بخش۹چو پالیزبان گفت و موبد شنیدبه روشن روان مرد دانا بدیدکه آن شیردل مرد جز شاه نیستهمان چهر او جز در گاه نیستفرستادهای جست روشنروانفرستاد موبد بر پهلوانکه پیدا شد آن فر شاپور شاهتو از هر سوی انجمن کن سپاهفرستادهٔ موبد آمد دوانز جایی که بد تا در پهلوانبگفت آنک در باغ شادی و بختشکفته شد آن خسروانی درختسپهبد ز گفتار او گشت شاددلش پر ز کین گشت و لب پر ز بادبه دادار گفت ای جهاندار راستپرستش کنی جز ترا ناسزاستکه دانست هرگز که شاپور شاهببیند سپه نیز و او را سپاهسپاس از تو ای دادگر یک خدایجهاندار و بر نیکویی رهنمایچو شب برکشید آن درفش سیاهستاره پدید آمد از گرد ماهفراز آمد از هر سوی لشکریبه جایی که بد در جهان مهتریسوی سورستان سربرافراختندیگان و دوگانه همی تاختندبه درگاه پالیزبان آمدندبه شادی بر میزبان آمدندچو لشکر شد آسوده بر درسرایبه نزدیک شاه آمد آن پاکرایبه شاه جهان گفت پس میزبانخجستست بر ماه پالیزبانسپاه انجمن شد بدین درسراینگه کن کنون تا چه آیدت رایبفرمود تا برگشادند راهاگر چه فرومایه بد جایگاهچو رفتند نزدیک آن نامجوییکایک نهادند بر خاک رویمهان را همه شاه در بر گرفتز بدها خروشیدن اندر گرفتبگفت آنک از چرم خر دیده بودسخنهای قیصر که بشنیده بودهم آزادی آن بت خوبچهربگفت آنچ او کرد پیدا ز مهرکزو یافتم جان و از کردگارکه فرخنده بادا برو روزگاروگر شهریاری و فرخندهایبود بندهٔ پرهنر بندهایمنم بنده این مهربان بنده راگشادهدل و نازپرورده راز هر سو که اکنون سپاه منستوگر پادشاهی و راه منستهمه کس فرستید و آگه کنیدطلایه پراگنده بر ره کنیدببندید ویژه ره طیسفوننباید که آگاهی آید برونچو قیصر بیابد ز ما آگهیکه بیدار شد فر شاهنشهیبیاید سپاه مرا برکنددل و پشت ایرانیان بشکندکنون ما نداریم پایاب اوینه پیچیم با بخت شاداب اویچو موبد بیاید بیارد سپاهز لشکر ببندیم بر پشه راهبسازیم و آرایشی نو کنیمنهانی مگر باغ بیخو کنیمبباید به هر گوشهای دیدهبانطلایه به روز و به شب پاسبانازان پس نمانیم از رومیانکسی خسپد ایمن گشادهمیان
بخش۱۰بسی برنیامد برین روزگارکه شد مردم لشکری شش هزارفرستاد شاپور کارآگهانسوی طیسفون کاردیده مهانبدان تا ز قیصر دهند آگهیازان برز درگاه با فرهیبرفتند کارآگهان ناگهاننهفته بجستند کار جهانبدیدند هرگونه بازآمدندبر شاه گردنفراز آمدندکه قیصر ز می خوردن و از شکارهمی هیچ نندیشد از کارزارسپاهش پراگنده از هر سویبه تاراج کردن به هر پهلوینه روزش طلایه نه شب پاسبانسپاهش همه چون رمه بیشباننبیند همی دشمن از هیچ رویپسند آمدش زیستن برزویچو شاپور بشنید زان شاد شدهمه رنجها بر دلش باد شدگزین کرد ز ایرانیان سه هزارزرهدار و برگستوان ور سوارشب تیره جوشن به بر در کشیدسپه را سوی طیسفون برکشیدبه تیره شبان تیز بشتافتیچو روشن شدی روی برتافتیهمی راندی در بیابان و کوهبران راه بیراه خود با گروهفزون از دو فرسنگ پیش سپاههمی دیدهبان بود بیراه و راهچنین تا به نزدیکی طیسفونطلایه همی راند پیش اندرونبه لشکر گه آمد گذشته دو پاسز قیصر نبودش به دل در هراسازان مرز بشنید آواز کوسغو پاسبانان چو بانگ خروسپر از خیمه یک دشت و خرگاه بودازان تاختن خود که آگاه بودز می مست قیصر به پردهسرایز لشکر نبود اندران مرز جایچو گیتی چنان دید شاپور گردعنان کیی بارگی را سپردسپه را به لشکرگه اندر کشیدبزد دست و گرز گران برکشیدبه ابر اندر آمد دم کرنایجرنگیدن گرز و هندی درایدهاده برآمد ز هر پهلویچکاچاک برخاست از هر سویتو گفتی همی آسمان بترکیدز خورشید خون بر هوا برچکیددرفشیدن کاویانی درفششب تیره و تیغهای بنفشتو گفتی هوا تیغ بارد همیجهان یکسره میغ دارد همیز گرد سپه کوه شد ناپدیدستاره همی دامن اندرکشیدسراپردهٔ قیصر بیهنرهمی کرد شاپور زیر و زبربه هر گوشهای آتش اندر زدندهمی آسمان بر زمین بر زدندسرانجام قیصر گرفتار شدوزو اختر نیک بیزار شدوزان خیمهها نامداران اویدلیر و گزیده سواران اویگرفتند بسیار و کردند بندچنین است کردار چرخ بلندگهی زو فراز آید و گه نشیبگهی شادمانی و گاهی نهیببیآزاری و مردمی بهترستکرا کردگار جهان یاورست
بخش۱۱چو شب دامن روز اندر کشیددرفش خور آمد ز بالا پدیدبفرمود شاپور تا شد دبیرقلم خواست و انقاس و مشک و حریرنوشتند نامه به هر مهتریبه هر پادشاهی و هر کشوریسرنامه کرد آفرین مهانز ما بنده بر کردگار جهانکه اوراست بر نیکویی دسترسبه نیرو نیازش نیاید به کسهمو آفرینندهٔ روزگاربه نیکی همو باشد آموزگارچو قیصر که فرمان یزدان بهشتبه ایران بجز تخم زشتی نکشتبه زاری همی بند ساید کنونچو جان را نبودش خرد رهنمونهمان تاج ایران بدو در سپردز گیتی بجز نام زشتی نبردگسسته شد آن لشکر و بارگاهبه نیروی یزدان که بنمود راههرانکس که باشد ز رومی به شهرز شمشیر باید که یابند بهرهمه داد جویید و فرمان کنیدبه خوبی ز سر باز پیمان کنیدهیونی بر آمد ز هر سو دمانابا نامهٔ شاه روشن روانز لشکرگه آمد سوی طیسفونبیآزار بنشست با رهنمونچو تاج نیاکانش بر سر نهادز دادار نیکی دهش کرد یادبفرمود تا شد به زندان دبیربه انقاس بنوشت نام اسیرهزار و صد و ده برآمد شماربزرگان روم آنک بد نامدارهمه خویش و پیوند قیصر بدندبه روم اندرون ویژه مهتر بدندجهاندار ببریدشان دست و پایهرانکس که بد بر بدی رهنمایبفرمود تا قیصر روم رابیارند سالار آن بوم رابشد روزبان دست قیصرکشانز زندان بیاورد چون بیهشانجفادیده چون روی شاپور دیدسرشکش ز دیده به رخ بر چکیدبمالید رنگین رخش بر زمینهمی کرد بر تاج و تخت آفرینزمین را سراسر به مژگان برفتبه موی و به روی گشت با خاک جفتبدو گفت شاه ای سراسر بدیکه ترسایی و دشمن ایزدیپسر گویی آنرا کش انباز نیستز گیتیش فرجام و آغاز نیستندانی تو گفتن سخن جز دروغدروغ آتشی بد بود بیفروغاگر قیصری شرم و رایت کجاستبه خوبی دل رهنمایت کجاستچرا بندم از چرم خر ساختیبزرگی به خاک اندر انداختیچو بازارگانان به بزم آمدمنه با کوس و لشکر به رزم آمدمتو مهمان به چرم خر اندر کنیبه ایران گرایی و لشکر کنیببینی کنون جنگ مردان مردکزان پس نجویی به ایران نبردبدو گفت قیصر که ای شهریارز فرمان یزدان که یابد گذارز من بخت شاها خرد دور کردروانم بر دیو مزدور کردمکافات بد گر کنی نیکویبه گیتی درون داستانی شویکه هرگز نگردد کهن نام توبرآید به مردی همه کام تواگر یابم از تو به جان زینهاربه چشمم شود گنج و دینار خواریکی بنده باشم به درگاه تونجویم جز آرایش گاه توبدو شاه گفت ای بد بیهنرچرا کردی این بوم زیر و زبرکنون هرک بردی ز ایران اسیرهمه باز خواهم ز تو ناگزیردگر خواسته هرچ بردی به روممبادا که بینی تو آن بوم شومهمه یکسر از خانه بازآوریبدین لشکر سرفراز آوریاز ایران هرانجا که ویران شدستکنام پلنگان و شیران شدستسراسر برآری به دینار خویشبیابی مکافات کردار خویشدگر هرک کشتی ز ایرانیانبجویی ز روم از نژاد کیانبه یک تن ده از روم تاوان دهیروان را به پیمان گروگان دهینخواهم بجز مرد قیصرنژادکه باشند با ما بدین بوم شاددگر هرچ ز ایران بریدی درختنبرد درخت گشن نیکبختبکاری و دیوارها برکنیز دلها مگر خشم کمتر کنیکنون من به بندی ببندم تراز چرم خران کی پسندم تراگرین هرچ گفتم نیاری به جایبدرند چرمت ز سر تا به پایدو گوشش به خنجر بدو شاخ کردبه یک جای بینیش سوراخ کردمهاری به بینی او برنهادچو شاپور زان چرم خر کرد یاددو بند گران برنهادش به پایببردش همان روزبان باز جای
بخش۱۲عرضگاه و دیوان بیاراستندکلید در گنجها خواستندسپاه انجمن شد چو روزی بدادسرش پر ز کین و دلش پر ز باداز ایران همی راند تا مرز رومهرانکس که بود اندران مرز و بومبکشتند و خانش همی سوختندجهانی به آتش برافروختندچو آگاهی آمد ز ایران به رومکه ویران شد آن مرز آباد بومگرفتار شد قیصر نامدارشب تیره اندر صف کارزارسراسر همه روم گریان شدندوز آواز شاپور بریان شدندهمی گفت هرکس که این بد که کردمگر قیصر آن ناجوانمرد مردز قیصر یکی که برادرش بودپدر مرده و زنده مادرش بودجوانی کجا یانسش بود نامجهانجوی و بخشنده و شادکامشدند انجمن لشکری بر درشدرم داد پرخاشجو مادرشبدو گفت کین برادر بخواهنبینی که آمد ز ایران سپاهچو بشنید یانس بجوشید و گفتکه کین برادر نشاید نهفتبزد کوس و آورد بیرون صلیبصلیب بزرگ و سپاهی مهیبسپه را چو روی اندرآمد به رویبیآرام شد مردم کینهجویرده برکشیدند و برخاست غوبیامد دوان یانس پیش روبرآمد یکی ابر و گردی سیاهکزان تیرگی دیده گم کرد راهسپه را به یک روی بر کوه بوددگر آب زانسو که انبوه بودبدین گونه تا گشت خورشید زردز هر سو همی خاست گرد نبردبکشتند چندانک روی زمینشد از جوشن کشتگان آهنینچو از قلب شاپور لشکر براندچپ و راستش ویژگان را بخواندچو با مهتران گرم کرد اسپ شاهزمین گشت جنبان و پیچان سپاهسوی لشکر رومیان حمله بردبزرگش یکی بود با مرد خردبدانست یانس که پایاب شاهندارد گریزان بشد با سپاهپساندر همی تاخت شاپور گردبه گرد از هوا روشنایی ببردبه هر جایگه بر یکی توده کردگیاها به مغز سر آلوده کردازان لشکر روم چندان بکشتکه یک دشت سر بود بیپای و پشتبه هامون سپاه و چلیپا نماندبه دژها صلیب و سکوبا نماندز هر جای چندان غنیمت گرفتکه لشکر همی ماند زو در شگفتببخشید یکسر همه بر سپاهجز از گنج قیصر نبد بهر شاهکجا دیدهبد رنج از گنج اوینه هم گوشه بد گنج با رنج اویهمه لشکر روم گرد آمدندز قیصر همی داستانها زدندکه ما را چنو نیز مهتر مبادبه روم اندرون نام قیصر مبادبه روم اندرون جای مذبح نماندصلیب و مسیح و موشح نماندچو زنار قسیس شد سوختهچلیپا و مطران برافروختهکنون روم و قنوج ما را یکیستچو آواز دین مسیح اندکیست
بخش۱۳یکی مرد بود از نژاد سرانهم از تخمهٔ نامور قیصرانبرانوش نام و خردمند بودزبان و روانش پر از بند بودبدو گفت لشکر که قیصر تو باشبرین لشکر و بوم مهتر تو باشبه گفتار تو گوش دارد سپاهبیفروز تاج و بیارای گاهبیاراستند از برش تخت عاجبرانوش بنشست بر سرش تاجبه جای بزرگیش بنشاندندهمه رومیان آفرین خواندندبرانوش بنشست و اندیشه کردز روم و ز آوردگاه نبردبدانست کو را ز شاه بلندز روم و ز آویزش آید گزندفرستادهای جست بارای و شرمکه دانش سراید به آواز نرمدبیری بزرگ و جهاندیدهایخردمند و دانا پسندیدهایبیاورد و بنشاند نزدیک خویشبگفت آن سخنهای باریک خویشیکی نامه بنوشت پرآفرینز دادار بر شهریار زمینکه جاوید تاج تو پاینده بادهمه مهتران پیش تو بنده بادتو دانی که تاراج و خون ریختنچه با بیگنه مردم آویختنمهان سرافراز دارند شومچه با شهر ایران چه با مرز رومگر این کین ایرج به دست از نخستمنوچهر کرد آن به مردی درستتن سلم زان کین کنون خاک شدهم از تور روی زمین پاک شدوگر کین داراست و اسکندریکه نو شد بر وی زمین داوریمر او را دو دستور بد کشته بودو دیگر کزو بخت برگشته بودگرت کین قیصر فزاید همیبه زندان تو بند ساید همینباید که ویران شود بوم رومکه چون روم دیگر نبودست بوموگر غارت و کشتنت بود رایهمه روم گشتند بیدست و پایزن و کودکانش اسیر تواندجگر خسته از تیغ و تیر تواندگه آمد که کمتر کنی کین و خشمفرو خوابنی از گذشته دو چشمفدای تو بادا همه خواستهکزین کین همی جان شود کاستهتو دل خوش کن و شهر چندین مسوزنباید که روز اندر آید به روزنباشد پسند جهانآفرینکه بیداد جوید جهاندار کیندرود جهاندار بر شاه بادبلند اخترش افسر ماه بادنویسنده بنهاد پس خامه راچو اندر نوشت آن کیی نامه رانهادند پس مهر قیصر برویفرستاده بنهاد زی شاه رویبیامد خردمند و نامه بدادز قیصر به شاپور فرخ نژادچو آن نامور نامه برخواندندسخنهای نغزش برافشاندندببخشود و دیده پر از آب کردبروهای جنگی پر از تاب کردهماندر زمان نامه پاسخ نوشتبگفت آنکجا رفته بد خوب و زشتکه مهمان به چرم خر اندر که دوختکه بازار کین کهن برفروختتو گرد بخردی خیز پیش من آیخود و فیلسوفان پاکیزه رایچو زنهار دادم نسازمت جنگگشاده کنم بر تو این راه تنگفرستاده برگشت و پاسخ ببردسخنها یکایک همه برشمرد
بخش۱۴برانوش چون پاسخ نامه دیدز شادی دل پاکتن بردمیدبفرمود تا نامداران رومبرفتند صد مرد زان مرز و بومدرم بار کردند خروار شستهم از گوهر و جامهٔ بر نشستز دینار گنجی ز بهر نثارفراز آمد از هر سوی سی هزارهمه مهتران نزد شاه آمدندبرهنه سر و بیکلاه آمدندچو دینار پیشش فرو ریختندبگسترده زر کهن بیختندببخشود و شاپور و بنواختشانبه خوبی بر اندازه بنشاختشانبرانوش را گفت کز شهر رومبیامد بسی مرد بیداد و شومبه ایران زمین آنچ بد شارستانکنون گشت یکسر همه خارستانعوض خواهم آن را که ویران شدستکنام پلنگان و شیران شدستبرانوش گفتا چه باید بگویچو زنهار دادی مه بر تاب رویچنین داد پاسخ گرانمایه شاهچو خواهی که یکسر ببخشم گناهز دینار رومی به سالی سه بارهمی داد باید هزاران هزاردگر آنک باشد نصیبین مراچو خواهی که کوته شود کین مرابرانوش گفتا که ایران تراستنصیبین و دشت دلیران تراستپذیرفتم این مایهور باژ و ساوکه با کین و خشمت نداریم تاونوشتند عهدی ز شاپور شاهکزان پس نراند ز ایران سپاهمگر با سزاواری و خرمیکجا روم را زو نیاید کمیازان پس گسی کرد و بنواختشانسر از نامداران برافراختشانچو ایشان برفتند لشکر براندجهانآفرین را فراوان بخواندهمی رفت شادان به اصطخر پارسکه اصطخر بد بر زمین فخر پارسچو اندر نصیبین خبر یافتندهمه جنگ را تیز بشتافتندکه ما را نباید که شاپور شاهنصیبین بگیرد بیارد سپاهکه دین مسیحا ندارد درستهمش کیش زردشت و زند است و استچو آید ز ما برنگیرد سخننخواهیم استا و دین کهنزبردست شد مردم زیردستبه کین مرد شهری به زین برنشستچو آگاهی آمد به شاپور شاهکه اندر نصیبین ندادند راهز دین مسیحا برآشفت شاهسپاهی فرستاد بیمر به راههمی گفت پیغمبری کش جهودکشد دین او را نشاید ستودبرفتند لشکر به کردار گردسواران و شیران روز نبردبه یک هفته آنجا همی جنگ بوددران شهر از جنگ بس تنگ بودبکشتند زیشان فراوان سراننهادند بر زنده بند گرانهمه خواستند آن زمان زینهارنوشتند نامه بر شهریارببخشیدشان نامبردار شاهبفرمود تا بازگردد سپاهبه هر کشوری نامداری گرفتهمان بر جهان کامگاری گرفتهمی خواندندیش پیروز شاههمی بود یک چند با تاج و گاهکنیزک که او را رهانیده بودبدان کامگاری رسانیده بوددلفروزو فرخپیش نام کردز خوبان مر او را دلارام کردهمان باغبان را بسی خواستهبداد و گسی کردش آراستههمی بود قیصر به زندان و بندبه زاری و خواری و زخم کمندبه روم اندرون هرچ بودش ز گنجفراز آوریده ز هر سو به رنجبیاورد و یکسر به شاپور دادهمی بود یک چند لب پر ز بادسرانجام در بند و زندان بمردکلاه کیی دیگری را سپردبه رومش فرستاد شاپور شاهبه تابوت وز مشک بر سر کلاهچنین گفت کاینست فرجام ماندانم کجا باشد آرام مایکی را همه زفتی و ابلهیستیکی با خردمندی و فرهیستبرین و بران روز هم بگذردخنگ آنک گیتی به بد نسپردبه تخت کیان اندر آورد پایهمی بود چندی جهان کدخدایوزان پس بر کشور خوزیانفرستاد بسیار سود و زیانز بهر اسیران یکی شهر کردجهان را ازان بوم پر بهر کردکجا خرمآباد بد نام شهروزان بوم خرم کرا بود بهرکسی را که از پیش ببرید دستبدین مرز بودیش جای نشستبر و بوم او یکسر او را بدیسر سال نو خلعتی بستدییکی شارستان کرد دیگر به شامکه پیروز شاپور کردش به نامبه اهواز کرد آن سیم شارستانبدو اندرون کاخ و بیمارستانکنام اسیرانش کردند ناماسیر اندرو یافتی خواب و کام
بخش۱۵ز شاهیش بگذشت پنجاه سالکه اندر زمانه نبودش همالبیامد یکی مرد گویا ز چینکه چون او مصور نبیند زمینبدان چربه دستی رسیده به کامیکی برمنش مرد مانی به نامبه صورتگری گفت پیغمبرمز دینآوران جهان برترمز چین نزد شاپور شد بار خواستبه پیغمبری شاه را یار خواستسخن گفت مرد گشادهزبانجهاندار شد زان سخن بدگمانسرش تیز شد موبدان را بخواندزمانی فراوان سخنها براندکزین مرد چینی و چیرهزبانفتادستم از دین او در گمانبگویید و هم زو سخن بشنویدمگر خود به گفتار او بگرویدبگفتند کین مرد صورت پرستنه بر مایهٔ موبدان موبه دستزمانی سخن بشنو او را بخوانچو بیند ورا کی گشاید زبانبفرمود تا موبد آمدش پیشسخن گفت با او ز اندازه بیشفرو ماند مانی میان سخنبه گفتار موبد ز دین کهنبدو گفت کای مرد صورت پرستبه یزدان چرا آختی خیرهدستکسی کو بلند آسمان آفریدبدو در مکان و زمان آفریدکجا نور و ظلمت بدو اندرستز هر گوهری گوهرش برترستشب و روز و گردان سپهر بلندکزویت پناهست و زویت گزندهمه کردهٔ کردگارست و بسجزو کرد نتواند این کرده کسبه برهان صورت چرا بگرویهمی پند دینآوران نشنویهمه جفت و همتا و یزدان یکیستجز از بندگی کردنت رای نیستگرین صورت کرده جنبان کنیسزد گر ز جنبده برهان کنیندانی که برهان نیاید به کارندارد کسی این سخن استواراگر اهرمن جفت یزدان بدیشب تیره چون روز خندان بدیهمه ساله بودی شب و روز راستبه گردش فزونی نبودی نه کاستنگنجد جهانآفرین در گمانکه او برترست از زمان و مکانسخنهای دیوانگانست و بسبدینبر نباشد ترا یار کسسخنها جزین نیز بسیار گفتکه با دانش و مردمی بود جفتفرو ماند مانی ز گفتار اویبپژمرد شاداب بازار اویز مانی برآشفت پس شهریاربرو تنگ شد گردش روزگاربفرمود پس تاش برداشتندبه خواری ز درگاه بگذاشتندچنین گفت کاین مرد صورتپرستنگنجد همی در سرای نشستچو آشوب و آرام گیتی به دوستبباید کشیدن سراپاش پوستهمان خامش آگنده باید به کاهبدان تا نجوید کس این پایگاهبیاویختند از در شارستاندگر پیش دیوار بیمارستانجهانی برو آفرین خواندندهمی خاک بر کشته افشاندند
پایان پادشاهی شاپور ذوالاکتاف بخش۱۶ز شاپور زانگونه شد روزگارکه در باغ با گل ندیدند خارز داد و ز رای و ز آهنگ اویز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اویمر او را به هر بوم دشمن نماندبدی را به گیتی نشیمن نماندچو نومید شد او ز چرخ بلندبشد سالیانش به هفتاد و اندبفرمود تا پیش او شد دبیرابا موبد موبدان اردشیرجوانی که کهتر برادرش بودبه داد و خرد بر سر افسرش بودورا نام بود اردشیر جوانتوانا و دانا به سود و زیانپسر بد یکی خرد شاپور نامهنوز از جهان نارسیده به کامچنین گفت پس شاه با اردشیرکه ای گرد و چابک سوار دلیراگر با من از داد پیمان کنیزبان را به پیمان گروگان کنیکه فرزند من چون به مردی رسدبه گاه دلیری و گردی رسدسپاری بدو تخت و گنج و سپاهتو دستور باشی ورا نیکخواهمن این تاج شاهی سپارم به توهمان گنج و لشکر گذارم به توبپذرفت زو این سخن اردشیربه پیش بزرگان و پیش دبیرکه چون کودک او به مردی رسدکه دیهیم و تاج کیی را سزدسپارم همه پادشاهی ورانسازم جز از نیکخواهی وراچو بشنید شاپور پیش مهانبدو داد دیهیم و مهر شهانچنین گفت پس شاه با اردشیرکه کار جهان بر دل آسان مگیربدان ای برادر که بیداد شاهپی پادشاهی ندارد نگاهبه آگندن گنج شادان بودبه زفتی سر سرفرازان بودخنک شاه باداد و یزدان پرستکزو شاد باشد دل زیردستبه داد و به بخشش فزونی کندجهان را بدین رهنمونی کندنگه دارد از دشمنان کشورشبه ابر اندر آرد سر و افسرشبه داد و به آرام گنج آگندبه بخشش ز دل رنج بپراگندگناه از گنهکار بگذاشتنپی مردمی را نگه داشتنهرانکس که او این هنرها بجستخرد باید و حزم و رای درستبباید خرد شاه را ناگزیرهم آموزش مرد برنا و پیردل پادشا چون گراید به مهربرو کامها تازه دارد سپهرگنهکار باشد تن زیردستمگر مردم پاک و یزدان پرستدل و مغز مردم دو شاه تننددگر آلت تن سپاه تنندچو مغز و دل مردم آلوده گشتبه نومیدی از رای پالوده گشتبدان تن سراسیمه گردد روانسپه چون زید شاه بیپهلوانچو روشن نباشد بپراگندتن بیروان را به خاک افگندچنین همچو شد شاه بیدادگرجهان زو شود زود زیر و زبربدوبر پس از مرگ نفرین بودهمان نام او شاه بی دین بودبدین دار چشم و بدان دار گوشکه اویست دارنده جان و هوشهران پادشا کو جزین راه جستز نیکیش باید دل و دست شستز کشورش بپراگند زیردستهمان از درش مرد خسروپرستنبینی که دانا چه گوید همیدلت را ز کژی بشوید همیکه هر شاه کو را ستایش بودهمه کارش اندر فزایش بودنکوهیده باشد جفا پیشه مردبه گرد در آزداران مگردبدان ای برادر که از شهریاربجوید خردمند هرگونه کاریکی آنک پیروزگر باشد اویز دشمن نتابد گه جنگ رویدگر آنک لشکر بدارد به دادبداند فزونی مرد نژادکسی کز در پادشاهی بودنخواهد که مهتر سپاهی بودچهارم که با زیردستان خویشهمان باگهر در پرستان خویشندارد در گنج را بسته سختهمی بارد از شاخ بار درختبباید در پادشاهی سپاهسپاهی در گنج دارد نگاهاگر گنجت آباد داری به دادتو از گنج شاد و سپاه از تو شادسلیحت در آرایش خویش دارسزد کت شب تیره آید به کاربس ایمن مشو بر نگهدار خویشچو ایمن شدی راست کن کار خویشسرانجام مرگ آیدت بیگماناگر تیرهای گر چراغ جهانبرادر چو بشنید چندی گریستچو اندرز بنوشت سالی بزیستبرفت و بماند این سخن یادگارتو اندر جهان تخم زفتی مکارکه هم یک زمان روز تو بگذردچنین برده رنج تو دشمن خوردچو آدینه هر مزد بهمن بودبرین کار فرخ نشیمن بودمی لعل پیش آور ای هاشمیز خمی که هرگز نگیرد کمیچو شست و سه شد سال شد گوش کرز بیشی چرا جویم آیین و فرکنون داستانهای شاه اردشیربگویم ز گفتار من یادگیر
پادشاهی اردشیر نکوکار تک بیتیچو بنشست بر گاه شاه اردشیربیاراست آن تخت شاپور پیرکمر بست و ایرانیان را بخواندبر پایهٔ تخت زرین نشاندچنین گفت کز دور چرخ بلندنخواهم که باشد کسی را گزندجهان گر شود رام با کام منببینند تیزی و آرام منور ایدونک با ما نسازد جهانبسازیم ما با جهان جهانبرادر جهان ویژه ما را سپردازیرا که فرزند او بود خردفرستم روان ورا آفرینکه از بدسگالان بشست او زمینچو شاپور شاپور گردد بلندشود نزد او گاه و تاج ارجمندسپارم بدو گاه و تاج و سپاهکه پیمان چنین کرد شاپور شاهمن این تخت را پایکار ویامهمان از پدر یادگار ویامشما یکسره داد یاد آوریدبکوشید و آیین و داد آوریدچنان دان که خوردیم و بر ما گذشتچو مردی همه رنج ما باد گشتچو ده سال گیتی همی داشت راستبخورد و ببخشید چیزی که خواستنجست از کسی باژ و ساو و خراجهمی رایگان داشت آن گاه و تاجمر او را نکوکار زان خواندندکه هرکس تنآسان ازو ماندندچو شاپور گشت از در تاج و گاهمر او را سپرد آن خجسته کلاهنگشت آن دلاور ز پیمان خویشبه مردی نگه داشت سامان خویش
پادشاهی شاپور سوم تک بیتیچو شاپور بنشست بر جای عماز ایران بسی شاد و بهری دژمچنین گفت کای نامور بخردانجهاندیده و رایزن موبدانبدانید کان کس که گوید دروغنگیرد ازین پس بر ما فروغدروغ از بر ما نباشد ز رایکه از رای باشد بزرگی به جایهمان مر تن سفله را دوستدارنیابی به باغ اندرون چون نگارسری را کجا مغز باشد بسیگواژه نباید زدن بر کسیزبان را نگهدار باید بدننباید روان را به زهر آژدنکه بر انجمن مرد بسیار گویبکاهد به گفتار خود آبرویاگر دانشی مرد راند سخنتو بشنو که دانش نگردد کهندل مرد مطمع بود پر ز دردبه گرد طمع تا توانی مگردمکن دوستی با دروغ آزمایهمان نیز با مرد ناپاکرایسرشت تن از چار گوهر بودگذر زین چهارانش کمتر بوداگر سفلهگر مرد با شرم و رادبه آزادگی یک دل و یک نهادسیم کو میانه گزیند ز کاربسند آیدش بخشش کردگارچهارم که بپراگند بر گزافهمی دانشی نام جوید ز لافدو گیتی بیابد دل مرد رادنباشد دل سفله یک روز شادبدین گیتی او را بود نام زشتبدان گیتیاندر نیابد بهشتدو گیتی نیابد دل مرد لافکه بپراگند خواسته بر گزافستوده کسی کو میانه گزیدتن خویش را آفرین گستریدشما را جهانآفرین یار بادهمیشه سر بخت بیدار بادجهاندارمان باد فریادرسکه تخت بزرگی نماند به کسبگفت این و از پیش برخاستندز یزدان برو آفرین خواستندچو شد سالیان پنج بر چار ماهبشد شاه روزی به نخچیرگاهجهان شد پر از یوز و باران و سگچه پرنده و چند تازان به تگستاره زدند از پی خوابگاهچو چیزی بخورد و بیاسود شاهسه جام می خسروانی بخوردپراندیشه شد سر سوی خواب کردپراگنده گشتند لشکر همهچو در خواب شد شهریار رمهبخفت او و از دشت برخاست بادکه کس باد ازان سان ندارد به یادفروبرده چوب ستاره بکندبزد بر سر شهریار بلندجهانجوی شاپور جنگی بمردکلاه کیی دیگری را سپردمیاز و مناز و متاز و مرنجچه تازی به کین و چه نازی به گنجکه بهر تو اینست زین تیرهگویهنر جوی و راز جهان را مجویکه گر بازیابی به پیچی بدردپژوهش مکن گرد رازش مگردچنین است کردار این چرخ تیرچه با مرد برنا چه با مردپیر