بخش۱۹همی بود یک چند با مهترانمی روشن و جام و رامشگرانبهار آمد و شد جهان چون بهشتبه خاک سیه بر فلک لاله کشتهمه بومها پر ز نخجیر گشتبجوی آبها چون می و شیر گشتگرازیدن گور و آهو به شخکشیدند بر سبزه هر جای نخهمه جویباران پر از مشک دمبسان گل نارون می به خمبگفتند با شاه بهرام گورکه شد دیر هنگام نخچیر گورچنین داد پاسخ که مردی هزارگزین کرد باید ز لشکر سوارسوی تور شد شاه نخچیرجویجهان گشت یکسر پر از گفتوگویز گور و ز غرم و ز آهو جهانبپرداختند آن دلاور مهانسه دیگر چو بفروخت خورشید تاجزمین زرد شد کوه و دریا چو عاجبه نخچیر شد شهریار دلیریکی اژدها دید چون نره شیربه بالای او موی زیر سرشدو پستان بسان زنان از برشکمان را به زه کرد و تیر خدنگبزد بر بر اژدها بیدرنگدگر تیز زد بر میان سرشفروریخت چون آب خون از برشفرود آمد و خنجری برکشیدسراسر بر اژدها بردریدیکی مرد برنا فروبرده بودبه خون و به زهر اندر افسرده بودبران مرد بسیار بگریست زاروزان زهر شد چشم بهرام تاروزانجا بیامد به پردهسرایمی آورد و خوبان بربط سرایچو سی روز بگذشت ز اردیبهشتشد از میوه پالیزها چون بهشتچنان ساخت کاید به تور اندرونپرستنده با او یکی رهنمونبه شبگیر هرمزد خرداد ماهازان دشت سوی دهی رفتشاهببیند که اندر جهان داد هستبجوید دل مرد یزدانپرستهمی راند شبدیز را نرمنرمبرینگونه تا روز برگشت گرمهمیراند حیران و پیچان به راهبه خواب و به آب آرزومند شاهچنین تا به آباد جایی رسیدبه هامون به نزد سرایی رسیدزنی دید بر کتف او بر سبویز بهرام خسرو بپوشید رویبدو گفت بهرام کایدر سپنجدهید ار نه باید گذشتن به رنجچنین گفت زن کای نبرده سوارتو این خانه چون خانهٔ خویش دارچو پاسخ شنید اسپ در خانه راندزن میزبان شوی را پیش خواندبدو گفت کاه آر و اسپش بمالچو گاه جو آید بکن در جوالخود آمد به جایی که بودش نهفتز پیش اندرون رفت و خانه برفتحصیری بگسترد و بالش نهادبه بهرام بر آفرین کرد یادسوی خانهٔ آب شد آب بردهمی در نهان شوی را برشمردکه این پیر و ابله بماند به جایهرانگه که بیند کس اندر سراینباشد چنین کار کار زنانمنم لشکریدار دندان کنانبشد شاه بهرام و رخ را بشستکزان اژدها بود ناتن درستبیامد نشست از بر آن حصیربدر خانه بر پای بد مرد پیربیاورد خوانی و بنهاد راستبرو تره و سرکه و نان و ماستبخورد اندکی نان و نالان بخفتبه دستار چینی رخ اندر نهفتچو از خواب بیدار شد زن بشویهمی گفت کای زشت ناشسته رویبره کشت باید ترا کاین سواربزرگست و از تخمهٔ شهریارکه فر کیان دارد و نور ماهنماند همی جز به بهرامشاهچنین گفت با زن گرانمایه شویکه چندین چرا بایدت گفتوگوینداری نمکسود و هیزم نه نانچه سازی تو برگ چنین میهمانبرهکشتی و خورد و رفت این سوارتو شو خر به انبوهی اندر گذارزمستان و سرما و باد دمانبه پیش آیدت یک زمان بیگمانهمی گفت انباز و نشنید زنکه هم نیکپی بود و هم رایزنبه ره کشته شد هم به فرجام کاربه گفتار آن زن ز بهر سوارچو شد کشته دیگی هریسه بپختبرند آتش از هیزم نیمسختبیاورد چیزی بر شهریاربرو خایه و تره جویباریکی پاره بریان ببرد از برههمان پخته چیزی که بد یکسرهچو بهرام دست از خورشها بشستهمی بود بیخواب و ناتندرستچو شب کرد با آفتاب انجمنکدوی می و سنجد آورد زنبدو گفت شاه ای زن کمسخنیکی داستان گوی با من کهنبدان تا به گفتار تو می خوریمبه می درد و اندوه را بشکریمبتو داستان نیز کردم یلهز بهرامت آزادیست ار گلهزن کمسخن گفت آری نکوستهم آغاز هر کار و فرجام ازوستبدو گفت بهرام کاین است و بسازو دادجویی نبینند کسزن برمنش گفت کای پاکرایبرین ده فراوان کس است و سرایهمیشه گذار سواران بودز دیوان و از کارداران بودیکی نام دزدی نهد بر کسیکه فرجام زان رنج یابد بسیز بهر درم گرددش کینهکشکه ناخوش کند بر دلش روز خوشزن پاکتن را به آلودگیبرد نام و آرد به بیهودگیزیانی بود کان نیابد به گنجز شاه جهاندار اینست رنجپراندیشه شد زان سخن شهریارکه بد شد ورا نام زان مایهکارچنین گفت پس شاه یزدانشناسکه از دادگر کس ندارد سپاسدرشتی کنم زین سخن ماه چندکه پیدا شود داد و مهر از گزندشب تیره ز اندیشه پیچان بخفتهمه شب دلش با ستم بود جفتبدانگه که شب چادر مشکبویبدرید و بر چرخ بنمود رویبیامد زن از خانه با شوی گفتکه هر کاره و آتش آر از نهفتز هرگونه تخم اندرافگن به آبنباید که بیند ورا آفتابکنون تا بدوشم ازین گاو شیرتو این کار هر کاره، آسان مگیربیاورد گاو از چراگاه خویشفراوان گیا برد و بنهاد پیشبه پستانش بر دست مالید و گفتبه نام خداوند بییار و جفتتهی بود پستان گاوش ز شیردل میزبان جوان گشت پیرچنین گفت با شوی کای کدخدایدل شاه گیتی دگر شد برانستمکاره شد شهریار جهاندلش دوش پیچان شد اندر نهانبدو گفت شوی از چه گویی همیبه فال بد اندر چه جویی همیچنین گفت زن کای گرانمایه شویمرا بیهده نیست این گفتوگویچو بیدادگر شد جهاندار شاهز گردون نتابد ببایست ماهبه پستانها در شود شیرخشکنبودی به نافه درون نیز مشکزنا و ربا آشکارا شوددل نرم چون سنگ خارا شودبه دشت اندرون گرگ مردم خوردخردمند بگریزد از بیخردشود خایه در زیر مرغان تباههرانگه که بیدادگر گشت شاهچراگاه این گاو کمتر نبودهم آبشخورش نیز بتر نبودبه پستان چنین خشک شد شیراویدگرگونه شد رنگ و آژیر اویچو بهرامشاه این سخنها شنودپشیمانی آمدش ز اندیشه زودبه یزدان چنین گفت کای کردگارتوانا و دانندهٔ روزگاراگر تاب گیرد دل من ز دادازین پس مرا تخت شاهی مبادزن فرخ پاک یزدانپرستدگر باره بر گاو مالید دستبه نام خداوند زردشت گفتکه بیرون گذاری نهان از نهفتز پستان گاوش ببارید شیرزن میزبان گفت کای دستگیرتو بیداد را کردهای دادگروگرنه نبودی ورا این هنرازان پس چنین گفت با کدخدایکه بیداد را داد شد باز جایتو باخنده و رامشی باش زینکه بخشود بر ما جهانآفرینبه هرکاره چون شیربا پخته شدزن و مرد زان کار پردخته شدبه نزدیک مهمان شد آن پاکرایهمی برد خوان از پسش کدخداینهاده بدو کاسهٔ شیرباچه نیکو بدی گر بدی زیرباازان شیربا شاه لختی بخوردچنین گفت پس با زن رادمردکه این تازیانه به درگاه بربیاویز جایی که باشد گذرنگه کن یکی شاخ بر در بلندنباید که از باد یابد گزندازان پس ببین تا که آید ز راههمی کن بدین تازیانه نگاهخداوند خانه بپویید سختبیاویخت آن شیب شاه از درختهمی داشت آن را زمانی نگاهپدید آمد از راه بیمر سپاههرانکس که این تازیانه بدیدبه بهرامشاه آفرین گستریدپیاده همه پیش شیب درازبرفتند و بردند یک یک نماززن و شوی گفت این بجز شاه نیستچنین چهره جز درخور گاه نیستپر از شرم رفتند هر دو ز راهپیاده دوان تا به نزدیک شاهکه شاها بزرگا ردا بخرداجهاندار و بر موبدان موبدابدین خانه درویش بد میزبانزنی بینوا شوی پالیزبانبران بندگی نیز پوزش نمودهمان شاه ما را پژوهش نمودکه چون تو بدین جای مهمان رسیدبدین بینوا خانه و مان رسیدبدو گفت بهرام کای روزبهترا دادم این مرز و این خوب دههمیشه جز از میزبانی مکنبرین باش و پالیزبانی مکنبگفت این و خندان بشد زان سراینشست از بر بارهٔ بادپایبشد زان ده بینوا شهریاربیامد به ایوان گوهرنگار
بخش۲۰برینگونه یک چند گیتی بخوردبه رزم و به بزم و به ننگ و نبردپس آگاهی آمد به هند و به رومبه ترک و به چین و به آباد بومکه بهرام را دل به بازیست بسکسی را ز گیتی ندارد به کسطلایه نه و دیدهبان نیز نهبه مرز اندرون پهلوان نیز نهبه بازی همی بگذارند جهاننداند همی آشکار و نهانچو خاقان چین این سخنها شنیدز چین و ختن لشکری برگزیددرم داد و سر سوی ایران نهادکسی را نیامد ز بهرام یادوزان سوی قیصر سپه برگرفتهمه کشور روم لشگر گرفتبه ایران چو آگاهی آمد ز رومز هند و ز چین و ز آباد بومکه قیصر سپه کرد و لشکر کشیدز چین و ختن لشکر آمد پدیدبه ایران هرانکس که بد پیشروز پیران و از نامداران نوهمه پیش بهرام گور آمدندپر از خشم و پیکار و شور آمدندبگفتند با شاه چندی درشتکه بخت فروزانت بنمود پشتسر رزمجویان به رزم اندرستترا دل به بازی و بزم اندرستبه چشم تو خوارست گنج و سپاههمان تاج ایران و هم تخت و گاهچنین داد پاسخ جهاندار شاهبدان موبدان نماینده راهکه دادار گیهان مرا یاورستکه از دانش برتران برترستبه نیروی آن پادشاه بزرگکه ایران نگه دارم از چنگ گرگبه بخت و سپاه و به شمشیر و گنجز کشور بگردانم این درد و رنجهمی کرد بازی بدان همنشانوزو پر ز خون دیدهٔ سرکشانهمی گفت هرکس کزین پادشابپیچد دل مردم پارسادل شاه بهرام بیدار بودازین آگهی پر ز تیمار بودهمی ساختی کار لشکر نهانندانست رازش کس اندر جهانهمه شهر ایران ز کارش به بیماز اندیشگان دل شده به دو نیمهمه گشته نومید زان شهریارتن و کدخدایی گرفتند خوارپس آگاه آمد به بهرامشاهکه آمد ز چین اندر ایران سپاهجهاندار گستهم را پیش خواندز خاقان چین چند با او براندکجا پهلوان بود و دستور بودچو رزم آمدی پیش رنجور بوددگر مهرپیروز به زاد راسوم مهربرزین خراد راچو بهرام پیروز بهرامیانخزروان رهام با اندیانیکی شاه گیلان یکی شاه ریکه بودند در رای هشیار پیدگر داد برزین رزمآزمایکجا زاولستان بدو بد به پایبیاورد چون قارن برزمهردگر دادبرزین آژنگ چهرگزین کرد ز ایرانیان سیهزارخردمند و شایستهٔ کارزاربرادرش را داد تخت و کلاهکه تا گنج و لشکر بدارد نگاهخردمند نرسی آزاد چهرهمش فر و دین بود هم داد و مهروزان جایگه لشکر اندر کشیدسوی آذرآبادگان پرکشیدچو از پارس لشکر فراوان ببردچنین بود رای بزرگان و خردکه از جنگ بگریخت بهرامشاهوزان سوی آذر کشیدست راهچو بهرام رخ سوی دریا نهادرسولی ز قیصر بیامد چو بادبه کاخیش نرسی فرود آوریدگرانمایه جایی چنانچون سزیدنشستند با رایزن بخردانبه نزدیک نرسی همه موبدانسراسر سخنشان بد از شهریارکه داد او به باد آن همه روزگارسوی موبدان موبد آمد سپاهبه آگاه بودن ز بهرامشاهکه بر ما همی رنج بپراگندچرا هم ز لشکر نه گنج آگندبه هرجای زر برفشاند همیهم ارج جوانی نداند همیپراگنده شد شهری و لشکریهمی جست هرکس ره مهتریکنون زو نداریم ما آگهیبما بازگردد بدی ار بهیازان پس چو گفتارها شد کهنبرین بر نهادند یکسر سخنکز ایران یکی مرد با آفرینفرستند نزدیک خاقان چینکه بنشین ازین غارت و تاختنز هرگونه باید برانداختنمگر بوم ایران بماند به جایچو از خانه آواره شد کدخدایچنین گفت نرسی که این روی نیستمر این آب را در جهان جوی نیستسلیحست و گنجست و مردان مردکز آتش به خنجر برآرند گردچو نومیدی آمد ز بهرامشاهکجا رفت با خوارمایه سپاهگر اندیشهٔ بد کنی بد رسدچه باید به شاهان چنین گشت بدشنیدند ایرانیان این سخنیکی پاسخ کژ فگندند بنکه بهارم ز ایدر سپاهی ببردکه ما را به غم دل بباید سپردچو خاقان بیاید به ایران به جنگنماند برین بوم ما بوی و رنگسپاهی و نرسی نماند به جایبکوبند بر خیره ما را به پاییکی چاره سازیم تا جای مابماند ز تن نگسلد پای مایکی موبدی بود نامش همایهنرمند و بادانش و پاکرایورا برگزیدند ایرانیانکه آن چاره را تنگ بندد میاننوشتند پس نامهای بندهواراز ایران به نزدیک آن شهریارسرنامه گفتند ما بندهایمبه فرمان و رایت سرافگندهایمز چیزی که باشد به ایران زمینفرستیم نزدیک خاقان چینهمان نیز با هدیه و باژ و ساوکه با جنگ ترکان نداریم تاوبیامد ز ایران خجسته همایخود و نامداران پاکیزهرایپیام بزرگان به خاقان بداددل شاه ترکان بدان گشت شادوزان جستن تیز بهرامشاهگریزان بشد تازیان با سپاهبه پیش گرانمایه خاقان بگفتدل و جان خاقان چو گل برشکفتبه ترکان چنین گفت خاقان چینکه ما برنهادیم بر چرخ زینکه آورد بیجنگ ایران به چنگ؟مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟فرستاده را چیز بسیار داددرم داد چینی و دینار دادیکی پاسخ نامه بنوشت و گفتکه با جان پاکان خرد باد جفتبدان بازگشتیم همداستانکه گفت این فرستادهٔ راستانچو من با سپاه اندرآیم به مروکنم روی کشور چو پر تذروبه رای و به داد و به رنگ و به بویابا آب شیر اندر آرم به جویبباشیم تا باژ ایران رسدهمان هدیه و ساو شیران رسدبه مرو آیم و زاستر نگذرمنخواهم که رنج آید از لشکرمفرستاده تازان به ایران رسیدز خاقان بگفت آنچ دید و شنیدبه مرو اندر آورد خاقان سپاهجهان شد ز گرد سواران سیاهچو آسوده شد سر بخوردن نهادکسی را نیامد ز بهرام یادبه مرو اندرون بانگ چنگ و ربابکسی را نبد جای آرام و خوابسپاهش همه باره کرده یلهطلایه نه بردشت و نه راحلهشکار و می و مجلس و بانگ چنگشب و روز ایمن نشسته ز جنگهمی باژ ایرانیان چشم داشتز دیر آمدن دل پر از خشم داشت
بخش۲۱وزان روی بهرام بیدار بودسپه را ز دشمن نگهدار بودشب و روز کارآگهان داشتیسپه را ز دشمن نهان داشتیچو آگهی آمد به بهرامشاهکه خاقان به مروست و چندان سپاهبیاورد لشکر ز آذر گشسپهمه بیبنه هر یکی با دو اسپقبا جوشن و ترگ رومی کلاهشب و روز چون باد تازان به راههمی تاخت لشکر چو از کوه سیلبه آمل گذشت از در اردبیلز آمل بیامد به گرگان کشیدهمی درد و رنج بزرگان کشیدز گرگان بیامد به شهر نسایکی رهنمون پیش پر کیمیابه کوه و بیابان بیراه رفتبه روز و به شبگاه و بیگاه رفتبه روز اندرون دیدهبان داشتیبه تیره شبان پاسبان داشتیبدینسان بیامد به نزدیک مرونپرد بدان گونه پران تذرونوندی بیامد ز کارآگهانکه خاقان شب و روز بیاندهانبه تدبیر نخچیر کشمیهن استکه دستورش از کهل اهریمنستچو بهرام بشنید زان شاد شدهمه رنجها بر دلش باد شدبرآسود روزی بدان رزمگاهچو آسودهتر گشت شاه و سپاهبه کشمیهن آمد به هنگام روزکه برزد سر از کوه گیتی فروزهمه گوش پرنالهٔ بوق شدهمه چشم پر رنگ منجوق شددهاده برآمد ز نخچیرگاهپرآواز شد گوش شاه و سپاهبدرید از آواز گوش هژبرتو گفتی همی ژاله بارد ز ابرچو خاقان ز نخچیر بیدار شدبه دست خزروان گرفتار شدچنان شد ز خون خاک آوردگاهکه گفتی همی تیربارد ز ماهچو سیصد تن از نامداران چینگرفتند و بستند بر پشت زینچو خاقان چینی گرفتار شدازان خواب آنگاه بیدار شدسپهبد ز کشمیهن آمد به مروشد از تاختن چارپایان چو غروبه مرو اندر از چینیان کس نماندبکشتند وز جنگیان بس نماندهرانکس کزیشان گریزان برفتپساندر همی تاخت بهرام تفتبرینسان همیراند فرسنگ سیپس پشت او قارن پارسیچو برگشت و آمد به نخچیرگاهببخشید چیز کسان بر سپاهز پیروزی چین چو سربر فراختهمه کامگاری ز یزدان شناختکجا داد بر نیک و بد دستگاهکه دارندهٔ آفتابست و ماه
بخش۲۲بیاسود در مرو بهرامگورچو آسوده شد شاه و جنگی ستورز تیزی روانش مدارا گزیددلش رای رزم بخارا گزیدبه یک روز و یک شب به آموی شدز نخچیر و بازی جهانجوی شدبیامد ز آموی یک پاس شبگذر کرد بر آب و ریگ فربچو خورشید روی هوا کرد زردبینداخت پیراهن لاژوردزمانه شد از گرد چون پر چرغجهانجوی بگذشت بر مای و مرغهمه لشکر ترک بر هم زدندبه بوم و به دشت آتش اندر زدندستاره همی دامن ماه جستپدر بر پسر بر همی راه جستز ترکان هرانکس که بد پیش روز پیران و خنجرگزاران توهمه پیش بهرام رفتند خوارپیاده پر از خون دل خاکسارکه شاها ردا و بلند اخترابر آزادگان جهان مهتراگر ایدونک خاقان گنهکار گشتز عهد جهاندار بیزار گشتبه دستت گرفتار شد بیگمانچو بشکست پیمان شاه جهانتو خون سر بیگناهان مریزنه خوب آید از نامداران ستیزگر از ما همی باژ خواهی رواستسر بیگناهان بریدن چراستهمه مرد و زن بندگان توایمبه رزم اندر افگندگان توایمدل شاه بهرام زیشان بسوختبه دست خرد چشم خشمش بدوختز خون ریختن دست گردان ببستپراندیشه شد شاه یزدانپرستچو مهر جهاندار پیوسته شددل مرد آشفته آهسته شدبر شاه شد مهتر مهترانبپذرفت هر سال باژ گرانازین کار چون کام او شد رواابا باژ بستد ز ترکان نواچو برگشت و آمد به شهر فربپر از رنگ رخسار و پرخنده لببرآسود یک هفته لشکر نراندز چین مهتران را همه پیش خواندبرآورد میلی ز سنگ و ز گجکه کس را به ایران ز ترک و خلجنباشد گذر جز به فرمان شاههمان نیز جیحون میانجی به راهبه لشکر یکی مرد بد شمر نامخردمند و با گوهر و رای و کاممر او را به توران زمین شاه کردسر تخت او افسر ماه کردهمان تاج زرینش بر سر نهادهمه شهر توران بدو گشت شاد
بخش۲۳چو شد کار توران زمین ساختهدل شاه ز اندیشه پرداختهبفرمود تا پیش او شد دبیرقلم خواست با مشک و چینی حریربه نرسی یکی نامه فرمود شاهز پیکار ترکان و کار سپاهسر نامه کرد آفرین نهانازین بنده بر کردگار جهانخداوند پیروزی و دستگاهخداوند بهرام و کیوان و ماهخداوند گردنده چرخ بلندخداوند ارمنده خاک نژندبزرگی و خردی به پیمان اوستهمه بودنی زیر فرمان اوستنوشتم یکی نامه از مرز چینبه نزد برادر به ایران زمینبه نزد بزرگان ایرانیاننوشتن همین نامه بر پرنیانهرانکس که او رزم خاقان ندیدازین جنگجویان بباید شنیدسپه بود چندانک گفتی سپهرز گردش به قیر اندر اندود چهرهمه مرز شد همچو دریای خونسر بخت بیداد گشته نگونبه رزم اندرون او گرفتار شدوزو چرخ گردنده بیزار شدکنون بسته آوردمش بر هیونجگر خسته و دیدگان پر ز خونهمه گردن سرکشان گشت نرمزبان چرب و دلها پر از خون گرمپذیرفت باژ آنک بدخواه بودبه راه آمدند آنک بیراه بودکنون از پس نامه من با سپاهبیایم به کام دل نیکخواههیونان کفکافگن بادپایبرفتند چون ابر غران ز جایچو نامه به نزدیک نرسی رسیدز شادی دل پادشا بردمیدبشد موبد موبدان پیش اویهرانکس که بود از یلان جنگ جویبه شادی برآمد ز ایران خروشنهادند هر یک به آواز گوشدل نامداران ز تشویر شاههمی بود پیچان ز بهر گناهبه پوزش به نزدیک موبد شدندهمه دلهراسان ز هر بد شدندکز اندیشه کژ و فرمان دیوببرد دل از راه گیهان خدیوبدان مایه لشکر که برد این گمانکه یزدان گشاید در آسمانشگفتیست این کز گمان بگذردهم از رای داننده مرد خردچو پاسخ شود نامه بر خوب و زشتهمین پوزش ما بباید نوشتکه گر چند رفت از برزگان گناهببخشد مگر نامبردار شاهبپذرفت نرسی که ایدون کنمکه کین از دل شاه بیرون کنمپس آن نامه را زود پاسخ نوشتپدیدار کرد اندرو خوب و زشتکه ایرانیان از پی درد و رنجهمان از پی بوم و فرزند و گنجگرفتند خاقان چین را پناهبه نومیدی از نامبردار شاهنه از دشمنی بد نه از درد و کیننه بر شاه بودست کس را گزینیکی مهتری نام او برزمهربدان رفتن راه بگشاد چهربیامد به نزدیک شاه جهانهمه رازها برگشاد از نهانز گفتار او شاه خشنود گشتچنین آتش تیز بیدود گشتچغانی و چگلی و بلخی ردانبخاری و از غرجگان موبدانبرفتند با باژ و برسم به دستنیایش کنان پیش آتشپرستکه ما شاه را یکسره بندهایمهمان باژ را گردن افگندهایمهمان نیز هر سال با باژ و ساوبه درگه شدی هرک بودیش تاو
بخش۲۴چو شد ساخته کار آتشکدههمان جای نوروز و جشن سدهبیامد سوی آذرآبادگانخود و نامداران و آزادگانپرستندگان پیش آذر شدندهمه موبدان دست بر سر شدندپرستندگان را ببخشید چیزوز آتشکده روی بنهاد تیزخرامان بیامد به شهر صطخرکه شاهنشهان را بدان بود فخرپراگنده از چرم گاوان میشکه بر پشت پیلان همی راند پیشهزار و صد و شست قنطار بوددرم بو ازو نیز و دینار بودکه بر پهلوی موبد پارسیهمی نام بردیش پیداوسیبیاورد پس مشکهای ادیمبگسترد و شادان برو ریخت سیمبه ره بر هران پل که ویران بدیدرباطی که از کاروانان شنیدز گیتی دگر هرکه درویش بودوگر نانش از کوشش خویش بودسدگیر به کپان بسختید سیمزن بیوه و کودکان یتیمچهارم هران پیر کز کارکردفروماند وزو روز ننگ و نبردبه پنجم هرانکس که بد با نژادتوانگر نکردی ازو هیچ یادششم هرکه آمد ز راه درازهمی داشت درویشی خویش رازبدیشان ببخشید چندین درمنبد شاه روزی ز بخشش دژمغنیمت همه بهر لشکر نهادنیامدش از آگندن گنج بادبفرمود پس تاج خاقان چینکه پیش آورد مردم پاکدینگهرها که بود اندرو آژدهبکندند و دیوار آتشکدهبه زر و به گوهر بیاراستندسر تخت آذر بپیراستندوزان جایگه شد سوی طیسفونکه نرسی بد و موبد رهنمونپذیره شدندش همه مهترانبزرگان ایران و کنداورانچو نرسی بدید آن سر و تاج شاهدرفش دلفروز و چندان سپاهپیاده شد و برد پیشش نمازبزرگان و هم موبد سرفرازبفرمود بهرام تا برنشستگرفت آن زمان دست او را به دستبیامد نشست از بر تخت زربزرگان به پیش اندرون با کمرببخشید گنجی به مرد نیازدر تنگ زندان گشادند باززمانه پر از رامش و داد شددل غمگنان از غم آزاد شدز هر کشوری رنج و غم دور کردز بهر بزرگان یکی سور کردبدان سور هرکس که بشتافتیهمه خلعت مهتری یافتی
بخش۲۵سیوم روز بزم ردان ساختندنویسنده را پیش بنشاختندبه می خوردن اندر چو بگشاد چهریکی نامه بنوشت شادان به مهرسر نامه کرد آفرین از نخستبران کو روان را به شادی بشستخرد بر دل خویش پیرایه کردبه رنج تن از مردمی مایه کردهمه نیکویها ز یزدان شناختخرد جست و با مرد دانا بساختبدانید کز داد جز نیکویینیاید نکوبد در بدخوییهرانکس که از کارداران ماسرافراز و جنگی سواران مابنالد نه بیند بجز چاه و داروگر کشته بر خاک افگنده خواربکوشید تا رنجها کم کنیددل غمگنان شاد و بیغم کنیدکه گیتی فراوان نماند به کسبیآزاری و داد جویید و بسبدین گیتی اندر نشانه منمسر راستی را بهانه منمکه چندان سپه کرد آهنگ منهم آهنگ این نامدار انجمناز ایدر برفتم به اندک سپاهشدند آنک بدخواه بد نیک خواهیکی نامداری چو خاقان چینجهاندار با تاج و تخت و نگینبه دست مناندر گرفتار شدسر بخت ترکان نگونسار شدمرا کرد پیروز یزدان پاکسر دشمنان رفت در زیر خاکجز از بندگی پیشهٔ من مبادجز از راست اندیشهٔ من مبادنخواهم خراج از جهان هفت سالاگر زیردستی بود گر همالبه هر کارداری و خودکامهاینوشتند بر پهلوی نامهایکه از زیردستان جز از رسم و دادنرانید و از بد نگیرید یادهرانکس که درویش باشد به شهرکه از روز شادی نیابند بهرفرستید نزدیک ما نامشانبرآریم زان آرزو کامشاندگر هرک هستند پهلونژادکه گیرند از رفتن رنج یادهم از گنج ما بینیازی دهیدخردمند را سرفرازی دهیدکسی را که فامست و دستش تهیستبه هر کار بیارج و بی فرهیستهم از گنجماشان بتوزید فامبه دیوانهایشان نویسید نامز یزدان بخواهید تا هم چنیندل ما بدارد به آیین و دینبدین مهر ما شادمانی کنیدبران مهتران مهربانی کنیدهمان بندگان را مدارید خوارکه هستند هم بندهٔ کردگارکسی کش بود پایهٔ سنگیاندهد کودکان را به فرهنگیانبه دانش روان را توانگر کنیدخرد را ز تن بر سر افسر کنیدز چیز کسان دور دارید دستبیآزار باشید و یزدانپرستبکوشید و پیمان ما مشکنیدپی و بیخ و پیوند بد برکنیدبه یزدان پناهید و فرمان کنیدروان را به مهرش گروگان کنیدمجویید آزار همسایگانهم آن بزرگان و پرمایگانهرانکس که ناچیز بد چیره گشتوز اندازهٔ کهتری برگذشتبزرگش مخوانید کان برتریسبک بازگردد سوی کهتریز درویش چیزی مدارید بازهرانکس که هست از شما بینیازبه پاکان گرایید و نیکی کنیددل و پشت خواهندگان مشکنیدهران چیز کان دور گشت از پسندبدان چیز نزدیک باشد گزندز دارنده بر جان آنکس درودکه از مردمی باشدش تار و پودچو اندر نوشتند چینی حریرسر خامه را کرد مشکین دبیربه عنوان برش شاه گیتی نوشتدل داد و دانندهٔ خوب و زشتخداوند بخشایش و فر و زورشهنشاه بخشنده بهرام گورسوی مرزبانان فرمانبرانخردمند و دانا و جنگی سرانبه هر سو نوند و سوار و هیونهمی رفت با نامهٔ رهنمونچو آن نامه آمد به هر کشوریبه هر نامداری و هر مهتریهمی گفت هرکس که یزدان سپاسکه هست این جهاندار یزدان شناسزن و مرد و کودک به هامون شدندبه هر کشور از خانه بیرون شدندهمی خواندند آفرین نهانبران دادگر شهریار جهانازان پس به خوردن بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندیکی نیمه از روز خوردن بدیدگر نیمه زو کارکردن بدیهمی نو به هر بامدادی پگاهخروشی بدی پیش درگاه شاهکه هرکس که دارد خورید و دهیدسپاسی ز خوردن به خود برنهیدکسی کش نیازست آید به گنجستاند ز گنج درم سخته پنجسه من تافته بادهٔ سالخوردهبه رنگ گل نار و با رنگ زردهانی به رامش نهادند رویپرآواز میخواره شد شهر و کویچنان بد که از بید و گل افسریز دیدار او خواستندی کرییکی شاخ نرگس به تای درمخریدی کسی زان نگشتی دژمز شادی جوان شد دل مرد پیربه چشمه درون آبها گشت شیرجهانجوی کرد از جهاندار یادکه یکسر جهان دید زانگونه شاد
بخش۲۶به نرسی چنین گفت یک روز شاهکز ایدر برو با نگین و کلاهخراسان ترا دادم آباد کندل زیردستان به ما شاد کننگر تا نباشی بجز دادگرمیاویز چنگ اندرین رهگذرپدر کرد بیداد و پیچد ازانچو مردی برهنه ز باد خزانبفرمود تا خلعتش ساختندگرانمایه گنجی بپرداختندبدو گفت یزدان پناه تو بادسر تخت خورشید گاه تو بادبه رفتن دو هفته درنگ آمدشتنآسان خراسان به چنگ آمدشچو نرسی بشد هفتهای برگذشتدل شاه ز اندیشه پردخته گشتبفرمود تا موبد موبدانبرفت و بیاورد چندی ردانبدو گفت شد کار قیصر درازرسولش همی دیر یابد جوازچه مردست و اندر خرد تا کجاستکه دارد روان از خرد پشت راستبدو گفت موبد انوشه بدیجهاندار و با فره ایزدییکی مرد پیرست با رای و شرمسخن گفتنش چرب و آواز نرمکسی کش فلاطون به دست اوستادخردمند و بادانش و بانژادیکی برمنش بود کامد ز رومکنون خیره گشت اندرین مرز و بومبپژمرد چون لاله در ماه دیتنش خشک و رخساره همرنگ نیهمه کهترانش به کردار میشکه روز شکارش سگ آید به پیشبه کندی و تندی بما ننگریدوزین مرز کس را به کس نشمریدبه موبد چنین گفت بهرام گورکه یزدان دهد فر و دیهیم و زورمرا گر جهاندار پیروز کردشب تیره بر بخت من روز کردیکی قیصر روم و قیصر نژادفریدون ورا تاج بر سر نهادبزرگست وز سلم دارد نژادز شاهان فزونتر به رسم و به دادکنون مردمی کرد و فرزانگیچو خاقان نیامد به دیوانگیورا پیش خوانیم هنگام بارسخن تا چه گوید که آید به کاروزان پس به خوبی فرستمش بازز مردم نیم در جهان بینیازیکی رزم جوید سپاه آورددگر بزم و زرین کلاه آوردمرا ارج ایشان بباید شناختبزرگ آنک با نامداران بساختبرو آفرین کرد موبد به مهرکه شادان بدی تا بگردد سپهر
بخش۲۷سپهبد فرستاده را پیش خواندبران نامور پیشگاهش نشاندچو بشنید بیدار شاه جهانفرستاده را خواند پیش مهانبیامد جهاندیده دانای پیرسخنگوی و بادانش و یادگیربه کش کرده دست و سرافگنده پستبر تخت شاهی به زانو نشستبپرسید بهرام و بنواختشبر تخت پیروزه بنشاختشبدو گفت کایدر بماندی تو دیرز دیدار این مرز ناگشته سیرمرا رزم خاقان ز تو باز داشتبه گیتی مرا همچو انباز داشتکنون روزگار توام تازه شدترا بودن ایدر بیاندازه شدسخن هرچ گویی تو پاسخ دهیموز آواز تو روز فرخ نهیمفرستادهٔ پیر کرد آفرینکه بیتو مبادا زمان و زمینهران پادشاهی که دارد خردز گفت خردمند رامش بردبه یزدان خردمند نزدیکتربداندیش را روز تاریکترتو بر مهتران جهان مهتریکه هم مهتر و شاه و هم بهتریترا دانش و هوش و دادست و فربر آیین شاهان پیروزگرهمانت خرد هست و پاکیزه رایبر هوشمندان توی کدخدایکه جاوید بادی تن و جان درستمبیناد گردون میان تو سستزبانت ترازوست و گفتن گهرگهر سخته هرگز که بیند به زراگر چه فرستادهٔ قیصرمهمان چاکر شاه را چاکرمدرودی رسانم ز قیصر به شاهکه جاوید باد این سر و تاج و گاهو دیگر که فرمود تا هفت چیزبپرسم ز دانندگان تو نیزبدو گفت شاه این سخنها بگویسخنگوی را بیشتر آبرویبفرمود تا موبد موبدانبشد پیش با مهتران و ردانبشد موبد و هرکه دانا بدندبه هر دانشیبر توانا بدندسخنگوی بگشاد راز از نهفتسخنهای قیصر به موبد بگفتبه موبد چنین گفت کای رهنمونچه چیز آنک خوانی همی اندروندگر آنک بیرونش خوانی همیجزین نیز نامش ندانی همیزبر چیست ای مهتر و زبر چیستهمان بیکرانه چه و خوار کیستچه چیز آنک نامش فراوان بودمر او را به هر جای فرمان بودچنین گفت موبد به فرزانه مردکه مشتاب وز راه دانش مگردمر این را که گفتی تو پاسخ یکیستسخن در درون و برون اندکیستبرون آسمان و درونش هواستزبر فر یزدان فرمانرواستهمان بیکران در جهان ایزدستاگر تاب گیری به دانش به دستزبر چون بهشتست و دوزخ به زیربد آن را که باشد به یزدان دلیردگر آنک بسیار نامش بودرونده به هر جای کامش بودخرد دارد ای پیر بسیار نامرساند خرد پادشا را به کامیکی مهر خوانند و دیگر وفاخرد دور شد درد ماند و جفازبانآوری راستی خواندشبلنداختری زیرکی داندشگهی بردبار و گهی رازدارکه باشد سخن نزد او پایدارپراگنده اینست نام خرداز اندازهها نام او بگذردتو چیزی مدان کز خرد برترستخرد بر همه نیکویها سرستخرد جوید آگنده راز جهانکه چشم سر ما نبیند نهاندگر آنک دارد جهاندار خواربه هر دانش از کردهٔ کردگارستارهست رخشان ز چرخ بلندکه بینا شمارش بداند که چندبلند آسمان را که فرسنگ نیستکسی را بدو راه و آهنگ نیستهمی خوار گیری شمار وراهمان گردش روزگار وراکسی کو ببیند ز پرتاب تیربماند شگفت اندرو تیز ویرستاره همی بشمرد ز آسمانازین خوارتر چیست ای شادمانمن این دانم ار هست پاسخ جزینفراخست رای جهانآفرینسخندان قیصر چو پاسخ شنیدزمین را ببوسید و فرمان گزیدبه بهرام گفت ای جهاندار شاهز یزدان برینبر فزونی مخواهکه گیتی سراسر به فرمان تستسر سرکشان زیر پیمان تستپسند بزرگان فرخنژادندارد جهان چون تو شاهی به یادهمان نیز دستورت از موبدانبه دانش فزونست از بخردانهمه فیلسوفان ورا بندهاندبه دانایی او سرافگندهاندچو بهرام بشنید شادی نمودبه دلش اندرون روشنایی فزودبه موبدم درم داد ده بدره نیزهمان جامه و اسپ و بسیار چیزوزانجا خرامان بیامد بدرخرد یافته موبد پرهنرفرستادهٔ قیصر نامدارسوی خانه رفت از بر شهریار
بخش۲۸ چو خورشید بر چرخ بنمود دستشهنشاه بر تخت زرین نشستفرستادهٔ قیصر آمد به درخرد یافته موبد پرگهربه پیش شهنشاه رفتند شادسخنها ز هرگونه کردند یادفرستاده را موبد شاه گفتکه ای مرد هشیار بییار و جفتز گیتی زیانکارتر کار چیستکه بر کردهٔ او بباید گریستچه دانی تو اندر جهان سودمندکه از کردنش مرد گردد بلندفرستاده گفت آنک دانا بودهمیشه بزرگ و توانا بودتن مرد نادان ز گل خوارتربه هر نیکئی ناسزاوارترز نادان و دانا زدی داستانشنیدی مگر پاسخ راستانبدو گفت موبد که نیکو نگربیندیش و ماهی به خشکی مبرفرستاده گفت ای پسندیده مردسخنها ز دانش توان یاد کردتو این گر دگرگونه دانی بگویکه از دانش افزون شود آبرویبدو گفت موبد که اندیشه کنکز اندیشه بازیب گردد سخنز گیتی هرانکو بیآزارترچنان دان که مرگش زیانکارتربه مرگ بدان شاد باشی رواستچو زاید بد و نیک تن مرگ راستازین سودمندی بود زان زیانخرد را میانجی کن اندر میانچو بشنید رومی پسند آمدشسخنهای او سودمند آمدشبخندید و بر شاه کرد آفرینبدو گفت فرخنده ایران زمینکه تخت شهنشاه بیند همیچو موبد بروبر نشیند همیبه دانش جهان را بلند افسریبه موبد ز هر مهتری برتریاگر باژ خواهی ز قیصر رواستک دستور تو بر جهان پادشاستز گفتار او شاد شد شهریاردلش تازه شد چو گل اندر بهاربرون شد فرستاده از پیش شاهشب آمد برآمد درفش سیاهپدید آمد آن چادر مشکبویبه عنبر بیالود خورشید رویشکیبا نبد گنبد تیزگردسر خفته از خواب بیدار کرددرفشی بزد چشمهٔ آفتابسر شاه گیتی سبک شد ز خوابدر بار بگشاد سالار بارنشست از بر تخت خود شهریاربفرمود تا خلعت آراستندفرستاده را پیش او خواستندز سیمین و زرین و اسپ و ستامز دینار گیتی که بردند نامز دینار و گوهر ز مشک و عبیرفزون گشت از اندیشهٔ تیزویر