پادشاهی بهرام شاپور خردمند و شایسته بهرامشاههمی داشت سوک پدر چندگاهچو بنشست بر جایگاه مهیچنین گفت بر تخت شاهنشهیکه هر شاه کز داد گنج آگندبدانید کان گنج نپراگندز ما ایزد پاک خشنود بادبداندیش را دل پر از دود بادهمه دانش اوراست ما بندهایمکه کاهنده و هم فزایندهایمجهاندار یزدان بود داد و راستکه نفزود در پادشاهی نه کاستکسی کو به بخشش توانا بودخردمند و بیدار و دانا بودنباید که بندد در گنج سختبه ویژه خداوند دیهیم و تختوگر چند بخشی ز گنج سخنبرافشان که دانش نیاید به بنز نیک و بدیها به یزدان گرایچو خواهی که نیکیت ماند به جایاگر زو شناسی همه خوب و زشتبیابی به پاداش خرم بهشتوگر برگزینی ز گیتی هوابمانی به چنگ هوا بینواچو داردت یزدان بدو دست یازبدان تا نمانی به گرم و گدازچنین است امیدم به یزدان پاککه چون سر بیارم بدین تیرهخاکجهاندار پیروز دارد مراهمان گیتی افروز دارد مراگر اندر جهان داد بپراگنمازان به که بیداد گنج آگنمکه ایدر بماند همه رنج مابه دشمن رسد بیگمان گنج ماکه تخت بزرگی نماند به کسجهاندار باشد ترا یار بسبد و نیک ماند ز ما یادگارتو تخم بدی تا توانی مکارچو شد سال آن پادشا بر دو هفتبه پالیز آن سرو یازان بخفتبه یک چندگه دیر بیمار بوددل کهتران پر ز تیمار بودنبودش پسر پنج دخترش بودیکی کهتر از وی برادرش بودبدو داد ناگاه گنج و سپاههمان مهر شاهی و تخت و کلاهجهاندار برنا ز گیتی برفتبرو سالیان برگذشته دو هفتایا شست و سه ساله مرد کهنتو از باد تا چند رانی سخنهمان روز تو ناگهان بگذرددر توبه بگزین و راه خردجهاندار زین پیر خشنود بادخرد مایه باد و سخن سود باداگر در سخن موی کافد همیبه تاریکی اندر ببافد همیگر او این سخنها که اندرگرفتبه پیری سرآرد نباشد شگفتبه نام شهنشاه شمشیرزنبه بالا سرش برتر از انجمنزمانه به کام شهنشاه بادسر تخت او افسر ماه بادکزویست کام و بدویست نامورا باد تاج کیی شادکامبزرگی و دانش ورا راه بادوزو دست بدخواه کوتاه باد
پادشاهی یزدگرد بزهگر بخش۱چو شد پادشا بر جهان یزدگردسپه را ز دشت اندرآورد گردکلاه برادر به سر بر نهادهمی بود ازان مرگ ناشاد شادچنین گفت با نامداران شهرکه هرکس که از داد یابند بهرنخست از نیایش به یزدان کنیددل از داد ما شاد و خندان کنیدبدان را نمانم که دارند هوشوگر دست یازند بد را بکوشکسی کو بجوید ز ما راستیبیارامد از کژی و کاستیبه هرجای جاه وی افزون کنیمز دل کینه و آز بیرون کنیمسگالش نگوییم جز با ردانخردمند و بیداردل موبدانکسی را کجا پر ز آهو بودروانش ز بیشی به نیرو بودبه بیچارگان بر ستم سازد اویگر از چیز درویش بفرازد اویبکوشیم و نیروش بیرون کنیمبه درویش ما نازش افزون کنیمکسی کو بپرهیزد از خشم ماهمی بگذرد تیز بر چشم ماهمی بستر از خاک جوید تنشهمان خنجر هندوی گردنشبه فرمان ما چشم روشن کنیدخرد را به تن بر چو جوشن کنیدتن هرکسی گشت لرزان چو بیدکه گوپال و شمشیرشان بد امیدچو شد بر جهان پادشاهیش راستبزرگی فزون کرد و مهرش بکاستخردمند نزدیک او خوار گشتهمه رسم شاهیش بیکار گشتکنارنگ با پهلوان و ردانهمان دانشی پرخرد موبدانیکی گشت با باد نزدیک اویجفا پیشه شد جان تاریک اویسترده شد از جان او مهر و دادبه هیچ آرزو نیز پاسخ ندادکسی را نبد نزد او پایگاهبه ژرفی مکافات کردی گناههرانکس که دستور بد بر درشفزایندهٔ اختر و افسرشهمه عهد کردند با یکدگرکه هرگز نگویند زان بوم و برهمه یکسر از بیم پیچان شدندز هول شهنشاه بیجان شدندفرستادگان آمدندی ز راههمان زیردستان فریادخواهچو دستور زان آگهی یافتیبدان کارها تیز بشتافتیبه گفتار گرم و به آواز نرمفرستاده را راه دادی به شرمبگفتی که شاه از در کار نیستشما را بدو راه دیدار نیستنمودم بدو هرچ درخواستیبه فرمانش پیدا شد آن راستی
پادشاهی بهرام گور بخش۱چو بر تخت بنشست بهرام گوربرو آفرین کرد بهرام و هورپرستش گرفت آفریننده راجهاندار و بیدار و بیننده راخداوند پیروزی و برتریخداوند افزونی و کمتریخداوند داد و خداوند رایکزویست گیتی سراسر به پایازان پس چنین گفت کاین تاج و تختازو یافتم کافریدست بختبدو هستم امید و هم زو هراسوزو دارم از نیکویها سپاسشما هم بدو نیز نازش کنیدبکوشید تا عهد او نشکنیدزبان برگشادند ایرانیانکه بستیم ما بندگی را میانکه این تاج بر شاه فرخنده بادهمیشه دل و بخت او زنده بادوزان پس همه آفرین خواندندهمه بر سرش گوهر افشاندندچنین گفت بهرام کای سرکشانز نیک و بد روز دیده نشانهمه بندگانیم و ایزد یکیستپرستش جز او را سزاوار نیستز بد روز بیبیم داریمتانبه بدخواه حاجت نیاریمتانبگفت این و از پیش برخاستندبرو آفرین نو آراستندشب تیره بودند با گفتوگویچو خورشید بر چرخ بنمود رویبه آرام بنشست بر گاه شاهبرفتند ایرانیان بارخواهچنین گفت بهرام با مهترانکه این نیکنامان و نیکاخترانبه یزدان گراییم و رامش کنیمبتازیم و دل زین جهان برکنیمبگفت این و اسپ کیان خواستندکیی بارگاهش بیاراستندسه دیگر چو بنشست بر تخت گفتکه رسم پرستش نباید نهفتبه هستی یزدان گوایی دهیمروان را بدین آشنایی دهیمبهشتست و هم دوزخ و رستخیزز نیک و ز بد نیست راه گریزکسی کو نگرود به روز شمارمر او را تو بادین و دانا مداربه روز چهارم چو بر تخت عاجبسر بر نهاد آن پسندیده تاجچنین گفت کز گنج من یک زماننیم شاد کز مردم شادماننیم خواستار سرای سپنجنه از بازگشتن به تیمار و رنجکه آنست جاوید و این رهگذارتو از آز پرهیز و انده مداربه پنجم چنین گفت کز رنج کسنیم شاد تا باشدم دسترسبه کوشش بجوییم خرم بهشتخنک آنک جز تخم نیکی نکشتششم گفت بر مردم زیردستمبادا که هرگز بجویم شکستجهان را ز دشمن تنآسان کنیمبداندیشگان را هراسان کنیمبه هفتم چو بنشست گفت ای مهانخردمند و بیدار و دیده جهانچو با مردم زفت زفتی کنیمهمی با خردمند جفتی کنیمهرانکس که با ما نسازند گرمبدی بیش ازان بیند او کز پدرمهرانکس که فرمان ما برگزیدغم و درد و رنجش نباید کشیدبه هشتم چو بنشست فرمود شاهجوانوی را خواندن از بارگاهبدو گفت نزدیک هر مهتریبه هر نامداری و هر کشورییکی نامه بنویس با مهر و دادکه بهرام بنشست بر تخت شادخداوند بخشایش و راستیگریزنده از کژی و کاستیکه با فر و برزست و با مهر و دادنگیرد جز از پاک دادار یادپذیرفتم آن را که فرمان بردگناه آن سگالد که درمان برد؟نشستم برین تخت فرخ پدربر آیین طهمورث دادگربه داد از نیاکان فزونی کنمشما را به دین رهنمونی کنمجز از راستی نیست با هرکسیاگر چند ازو کژی آید بسیبران دین زردشت پیغمبرمز راه نیاکان خود نگذرمنهم گفت زردشت پیشین برویبه راهیم پیغمبر راستگویهمه پادشاهید بر چیز خویشنگهبان مرز و نگهبان کیشبه فرزند و زن نیز هم پادشاخنک مردم زیرک و پارسانخواهیم آگندن زر به گنجکه از گنج درویش ماند به رنجگر ایزد مرا زندگانی دهدبرین اختران کامرانی دهدیکی رامشی نامه خوانید نیزکزان جاودان ارج یابید و چیزز ما بر همه پادشاهی درودبه ویژه که مهرش بود تار و پودنهادند بر نامهها بر نگینفرستادگان خواست با آفرینبرفتند با نامهها موبدانسواران بینادل و بخردان
بخش۲دگر روز چون بردمید آفتابببالید کوه و بپالود خواببه نزدیک منذر شدند این گروهکه بهرام شه بود زیشان ستوهکه خواهشگری کن به نزدیک شاهز کردار ما تا ببخشد گناهکه چونان بدیم از بد یزدگردکه خون در تن نامداران فسردز بس زشت گفتار و کردار اویز بیدادی و درد و آزار اویدل ما به بهرام ازان بود سردکه از شاه بودیم یکسر به دردبشد منذر و شاه را کرد نرمبگسترد پیشش سخنهای گرمببخشید اگر چندشان بد گناهکه با گوهر و دادگر بود شاهبیاراست ایوان شاهنشهیبرفت آنک بودند یکسر مهیچو جای بزرگی بپرداختندکرا بود شایسته بنشاختندبه هر جای خوانی بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستنددوم روز رفتند دیگر گروهسپهبد نیامد ز خوردن ستوهسیم روز جشن و می و سور بودغم از کاخ شاه جهان دور بودبگفت آنک نعمان و منذر چه کردز بهر من این پاک زاده دو مردهمه مهتران خواندند آفرینبران دشت آباد و مردان کینازان پس در گنج بگشاد شاهبه دینار و دیبا بیاراست گاهبه اسپ و سنان و به خفتان جنگز خود و ز هر گوهری رنگرنگسراسر به نعمان و منذر سپردجوانوی رفت آن بدیشان شمردکس اندازهٔ بخشش او نداشتهمان تاو با کوشش او نداشتهمان تازیان را بسی هدیه داداز ایوان شاهی برفتند شادبیاورد پس خلعت خسرویهمان اسپ و هم جامهٔ پهلویبه خسرو سپردند و بنواختشبر گاه فرخنده بنشاختششهنشاه خسرو به نرسی رسیدز تخت اندر آمد به کرسی رسیدبرادرش بد یکدل و یکزبانازو کهتر آن نامدار جوانورا پهلوان کرد بر لشکرشبدان تا به آیین بود کشورشسپه را سراسر به نرسی سپردبه بخشش همی پادشاهی ببرددر گنج بگشاد و روزی بدادسپاهش به دینار گشتند شادبفرمود پس تا گشسپ دبیربیامد بر شاه مردم پذیرکجا بود دانا بدان روزگارشمار جهان داشت اندر کنارجوانوی بیدار با او بهمکه نزدیک او بد شمار درمز باقی که بد نزد ایرانیانبفرمود تا بگسلد از میاندبیران دانا به دیوان شدندز بهر درم پیش کیوان شدندز باقی که بد بر جهان سربسرهمه برگرفتند یک با دگرنود بار و سه بار کرده شماربه ایران درم بد هزاران هزارببخشید و دیوان بر آتش نهادهمه شهر ایران بدو گشت شادچو آگاه شد زان سخن هرکسیهمی آفرین خواند هرکس بسیبرفتند یکسر به آتشکدهبه ایوان نوروز و جشن سدههمی مشک بر آتش افشاندندبه بهرام بر آفرین خواندندوزان پس بفرمود کارآگهانیکی تا بگردند گرد جهانکسی را کجا رانده بد یزدگردبجست و به یک شهرشان کرد گردبدان تا شود نامهٔ شهریارکه آزادگان را کند خواستارفرستاد خلعت به هر مهتریببخشید به اندازهشان کشوریرد و موبد و مرزبان هرک بودکه آواز بهرام زان سان شنودسراسر به درگاه شاه آمدندگشادهدل و نیکخواه آمدندبفرمود تا هرک بد دادجویسوی موبد موبد آورد رویچو فرمانش آمد ز گیتی به جایمنادیگری کرد بر در به پایکه ای زیردستان بیدار شاهز غم دور باشید و دور از گناهوزین پس بران کس کنید آفرینکه از داد آباد دارد زمینز گیتی به یزدان پناهید و بسکه دارنده اویست و فریادرسهرانکس که بگزید فرمان مانپیچد سر از رای و پیمان مابرو نیکویها برافزون کنیمز دل کینه و آز بیرون کنیمهرانکس که از داد بگریزد اویبه بادآفره در بیاویزد اویگر ایدونک نیرو دهد کردگاربه کام دل ما شود روزگاربرین نیکویها فزایش بودشما را بر ما ستایش بودهمه شهر ایران به گفتار اویبرفتند شاداندل و تازهرویبدانگه که شد پادشاهیش راستفزون گشت شادی و انده بکاستهمه روز نخچیر بد کار اویدگر اسپ و میدان و چوگان و گوی
بخش۳چنان بد که روزی به نخچیر شیرهمی رفت با چند گرد دلیربشد پیر مردی عصایی به دستبدو گفت کای شاه یزدانپرستبه راهام مردیست پرسیم و زرجهودی فریبنده و بدگهربه آزادگی لنبک آبکشبه آرایش خوان و گفتار خوشبپرسید زان کهتران کاین کیندبه گفتار این پیر سر بر چیندچنین گفت با او یکی نامدارکه ای با گهر نامور شهریارسقاایست این لنبک آبکشجوانمرد و با خوان و گفتار خوشبه یک نیم روز آب دارد نگاهدگر نیمه مهمان بجوید ز راهنماند به فردا از امروز چیزنخواهد که در خانه باشد به نیزبه راهام بیبر جهودیست زفتکجا زفتی او نشاید نهفتدرم دارد و گنج و دینار نیزهمان فرش دیبا و هرگونه چیزمنادیگری را بفرمود شاهکه شو بانگ زن پیش بازارگاهکه هرکس که از لنبک آبکشخرد آب خوردن نباشدش خوشهمی بود تا زرد گشت آفتابنشست از بر باره بیزور و تابسوی خانهٔ لنبک آمد چو بادبزد حلقه بر درش و آواز دادکه من سرکشیام ز ایران سپاهچو شب تیره شد بازماندم ز شاهدرین خانه امشب درنگم دهیهمه مردمی باشد و فرهیببد شاد لنبک ز آواز اویوزان خوب گفتار دمساز اویبدو گفت زود اندر آی ای سوارکه خشنود باد ز تو شهریاراگر با تو ده تن بدی به بدیهمه یک به یک بر سرم مه بدیفرود آمد از باره بهرامشاههمی داشت آن باره لنبک نگاهبمالید شادان به چیزی تنشیکی رشته بنهاد بر گردنشچو بنشست بهرام لنبک دویدیکی شهره شطرنج پیش آوریدیکی کاسه آورد پر خوردنیبیاورد هرگونه آوردنیبه بهرام گفت ای گرانمایه مردبنه مهره بازی از بهر خوردبدید آنک کلنبک بدو داد شاهبخندید و بنهاد بر پیش گاهچو نان خورده شد میزبان در زمانبیاورد جامی ز می شادمانهمی خورد بهرام تا گشت مستبه خوردنش آنگه بیازید دستشگفت آمد او را ازان جشن اویوزان خوب گفتار وزان تازه رویبخفت آن شب و بامداد پگاهاز آواز او چشم بگشاد شاهچنین گفت لنبک به بهرام گورکه شب بی نوا بد همانا ستوریک امروز مهمان من باش وبسوگر یار خواهی بخوانیم کسبیاریم چیزی که باید به جاییک امروز با ما به شادی بپایچنین گفت با آبکش شهریارکه امروز چندان نداریم کارکه ناچار ز ایدر بباید شدنهم اینجا به نزد تو خواهم بدنبسی آفرین کرد لنبک برویز گفتار او تازهتر کرد رویبشد لنبک و آب چندی کشیدخریدار آبش نیامد پدیدغمی گشت و پیراهنش درکشیدیکی آبکش را به بر برکشیدبها بستد و گوشت بخرید زودبیامد سوی خانه چون باد و دودبپخت و بخوردند و می خواستندیکی مجلس دیگر آراستندبیود آن شب تیره با می به دستهمان لنبک آبکش میپرستچو شب روز شد تیز لنبک برفتبیامد به نزدیک بهرام تفتبدو گفت روز سیم شادباشز رنج و غم و کوشش آزاد باشبزن دست با من یک امروز نیزچنان دان که بخشیدهای زر و چیزبدو گفت بهرام کین خود مبادکه روز سه دیگر نباشیم شادبرو آبکش آفرین خواند و گفتکه بیداردل باش و با بخت جفتبه بازار شد مشک و آلت ببردگروگان به پرمایه مردی سپردخرید آنچ بایست و آمد دوانبه نزدیک بهرام شد شادمانبدو گفت یاری ده اندر خورشکه مرد از خورشها کند پرورشازو بستد آن گوشت بهرام زودبرید و بر آتش خورشها فزودچو نان خورده شد میگرفتند و جامنخست از شهنشاه بردند نامچو می خورده شد خواب را جای کردبه بالین او شمع بر پای کردبه روز چهارم چو بفروخت هورشد از خواب بیدار بهرام گوربشد میزبان گفت کای نامدارببودی درین خانهٔ تنگ و تاربدین خانه اندر تنآسان نهایگر از شاه ایران هراسان نهایدو هفته بدین خانهٔ بینوابباشی گر آید دلت را هوابرو آفرین کرد بهرامشاهکه شادان و خرم بدی سال و ماهسه روز اندرین خانه بودیم شادکه شاهان گیتی گرفتیم یادبه جایی بگویم سخنهای توکه روشن شود زو دل و رای توکه این میزبانی ترا بر دهدچو افزون دهی تخت و افسر دهدبیامد چو گرد اسپ را زین نهادبه نخچیرگه رفت زان خانه شادهمی کرد نخچیر تا شب ز کوهبرآمد سبک بازگشت از گروه
بخش۴ز پیش سواران چو ره برگرفتسوی خان بیبر به راهام تفتبزد در بگفتا که بیشهریاربماندم چو او بازماند از شکارشب آمد ندانم همی راه رانیابم همی لشکر و شاه راگر امشب بدین خانه یابم سپنجنباشد کسی را ز من هیچ رنجبه پیش به راهام شد پیشکاربگفت آنچ بشنید ازان نامداربه راهام گفت ایچ ازین در مرنجبگویش که ایدر نیابی سپنجبیامد فرستاده با او بگفتکه ایدر ترا نیست جای نهفتبدو گفت بهرام با او بگویکز ایدر گذشتن مرا نیست رویهمی از تو من خانه خواهم سپنجنیارم به چیزت ازان پس به رنجچو بشنید پویان بشد پیشکاربه نزد به راهام گفت این سوارهمی ز ایدر امشب نخواهد گذشتسخن گفتن و رای بسیار گشتبه راهام گفتش که رو بیدرنگبگویش که این جایگاهیست تنگجهودیست درویش و شب گرسنهبخسپد همی بر زمین برهنهبگفتند و بهرام گفت ار سپنجنیابم بدین خانه آیدت رنجبدین در بخسپم نجویم سراینخواهم به چیزی دگر کرد رایبه راهام گفت ای نبرده سوارهمی رنجه داری مرا خوارخواربخسپی و چیزت بدزدد کسیازان رنجه داری مرا تو بسیبه خانه درآی ار جهان تنگ شدهمه کار بیبرگ و بیرنگ شدبه پیمان که چیزی نخواهی ز منندارم به مرگ آبچین و کفنهم امشب ترا و نشست تراخورش باید و نیست چیزی مراگر این اسپ سرگین و آب افگندوگر خشت این خانه را بشکندبه شبگیر سرگینش بیرون کنیبروبی و خاکش به هامون کنیهمان خشت را نیز تاوان دهیچو بیدار گردی ز خواب آن دهیبدو گفت بهرام پیمان کنمبرین رنجها سر گروگان کنمفرود آمد و اسپ را با لگامببست و برآهخت تیغ از نیامنمدزین بگسترد و بالینش زینبخفت و دو پایش کشان بر زمینجهود آن در خانه از پس ببستبیاورد خوان و به خوردن نشستازان پس به بهرام گفت ای سوارچو این داستان بشنوی یاد داربه گیتی هرانکس که دارد خوردسوی مردم بینوا ننگردبدو گفت بهرام کاین داستانشنیدستم از گفتهٔ باستانشنیدم به گفتار و دیدم کنونکه برخواندی از گفتهٔ رهنمونمی آورد چون خورده شد نان جهودازان می ورا شادمانی فزودخروشید کای رنجدیده سواربرین داستان کهن گوشدارکه هرکس که دارد دلش روشنستدرم پیش او چون یکی جوشنستکسی کو ندارد بود خشک لبچنانچون توی گرسنه نیمشببدو گفت بهرام کاین بس شگفتبه گیتی مرین یاد باید گرفتکه از جام یابی سرانجام نیکخنک میگسار و می و جام نیکچو از کوه خنجر برآورد هورگریزان شد از خانه بهرام گوربران چرمهٔ ناچران زین نهادچه زین از برش خشک بالین نهادبیامد به راهام گفت ای سواربه گفتار خود بر کنون پایدارتو گفتی که سرگین این بارگیبه جاروب روبم به یکبارگیکنون آنچ گفتی بروب و ببربه رنجم ز مهمان بیدادگربدو گفت بهرام شو پایکاربیاور که سرگین کشد بر کناردهم زر که تا خاک بیرون بردوزین خانهٔ تو به هامون بردبدو گفت من کس ندارم که خاکبروبد برد ریزد اندر مغاکتو پیمان که کردی به کژی مبرنباید که خوانمت بیدادگرچو بشنید بهرام ازو این سخنیکی تازه اندیشه افگند بنیکی خوب دستار بودش حریربه موزه درون پر ز مشک و عبیربرون کرد و سرگین بدو کرد پاکبینداخت با خاک اندر مغاکبه راهام را گفت کای پارساگر آزادیم بشنود پادشاترا از جهان بینیازی دهدبر مهتران سرفرازی دهد
بخش۵برفت و بیامد به ایوان خویشهمه شب همی ساخت درمان خویشپراندیشه آن شب به ایوان بخفتبخندید و آن راز با کس نگفتبه شبگیر چون تاج بر سر نهادسپه را سراسر همه بار دادبفرمود تا لنبک آبکشبشد پیش او دست کرده به کشببردند ز ایوان به راهام راجهود بداندیش و بدکام راچو در بارگه رفت بنشاندندیکی پاکدل مرد را خواندندبدو گفت رو بارگیها ببرنگر تا نباشی بجز دادگربه خان به راهام شو بر گذارنگر تا چه بینی نهاده بیاربشد پاکدل تا به خان جهودهمه خانه دیبا و دینار بودز پوشیدنی هم ز گستردنیز افگندنی و پراگندنییکی کاروانخانه بود و سرایکزان خانه بیرون نبودیش جایز در و ز یاقوت و هر گوهریز هر بدرهای بر سرش افسریکه دانند موبد مر آن را شمارندانست کردن بس روزگارفرستاد موبد بدانجا سوارشتر خواست از دشت جهرم هزارهمه بار کردند و دیگر نماندهمی شاددل کاروان را براندچو بانگ درای آمد از بارگاهبشد مرد بینا بگفت آن به شاهکه گوهر فزون زین به گنج تو نیستهمان مانده خروار باشد دویستبماند اندران شاه ایران شگفتز راز دل اندیشهها برگرفتکه چندین بورزید مرد جهودچو روزی نبودش ز ورزش چه سودازان صد شتروار زر و درمز گستردنیها و از بیش و کمجهاندار شاه آبکش را سپردبشد لنبک از راه گنجی ببردازان پس براهام را خواند و گفتکه ای در کمی گشته با خاک جفتچه گویی که پیغمبرت چند زیستچه بایست چندی به زشتی گریستسوار آمد و گفت با من سخنازان داستانهای گشته کهنکه هرکس که دارد فزونی خوردکسی کو ندارد همی پژمردکنون دست یازان ز خوردن بکشببین زین سپس خوردن آبکشز سرگین و زربفت و دستار و خشتبسی گفت با سفله مرد کنشتدرم داد ناپاک دل را چهاربدو گفت کاین را تو سرمایهدارسزا نیست زین بیشتر مر ترادرم مرد درویش را سر ترابه ارزانیان داد چیزی که بودخروشان همی رفت مرد جهود
بخش۶چو یوز شکاری به کار آمدشبجنبید و رای شکار آمدشیکی بارهای تیزرو بر نشستبه هامون خرامید بازی به دستیکی بیشه پیش آمدش پردرختنشستنگه مردم نیکبختبسان بهشتی یکی سبز جایندید اندرو مردم و چارپایچنین گفت کاین جای شیران بودهمان رزمگاه دلیران بودکمان را به زه کرد مرد دلیرپدید آمد اندر زمان نره شیریکی نعره زد شیر چون در رسیدبزد دست شاه و کمان درکشیدبزد تیر و پهلوش با دل بدوختدل شیر ماده بدوبر بسوختهمان ماده آهنگ بهرام کردبغرید و چنگش به اندام کردیکی تیغ زد بر میانش سوارفروماند جنگی دران کارزاربرون آمد از بیشه مردی کهنزبانش گشاده به شیرین سخنکجا نام او مهربنداد بودازان زخم شمشیر او شاد بودیکی مرد دهقان یزدانپرستبدان بیشه بودیش جای نشستچو آمد بر شاه ایران فرازبرو آفرین کرد و بردش نمازبدو گفت کای مهتر نامداربه کام تو باد اختر روزگاریکی مرد دهقانم ای پاکرایخداوند این جا و کشت و سرایخداوند گاو و خر و گوسفندز شیران شده بددل و مستمندکنون ایزد این کار بر دست توبرآورد بر قبضه و شست توزمانی درین بیشه آیی چنینبباشی به شیر و می و انگبینبه ره هست چندانک باید به کاردرختان بارآور و سایهدارفرود آمد از باره بهرامشاههمی کرد زان بیشه جایی نگاهکه باشد زمین سبز و آب روانچنانچون بود جای مرد جوانبشد مهربنداد و رامشگرانبیاورد چندی ز ده مهترانبسی گوسفندان فربه بکشتبیامد یکی جام زرین به مشتچو نان خورده شد جامهای نبیدنهادند پیشش گل و شنبلیدچو شد مهربنداد شادان ز میبه بهرام گفت ای گو نیکپیچنان دان که مانندهای شاه راهمان تخت زرین و همگاه رابدو گفت بهرام کری رواستنگارنده بر چهرها پادشاستچنان آفریند که خواهد همیمر آن را گزیند که خواهد همیاگر من همی نیک مانم به شاهترا دادم این بیشه و جایگاهبگفت این و زان جایگه برنشستبه ایوان خرم خرامید مستبخفت آن شب تیره در بوستانهمی یاد کرد از لب دوستان
بخش۷چو بنشست می خواست از بامدادبزرگان لشکر برفتند شادبیامد همانگه یکی مرد مهورا میوه آورد چندی ز دهشتربارها نار و سیب و بهیز گل دستهها کرده شاهنشهیجهاندار چون دید بنواختشمیان یلان پایگه ساختشهمین مه که با میوه و بوی بودورا پهلوی نام کبروی بودبه روی جهاندار جام نبیددو من را به یکبار اندر کشیدچو شد مرد خرم ز دیدار شاهازان نامداران و آن جشنگاهیکی جام دیگر پر از می بلوربه دلش اندر افتاد زان جام شورز پیش بزرگان بیازید دستبدان جام می تاخت و بر پای جستبه یاد شهنشاه بگرفت جاممنم گفت میخواره کبروی نامبه روی شهنشاه جام نبیدچو من درکشم یار خواهم گزیدبه جام اندرون بود می پنج منخورم هفت ازین بر سر انجمنپس انگه سوی ده روم من به هوشز من نشنود کس به مستی خروشچنان هفت جام پر از می بخوردازان می پرستان برآورد گردبه دستوری شاه بیرون گذشتکه داند که می در تنش چون گذشتوزان جای خرم بیامد به دشتچو در سینهٔ مرد، می گرم گشتبرانگیخت اسپ از میان گروهز هامون همی تاخت تا پیش کوهفرود آمد از باره جایی نهفتیله کرد و در سایهٔ کوه خفتز کوه اندرآمد کلاغ سیاهدو چشمش بکند اندران خوابگاههمی تاختند از پساندر گروهورا مرده دیدند بر پیش کوهدو چشمش ز سر کنده زاغ سیاهبرش اسپ او ایستاده به راهبرو کهترانش خروشان شدندوزان مجلس و جام جوشان شدندچو بهرام برخاست از خوابگاهبیامد بر او یکی نیکخواهکه کبروی را چشم روشن کلاغز مستی بکندست در پیش راغرخ شهریار جهان زرد شدز تیمار کبروی پر درد شدهمانگه برآمد ز درگه خروشکه ای نامداران با فر و هوشحرامست می در جهان سربسراگر زیردستت گر نامور
بخش۸برینگونه بگذشت سالی تمامهمی داشتی هرکسی می حرامهمان شه چو مجلس بیاراستیهمان نامهٔ باستان خواستیچنین بود تا کودکی کفشگرزنی خواست با چیز و نام و گهرنبودش دران کار افزار سختهمی زار بگریست مامش ز بختهمانا نهان داشت لختی نبیدپسر را بدان خانه اندر کشیدبه پور جوان گفت کاین هفت جامبخور تا شوی ایمن و شادکاممگر بشکنی امشب آن مهر تنگکلنگ از نمد کی کندکان سنگبزد کفشگر جام می هفت و هشتهماندر زمان آتشش سخت گشتجوانمرد را جام گستاخ کردبیامد در خانه سوراخ کردوزان جایگه شد به درگاه خویششده شاددل یافته راه خویشچنان بد که از خانه شیران شاهیکی شیر بگسست و آمد به راهازان می همی کفشگر مست بودبه دیده ندید آنچ بایست بودبشد تیز و بر شیر غران نشستبیازید و بگرفت گوشش به دستبران شیر غران پسر شیر بودجوان از بر و شر در زیر بودهمی شد دوان شیروان چون نوندبه یک دست زنجیر و دیگر کمندچو آن شیربان جهاندار شاهبیامد ز خانه بدان جایگاهیکی کفشگر دید بر پشت شیرنشسته چو بر خر سواری دلیربیامد دوان تا در بارگاهدلیر اندر آمد به نزدیک شاهبگفت آن دلیری کزو دیده بودبه دیده بدید آنچ نشنیده بودجهاندار زان در شگفتی بماندهمه موبدان و ردان را بخواندبه موبد چنین گفت کاین کفشگرنگه کن که تا از که دارد گهرهمان مادرش چون سخن شد درازدوان شد بر شاه و بگشاد رازنخست آفرین کرد بر شهریارکه شادان بزی تا بود روزگارچنین گفت کاین نورسیده به جاییکی زن گزین کرد و شد کدخدایبه کار اندرون نایژه سست بوددلش گفتی از سست خودرست بودبدادم سه جام نبیدش نهانکه ماند کس از تخم او در جهانهماندر زمان لعل گشتش رخاننمد سر برآورد و گشت استخواننژادش نبد جز سه جام نبیدکه دانست کاین شاه خواهد شنیدبخندید زان پیرزن شاه گفتکه این داستان را نشاید نهفتبه موبد چنین گفت کاکنون نبیدحلالست میخواره باید گزیدکه چندان خورد می که بر نره شیرنشیند نیارد ورا شیر زیرنه چندان که چشمش کلاغ سیاههمی برکند رفته از نزد شاهخروشی برآمد همانگه ز درکه ای پهلوانان زرین کمربه اندازهبر هرکسی می خوریدبه آغاز و فرجام خود بنگریدچو میتان به شادی بود رهنمونبکوشید تا تن نگردد زبون