز پیمان او

کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین

شنیدستم از مردم راه‌جوی
که ضحاک را زو چه آمد بروی

ازین در سخن هر چه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد

جهان آزموده دلاور سران
گشادند یک‌یک به پاسخ زبان

که ما همگنان آن نبینیم رای
که هر باد را تو بجنبی ز جای

اگر شد فریدون جهان شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار

سخن‌گفتن و کوشش آیین ماست
عنان و سنان تافتن دین ماست

به خنجر زمین را میستان کنیم
به نیزه هوا را نیستان کنیم

سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند
سربدره بگشای و لب را ببند

و گر چارهٔ کار خواهی همی
بترسی ازین پادشاهی همی

ازو آرزوهای پرمایه جوی
که کردار آنرا نبینند روی

چو بشنید از آن نامداران سخن
نه سردید آن را به گیتی نه بن
     
  
مرد

 
داستان فریدون:

بخش سوم:

فرستادهٔ شاه را پیش خواند
فراوان سخن را به خوبی براند

که من شهریار ترا کهترم
به هرچ او بفرمود فرمانبرم

بگویش که گرچه تو هستی بلند
سه فرزند تو برتو بر ارجمند

پسر خود گرامی بود شاه را
بویژه که زیبا بود گاه را

سخن هر چه گفتی پذیرم همی
ز دختر من اندازه گیرم همی

اگر پادشا دیده خواهد ز من
و گر دشت گردان و تخت یمن

مرا خوارتر چون سه فرزند خویش
نبینم به هنگام بایست پیش

پس ار شاه را این چنین است کام
نشاید زدن جز به فرمانش گام

به فرمان شاه این سه فرزند من
برون آنگه آید ز پیوند من

کجا من ببینم سه شاه ترا
فروزندهٔ تاج و گاه ترا

بیایند هر سه به نزدیک من
شود روشن این شهر تاریک من

شود شادمان دل به دیدارشان
ببینم روانهای بیدارشان

ببینم کشان دل پر از داد هست
به زنهارشان دست گیرم به دست

پس آنگه سه روشن جهان‌بین خویش
سپارم بدیشان بر آیین خویش

چو آید بدیدار ایشان نیاز
فرستم سبکشان سوی شاه باز

سراینده جندل چو پاسخ شنید
ببوسید تختش چنان چون سزید

پر از آفرین لب ز ایوان اوی
سوی شهریار جهان کرد روی

بیامد چو نزد فریدون رسید
بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید

سه فرزند را خواند شاه جهان
نهفته برون آورید از نهان

از آن رفتن جندل و رای خویش
سخنها همه پاک بنهاد پیش

چنین گفت کاین شهریار یمن
سر انجمن سرو سایه فکن

چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
نبودش پسر دختر افسرش بود

سروش ار بیابد چو ایشان عروس
دهد پیش هر یک مگر خاک‌بوس

ز بهر شما از پدر خواستم
سخنهای بایسته آراستم

کنون تان بباید بر او شدن
به هر بیش و کم رای فرخ زدن

سراینده باشید و بسیارهوش
به گفتار او برنهاده دوگوش

به خوبی سخنهاش پاسخ دهید
چو پرسد سخن رای فرخ نهید

ازیرا که پروردهٔ پادشا
نباید که باشد بجز پارسا

سخن‌گوی و روشن دل و پاک‌دین
به کاری که پیش آیدش پیش‌بین

زبان راستی را بیاراسته
خرد خیره کرده ابر خواسته

شما هر چه گویم ز من بشنوید
اگر کار بندید خرم بوید

یکی ژرف‌بین است شاه یمن
که چون او نباشد به هرانجمن

گرانمایه و پاک هرسه پسر
همه دل‌نهاده به گفت پدر

ز پیش فریدون برون آمدند
پر از دانش و پرفسون آمدند

بجز رای و دانش چه اندرخورد
پسر را که چونان پدر پرورد
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش چهارم:

سوی خانه رفتند هر سه چوباد
شب آمد بخفتند پیروز و شاد

چو خورشید زد عکس برآسمان
پراگند بر لاژورد ارغوان

برفتند و هر سه بیاراستند
ابا خویشتن موبدان خواستند

کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشیدچهر

چو از آمدنشان شد آگاه سرو
بیاراست لشکر چو پر تذرو

فرستادشان لشکری گشن پیش
چه بیگانه فرزانگان و چه خویش

شدند این سه پرمایه اندر یمن
برون آمدند از یمن مرد و زن

همی گوهر و زعفران ریختند
همی مشک با می برآمیختند

همه یال اسپان پر از مشک و می
پراگنده دینار در زیر پی

نشستن گهی ساخت شاه یمن
همه نامداران شدند انجمن

در گنجهای کهن کرد باز
گشاد آنچه یک چند گه بود راز

سه خورشید رخ را چو باغ بهشت
که موبد چو ایشان صنوبر نکشت

ابا تاج و با گنج نادیده رنج
مگر زلفشان دیده رنج شکنج

بیاورد هر سه بدیشان سپرد
که سه ماه نو بود و سه شاه گرد

ز کینه به دل گفت شاه یمن
که از آفریدون بد آمد به من

بد از من که هرگز مبادم میان
که ماده شد از تخم نره کیان

به اختر کس آن‌دان که دخترش نیست
چو دختر بود روشن اخترش نیست

به پیش همه موبدان سرو گفت
که زیبا بود ماه را شاه جفت

بدانید کین سه جهان بین خویش
سپردم بدیشان بر آیین خویش

بدان تا چو دیده بدارندشان
چو جان پیش دل بر نگارندشان

خروشید و بار غریبان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست

ز گوهر یمن گشت افروخته
عماری یک اندردگر دوخته

چو فرزند را باشد آئین و فر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر

به سوی فریدون نهادند روی
جوانان بینادل راه جوی
     
  
صفحه  صفحه 4 از 64:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  61  62  63  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA