پادشاهی نرسی بهرام تک بخشیچو نرسی نشست از بر تخت عاجبه سر بر نهاد آن سزاوار تاجهمه مهتران با نثار آمدندز درد پدر سوکوار آمدندبریشان سپهدار کرد آفرینکه ای مهربانان باداد و دینبدانید کز کردگار جهانچنین رفت کار آشکار و نهانکه ما را فزونی خرد داد و شرمجوانمردی و داد و آواز نرمهمان ایمنی شادمانی بودکرا ز اخترش مهربانی بودخردمند مرد ار ترا دوست گشتچنان دان که با تو ز یک پوست گشتتو کردار خوب از توانا شناسخرد نیز نزدیک دانا شناسدلیری ز هشیار بودن بوددلاور به جای ستودن بودهرانکس که بگریزد از کارکردازو دور شد نام و ننگ و نبردهمان کاهلی مردم از بددلیستهمآواز آن بددلی کاهلیستهمی زیست نه سال با رای و پندجهان را سخن گفتنش سودمندچو روزش فراز آمد و بخت شومشد آن ترگ پولاد بر سان مومدوان شد به بالینش شاه اورمزدبه رخشانی لاله اندر فرزدکه فرزند آن نامور شاه بودفرزوان چو در تیره شب ماه بودبدو گفت کای نازدیده جوانمبر دست سوی بدی تا توانتو از جای بهرام و نرسی به بختسزاوار تاجی و زیبای تختبدین زور و بالا و این فر و یالبهر دانش از هرکسی بیهمالمبادا که تاج از تو گریان شوددل انجمن بر تو بریان شودجهان را به آیین شاهان بدارچو آمختی از پاک پروردگاربه فرجام هم روز تو بگذردسپهر روانت به پی بسپردچنان رو که پرسند پاسخ کنیبه پاسخگری روز فرخ کنیبگفت این و چادر به سر درکشیدیکی بادسرد از جگر برکشیدهمان روز گفتی که نرسی نبودهمان تخت و دیهیم و کرسی نبود
پادشاهی اورمزد نرسی تک بخشیچو بر گاه رفت اورمزد بزرگز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگجهان را همی داشت با ایمنینهان گشت کردار آهرمنینخست آفرین کرد بر کردگارتوانا و دانا و پروردگارشب و روز و گردان سپهر آفریدچو بهرام و کیوان و مهر آفریدازویست پیروزی و فرهیدل و داد و دیهیم شاهنشهیهمیشه دل ما پر از داد باددل زیردستان به ما شاد بادستایش نیابد سر سفله مردبر سفلگان تا توانی مگردهمان نیز با مرد بدخواه رایاگر پندگیری به نیکی گرایز بخشش هرانکس که جوید سپاسنخواندش بخشنده یزدانشناسستاننده گر ناسپاست نیزسزد گر ندارد کس او را به چیزهراسان بود مردم سختکارکه او را نباشد کسی دوستداروگر سستی آرد به کار اندروننخواند ورا رایزن رهنمونگر از کاهلان یار خواهی به کارنباشی جهانجوی و مردمشمارنگر خویشتن را نداری بزرگوگر گاه یابی نگردی سترگچو بدخو شود مرد درویش خوارهمی بیند آن از بد روزگارهمهساله بیکار و نالان ز بختنه رای و نه دانش نه زیبای تختوگر بازگیرند ازو خواستهشود جان و مغز و دلش کاستهبه بی چیزی و بدخویی یازد اویندارد خرد گردن افرازد اوینه چیز و نه دانش نه رای و هنرنه دین و نه خشنودی دادگرشما را شب و روز فرخنده بادبداندیش را جان پراگنده بادبرو مهتران آفرین ساختندخود از سوک شاهان بپرداختندچو نه سال بگذشت بر سر سپهرگل زرد شد آن چو گلنار چهرغمی شد ز مرگ آن سر تاجوربمرد و به شاهی نبودش پسرچنان نامور مرد شیرینسخنبه نوی بشد زین سرای کهنچنین بود تا بود چرخ روانتوانا به هر کار و ما ناتوانچهل روز سوکش همی داشتندسر گاه او خوار بگذاشتندبه چندین زمان تخت بیکار بودسر مهتران پر ز تیمار بودنگه کرد موبد شبستان شاهیکی لاله رخ دید تابان چو ماهسر مژه چون خنجر کابلیدو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟)مسلسل یک اندر دگر بافتهگره بر زده سرش برتافتهپری چهره را بچه اندر نهانازان خوبرخ شادمان شد جهانچهل روزه شد رود و می خواستندیکی تخت شاهی بیاراستندبه سر برش تاجی برآویختندبران تاج زر و درم ریختندچهل روز بگذشت بر خوبچهریکی کودک آمد چو تابنده مهرورا موبدش نام شاپور کردبران شادمانی یکی سور کردتو گفتی همی فره ایزدیستبرو سایهٔ رایت بخردیستبرفتند گردان زرین کمربیاویختند از برش تاج زرچو آن خرد را سیر دادند شیرنوشتند پس در میان حریرچهل روزه را زیر آن تاج زرنهادند بر تخت فرخ پدر
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف بخش۱به شاهی برو آفرین خواندندهمه مهتران گوهر افشاندندیکی موبدی بود شهرو به نامخردمند و شایسته و شادکامبیامد به کرسی زرین نشستمیان پیش او بندگی را ببستجهان را همی داشت با داد و رایسپه را به هر نیک و بد رهنمایپراگنده گنج و سپاه ورابیاراست ایوان و گاه وراچنین تا برآمد برین پنج سالبرافراخت آن کودک خرد یالنشسته شبی شاه در طیسفونخردمند موبد به پیش اندرونبدانگه که خورشید برگشت زردپدید آمد آن چادر لاژوردخروش آمد از راه اروندرودبه موبد چنین گفت هست این درودچنین گفت موبد بران شاه خردکه ای پاکدل نیک پی شاه گردکنون مرد بازاری و چاره جویز کلبه سوی خانه بنهاد رویچو بر دجله بر یکدگر بگذرندچنین تنگ پل را به پی بسپرندبترسد چنین هرکس از بیم کوسچنین برخروشند چون زخم کوسچنین گفت شاپور با موبدانکه ای پرهنر نامور بخردانپلی دیگر اکنون بباید زدنشدن را یکی راه باز آمدنبدان تا چنین زیردستان ماگر از لشکری در پرستان مابه رفتن نباشند زین سان به رنجدرم داد باید فراوان ز گنجهمه موبدان شاد گشتند سختکه سبز آمد آن نارسیده درختیکی پل بفرمود موبد دگربه فرمان آن کودک تاجورازو شادمان شد دل مادرشبیاورد فرهنگ جویان برشبه زودی به فرهنگ جایی رسیدکز آموزگاران سراندر کشیدچو بر هفت شد رسم میدان نهادهمآورد و هم رسم چوگان نهادبهشتم شد آیین تخت و کلاهتو گفتی کمر بست بهرامشاهتن خویش را از در فخر کردنشستنگه خود به اصطخر کردبر آیین فرخ نیاکان خویشگزیده سرافراز و پاکان خویش
بخش۲چو یک چند بگذشت بر شاه روزفروزنده شد تاج گیتی فروزز غسانیان طایر شیردلکه دادی فلک را به شمشیر دلسپاهی ز رومی و از قادسیز بحرین و از کرد وز پارسیبیامد به پیرامن طیسفونسپاهی ز اندازه بیش اندرونبه تاراج داد آن همه بوم و برکرا بود با او پی و پا و پرز پیوند نرسی یکی یادگارکجا نوشه بد نام آن نوبهاربیامد به ایوان آن ماهرویهمه طیسفون گشت پر گفتوگویز ایوانش بردند و کردند اسیرکه دانا نبودند و دانشپذیرچو یک سال نزدیک طایر بماندز اندیشگان دل به خون در نشاندز طایر یکی دختش آمد چو ماهتو گفتی که نرسیست با تاج و گاهپدر مالکه نام کردش چو دیدکه دختش همی مملکت را سزیدچو شاپور را سال شد بیست و ششمهیوش کیی گشت خورشیدفشبه دشت آمد و لشکرش را بدیدده و دو هزار از یلان برگزیدابا هر یکی بادپایی هیونبه پیش اندرون مرد صد رهنمونهیون برنشستند و اسپان به دستبرفتند گردان خسروپرستازان پس ابا ویژگان برنشستمیان کیی تاختن را بببستبرفت از پس شاه غسانیانسرافراز طایر هژبر ژیانفراوان کس از لشکر او بکشتچو طایر چنان دید بنمود پشتبرآمد خروشیدن داروگیرازیشان گرفتند چندی اسیرکه اندازهٔ آن ندانست کسبرفتند آن ماندگان زان سپسحصاری شدند آن سپه در یمنخروش آمد از کودک و مرد و زنبیاورد شاپور چندان سپاهکه بر مور و بر پشه بربست راهورا با سپاهش به دژ در بیافتدر جنگ و راه گریزش نیافتشب و روز یک ماهشان جنگ بودسپه را به دژ بر علف تنگ بود
بخش۳به شبگیر شاپور یل برنشستهمی رفت جوشان کمانی به دستسیه جوشن خسروی در برشدرفشان درفش سیه بر سرشز دیوار دژ مالکه بنگریددرفش و سر نامداران بدیدچو گل رنگ رخسار و چون مشک مویبه رنگ طبرخون گل مشک بویبشد خواب و آرام زان خوب چهربر دایه شد با دلی پر ز مهربدو گفت کین شاه خورشیدفشکه ایدر بیامد چنین کینهکشبزرگی او چون نهان منستجهان خوانمش کو جهان منستپیامی ز من نزد شاپور بربه رزم آمدست او ز من سور بربگویش که با تو ز یک گوهرمهم از تخم نرسی کنداورمهمان نیز با کین نه هم گوشهامکه خویش توام دختر نوشهاممرا گر بخواهی حصار آن تستچو ایوان بیابی نگار آن تستبرین کار با دایه پیمان کنیزبان در بزرگی گروگان کنیبدو دایه گفت آنچ فرمان دهیبگویم بیارمت زو آگهیچو شب در زمین پادشاهی گرفتز دریا به دریا سپاهی گرفتزمین تیرهگون کوه چون نیل شدستاره به کردار قندیل شدتو گویی که شمعست سیصدهزاربیاویخته ز آسمان حصاربشد دایه لرزان پر از ترس و بیمز طایر همی شد دلش بدو نیمچو آمد به نزدیک پردهسرایخرامید نزدیک آن پاکرایبدو گفت اگر نزد شاهم بریبیابی ز من تاج و انگشتریهشیوار سالار بارش ببردز دهلیز پرده بر شاه گردبیامد زمین را به مژگان برفتسخن هرچ بشنید با شاه گفتز گفتار او شاد شد شهریاربخندید و دینار دادش هزاردو یاره یکی طوق و انگشتریز دیبای چینی و از بربریچنین داد پاسخ که با ماه رویبه خوبی سخنها فراوان بگویبگویش که گفت او به خورشید و ماهبه زنار و زردشت و فرخ کلاهکه هر چیز کز من بخواهی همیگر از پادشاهی بکاهی همیز من هیچ بد نشنود گوش تونجویم جدایی ز آغوش توخریدارم او را به تخت و کلاهبه فرمان یزدان و گنج و سپاهچو بشنید پاسخ هم اندر زمانز پرده بیامد بر دژ دوانشنیده بران سرو سیمین بگفتکه خورشید ناهید را گشت جفتز بالا و دیدار شاپور شاهبگفت آنچ آمد به تابنده ماه
بخش۴ز خاور چو خورشید بنمود تاجگل زرد شد بر زمین رنگ ساجز گنجور دستور بستد کلیدخورش خانه و خمهای نبیدبدژدر هرانکس که بد مهتریوزان جنگیان رنج دیده سریخورشها فرستاد و چندی نبیدهم از بویها نرگس و شنبلیدپرستندهٔ باده را پیش خواندبه خوبی سخنها فراوان براندبدو گفت کامشب تویی بادهدهبه طایر همه بادهٔ ساده دههمان تا بدارند باده به دستبدان تا بخسپند و گردند مستبدو گفت ساقی که من بندهامبه فرمان تو در جهان زندهامچو خورشید بر باختر گشت زردشب تیره گفتش که از راه بردمی خسروی خواست طایر به جامنخستین ز غسانیان برد نامچو بگذشت یک پاس از تیره شببیاسود طایر ز بانگ جلببرفتند یکسر سوی خوابگاهپرستندگان را بفرمود شاهکه با کس نگوید سخن جز برازنهانی در دژ گشادند بازبدان شاه شاپور خود چشم داشتاز آواز مستان به دل خشم داشتچو شمع از در دژ بیفروخت گفتکه گشتیم با بخت بیدار جفتمر آن ماهرخ را به پردهسرایبفرمود تا خوب کردند جایسپه را همه سر به سر گرد کردگزین کرد مردان ننگ و نبردبه باره برآورد چندی سوارهرانکس که بود از در کارزاربه دژ در شد و کشتن اندرگرفتهمه گنجهای کهن برگرفتسپه بود با طایر اندر حصارهمه مست خفته فزون از هزاردگر خفته آسیمه برخاستندبه هر جای جنگی بیاراستندازیشان کس از بیم ننمود پشتبسی نامور شاه ایران بکشتچو شد طایر اندر کف او اسیربیامد برهنه دوان ناگزیربه چنگ وی آمد حصار و بنهگرفتار شد مردم بدتنهببود آن شب و بامداد پگاهچو خورشید بنمود زرین کلاهیکی تخت پیروزه اندر حصاربه آیین نهادند و دادند بارچو از بارپردخته شد شهریاربه نزدیک او شد گل نوبهارز یاقوت سرخ افسری بر سرشدرفشان ز زربفت چینی برشبدانست کای جادوی کار اوستبدو بد رسیدن ز کردار اوستچنین گفت کای شاه آزاد مردنگه کن که که فرزند با من چه کردچنین گفت شاپور بدنام راکه از پرده چون دخت بهرام رابیاری و رسوا کنی دوده رابرانگیزی آن کین آسوده رابه دژخیم فرمود تا گردنشزند به آتش اندر بسوزد تنشسر طایر از ننگ در خون کشیددو کتف وی از پشت بیرون کشیدهرانکس کجا یافتی از عربنماندی که با کس گشادی دو لبز دو دست او دور کردی دو کفتجهان ماند از کار او در شگفتعرابی ذوالاکتاف کردش لقبچو از مهره بگشاد کفت عربوزانجا یگه شد سوی پارس بازجهانی همه برد پیشش نمازبرین نیز بگذشت چندی سپهروزان پس دگرگونه بنمود چهر
بخش۵چنان بد که یک روز با تاج و گنجهمی داشت از بودنی دل به رنجز تیره شب اندر گذشته سه پاسبفرمود تا شد ستارهشناسبپرسیدش از تخت شاهنشهیهم از رنج وز روزگار بهیمنجم بیاورد صلاب رابینداخت آرامش و خواب رانگه کرد روشن به قلب اسدکه هست او نماینده فتح و جدبدان تا رسد پادشا را بدیفزاید بدو فره ایزدیچو دیدند گفتندش ای پادشاجهانگیر و روشندل و پارسایکی کار پیش است با رنج و دردنیارد کس آن بر توبر یاد کردچنین داد شاپور پاسخ بدویکه ای مرد داننده و راهجویچه چارست تا این ز من بگذردتنم اختر بد به پی نسپردستارهشمر گفت کای شهریارازین گردش چرخ ناپایداربه مردی و دانش نیابی گذرخردمند گر مرد پرخاشخربباشد همه بودنی بیگماننتابیم با گردش آسمانچنین داد پاسخ گرانمایه شاهکه دادار باشد ز هر بد نگاهکه گردان بلند آسمان آفریدتوانایی و ناتوان آفریدبگسترد بر پادشاهیش دادهمی بود یک چند بیرنج و شادچو آباد شد زو همه مرز و بومچنان آرزو کرد کاید به رومببیند که قیصر سزاوار هستابا لشکر و گنج و نیروی دستهمان راز بگشاد با کدخداییک پهلوان گرد با داد و رایهمه راز و اندیشه با او بگفتهمی داشت از هرکس اندر نهفتچنین گفت کاین پادشاهی به دادبدارید کزداد باشید شادشتر خواست پرمایه ده کاروانبه هر کاروان بر یکی ساروانز دینار وز گوهران بار کردازان سی شتر بار دینار کردبیامد پراندیشه ز آبادبومهمی رفت زین سان سوی مرز رومیکی روستا بود نزدیک شهرکه دهقان و شهری بدو بود بهربیامد به خان یکی کدخدایبپرسید کاید مرا هست جایبرو آفرین کرد مهتر بسیکه چون تو نیابیم مهمان کسیببود آن شب و خورد و بخشید چیزز دهقان بسی آفرین یافت نیزسپیده برآمد بنه برنهادسوی خانهٔ قیصر آمد چو بادبیامد به نزدیک سالار باربرو آفرین کرد و بردش نثاربپرسید و گفتش چه مردی بگویکه هم شاهشاخی و هم شاهرویچنین داد پاسخ که ای پادشایکی پارسی مردم و پارسابه بازارگانی برفتم ز جزیکی کاروان دارم از خز و بزکنون آمدستم بدین بارگاهمگر نزد قیصر گشاینده راهازین بار چیزی کش اندر خورستهمه گوهر و آلت لشکرستپذیرد سپارد به گنجور گنجبدان شاد باشم ندارم به رنجدگر را فروشم به زر و به سیمبه قیصر پناهم نپیچم ز بیمبخرم هرانچم بباید ز رومروم سوی ایران ز آباد بومز درگاه برخاست مرد کهنبر قیصر آمد بگفت این سخنبفرمود تا پرده برداشتندز در سوی قیصرش بگذاشتندچو شاپور نزدیک قیصر رسیدبکرد آفرینی چنان چون سزیدنگه کرد قیصر به شاپور گردز خوبی دل و دیده او را سپردبفرمود تا خوان و می ساختندز بیگانه ایوان بپرداختندجفادیده ایرانیی بد به رومچنانچون بود مرد بیداد و شومبه قیصر چنین گفت کای سرفرازیکی نو سخن بشنو از من به رازکه این نامور مرد بازارگانکه دیبا فروشد به دینارگانشهنشاه شاپور گویم که هستبه گفتار و دیدار و فر و نشستچو بشنید قیصر سخن تیره شدهمی چشمش از روی او خیره شدنگهبانش برکرد و با کس نگفتهمی داشت آن راز را در نهفتچو شد مست برخاست شاپور شاههمی داشت قیصر مر او را نگاهبیامد نگهبان و او را گرفتکه شاپور نرسی توی ای شگفتبه جای زنان برد و دستش ببستبه مردی ز دام بلا کس نجستچو زین باره دانش نیاید به برچه باید شمار ستارهشمربر مست شمعی همی سوختندبه زاریش در چرم خر دوختندهمی گفت هرکس که این شوربختهمی پوست خر جست و بگذاشت تختیکی خانهای بود تاریک و تنگببردند بدبخت را بیدرنگبدان جای تنگ اندر انداختنددر خانه را قفل بر ساختندکلیدش به کدبانوی خانه دادتنش را بدان چرم بیگانه دادبه زن گفت چندان دهش نان و آبکه از داشتن زو نگیرد شتاباگر زنده ماند به یک چندگاهبداند مگر ارج تخت و کلاههمان تخت قیصر نیایدش یادکسی را کجا نیست قیصر نژادزن قیصر آن خانه را در ببستبه ایوان دگر جای بودش نشستیکی ماهرخ بود گنجور اویگزیده به هر کار دستور اویکه ز ایرانیان داشتی او نژادپدر بر پدر بر همی داشت یادکلید در خانه او را سپردبه چرم اندرون بسته شاپور گردهمان روز ازان مرز لشکر براندورا بسته در پوست آنجا بماندچو قیصر به نزدیک ایران رسیدسپه یک به یک تیغ کین برکشیداز ایران همی برد رومی اسیرنبود آن یلان را کسی دستگیربه ایران زن و مرد و کودک نماندهمان چیز بسیار و اندک نماندنبود آگهی در میان سپاهنه مرده نه زنده ز شاپور شاهگریزان همه شهر ایران ز رومز مردم تهی شد همه مرز و بوماز ایران بیاندازه ترسا شدندهمه مرز پیش سکوبا شدند
بخش۶چنین تا برآمد برین چندگاهبه ایران پراگنده گشته سپاهبه روم آنک شاپور را داشتیشب و روز تنهاش نگذاشتیکنیزک نبودی ز شاپور شادازان کش ز ایرانیان بد نژادشب و روز زان چرم گریان بدیدل او ز شاپور بریان بدیبدو گفت روزی که ای خوب رویچه مردی مترس ایچ با من بگویکه در چرم چو نازک اندام توهمی بگسلد خواب و آرام توچو سروی بدی بر سرش گرد ماهبران ماه کرسی ز مشک سیاهکنون چنبری گشت بالای سروتن پیل وارت به کردار غرودل من همی بر تو بریان شوددو چشمم شب و روز گریان شودبدین سختی اندر چه جویی همیکه راز تو با من نگویی همیبدو گفت شاپور کای خوبچهرگرت هیچ بر من بجنبید مهربه سوگند پیمانت خواهم یکیکزان نگذری جاودان اندکینگویی به بدخواه راز مراکنی یاد درد و گداز مرابگویم ترا آنچ درخواستیبه گفتار پیدا کنم راستیکنیزک به دادار سوگند خوردبه زنار شماس هفتاد گردبه جان مسیحا و سوک صلیببه دارای ایران گشته مصیبکه راز تو با کس نگویم ز بننجویم همی بتری زین سخنهمه راز شاپور با او بگفتبماند آن سخن نیک و بد در نهفتبدو گفت اکنون چو فرمان دهیبدین راز من دل گروگان دهیسر از بانوان برتر آید تراجهان زیر پای اندر آید ترابه هنگام نان شیرگرم آوریبپوشی سخن نرم نرمآوریبه شیر اندر آغارم این چرم خرکه این چرم گردد به گیتی سمرپس از من بسی سالیان بگذردبگوید همی هرک دارد خردکنیزک همی خواستی شیر گرمنهانی ز هرکس به آواز نرمچو کشتی یکی جام برداشتیبر آتش همی تیز بگذاشتیبه نزدیک شاپور بردی نهاننگفتی نهان با کس اندر جهاندو هفته سپهر اندرین گشته شدبه فرجام چرم خر آغشته شدچو شاپور زان پوست آمد برونهمه دل پر از درد و تن پر ز خونچنین گفت پس با کنیزک به رازکه ای پاک بینادل و نیکسازیکی چاره باید کنون ساختنز هر گونه اندیشه انداختنکه ما را گذر باشد از شهر روممباد آفرین بر چنین مرز و بومکنیزک بدو گفت فردا پگاهشوند این بزرگان سوی جشنگاهیکی جشن باشد به روم اندرونکه مرد و زن و کودک آید برونچو کدبانو از شهر بیرون شودبدان جشن خرم به هامون شودشود جای خالی و من چارهجویبسازم نترسم ز پتیاره گویدو اسپ و دو گوپال و تیر و کمانبه پیش تو آرم به روشن روانببست اندر اندیشه دل را نخستاز آخر دو اسپ گرانمایه جستهمان تیغ و گوپال و برگستوانهمان جوشن و مغفر هندوانبه اندیشه دل را به جای آوریدخرد را بران رهنمای آوریدچو از باختر چشمه اندر کشیدشب آن چادر قار بر سر کشیدپراندیشه شد جان شاپور شاهکه فردا چه سازد کنیزک پگاه
بخش۷چو بر زد سر از برج شیر آفتابببالید روز و بپالود خواببه جشن آمدند آنک بودی به شهربزرگان جوینده از جشن بهرکنیزک سوی چاره بنهاد رویچنانچون بود مردم چارهجویچو ایوان خالی به چنگ آمدشدل شیر و چنگ و پلنگ آمدشدو اسپ گرانمایه ز آخر ببردگزیده سلیح سواران گردز دینار چندانک بایست نیزز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیزچو آمد همه ساز رفتن به جایشب آمد دو تن راست کردند رایسوی شهر ایران نهادند رویدو خرم نهان شاد و آرامجویشب و روز یکسر همی تاختندبه خواب و به خوردن نپرداختندبرینگونه از شهر بر خورستانهمی راند تا کشور سورستانچو اسب و تن از تاختن گشت سستفرود آمدن را همی جای جستدهی خرم آمد به پیشش به راهپر از باغ و میدان و پر جشنگاهتن از رنج خسته گریزان ز بدبیامد در باغبانی بزدبیامد دمان مرد پالیزبانکه هم نیکدل بود و هم میزباندو تن دیده با نیزه و درع و خودز شاپور پرسید هست این درودبدین بیگهی از کجا خاستیچنین تاختن را بیاراستیبدو گفت شاپور کای نیکخواهسخن چند پرسی ز گم کرده راهیک مرد ایرانیم راهجویگریزان بدین مرز بنهاده رویپر از دردم از قیصر و لشکرشمبادا که بینم سر و افسرشگر امشب مرا میزبانی کنیهشیواری و مرزبانی کنیبرآنم که روزی به کار آیدتدرختی که کشتی به بار آیدتبدو باغبان گفت کین خان تستتن باغبان نیز مهمان تستبدان چیز کاید مرا دسترسبکوشم بیارم نگویم به کسفرود آمد از باره شاپور شاهکنیزک همی رفت با او به راهخورش ساخت چندان زن باغبانز هر گونه چندانک بودش توانچو نان خورده شد کار می ساختندسبک مایه جایی بپرداختندسبک باغبان می به شاپور دادکه بردار ازان کس که آیدت یادبدو گفت شاپور کای میزبانسخنگوی و پرمایه پالیزبانکسی کو می آرد نخست او خوردچو بیشش بود سالیان و خردتو از من به سال اندکی برتریتو باید که چون می دهی می خوریبدو باغبان گفت کای پرهنرنخست آن خورد می که با زیبترتو باید که باشی برین پیش روکه پیری به فرهنگ و بر سال نوهمی بود تاج آید از موی توهمی رنگ عاج آید از روی توبخندید شاپور و بستد نبیدیکی باد سرد از جگر برکشیدبه پالیزبان گفت کای پاکدینچه آگاهی استت ز ایران زمینچنین دادپاسخ که ای برمنشز تو دور بادا بد بدکنشبه بدخواه ما باد چندان زیانکه از قیصر آمد به ایرانیاناز ایران پراگنده شد هرک بودنماند اندران بوم کشت و درودز بس غارت و کشتن مرد و زنپراگنده گشت آن بزرگ انجمنوزیشان بسی نیز ترسا شدندبه زنار پیش سکوبا شدندبس جاثلیقی به سر بر کلاهبه دور از بر و بوم و آرامگاهبدو گفت شاپور شاه اورمزدکه رخشان بدی همچو ماه اورمزدکجا شد که قیصر چنین چیره شدز بخت آب ایرانیان تیره شدبدو باغبان گفت کای سرفرازترا جاودان مهتری باد و نازازو مرده و زنده جایی نشاننیامد به ایران بدان سرکشانهرانکس که بودند ز آبادبوماسیرند سرتاسر اکنون به رومبرین زار بگریست پالیزبانکه بود آن زمان شاه را میزبانبدو میزان گفت کایدر سه روزبباشی بود خانه گیتی فروزکه دانا زد این داستان از نخستکه هرکس که آزرم مهمان نجستنباشد خرد هیچ نزدیک اوینیاز آورد بخت تاریک اویبباش و بیاسای و می خور به کامچو گردد دلت رام بر گوی نامبدو گفت شاپور کری رواستبه مابر کنون میزبان پادشاست
بخش۸ببود آن شب و خورد و گفت و شنیدسپیده چو از کوه سر بر کشیدچو زرین درفشی برآورد راغبر میهمان شد خداوند باغبدو گفت روز تو فرخنده بادسرت برتر از بر بارنده بادسزای تومان جایگاهی نبودبه آرام شایسته گاهی نبودچو مهمان درویش باشی خورشنیابی نه پوشیدن و پرورشبدو گفت شاپور کای نیکبختمن این خانه بگزیدم از تاج و تختیکی زند واست آر با بر سمتبه زمزم یکی پاسخی پرسمتبیاورد هرچش بفرمود شاهبیفزود نزدیک شه پایگاهبه زمزم بدو گفت برگوی راستکجا موبد موبد اکنون کجاستچنین داد پاسخ ورا باغبانکه ای پاکدل مرد شیرینزباندو چشمم ز جایی که دارم نشستبدان خانهٔ موبدان موبه دستنهانی به پالیزبان گفت شاهکه از مهتر ده گل مهره خواهچو بشنید زو این سخن باغبانگل و مشک و می خواست و آمد دمانجهاندار بنهاد بر گل نگینبدان باغبان داد و کرد آفرینبدو گفت کین گل به موبد سپارنگر تا چه گوید همه گوش دارسپیده دمان مرد با مهر شاهبر موبد موبد آمد پگاهچو نزدیک درگاه موبد رسیدپراگنده گردان و در بسته دیدبه آواز زان بارگه بار خواستچو بگشاد در باغبان رفت راستچو آمد به نزدیک موبد فرازبدو مهر بنمود و بردش نمازچو موبد نگه کرد و آن مهره دیدز شادی دل رایزن بردمیدوزان پس بران نام چندی گریستبدان باغبان گفت کاین مهر کیستچنین داد پاسخ که ای نامدارنشسته به خان منست این سواریکی ماه با وی چو سرو سهیخردمند و با زیب و با فرهیبدو گفت موبد که ای نامجوینشان که دارد به بالا و رویبدو باغبان گفت هرکو بهاربدیدست سرو از لب جویباردو بازو به کردار ران هیونبرش چون بر شیر و چهرش چو خونهمی رنگ شرم آید از مهر اویهمی زیب تاج آید از چهر اوی