بخش۱۴چو خورشید شد زرد لشکر براندکسی را که نابردنی بد بماندچو شب نیم بگذشت و تاریک شدجهاندار با کرد نزدیک شدهمه دشت زیشان پر از خفته دیدیکایک دل لشکر آشفته دیدچو آمد سپهبد به بالین کردعنان بارهٔ تیزتگ را سپردبرآهخت شمشیر و اندرنهادگیا را ز خون بر سر افسر نهادهمه دشت زیشان سر و دست شدز انبوه کشته زمین گست شدبیاندازه زیشان گرفتار شدسترگی و نابخردی خوار شدهمه بومهاشان به تاراج دادسپه را همه بدره و تاج دادچنان شد که دینار بر سر به تشتاگر پیر مردی ببردی به دشتبه دینار او کس نکردی نگاهز نیکاختر و بخت وز داد شاهز مردی نکردی بدان جنگ فخرگرازان بیامد به شهر صطخربفرمود کاسپان به نیرو کنیدسلیح سواران بیآهو کنیدچو آسوده گردید یکسر به بزمکه زود آید اندیشهٔ روز رزمدلیران به خوردن نهادند سرچو آسوده شد کردگاه و کمرپراندیشهٔ رزم شد اردشیرچو این داستان بشنوی یادگیر
بخش۱۵ببین این شگفتی که دهقان چه گفتبدانگه که بگشاد راز از نهفتبه شهر کجاران به دریای پارسچه گوید ز بالا و پهنای پارسیکی شهر بد تنگ و مردم بسیز کوشش بدی خوردن هر کسیبدان شهر دختر فراوان بدیکه بیکام جویندهٔ نان بدیبه یک روی نزدیک او بود کوهشدندی همه دختران همگروهازان هر یکی پنبه بردی به سنگیکی دوکدانی ز چوب خدنگبه دروازه دختر شدی همگروهخرامان ازین شهر تا پیش کوهبرآمیختندی خورشها بهمنبودی به خورد اندرون بیش و کمنرفتی سخن گفتن از خواب و خوردازان پنبهشان بود ننگ و نبردشدندی شبانگه سوی خانه بازشده پنبهشان ریسمان طرازبدان شهر بیچیز و خرم نهادیکی مرد بد نام او هفتوادبرینگونه بر نام او از چه رفتازیراک او را پسر بود هفتگرامی یکی دخترش بود و بسکه نشمردی او دختران را به کسچنان بد که روزی همه همگروهنشستند با دوک در پیش کوهبرآمیختند آن کجا داشتندبه گاه خورش دوک بگذاشتندچنان بد که این دختر نیکبختیکی سیب افگنده باد از درختبه ره بر بدید و سبک برگرفتز من بشنو این داستان شگفتچو آن خوب رخ میوه اندرگزیدیکی در میان کرم آگنده دیدبه انگشت زان سیب برداشتشبدان دوکدان نرم بگذاشتشچو برداشت زان دوکدان پنبه گفتبه نام خداوند بییار و جفتمن امروز بر اختر کرم سیببه رشتن نمایم شما را نهیبهمه دختران شاد و خندان شدندگشادهرخ و سیم دندان شدنددو چندان که رشتی به روزی برشتشمارش همی بر زمین برنوشتوزانجا بیامد به کردار دودبه مادر نمود آن کجا رشته بودبرو آفرین کرد مادر به مهرکه برخوردی از مادر ای خوبچهربه شبگیر چون ریسمان برشمرددو چندانک هر بار بردی ببردچو آمد بدان چارهجوی انجمنبه رشتن نهاده دل و گوش و تنچنین گفت با نامور دخترانکه ای ماهرویان و نیکاخترانمن از اختر کرم چندان طرازبریسم که نیزم نیاید نیازبه رشت آنکجا برده بد پیش ازینبه کار آمدی گر بدی بیش ازینسوی خانه برد آن طرازی که رشتدل مام او شد چو خرم بهشتهمی لختکی سیب هر بامدادپریروی دختر بران کرم دادازان پنبه هرچند کردی فزونبرشتی همی دختر پرفسونچنان بد که یک روز مام و پدربگفتند با دختر پرهنرکه چندین بریسی مگر با پریگرفتستی ای پاک تن خواهریسبک سیم تن پیش مادر بگفتازان سیب و آن کرمک اندر نهفتهمان کرم فرخ بدیشان نمودزن و شوی را روشنایی فزودبه فالی گرفت آن سخن هفتوادز کاری نکردی به دل نیز یادچنین تا برآمد برین روزگارفروزندهتر گشت هر روز کارمگر ز اختر کرم گفتی سخنبرو نو شدی روزگار کهنمر این کرم را خوار نگذاشتندبخوردنش نیکو همی داشتندتنآور شد آن کرم و نیرو گرفتسر و پشت او رنگ نیکو گرفتهمی تنگ شد دوکدان بر تنشچو مشک سیه گشت پیراهنشبه مشک اندرون پیکر زعفرانبرو پشت او از کران تا کرانیکی پاک صندوق کردش سیاهبدو اندرون ساخته جایگاهچنان شد که در شهر بیهفتوادنگفتی سخن کس به بیداد و دادفراز آمدش ارج و آزرم و چیزتوانگر شد آن هفت فرزند نیزیکی میر بد اندر آن شهراویسرافراز با لشکر و رنگ و بویبهانه همی ساخت بر هفتوادکه دینار بستاند از بدنژادازان آگهی مرد شد در نهیببیامد ازان شهر دل با شکیبهمان هفت فرزند پیش اندرونپر از درد دل دیدگان پر ز خونز هر سو برانگیخت بانگ و نفیربرو انجمن گشت برنا و پیرهرانجا که بایست دینار دادبه کنداوران چیز بسیار دادیکی لشکری شد بر او انجمنهمه نامداران شمشیرزنهمه یکسره پیش فرزند اویبرفتند و گشتند پیکارجوی
بخش۱۶ز شهر کجاران برآمد نفیربرفتند با نیزه و تیغ و تیرهیم رفت پیش اندرون هفتوادبه جنگ اندرون داد مردی بدادهمه شهر بگرفت و او را بکشتبسی گوهر و گنجش آمد به مشتبه نزدیک او مردم انبوه شدز شهر کجاران سوی کوه شدیکی دژ بکرد از بر تیغ کوهشد آن شهر با او همه همگروهنهاد اندران دژ دری آهنینهم آرامگه بود هم جای کینیکی چشمهای بود بر کوهسارز تخت اندرآمد میان حصاریکی بارهای کرد گرداندرشکه بینا به دیده ندیدی سرشچو آن کرم را گشت صندوق تنگیکی حوض کردند بر کوه سنگچو ساروج و سنگ از هوا گشت گرمنهادند کرم اندرو نرم نرمچنان بد که دارنده هر بامدادبرفتی دوان از بر هفتوادگزیدی به رنجش علف ساختیتن آگنده کرم آن پرداختیبر آمد برین کار بر پنج سالچو پیلی شد آن کرم با شاخ و یالچو یک چند بگذشت بر هفتوادبر آواز آن کرم کرمان نهادهمان دخت خرم نگهدار کرمپدر گشته جنگی سپهدار کرمبیاراستندش وزیر و دبیربه رنجش بدی خوردن و شهد و شیرسپهبد بدی بر دژ هفتوادهمان پرسش کار بیداد و دادسپاهی و دستور و سالار بارهران چیز کاید شهان را به کارهمه هرچ بایستش آراستندچنانچون شهان را بپیراستندبه کشور پراگنده شد لشکرشهمه گشت آراسته کشورشز دریای چین تا به کرمان رسیدهمه روی کشور سپه گستریدپسر هفت با تیغزن ده هزارهمان گنج با آلت کارزارهران پادشا کو کشیدی به جنگچو رفتی سپاهش بر کرم تنگشکسته شدی لشکری کامدیچو آواز این داستان بشندیچنان شد دژ نامور هفتوادکه گردش نیارست جنبید بادهمی گشت هر روز برترش بختیکی خویشتن را بیاراست سختهمی خواندندی ورا شهریارسر مرد بخرد ازو در خمارسپهبد که بودی به مرز اندرونبه یک چنگ در جنگ کردش زبوننتابید با او کسی بر به جنگبرآمد برین نیز چندی درنگحصاری شدش پر ز گنج و سپاهندیدی بران بارهبر باد راه
بخش۱۷چو آگه شد از هفتواد اردشیرنبود آن سخنها ورا دلپذیرسپهبد فرستاد نزدیک اویسپاهی بلند اختر و رزمجویچو آگاه شد زان سخن هفتوادازیشان به دل در نیامدش یادکمینگاه کرد اندران کنج کوهبیامد سوی رزم خود با گروهچو لشکر سراسر برآشوفتندبه گرز و تبرزین همی کوفتندسپاه اندرآمد ز جای کمینسیه شد بران نامداران زمینکسی بازنشناخت از پای دستتو گفتی زمین دست ایشان ببستز کشته چنان شد در و دشت و کوهکه پیروزگر شد ز کشتن ستوههرانکس که بد زنده زان رزمگاهسبک باز رفتند نزدیک شاهچو آگاه شد نامدار اردشیرازان کشتن و غارت و دار و گیرغمی گشت و لشکر همی باز خواندبه زودی سلیح و درم برفشاندبه تندی بیامد سوی هفتوادبه گردون برآمد سر بدنژادبیاورد گنج و سلیح از حصاربرو خوار شد لشکر و کارزارجدا بود ازو دور مهتر پسرچو آگاه شد او ز رزم پدربرآمد ز آرام وز خورد و خواببه کشتی بیامد برین روی آبجهانجوی را نام شاهوی بودیکی مرد بدساز و بدگوی بودز کشتی بیامد بر هفتواددل هفتواد از پسر گشت شادبیاراست بر میمنه جای خویشسپهبد بد و لشکر آرای خویشدو لشکر بشد هر دو آراستهپر از کینه سر گنج پر خواستهبدیشان نگه کرد شاه اردشیردل مرد برنا شد از رنج پیرسپه برکشید از دو رویه دو صفز خورشید و شمشیر برخاست تفچو آواز کوس آمد از پشت پیلهمی مرد بیهوش گشت از دو میلبرآمد خروشیدن گاودمجهان پر شد از بانگ رویینه خمزمین جنب جنبان شد از میخ نعلهوا از درفش سران گشت لعلاز آواز گوپال وز ترگ و خودهمی داد گردون زمین را درودتگ بادپایان زمین را کناندر و دشت شد پر سر بیتنانبرآن گونه شد لشکر هفتوادکه گفتی بجنبید دریا ز بادبیابان چنان شد ز هر دو سپاهکه بر مور و بر پشه شد تنگ راهبرین گونه تا روز برگشت زردبرآورد شب چادر لاژوردز هر سو سپه باز خواند اردشیرپس پشت او بد یکی آبگیرچو دریای زنگارگون شد سیاهطلایه بیامد ز هر دو سپاهخورش تنگ بد لشکر شاه راکه بدخواه او بسته بد راه را
بخش۱۸به جهرم یکی مرد بد بدنژادکجا نام او مهرک نوشزادچو آگه شد از رفتن اردشیروزان ماندن او بران آبگیرز تنگی که بد اندر آن رزمگاهز بهر خورشها برو بسته راهز جهرم بیامد به ایوان شاهز هر سو بیاورد بیمر سپاههمه گنج او را به تاراج دادبه لشکر بسی بدره و تاج دادچو آگاهی آمد به شاه اردشیرپراندیشه شد بر لب آبگیرهمی گفت ناساخته خانه راچرا ساختم رزم بیگانه رابزرگان لشکرش را پیش خواندز مهرک فراوان سخنها براندچه بینید گفت ای سران سپاهکه ما را چنین تنگ شد دستگاهچشیدم بسی تلخی روزگارنبد رنج مهرک مرا در شماربه آواز گفتند کای شهریارمبیناد چشمت بد روزگارچو مهرک بود دشمن اندر نهانچرا جست باید به سختی جهانتو داری بزرگی و گیهان تراستهمه بندگانیم و فرمان تراستبفرمود تا خوان بیاراستندمی و جام و رامشگران خواستندبه خوان بر نهادند چندی برهبه خوردن نهادند سر یکسرهچو نان را به خوردن گرفت اردشیرهمانگه بیامد یکی تیز تیرنشست اندران پاک فربه برهکه تیر اندرو غرقه شد یکسرهبزرگان فرزانهٔ رزمسازز نان داشتند آن زمان دست بازبدیدند نقشی بران تیز تیربخواند آنک بد زان بزرگان دبیرز غم هرکسی از جگر خون کشیدیکی از بره تیر بیرون کشیدنوشته بران تیر بر پهلویکه ای شاه داننده گر بشنویچنین تیز تیر آمد از بام دژکه از بخت کرمست آرام دژگر انداختیمی بر اردشیربروبر گذر یافتی پر تیرنباید که چون او یکی شهریارکند پست کرم اندرین روزگاربران موبدان نامدار اردشیرنوشته همی خواند آن چوب تیرز دژ تا بر او دو فرسنگ بوددل مهتران زان سخن تنگ بودهمی هر کسی خواندند آفرینز دادار بر فر شاه زمین
بخش۱۹پراندیشه بود آن شب از کرم شاهچو بنشست خورشید بر جایگاهسپه برگرفت از لب آبگیرسوی پارس آمد دمان اردشیرپس لشکر او بیامد سپاهز هر سو گرفتند بر شاه راهبکشتند هرکس که بد نامدارهمی تاختند از پس شهریارخروش آمد از پس که ای بخت کرمکه رخشنده بادا سر از تخت کرمهمی هرکسی گفت کاینت شگفتکزین هرکس اندازه باید گرفتبیامد گریزان و دل پر نهیبهمی تاخت اندر فراز و نشیبیکی شارستان دید جایی بزرگازان سو براندند گردان چو گرگچو تنگ اندر آمد یکی خانه دیدبه در بر دو برنای بیگانه دیدببودند بر در زمانی به پایبپرسید زو این دو پاکیزهرایکه بیگه چنین از کجا رفتهایدکه با گرد راهید و آشفتهایدبدو گفت زین سو گذشت اردشیرازو باز ماندیم بر خیره خیرکه بگریخت از کرم وز هفتوادوزان بیهنر لشکر بدنژادبجستند از جای هر دو جوانپر از درد گشتند و تیرهروانفرود آوریدندش از پشت زینبران مهتران خواندند آفرینیکی جای خرم بپیراستندپسندیده خوانی بیاراستندنشستند با شاه گردان به خوانپرستش گرفتند هر دو جوانبه آواز گفتند کای سرفرازغم و شادمانی نماند درازنگه کن که ضحاک بیدادگرچه آورد زان تخت شاهی به سرهم افراسیاب آن بداندیش مردکزو بد دل شهریاران به دردسکندر که آمد برین روزگاربکشت آنک بد در جهان شهریاربرفتند و زیشان بجز نام زشتنماند و نیابند خرم بهشتنماند همین نیز بر هفتوادبپیچد به فرجام این بدنژادز گفتار ایشان دل شهریارچنان تازه شد چون گل اندر بهارخوش آمدش گفتار آن دلنوازبکرد آشکارا و بنمود رازکه فرزند ساسان منم اردشیریکی پند باید مرا دلپذیرچه سازیم با کرم و با هفتوادکه نام و نژادش به گیتی مبادسپهبدار ایران چو بگشاد رازجوانانش بردند هر دو نمازبگفتند هر دو که نوشه بدیهمیشه ز تو دور دست بدیتن و جان ما پیش تو بنده بادهمیشه روان تو پاینده بادسخنها که پرسیدی از ما درستبگوییم تا چاره سازی نخستتو در جنگ با کرم و با هفتوادبسنده نهای گر نپیچی ز دادیکی جای دارند بر تیغ کوهبدو اندرون کرم و گنج و گروهبه پیش اندرون شهر و دریا بپشتدژی بر سر کوه و راهی درشتهمان کرم کز مغز آهرمنستجهان آفریننده را دشمنستهمی کرم خوانی به چرم اندرونیکی دیو جنگیست ریزنده خونسخنها چو بشنید زو اردشیرهمه مهر جوینده و دلپذیربدیشان چنین گفت کری رواستبد و نیک ایشان مرا با شماستجوانان ورا پاسخ آراستنددل هوشمندش بپیراستندکه ما بندگانیم پیشت به پایهمیشه به نیکی ترا رهنمایز گفتار ایشان دلش گشت شادهمی رفت پیروز و دل پر ز دادچو برداشت زانجا جهاندار شاهجوانان برفتند با او به راههمی رفت روشندل و یادگیرسرافراز تا خورهٔ اردشیرچو بر شاه بر شد سپاه انجمنبزرگان فرزانه و رایزنبرآسود یک چند و روزی به دادبیامد سوی مهرک نوشزادچو مهرک بیارست رفتن به جنگجهان کرد بر خویشتن تار و تنگبه جهرم چو نزدیک شد پادشانهان گشت زو مهرک بیوفادل پادشا پر ز پیکار شدهمی بود تا او گرفتار شدبه شمشیر هندی بزد گردنشبه آتش در انداخت بیسر تنشهرانکس کزان تخمه آمد به مشتبه خنجر هم اندر زمانش بکشتمگر دختری کان نهان گشت زویهمه شهر ازو گشت پر جست و جوی
بخش۲۰وزان جایگه شد سوی جنگ کرمسپاهش همی کرد آهنگ کرمبیاورد لشکر ده و دو هزارجهاندیده و کارکرده سوارپراگنده لشکر چو شد همگروهبیاوردشان تا میان دو کوهیکی مرد بد نام او شهرگیرخردمند سالار شاه اردشیرچنین گفت پس شاه با پهلوانکه ایدر همی باش روشنروانشب و روز کرده طلایه به پایسواران با دانش و رهنمایهمان دیدهبان دار و هم پاسباننگهبان لشکر به روز و شبانمن اکنون بسازم یکی کیمیاچو اسفندیار آنک بودم نیااگر دیدهبان دود بیند به روزشب آتش چو خورشید گیتی فروزبدانید کامد به سر کار کرمگذشت اختر و روز بازار کرمگزین کرد زان مهتران هفت مرددلیران و شیران روز نبردهرآنکس که بودی همآواز اوینگفتی به باد هوا راز اویبسی گوهر از گنج بگزید نیزز دیبا و دینار و هرگونه چیزبه چشم خرد چیز ناچیز کرددو صندوق پر سرب و ارزیز کردیکی دیگ رویین به بار اندرونکه استاد بود او به کار اندرونچو از بردنی جامهها کرد راستز سالار آخر خری ده بخواستچو خربندگان جامههای گلیمبپوشید و بارش همه زر و سیمهمی شد خلیدهدل و راهجویز لشگر سوی دژ نهادند رویهمان روستایی دو مرد جوانکه بودند روزی ورا میزباناز آن انجمن برد با خویشتنکه هم دوست بودند و هم رایزنهمی رفت همراه آن کاروانبه رسم یکی مرد بازارگانچو از راه نزدیکی دژ رسیددژ و باره و شهر از دور دیدپرستندهٔ کرم بد شست مردنپرداختندی کس از کارکردنگه کرد یک تن به آواز گفتکه صندوق را چیست اندر نهفتچنین داد پاسخ بدو شهریارکه هرگونهای چیز دارم به بارز پیرایه و جامه و سیم و زرز دینار و دیبا و در و گهربه بازارگانی خراسانیمبه رنج اندرون بی تنآسانیمبسی خواسته کردم از بخت کرمکنون آمدم شاد تا تخت کرماگر بر پرستش فزایم رواستکه از بخت او کار من گشت راستپرستنده کرم بگشاد رازهمانگه در دژ گشادند بازچو آن بار او راند اندر حصاربیاراست کار از در نامدارسر بار بگشاد زود اردشیرببخشید چیزی که بد زو گزیریکی سفره پیش پرستندگانبگسترد و برخاست چون بندگانز صندوق بگشاد و بند و کلیدبرآورد و برداشت جام نبیدهرانکس که زی کرم بردی خورشز شیر و برنج آنچ بد پرورشبپیچید گردن ز جام نبیدکه نوبت بدش جای مستی ندیدچو بشنید بر پای جست اردشیرکه با من فراوان برنجست و شیربه دستوری سرپرستان سه روزمر او را بخوردن منم دلفروزمگر من شوم در جهان شهرهایمرا باشد از اخترش بهرهایشما می گسارید با من سه روزچهارم چو خورشید گیتی فروزبرآید یکی کلبه سازم فراخسر طاق برتر ز ایوان و کاخفروشندهام هم خریدارجویفزاید مرا نزد کرم آبرویبرآمد همه کام او زین سخنبگفتند کو را پرستش تو کنبرآورد خربنده هرگونه رنگپرستنده بنشست با می به چنگبخوردند می چند و مستان شدندپرستندگان می پرستان شدندچو از جام می سست شدشان زبانبیامد جهاندار با میزبانبیاورد ارزیز و رویین لویدبرافروخت آتش به روز سپیدچو آن کرم را بود گاه خورشز ارزیز جوشان بدش پرورشزبانش بدیدند همرنگ سنجبرانسان که از پیش خوردی برنجفرو ریخت ارزیز مرد جوانبه کنده درون کرم شد ناتوانتراکی برآمد ز حلقوم اویکه لرزان شد آن کنده و بوم اویبشد با جوانان چو باد اردشیرابا گرز و شمشیر و گوپال و تیرپرستندگان را که بودند مستیکی زنده از تیغ ایشان نجستبرانگیخت از بام دژ تیره دوددلیری به سالار لشکر نموددوان دیدهبان شد بر شهرگیرکه پیروزگر گشت شاه اردشیربیامد سبک پهلوان با سپاهبیاورد لشکر به نزدیک شاه
پایان پادشاهی اشکانیان بخش۲۱چو آگاه شد زان سخن هفتواددلش گشت پردرد و سر پر ز بادبیامد که دژ را کند خواستاربران باره بر شد دمان شهریاربکوشید چندی نیامدش سودکه بر بارهٔ دژ پی شیر بودوزان روی لشکر بیامد چو کوهبماندند با داغ و درد آن گروهچنین گفت زان باره شاه اردشیرکه نزدیک جنگ آی ای شهرگیراگر گم شود از میان هفتوادنماند به چنگ تو جز رنج و بادکه من کرم را دادم ارزیز گرمشد آن دولت و رفتن تیز نرمشنید آن همه لشکر آواز شاهبه سر بر نهادند ز آهن کلاهازان دل گرفتند ایرانیانببستند با درد کین را میانسوی لشکر کرم برگشت بادگرفتار شد در میان هفتوادهمان نیز شاهوی عیار اویکه مهتر پسر بود و سالار اویفرود آمد از باره شاه اردشیرپیاده ببد پیش او شهرگیرببردند بالای زرین لگامنشست از برش مهتر شادکامبفرمود پس شهریار بلندزدن پیش دریا دو دار بلنددو بدخواه را زنده بر دار کرددل دشمن از خواب بیدار کردبیامد ز قلب سپه شهرگیربکشت آن دو تن را به باران تیربه تاراج داد آن همه خواستهشد از خواسته لشکر آراستهبه دژ هرچ بود از کران تا کرانفرود آوریدند فرمانبرانز پرمایه چیزی که بد دلپذیرهمی تاخت تا خره اردشیربکرد اندران کشور آتشکدهبدو تازه شد مهرگان و سدهسپرد آن زمان کشور و تاج و تختبدان میزبانان بیدار بختوزان جایگه رفت پیروز و شادبگسترد بر کشور پارس دادچو آسودهتر گشت مرد و ستوربیاورد لشکر سوی شهر گوربه کرمان فرستاد چندی سپاهیکی مرد شایستهٔ تاج و گاهوزان جایگه شد سوی طیسفونسر بخت بدخواه کرده نگونچنین است رسم جهان جهانهمی راز خویش از تو دارد نهاننسازد تو ناچار با او بسازکه روزی نشیب است و روزی فرازچو از گفتهٔ کرم پرداختمدری دیگر از اردشیر آختم
پادشاهی اردشیر بخش۱به بغداد بنشست بر تخت عاجبه سر برنهاد آن دلفروز تاجکمر بسته و گرز شاهان به دستبیاراسته جایگاه نشستشهنشاه خواندند زان پس وراز گشتاسپ نشناختی کس وراچو تاج بزرگی به سر برنهادچنین کرد بر تخت پیروزه یادکه اندر جهان داد گنج منستجهان زنده از بخت و رنج منستکس این گنج نتواند از من ستدبد آید به مردم ز کردار بدچو خشنود باشد جهاندار پاکندارد دریغ از من این تیره خاکجهان سر به سر در پناه منستپسندیدن داد راه منستنباید که از کارداران منز سرهنگ و جنگی سواران منبخسپد کسی دل پر از آرزویگر از بنده گر مردم نیکخویگشادست بر هرکس این بارگاهز بدخواه وز مردم نیکخواههمه انجمن خواندند آفرینکه آباد بادا به دادت زمینفرستاد بر هر سوی لشکریکه هرجا که باشد ز دشمن سریسر کینهورشان به راه آوریدگر آیین شمشیر و گاه آورید
بخش۲بدانگه که شاه اردوان را بکشتز خون وی آورد گیتی به مشتبدان فر و اورند شاه اردشیرشده شادمان مرد برنا و پیرکه بنوشت بیدادی اردوانز داد وی آبادتر شد جهانچنو کشته شد دخترش را بخواستبدان تا بگوید که گنجش کجاستدو فرزند او شد به هندوستانبه هر نیک و بد گشته همداستاندو ایدر به زندان شاه اندروندو دیده پر از آب و دل پر ز خونبه هندوستان بود مهتر پسرکه بهمن بدی نام آن نامورفرستادهای جست با رای و هوشجوانی که دارد به گفتار گوشچو از پادشاهی ندید ایچ بهربدو داد ناگه یکی پاره زهربدو گفت رو پیش خواهر بگویکه از دشمن این مهربانی مجویبرادر دو داری به هندوستانبه رنج و بلا گشته همداستاندو در بند و زندان شاه اردشیرپدر کشته و زنده خسته به تیرتو از ما گسسته بدین گونه مهرپسندد چنین کردگار سپهر؟چو خواهی که بانوی ایران شویبه گیتی پسند دلیران شویهلاهل چنین زهر هندی بگیربه کار آر یکپار بر اردشیرفرستاده آمد بهنگام شامبه دخت گرامی بداد آن پیامورا جان و دل بر برادر بسوختبه کردار آتش رخش برفروختز اندوه بستد گرانمایه زهربدان بد که بردارد از کام بهرچنان بد که یک روز شاه اردشیربه نخچیر بر گور بگشاد تیرچو بگذشت نیمی ز روزه درازسپهبد ز نخچیرگه گشت بازسوی دختر اردوان شد ز راهدوان ماه چهره بشد نزد شاهبیاورد جامی ز یاقوت زردپر از شکر و پست با آب سردبیامیخت با شکر و پست زهرکه بهمن مگر یابد از کام بهرچو بگرفت شاه اردشیر آن به دستز دستش بیفتاد و بشکست پستشد آن پادشا بچه لرزان ز بیمهماندر زمان شد دلش به دو نیمجهاندار زان لرزه شد بدگمانپراندیشه از گردش آسمانبفرمود تا خانگی مرغ چارپرستنده آرد بر شهریارچو آن مرغ بر پست بگذاشتندگمانی همی خیره پنداشتندهمانگاه مرغ آن بخورد و بمردگمان بردن از راه نیکی ببردبفرمود تا موبد و کدخدایبیامد بر خسرو پاکرایز دستور ایران بپرسید شاهکه بدخواه را برنشانی به گاهشود در نوازش برانگونه مستکه بیهوده یازد به جان تو دستچه بادافرهست این برآورده راچه سازیم درمان خودکرده راچنین داد پاسخ که مهترپرستچو یازد بجان جهاندار دستسرش بر گنه بر بباید بریدکسی پند گوید نباید شنیدبفرمود کز دختر اردوانچنان کن که هرگز نبیند روانبشد موبد وپیش او دخت شاههمی رفت لرزان و دل پرگناهبه موبد چنین گفت کای پرخردمرا و ترا روز هم بگذرداگر کشت خواهی مرا ناگزیریکی کودکی دارم از اردشیراگر من سزایم به خون ریختنز دار بلند اندر آویختنچو این گردد از پاک مادر جدابکن هرچ فرمان دهد پادشاز ره باز شد موبد تیزویربگفت آنچ بشنید با اردشیربدو گفت زو نیز مشنو سخنکمند آر و بادافره او بکن