بخش۳ به دل گفت موبد که بد روزگارکه فرمان چنین آمد از شهریارهمه مرگ راییم برنا و پیرندارد پسر شهریار اردشیرگر او بیعدد سالیان بشمردبه دشمن رسد تخت چون بگذردهمان به کزین کار ناسودمندبه مردی یکی کار سازم بلندز کشتن رهانم مر این ماه رامگر زین پشیمان کنم شاه راهرانگه کزو بچه گردد جدابه جای آرم این گفتهٔ پادشانه کاریست کز دل همی بگذردخردمند باشم به از بیخردبیاراست جایی به ایوان خویشکه دارد ورا چون تن و جان خویشبه زن گفت اگر هیچ باد هواببیند ورا من ندارم رواپس اندیشه کرد آنک دشمن بسیستگمان بد و نیک با هرکسیستیکی چاره سازم که بدگوی مننراند به زشت آب در جوی منبه خانه شد و خایه ببرید پستبرو داغ و دارو نهاد و ببستبه خایه نمک بر پراگند زودبه حقه در آگند بر سان دودهماندر زمان حقه را مهر کردبیامد خروشان و رخساره زردچو آمد به نزدیک تخت بلندهمان حقه بنهاد با مهر و بندچنین گفت با شاه کین زینهارسپارد به گنجور خود شهریارنوشته بر آن حقه تاریخ آنپدیدار کرده بن و بیخ آن
بخش۴ چو هنگامه زادن آمد فرازازان کار بر باد نگشاد رازپسر زاد پس دختر اردوانیکی خسروآیین و روشنرواناز ایوان خویش انجمن دور کردورا نام دستور شاپور کردنهانش همی داشت تا هفت سالیکی شاه نو گشت با فر و یالچنان بد که روزی بیامد وزیربدید آب در چهرهٔ اردشیربدو گفت شاها انوشه بدیروان را به اندیشه توشه بدیز گیتی همه کام دل یافتیسر دشمن از تخت برتافتیکنون گاه شادی و می خوردنستنه هنگام اندیشهها کردنستزمین هفت کشور سراسر تراستجهان یکسر از داد تو گشت راستچنین داد پاسخ ورا شهریارکه ای پاکدل موبد رازدارزمانه به شمشیر ما راست گشتغم و رنج و ناخوبی اندر گذشتمرا سال بر پنجه و یک رسیدز کافور شد مشک و گل ناپدیدپسر بایدی پیشم اکنون به پایدلارای و نیروده و رهنمایپدر بیپسر چون پسر بیپدرکه بیگانه او را نگیرد به برپس از من بدشمن رسد تاج و گنجمرا خاک سود آید و درد و رنجبه دل گفت بیدار مرد کهنکه آمد کنون روزگار سخنبدو گفت کای شاه کهتر نوازجوانمرد روشندل و سرفرازگر ایدونک یابم به جان زینهارمن این رنج بردارم از شهریاربدو گفت شاه ای خردمند مردچرا بیم جان ترا رنجه کردبگوی آنچ دانی و بفزای نیزز گفت خردمند برتر چه چیزچنین داد پاسخ بدو کدخدایکه ای شاه روشندل و پاکراییکی حقه بد نزد گنجور شاهسزد گر بخواهد کنون پیش گاهبه گنجور گفت آنک او زینهارترا داد آمد کنون خواستاربدو بازده تا ببینم که چیستمگرمان نباید به اندیشه زیستبیاورد آن حقه گنجور اویسپرد آنک بستد ز دستور اویبدو گفت شاه اندرین حقه چیستنهاده برین بند بر مهر کیستبدو گفت کان خون گرم منستبریده ز بن پاک شرم منستسپردی مرا دختر اردوانکه تا بازخواهی تن بیرواننکشتم که فرزند بد در نهانبترسیدم از کردگار جهانبجستم ز فرمانت آزرم خویشبریدم هماندر زمان شرم خویشبدان تا کسی بد نگوید مرابه دریای تهمت نشوید مراکنون هفتسالهست شاپور توکه دایم خرد باد دستور توچنو نیست فرزند یک شاه رانماند مگر بر فلک ماه راورا نام شاپور کردم ز مهرکه از بخت تو شاد بادا سپهرهمان مادرش نیز با او به جایجهانجوی فرزند را رهنمایبدو ماند شاه جهان درشگفتازان کودک اندیشهها برگرفتازان پس چنین گفت با کدخدایکه ای مرد روشندل و پاکرایبسی رنج برداشتی زین سخننمانم که رنج تو گردد کهنکنون صد پسر گیر همسال اویبه بالا و دوش و بر و یال اویهمان جامه پوشیده با او بهمنباید که چیزی بود بیش و کمهمه کودکان را به میدان فرستبه بازیدن گوی و چوگان فرستچو یک دشت کودک بود خوبچهربپیچد ز فرزند جانم به مهربدان راستی دل گواهی دهدمرا با پسر آشنایی دهد
بخش۵بیامد به شبگیر دستور شاههمی کرد کودک به میدان سپاهیکی جامه و چهر و بالا یکیکه پیدا نبد این ازان اندکیبه میدان تو گفتی یکی سور بودمیان اندرون شاه شاپور بودچو کودک به زخم اندر آورد گویفزونی همی جست هر یک بدویبیامد به میدان پگاه اردشیرتنی چند از ویژگان ناگزیرنگه کرد و چون کودکان را بدیدیکی باد سرد از جگر برکشیدبه انگشت بنمود با کدخدایکه آمد یکی اردشیری به جایبدو راهبر گفت کای پادشادلت شد به فرزند خود بر گواهیکی بنده را گفت شاه اردشیرکه رو گوی ایشان به چوگان بگیرهمی باش با کودکان تازهرویبه چوگان به پیش من انداز گویازان کودکان تا که آید دلیرمیان سواران به کردار شیرز دیدار من گوی بیرون بردازین انجمن کس به کس نشمردبود بیگمان پاک فرزند منز تخم و بر و پاک پیوند منبه فرمان بشد بندهٔ شهریاربزد گوی و افگند پیش سواردوان کودکان از پی او چو تیرچو گشتند نزدیک با اردشیربماندند ناکام بر جای خویشچو شاپور گرد اندر آمد به پیشز پیش پدر گوی بربود و بردچو شد دور مر کودکان را سپردز شادی چنان شد دل اردشیرکه گردد جوان مردم گشته پیرسوارانش از خاک برداشتندهمی دست بر دست بگذاشتندشهنشاه زان پس گرفتش به برهمی آفرین خواند بر دادگرسر و چشم و رویش ببوسید و گفتکه چونین شگفتی نشاید نهفتبه دل هرگز این یاد نگذاشتمکه شاپور را کشته پنداشتمچو یزدان مرا شهریاری فزودز من در جهان یادگاری فزودبه فرمان او بر نیابی گذروگر برتر آری ز خورشید سرگهر خواست از گنج و دینار خواستگرانمایه یاقوت بسیار خواستبرو زر و گوهر بسی ریختندزبر مشک و عنبر بسی بیختندز دینار شد تارکش ناپدیدز گوهر کسی چهرهٔ او ندیدبه دستور بر نیز گوهر فشاندبه کرسی زر پیکرش برنشاندببخشید چندان ورا خواستهکه شد کاخ و ایوانش آراستهبفرمود تا دختر اردوانبه ایوان شود شاد و روشنروانببخشید کرده گناه وراز زنگار بزدود ماه ورابیاورد فرهنگیان را به شهرکسی کو ز فرزانگی داشت بهرنوشتن بیاموختش پهلوینشست سرافرازی و خسرویهمان جنگ را گرد کرده عنانز بالا به دشمن نمودن سنانز می خوردن و بخشش و کار بزمسپه جستن و کوشش روز رزموزان پس دگر کرد میخ درمهمان میخ دینار و هر بیش و کمبه یک روی بد نام شاه اردشیربه روی دگر نام فرخ وزیرگران خوار بد نام دستور شاهجهاندیده مردی نماینده راهنوشتند بر نامهها همچنینبدو داد فرمان و مهر و نگینببخشید گنجی به درویش مردکه خوردش نبودی بجز کارکردنگه کرد جایی که بد خارستانازو کرد خرم یکی شارستانکجا گندشاپور خواندی وراجزین نام نامی نراندی ورا
بخش۶چو شاپور شد همچو سرو بلندز چشم بدش بود بیم گزندنبودی جدا یک زمان ز اردشیرورا همچو دستور بودی وزیرنپرداختی شاه روزی ز جنگبه شادی نبودیش جای درنگچو جایی ز دشمن بپرداختیدگر بدکنش سر برافراختیهمی گفت کز کردگار جهانبخواهم همی آشکار و نهانکه بیدشمن آرم جهان را به دستنباشم مگر شاد و یزدانپرستبدو گفت فرخنده دستور اویکه ای شاه روشندل و راهجویسوی کید هندی فرستیم کسکه دانش پژوهست و فریادرسبداند شمار سپهر بلنددر پادشاهی و راه گزنداگر هفت کشور ترا بی همالبخواهد بدن بازیابد به فالیکایک بگوید ندارد به رنجنخواهد بدین پاسخ از شاه گنجچو بشنید بگزید شاه اردشیرجوانی گرانمایه و تیزویرفرستاد نزدیک دانا به هندبسی اسپ و دینار و چندی پرندبدو گفت رو پیش دانا بگویکه ای مرد نیکاختر و راهجویبه اختر نگه کن که تا من ز جنگکی آسایم و کشور آرم به چنگاگر بود خواهد بدین دستگاهبه تدبیر آن زور بنمای راهوگر نیست این تا نباشم به رنجبرین گونه نپراگند نیز گنجبیامد فرستادهٔ شهریاربر کید با هدیه و با نثاربگفت آنک با او شهنشاه گفتهمه رازها برگشاد از نهفتبپرسید زو کید و غمخواره شدز پرسش سوی دانش و چاره شدبیاورد صلاب و اختر گرفتیکی زیج رومی به بر در گرفتنگه کرد بر کار چرخ بلندز آسانی و سود و درد و گزندفرستاده را گفت کردم شماراز ایران و از اختر شهریارگر از گوهر مهرک نوشزادبرآمیزد این تخمه با آن نژادنشیند به آرام بر تخت شاهنباید فرستاد هر سو سپاهبیفزایدش گنج و کاهدش رنجتو شو کینهٔ این دو گوهر بسنجگر این کرد ایران ورا گشت راستبیابد همه کام دل هرچ خواستفرستاده را چیز بخشید و گفتکزین هرچ گفتم نباید نهفتگر او زین نپیچد سپهر بلندکند اینک گفتم برو ارجمندفرستاده آمد بر شهریاربگفت آنچ بشنید زان نامدارچو بشنید گفتار او اردشیردلش گشت پر درد و رخ چون زریرفرستاده را گفت هرگز مبادکه من بینم از تخم مهرک نژادبه خانه درون دشمن آرم ز کویشود با بر و بوم من کینهجویدریغ آن پراگندن گنج منفرستادن مردم و رنج منز مهرک یکی دختری ماند و بسکه او را به جهرم ندیدست کسبفرمایم اکنون که جوینده بازز روم و ز چین و ز هند و طرازبر آتش چو یابمش بریان کنمبرو خاک را زار و گریان کنمبه جهرم فرستاد چندی سواریکی مرد جوینده و کینهدارچو آگاه شد دخت مهرک بجستسوی خان مهتر به کنجی نشستچو بنشست آن دخت مهرک بدهمر او را گرامی همی کرد مهبالید بر سان سرو سهیخردمند با زیب و با فرهیمر او را دران بوم همتا نبودبه کشور چنو سرو بالا نبود
بخش۷کنون بشنو از دخت مهرک سخنابا گرد شاپور شمشیرزنچو لختی برآمد برین روزگارفروزنده شد دولت شهریاربه نخچیر شد شاه روزی پگاهخردمند شاپور با او به راهبه هر سو سواران همی تاختندز نخچیر دشتی بپرداختندپدید آمد از دور دشتی فراخپر از باغ و میدان و ایوان و کاخهمی تاخت شاپور تا پیش دهفرود آمد از راه در خان مهیکی باغ بد کش و خرم سرایجوان اندر آمد بدان سبز جاییکی دختری دید بر سان ماهفروهشته از چرخ دلوی به چاهچو آن ماهرخ روی شاپور دیدبیامد برو آفرین گستریدکه شادان بدی شاه و خندان بدیهمه ساله از بیگزندان بدیکنون بیگمان تشنه باشد ستوربدین ده رود اندرون آب شوربه چاه اندرون آب سردست و خوشبفرمای تا من بوم آبکشبدو گفت شاپور کای ماهرویچرا رنجه گشتی بدین گفتوگویکه باشند با من پرستنده مردکزین چاه بیبن کشند آب سردز برنا کنیزک بپیچید رویبشد دور و بنشست بر پیش جویپرستندهای را بفرمود شاهکه دلو آور و آب برکش ز چاهپرستنده بشنید و آمد دوانرسن برد بر چرخ دلو گرانچو دلو گرانسنگ پر آب گشتپرستنده را روی پرتاب گشتچو دلو گران برنیامد ز چاهبیامد ژکان زود شاپور شاهپرستنده را گفت کای نیمزننه زن داشت این دلو و چندین رسنهمی برکشید آب چندین ز چاهتو گشتی پر از رنج و فریادخواهبیامد رسن بستد از پیشکارشد آن کار دشوار بر شاه خوارز دلو گران شاه چون رنج دیدبر آن خوبرخ آفرین گستریدکه برتافت دلوی برین سان گرانهمانا که هست از نژاد سرانکنیزک چو او دلو را برکشیدبیامد به مهر آفرین گستریدکه نوشه بدی تا بود روزگارهمیشه خرد بادت آموزگاربه نیروی شاپور شاه اردشیرشود بیگمان آب در چاه شیرجوان گفت با دختر چربگویچه دانی که شاپورم ای ماهرویچنین داد پاسخ که این داستانشنیدم بسی از لب راستانکه شاپور گردست با زور پیلبه بخشندگی همچو دریای نیلبه بالای سروست و رویینتنستبه هرچیز مانندهٔ بهمنستبدو گفت شاپور کای ماهرویسخن هرچ پرسم ترا راستگویپدیدار کن تا نژاد تو چیستبرین چهرهٔ تو نشان کییستبدو گفت من دختر مهترمازیرا چنین خوب و کنداورمچنین داد پاسخ که هرگز دروغبر شهریاران نگیرد فروغکشاورز را دختر ماهروینباشد بدین روی و این رنگ و بویکنیزک بدو گفت کای شهریارهرانگه که یابم به جان زینهاربگویم همه پیش تو من نژادچو یابم ز خشم شهنشاه دادبدو گفت شاپور کز بوستاننرست از چمن کینهٔ دوستانبگوی و ز من بیم در دل مدارنه از نامور دادگر شهریارکنیزک بدو گفت کز راه دادمنم دختر مهرک نوشزادمرا پارسایی بیاورد خردبدین پرهنر مهتر ده سپردمن از بیم آن نامور شهریارچنین آبکش گشتم و پیشکاربیامد بپردخت شاپور جایهمی بود مهتر به پیشش به پایبه دو گفت کین دختر خوبچهربه من ده بر من گواکن سپهربدو داد مهتر به فرمان اویبر آیین آتشپرستان اوی
بخش۸بسی برنیامد برین روزگارکه سرو سهی چون گل آمد به بارچو نه ماه بگذشت بر ماهروییکی کودک آمد به بالای اویتو گفتی که بازآمد اسفندیاروگر نامدار اردشیر سوارورا نام شاپور کرد اورمزدکه سروی بد اندر میان فرزدچنین تا برآمد برین هفت سالببود اورمزد از جهان بیهمالز هرکس نهانش همی داشتندبه جایی ببازیش نگذاشتندبه نخچیر شد هفت روز اردشیربشد نیز شاپور نخچیرگیرنهان اورمزد از میان گروهبیامد کز آموختن شد ستوهدوان شد به میدان شاه اردشیرکمانی به یک دست و دیگر دو تیرابا کودکان چند و چوگان و گویبه میدان شاه اندر آمد ز کویجهاندار هم در زمان با سپاهبه میدان بیامد ز نخچیرگاهابا موبدان موبد تیزویربه نزدیک ایوان رسید اردشیربزد کودکی نیز چوگان ز راهبشد گوی گردان به نزدیک شاهنرفتند زیشان پس گوی کسبماندند بر جای ناکام بسدوان اورمزد از میانه برفتبه پیش جهاندار چون باد تفتز پیش نیا زود برداشت گویازو گشت لشکر پر از گفتوگویازان پس خروشی برآورد سختکزو خیره شد شاه پیروز بختبه موبد چنین گفت کین پاکزادنگه کن که تا از که دارد نژادبپرسید موبد ندانست کسهمه خامشی برگزیدند و بسبه موبد چنین گفت پس شهریارکه بردارش از خاک و نزد من آربشد موبد و برگرفتش ز گردببردش بر شاه آزادمردبدو گفت شاه این گرانمایه خردترا از نژاد که باید شمردنترسید کودک به آواز گفتکه نام نژادم نباید نهفتمنم پور شاپور کو پور تستز فرزند مهرک نژاد درستفروماند زان کار گیتی شگفتبخندید و اندیشه اندر گرفتبفرمود تا رفت شاپور پیشبه پرسش گرفتش ز اندازه بیشبترسید شاپور آزادمرددلش گشت پردرد و رخساره زردبخندید زو نامور شهریاربدو گفت فرزند پنهان مدارپسر باید از هرک باشد رواستکه گویند کاین بچه پادشاستبدو گفت شاپور نوشه بدیجهان را به دیدار توشه بدیز پشت منست این و نام اورمزددرخشنده چون لاله اندر فرزدنهان داشتم چندش از شهریاربدان تا برآید بر از میوهدارگرانمایه از دختر مهرک استز پشت منست این مرا بیشکستز آب و ز چاه آن کجا رفته بودپسر گفت و پرسید و چندی شنودز گفتار او شاد شد اردشیربه ایوان خرامید خود با وزیرگرفته دلاویز را بر کنارز ایوان سوی تخت شد شهریاربیاراست زرین یکی زیرگاهیکی طوق فرمود و زرین کلاهسر خرد کودک بیاراستندبس از گنج در و گهر خواستندهمی ریخت تا شد سرش ناپدیدتنش را نیا زان میان برکشیدبسی زر و گوهر به درویش دادخردمند را خواسته بیش دادبه دیبا بیاراست آتشکدههم ایوان نوروز و کاخ سدهیکی بزمگه ساخت با مهتراننشستند هرجای رامشگرانچنین گفت با نامداران شهرهرانکس که او از خرد داشت بهرکه از گفت دانا ستاره شمرنباید که هرگز کند کس گذرچنین گفته بد کید هندی که بختنگردد ترا ساز و خرم به تختنه کشور نه افسر نه گنج و سپاهنه دیهیم شاهی نه فر کلاهمگر تخمهٔ مهرک نوشزادبیامیزد آن دوده با ان نژادکنون سالیان اندر آمد به هشتکه جز به آرزو چرخ بر ما نگشتچو شاپور رفت اندر آرام خویشز گیتی ندیده به جز کام خویشزمین هفت کشور مرا گشت راستدلم یافت از بخت چیزی که خواستوزان پس بر کارداران اویشهنشاه کردند عنوان اوی
بخش۹کنون از خردمندی اردشیرسخن بشنو و یک به یک یادگیربکوشید و آیین نیکو نهادبگسترد بر هر سوی مهر و دادبه درگاه چون خواست لشکر فزونفرستاد بر هر سوی رهنمونکه تا هرکسی را که دارد پسرنماند که بالا کند بیهنرسواری بیاموزد و رسم جنگبه گرز و کمان و به تیر خدنگچو کودک ز کوشش به مردی شدیبهر بخششی در بی آهو بدیز کشور به درگاه شاه آمدندبدان نامور بارگاه آمدندنوشتی عرض نام دیوان اویبیاراستی کاخ و ایوان اویچو جنگ آمدی نورسیده جوانبرفتی ز درگاه با پهلوانیکی موبدان را ز کارآگهانکه بودی خریدار کار جهانابر هر هزاری یکی کارجویبرفتی نگه داشتی کار اویهرانکس که در جنگ سست آمدیبه آورد ناتندرست آمدیشهنشاه را نامه کردی برانهم از بیهنر هم ز جنگآورانجهاندار چون نامه برخواندیفرستاده را پیش بنشاندیهنرمند را خلعت آراستیز گنج آنچ پرمایهتر خواستیچو کردی نگاه اندران بیهنرنبستی میان جنگ را بیشترچنین تا سپاهش بدانجا رسیدکه پهنای ایشان ستاره ندیدازیشان کسی را که بد رایزنبرافراختندی سرش ز انجمنکه هرکس که خشنودی شاه جستزمین را به خوان دلیران بشستبیابد ز من خلعت شهریاربود در جهان نام او یادگاربه لشکر بیاراست گیتی همهشبان گشت و پرخاشجویان رمهبه دیوانش کارآگهان داشتیبه بیدانشی کار نگذاشتیبلاغت نگه داشتندی و خطکسی کو بدی چیره بر یک نقطچو برداشتی آن سخن رهنمونشهنشاه کردیش روزی فزونکسی را که کمتر بدی خط و ویرنرفتی به دیوان شاه اردشیرسوی کارداران شدندی به کارقلمزن بماندی بر شهریارشناسنده بد شهریار اردشیرچو دیدی به درگاه مرد دبیرنویسنده گفتی که گنج آگنیدهم از رای او رنج بپراگنیدبدو باشد آباد شهر و سپاههمان زیردستان فریادخواهدبیران چو پیوند جان منندهمه پادشا بر نهان منندچو رفتی سوی کشور کارداربدو شاه گفتی درم خوار دارنباید که مردم فروشی به گنجکه برکس نماند سرای سپنجهمه راستی جوی و فرزانگیز تو دور باد آز و دیوانگیز پیوند و خویشان مبر هیچکسسپاه آنچ من یار دادمت بسدرم بخش هر ماه درویش رامده چیز مرد بداندیش رااگر کشور آباد داری به دادبمانی تو آباد وز داد شادو گر هیچ درویش خسپد به بیمهمی جان فروشی به زر و به سیمهرانکس که رفتی به درگاه شاهبه شایسته کاری و گر دادخواهبدندی به سر استواران اویبپرسیدن از کارداران اویکه دادست ازیشان و بگرفت چیزوزیشان که خسپد به تیمار نیزدگر آنک در شهر دانا کهاندگر از نیستی ناتوانا کهانددگر کیست آنک از در پادشاستجهاندیده پیرست و گر پارساستشهنشاه گوید که از رنج منمبادا کسی شاد بیگنج منمگر مرد با دانش و یادگیرچه نیکوتر از مرد دانا و پیرجهاندیدگان را همه خواستارجوان و پسندیده و بردبارجوانان دانا و دانشپذیرسزد گر نشینند بر جای پیرچو لشکرش رفتی به جایی به جنگخرد یار کردی و رای و درنگفرستادهای برگزیدی دبیرخردمند و با دانش و یادگیرپیامی به دادی به آیین و چرببدان تا نباشد به بیداد حربفرستاده رفتی بر دشمنشکه بشناختی راز پیراهنششنیدی سخن گر خرد داشتیغم و رنج بد را به بد داشتیبدان یافت او خلعت شهریارهمان عهد و منشور با گوشواروگر تاب بودی به سرش اندرونبه دل کین و اندر جگر جوش خونسپه را بدادی سراسر درمبدان تا نباشند یک تن دژمیکی پهلوان خواستی نامجویخردمند و بیدار و آرامجویدبیری به آیین و با دستگاهکه دارد ز بیداد لشکر نگاهوزان پس یکی مرد بر پشت پیلنشستی که رفتی خروشش دو میلزدی بانگ کای نامداران جنگهرانکس که دارد دل و نام و ننگنباید که بر هیچ درویش رنجرسد گر بر آنکس بود نام و گنجبه هر منزلی در خورید و دهیدبران زیردستان سپاسی نهیدبه چیز کسان کس میازید دستهرانکس که او هست یزدانپرستبه دشمن هرانکس که بنمود پشتشود زان سپس روزگارش درشتاگر دخمه باشد به چنگال اویوگر بند ساید بر و یال اویز دیوان دگر نام او کرده پاکخورش خاک و رفتنش بر تیره خاکبه سالار گفتی که سستی مکنهمان تیز و پیش دستی مکنهمیشه به پیش سپه دار پیلطلایه پراگنده بر چار میلنخستین یکی گرد لشکر به گردچو پیش آیدت روز ننگ و نبردبه لشکر چنین گوی کاین خود کیندبدین رزمگاه اندرون برچینداز ایشان صد اسپ افگن از ما یکیهمان صد به پیش یکی اندکیشما را همه پاک برنا و پیرستانم همه خلعت از اردشیرچو اسپ افگند لشکر از هر دو روینباید که گردان پرخاشجویبیاید که ماند تهی قلب گاهوگر چند بسیار باشد سپاهچنان کن که با میمنه میسرهبکوشند جنگآوران یکسرههمان نیز با میسره میمنهبکوشند و دلها همه بر بنهبود لشکر قلب بر جای خویشکس از قلبگه نگسلد پای خویشوگر قلب ایشان بجنبد ز جایتو با لشکر از قلبگاه اندر آیچو پیروز گردی ز کس خون مریزکه شد دشمن بدکنش در گریزچو خواهد ز دشمن کسی زینهارتو زنهارده باش و کینه مدارچو تو پشت دشمن ببینی به چیزمپرداز و مگذر هم از جای نیزنباید که ایمن شوید از کمینسپه باشد اندر در و دشت کینهرآنگه که از دشمن ایمن شویسخن گفتن کس همی نشنویغنیمت بدان بخش کو جنگ جستبه مردی دل از جان شیرین بشستهرانکس که گردد به دستت اسیربدین بارگاه آورش ناگزیرمن از بهر ایشان یکی شارستانبرآرم به بومی که بد خارستانازین پندها هیچ گونه مگردچو خواهی که مانی تو بیرنج و دردبه پیروزی اندر به یزدان گرایکه او باشدت بیگمان رهنمایز جایی که آمد فرستادهایز ترکی و رومی و آزادهایازو مرزبان آگهی داشتیچنین کارها خوار نگذاشتیبره بر بدی خان او ساختهکنارنگ زان کار پرداختهز پوشیدنیها و از خوردنینیازش نبودی به گستردنیچو آگه شدی زان سخن کاردارکه او بر چه آمد بر شهریارهیونی سرافراز و مردی دبیربرفتی به نزدیک شاه اردشیربدان تا پذیره شدندی سپاهبیاراستی تخت پیروز شاهکشیدی پرستنده هر سو ردههمه جامههاشان به زر آژدهفرستاده را پیش خود خواندیبه نزدیکی تخت بنشاندیبه پرسش گرفتی همه راز اویز نیک و بد و نام و آواز اویز داد و ز بیداد وز کشورشز آیین وز شاه وز لشکرشبه ایوانش بردی فرستادهواربیاراستی هرچ بودی به کاروزان پس به خوان و میش خواندیبر تخت زرینش بنشاندیبه نخچیر بردیش با خویشتنشدی لشکر بیشمار انجمنکسی کردنش را فرستادهواربیاراستی خلعت شهریاربه هر سو فرستاد پس موبدانبیآزار و بیداردل بخردانکه تا هر سوی شهرها ساختندبدین نیز گنجی بپرداختندبدان تا کسی را که بیخانه بودنبودش نوا بخت بیگانه بودهمان تا فراوان شود زیردستخورش ساخت با جایگاه نشستازو نام نیکی بود در جهانچه بر آشکار و چه اندر نهانچو او در جهان شهریاری نبودپس از مرگ او یادگاری نبودمنم ویژه زنده کن نام اویمبادا جز از نیکی انجام اویفراوان سخن در نهان داشتیبه هر جای کارآگهان داشتیچو بیمایه گشتی یکی مایهدارازان آگهی یافتی شهریارچو بایست برساختی کار اوینماندی چنان تیره بازار اویزمین برومند و جای نشستپرستیدن مردم زیردستبیاراستی چون ببایست کارنگشتی نهانش به کس آشکارتهیدست را مایه دادی بسیبدو شاد کردی دل هرکسیهمان کودکان را به فرهنگیانسپردی چو بودی ورا هنگ آنبه هر برزنی در دبستان بدیهمان جای آتشپرستان بدینماندی که بودی کسی را نیازنگه داشتی سختی خویش رازبه میدان شدی بامداد پگاهبرفتی کسی کو بدی دادخواهنچستی بداد اندر آزرم کسچه کهتر چه فرزند فریادرسچه کهتر چه مهتر به نزدیک اوینجستی همی رای تاریک اویز دادش جهان یکسر آباد کرددل زیردستان به خود شاد کردجهاندار چون گشت با داد جفتزمانه پی او نیارد نهفتفرستاده بودی به گرد جهانخردمند و بیدار کارآگهانبه جایی که بودی زمینی خرابوگر تنگ بودی به رود اندر آبخراج اندر آن بوم برداشتیزمین کسان خوار نگذاشتیگر ایدونک دهقان بدی تنگ دستسوی نیستی گشته کارش ز هستبدادی ز گنج آلت و چارپاینماندی که پایش برفتی ز جایز دانا سخن بشنو ای شهریارجهان را برین گونه آباد دارچو خواهی که آزاد باشی ز رنجبیآزار و بیرنج آگنده گنجبیآزاری زیردستان گزینبیابی ز هرکس به داد آفرین
بخش۱۰چو از روم وز چین وز ترک و هندجهان شد مر او را چو رومی پرندز هر مرز پیوسته شد باژ و ساوکسی را نبد با جهاندار تاوهمه مهتران را ز ایران بخواندسزاوار بر تخت شاهی نشاندازان پس شهنشاه بر پای خاستبه خوبی بیاراست گفتار راستچنین گفت کای نامداران شهرز رای و خرد هرک دارید بهربدانید کاین تیرگردان سپهرننازد به داد و نیازد به مهریکی را چو خواهد برآرد بلندهم آخر سپارد به خاک نژندنماند به جز نام زو در جهانهمه رنج با او شود در نهانبه گیتی ممانید جز نام نیکهرانکس که خواهد سرانجام نیکترا روزگار اورمزد آن بودکه خشنودی پاک یزدان بودبه یزدان گرای و به یزدان گشایکه دارنده اویست و نیکی فزایز هر بد به دادار گیهان پناهکه او راست بر نیک و بد دستگاهکند بر تو آسان همه کار سختز رای دلفروز و پیروز بختنخستین ز کار من اندازه گیرگذشته بد و نیک من تازه گیرکه کردم به دادار گیهان پناهمرا داد بر نیک و بد دستگاهزمین هفت کشور به شاهی مراستچنان کز خداوندی او سزاستهمی باژ خواهم ز روم و ز هندجهان شد مرا همچو رومی پرندسپاسم ز یزدان که او داد زوربلند اختر و بخش کیوان و هورستایش که داند سزاوار اوینیایش بر آیین و کردار اویمگر کو دهد بازمان زندگیبماند بزرگی و تابندگیکنون هرچ خواهیم کردن ز دادبکوشیم وز داد باشیم شادز ده یک مرا چند بر شهرهاستکه دهقان و موبد بران بر گواستچو باید شما را ببخشم همههمان ده یک و بوم و باژ و رمهمگر آنک آید شما را فزونبیارد سوی گنج ما رهنمونز ده یک که من بستدم پیش ازینز باژ آنچ کم بود گر بیش ازینهمی از پی سود بردم به کاربه در داشتن لشکر بیشماربزرگی شما جستم و ایمنینهان کردن کیش آهرمنیشما دست یکسر به یزدان زنیدبکوشید و پیمان او مشکنیدکه بخشنده اویست و دارنده اویبلند آسمان را نگارنده اویستمدیده را اوست فریادرسمنازید با نازش او به کسنباید نهادن دل اندر فریبکه پیش فراز اندر آید نشیبکجا آنک بر سود تاجش به ابرکجا آنک بودی شکارش هژبرنهالی همه خاک دارند و خشتخنک آنک جز تخم نیکی نکشتهمه هرک هست اندرین مرز منکجا گوش دارند اندرز مننمایم شما را کنون راه پنجکه سودش فزون آید از تاج و گنج
بخش۱۱به گفتار این نامدار اردشیرهمه گوش دارید برنا و پیرهرانکس که داند که دادار هستنباشد مگر پاک و یزدان پرستدگر آنک دانش مگیرید خواراگر زیردستست و گر شهریارسه دیگر بدانی که هرگز سخننگردد بر مرد دانا کهنچهارم چنان دان که بیم گناهفزون باشد از بند و زندان شاهبه پنجم سخن مردم زشتگوینگیرد به نزد کسان آبرویبگویم یکی تازه اندرز نیزکجا برتر از دیده و جان و چیزخنک آنک آباد دارد جهانبود آشکارای او چون نهاندگر آنک دارند آواز نرمخرد دارد و شرم و گفتار گرمبه پیش کسان سیم از بهر لافبه بیهوده بپراگند بر گزافز مردم ندارد کسی زان سپاسنبپسندد آن مرد یزدان شناسمیانه گزینی بمانی به جایخردمند خوانند و پاکیزهرایکزین بگذری پنج رایست پیشکجا تازه گردد ترا دین وکیشتن آسانی و شادی افزایدتکه با شهد او زهر نگزایدتیکی آنک از بخشش دادگربه آز و به کوشش نیابی گذرتوانگر شود هرک خرسند گشتگل نوبهارش برومند گشتدگر بشکنی گردن آز رانگویی به پیش زنان راز راسه دگیر ننازی به ننگ و نبردکه ننگ ونبرد آورد رنج و دردچهارم که دل دور داری ز غمز نا آمده دل نداری دژمنه پیچی به کاری که کار تو نیستنتازی بدان کو شکار تو نیستهمه گوش دارید پند مراسخن گفتن سودمند مرابود بر دل هرکسی ارجمندکه یابند ازو ایمنی از گزندزمانی میاسای ز آموختناگر جان همی خواهی افروختنچو فرزند باشد به فرهنگ دارزمانه ز بازی برو تنگ دارهمه یاد دارید گفتار ماکشیدن بدین کار تیمار ماهرآن کس که با داد و روشن دلیداز آمیزش یکدگر مگسلیددل آرام دارید بر چار چیزکزو خوبی و سودمندیست نیزیکی بیم و آزرم و شرم خدایکه باشد ترا یاور و رهنمایدگر داد دادن تن خویش رانگه داشتن دامن خویش رابه فرمان یزدان دل آراستنمرا چون تن خویشتن خواستنسه دیگر که پیدا کنی راستیبدور افگنی کژی و کاستیچهارم که از رای شاه جهاننپیچی دلت آشکار و نهانورا چون تن خویش خواهی به مهربه فرمان او تازه گردد سپهردلت بسته داری به پیمان اویروان را نپیچی ز فرمان اویبرو مهر داری چو بر جان خویشچو با داد بینی نگهبان خویشغم پادشاهی جهانجوی راستز گیتی فزونی سگالد نه کاستگر از کارداران وز لشکرشبداند که رنجست بر کشورشنیازد به داد او جهاندار نیستبرو تاج شاهی سزاوار نیستسیه کرد منشور شاهنشهیازان پس نباشد ورا فرهیچنان دان که بیدادگر شهریاربود شیر درنده در مرغزارهمان زیردستی که فرمان شاهبه رنج و به کوشش ندارد نگاهبود زندگانیش با درد و رنجنگردد کهن در سرای سپنجاگر مهتری یابد و بهترینیابد به زفتی و کنداوریدل زیردستان ما شاد بادهم از داد ماگیتی آباد باد
بخش۱۲چو بر تخت بنشست شاه اردشیربشد پیش گاهش یکی مرد پیرکجا نام آن پیر خراد بودزبان و روانش پر از داد بودچنین داد پاسخ که ای شهریارانوشه بدی تا بود روزگارهمیشه بوی شاد و پیروزبختبه تو شادمان کشور و تاج و تختبه جایی رسیدی که مرغ و ددهزنند از پس و پیش تختت ردهبزرگ جهان از کران تا کرانسرافراز بر تاجور مهترانکه داند صفت کردن از داد توکه داد و بزرگیست بنیاد توهمان آفرین در فزایش کنیمخدای جهان را نیایش کنیمکه ما زنده اندر زمان توایمبه هر کار نیکی گمان توایمخریدار دیدار چهر تراهمان خوب گفتار و مهر تراتو ایمن بوی کز تو ما ایمنیممبادا که پیمان تو بشکنیمتو بستی ره بدسگالان ماز هند و ز چین و همالان ماپراگنده شد غارت و جنگ و موشنیاید همی جوش دشمن به گوشبماناد این شاه تا جاودانهمیشه سر و کار با موبداننه کس چون تو دارد ز شاهان خردنه اندیشه از رای تو بگذردپیی برفگندی به ایران ز دادکه فرزند ما باشد از داد شادبه جایی رسیدی هماندر سخنکه نو شد ز رای تو مرد کهنخردها فزون شد ز گفتار توجهان گشت روشن به دیدار توبدین انجمن هرک دارد نژادبه تو شادمانند وز داد شادتوی خلعت ایزدی بخت راکلاه و کمر بستن و تخت رابماناد این شاه با مهر و دادندارد جهان چون تو خسرو به یادجهان یکسر از رای وز فر تستخنک آنک در سایهٔ پر تستهمیشه سر تخت جای تو بادجهان زیر فرمان و رای تو باد