بخش۴۲بدانست کش مرگ نزدیک شدبروبر همی روز تاریک شدبران بودش اندیشه کاندر جهاننماند کسی از نژاد مهانکه لشکر کشد جنگ را سوی رومنهد پی بران خاک آباد بومچو مغز اندرین کار خودکامه کردهمانگه سطالیس را نامه کردهرانکس کجا بد ز تخم کیانبفرمودشان تا ببندد میانهمه روی را سوی درگه کنندز بدها گمانیش کوته کنندچو این نامه بردند نزد حکیمدل ارسطالیس شد به دو نیمهماندر زمان پاسخ نامه کردز مژگان تو گفتی سر خامه کردکه آن نامهٔ شاه گیهان رسیدز بدکام دستش بباید کشیدازان بد که کردی میندیش نیزاز اندیشه درویش را بخش چیزبپرهیز و جان را به یزدان سپاربه گیتی جز از تخم نیکی مکارهمه مرگ راییم تا زندهایمبه بیچارگی در سرافگندهایمنه هرکس که شد پادشاهی ببردبرفت و بزرگی کسی را سپردبپرهیز و خون بزرگان مریزکه نفرین بود بر تو تا رستخیزو دیگر که چون اندر ایران سپاهنباشد همان شاه در پیشگاهز ترک و ز هند و ز سقلاب و چینسپاه آید از هر سوی همچنینبه روم آید آنکس که ایران گرفتاگر کین بسیچد نباشد شگفتهرآنکس که هست از نژاد کیاننباید که از باد یابد زیانبزرگان و آزادگان را بخوانبه بخش و به سور و به رای و به خوانسزاوار هر مهتری کشوریبیارای و آغاز کن دفتریبه نام بزرگان و آزادگانکزیشان جهان یافتی رایگانیکی را مده بر دگر دستگاهکسی را مخوان بر جهان نیز شاهسپر کن کیان را همه پیش بومچو خواهی که لشکر نیاید به رومسکندر چو پاسخ بران گونه یافتبه اندیشه و رای دیگر شتافتبزرگان و آزادگان را ز دهرکسی را کش از مردمی بود بهربفرمود تا پیش او خواندندبه جای سزاوار بنشاندندیکی عهد بنوشت تا هر یکیفزونی نجوید ز دهر اندکیبران نامداران جوینده کامملوک طوایف نهادند نامهمان شب سکندر به بابل رسیدمهان را به دیدار خود شاد دیدیکی کودک آمد زنی را به شببدو ماند هرکس که دیدش عجبسرش چون سر شیر و بر پای سمچو مردم بر و کتف و چون گاو دمبمرد از شگفتی همآنگه که زادسزد گر نباشد ازان زن نژادببردند هم در زمان نزد شاهبدو کرد شاه از شگفتی نگاهبه فالش بد آمد همانگاه گفتکه این بچه در خاک باید نهفتز اخترشناسان بسی پیش خواندوزان کودک مرده چندی براندستارهشمر زان غمی گشت سختبپوشید بر خسرو نیکبختز اخترشناسان بپرسید و گفتکه گر هیچ ماند سخن در نهفتهماکنون ببرم سرانتان ز تننیابید جز کام شیران کفنستارهشمر چون برآشفت شاهبدو گفت کای نامور پیشگاهتو بر اختر شیر زادی نخستبر موبدان و ردان شد درستسر کودک مرده بینی چو شیربگردد سر پادشاهیت زیرپرآشوب گردد زمین چندگاهچنین تا نشیند یکی پیشگاهستارهشمر بیش ازین هرک بودهمی گفت و آن را نشانه نمودسکندر چو بشنید زان شد غمیبه رای و به مغزش درآمد کمیچنین گفت کز مرگ خود چاره نیستمرا دل پر اندیشه زین باره نیستمرا بیش ازین زندگانی نبودزمانه نکاهد نخواهد فزود
بخش۴۳به بابل همان روز شد دردمندبدانست کامد به تنگی گزنددبیر جهاندیده را پیش خواندهرانچش به دل بود با او براندبه مادر یکی نامه فرمود و گفتکه آگاهی مرگ نتوان نهفتز گیتی مرا بهره این بد که بودزمان چون نکاهد نشاید فزودتو از مرگ من هیچ غمگین مشوکه اندر جهان این سخن نیست نوهرانکس که زاید ببایدش مرداگر شهریارست گر مرد خردبگویم کنون با بزرگان رومکه چون بازگردند زین مرز و بومنجویند جز رای و فرمان توکسی برنگردد ز پیمان توهرانکس که بودند ز ایرانیانکزیشان بدی رومیان را زیانسپردم به هر مهتری کشوریکه گردد بر آن پادشاهی سریهمانا نیازش نیاید به رومبرآساید آن کشور و مرز و بوممرا مرده در خاک مصر آگنیدز گفتار من هیچ مپراگنیدبه سالی ز دینار من صدهزارببخشید بر مردم خیشکارگر آید یکی روشنک را پسربود بیگمان زنده نام پدرنباید که باشد جزو شاه رومکه او تازه گرداند آن مرز و بوموگر دختر آید به هنگام بوسبه پیوند با تخمهٔ فیلقوستو فرزند خوانش نه داماد منبدو تازه کن در جهان یاد مندگر دختر کید را بیگزندفرستید نزد پدر ارجمندابا یاره و برده و نیکخواهعمار بسیچید بااو به راههمان افسر و گوهر و سیم و زرکه آورده بود او ز پیش پدربه رفتن چنو گشت همداستانفرستید با او به هندوستانمن ایدر همه کار کردم به برگبه بیچارگی دل نهادم به مرگنخست آنک تابوت زرین کنندکفن بر تنم عنبر آگین کنندز زربفت چینی سزاوار منکسی کو بپیچد ز تیمار مندر و بند تابوت ما را به قیربگیرند و کافور و مشک و عبیرنخست آگنند اندرو انگبینزبر انگبین زیر دیبای چینازان پس تن من نهند اندرانسرآمد سخن چون برآمد روانتو پند من ای مادر پرخردنگهدار تا روز من بگذردز چیزی که آوردم از هند و چینز توران و ایران و مکران زمینبدار و ببخش آنچ افزون بودوز اندازهٔ خویش بیرون بودبه تو حاجت آنستم ای مهربانکه بیدار باشی و روشنرواننداری تن خویش را رنجه بسکه اندر جهان نیست جاوید کسروانم روان ترا بیگمانببیند چو تنگ اندر آید زمانشکیبایی از مهر نامیتر استسبکسر بود هرک او کهتر استترا مهر بد بر تنم سال و ماهکنون جان پاکم ز یزدان بخواهبدین خواستن باش فریادرسکه فریادرس باشدم دسترسنگر تا که بینی به گرد جهانکه او نیست از مرگ خستهروانچو نامه به مهر اندر آورد و بندبفرمود تا بر ستور نوندز بابل به روم آورند آگهیکه تیره شد آن فر شاهنشهی
بخش۴۴ چو آگاه شد لشکر از درد شاهجهان گشت بر نامداران سپاهبه تخت بزرگی نهادند رویجهان شد سراسر پر از گفتوگویسکندر چو از لشکر آگاه شدبدانست کش روز کوتاه شدبفرمود تا تخت بیرون برنداز ایوان شاهی به هامون برندز بیماری او غمی شد سپاهکه بیرنگ دیدند رخسار شاههمه دشت یکسر خروشان شدندچو بر آتش تیز جوشان شدندهمی گفت هرکس که بد روزگارکه از رومیان کم شود شهریارفرازآمد آن گردش بخت شومکه ویران شود زین سپس مرز رومهمه دشمنان کام دل یافتندرسیدند جایی که بشتافتندبمابر کنون تلخ گردد جهانخروشان شویم آشکار و نهانچنین گفت قیصر به آوای نرمکه ترسنده باشید با رای و شرمز اندرز من سربسر مگذریدچو خواهید کز جان و تن برخوریدپس از من شما را همینست کارنه با من همی بد کند روزگاربگفت این و جانش برآمد ز تنشد آن نامور شاه لشکرشکنز لشکر سراسر برآمد خروشز فریاد لشکر بدرید گوشهمه خاک بر سر همی بیختندز مژگان همی خون دل ریختندزدند آتش اندر سرای نشستهزار اسپ را دم بریدند پستنهاده بر اسپان نگونسار زینتو گفتی همی برخروشد زمینببردند صندوق زرین به دشتهمی ناله از آسمان برگذشتسکوبا بشستش به روشن گلابپراگند بر تنش کافور نابز دیبای زربفت کردش کفنخروشان بران شهریار انجمنتن نامور زیر دیبای چیننهادند تا پای در انگبینسر تنگ تابوت کردند سختشد آن سایه گستر دلاور درختنمانی همی در سرای سپنجچه یازی به تخت و چه نازی به گنجچو تابوت زان دشت برداشتندهمه دست بر دست بگذاشتنددو آواز شد رومی و پارسیسخنشان ز تابوت بد یک بسیهرانکس که او پارسی بود گفتکه او را جز ایدر نباید نهفتچو ایدر بود خاک شاهنشهانچه تازند تابوت گرد جهانچنین گفت رومی یکی رهنمایکه ایدر نهفتن ورا نیست رایاگر بشنوید آنچ گویم درستسکندر در آن خاک ریزد که رستیکی پارسی نیز گفت این سخنکه گر چندگویی نیاید به بننمایم شما را یکی مرغزارز شاهان و پیشینگان یادگارورا جرم خواند جهاندیده پیربدو اندرون بیشه و آبگیرچو پرسی ترا پاسخ آید ز کوهکه آواز او بشنود هر گروهبیارید مر پیر فرتوت راهم ایدر بدارید تابوت رابپرسید اگر کوه پاسخ دهدشما را بدین رای فرخ نهدبرفتند پویان به کردار غرمبدان بیشه کش باز خوانند جرمبگفتند پاسخ چنین داد بازکه تابوت شاهان چه دارید رازکه خاک سکندر به اسکندریستکجا کرده بد روزگاری که زیستچو آواز بشنید لشکر برفتببردند زان بیشه صندوق تفت
بخش۴۵چو آمد سکندر به اسکندریجهان را دگرگونه شد داوریبه هامون نهادند صندوق اویزمین شد سراسر پر از گفتوگویبه اسکندری کودک و مرد و زنبه تابوت او بر شدند انجمناگر برگرفتی ز مردم شمارمهندس فزون آمدی صد هزارحکیم ارسطالیس پیش اندرونجهانی برو دیدگان پر ز خونبرآن تنگ صندوق بنهاد دستچنین گفت کای شاه یزدان پرستکجا آن هش و دانش و رای توکه این تنگ تابوت شد جای توبه روز جوانی برین مایه سالچرا خاک را برگزیدی نهالحکیمان رومی شدند انجمنیکی گفت کای پیل رویینه تنز پایت که افگند و جانت که خستکجا آن همه حزم و رای و نشستدگر گفت چندین نهفتی تو زرکنون زر دارد تنت را به بردگر گفت کز دست تو کس نرستچرا سودی ای شاه با مرگ دستدگر گفت کسودی از درد و رنجهم از جستن پادشاهی و گنجدگر گفت چون پیش داور شویهمان بر که کشتی همان بدرویدگر گفت بیدستگاه آن بودکه ریزندهٔ خون شاهان بوددگر گفت ما چون تو باشیم زودکه بودی تو چون گوهر نابسوددگر گفت چون بیندت اوستادبیاموزد آن چیز کت نیست یاددگر گفت کز مرگ چون تو نرستبه بیشی سزد گر نیازیم دستدگر گفت کای برتر از ماه و مهرچه پوشی همی ز انجمن خوب چهردگر گفت مرد فراوان هنربکوشد که چهره بپوشد به زرکنون ای هنرمند مرد دلیرترا زر زرد آوریدست زیردگرگفت دیبا بپوشیدهاینپوشیده را نیز رخ دیدهایکنون سر ز دیبا برآور که تاجهمی جویدت یاره و تخت عاجدگر گفت کز ماهرخ بندگانز چینی و رومی پرستندگانبریدی و زر داری اندر کناربه رسم کیان زر و دیبا مداردگر گفت پرسنده پرسد کنونچه یاد آیدت پاسخ رهنمونکه خون بزرگان چرا ریختیبه سختی به گنج اندر آویختیخنک آنکسی کز بزرگان بمردز گیتی جز از نیکنامی نبرددگر گفت روز تو اندرگذشتزبانت ز گفتار بیکار گشتهرانکس که او تاج و تخت تو دیدعنان از بزرگی بباید کشیدکه بر کس نماند چو بر تو نمانددرخت بزرگی چه باید نشایددگر گفت کردار تو بادگشتسر سرکشان از تو آزاد گشتببینی کنون بارگاه بزرگجهانی جدا کرده از میش گرگدگر گفت کاندر سرای سپنجچرا داشتی خویشتن را به رنجکه بهر تو این آمد از رنج تویکی تنگ تابوت شد گنج تونجویی همی نالهٔ بوق رابه سند آمدت بند صندوق رادگر گفت چون لشکرت بازگشتتو تنها نمانی برین پهن دشتهمانا پس هرکسی بنگریفراوان غم زندگانی خوری
بخش۴۶ازان پس بیامد دوان مادرشفراوان بمالید رخ بر برشهمی گفت کای نامور پادشاجهاندار و نیکاختر و پارسابه نزدیکی اندر تو دوری ز منهم از دوده و لشکر و انجمنروانم روان ترا بنده باددل هرک زین شاد شد کنده بادازان پس بشد روشنک پر ز دردچنین گفت کای شاه آزادمردجهاندار دارای دارا کجاستکزو داشت گیتی همی پشت راستهمان خسرو و اشک و فریان و فورهمان نامور خسرو شهرزوردگر شهریاران که روز نبردسرانشان ز باد اندر آمد به گردچو ابری بدی تند و بارش تگرگترا گفتم ایمن شدستی ز مرگز بس رزم و پیکار و خون ریختنچه تنها چه با لشکر آویختنزمانه ترا داد گفتم جوازهمی داری از مردم خویش رازچو کردی جهان از بزرگان تهیبینداختی تاج شاهنشهیدرختی که کشتی چو آمد به باردل خاک بینم ترا غمگسارچو تاج سپهر اندر آمد به زیربزرگان ز گفتار گشتند سیرنهفتند صندوق او را به خاکندارد جهان از چنین ترس و باکز باد اندر آرد برد سوی دمنه دادست پیدا نه پیدا ستمنیابی به چون و چرا نیز راهنه کهتر برین دست یابد نه شاههمه نیکوی باید و مردمیجوانمردی و خوردن و خرمیجز اینت نبینم همی بهرهایاگر کهتر آیی وگر شهرهایاگر ماند ایدر ز تو نام زشتبدانجا نیایی تو خرم بهشتچنین است رسم سرای کهنسکندر شد و ماند ایدر سخنچو او سی و شش پادشا را بکشتنگر تا چه دارد ز گیتی به مشتبرآورد پرمایه ده شارستانشد آن شارستانها کنون خارستانبجست آنچ هرگز نجستست کسسخن ماند ازو اندر آفاق و بسسخن به که ویران نگردد سخنچو از برف و باران سرای کهنگذشتم ازین سد اسکندریهمه بهتری باد و نیکاختریاگر چند هم بگذرد روزگارنوشته بماند ز ما یادگاراگر صد بمانی و گر صدهزاربه خاک اندر آید سرانجام کاردل شهریار جهان شاد بادز هر بد تن پاکش آزاد باد
پایان پادشاهی اسکندر بخش۴۷الا ای برآورده چرخ بلندچه داریی به پیری مرا مستمندچو بودم جوان در برم داشتیبه پیری چرا خوار بگذاشتیهمی زرد گردد گل کامگارهمی پرنیان گردد از رنج خاردو تا گشت آن سرو نازان به باغهمان تیره گشت آن گرامی چراغپر از برف شد کوهسار سیاههمی لشکر از شاه بیند گناهبه کردار مادر بدی تاکنونهمی ریخت باید ز رنج تو خونوفا و خرد نیست نزدیک توپر از رنجم از رای تاریک تومرا کاچ هرگز نپروردیییچو پرورده بودی نیازردیییهرانگه که زین تیرگی بگذرمبگویم جفای تو با داورمبنالم ز تو پیش یزدان پاکخروشان به سربر پراگنده خاکچنین داد پاسخ سپهر بلندکه ای مرد گویندهٔ بیگزندچرا بینی از من همی نیک و بدچنین ناله از دانشی کی سزدتو از من به هر بارهای برتریروان را به دانش همی پروریبدین هرچ گفتی مرا راه نیستخور و ماه زین دانش آگاه نیستخور و خواب و رای و نشست ترابه نیک و به بد راه و دست تراازان خواه راهت که راه آفریدشب و روز و خورشید و ماه آفریدیکی آنک هستیش را راز نیستبه کاریش فرجام و آغاز نیستچو گوید بباش آنچ خواهد به دستکسی کو جزین داند آن بیهدهستمن از داد چون تو یکی بندهامپرستندهٔ آفرینندهامنگردم همی جز به فرمان اوینیارم گذشتن ز پیمان اویبه یزدان گرای و به یزدان پناهبراندازه زو هرچ باید بخواهجز او را مخوان گردگار سپهرفروزندهٔ ماه و ناهید و مهروزو بر روان محمد درودبیارانش بر هر یکی برفزود
پایان پادشاهی اسکندر بخش۴۷الا ای برآورده چرخ بلندچه داریی به پیری مرا مستمندچو بودم جوان در برم داشتیبه پیری چرا خوار بگذاشتیهمی زرد گردد گل کامگارهمی پرنیان گردد از رنج خاردو تا گشت آن سرو نازان به باغهمان تیره گشت آن گرامی چراغپر از برف شد کوهسار سیاههمی لشکر از شاه بیند گناهبه کردار مادر بدی تاکنونهمی ریخت باید ز رنج تو خونوفا و خرد نیست نزدیک توپر از رنجم از رای تاریک تومرا کاچ هرگز نپروردیییچو پرورده بودی نیازردیییهرانگه که زین تیرگی بگذرمبگویم جفای تو با داورمبنالم ز تو پیش یزدان پاکخروشان به سربر پراگنده خاکچنین داد پاسخ سپهر بلندکه ای مرد گویندهٔ بیگزندچرا بینی از من همی نیک و بدچنین ناله از دانشی کی سزدتو از من به هر بارهای برتریروان را به دانش همی پروریبدین هرچ گفتی مرا راه نیستخور و ماه زین دانش آگاه نیستخور و خواب و رای و نشست ترابه نیک و به بد راه و دست تراازان خواه راهت که راه آفریدشب و روز و خورشید و ماه آفریدیکی آنک هستیش را راز نیستبه کاریش فرجام و آغاز نیستچو گوید بباش آنچ خواهد به دستکسی کو جزین داند آن بیهدهستمن از داد چون تو یکی بندهامپرستندهٔ آفرینندهامنگردم همی جز به فرمان اوینیارم گذشتن ز پیمان اویبه یزدان گرای و به یزدان پناهبراندازه زو هرچ باید بخواهجز او را مخوان گردگار سپهرفروزندهٔ ماه و ناهید و مهروزو بر روان محمد درودبیارانش بر هر یکی برفزود
پادشاهی اشکانیان بخش۱کنون پادشاه جهان را ستایبه رزم و به بزم و به دانش گرایسرافراز محمود فرخندهرایکزویست نام بزرگی به جایجهاندار ابوالقاسم پر خردکه رایش همی از خرد برخوردهمی باد تا جاودان شاد دلز رنج و ز غم گشته آزاد دلشهنشاه ایران و زابلستانز قنوج تا مرز کابلستانبرو آفرین باد و بر لشکرشچه بر خویش و بر دوده و کشورشجهاندار سالار او میر نصرکزو شادمانست گردنده عصردریغش نیاید ز بخشیدن ایچنه آرام گیرد به روز بیسچچو جنگ آیدش پیش جنگ آوردسر شهریاران به چنگ آوردبرآنکس که بخشش کند گنج خویشببخشد نهاندیشد از رنج خویشجهان تاجهاندار محمود بادوزو بخشش و داد موجود بادسپهدار چون بوالمظفر بودسرلشکر از ماه برتر بودکه پیروز نامست و پیروزبختهمی بگذرد تیر او بر درختهمیشه تن شاه بیرنج بادنشستش همه بر سر گنج بادهمیدون سپهدار او شاد باددلش روشن و گنجش آباد بادچنین تا به پایست گردان سپهرازین تخمه هرگز مبراد مهرپدر بر پدر بر پسر بر پسرهمه تاجدارند و پیروزگرگذشته ز شوال ده با چهاریکی آفرین باد بر شهریارکزین مژده دادیم رسم خراجکه فرمان بد از شاه با فر و تاجکه سالی خراجی نخواهند بیشز دیندار بیدار وز مرد کیشبدین عهد نوشینروان تازه شدهمه کار بر دیگر اندازه شدچو آمد بران روزگاری درازهمی بفگند چادر داد بازببینی بدین داد و نیکی گمانکه او خلعتی یابد از آسمانکه هرگز نگردد کهن بر برشبماند کلاه کیان بر سرشسرش سبز باد و تنش بیگزندمنش برگذشته ز چرخ بلندندارد کسی خوار فال مراکجا بشمرد ماه و سال مرانگه کن که این نامه تا جاوداندرفشی بود بر سر بخردانبماند بسی روزگاران چنینکه خوانند هرکس برو آفرینچنین گفت نوشین روان قبادکه چون شاه را دل بپیچد ز دادکند چرخ منشور او را سپاهستاره نخواند ورا نیز شاهستم نامهٔ عزل شاهان بودچو درد دل بیگناهان بودبماناد تا جاودان این گهرهنرمند و بادانش و دادگرنباشد جهان بر کسی پایدارهمه نام نیکو بود یادگارکجا شد فریدون و ضحاک و جممهان عرب خسروان عجمکجا آن بزرگان ساسانیانز بهرامیان تا به سامانیاننکوهیدهتر شاه ضحاک بودکه بیدادگر بود و ناپاک بودفریدون فرخ ستایش ببردبمرد او و جاوید نامش نمردسخن ماند اندر جهان یادگارسخن بهتر از گوهر شاهوارستایش نبرد آنک بیداد بودبه گنج و به تخت مهی شاد بودگسسته شود در جهان کام اوینخواند به گیتی کسی نام اویازین نامهٔ شاه دشمنگدازکه بادا همه ساله بر تخت نازهمه مردم از خانها شد به دشتنیایش همی ز آسمان برگذشتکه جاوید بادا سر تاجدارخجسته برو گردش روزگارز گیتی مبیناد جز کام خویشنوشته بر ایوانها نام خویشهمان دوده و لشکر و کشورشهمان خسروی قامت و منظرش
بخش۲کنون ای سراینده فرتوت مردسوی گاه اشکانیان بازگردچه گفت اندر آن نامهٔ راستانکه گوینده یاد آرد از باستانپس از روزگار سکندر جهانچه گوید کرا بود تخت مهانچنین گفت داننده دهقان چاچکزان پس کسی را نبد تخت عاجبزرگان که از تخم آرش بدنددلیر و سبکسار و سرکش بدندبه گیتی به هر گوشهای بر یکیگرفته ز هر کشوری اندکیچو بر تختشان شاد بنشاندندملوک طوایف همی خواندندبرین گونه بگذشت سالی دویستتو گفتی که اندر زمین شاه نیستنکردند یاد این ازان آن ازینبرآسود یک چند روی زمینسکندر سگالید زینگونه رایکه تا روم آباد ماند به جاینخست اشک بود از نژاد قباددگر گرد شاپور خسرو نژادز یک دست گودرز اشکانیانچو بیژن که بود از نژاد کیانچو نرسی و چون اورمزد بزرگچو آرش که بد نامدار سترگچو زو بگذری نامدار اردوانخردمند و با رای و روشنروانچو بنشست بهرام ز اشکانیانببخشید گنجی با رزانیانورا خواندند اردوان بزرگکه از میش بگسست چنگال گرگورا بود شیراز تا اصفهانکه داننده خواندش مرز مهانبه اصطخر بد بابک از دست اویکه تنین خروشان بد از شست اویچو کوتاه شد شاخ و هم بیخشاننگوید جهاندار تاریخشانکزیشان جز از نام نشنیدهامنه در نامهٔ خسروان دیدهامسکندر چو نومید گشت از جهانبیفگند رایی میان مهانبدان تا نگیرد کس از روم یادبماند مران کشور آباد و شادچو دانا بود بر زمین شهریارچنین آورد دانش شاه بار
بخش۳چو دارا به رزم اندرون کشته شدهمه دوده را روز برگشته شدپسر بد مر او را یکی شادکامخردمند و جنگی و ساسان به نامپدر را بران گونه چون کشته دیدسر بخت ایرانیان گشته دیدازان لشکر روم بگریخت اویبه دام بلا در نیاویخت اویبه هندوستان در به زاری بمردز ساسان یکی کودکی ماند خردبدین همنشان تا چهارم پسرهمی نام ساسانش کردی پدرشبانان بدندی و گر ساربانهمه ساله با رنج و کار گرانچو کهتر پسر سوی بابک رسیدبه دشت اندرون سر شبان را بدیدبدو گفت مزدورت آید به کارکه ایدر گذارد به بد روزگاربپذرفت بدبخت را سرشبانهمی داشت با رنج روز و شبانچو شد کارگر مرد و آمد پسندشبان سرشبان گشت بر گوسفنددران روزگاری همی بود مردپر از غم دل و تن پر از رنج و دردشبی خفته بد بابک رود یاب (؟)چنان دید روشن روانش به خابکه ساسان به پیل ژیان برنشستیکی تیغ هندی گرفته به دستهرانکس که آمد بر او فرازبرو آفرین کرد و بردش نماززمین را به خوبی بیاراستیدل تیره از غم بپیراستیبه دیگر شباندر چو بابک بخفتهمی بود با مغزش اندیشه جفتچنان دید در خواب کاتشپرستسه آتش ببردی فروزان به دستچو آذر گشسپ و چو خراد و مهرفروزان به کردار گردان سپهرهمه پیش ساسان فروزان بدیبه هر آتشی عود سوزان بدیسر بابک از خواب بیدار شدروان و دلش پر ز تیمار شدهرانکس که در خواب دانا بدندبه هر دانشی بر توانا بدندبه ایوان بابک شدند انجمنبزرگان فرزانه و رای زنچو بابک سخن برگشاد از نهفتهمه خواب یکسر بدیشان بگفتپراندیشه شد زان سخن رهنماینهاده برو گوش پاسخسرایسرانجام گفت ای سرافراز شاهبه تأویل این کرد باید نگاهکسی را که بینند زین سان به خواببه شاهی برآرد سر از آفتابور ایدونک این خواب زو بگذردپسر باشدش کز جهان بر خوردچو بابک شنید این سخن گشت شادبراندازهشان یک به یک هدیه دادبفرمود تا سرشبان از رمهبر بابک آید به روز دمهبیامد شبان پیش او با گلیمپر از برف پشمینه دل بدو نیمبپردخت بابک ز بیگانه جایبدر شد پرستنده و رهنمایز ساسان بپرسید و بنواختشبر خویش نزدیک بنشاختشبپرسیدش از گوهر و از نژادشبان زو بترسید و پاسخ ندادازان پس بدو گفت کای شهریارشبان را به جان گر دهی زینهاربگوید ز گوهر همه هرچ هستچو دستم بگیری به پیمان به دستکه با من نسازی بدی در جهاننه بر آشکار و نه اندر نهانچو بشنید بابک زبان برگشادز یزدان نیکی دهش کرد یادکه بر تو نسازم به چیزی گزندبدارمت شاداندل و ارجمندبه بابک چنین گفت زان پس جوانکه من پور ساسانم ای پهلواننبیرهٔ جهاندار شاه اردشیرکه بهمنش خواندی همی یادگیرسرافراز پور یل اسفندیارز گشتاسپ یل در جهان یادگارچو بشنید بابک فرو ریخت آبازان چشم روشن که او دید خواببیاورد پس جامهٔ پهلوییکی باره با آلت خسرویبدو گفت بابک به گرمابه شوهمی باش تا خلعت آرند نویکی کاخ پرمایه او را بساختازان سرشبانان سرش برافراختچو او را بران کاخ بر جای کردغلام و پرستنده بر پای کردبه هر آلتی سرفرازیش دادهم از خواسته بینیازیش دادبدو داد پس دختر خویش راپسندیده و افسر خویش را