بخش۱۳ الا ای خریدار مغز سخندلت برگسل زین سرای کهنکجا چون من و چون تو بسیار دیدنخواهد همی با کسی آرمیداگر شهریاری و گر پیشکارتو ناپایداری و او پایدارچه با رنج باشی چه با تاج و تختببایدت بستن به فرجام رختاگر ز آهنی چرخ بگدازدتچو گشتی کهن نیز ننوازدتچو سرو دلارای گردد به خمخروشان شود نرگسان دژمهمان چهرهٔ ارغوان زعفرانسبک مردم شاد گردد گراناگر شهریاری و گر زیردستبجز خاک تیره نیابی نشستکجا آن بزرگان با تاج و تختکجا آن سواران پیروزبختکجا آن خردمند کندآورانکجا آن سرافراز و جنگی سرانکجا آن گزیده نیاکان ماکجا آن دلیران و پاکان ماهمه خاک دارند بالین و خشتخنک آنک جز تخم نیکی نکشتنشان بس بود شهریار اردشیرچو از من سخن بشنوی یادگیر
پایان پادشاهی اردشیر بخش۱۴چو سال اندر آمد به هفتاد و هشتجهاندار بیدار بیمار گشتبفرمود تا رفت شاپور پیشورا پندها داد ز اندازه بیشبدانست کامد به نزدیک مرگهمی زرد خواهد شدن سبز برگبدو گفت کاین عهد من یاددارهمه گفت بدگوی را باددارسخنهای من چون شنودی بورزمگر بازدانی ز ناارز ارزجهان راست کردم به شمشیر دادنگه داشتم ارج مرد نژادچو کار جهان مر مرا گشت راستفزون شد زمین زندگانی بکاستازان پس که بسیار بردیم رنجبه رنج اندرون گرد کردیم گنجشما را همان رنج پیشست و ناززمانی نشیب و زمانی فرازچنین است کردار گردان سپهرگهی درد پیش آردت گاه مهرگهی بخت گردد چو اسپی شموسبه نعم اندرون زفتی آردت و بوسزمانی یکی بارهای ساختهز فرهختگی سر برافراختهبدان ای پسر کاین سرای فریبندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خردچو خواهی که روزت به بد نگذردچو بر دین کند شهریار آفرینبرادر شود شهریاری و دیننه بیتخت شاهیست دینی به پاینه بیدین بود شهریاری به جایدو دیباست یک در دگر بافتهبرآورده پیش خرد تافتهنه از پادشا بینیازست دیننه بیدین بود شاه را آفرینچنین پاسبانان یکدیگرندتو گویی که در زیر یک چادرندنه آن زین نه این زان بود بینیازدو انباز دیدیمشان نیکسازچو باشد خداوند رای و خرددو گیتی همی مرد دینی بردچو دین را بود پادشا پاسبانتو این هر دو را جز برادر مخوانچو دیندار کین دارد از پادشامخوان تا توانی ورا پارساهرانکس که بر دادگر شهریارگشاید زبان مرد دینش مدارچه گفت آن سخنگوی با آفرینکه چون بنگری مغز دادست دینسر تخت شاهی بپیچد سه کارنخستین ز بیدادگر شهریاردگر آنک بیسود را برکشدز مرد هنرمند سر درکشدسه دیگر که با گنج خویشی کندبه دینار کوشد که بیشی کندبه بخشندگی یاز و دین و خرددروغ ایچ تا با تو برنگذردرخ پادشا تیره دارد دروغبلندیش هرگز نگیرد فروغنگر تا نباشی نگهبان گنجکه مردم ز دینار یازد به رنجاگر پادشا آز گنج آوردتن زیردستان به رنج آوردکجا گنج دهقان بود گنج اوستوگر چند بر کوشش و رنج اوستنگهبان بود شاه گنج ورابه بار آورد شاخ رنج ورابدان کوش تا دور باشی ز خشمبه مردی به خواب از گنهکار چشمچو خشم آوری هم پشیمان شویبه پوزش نگهبان درمان شویهرانگه که خشم آورد پادشاسبکمایه خواند ورا پارساچو بر شاه زشتست بد خواستنبباید به خوبی دل آراستنوگر بیم داری به دل یک زمانشود خیره رای از بد بدگمانز بخشش منه بر دل اندوه نیزبدان تا توان ای پسر ارج چیزچنان دان که شاهی بدان پادشاستکه دور فلک را ببخشید راستزمانی غم پادشاهی بردرد و موبدش رای پیش آوردبپرسد هم از کار بیداد و دادکند این سخن بر دل شاه یادبه روزی که رای شکار آیدتچو یوز درنده به کار آیدتدو بازی بهم در نباید زدنمی و بزم و نخچیر و بیرون شدنکه تن گردد از جستن می گراننگه داشتند این سخن مهترانوگر دشمن آید به جایی پدیدازین کارها دل بباید بریددرم دادن و تیغ پیراستنز هر پادشاهی سپه خواستنبه فردا ممان کار امروز رابر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستیکه از جستوجو آیدت کاستیوزیشان ترا گر بد آید خبرتو مشنو ز بدگوی و انده مخورنه خسروپرست و نه یزدانپرستاگر پای گیری سر آید به دستچنین باشد اندازهٔ عام شهرترا جاودان از خرد باد بهربترس از بد مردم بدنهانکه بر بدنهان تنگ گردد جهانسخن هیچ مگشای با رازدارکه او را بود نیز انباز و یارسخن را تو آگنده دانی همیز گیتی پراگنده خوانی همیچو رازت به شهر آشکارا شوددل بخردان بیمدرا شودبرآشوبی و سر سبک خواندتخردمند گر پیش بنشاندتتو عیب کسان هیچگونه مجویکه عیب آورد بر تو بر عیبجویوگر چیره گردد هوا بر خردخردمندت از مردمان نشمردخردمند باید جهاندار شاهکجا هرکسی را بود نیکخواهکسی کو بود تیز و برترمنشبپیچد ز پیغاره و سرزنشمبادا که گیرد به نزد تو جایچنین مرد گر باشدت رهنمایچو خواهی که بستایدت پارسابنه خشم و کین چون شوی پادشاهوا چونک بر تخت حشمت نشستنباشی خردمند و یزدانپرستنباید که باشی فراوان سخنبه روی کسان پارسایی مکنسخن بشنو و بهترین یادگیرنگر تا کدام آیدت دلپذیرسخن پیش فرهنگیان سخته گویگه می نوازنده و تازهرویمکن خوار خواهنده درویش رابر تخت منشان بداندیش راهرانکس که پوزش کند بر گناهتو بپذیر و کین گذشته مخواههمه داده ده باش و پروردگارخنک مرد بخشنده و بردبارچو دشمن بترسد شود چاپلوستو لشکر بیارای و بربند کوسبه جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگبپرهیزد و سست گردد به ننگوگر آشتی جوید و راستینبینی به دلش اندرون کاستیازو باژ بستان و کینه مجویچنین دار نزدیک او آبرویبیارای دل را به دانش که ارزبه دانش بود تا توانی بورزچو بخشنده باشی گرامی شویز دانایی و داد نامی شویتو عهد پدر با روانت بداربه فرزندمان همچنین یادگارچو من حق فرزند بگزاردمکسی را ز گیتی نیازاردمشما هم ازین عهد من مگذریدنفس داستان را به بد مشمریدتو پند پدر همچنین یادداربه نیکی گرای و بدی باد داربه خیره مرنجان روان مرابه آتش تن ناتوان مرابه بد کردن خویش و آزار کسمجوی ای پسر درد و تیمار کسبرین بگذرد سالیان پانصدبزرگی شما را به پایان رسدبپیچد سر از عهد فرزند توهمانکس که باشد ز پیوند توز رای و ز دانش به یکسو شوندهمان پند دانندگان نشنوندبگردند یکسر ز عهد و وفابه بیداد یازند و جور و جفاجهان تنگ دارند بر زیردستبر ایشان شود خوار یزدانپرستبپوشند پیراهن بدتنیببالند با کیش آهرمنیگشاده شود هرچ ما بستهایمببالاید آن دین که ما شستهایمتبه گردد این پند و اندرز منبه ویرانی آرد رخ این مرز منهمی خواهم از کردگار جهانشناسندهٔ آشکار و نهانکه باشد ز هر بد نگهدارتانهمه نیک نامی بود یارتانز یزدان و از ما بر آن کس درودکه تارش خرد باشد و داد پودنیارد شکست اندرین عهد مننکوشد که حنظل کند شهد منبرآمد چهل سال و بر سر دو ماهکه تا برنهادم به شاهی کلاهبه گیتی مرا شارستانست ششهوا خوشگوار و به زیر آب خوشیکی خواندم خورهٔ اردشیرکه گردد زبادش جوان مرد پیرکزو تازه شد کشور خوزیانپر از مردم و آب و سود و زیاندگر شارستان گندشاپور نامکه موبد ازان شهر شد شادکامدگر بوم میسان و رود فراتپر از چشمه و چارپای و نباتدگر شارستان برکهٔ اردشیرپر از باغ و پر گلشن و آبگیرچو رام اردشیرست شهری دگرکزو بر سوی پارس کردم گذردگر شارستان اورمزد اردشیرهوا مشک بوی و به جوی آب شیرروان مرا شادگردان به دادکه پیروز بادی تو بر تخت شادبسی رنجها بردم اندر جهانچه بر آشکار و چه اندر نهانکنون دخمه را برنهادیم رختتو بسپار تابوت و پرداز تختبگفت این و تاریک شد بخت اویدریغ آن سر و افسر و تخت اویچنین است آیین خرم جهاننخواهد بما برگشادن نهانانوشه کسی کو بزرگی ندیدنبایستش از تخت شد ناپدیدبکوشی و آری ز هرگونه چیزنه مردم نه آن چیز ماند به نیزسرانجام با خاک باشیم جفتدو رخ را به چادر بباید نهفتبیا تا همه دست نیکی بریمجهان جهان را به بد نسپرسمبکوشیم بر نیکنامی به تنکزین نام یابیم بر انجمنخنک آنک جامی بگیرد به دستخورد یاد شاهان یزدانپرستچو جام نبیدش دمادم شودبخسپد بدانگه که خرم شودکنون پادشاهی شاپور گویزبان برگشای از می و سور گویبران آفرین کافرین آفریدمکان و زمان و زمین آفریدهم آرام ازویست و هم کار ازویهم انجام ازویست و فرجام ازویسپهر و زمان و زمین کرده استکم و بیش گیتی برآورده استز خاشاک ناچیز تا عرش راستسراسر به هستی یزدان گواستجز او را مخوان کردگار جهانشناسندهٔ آشکار و نهانازو بر روان محمد درودبیارانش بر هریکی برفزودسرانجمن بد ز یاران علیکه خوانند او را علی ولیهمه پاک بودند و پرهیزگارسخنهایشان برگذشت از شمارکنون بر سخنها فزایش کنیمجهانآفرین را ستایش کنیمستاییم تاج شهنشاه راکه تختش درفشان کند ماه راخداوند با فر و با بخش و دادزمانه به فرمان او گشت شادخداوند گوپال و شمشیر و گنجخداوند آسانی و درد و رنججهاندار با فر و نیکیشناسکه از تاج دارد به یزدان سپاسخردمند و زیبا و چیرهسخنجوانی بسال و بدانش کهنهمی مشتری بارد از ابر اویبتازیم در سایهٔ فر اویبه رزم آسمان را خروشان کندچو بزم آیدش گوهرافشان کندچو خشم آورد کوه ریزان شودسپهر از بر خاک لرزان شودپدر بر پدر شهریارست و شاهبنازد بدو گنبد هور و ماهبماناد تا جاودان نام اویهمه مهتری باد فرجام اویسر نامه کردم ثنای ورابزرگی و آیین و رای وراازو دیدم اندر جهان نام نیکز گیتی ورا باد فرجام نیکز دیدار او تاج روشن شدستز بدها ورا بخت جوشن شدستبنازد بدو مردم پارساهمانکس که شد بر زمین پادشاهوا روشن از بارور بخت اویزمین پایهٔ نامور تخت اویبه رزم اندرون ژنده پیل بلاستبه بزم اندرون آسمان وفاستچو در رزم رخشان شود رای اویهمی موج خیزد ز دریای اویبه نخچیر شیران شکار ویانددد و دام در زینهار ویانداز آواز گرزش همی روز جنگبدرد دل شیر و چرم پلنگسرش سبز باد و دلش پر ز دادجهان بیسر و افسر او مباد
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود بخش۱چو شاپور بنشست بر تخت دادکلاه دلفروز بر سر نهادشدند انجمن پیش او بخردانبزرگان فرزانه و موبدانچنین گفت کای نامدار انجمنبزرگان پردانش و رایزنمنم پاک فرزند شاه اردشیرسرایندهٔ دانش و یادگیرهمه گوش دارید فرمان منمگردید یکسر ز پیمان منوزین هرچ گویم پژوهش کنیدوگر خام گویم نکوهش کنیدچو من دیدم اکنون به سود و زیاندو بخشش نهاده شد اندر میانیکی پادشا پاسبان جهاننگهبان گنج کهان و مهانوگر شاه با داد و فرخ پیستخرد بیگمان پاسبان ویستخرد پاسبان باشد و نیکخواهسرش برگذارد ز ابر سیاههمه جستنش داد و دانش بودز دانش روانش به رامش بوددگر آنک او بزمون خردبکوشد بمه ردی و گرد آوردبه دانش ز یزدان شناسد سپاسخنک مرد دانا و یزدانشناسبه شاهی خردمند باشد سزابه جای خرد زر شود بیبهاتوانگر شود هرک خشنود گشتدل آرزو خانهٔ دود گشتکرا آرزو بیش تیمار بیشبکوش ونیوش و منه آز پیشبه آسایش و نیکنامی گرایگریزان شو از مرد ناپاک رایبه چیز کسان دست یازد کسیکه فرهنگ بهرش نباشد بسیمرا بر شما زان فزونست مهرکه اختر نماید همی بر سپهرهمان رسم شاه بلند اردشیربجای آورم با شما ناگزیرز دهقان نخواهم جز از سی یکیدرم تا به لشکر دهم اندکیمرا خوبی و گنج آباد هستدلیری و مردی و بنیاد هستز چیز کسان بینیازیم نیزکه دشمن شود مردم از بهر چیزبر ما شما را گشتادهست راهبه مهریم با مردم نیکخواهبهر سو فرستیم کارآگهانبجوییم بیدار کار جهاننخواهیم هرگز بجز آفرینکه بر ما کنند از جهانآفرینمهان و کهان پاک برخاستندزبان را به خوبی بیاراستندبه شاپور بر آفرین خواندندزبرجد به تاجش برافشاندندهمی تازه شد رسم شاه اردشیربدو شاد گشتند برنا و پیر
بخش۲وزان پس پراگنده شد آگهیکه بیکار شد تخت شاهنشهیبه مرد اردشیر آن خردمند شاهبه شاپور بسپرد گنج و سپاهخروشی برآمد ز هر مرز و بومز قیدافه برداشتند باژ رومچو آگاهی آمد به شاپور شاهبیاراست کوس و درفش و سپاههمی راند تا پیش التوینهسپاهی سبک بینیاز از بنهسپاهی ز قیدافه آمد برونکه از گرد خورشید شد تیرهگونز التوینه همچنین لشکریبیامد سپهدارشان مهتریبرانوش بد نام آن پهلوانسواری سرافراز و روشنروانکجا بود بر قیصران ارجمندکمند افگنی نامداری بلندچو برخاست آواز کوس از دو رویز قلب اندر آمد گو نامجویوزین سو بشد نامدرای دلیرکجا نام او بود گرزسپ شیربرآمد ز هر دو سپه کوس و غوبجنبید در قلبگه شاه نوز بس نالهٔ بوق و هندی درایهمی چرخ و ماهاندر آمد ز جایتبیره ببستند بر پشت پیلهمیبر شد آوازشان بر دو میلزمین جنب جنبان شد و پر ز گردچو آتش درخشان سنان نبردروانی کجا با خرد بود جفتستاره همی بارد از چرخ گفتبرانوش جنگی به قلب اندرونگرفتار شد با دلی پر ز خونوزان رومیان کشته شد سه هزاربالتوینه در صف کارزارهزار و دو سیصد گرفتار شددل جنگیان پر ز تیمار شدفرستاد قیصر یکی یادگیربه نزدیک شاپور شاه اردشیرکه چندین تو از بهر دینار خونبریزی تو با داور رهنمونچه گویی چو پرسند روز شمارچه پوزش کنی پیش پروردگارفرستیم باژی چنان هم که بودبرین نیز دردی نباید فزودهمان نیز با باژ فرمان کنیمز خویشان فراوان گروگان کنیمز التوینه بازگردی رواستفرستیم با باژ هرچت هواستهمی بود شاپور تا باژ و ساوفرستاد قیصر ده انبان گاوغلام و پرستار رومی هزارگرانمایه دیبا نه اندر شماربالتوینه در ببد روز هفتز روم اندر آمد به اهواز رفتیکی شارستان نام شاپور گردبرآورد و پرداخت در روز اردهمی برد سالار زان شهر رنجبپردخت بسیار با رنج گنجیکی شارستان بود آباد بومبپردخت بهر اسیران رومدر خوزیان دارد این بوم و برکه دارند هرکس بروبر گذربه پارس اندرون شارستان بلندبرآورد پاکیزه و سودمندیکی شارستان کرد در سیستاندر آنجای بسیار خرماستانکه یک نیم او کرده بود اردشیردگر نیم شاپور گرد و دلیرکهن دژ به شهر نشاپور کردکه گویند با داد شاپور کردهمی برد هر سو برانوش رابدو داشتی در سخن گوش رایکی رود بد پهن در شوشترکه ماهی نکردی بروبر گذربرانوش را گفت گر هندسیپلی ساز آنجا چنانچون رسیکه ما بازگردیم و آن پل به جایبماند به دانایی رهنمایبه رش کرده بالای این پل هزاربخواهی ز گنج آنچ آید به کارتو از دانشی فیلسوفان رومفراز آر چندی بران مرز و بومچو این پل برآید سوی خان خویشبرو تازیان باش مهمان خویشابا شادمانی و با ایمنیز بد دور وز دست اهریمنیبه تدبیر آن پل باستاد مردفراز آوریدش بران کارکردبپردخت شاپور گنجی برانکه زان باشد آسانی مردمانچو شد شه برانوش کرد آن تمامپلی کرد بالا هزارانش گامچو شد پل تمام او ز ششتر برفتسوی خان خود روی بنهاد تفت
پایان پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود بخش۳همی بود شاپور با داد و رایبلنداختر و تخت شاهی به جایچو سی سال بگذشت بر سر دو ماهپراگنده شد فر و اورنگ شادبفرمود تا رفت پیش اورمزدبدو گفت کای چون گل اندر فرزدتو بیدار باش و جهاندار باشجهاندیدگان را خریدار باشنگر تا به شاهی ندارد امیدبخوان روز و شب دفتر جمشیدبجز داد و خوبی مکن در جهانپناه کهان باش و فر مهانبه دینار کم ناز و بخشنده باشهمان دادده باش و فرخنده باشمزن بر کمآزار بانگ بلندچو خواهی که بختت بود یارمندهمه پند من سربسر یادگیرچنان هم که من دارم از اردشیربگفت این و رنگ رخش زرد گشتدل مرد برنا پر از درد گشتچه سازی همی زین سرای سپنجچه نازی به نام و چه نازی به گنجترا تنگ تابوت بهرست و بسخورد گنج تو ناسزاوار کسنگیرد ز تو یاد فرزند تونه نزدیک خویشان و پیوند توز میراث دشنام باشدت بهرهمه زهر شد پاسخ پایزهربه یزدان گرای و سخن زو فزایکه اویست روزی ده و رهنمایدرود تو بر گور پیغمبرشکه صلوات تاجست بر منبرش
پادشاهی اورمزد بخش۱سر گاه و دیهیم شاه اورمزدبیارایم اکنون چو ماه اورمزدز شاهی برو هیچ تاوان نبودازان بد که عهدش فراوان نبودچو بنشست شاه اورمزد بزرگبه آبشخور آمد همی میش و گرگچنین گفت کای نامور بخردانجهان گشته و کار دیده ردانبکوشیم تا نیکی آریم و دادخنک آنک پند پدر کرد یادچو یزدان نیکیدهش نیکویبما داد و تاج سر خسرویبه نیکی کنم ویژه انبازتاننخواهم که بی من بود رازتانبدانید کان کو منی فش بودبر مهتران سخت ناخوش بودستیره بود مرد را پیش روبماند نیازش همه ساله نوهمان رشک شمشیر نادان بودهمیشه برو بخت خندان بوددگر هرک دارد ز هر کار ننگبود زندگانی و روزیش تنگدر آز باشد دل سفله مردبر سفلگان تا توانی مگردهرانکس که دانش نیابی برشمکن رهگذر تازید بر درشبه مرد خردمند و فرهنگ و رایبود جاودان تخت شاهی به پایدلت زنده باشد به فرهنگ و هوشبه بد در جهان تا توانی مکوشخرد همچو آبست و دانش زمینبدان کاین جدا و آن جدا نیست زیندل شاه کز مهر دوری گرفتاگر بازگردد نباشد شگفتهرانکس که باشد مرا زیردستهمه شادمان باد و یزدانپرستبه خشنودی کردگار جهانخرد یار باد آشکار و نهانخردمند گر مردم پارساچو جایی سخن راند از پادشاهمه سخته باید که راند سخنکه گفتار نیکو نگردد کهننباید که گویی بجز نیکویوگر بد سراید نگر نشنویببیند دل پادشا راز توهمان بشنود گوش آواز توچه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوشکه دیوار دارد به گفتار گوشهمه انجمن خواندند آفرینبران شاه بینادل و پاکدینپراگنده گشت آن بزرگ انجمنهمه شاد زان سرو سایه فگنهمان رسم شاپور شاه اردشیرهمی داشت آن شاه دانشپذیرجهانی سراسر بدو گشت شادچه نیکو بود شاه با بخش و دادهمی راند با شرم و با داد کارچنین تا برآمد برین روزگاربگسترد کافور بر جای مشکگل و ارغوان شد به پالیز خشکسهی سرو او گشت همچون کماننه آن بود کان شاه را بدگماننبود از جهان شاد بس روزگارسرآمد بران دادگر شهریار
پایان پادشاهی اورمزد بخش۲چو دانست کز مرگ نتوان گریختبسی آب خونین ز دیده بریختبگسترد فرش اندر ایوان خویشبفرمود کامدش بهرام پیشبدو گفت کای پاکزاده پسربه مردی و دانش برآورده سربه من پادشاهی نهادست رویکه رنگ رخم کرد همرنگ مویخم آورد بالای سرو سهیگل سرخ را داد رنگ بهیچو روز تو آمد جهاندار باشخردمند باش و بیآزار باشنگر تا نپیچی سر از دادخواهنبخشی ستمکارگان را گناهزبان را مگردان به گرد دروغچو خواهی که تاج از تو گیرد فروغروانت خرد باد و دستور شرمسخن گفتن خوب و آواز نرمخداوند پیروز یار تو باددل زیردستان شکار تو بادبنه کینه و دور باش از هوامبادا هوا بر تو فرمانراسخن چین و بیدانش و چارهگرنباید که یابد به پیشت گذرز نادان نیابی جز از بترینگر سوی بیدانشان ننگریچنان دان که بیشرم و بسیارگوینبیند به نزد کسی آبرویخرد را مه و خشم را بندهدارمشو تیز با مرد پرهیزگارنگر تا نگردد به گرد تو آزکه آز آورد خشم و بیم و نیازهمه بردباری کن و راستیجدا کن ز دل کژی و کاستیبپرهیز تا بد نگرددت نامکه بدنام گیتی نبیند به کامز راه خرد ایچ گونه متابپشیمانی آرد دلت را شتابدرنگ آورد راستیها پدیدز راه خرد سر نباید کشیدسر بردباران نیاید به خشمز نابودنیها بخوابند چشموگر بردباری ز حد بگذرددلاور گمانی به سستی بردهرانکس که باشد خداوند گاهمیانجی خرد را کند بر دو راهنه سستی نه تیزی به کاراندرونخرد باد جان ترا رهنموننگه دار تا مردم عیبجوینجوید به نزدیک تو آبرویز دشمن مکن دوستی خواستاروگر چند خواند ترا شهریاردرختی بود سبز و بارش کبستوگر پای گیری سر آید به دستاگر در فرازی و گر در نشیبنباید نهادن سر اندر فریببه دل نیز اندیشهٔ بد مداربداندیش را بد بود روزگارسپهبد کجا گشت پیمانشکنبخندد بدو نامدار انجمنخردگیر کرایش جان تستنگهدار گفتار و پیمان تستهم آرایش تاج و گنج و سپاهنمایندهٔ گردش هور و ماهنگر تا نسازی ز بازوی گنجکه بر تو سرآید سرای سپنجمزن رای جز با خردمند مرداز آیین شاهان پیشی مگردبه لشکر بترسان بداندیش رابه ژرفی نگه کن پس و پیش راستایندهای کو ز بهر هواستاید کسی را همی ناسزاشکست تو جوید همی زان سخنممان تا به پیش تو گردد کهنکسی کش ستایش بیاید به کارتو او را ز گیتی به مردم مدارکه یزدان ستایش نخواهد همینکوهیده را دل بکاهد میهرانکس که او از گنهکار چشمبخوابید و آسان فرو برد خشمفزونیش هر روز افزون شودشتاب آورد دل پر از خون شودهرانکس که با آب دریا نبردبجوید نباشد خردمند مردکمان دار دل را زبانت چو تیرتو این گفتههای من آسان مگیرگشاد پرت باشد و دست راستنشانه بنه زان نشان کت هواستزبان و خرد با دلت راست کنهمی ران ازان سان که خواهی سخنهرانکس که اندر سرش مغز بودهمه رای و گفتار او نغز بودهرانگه که باشی تو با رایزنسخنها بیارای بیانجمنگرت رای با آزمایش بودهمه روزت اندر فزایش بودشود جانت از دشمن آژیرتردل و مغز و رایت جهانگیرترکسی را کجا پیش رو شد هواچنان دان که رایش نگیرد نوااگر دوست یابد ترا تازهرویبیفزاید این نام را رنگ و بویتو با دشمنت رو پر آژنگ داربداندیش را چهره بیرنگ داربه ارزانیان بخش هرچت هواستکه گنج تو ارزانیان را سزاستبکش جان و دل تا توانی ز رشککه رشک آورد گرم و خونین سرشکهرانگه که رشک آورد پادشانکوهش کند مردم پارساچو اندرز بنوشت فرخ دبیربیاورد و بنهاد پیش وزیرجهاندار برزد یکی باد سردپس آن لعل رخسارگان کرد زردچو رنگین رخ تاجور تیره شدازان درد بهرام دل خیره شدچهل روز بد سوکوار و نژندپر از گرد و بیکار تخت بلندچنین بود تا بود گردان سپهرگهی پر ز درد و گهی پر ز مهرتو گر باهشی مشمر او را به دوستکجا دست یابد بدردت پوستشب اورمزد آمد و ماه دیز گفتن بیاسای و بردار میکنون کار دیهیم بهرام سازکه در پادشاهی نماند دراز
پادشاهی بهرام اورمزد بخش۱چو بهرام بنشست بر تخت زردل و مغز جوشان ز مرگ پدرهمه نامداران ایرانیانبرفتند پیشش کمر بر میانبرو خواندند آفرین خدایکه تا جای باشد تو مانی به جایکه تاج کیی تارکت را سزاستپدر بر پدر پادشاهی تراسترخ بدسگالان تو زرد بادوزان رفته جان تو بیدرد بادچنین داد پاسخ که ای مهترانسواران جنگی و کنداورانز دهقان وز مرد خسروپرستبه گیتی سوی بد میازید دستبدانید کاین چرخ ناپایدارنه پرورده داند نه پروردگارسراسر ببندید دست از هواهوا را مدارید فرمانرواکسی کو بپرهیزد از بدکنشنیالاید اندر بدیها تنشبدین سوی همواره خرم بودگه رفتن آیدش بیغم بودپناهی بود گنج را پادشانوازندهٔ مردم پارساتن شاه دین را پناهی بودکه دین بر سر او کلاهی بودخنک آنک در خشم هشیارترهمان بر زمین او بیآزارترگه دست تنگی دلی شاد و رادجهان بیتن مرد دانا مبادچو بر دشمنی بر توانا بودبه پی نسپرد ویژه دانا بودستیزه نه نیک آید از نامجویبپرهیز و گرد ستیزه مپویسپاهی و دهقان و بیکار شاهچنان دان که هر سه ندارند راهبه خواب اندرست آنک بیکار بودپشیمان شود پس چو بیدار بودز گفتار نیکو و کردار زشتستایش نیابی نه خرم بهشتهمه نام جویید و نیکی کنیددل نیک پی مردمان مشکنیدمرا گنج و دینار بسیار هستبزرگی و شاهی و نیروی دستخورید آنک دارید و آن را که نیستبداند که با گنج ما او یکیستسر بدرهٔ ما گشادست بازنباید نشستن کس اندر نیاز
پایان پادشاهی بهرام اورمزد بخش۲ برو نیز بگذشت سال درازسر تاجور اندر آمد به گازیکی پور بودش دلارام بودورا نام بهرام بهرام بودبیاورد و بنشاندش زیر تختبدو گفت کای سبز شاخ درختنبودم فراوان من از تخت شادهمه روزگار تو فرخنده بادسراینده باش و فزاینده باششب و روز بارامش و خنده باشچنان رو که پرسند روز شمارنپیچی سر از شرم پروردگاربه داد و دهش گیتی آباد داردل زیردستان خود شاد دارکه برکس نماند جهان جاوداننه بر تاجدار و نه بر موبدانتو از چرخ گردان مدان این ستمچو از باد چندی گذاری به دمبه سه سال و سه ماه و بر سر سه روزتهی ماند زو تخت گیتی فروزچو بهرام گیتی به بهرام دادپسر مر ورا دخمه آرام دادچنین بود تا بود چرخ بلندبه انده چه داری دلت را نژندچه گویی چه جویی چه شاید بدنبرین داستانی نشاید زدنروانت گر از آز فرتوت نیستنشست تو جز تنگ تابوت نیستاگر مرگ دارد چنین طبع گرگپر از می یکی جام خواهم بزرگ
پادشاهی بهرام نوزده سال بود تک بخشیچو بهرام در سوک بهرامشاهچهل روز ننهاد بر سر کلاهبرفتند گردان بسیار هوشپر از درد با ناله و با خروشنشستند با او به سوک و به درددو رخ زرد و لبها شده لاژوردوزان پس بشد موبد پاکرایکه گیرد مگر شاه بر گاه جایبه یک هفته با او بکوشید سختهمی بود تا بر نشست او به تختچو بنشست بهرام بر تخت دادبرسم کیان تاج بر سر نهادنخست آفرین کرد بر کردگارفروزندهٔ گردش روزگارفزایندهٔ دانش و راستیگزایندهٔ کژی و کاستیخداوند کیوان و گردان سپهرز بنده نخواهد بجز داد و مهرازان پس چنین گفت کای بخردانجهاندیده و پاکدل موبدانشما هرک دارید دانش بزرگمباشید با شهریاران سترگبه فرهنگ یازد کسی کش خردبود روشن و مردمی پروردسر مردمی بردباری بودچو تندی کند تن به خواری بودهرانکس که گشت ایمن او شاد شدغم و رنج با ایمنی باد شدتوانگر تر آن کو دلی راد داشتدرم گرد کردن به دل باد داشتاگر نیستت چیز لختی بورزکه بیچیز کس را ندارند ارزمروت نیابد کرا چیز نیستهمان جاه نزد کسش نیز نیستچو خشنود باشی تنآسان شویوگر آز ورزی هراسان شوینه کوشیدنی کان برآرد به رنجروان را به پیچاند از آز گنجز کار زمانه میانه گزینچو خواهی که یابی بداد آفرینچو خشنود داری جهان را به دادتوانگر بمانی و از داد شادهمه ایمنی باید و راستینباید به داد اندرون کاستیچو شادی بکاهی بکاهد روانخرد گردد اندر میان ناتوانچو شد پادشاهیش بر سال بیستیکی کم برو زندگانی گریستشد آن تاجور شاه با خاک جفتز خرم جهان دخمه بودش نهفتجهان را چنین است آیین و سازندارد به مرگ از کسی چنگ بازپسر بود او را یکی شادکامکه بهرام بهرامیان داشت نامبیامد نشست از بر تخت شادکلاه کیانی به سر بر نهادکنون کار بهرام بهرامیانبگویم تو بشنو به جان و روان