بخش۴چو نه ماه بگذشت بر ماهچهریکی کودک آمد چو تابنده مهربه مانندهٔ نامدار اردشیرفزاینده و فرخ و دلپذیرهمان اردشیرش پدر کرد نامنیا شد به دیدار او شادکامهمی پروریدش به بربر به نازبرآمد برین روزگاری درازمر او را کنون مردم تیزویرهمی خواندش بابکان اردشیربیاموختندش هنر هرچ بودهنر نیز بر گوهرش بر فزودچنان شد به دیدار و فرهنگ و چهرکه گفتی همی زو فروزد سپهرپس آگاهی آمد سوی اردوانز فرهنگ وز دانش آن جوانکه شیر ژیانست هنگام رزمبه ناهید ماند همی روز بزمیکی نامه بنوشت پس اردوانسوی بابک نامور پهلوانکه ای مرد بادانش و رهنمایسخنگوی و با نام و پاکیزهرایشنیدم که فرزند تو اردشیرسواریست گوینده و یادگیرچو نامه بخوانی هماندر زمانفرستش به نزدیک ما شادمانز بایستهها بینیازش کنممیان یلان سرفرازش کنمچو باشد به نزدیک فرزند مانگوییم کو نیست پیوند ماچو آن نامهٔ شاه بابک بخواندبسی خون مژگان به رخ برفشاندبفرمود تا پیش او شد دبیرهمان نورسیده جوان اردشیربدو گفت کاین نامهٔ اردوانبخوان و نگهکن به روشن روانمن اینک یکی نامه نزدیک شاهنویسم فرستم یکی نیکخواهبگویم که اینک دل و دیده رادلاور جوان پسندیده رافرستادم و دادمش نیز پندچو آید بدان بارگاه بلندتو آن کن که از رسم شاهان سزدنباید که بادی برو بر وزددر گنج بگشاد بابک چو بادجوان را ز هرگونهای کرد شادز زرین ستام و ز گوپال و تیغز فرزند چیزش نیامد دریغز دینار و دیبا و اسپ و رهیز چینی و زربفت شاهنشهیبیاورد و بنهاد پیش جوانجوان شد پرستندهٔ اردوانبسی هدیهها نیز با اردشیرز دیبا و دینار و مشک و عبیرز پیش نیا کودک نیک پیبه درگاه شاه اردوان شد بری
بخش۵چو آمد به نزدیکی بارگاهبگفتند با شاه زان بارخواهجوان را به مهر اردوان پیش خواندز بابک سخنها فراوان براندبه نزدیکی تخت بنشاختشبه برزن یکی جایگه ساختشفرستاد هرگونهای خوردنیز پوشیدنی هم ز گستردنیابا نامداران بیامد جوانبه جایی که فرموده بود اردوانچو کرسی نهاد از بر چرخ شیدجهان گشت چون روی رومی سپیدپرستندهای پیش خواند اردشیرهمان هدیههایی که بد ناگزیرفرستاد نزدیک شاه اردوانفرستادهٔ بابک پهلوانبدید اردوان و پسند آمدشجوانمرد را سودمند آمدشپسروار خسرو همی داشتشزمانی به تیمار نگذاشتشبه می خوردن و خوان و نخچیرگاهبه پیش خودش داشتی سال و ماههمی داشتش همچو فرزند خویشجدایی ندادش ز پیوند خویشچنان بد که روزی به نخچیرگاهپراگنده شد لشکر و پور شاههمی راند با اردوان اردشیرجوانمرد را شاه بد دلپذیرپسر بود شاه اردوان را چهارازان هر یکی چون یکی شهریاربه هامون پدید آمد از دور گورازان لشکر گشن برخاست شورهمه بادپایان برانگیختندهمی گرد با خوی برآمیختندهمی تاخت پیش اندرون اردشیرچو نزدیک شد در کمان راند تیربزد بر سرون یکی گور نرگذر کرد بر گور پیکان و پربیامد هم اندر زمان اردوانبدید آن گشاد و بر آن جوانبدید آن یکی گور افگنده گفتکه با دست آنکس هنر باد جفتچنین داد پاسخ به شاه اردشیرکه این گور را من فگندم به تیرپسر گفت کین را من افگندهامهمان جفت را نیز جویندهامچنین داد پاسخ بدو اردشیرکه دشتی فراخست و هم گور و تیریکی دیگر افگن برین هم نشاندروغ از گناهست بر سرکشانپر از خشم شد زان جوان اردوانیکی بانگ برزد به مرد جوانبدو گفت شاه این گناه منستکه پروردن آیین و راه منستترا خود به بزم و به نخچیرگاهچرا برد باید همی با سپاهبدان تا ز فرزند من بگذریبلندی گزینی و کنداوریبرو تازی اسپان ما را ببینهم آن جایگه بر سرایی گزینبران آخر اسپ سالار باشبه هر کار با هر کسی یار باشبیامد پر از آب چشم اردشیربر آخر اسپ شد ناگزیریکی نامه بنوشت پیش نیاپر از غم دل و سر پر از کیمیاکه ما را چه پیش آمد از اردوانکه درد تنش باد و رنج روانهمه یاد کرد آن کجا رفته بودکجا اردوان از چه آشفته بودچو آن نامه نزدیک بابک رسیدنکرد آن سخن نیز بر کس پدیددلش گشت زان کار پر درد و رنجبیاورد دینار چندی ز گنجفرستاد نزدیک او ده هزارهیونی برافگند گرد و سواربفرمود تا پیش او شد دبیریکی نامه فرمود زی اردشیرکه این کم خرد نورسیده جوانچو رفتی به نخچیر با اردوانچرا تاختی پیش فرزند اویپرستندهای تو نه پیوند اوینکردی به تو دشمنی ار بدیکه خود کردهای تو به نابخردیکنون کام و خشنودی او بجویمگردان ز فرمان او هیچ رویز دینار لختی فرستادمتبه نامه درون پندها دادمتهرانگه که این مایه بردی بکاردگر خواه تا بگذرد روزگارتگاور هیون جهاندیده پیربیامد دوان تا بر اردشیرچو آن نامه برخواند خرسند گشتدلش سوی نیرنگ و اروند گشتبگسترد هرگونه گستردنیز پوشیدنیها و از خوردنیبه نزدیک اسپان سرایی گزیدنه اندر خور کار جایی گزیدشب و روز خوردن بدی کار اویمی و جام و رامشگران یار اوی
بخش۶یکی کاخ بود اردوان را بلندبه کاخ اندرون بندهای ارجمندکه گلنار بد نام آن ماهروینگاری پر از گوهر و رنگ و بویبر اردوان همچو دستور بودبران خواسته نیز گنجور بودبروبر گرامیتر از جان بدیبه دیدار او شاد و خندان بدیچنان بد که روزی برآمد به بامدلش گشت زان خرمی شادکامنگه کرد خندان لب اردشیرجوان در دل ماه شد جایگیرهمی بود تا روز تاریک شدهمانا به شب روز نزدیک شدکمندی بران کنگره بر ببستگره زد برو چند و ببسود دستبه گستاخی از باره آمد فرودهمی داد نیکی دهش را درودبیامد خرامان بر اردشیرپر از گوهر و بوی مشک و عبیرز بالین دیبا سرش برگرفتچو بیدار شد تنگ در بر گرفتنگه کرد برنا بران خوبرویبدان موی و آن روی و آن رنگ و بویبدان ماه گفت از کجا خاستیکه پرغم دلم را بیاراستیچنین داد پاسخ که من بندهامز گیتی به دیدار تو زندهامدلارام گنجور شاه اردوانکه از من بود شاد و روشنروانکنون گر پذیری ترا بندهامدل و جان به مهر تو آگندهامبیایم چو خواهی به نزدیک تودرفشان کنم روز تاریک توچو لختی برآمد برین روزگارشکست اندر آمد به آموزگارجهاندیده بیدار بابک بمردسرای کهن دیگری را سپردچو آگاهی آمد سوی اردوانپر از غم شد و تیره گشتش روانگرفتند هر مهتری یاد پارسسپهبد به مهتر پسر داد پارسبفرمود تا کوس بیرون برندز درگاه لشکر به هامون برندجهان تیره شد بر دل اردشیرازان پیر روشندل و دستگیردل از لشکر اردوان برگرفتوزان آگهی رای دیگر گرفتکه از درد او بد دلش پرستیزبه هر سو همی جست راه گریزازان پس چنان بد که شاه اردوانز اخترشناسان روشنروانبیاورد چندی به درگاه خویشهمی بازجست اختر و راه خویشهمان نیز تا گردش روزگارازان پس کرا باشد آموزگارفرستادشان نزد گلنار شاهبدان تا کنند اختران را نگاهسه روز اندر آن کار شد روزگارنگه کرده شد طالع شهریارچو گنجور بشنید آوازشانسخن گفتن از طالع و رازشانسیم روز تا شب گذشته سه پاسکنیزک بپردخت ز اخترشناسپر از آرزو دل لبان پر ز بادهمی داشت گفتار ایشان به یادچهارم بشد مرد روشنروانکه بگشاید آن راز با اردوانبرفتند با زیجها برکنارز کاخ کنیزک بر شهریاربگفتند راز سپهر بلندهمان حکم او بر چه و چون و چندکزین پس کنون تانه بس روزگارز چیزی بپیچد دل نامدارکه بگریزد از مهتری کهتریسپهبد نژادی و کنداوریوزان پس شود شهریاری بلندجهاندار و نیکاختر و سودمنددل نامور مهتر نیکبختز گفتار ایشان غمی گشت سخت
بخش۷چو شد روی کشور به کردار قیرکنیزک بیامد بر اردشیرچو دریا برآشفت مرد جوانکه یک روز نشکیبی از اردوانکنیزک بگفت آنچ روشنروانهمی گفت با نامدار اردوانسخن چون ز گلنار زان سان شنیدشکیبایی و خامشی برگزیددل مرد برنا شد از ماه تیرازان پس همی جست راه گریزبدو گفت گر من به ایران شومز ری سوی شهر دلیران شومتو با من سگالی که آیی به رامگر ایدر بباشی به نزدیک شاهاگر با من آیی توانگر شویهمان بر سر کشور افسر شویچنین داد پاسخ که من بندهامنباشم جدا از تو تا زندهامهمی گفت با لب پر از باد سردفرو ریخت از دیدگان آب زردچنین گفت با ماهروی اردشیرکه فردا بباید شدن ناگزیرکنیزک بیامد به ایوان خویشبه کف برنهاده تن و جان خویشچو شد روی گیتی ز خورشید زردبه خم اندر آمد شب لاژوردکنیزک در گنجها باز کردز هر گوهری جستن آغاز کردز یاقوت وز گوهر شاهوارز دینار چندانک بودش به کاربیامد به جایی که بودش نشستبدان خانه بنهاد گوهر ز دستهمی بود تا شب برآمد ز کوهبخفت اردوان جای شد بیگروهاز ایوان بیامد به کردار تیربیاورد گوهر بر اردشیرجهانجوی را دید جامی به دستنگهبان اسپان همه خفته مستکجا مستشان کرده بود اردشیرکه وی خواست رفتن همی ناگزیردو اسپ گرانمایه کرده گزینبر آخر چنان بود در زیر زینجهانجوی چون روی گلنار دیدهمان گوهر و سرخ دینار دیدهماندر زمان پیش بنهاد جامبزد بر سر تازی اسپان لگامبپوشید خفتان و خود بر نشستیکی تیغ زهر آب داده به دستهمان ماهرخ بر دگر بارگینشستند و رفتند یکبارگیاز ایوان سوی پارس بنهاد رویهمی رفت شادان دل و راهجوی
بخش۸چنان بد که بیماه روی اردواننبودی شب و روز روشنروانز دیبا نبرداشتی دوش و یالمگر چهر گلنار دیدی به فالچو آمدش هنگام برخاستنبه دیبا سر گاهش آراستنکنیزک نیامد به بالین اویبرآشفت و پیچان شد از کین اویبدربر سپاه ایستاده به پایبیاراسته تخت و تاج و سرایز درگاه برخاست سالار باربیامد بر نامور شهریاربدو گفت گردنکشان بر درندهر آنکس کجا مهتر کشورندپرستندگان را چنین گفت شاهکه گلنار چون راه و آیین نگاهندارد نیاید به بالین منکه داند بدین داستان دین منبیامد همانگاه مهتر دبیرکه رفتست بیگاه دوش اردشیروز آخر ببردست خنگ و سیاهکه بد بارهٔ نامبردار شاههمانگاه شد شاه را دلپذیرکه گنجور او رفت با اردشیردل مرد جنگی برآمد ز جایبرآشفت و زود اندر آمد به پایسواران جنگی فراوان ببردتو گفتی همی باره آتش سپردبرهبر یکی نامور دید جایبسی اندرو مردم و چارپایبپرسید زیشان که شبگیر هورشنیدی شما بانگ نعل ستوریکی گفت زیشان که اندر گذشتدو تن بر دو باره درآمد به دشتهمی برگذشتند پویان به راهیکی بارهٔ خنگ و دیگر سیاهبه دم سواران یکی غرم پاکچو اسپی همی بر پراگند خاکبه دستور گفت آن زمان اردوانکه این غرم باری چرا شد دوانچنین داد پاسخ که آن فر اوستبه شاهی و نیکاختری پر اوستگر این غرم دریابد او را متازکه این کار گردد بمابر درازفرود آمد آن جایگه اردوانبخورد و برآسود و آمد دوانهمی تاختند از پس اردشیربه پیش اندرون اردوان و وزیرجوان با کنیزک چو باد دماننپردخت از تاختن یک زمانکرا یار باشد سپهر بلندبروبر ز دشمن نیاید گزندازان تاختن رنجه شد اردشیربدید از بلندی یکی آبگیرجوانمرد پویان به گلنار گفتکه اکنون که با رنج گشتیم جفتبباید بدین چشمه آمد فرودکه شد باره و مرد بیتار و پودبباشیم بر آب و چیزی خوریمازان پس بر آسودگی بگذریمچو هر دو رسیدند نزدیک آببه زردی دو رخساره چون آفتابهمی خواست کاید فرود اردشیردو مرد جوان دید بر آبگیرجوانان به آواز گفتند زودعنان و رکیبت بباید بسودکه رستی ز کام و دم اژدهاکنون آب خوردن نیارد بهانباید که آیی به خوردن فرودتن خویش را داد باید درودچو از پندگوی آن شنید اردشیربه گلنار گفت این سخن یادگیررکیبش گران شد سبک شد عنانبه گردن برآورد رخشان سنانپساندر چو باد دمان اردوانهمی تاخت با رنج و تیرهروانبدانگه که بگذشت نیمی ز روزفلک را بپیمود گیتی فروزیکی شارستان دید با رنگ و بویبسی مردم آمد به نزدیک اویچنین گفت با موبدان نامدارکه کی برگذشت آن دلاور سوارچنین داد پاسخ بدو رهنمایکه ای شاه نیکاختر و پاکرایبدانگه که خورشید برگشت زردبگسترد شب چادر لاژوردبدین شهر بگذشت پویان دو تنپر از گرد وبیآب گشته دهنیکی غرم بود از پس یک سوارکه چون او ندیدم به ایوان نگارچنین گفت با اردوان کدخدایکز ایدر مگر بازگردی به جایسپه سازی و ساز جنگ آوریکه اکنون دگرگونه شد داوریکه بختش پس پشت او برنشستازین تاختن باد ماند به دستیکی نامه بنویس نزد پسربه نامه بگوی این سخن در به درنشانی مگر یابد از اردشیرنباید که او دو شد از غرم شیرچو بشنید زو اردوان این سخنبدانست کآواز او شد کهنبدان شارستان اندر آمد فرودهمی داد نیکی دهش را درود
بخش۹چو شب روز شد بامداد پگاهبفرمود تا بازگردد سپاهبیامد دو رخساره همرنگ نیچو شب تیره گشت اندر آمد برییکی نامه بنوشت نزد پسرکه کژی به باغ اندر آورد برچنان شد ز بالین ما اردشیرکزان سان نجست از کمان ایچ تیرسوی پارس آمد بجویش نهانمگوی این سخن با کسی در جهان
بخش۱۰وزین سو به دریا رسید اردشیربه یزدان چنین گفت کای دستگیرتو کردی مرا ایمن از بدکنشکه هرگز مبیناد نیکی تنشبرآسود و ملاح را پیش خواندز کار گذشته فراوان براندنگه کرد فرزانه ملاح پیربه بالا و چهر و بر اردشیربدانست کو نیست جز کی نژادز فر و ز اورنگ او گشت شادبیامد به دریا هم اندر شتاببه هر سو برافگند زورق به آبز آگاهی نامدار اردشیرسپاه انجمن شد بران آبگیرهرانکس که بد بابکی در صطخربه آگاهی شاه کردند فخردگر هرک از تخم دارا بدندبه هر کشوری نامدارا بدندچو آگاهی آمد ز شاه اردشیرز شادی جوان شد دل مرد پیرهمی رفت مردم ز دریا و کوهبه نزدیک برنا گروها گروهز هر شهر فرزانهای رایزنبه نزد جهانجوی گشت انجمنزبان برگشاد اردشیر جوانکه ای نامداران روشنروانکسی نیست زین نامدار انجمنز فرزانه و مردم رایزنکه نشنید کاسکندر بدگمانچه کرد از فرومایگی در جهاننیاکان ما را یکایک بکشتبه بیدادی آورد گیتی به مشتچو من باشم از تخم اسفندیاربه مرز اندرون اردوان شهریارسزد گرد مر این را نخوانیم دادوزین داستان کس نگیریم یادچو باشید با من بدین یارمندنمانم به کس نام و تخت بلندچه گویید و این را چه پاسخ دهیدکه پاسخ به آواز فرخ نهیدهرانکس که بود اندر آن انجمنز شمشیر زن مرد و از رایزنچو آواز بشنید بر پای خاستهمه راز دل بازگفتند راستکه هرکس که هستیم بابکنژادبه دیدار و چهر تو گشتیم شادو دیگر که هستیم ساسانیانببندیم کین را کمر بر میانتن و جان ما سربسر پیش تستغم و شادمانی به کم بیش تستبه دو گوهر از هرکسی برتریسزد بر تو شاهی و کنداوریبه فرمان تو کوه هامون کنیمبه تیغ آب دریا همه خون کنیمچو پاسخ بدان گونه دید اردشیرسرش برتر آمد ز ناهید و تیربران مهتران آفرین گستریدبه دل در ز اندیشه کین گستریدبه نزدیک دریا یکی شارستانپیافگند و شد شارستان کارستانیکی موبدی گفت با اردشیرکه ای شاه نیکاختر و دلپذیرسر شهریاری همی نو کنیبر پارس باید که بیخو کنیازان پس کنی رزم با اردوانکه اختر جوانست و خسرو جوانکه او از ملوک طوایف به گنجفزونست و زو دیدی آزار و رنجچو برداشتی گاه او را ز جایندارد کسی زین سپس با تو پایچو بشنید گردن فراز اردشیرسخنهای بایسته و دلپذیرچو برزد سر از تیغ کوه آفتاببه سوی صطخر آمد از پیش آبخبر شد بر بهمن اردواندلش گشت پردرد و تیرهرواننکرد ایچ بر تخت شاهی درنگسپاهی بیاورد با ساز جنگ
بخش۱۱یکی نامور بود نامش سباکابا آلت و لشکر و رای پاککه در شهر جهرم بد او پادشاجهاندیده با داد و فرمانروامر او را خجسته پسر بود هفتچو آگه شد از پیش بهمن برفتز جهرم بیامد سوی اردشیرابا لشکر و کوس و با دار و گیرچو چشمش به روی سپهبد رسیدز باره درآمد چنانچون سزیدبیامد دمان پای او بوس دادز ساسانیان بیشتر کرد یادفراوان جهانجوی بنواختشبه زود آمدن ارج بشناختشپراندیشه شد نامجوی از سباکدلش گشت زان پیر پر بیم و باکبه راه اندرون نیز آژیر بودکه با او سپاه جهانگیر بودجهاندیده بیدار دل بود پیربدانست اندیشهٔ اردشیربیامد بیاورد استا و زندچنین گفت کز کردگار بلندنژندست پرمایه جان سباکاگر دل ندارد سوی شاه پاکچو آگاهی آمد ز شاه اردشیرکه آورد لشکر بدین آبگیرچنان سیر سر گشتم از اردوانکه از پیرزن گشت مرد جوانمرا نیکپی مهربان بندهدانشکیبادل و راز داننده دانچو بشنید زو اردشیر این سخنیکی دیگر اندیشه افگند بنمر او را به جای پدر داشتیبران نامدارانش سر داشتیدل شاه ز اندیشه آزاد شدسوی آذر رام خراد شدنیایش بسی کرد پیش خدایکه باشدش بر نیکوی رهنمایبه هر کار پیروزگر داردشدرخت بزرگی به بر داردشوزان جایگه شد به پردهسرایعرض پیش او رفت با کدخدایسپه را درم داد و آباد کردز دادار نیکی دهش یاد کردچو شد لشکرش چون دلاور پلنگسوی بهمن اردوان شد به جنگچو گشتند نزدیک با یکدگربرفتند گردان پرخاشخرسپاه از دو رویه کشیدند صفهمه نیزه و تیغ هندی به کفچو شیران جنگی برآویختندچو جوی روان خون همی ریختندبدین گونه تا گشت خورشید زردهوا پر ز گرد و زمین پر ز مردچو شد چادر چرخ پیروزهرنگسپاه سباک اندر آمد به جنگبرآمد یکی باد و گردی چو قیربیامد ز قلب سپاه اردشیربیفگند زیشان فراوان به گرزکه با زور و دل بود و با فر و برزگریزان بشد بهمن اردوانتنش خستهٔ تیر و تیرهروانپساندر همی تاخت شاه اردشیرابا نالهٔ بوق و باران تیربرین هم نشان تا به شهر صطخرکه بهمن بدو داشت آواز و فخرز گیتی چو برخاست آواز شاهز هر سو بپیوست بیمر سپاهمر او را فراوان نمودند گنجکجا بهمن آگنده بود آن به رنجدرمهای آگنده را برفشاندبه نیرو شد از پارس لشکر براند
بخش۱۲چو آگاهی آمد سوی اردواندلش گشت پربیم و تیرهروانچنین گفت کین راز چرخ بلندهمی گفت با من خداوند پندهران بد کز اندیشه بیرون بودز بخشش به کوشش گذر چون بودگمانی نبردم که از اردشیریکی نامجوی آید و شهرگیردر گنج بگشاد و روزی بدادسپه بر گرفت و بنه برنهادز گیل و ز دیلم بیامد سپاههمی گرد لشکر برآمد به ماهوزان روی لشکر بیاورد شاهسپاهی که بر باد بربست راهز بس نالهٔ بوق و با کرنایترنگیدن زنگ و هندی درایمیان دو لشکر دو پرتاب ماندبه خاک اندرون مار بیتاب ماندخروشان سپاه و درفشان درفشسرافشان دل از تیغهای بنفشچهل روز زین سان همی جنگ بودبران زیردستان جهان تنگ بودز هرگونهای تنگ شد خوردنیهمان تنگ شد راه آوردنیز بس کشته شد روی هامون چو کوهبشد خسته از زندگانی ستوهسرانجام ابری برآمد سیاهبشد کوشش و رزم را دستگاهیکی باد برخاست از انجمندل جنگیان گشت زان پرشکنبتوفید کوه و بلرزید دشتخروشش همی از هوا برگذشتبترسید زان لشکر اردوانشدند اندرین یک سخن همزبانکه این کار بر اردوان ایزدیستبدین لشکر اکنون بباید گریستبه روزی کجا سخت شد کارزارهمه خواستند آنگهی زینهاربیامد ز قلب سپاه اردشیرچکاچاک برخاست و باران تیرگرفتار شد در میان اردوانبداد از پی تاج شیرین روانبه دست یکی مرد خراد نامچو بگرفت بردش گرفته لگامبه پیش جهانجوی بردش اسیرز دور اردوان را بدید اردشیرفرود آمد از باره شاه اردوانتنش خستهٔ تیر و تیرهروانبه دژخیم فرمود شاه اردشیرکه رو دشمن پادشا را بگیربه خنجر میانش به دو نیم کندل بدسگالان پر از بیم کنبیامد دژآگاه و فرمان گزیدشد آن نامدار از جهان ناپدیدچنین است کردار این چرخ پیرچه با اردوان و چه با اردشیراگر تا ستاره برآرد بلندسپارد هم آخر به خاک نژنددو فرزند او هم گرفتار شدبرو تخمهٔ آرشی خوار شدمر آن هر دو را پای کرده به بندبه زندان فرستاد شاه بلنددو بدمهر از رزم بگریختندبه دام بلا در نیاویختندبرفتند گریان به هندوستانسزد گر کنی زین سخن داستانهمه رزمگه پر ستام و کمرپر از آلت و لشکر و سیم و زربفرمود تا گرد کردند شاهببخشید زان پس همه بر سپاهبرفت از میان بزرگان سباکتن اردوان را ز خون کرد پاکخروشان بشستش ز خاک نبردبر آیین شاهان یکی دخمه کردبه دیبا بپوشید خسته برشز کافور کرد افسری بر سرشبه پیمود آن خاک کاخش به پیز لشکر هرانکس که شد سوی ریوزان پس بیامد بر اردشیرچنین گفت کای شاه دانشپذیرتو فرمان بر و دختر او بخواهکه با فر و برزست و با تاج و گاهبه دست آیدت افسر و تاج و گنجکجا اردوان گرد کرد آن به رنجازو پند بشنید و گفتا رواستهم اندر زمان دختر او بخواستبه ایوان او بد همی یک دو ماهتوانگر سپهبد توانگر سپاهسوی پارس آمد ز ری نامجویبرآسوده از رزم وز گفتوگوییکی شارستان کرد پر کاخ و باغبدو اندرون چشمه و دشت و راغکه اکنون گرانمایه دهقان پیرهمی خواندش خوره اردشیریکی چشمه بد بیکران اندرویفراوان ازو رود بگشاد و جویبرآورد زان چشمه آتشکدهبدو تازه شد مهر و جشن سدهبه گرد اندرش باغ و میدان و کاخبرآورده شد جایگاه فراخچو شد شاه با دانش و فر و زورهمی خواندش مرزبان شهر گوربه گرد اندرش روستاها بساختچو آباد کردش کس اندر نشاختبه جایی یکی ژرف دریا بدیدهمی کوه بایست پیشش بریدببردند میتین و مردان کاروزان کوه ببرید صد جویبارهمی راند از کوه تا شهر گورشد آن شارستان پر سرای و ستور
بخش۱۳سپاهی ز اصطخر بیمر ببردبشد ساخته تا کند رزم کردبه نیکی ز یزدان همی جست مزدکه ریزد بر آن بوم و بر خون دزدچو شاه اردشیر اندرآمد به تنگپذیره شدش کرد بیمر به جنگیکی کار بدخوار دشوار گشتابا کرد کشور همه یار گشتیکی لشکری کرد بد پارسیفزونتر ز گردان او یک به سییکی روز تا شب برآویختندسپاه جهاندار بگریختندز بس کشته و خسته بر دشت جنگشد آوردگه را همه جای تنگجز از شاه با خوارمایه سپاهنبد نامداران بدان رزمگاهز خورشید تابان وز گرد و خاکزبانها شد از تشنگی چاک چاکهمانگه درفشی برآورد شبکه بنشاند آن جنگ و جوش و جلبیکی آتشی دید بر سوی کوهبیامد جهاندار با آن گروهسوی آتش آورد روی ا ردشیرهمان اندکی مرد برنا و پیرچو تنگ اندر آمد شبانان بدیدبران میش و بز پاسبانان بدیدفرود آمد از باره شاه و سپاهدهانش پر از خاک آوردگاهازیشان سبک اردشیر آب خواستهمانگه ببردند با آب ماستبیاسود و لختی چرید آنچ دیدشب تیره خفتان به سر بر کشیدز خفتان شایسته بد بسترشبه بالین نهاد آن کیی مغفرشسپیده چو برزد ز دریای آبسر شاه ایران برآمد ز خواببیامد به بالین او سرشبانکه پدرام باد از تو روز و شبانچه آمد که این جای راه تو بودکه نه در خور خوابگاه تو بودبپرسید زان سرشبان راه شاهکز ایدر کجا یابم آرامگاهچنین داد پاسخ که آباد جاینیابی مگر باشدت رهنمایاز ایدر کنون چار فرسنگ راهچو رفتی پدید آید آرامگاهوزان روی پیوسته شد ده به دهبه ده در یکی نامبردار مهچو بشنید زان سرشبان اردشیرببرد از رمه راهبر چند پیرسپهبد ز کوه اندر آمد بدهازان ده سبک پیش او رفت مهسواران فرستاد برنا و پیرازان شهر تا خورهٔ اردشیرسپه را چو آگاهی آمد ز شاههمه شاددل برگرفتند راهبه کردان فرستاده کارآگهانکجا کار ایشان بجوید نهانبرفتند پویان و بازآمدندبر شاه ایران فراز آمدندکه ایشان همه نامجویند و شادندارد کسی بر دل از شاه یادبرآنند کاندر صطخر اردشیرکهن گشت و شد بخت برناش پیرچو بشنید شاه این سخن شاد شدگذشته سخن بر دلش باد شدگزین کرد ازان لشکر نامدارسواران شمشیرزن سی هزارکماندار با تیر و ترکش هزاربیاورد با خویشتن شهریار