بخش۹بیامد سوم روز شبگیر شاهسوی دشت نخچیرگه با سپاهبه دست چپش هرمز کدخدایسوی راستش موبد پاکرایبرو داستانها همی خواندندز جم و فریدون سخن راندندسگ و یوز در پیش و شاهین و بازهمی تا به سر برد روز درازچو خورشید تابان به گنبد رسیدبه جایی پی گور و آهو ندیدچو خورشید تابان درم ساز گشتز نخچیرگه تنگدل بازگشتبه پیش اندر آمد یکی سبز جایبسی اندرو مردم و چارپایازان ده فراوان به راه آمدندنظاره به پیش سپاه آمدندجهاندار پرخشم و پرتاب بودهمی خواست کاید بدان ده فرودنکردند زیشان کسی آفرینتو گفتی ببست آن خران را زمینازان مردمان تنگدل گشت شاهبه خوبی نکرد اندر ایشان نگاهبه موبد چنین گفت کاین سبز جایپر از خانه و مردم و چارپایکنام دد و دام و نخچیر بادبه جوی اندرون آب چون قیر بادبدانست موبد که فرمان شاهچه بود اندران سوی ده شد ز راهبدیشان چنین گفت کاین سبزجایپر از خانه و مردم و چارپایخوش آمد شهنشاه بهرام رایکی تازه کرد اندرین کام رادگر گفت موبد بدان مردمانکه جاوید دارید دل شادمانشما را همه یکسره کرد مهبدان تا کند شهره این خوب دهبدین ده زن و کودکان مهترندکسی را نباید که فرمان برندبدین ده چه مزدور و چه کدخدایبه یک راه باید که دارند جایزن و کودک و مرد جمله مهیدیکایک همه کدخدای دهیدخروشی برآمد ز پرمایه دهز شادی که گشتند همواره مهزن و مرد ازان پس یکی شد به رایپرستار و مزدور با کدخدایچو ناباک شد مرد برنا به دهبریدند ناگه سر مرد مههمه یک به دیگر برآمیختندبه هرجای بیراه خون ریختندچو برخاست زان روستا رستخیزگرفتند ناگاه ازان ده گریزبماندند پیران ابی پای و پربشد آلت ورزش و ساز و برهمه ده به ویرانی آورد رویدرختان شده خشک و بیآب جویشده دست ویران و ویران سرایرمیده ازو مردم و چارپایچو یک سال بگذشت و آمد بهاربران ره به نخچیر شد شهریاربران جای آباد خرم رسیدنگه کرد و بر جای بر ده ندیددرختان همه خشک و ویرانسرایهمه مرز بیمردم و چارپایدل شاه بهرام ناشاد گشتز یزدان بترسید و پر داد گشتبه موبد چنین گفت کای روزبهدریغست ویران چنین خوب دهبرو تیز و آباد گردان بگه نجچنان کن کزین پس نبینند رنجز پیش شهنشاه موبد برفتاز آنجا به ویران خرامید تفتز برزن همی سوی برزن شتافتبفرجام بیکار پیری بیافتفرود آمد از باره بنواختشبر خویش نزدیک بنشاختشبدو گفت کای خواجهٔ سالخوردچنین جای آباد ویران که کردچنین داد پاسخ که یک روزگارگذر کرد بر بوم ما شهریاربیامد یکی بیخرد موبدیازان نامداران بیبر بدیبما گفت یکسر همه مهتریدنگر تا کسی را به کس نشمریدبگفت این و این ده پرآشوب گشتپر از غارت و کشتن و چوب گشتکه یزدان ورا یار به اندازه بادغم و مرگ و سختی بر و تازه بادهمه کار این جا پر از تیرگیستچنان شد که بر ما بباید گریستازین گفته پردرد شد روزبهبپرسید و گفت از شما کیست مهچنین داد پاسخ که مهتر بودبه جایی که تخم گیا بر بودبدو روزبه گفت مهتر تو باشبدین جای ویران به سر بر تو باشز گنج جهاندار دینار خواههم از تخم و گاو و خر و بار خواهبکش هرک بیکار بینی به دههمه کهترانند یکسر تو مهبدان موبد پیش نفرین مکننه بر آرزو راند او این سخناگر یار خواهی ز درگاه شاهفرستمت چندانک خواهی بخواهچو بشنید پیر این سخن شاد شداز اندوه دیرینه آزاد شدهمانگه سوی خانه شد مرد پیربیاورد مردم سوی آبگیرزمین را به آباد کردن گرفتهمه مرزها را سپردن گرفتز همسایگان گاو و خر خواستندهمه دشت یکسر بیاراستندخود و مرزداران بکوشید سختبکشتند هرجای چندی درختچو یک برزن نیک آباد شددل هرک دید اندران شاد شدازان جای هرکس که بگریختیبه مژگان همی خون فرو ریختیچو آگاهی آمد ز آباد جایهم از رنج این پیر سر کدخداییکایک سوی ده نهادند رویبه هر برزن آباد کردند جویهمان مرغ و گاو و خر و گوسفندیکایک برافزود بر کشتمنددرختی به هر جای هرکس بکشتشد آن جای ویران چو خرم بهشتبه سالی سه دیگر بیاراست دهبرآمد ز ورزش همه کام مهچو آمد به هنگام خرم بهارسوی دشت نخچیر شد شهریارابا موبدش نام او روزبهچو هر دو رسیدند نزدیک دهنگه کرد فرخنده بهرام گورجهان دید پرکشتمند و ستوربرآورده زو کاخهای بلندهمه راغ و هامون پر از گوسفندهمه راغ آب و همه دشت جویهمه ده پر از مردم خوبرویپراگنده بر کوه و دشتش برهبهشتی شده بوم او یکسرهبه موبد چنین گفت کای روزبهچه کردی که ویران بد این خوب دهپراگنده زو مردم و چارپایچه دادی که آباد کردند جایبدو گفت موبد که از یک سخنبه پای آمد این شارستان کهنهمان از یک اندیشه آباد شددل شاه ایران ازین شاد شدمرا شاه فرمود کاین سبز جایبه دینار گنج اندر آورد به پایبترسیدم از کردگار جهاننکوهیدن از کهتران و مهانبدیدم چو یک دل دو اندیشه کردز هر دو برآورد ناگاه کردهمان چون به یک شهر دو کدخدایبود بوم ایشان نماند به جایبرفتم بگفتم به پیران دهکه ای مهتران بر شما نیست مهزنان کدخدایند و کودک همانپرستار و مزدورتان این زمانچو مهتر شدند آنک بودند کهبه خاک اندر آمد سر مرد مهبه گفتار ویران شد این پاک جاینکوهش ز من دور و ترس از خدایازان پس بریشان ببخشود شاهبرفتم نمودم دگرگونه راهیکی با خرد پیر کردم به پایسخنگوی و بادانش و رهنمایبکوشید و ویرانی آباد کرددل زیردستان بدان شاد کردچو مهتر یکی گشت شد رای راستبیفزود خوبی و کژی بکاستنهانی بدیشان نمودم بدیوزان پس گشادم در ایزدیسخن بهتر از گوهر نامدارچو بر جایگه بر برندش به کارخرد شاه باید زبان پهلوانچو خواهی که بیرنج ماند رواندل شاه تا جاودان شاد بادز کژی و ویرانی آباد بادچو بشنید شاه این سخن گفت زهسزاوار تاجی تو این روزبهببخشید یک بدره دینار زردبران پرهنر مرد بیننده مردورا خلعت خسروی ساختندسرش را به ابر اندر افراختند
بخش۱۰دگر هفته با موبدان و ردانبه نخچیر شد شهریار جهانچنان بد که ماهی به نخچیرگاههمی بود میخواره و با سپاهز نخچیر کوه و ز نخچیر دشتگرفتن ز اندازه اندر گذشتسوی شهر شد شاددل با سپاهشب آمد به ره گشت گیتی سیاهبرزگان لشکر همی راندندسخنهای شاهنشهان خواندندیکی آتشی دید رخشان ز دوربران سان که بهمن کند شاه سورشهنشاه بر روشنی بنگریدبه یک سو دهی خرم آمد پدیدیکی آسیا دید در پیش دهنشسته پراگنده مردان مهوزان سوی آتش همه دخترانیکی جشنگه ساخته بر کرانز گل هر یکی بر سرش افسرینشسته به هرجای رامشگریهمی چامهٔ رزم خسرو زدندوزان جایگه هر زمان نو زدندهمه ماهروی و همه جعدمویهمه جامه گوهر مه مشک مویبه نزدیک پیش در آسیابه رامش کشیده نخی بر گیاوزان هر یکی دسته گل به دستز شادی و از می شده نیممستازان پس خروش آمد از جشنگاهکه جاوید ماناد بهرامشاهکه با فر و برزست و با مهر و چهربرویست بر پای گردان سپهرهمی می چکد گویی از روی اویهمی بوی مشک آید از موی اویشکارش نباشد جز از شیر و گورازیراش خوانند بهرام گورجهاندار کاواز ایشان شنیدعنان را بپیچید و زان سو کشیدچو آمد به نزدیکی دختراننگه کرد جای از کران تا کرانهمه دشت یکسر پر از ماه دیدبه شهر آمدن راه کوتاه دیدبفرمود تا میگساران ز راهمی آرند و میخواره نزدیک شاهگسارنده آورد جام بلورنهادند بر دست بهرام گورازان دختران آنک بد نامداربرون آمدند از میانه چهاریکی مشک نام و دگر سیسنکیکی نام نار و دگر سوسنکبر شاه رفتند با دستبندبه رخ چون بهار و به بالا بلندیکی چامه گفتند بهرام راشهنشاه با دانش و نام راز هر چار پرسید بهرام گورکزیشان به دلش اندر افتاد شورکه ای گلرخان دختران کهایدوزین آتش افروختن بر چهایدیکی گفت کای سرو بالا سواربه هر چیز ماننده شهریارپدرمان یکی آسیابان پیربدین کوه نخچیر گیرد به تیربیاید همانا چو شب تیره شدورا دید از تیرگی خیره شدهماندر زمان آسیابان ز کوهبیاورد نخچیر خود با گروهچو بهرام را دید رخ را به خاکبمالید آن پیر آزاده پاکیکی جام زرین بفرمود شاهبدان پیر دادن که آمد ز راهبدو گفت کاین چار خورشید رویچه داری چو هستند هنگام شویبرو پیرمرد آفرین کرد و گفتکه این دختران مرا نیست جفترسیده بدین سال دوشیزهاندبه دوشیزگی نیز پاکیزهاندولیکن ندارند چیزی فزوننگوییم زین بیش چیزی کنونبدو گفت بهرام کاین هر چهاربه من ده وزین بیش دختر مکارچنین داد پاسخ ورا پیرمردکزین در که گفتی سوارا مگردنه جا هست ما را نه بوم و نه برنه سیم و سرای و نه گاو و نه خربدو گفت بهرام شاید مراکه بیچیز ایشان بباید مرابدو گفت هرچار جفت تواندپرستارگان نهفت تواندبه عیب و هنر چشم تو دیدشانبدینسان که دیدی پسندیدهشانبدو گفت بهرام کاین هر چهارپذیرفتم از پاک پروردگاربگفت این و از جای بر پای خاستبه دشت اندر آوای بالای خاستبفرمود تا خادمان سپاهبرند آن بتان را به مشکوی شاهسپاه اندر آمد یکایک ز دشتهمه شب همی دشت لشکر گذشتفروماند زان آسیابان شگفتشب تیره اندیشه اندر گرفتبه زن گفت کاین نامدار چو ماهبدین برز بالا و این دستگاهشب تیره بر آسیا چون رسیدزنش گفت کز دور آتش بدیدبر آواز این رامش دخترانز مستی می آورد و رامشگرانچنین گفت پس آسیابان به زنکه ای زن مرا داستانی بزنکه نیکیست فرجام این گر بدیزنش گفت کاری بود ایزدینپرسید چون دید مرد از نژادنه از خواسته بر دلش بود یادبه روی زمین بر همی ماه جستنه دینار و نه دختر شاه جستبت آرا ببیند چو ایشان به چینگسسته شود بر بتان آفرینبرین گونه تا شید بر پشت راغبرآمد جهان شد چو روشن چراغهمی رفت هرگونهای داستانچه از بدنژاد و چه از راستانچو شب روز شد مهتر آمد به دهبدین پیر گفتا که ای روزبهبه بالینت آمد شب تیرهبختبه بار آمد آن سبز شاخ درختشب تیرهگون دوش بهرامشاههمی آمد از دشت نخچیرگاهنگه کرد این جشن و آتش بدیدعنان را بپیچید و زین سو کشیدکنون دختران تو جفت ویاندبه آرام اندر نهفت ویاندبدان روی و آن موی و آن راستیهمی شاه را دختر آراستیشهنشاه بهرام داماد تستبه هر کشوری زین سپس یاد تستترا داد این کشور و مرز پاکمخور غم که رستی ز اندوه و باکبفرمای فرمان که پیمان تراستهمه بندگانیم و فرمان تراستکنون ما همه کهتران توایمچه کهتر همه چاکران توایمبدو آسیابان و زن خیره ماندهمی هر یکی نام یزدان بخواندچنین گفت مهتر که آن روی و مویز چرخ چهارم خور آورد شوی
بخش۱۱دگر هفته آمد به نخچیرگاهخود و موبدان و ردان سپاهبیامد یکی سرد مهترپرستچو باد دمان با گرازی به دستبپرسید مهتر که بهرامشاهکجا باشد اندر میان سپاهبدو گفت هرکس که تو شاه راچه جویی نگویی به ما راه راچنین داد پاسخ که تا روی شاهنبینم نگویم سخن با سپاهبدو گفت موبد چه باید بگویتو شاه جهان را ندانی به رویبر شاه بردند جوینده راچنان دانشی مرد گوینده رابیامد چو بهرام را دید گفتکه با تو سخن دارم اندر نهفتعنان را بپیچید بهرام گورز دیدار لشکر برون راند دوربدو گفت مرد این جهاندیده شاهبه گفتار من کرد باید نگاهبدین مرز دهقانم و کدخدایخدای بر و بوم و ورز و سرایهمی آب بردم بدین مرز خویشکه در کار پیدا کنم ارز خویشچو بسیار گشت آب گستاخ شدمیان یکی مرز سوراخ شدشگفتی خروشی به گوش آمدمکزان بیم جای خروش آمدمهمی اندران جای آواز سنجخروشش همی ره نماید به گنجچو بشنید بهرام آنجا کشیدهمه دشت پر سبزه و آب دیدبفرمود تا کارگر با گرازبیارند چندی ز راه درازفرود آمد از باره شاه بلندشراعی زدند از برکشتمندشب آمد گوان شمعی افروختندبه هر جای آتش همی سوختندز دریا چو خورشید برزد درفشچو مصقول کرد این سرای بنفشز هر سو برفتند کاریگرانشدند انجمن چون سپاهی گرانزمین را به کندن گرفتند پاکشد آن جای هامون سراسر مغاکز کندن چو گشتند مردم ستوهپدید آمد از خاک چیزی چو کوهیکی خانهای کرده از پخته خشتبه ساروج کرده بسان بهشتکننده تبر زد همی از برشپدید آمد از دور جای درشچو موبد بدید اندر آمد به درابا او یکی ایرمانی دگریکی خانه دیدند پهن و درازبرآورده بالای او چند بازز زر کرده بر پای دو گاومیشیکی آخری کرده زرینش پیشزبرجد به آخر درون ریختهبه یاقوت سرخ اندر آمیختهچو دو گاو گردون میانش تهیشکمشان پر از نار و سیب و بهیمیان بهی در خوشاب بودکه هر دانهای قطرهٔ آب بودهمان گاو را چشم یاقوت بودز پیری سر گاو فرتوت بودهمه گرد بر گرد او شیر و گوریکی دیده یاقوت و دیگر بلورتذروان زرین و طاوس زرهمه سینه و چشمهاشان گهرچو دستور دید آن بر شاه شدبه رای بلند افسر ماه شدبه نرمی به شاه جهان گفت خیزکه آمد همی گنجها را جهیزیکی خانهٔ گوهر آمد پدیدکه چرخ فلک داشت آن را کلیدبدو گفت بنگر که بر گنج نامنویسد کسی کش بود گنج کامنگه کن بدان گنج تا نام کیستگر آگندن او به ایام کیستبیامد سر موبدان چون شنیدبران گاو بر مهر جمشید دیدبه شاه جهان گفت کردم نگاهنوشتست بر گاو جمشید شاهبدو گفت شاه ای سر موبدانبه هر کار داناتر از بخردانز گنجی که جمشید بنهاد پیشچرا کرد باید مرا گنج خویشهر آن گنج کان جز به شمشیر و دادفراز آید آن پادشاهی مبادبه ارزانیان ده همه هرچ هستمبادا که آید به ما برشکستاگر نام باید که پیدا کنیمبه داد و به شمشیر گنج آگنیمنباید سپاه مرا بهره زیننه تنگست بر ما زمان و زمینفروشید گوهر به زر و به سیمزن بیوه و کودکان یتیمتهیدست مردم که دارند نامگسسته دل از نام و آرام و کامز ویران و آباد گرد آوریدازان پس یکایک همه بشمریدببخشید دینار گنج و درمبه مزد روان جهاندار جمازان ده یک آنرا که بنمود راههمی شاه جست از میان سپاهمرا تا جوان باشم و تن درستچرا بایدم گنج جمشید جستگهر هرک بستاند از جمشیدبه گیتی مبادش به نیکی امیدچو با لشکر تن به رنج آوریمز روم و ز چین نام و گنج آوریممرا اسپ شبدیز و شمشیر تیزنگیرم فریب و ندانم گریزوزان جایگه شد سوی گنج خویشکه گرد آورید از خوی و رنج خویشبیاورد گردان کشورش رادرم داد یکساله لشکرش رایکی بزمگه ساخت چون نوبهاربیاراست ایوان گوهرنگارمی لعل رخشان به جام بلورچو شد خرم و شاد بهرام گوربه یاران چنین گفت کای سرکشانشنیده ز تخت بزرگی نشانز هوشنگ تا نوذر نامدارکجا ز آفریدون بد او یادگاربرین هم نشان تا سر کیقبادکه تاج فریدون به سر بر نهادببینید تا زان بزرگان که ماندبریشان بجز آفرین را که خواندچو کوتاه شد گردش روزگارسخن ماند زان مهتران یادگارکه این را منش بود و آن را نبودیکی را نکوهش دگر را ستودیکایک به نوبت همه بگذریمسزد گر جهان را به بد نسپریمچرا گنج آن رفتگان آوریموگر دل به دینارشان گستریمنبندم دل اندر سرای سپنجننازم به تاج و نیازم به گنجچو روزی به شادی همی بگذردخردمند مردم چرا غم خوردهرانکس کزین زیردستان ماز دهقان و از در پرستان مابنالد یکی کهتر از رنج منمبادا سر وافسر وگنج منیکی پیر بد نام او ماهیارشده سال او بر صد و شست و چارچو آواز بشنید بر پای خاستچنین گفت کای مهتر داد و راستچنین یافتم از فریدون و جموزان نامداران هر بیش و کمچو تو شاه ننشست کس در جهاننه کس این شنید از کهان و مهانبه هنگام جم چون سخن راندندورا گنج گاوان همی خواندندچو گنجی پراگندهای در جهانمیان کهان و میان مهاندلت گر به درهای دریاستیز دریا گهر موج برخاستیندانست کس در جهان کان کجاستبه خاکست گر در دم اژدهاستتو چون یافتی ننگریدی به گنجکه ننگ آمدت این سرای سپنجبه دریا همانا که چندین گهربه دیده ندیدست کس بیشتربه دوریش بخشیدی این گوهرانهمان گاو گوهر کران تا کرانپس از رفتنت نام تو زنده بادتو آباد و پیروز و بخت از تو شادبسی دفتر خسروان زین سخنسیه گردد و هم نیاید به بن
بخش۱۲ به روز سدیگر برون رفت شاهابا لشکر و ساز نخچیرگاهبزرگان ایران ز بهر شکاربه درگاه رفتند سیصد سوارابا هر سواری پرستنده سیز ترک و ز رومی و از پارسیپرستنده سیصد ز ایوان شاهبرفتند با ساز نخچیرگاهز دیبا بیاراسته صد شتررکابش همه زر و پالانش درده اشتر نشستنگه شاه رابه دیبا بیاراسته گاه رابه پیش اندر آراسته هفت پیلبرو تخت پیروزه همرنگ نیلهمه پایهٔ تخت زر و بلورنشستنگه شاه بهرام گورابا هر یکی تیغزن صد غلامبه زرین کمرها و زرین ستامصد اشتر بد از بهر رامشگرانهمه بر سران افسر از گوهرانابا بازداران صد و شست بازدو صد چرغ و شاهین گردنفرازپساندر یکی مرغ بودی سیاهگرامیتر آن بود بر چشم شاهسیاهی به چنگ و به منقار زردچو زر درخشنده بر لاژوردهمی خواندش شاه طغری به نامدو چشمش به رنگ پر از خون دو جامکه خاقان چینش فرستاده بودیکی تخت با تاج بیجاده بودیکی طوق زرین زبرجد نگارچهل یاره و سی و شش گوشوارشتروار سیصد طرایف ز چینفرستاد و یاقوت سیصد نگینپس بازداران صد و شست یوزببردند با شاه گیتی فرزوبیاراسته طوق یوز از گهربدو اندر افگنده زنجیر زربیامد شهنشاه زین سان به دشتهمی تاجش از مشتری برگذشتهرانکس که بودند نخچیرجویسوی آب دریا نهادند رویجهاندار بهرام هر هفت سالبدان آب رفتی به فرخنده فالچو لشکر به نزدیک دریا رسیدشهنشاه دریا پر از مرغ دیدبزد طبل و طغری شد اندر هواشکیبا نبد مرغ فرمانروازبون بود چنگال او را کلنگشکاری چو نخچیر بود او پلنگسرانجام گشت از جهان ناپدیدکلنگی به چنگ آمدش بردمیدبپرید بر سان تیر از کمانیکی بازدار از پس اندر دماندل شاه گشت از پریدنش تنگهمی تاخت از پس به آواز زنگیکی باغ پیش اندر آمد فراخبرآورده از گوشهٔ باغ کاخبشد تازیان با تنی چند شاههمی بود لشکر به نخچیرگاهچو بهرام گور اندر آمد به باغیکی جای دید از برش تند راغمیان گلستان یکی آبگیربروبر نشسته یکی مرد پیرزمینش به دیبا بیاراستههمه باغ پر بنده و خواستهسه دختر بر او نشسته چو عاجنهاده به سربر ز پیروزه تاجبه رخ چون بهار و به بالا بلندبه ابرو کمان و به گیسو کمندیکی جام بر دست هر یک بلوربدیشان نگه کرد بهرام گورز دیدارشان چشم او خیره شدز باز و ز طغری دلش تیره شدچو دهقان پرمایه او را بدیدرخ او شد از بیم چون شنبلیدخردمند پیری و برزین به نامدل او شد از شاه ناشادکامبرفت از بر حوض برزین چو بادبر شاه شد خاک را بوسه دادچنین گفت کای شاه خورشیدچهربه کام تو گرداد گردان سپهرنیارمت گفتن که ایدر بایستبدین مرز من با سواری دویستسر و نام برزین برآید به ماهاگر شاد گردد بدین باغ شاهبه برزین چنین گفت شاه جهانکه امروز طغری شد از من نهاندلم شد ازان مرغ گیرنده تنگکه مرغان چو نخچیر بد او پلنگچنین پاسخ آورد به رزین به شاهکه اکنون یکی مرغ دیدم سیاهابا زنگ زرین تنش همچو قیرهمان چنگ و منقار او چون زریربیامد بران گوزبن بر نشستبیاید هماکنون به بختت به دستهمانگه یکی بنده را گفت شاهکه رو گوزین کن سراسر نگاهبشد بنده چون باد و آواز دادکه همواره شاه جهان باد شادکه طغری به شاخی برآویختستکنون بازدارش بگیرد به دستچو طغری پدید آمد آن پیر گفتکه ای بر زمین شاه بیبار و جفتپی مرزبان بر تو فرخنده بادهمه تاجداران ترا بنده بادبدین شادی اکنون یکی جام خواهچو آرام دل یافتی کام خواهشهنشاه گیتی بران آبگیرفرود آمد و شادمان گشت پیربیامد همانگاه دستور اویهمان گنج داران و گنجور اویبیاورد برزین می سرخ و جامنخستین ز شاه جهان برد نامبیاورد خوان و خورش ساختندچو از خوردن نان بپرداختندازان پس بیاورد جامی بلورنهادند بر دست بهرام گورجهاندار بهرام بستد نبیداز اندازهٔ خط برتر کشیدچو برزین چنان دید برگشت شادبیامد به هر جای خمی نهادچو شد مست برزین بدان دخترانچنین گفت کای پرخرد مهترانبدین باغ بهرامشاه آمدستنه گردنکشی با سپاه آمدستهلا چامه پیش آور ای چامهگویتو چنگ آور ای دختر ماهرویبرفتند هر سه به نزدیک شاهنهادند بر سر ز گوهر کلاهیکی پای کوب و دگر چنگزنسه دیگر خوشآواز لشکر شکنبه آواز ایشان شهنشاه جامز باده تهی کرد و شد شادکامبدو گفت کاین دختران کیندکه با تو بدین شادمانی زیندچنین گفت برزین که ای شهریارمبیناد بیتو کسی روزگارچنان دان که این دلبران منندپسندیده و دختران منندیکی چامهگوی و یکی چنگزنسیم پای کوبد شکن بر شکنچهارم به کردار خرم بهاربدین سان که بیند همی شهریاربدان چامهزن گفت کای ماهرویبپرداز دل چامهٔ شاه گویبتان چامه و چنگ برساختندیکایک دل از غم بپرداختندنخستین شهنشاه را چامهگویچنین گفت کای خسرو ماهروینمانی مگر بر فلک ماه رابه شادی همان خسرو گاه رابه دیدار ماهی و بالای ساجبنازد بتو تخت شاهی و تاجخنک آنک شبگیر بیندت رویخنک آنک یابد ز موی تو بویمیان تنگ چون شیر و بازو ستبرهمی فر تاجت برآید به ابربه گلنار ماند همی چهر توبه شادی بخندد دل از مهر تودلت همچو دریا و رایت چو ابرشکارت نبینم همی جز هژبرهمی مو شکافی به پیکان تیرهمی آب گردد ز داد تو شیرسپاهی که بیند کمند تراهمان بازوی زورمند ترابه درد دل و مغز جنگاورانوگر چند باشد سپاهی گرانچو آن چامه بشنید بهرام گوربخورد آن گران سنگ جام بلوربدو گفت شاه ای سرافراز مردچشیده ز گیتی بسی گرم و سردنیابی تو داماد بهتر ز منگو شهریاران سر انجمنبمن ده تو این هر سه دخترت رابه کیوان برافرازم اخترت رابه دو گفت برزین که ای شهریاربتو شاد بادا می و میگسارکه یارست گفت این خود اندر جهانکه دارد چنین زهره اندر نهانمرا گر پذیری بسان رهیکه بپرستم این تخت شاهنشهیپرستش کنم تاج و تخت تراهمان فر و اورنگ و بخت تراهمان این سه دختر پرستندهاندبه پیش تو بر پای چون بندهاندپرستندگان را پسندید شاهبدان سان که از دور دیدش سه ماهبه بالای ساجند و همرنگ عاجسزاوار تختاند و زیبای تاجپسانگاه گفتش به بهرام پیرکه ای شاه دشمنکش و شیرگیربگویم کنون هرچ هستم نهانبد و نیک با شهریار جهانز پوشیدنی هم ز گستردنیز افگندنی و پراگندگیهمانا شتربار باشد دویستبه ایوان من بندهگر بیش نیستهمان یاره و طوق و هم تاج و تختکزان دختران را بود نیکبختز برزین بخندید بهرام و گفتکه چیزی که داری تو اندر نهفتبمان تا بباشد همانجا به جایتو با جام می سوی رامش گرایبدو پیر گفت این سه دختر چو ماهبه راه کیومرث و هوشنگ شاهترا دادم و خاک پای تواندهمه هر سه زنده برای تواندمهین دخترم نام ماهآفریدفرانک دوم و سیوم شنبلیدپسندیدشان شاه چون دیدشانز بانو زنان نیز بگزیدشانبه برزین چنین گفت کاین هر سه ماهپسندید چون دید بهرامشاهبفرمود تا مهد زرین چهاربیارد ز لشکر یکی نامدارچو هر سه مه اندر عماری نشستز رومی همان خادم آورد شستبه مشکوی زرین شدند این سه ماههمی بود تا مستتر گشت شاهبدو گفت برزین که ای شهریارجهاندار و دانا و نیزهگزاریکی بندهام تا زیم شاه رانیایش کنم خاک درگاه رایکی بنده تازانهٔ شاه راببرد و بیاراست درگاه راسپه را ز سالار گردنکشانجز از تازیانه نبودی نشانچو دیدی کسی شاخ شیب درازدوان پیش رفتی و بردی نمازهمی بود بهرام تا گشت مستچو خرم شد اندر عماری نشستبیامد به مشکوی زرین خویشسوی خانهٔ عنبر آگین خویشچو آمد یکی هفته آنجا ببودبسی خورد و بخشید و شادی نمود
بخش۱۳به هشتم بیامد به دشت شکارخود و روزبه با سواری هزارهمه دشت یکسر پر از گور دیدز قربان کمان کیان برکشیددو زاغ کمان را به زه بر نهادز یزدان پیروزگر کرد یادبهاران و گوران شده جفت جویز کشتن به روی اندر آورده رویهمی پوست کند این ازآن آن ازینز خونشان شده لعل روی زمینهمی بود بهرام تا گور نربه مستی جدا شد یک از یک دگرچو پیروز شد نره گور دلیریکی ماده را اندر آورد زیربه زه داشت بهرام جنگی کمانبخندید چون گور شد شادمانبزد تیر بر پشت آن گور نرگذر کرد بر گور پیکان و پرنر و ماده را هر دو بر هم بدوختدل لشکر از زخم او بر فروختز لشکر هرانکس که آن زخم دیدبران شهریار آفرین گستریدکه چشم بد از فر تو دور بادهمه روزگاران تو سور بادبه مردی تواندر زمانه نویکه هم شاه و هم خسرو و هم گوی
بخش۱۴وزانجا برانگیخت شبرنگ رابدیدش یکی بیشه تنگ رادو شیر ژیان پیش آن بیشه دیدکمان را به زه کرد و اندر کشیدبزد تیر بر سینهٔ شیر چاکگذر کرد تا پر و پیکان به خاکبر ماده شد تیز بگشاد دستبر شیر با گردرانش ببستچنین گفت کان تیر بیپر بودنبد تیز پیکان او کر بودسپاهی همی خواندند آفرینکه ای نامور شهریار زمینندید و نبیند کسی در جهانچو تو شاه بر تخت شاهنشهانچو با تیر بیپر تو شیرافگنیپی کوه خارا ز بن برکنیبدان مرغزار اندرون راند شاهز لشکر هرانکس که بد نیکخواهیکی بیشه دیدند پر گوسفندشبانان گریزان ز بیم گزندیکی سرشبان دید بهرام رابر او دوید از پی نام رابدو گفت بهرام کاین گوسفندکه آرد بدین جای ناسودمندبدو سرشبان گفت کای شهریارز گیتی من آیم بدین مرغزارهمین گوسفندان گوهرفروشبه دشت اندر آوردم از کوه دوشتوانگر خداوند این گوسفندبپیچد همی از نهیب گزندبه خروار با نامور گوهرستهمان زر و سیمست و هم زیورستندارد جز از دختری چنگزنسر جعد زلفش شکن بر شکننخواهد جز از دست دختر نبیدکسی مردم پیر ازین سان ندیداگر نیستی داد بهرامشاهمر او را کجا ماندی دستگاهشهنشاه گیتی نکوشد به زرهمان موبدش نیست بیدادگرنگویی مرا کاین ددان ار که کشتکه او را خدای جهان باد پشتبدو گفت بهرام کاین هر دو شیرتبه شد به پیکان مرد دلیرچو شیران جنگی بکشت او برفتسواری سرافراز با یار هفتکجا باشد ایوان گوهرفروشپدیدار کن راه و بر ما مپوشبدو سرشبان گفت ز ایدر برودهی تازه پیش اندر آیدت نوبه شهر آید آواز زان جایگاهبه نزدیکی کاخ بهرامشاهچو گردون بپوشد حریر سیاهبه جشن آید آن مرد با دستگاهگر ایدونک باشدت لختی درنگبه گوش آیدت نوش و آواز چنگچو بشنید بهرام بالای خواستیکی جامهٔ خسرو آرای خواستجدا شد ز دستور وز لشکرشهمانا پر از آرزو شد سرشچنین گفت با موبدان روزبهکه اکنون شود شاه ایران به دهنشنید بدان خان گوهر فروشهمه سوی گفتار دارید گوشبخواهد همان دخترش از پدرنهد بیگمان بر سرش تاج زرنیابد همی سیری از خفت و خیزشب تیره زو جفت گیرد گریزشبستان مر او را فزون از صدستشهنشاه زینسان که باشد به دستکنون نه صد و سی زن از مهترانهمه بر سران افسر از گوهرانابا یاره و تاج و با تخت زردرفشان ز دیبای رومی گهرشمردست خادم به مشکوی شاهکزیشان یکی نیست بیدستگاههمی باژ خواهد ز هر مرز و بومبه سالی پریشان رود باژ رومدریغ آن بر و کتف و بالای شاهدریغ آن رخ مجلس آرای شاهنبیند چنو کس به بالای و زوربه یک تیر بر هم بدوزد دو گورتبه گردد از خفت و خیز زنانبه زودی شود سست چون پرنیانکند دیده تاریک و رخساره زردبه تن سست گردد به لب لاژوردز بوی زنان موی گردد سپیدسپیدی کند در جهان ناامیدجوان را شود گوژ بالای راستز کار زنان چندگونه بلاستبه یک ماه یک بار آمیختنگر افزون بود خون بود ریختنهمین بار از بهر فرزند رابباید جوان خردمند راچو افزون کنی کاهش افزون کندز سستی تن مرد بیخون کندبرفتند گویان به ایوان شاهیکی گفت خورشید گم کرد راهشب تیرهگون رفت بهرام گورپرستنده یک تن ز بهر ستورچو آواز چنگ اندر آمد به گوشبشد شاه تا خان گوهر فروشهمی تاخت باره به آواز چنگسوی خان بازارگان بیدرنگبزد حلقه را بر در و بار خواستخداوند خورشید را یار خواستپرستندهٔ مهربان گفت کیستزدن در شب تیره از بهر چیستچنین داد پاسخ که شبگیر شاهبیامد سوی دشت نخچیرگاهبلنگید در زیر من بارگیازو بازگشتم به بیچارگیچنین اسپ و زرین ستامی به کویبدزدد کسی من شوم چارهجویبیامد کنیزک به دهقان بگفتکه مردی همی خواهد از ما نهفتهمی گوید اسپی به زرین ستامبدزدند از ایدر شود کار خامچنین داد پاسخ که بگشای دربه بهرام گفت اندر آی ای پسرچو شاه اندر آمد چنان جای دیدپرستنده هر جای برپای دیدچنین گفت کای دادگر یک خدایبه خوبی توی بنده را رهنمایمبادا جز از داد آیین منمباد آز و گردنکشی دین منهمه کار و کردار من داد باددل زیردستان به ما شاد بادگر افزون شود دانش و داد منپس از مرگ روشن بود یاد منهمه زیردستان چو گوهرفروشبمانند با نالهٔ چنگ و نوشچو آمد به بالای ایوان رسیدز در دختر میزبان را بدیدچو دهقان ورا دید بر پای خاستبیامد خم آورد بالای راستبدو گفت شب بر تو فرخنده بادهمه بدسگالان ترا بنده بادنهالی بیفگند و مسند نهادز دیدار او میزبان گشت شادگرانمایه خوانی بیاورد زودبرو خوردنیها ازان سان که بودبیامد یکی مرد مهترپرستبفرمود تا اسپ او را ببستپرستنده را نیز خوان خواستندیکی جای دیگر بیاراستندهمان میزبان را یکی زیرگاهنهادند و بنشست نزدیک شاهبه پوزش بیاراست پس میزبانبه بهرام گفت ای گو مرزبانتوی میهمان اندرین خان منفدای تو بادا تن و جان منبدو گفت بهرام تیره شبانکه یابد چنین تازهرو میزبانچو نان خورده شد جام باید گرفتبه خواب خوش آرام باید گرفتبه یزدان نباید بود ناسپاسدل ناسپاسان بود پرهراسکنیزک ببرد آبه دستان و تشتز دیدار مهمان همی خیره گشتچو شد دست شسته می و جام خواستبه می رامش و نام و آرام خواستکنیزک بیاورد جامی نبیدمی سرخ و جام و گل و شنبلیدبیازید دهقان به جام از نخستبخورد و به مشک و گلابش بشستبه بهرام داد آن دلارای جامبدو گفت میخواره را چیست نامهماکنون بدین با تو پیمان کنمبه بهرام شاهت گروگان کنمفراوان بخندید زو شهریاربدو گفت نامم گشسپ سوارمن ایدر به آواز چنگ آمدمنه از بهر جای درنگ آمدمبدو میزبان گفت کاین دخترمهمی به آسمان اندر آرد سرمهمو میگسارست و هم چنگزنهمان چامه گویست و لشکر شکندلارام را آرزو نام بودهمو میگسار و دلارام بودبه سرو سهی گفت بردار چنگبه پیش گشسپ آی با بوی و رنگبیامد بر پادشا چنگ زنخرامان بسان بت برهمنبه بهرام گفت ای گزیده سواربه هر چیز مانندهٔ شهریارچنان دان که این خانه بر سور تستپدر میزبانست و گنجور تستشبان سیه بر تو فرخنده بادسرت برتر از ابر بارنده بادبدو گفت بنشین و بردار چنگیکی چامه باید مرا بیدرنگشود ماهیار ایدر امشب جوانگروگان کند پیش مهمان روانزن چنگزن چنگ در بر گرفتنخستین خروش مغان درگرفتدگر چامه را باب خود ماهیارتو گفتی بنالد همی چنگ زارچو رود بریشم سخنگوی گشتهمه خانهٔ وی سمن بوی گشتپدر را چنین گفت کای ماهیارچو سرو سهی بر لب جویبارچو کافور کرده سر مشکبویزبان گرمگوی و دل آزرم جویهمیشه بداندیشت آزرده بادبه دانش روان تو پرورده بادتوی چون فریدون آزاده خویمنم چون پرستار نام آرزویز مهمان چنان شاد گشتم که شاهبه جنگ ا ندرون چیره بیند سپاهچو این گفته شد سوی مهمان گذشتابا چامه و چنگ نالان گذشتبه مهمان چنین گفت کای شاهفشبلنداختر و یکدل و کینهکشکسی کو ندیدست بهرام راخنیده سوار دلارام رانگه کرد باید به روی تو بسجز او را نمانی ز لشکر به کسمیانت چو غروست و بالا چو سروخرامان شده سرو همچون تذروبه دل نره شیر و به تن ژنده پیلبناورد خشت افگنی بر دو میلرخانت به گلنار ماند درستتو گویی به می برگ گل را بشستدو بازو به کردار ران هیونبه پای اندر آری که بیستونتو آنی کجا چشم کس چون تو مردندید و نبیند به روز نبردتن آرزو خاک پای تو بادهمهساله زنده برای تو بادجهاندار ازان چامه و چنگ اویز دیدار و بالا و آهنگ اویبروبر ازان گونه شد مبتلاکه گفتی دلش گشت گنج بلاچو در پیش او مست شد ماهیارچنین گفت با میزبان شهریارکه دختر به من ده به آیین و دینچو خواهی که یابی به داد آفرینچنین گفت با آرزو ماهیارکزین شیردل چند خواهی نثارنگه کن بدو تا پسند آیدتبر آسودگی سودمند آیدتچنین گفت با ماهیار آرزویکه ای باب آزاده و نیک خویمرا گر همی داد خواهی به کسهمالم گشسپ سوارست و بستو گویی به بهرام ماند همیچو جانست و با او نشستن دمیبه گفتار دختر بسنده نکردبه بهرام گفت ای سوار نبردبه ژرفی نگه کن سراپای اویهمان دانش و کوشش و رای اوینگه کن بدو تا پسند تو هستازو آگهی بهترست ار نشستبدین نیکوی نیز درویش نیستبه گفتن مرا رای کمبیش نیستاگر بشمری گوهر ماهیارفزون آید از بدرهٔ شهریارگر او را همی بایدت جامگیرمکن سرسری امشب آرامگیربه مستی بزرگان نبستند بندبه ویژه کسی کو بود ارجمندبمان تا برآرد سپهر آفتابسر نامداران برآید ز خواببیاریم پیران داننده راشکیبا دل و چیز خواننده راشب تیره از رسم بیرون بودنه آیین شاه آفریدون بودنه فرخ بود مست زن خواستنوگر نیز کاری نو آراستنبدو گفت بهرام کاین بیهدهستزدن فال بد رای و راه به دستپسند منست امشب این چنگزنتو این فال بد تا توانی مزنچنین گفت با دخترش آرزویپسندیدی او را به گفتار و خویبدو گفت آری پسندیدهامبه جان و به دل هست چون دیدهامبکن کار زان پس به یزدان سپارنه گردون به جنگست با ماهیاربدو گفت کاکنون تو جفت وییچنان دان که اندر نهفت وییبدو داد و بهرام گورش بخواستچو شب روز شد کار او گشت راستسوی حجرهٔ خویش رفت آرزویسرایش همه خفته بد چار سویبیامد به جای دگر ماهیارهمی ساخت کار گشسپ سوارپرستنده را گفت درها ببندیکی را بتاز از پس گوسفندنباید که آرند خوان بیبرهبره نیز پرورده باید سرهچو بیدار گردد فقاع و یخ آرهمی باش پیش گشسپ سواریکی جام کافور بر با گلابچنان کن که بویا بود جای خوابمن از جام می همچنانم که دوشنتابد می این پیر گوهر فروشبگفت این و چادر به سر برکشیدتنآسانی و خواب در بر کشیدچو خورشید تابنده بفراخت تاجزمین شد به کردار دریای عاجپرستنده تازانه شهریاربیاویخت از خانهٔ ماهیارسپه را ز سالار گردنکشانبجستند زان تازیانه نشانسپاه انجمن شد به درگاه برکجا همچنان بر در شاهبرهرانکس که تازانه دانست بازبرفتند و بردند پیشش نمازچو دربان بدید آن سپاهگرانکمردار بسیار و ژوپین ورانبیامد بر خفته برسان گردسر پیر از خواب بیدار کردبدو گفت برخیز و بگشای دستنه هنگام خوابست و جای نشستکه شاه جهانست مهمان توبدین بینوا خانه و مان تویکایک دل مرد گوهرفروشز گفتار دربان برآمد به جوشبدو گفت کاین را چه گویی همیپی شهریاران چه جویی همیهمان چو ز گوینده بشنید مستخروشان ازانجای برپای جستز دربان برآشفت و گفت این سخننگوید خردمند مرد کهنپرستنده گفت ای جهاندیده مردترا بر زمین شاه ایران که کردبیامد پرستنده هنگام روزکه پیدا نبد هور گیتی فروزیکی تازیانه به زر تافتهبه هرجای گوهر برو بافتهبیاویخت از پیش درگاه مابدان سو که باشد گذرگاه ماز دربان چو بشنید یکسر سخنبپیچید بیدار مرد کهنکه من دوش پیش شهنشاه مستچرا بودم و دخترم می پرستبیامد سوی حجرهٔ آرزویبدو گفت کای ماه آزادهخویشهنشاه بهرام بود آنک دوشبیامد سوی خان گوهرفروشهمی آمد از دشت نخچیرگاهعنان تافتست از کهن دژ به راهکنون خیز و دیبای چینی بپوشبنه بر سر افسر چنان هم که دوشنثارش کن از گوهر شاهوارسه یاقوت سرخ از در شهریارچو بینی رخ شاه خورشیدفشدو تایی برو دست کرده بکشمبین مر ورا چشم در پیش دارورا چون روان و تن خویش دارچو پرسدت با او سخن نرمگویسخنهای با شرم و بازرم گویمن اکنون نیایم اگر خواندمبه جای پرستنده بنشاندمبسان همالان نشستم به خوانکه اندر تنم خرد با استخوانکه من نیز گستاخ گشتم به شاهبه پیر و جوان از می آید گناههمانگه یکی بنده آمد دوانکه بیدار شد شاه روشنروانچو بیدار شد ایمن و تندرستبه باغ اندر آمد سر و تن بشستنیایش کنان پیش خورشید شدز یزدان دلی پر ز امید شدوزانجا بیامد به جای نشستیکی جام می خواست از می پرستچو از کهتران آگهی یافت شاهبفرمودشان بازگشتن به راهبفرمود تا رفت پیش آرزویهمی بودش از آرزوی آرزویبرفت آرزو با می و با نثارپرستنده با تاج و با گوشواردو تا گشت و اندر زمین بوس دادبخندید زو شاه و برگشت شادبدو گفت شاه این کجا داشتیمرا مست کردی و بگذاشتیهمان چامه و چنگ ما را بس استنثار زنان بهر دیگر کس استبیار آنک گفتی ز نخچیرگاهز رزم و سر نیزه و زخم شاهازان پس بدو گفت گوهرفروشکجا شد که ما مست گشتیم دوشچو بشنید دختر پدر را بخواندهمی از دل شاه خیره بماندبیامد پدر دست کرده به کشبه پیش شهنشاه خورشیدفشبدو گفت شاها ردا بخردابزرگا سترگا گوا موبداکسی کو خرد دارد و باهشینباید گزیدن جز از خامشیز نادانی آمد گنهکاریمگمانم که دیوانه پنداریمسزد گر ببخشی گناه مرادرفشان کنی روز و ماه مرامنم بر درت بندهٔ بیخردشهنشاهم از بخردان نشمردچنین داد پاسخ که از مرد مستخردمند چیزی نگیرد به دستکسی را که می انده آرد به روینباید که یابد ز می رنگ و بویبه مستی ندیدم ز تو بدخویهمی ز آرزو این سخن بشنویتو پوزش بران کن که تا چنگ زنبگوید همان لاله اندر سمنبگوید یکی تا بدان می خوریمپی روز ناآمده نشمریمزمین بوسه داد آن زمان ماهیاربیاورد خوان و برآراست کاربزرگان که بودند بر در به پایبیاوردشان مرد پاکیزهرایسوی حجرهٔ خویش رفت آرزویز مهمان بیگانه پرچین به رویهمی بود تا چرخ پوشد سیاهستاره پدید آید از گرد ماهچو نان خورده شد آرزو را بخواندبه کرسی زر پیکرش برنشاندبفرمود تا چنگ برداشت ماهبدان چامه کز پیش فرمود شاهچنین گفت کای شهریار دلیرکه بگذارد از نام تو بیشه شیرتوی شاه پیروز و لشکرشکنهمان رویه چون لاله اندر چمنبه بالای تو بر زمین شاه نیستبه دیدار تو بر فلک ماه نیستسپاهی که بیند سپاه ترابه جنگ اندر آوردگاه ترابدرد دل و مغزشان از نهیببلندی ندانند باز از نشیبهمانگه چو از باده خرم شدندز خردک به جام دمادم شدندبیامد بر پادشا روزبهگزیدند جایی مر او را به دهبفرمود بهرام خادم چهلهمه ماهچهر و همه دلگسلرخ رومیان همچو دیبای رومازیشان همی تازه شد مرز و بومبشد آرزو تا به مشکوی شاهنهاده به سر بر ز گوهر کلاهبیامد شهنشاه با روزبهگشادهدل و شاد از ایوان مههمیراند گویان به مشکوی خویشبه سوی بتان سمنبوی خویش
بخش۱۵بخفت آن شب و بامداد پگاهبیامد سوی دشت نخچیرگاههمه راه و بیراه لشکر گذشتچنان شد که یک ماه ماند او به دشتسراپرده و خیمهها ساختندز نخچیر دشتی بپرداختندکسی را نیامد بران دشت خوابمی و گوشت نخچیر و چنگ و رباببیابان همی آتش افروختندتر و خشک هیزم بسی سوختندبرفتند بسیار مردم ز شهرکسی کش ز دینار بایست بهرهمی بود چندی خرید و فروختبیابان ز لشکر همی برفروختز نخچیر دشت و ز مرغان آبهمی یافت خواهنده چندان کبابکه بردی به خروار تا خان خویشبر کودک خرد و مهمان خویشچو ماهی برآمد شتاب آمدشهمی با بتان رای خواب آمدشبیاورد لشکر ز نخچیرگاهز گرد سواران ندیدند راههمی رفت لشکر به کردار گردچنین تا رخ روز شد لاژوردیکی شارستان پیشش آمد به راهپر از برزن و کوی و بازارگاهبفرمود تا لشکرش با بنهگذارند و ماند خود او یک تنهبپرسید تا مهتر ده کجاستسر اندر کشید و همی رفت راستشکسته دری دید پهن و درازبیامد خداوند و بردش نمازبپرسید کاین خانه ویران کراستمیان ده این جای ویران چراستخداوند گفت این سرای منستهمین بخت بد رهنمای منستنه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خرنه دانش نه مردی نه پای و نه پرمرا دیدی اکنون سرایم ببینبدین خانه نفرین به از آفرینز اسپ اندر آمد بدید آن سرایجهاندار را سست شد دست و پایهمه خانه سرگین بد از گوسفندیکی طاق بر پای و جای بلندبدو گفت چیزی ز بهر نشستفراز آور ای مرد مهمانپرستچنین داد پاسخ که بر میزبانبه خیره چرا خندی ای مرزبانگر افگندنی هیچ بودی مرامگر مرد مهمان ستودی مرانه افگندنی هست و نه خوردنینه پوشیدنی و نه گستردنیبه جای دگر خانه جویی رواستکه ایدر همه کارها بینواستورا گفت بالش نگه کن یکیکه تا برنشینم برو اندکیبدو گفت ایدر نه جای نکوستهمانا ترا شیر مرغ آرزوستپسانگاه گفتش که شیر آر گرمچنان چون بیابی یکی نان نرمچنین داد پاسخ که ایدو گمانکه خوردی و گشتی ازو شادماناگر نان بدی در تنم جان بدیاگر چند جانم به از نان بدیبدو گفت گر نیستت گوسفندکه آمد به خان تو سرگین فگندچنین داد پاسخ که شب تیره شدمرا سر ز گفتار تو خیره شدیکی خانه بگزین که یابی پلاسخداوند آن خانه دارد سپاسچه باشی به نزدیکی شوربختکه بستر کند شب ز برگ درختبه زر تیغ داری به زربر رکیبنباید که آید ز دزدت نهیبز یزدان بترس و ز من دور باشبه هر کار چون من تو رنجور باشچو خانه برینگونه ویران بودگذرگاه دزدان و شیران بودبدو گفت اگر دزد شمشیر منببردی کنون نیستی زیر منکدیور بدو گفت زین در مرنجکه در خان من کس نیابد سپنجبدو گفت شاه ای خردمند پیرچه باشی به پیشم همی خیره خیرچنانچون گمانم هم از آب سردببخشای ای مرد آزادمردکدیور بدو گفت کان آبگیربه پیش است کمتر ز پرتاب تیربخور چند خواهی و بردار نیزچه جویی بدین بینوا خانه چیزهمانا بدیدی تو درویش مردز پیری فرومانده از کارکردچنین داد پاسخ که گر مهترینداری مکن جنگ با لشکریچه نامی بدو گفت فرشیدوردنه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خوردبدو گفت بهرام با کام خویشچرا نان نجویی بدین نام خویشکدیور بدو گفت کز کردگارسرآید مگر بر من این روزگارنیایش کنم پیش یزدان خویشببینم مگر بیتو ویران خویشچرا آمدی در سرای تهیکه هرگز نبینی مهی و بهیبگفت این و بگریست چندان به زارکه بگریخت ز آواز او شهریاربخندید زان پیر و آمد به راهدمادم بیامد پس او سپاهچو بیرون شد از نامور شارستانبه پیش اندر آمد یکی خارستانتبر داشت مردی همی کند خارز لشکر بشد پیش او شهریاربدو گفت مهتر بدین شارستانکرا دانی ای دشمن خارستانچنین داد پاسخ که فرشیدوردبماند همه ساله بیخواب و خوردمگر گوسفندش بود صدهزارهمان اسپ و استر بود زین شمارزمین پر ز آگنده دینار اوستکه مه مغز بادش بتنبر مه پوستشکم گرسنه مانده تن برهنهنه فرزند و خویش نهبار و بنهاگر کشتمندش فروشد به زریکی خانه بومش کند پر گهرشبانش همی گوشت جوشد به شیرخود او نان ارزن خورد با پنیردو جامه ندیدست هرگز به همازویست هم بر تن او ستمچنین گفت با خارزن شهریارکه گر گوسفندش ندانی شماربدانی همانا کجا دارد اویشمارش بتو گفت کی یارد اویچنین گفت کای رزم دیده سوارازان خواسته کس نداند شماربدان خارزن داد دینار چندبدو گفت کاکنون شدی ارجمندبفرمود تا از میان سپاهبیاید یکی مرد دانا به راهکجا نام آن مرد بهرام بودسواری دلیر و دلارام بودفرستاد با نامور سی سوارگزین کرده شایسته مردان کاردبیری گزین کرد پرهیزگاربدانسان که دانست کردن شماربدان خارزن گفت ز ایدر بروهمی خارکندی کنون زر دروازان خواسته ده یکی مر تراستبدین مردمان راه بنمای راستدل افرزو بد نام آن خارزنگرازنده مردی به نیروی تنگرانمایه اسپی بدو داد و گفتکه با باد باید که گردی تو جفتدلافروز بد گیتی افروز شدچو آمد به درگاه پیروز شدبیاورد لشکر به کوه و به دشتهمی گوسفند از عدد برگذشتشتر بود بر کوه ده کاروانبه هر کاروان بر یکی ساروانز گاوان ورز و ز گاوان شیرز پشم و ز روغن ز کشت و پنیرهمه دشت و کوه و بیابان کنامکس او را به گیتی ندانست نامبیابان سراسر همه کنده سمهمان روغن گاو در سم به خمز شیراز وز ترف سیصدهرازشتروار بد بر لب جویباریکی نامه بنوشت بهرام هوربه نزد شهنشاه بهرام گورنخست آفرین کرد بر کردگارکه اویست پیروز و پروردگاردگر آفرین بر شهنشاه کردکه کیش بدی (را) نگونسار کردچنین گفت کای شهریار جهانز تو شاد یکسر کهان و مهانکز اندازه دادت همی بگذردازین خامشی گنج کیفر بردهمه کار گیتی به اندازه بهدل شاه ز اندیشهها تازه بهیکی گم شده نام فرشیدوردنه در بزمگاه و نه اندر نبردندانست کس نام او در جهانمیان کهان و میان مهاننه خسروپرست و نه یزدانشناسندانست کردن به چیزی سپاسچنین خواسته گسترد در جهانتهیدست و پر غم نشسته نهانبه بیداد ماند همی داد شاهمنه پند گفتار من بر گناهپی افگن یکی گنج زین خواستهسیوم سال را گردد آراستهدبیران داننده را خواندمبرین کوه آباد بنشاندمشمارش پدیدار نامد هنوزنویسنده را پشت برگشت کوزچنین گفت گوینده کاندر زمینورا زر و گوهر فزونست زینبرین کوهسارم دو دیده به راهبدان تا چه فرمان دهد پیشگاهز من باد بر شاه ایران درودبمان زنده تا نام تارست و پودهیونی برافگند پویان به راهبدان تا برد نامه نزدیک شاهچو آن نامه برخواند بهرامگوربه دلش اندر افتارد زان کار شوردژم گشت و دیده پر از آب کردبروهای جنگی پر از تاب کردبفرمود تا پیش او شد دبیرقلم خواست رومی و چینی حریرنخست آفرین کرد بر کردگارخداوند پیروز و به روزگارخداوند دانایی و فرهیخداوند دیهیم شاهنشهینبشت آن که گر دادگر بودمیهمین مرد را رنج ننمودمینیاورد گرد این ز دزدی و خوننبد هم کسی را به بد رهنمونهمی بد که این مرد بد ناسپاسز یزدان نبودش به دل در هراسیکی پاسبان بد برین خواستهدل و جان ز افزون شدن کاستهبدین دشت چه گرگ و چه گوسفندچو باشد به پیکار و ناسودمندبه زیر زمین در چه گوهر چه سنگکزو خورد و پوشش نیاید به چنگنسازیم ازان رنج بنیاد گنجنبندیم دل در سرای سپنجفریدون نه پیداست اندر جهانهمان ایرج و سلم و تور از مهانهمان جم و کاوس با کیقبادجزین نامداران که داریم یادپدرم آنک زو دل پر از درد بودنبد دادگر ناجوانمرد بودکسی زین بزرگان پدیدار نیستبدین با خداوند پیکار نیستتو آن خواسته گرد کن هرچ هستببخش و مبر زان به یک چیز دستکسی را که پوشیده دارد نیازکه از بد همی دیر یابد جوازهمان نیز پیری که بیکار گشتبه چشم گرانمایگان خوار گشتدگر هرک چیزیش بود و بخوردکنون ماند با درد و با بادسردکسی را که نامست و دینار نیستبه بازارگانی کسش یار نیستدگر کودکانی که بینی یتیمپدر مرده و مانده بی زر و سیمزنانی که بیشوی و بیپوششاندکه کاری ندانند و بیکوششاندبریشان ببخش این همه خواستهبرافروز جان و روان کاستهتو با آنک رفتی سوی گنج بادهمه داد و پرهیزگاریت بادنهان کرده دینار فرشیدوردبدو مان همی تا نماند به دردمر او را چه دینار و گوهر چه خاکچو بایست کردن همی در مغاکسپهر گراینده یار تو بادهمان داد و پرهیز کار تو بادنهادند بر نامهبر مهر شاهفرستاد برگشت و آمد به راه
بخش۱۶بفرمود تا تخت شاهنشهیبه باغ بهار اندر آرد رهیبه فرمان ببردند پیروزه تختنهادند زیر گلفشان درختمی و جام بردند و رامشگرانبه پالیز رفتند با مهترانچنین گفت با رایزن شهریارکه خرم به مردم بود روزگاربه دخمه درون بس که تنهاشویماگر چند با برز و بالا شویمهمه بسترد مرگ دیوانهابه پای آورد کاخ و ایوانهاز شاه و ز درویش هر کو بمردابا خویشتن نام نیکی ببردز گیتی ستایش به مابر بس استکه گنج درم بهر دیگر کس استبیآزاری و راستی بایدتچو خواهی که این خورده نگزایدتکنون سال من رفت بر سی و هشتبسی روز بر شادمانی گذشتچو سال جوان بر کشد بر چهلغم روز مرگ اندرآید به دلچو یک موی گردد به سر بر سپیدبباید گسستن ز شادی امیدچو کافور شد مشک معیوب گشتبه کافور بر تاج ناخوب گشتهمی بزم و بازی کنم تا دو سالچو لختی شکست اندر آید به یالشوم پیش یزدان بپوشم پلاسنباشم ز گفتار او ناسپاسبه شادی بسی روز بگذاشتمز بادی که بد بهره برداشتمکنون بر گل و نار و سیب و بهیز می جام زرین ندارم تهیچو بینم رخ سیب بیجاده رنگشود آسمان همچو پشت پلنگبرومند و بویا بهاری بودمی سرخ چون غمگساری بودهوا راست گردد نه گرم و نه سردزمین سبزه و آبها لاژوردچو با مهرگانی بپوشیم خزبه نخچیر باید شدن سوی جزبدان دشت نخچیر کاری کنیمکه اندر جهان یادگاری کنیمکنون گردن گور گردد سبتردل شیر نر گیرد و رنگ ببرسگ و یوز با چرغ و شاهین و بازنباید کشیدن به راه درازکه آن جای گرزست و تیر و کماننباشیم بیتاختن یک زمانبیابان که من دیدهام زیر جزشده چون بن نیزه بالای گزبران جایگه نیز یابیم شیرشکاری بود گر بمانیم دیرهمی بود تا ابر شهریوریبرآمد جهان شد پر از لشکریز هر گوشهای لشکری جنگجویسوی شاه ایران نهادند رویازیشان گزین کرد گردنکشانکسی کو ز نخچیر دارد نشانبیاورد لشکر به دشت شکارسواران شمشیر زن ده هزارببردند خرگاه و پردهسرایهمان خیمه و آخر و چارپایهمه زیردستان به پیش سپاهبرفتند هرجای کندند چاهبدان تا نهند از بر چاه چرخکنند از بر چرخ چینی سطرخپس لشکر اندر همی تاخت شاهخود و ویژگان تا به نخچیرگاهبیابان سراسر پر از گور دیدهمه بیشه از شیر پرشور دیدچنین گفت کاینجا شکار منستکه از شیر بر خاک چندین تنستبخسپید شاداندل و تندرستکه فردا بباید مرا شیر جستکنون میگساریم تا چاک روزچو رخشان شود هور گیتی فروزنخستین به شمشیر شیر افگنیمهمان اژدهای دلیر افگنیمچو این بیشه از شیر گردد تهیخدنگ مرا گور گردد رهیببود آن شب و بامداد پگاهسوی بیشه رفتند شاه و سپاههمانگاه بیرون خرامید شیردلاور شده خورده از گور سیربه یاران چنین گفت بهرام گردکه تیر و کمان دارم و دست بردولیکن به شمشیر یازم به شیربدان تا نخواند مرا نادلیربپوشید تر کرده پشمین قبایبه اسپ نبرد اندر آورد پایچو شیر اژدها دید بر پای خاستز بالا دو دست اندر آورد راستهمی خواست زد بر سر اسپ اویبزد پاشنه مرد نخچیر جویبزد بر سر شیر شمشیر تیزسبک جفت او جست راه گریزز سر تا میانش بدونیم کرددل نره شیران پر از بیم کردبیامد دگر شیر غران دلیرهمی جفت او بچه پرورد زیربزد خنجری تیز بر گردنشسر شیر نر کنده شد از تنشیکی گفت کای شاه خورشید چهرنداری همی بر تن خویش مهرهمه بیشه شیرند با بچگانهمه بچگان شیر مادر مکانکنون باید آژیر بودن دلیرکه در مهرگان بچه دارد به زیرسه فرسنگ بالای این بیشه استبه یک سال اگر شیرگیری به دستجهان هم نگردد ز شیران تهیتو چندین چرا رنج بر تن نهیچو بنشست بر تخت شاه از نخستبه پیمان جز از چنگ شیران نجستکنون شهریاری به ایران تراستبه گور آمدی جنگ شیران چراستبدو گفت شاه ای خردمند پیربه شبگیر فردا من و گور و تیرسواران گردنکش اندر زماننکردند نامی به تیر و کماناگر داد مردی بخواهیم دادبه گوپال و شمشیر گیریم یادبدو گفت موبد که مرد سوارنبیند چو تو گرد در کارزارکه چشم بد از فر تو دور بادنشست تو در گلشن و سور بادبه پردهسرای آمد از بیشه شاهابا موبد و پهلوان سپاههمی خواند لشکر برو آفرینکه بیتو مبادا کلاه و نگینبه خرگاه شد چون سپه بازگشتز دادنش گیتی پرآواز گشتیکی دانشی مرزبان پیشکاربه خرگاه نو بر پراگنده خارنهادند کافور و مشک و گلاببگسترد مشک از بر جای خوابهمه خیمهها خوان زرین نهادبرو کاسه آرایش چین نهادبیاراست سالار خوان از برههمه خوردنیها که بد یکسرهچو نان خورده شد شاه بهرام گوربفرمود جامی بزرگ از بلورکه آرد پریچهرهٔ میگسارنهد بر کف دادگر شهریارچنین گفت کان شهریار اردشیرکه برنا شد از بخت او مرد پیرسر مایه او بود ما کهتریماگر کهتری را خود اندر خوریمبه رزم و به بزم و به رای و به خوانجز او را جهاندار گیتی مخوانبدانگه که اسکندر آمد ز رومبه ایران و ویران شد این مرز و بومکجا ناجوانمرد بود و درشتچو سی و شش از شهریاران بکشتلب خسروان پر ز نفرین اوستهمه روی گیتی پر از کین اوستکجا بر فریدون کنند آفرینبرویست نفرین ز جویای کینمبادا جز از نیکویی در جهانز من در میان کهان و مهانبیارید گفتا منادیگریخوش آواز و از نامداران سریکه گردد سراسر به گرد سپاههمی برخروشد به بیراه و راهبگوید که بر کوی بر شهر جزگر از گوهر و زر و دیبا و خزچنین تا به خاشاک ناچیز پستبیازد کسی ناسزاوار دستبر اسپش نشانم ز پس کرده رویز ایدر کشان با دو پرخاشجویدو پایش ببندند در زیر اسپفرستمش تا خان آذرگشسپنیایش کند پیش آتش به خاکپرستش کند پیش یزدان پاکبدان کس دهم چیز او را که چیزازو بستد و رنج او دید نیزوگر اسپ در کشتزاری کندور آهنگ بر میوهداری کندز زندان نیابد به سالی رهاسوار سرافراز گر بیبهاهمان رنج ما بس گزیدست بهربیاییم و آزرده گردند شهربرفتند بازارگانان شهرز جز و ز برقوه مردم دو بهربیابان چو بازار چین شد ز باربرانسو که بد لشکر شهریار
بخش۱۷دگر روز چون تاج بفروخت هورجهاندار شد سوی نخچیر گورکمان را به زه بر نهاده سپاهپس لشکر اندر همی رفت شاهچنین گفت هرکو کمان را به دستبمالد گشاید به اندازه شستنباید زدن تیر جز بر سرونکه از سینه پیکانش آید برونیکی پهلوان گفت کای شهریارنگه کن بدین لشکر نامدارکه با کیست زینگونه تیر و کمانبداندیش گر مرد نیکی گمانمگر باشد این را گشاد برتکه جاوید بادا سر و افسرتچو تو تیر گیری و شمشیر و گرزازان خسروی فر و بالای برزهمه لشکر از شاه دارند شرمز تیر و کمانشان شود دست نرمچنین داد پاسخ که این ایزدیستکزو بگذری زور بهرام چیستبرانگیخت شبدیز بهرام راهمی تیز کرد او دلارام راچو آمدش هنگام بگشاد شستبر گور را با سرونش ببستهمانگاه گور اندر آمد به سربرفتند گردان زرین کمرشگفت اندران زخم او ماندندیکایک برو آفرین خواندندکه کس پر و پیکان تیرش ندیدبه بالای آن گور شد ناپدیدسواران جنگی و مردان کینسراسر برو خواندند آفرینبدو پهلوان گفت کای شهریارمبیناد چشمت بد روزگارسواری تو و ما همه بر خریمهم از خروران در هنر کمتریمبدو گفت شاه این نه تیر منستکه پیروزگر دستگیر منستکرا پشت و یاور جهاندار نیستازو خوارتر در جهان خوار نیستبرانگیخت آن بارکش را ز جایتو گفتی شد آن باره پران هماییکی گور پیش آمدش ماده بودبچه پیش ازو رفته او مانده بودیکی تیغ زد بر میانش سواربدونیم شد گور ناپایداررسیدند نزدیک او مهترانسرافراز و شمشیر زن کهترانچو آن زخم دیدند بر ماده گورخردمند گفت اینت شمشیر و زورمبیناد چشم بد این شاه رانماند بجز بر فلک ماه راسر مهتران جهان زیر اوستفلک زیر پیکان و شمشیر اوستسپاه از پساندر همی تاختندبیابان ز گوران بپرداختندیکی مرد بر گرد لشکر بگشتکه یک تن مباد اندرین پهن دشتکه گوری فروشد به بازارگانبدیشان دهند این همه رایگانز بر کوی با نامداران جزببردند بسیار دیبا و خزبپذرفت و فرمود تا باژ و ساونخواهند اگر چندشان بود تاوازان شهرها هرک درویش بودوگر نانش از کوشش خویش بودز بخشیدن او توانگر شدندبسی نیز با تخت و افسر شدندبه شهر اندر آمد ز نخچیرگاهبکی هفته بد شادمان با سپاهبرفتی خوشآواز گویندهایخردمند و درویش جویندهایبگفتی که ای دادخواهندگانبه یزدان پناهید از بندگانکسی کو بخفتست با رنج ماوگر نیستش بهره از گنج مابه میدان خرامید تا شهریارمگر بر شما نوکند روزگاردگر هرک پیرست و بیکار و سستهمان کو جوانست و ناتن درستوگر وام دارد کسی زین گروهشدست از بد وام خواهان ستوهوگر بیپدر کودکانند نیزازان کس که دارد بخواهند چیزبود مام کودک نهفته نیازبدوبر گشایم در گنج بازوگر مایهداری توانگر بمردبدین مرز ازو کودکان ماند خردگنه کار دارد بدان چیز رایندارد به دل شرم و بیم خدایسخن زین نشان کس مدارید بازکه از رازداران منم بینیازتوانگر کنم مرد درویش رابه دین آورم جان بدکیش رابتوزیم فام کسی کش درمنباشد دل خویش دارد به غمدگر هرک دارد نهفته نیازهمی دارد از تنگی خویش رازمر او را ازان کار بیغم کنمفزون شادی و اندهش کم کنمگر از کارداران بود رنج نیزکه او از پدرمردهای خواست چیزکنم زنده بر دار بیداد راکه آزرد او مرد آزاد راگشادند زان پس در گنج بازتوانگر شد آنکس که بودش نیازز نخچیرگه سوی بغداد رفتخرد یافته با دلی شاد رفتبرفتند گردنکشان پیش اویز بیگانه و آنک بد خویش اویبفرمود تا بازگردد سپاهبیامد به کاخ دلارای شاهشبستان زرین بیاراستندپرستندگان رود و می خواستندبتان چامه و چنگ برساختندز بیگانه ایوان بپرداختندز رود و می و بانگ چنگ و سرودهوا را همی داد گفتی درودبه هر شب ز هر حجره یک دستبندببردند تا دل ندارد نژنددو هفته همی بود دل شادماندر گنج بگشاد روز و شباندرم داد و آمد به شهر صطخربه سر بر نهاد آن کیان تاج فخرشبستاان خود را چو در باز کردبتان را ز گنج درم ساز کردبه مشکوی زرین هرانکس که تاجنبودش بزیر اندرون تخت عاجازان شاه ایران فراوان ژکیدبرآشفت وز روزبه لب گزیدبدو گفت من باژ روم و خزربدیشان دهم چون بیاری بدرهماکنون به خروار دینار خواهز گنج ری و اصفهان باژ خواهشبستان برینگونه ویران بودنه از اختر شاه ایران بودز هر کشوری باژ نو خواستندزمین را به دیبا بیاراستندبرینگونه یک چند گیتی بخوردبه بزم و به رزم و به ننگ و نبرد
بخش۱۸دگر هفته تنها به نخچیر شددژم بود با ترکش و تیر شدز خورشید تابنده شد دشت گرمسپهبد ز نخچیر برگشت نرمسوی کاخ بازارگانی رسیدبه هر سو نگه کرد و کس را ندیدببازارگان گفت ما را سپنجتوان داد کز ما نبینی تو رنجچو بازارگانش فرود آوریدمر او را یکی خوابگه برگزیدهمی بود نالان ز درد شکمبه بازارگان داد لختی درمبدو گفت لختی نبید کهنابا مغز بادام بریان بکناگر خانگی مرغ باشد رواستکزین آرزوها دلم را هواستنیاورد بازارگان آنچ گفتنبد مغز بادامش اندر نهفتچو تاریک شد میزبان رفت نرمیکی مرغ بریان بیاورد گرمبیاراست خوان پیش بهرام بردبه بازارگان گفت بهرام گردکه از تو نبید کهن خواستمزبان را به خواهش بیاراستمنیاوردی و داده بودم درمکه نالنده بودم ز درد شکمچنین داد پاسخ که ای بیخردنداری خرد کو روان پروردچو آوردم این مرغ بریان گرمفزون خواستن نیست آیین و شرمچو بشنید بهرام زو این سخنبشد آرزوی نبید کهنپشیمان شد از گفت خود نان بخوردبرو نیز یاد گذشته نکردچو هنگامهٔ خوابش آمد بخفتبه بازارگان نیز چیزی نگفتز دریای جوشان چو خور بردمیدشد آن چادر قیرگون ناپدیدهمی گفت پرمایه بازارگانبه شاگرد کای مرد ناکاردانمران مرغ کارزش نبد یک درمخریدی به افزون و کردی ستمگر ارزان خریدی ابا این سوارنبودی مرا تیره شب کارزارخریدی مر او را به دانگی پنیربدی با من امروز چون آب و شیربدو گفت اگر این نه کار منستچنان دان که مرغ از شمار منستتو مهمان من باش با این سواربدین مرغ با من مکن کارزارچو بهرام برخاست از خواب خوشبشد نزد آن بارهٔ دستکشکه زین برنهد تا به ایوان شودکلاهش ز ایوان به کیوان شودچو شاگرد دیدش به بهرام گفتکه امروز با من به بد باش جفتبشد شاه و بنشست بر تخت اویشگفتی فروماند از بخت اویجوان رفت و آورد خایه دویستبه استاد گفت ای گرامی مهایستیکی مرغ بریان با نان گرمنبید کهن آر و بادام نرمبشد نزد بهرام گفت ای سوارهمی خایه کردی تو دی خواستارکنون آرزوها بیاریم گرمهم از چندگونه خورشهای نرمبگفت این و زان پس به بازار شدبه ساز دگرگون خریدار شدشکر جست و بادام و مرغ و برهکه آرایش خوان کند یکسرهمی و زعفران برد و مشک و گلابسوی خانه شد با دلی پرشتاببیاورد خوان با خورشهای نغزجوان بر منش بود و پاکیزهمغزچو نان خورده شد جام پر میببردنخستنی به بهرام خسرو سپردبدینگونه تا شاد و خرم شدندز خردک به جام دمادم شدندچنین گفت با میزبان شهریارکه بهرام ما را کند خواستارشما می گسارید و مستان شویدمجنبید تا می پرستان شویدبمالید پس باره را زین نهادسوی گلشن آمد ز می گشته شادبه بازارگان گفت چندین مکوشاز افزونی این مرد ارزان فروشبه دانگی مرا دوش بفروختیهمی چشم شاگرد را دوختیکه مرغی خریدی فزون از بهانهادی مرا در دم اژدهابگفت این به بازارگان و برفتسوی گاه شاهی خرامید تفتچو خورشید بر تخت بنمود تاججهانبان نشست از بر تخت عاجبفرمود خسرو به سالار بارکه بازارگان را کند خواستاربیارند شاگر با او بهمیکی شاد ازیشان و دیگر دژمچو شاگرد و استاد رفتند زودبه پیش شهنشاه ایران چو دودچو شاگرد را دید بنواختشبر مهتران شاد بنشاختشیکی بدره بردند نزدیک اویکه چون ماه شد جان تاریک اویبه بازارگان گفت تا زندهایچنان دان که شاگرد را بندهایهمان نیز هر ماهیانی دوباردرم شست گنجی بروبر شماربه چیز تو شاگرد مهمان کنددل مرد آزاده خندان کندبه موبد چنین گفت زان پس که شاهچو کار جهان را ندارد نگاهچه داند که مردم کدامست بهچگونه شناسد کهان را ز مه