انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 49 از 64:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  63  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
بخش۱۹
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران
بهار آمد و شد جهان چون بهشت
به خاک سیه بر فلک لاله کشت
همه بومها پر ز نخجیر گشت
بجوی آبها چون می و شیر گشت
گرازیدن گور و آهو به شخ
کشیدند بر سبزه هر جای نخ
همه جویباران پر از مشک دم
بسان گل نارون می به خم
بگفتند با شاه بهرام گور
که شد دیر هنگام نخچیر گور
چنین داد پاسخ که مردی هزار
گزین کرد باید ز لشکر سوار
سوی تور شد شاه نخچیرجوی
جهان گشت یکسر پر از گفت‌وگوی
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان
بپرداختند آن دلاور مهان
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج
زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج
به نخچیر شد شهریار دلیر
یکی اژدها دید چون نره شیر
به بالای او موی زیر سرش
دو پستان بسان زنان از برش
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ
بزد بر بر اژدها بی‌درنگ
دگر تیز زد بر میان سرش
فروریخت چون آب خون از برش
فرود آمد و خنجری برکشید
سراسر بر اژدها بردرید
یکی مرد برنا فروبرده بود
به خون و به زهر اندر افسرده بود
بران مرد بسیار بگریست زار
وزان زهر شد چشم بهرام تار
وزانجا بیامد به پرده‌سرای
می آورد و خوبان بربط سرای
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت
شد از میوه پالیزها چون بهشت
چنان ساخت کاید به تور اندرون
پرستنده با او یکی رهنمون
به شبگیر هرمزد خرداد ماه
ازان دشت سوی دهی رفت‌شاه
ببیند که اندر جهان داد هست
بجوید دل مرد یزدان‌پرست
همی راند شبدیز را نرم‌نرم
برین‌گونه تا روز برگشت گرم
همی‌راند حیران و پیچان به راه
به خواب و به آب آرزومند شاه
چنین تا به آباد جایی رسید
به هامون به نزد سرایی رسید
زنی دید بر کتف او بر سبوی
ز بهرام خسرو بپوشید روی
بدو گفت بهرام کایدر سپنج
دهید ار نه باید گذشتن به رنج
چنین گفت زن کای نبرده سوار
تو این خانه چون خانهٔ خویش دار
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند
زن میزبان شوی را پیش خواند
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال
چو گاه جو آید بکن در جوال
خود آمد به جایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت
حصیری بگسترد و بالش نهاد
به بهرام بر آفرین کرد یاد
سوی خانهٔ آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد
که این پیر و ابله بماند به جای
هرانگه که بیند کس اندر سرای
نباشد چنین کار کار زنان
منم لشکری‌دار دندان کنان
بشد شاه بهرام و رخ را بشست
کزان اژدها بود ناتن درست
بیامد نشست از بر آن حصیر
بدر خانه بر پای بد مرد پیر
بیاورد خوانی و بنهاد راست
برو تره و سرکه و نان و ماست
بخورد اندکی نان و نالان بخفت
به دستار چینی رخ اندر نهفت
چو از خواب بیدار شد زن بشوی
همی گفت کای زشت ناشسته روی
بره کشت باید ترا کاین سوار
بزرگست و از تخمهٔ شهریار
که فر کیان دارد و نور ماه
نماند همی جز به بهرامشاه
چنین گفت با زن گرانمایه شوی
که چندین چرا بایدت گفت‌وگوی
نداری نمکسود و هیزم نه نان
چه سازی تو برگ چنین میهمان
بره‌کشتی و خورد و رفت این سوار
تو شو خر به انبوهی اندر گذار
زمستان و سرما و باد دمان
به پیش آیدت یک زمان بی‌گمان
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک‌پی بود و هم رای‌زن
به ره کشته شد هم به فرجام کار
به گفتار آن زن ز بهر سوار
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت
برند آتش از هیزم نیم‌سخت
بیاورد چیزی بر شهریار
برو خایه و تره جویبار
یکی پاره بریان ببرد از بره
همان پخته چیزی که بد یکسره
چو بهرام دست از خورشها بشست
همی بود بی‌خواب و ناتن‌درست
چو شب کرد با آفتاب انجمن
کدوی می و سنجد آورد زن
بدو گفت شاه ای زن کم‌سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا به گفتار تو می خوریم
به می درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
ز بهرامت آزادیست ار گله
زن کم‌سخن گفت آری نکوست
هم آغاز هر کار و فرجام ازوست
بدو گفت بهرام کاین است و بس
ازو دادجویی نبینند کس
زن برمنش گفت کای پاک‌رای
برین ده فراوان کس است و سرای
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان و از کارداران بود
یکی نام دزدی نهد بر کسی
که فرجام زان رنج یابد بسی
ز بهر درم گرددش کینه‌کش
که ناخوش کند بر دلش روز خوش
زن پاک‌تن را به آلودگی
برد نام و آرد به بیهودگی
زیانی بود کان نیابد به گنج
ز شاه جهاندار اینست رنج
پراندیشه شد زان سخن شهریار
که بد شد ورا نام زان مایه‌کار
چنین گفت پس شاه یزدان‌شناس
که از دادگر کس ندارد سپاس
درشتی کنم زین سخن ماه چند
که پیدا شود داد و مهر از گزند
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت
همه شب دلش با ستم بود جفت
بدانگه که شب چادر مشک‌بوی
بدرید و بر چرخ بنمود روی
بیامد زن از خانه با شوی گفت
که هر کاره و آتش آر از نهفت
ز هرگونه تخم اندرافگن به آب
نباید که بیند ورا آفتاب
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر
تو این کار هر کاره، آسان مگیر
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش
به پستانش بر دست مالید و گفت
به نام خداوند بی‌یار و جفت
تهی بود پستان گاوش ز شیر
دل میزبان جوان گشت پیر
چنین گفت با شوی کای کدخدای
دل شاه گیتی دگر شد بران
ستمکاره شد شهریار جهان
دلش دوش پیچان شد اندر نهان
بدو گفت شوی از چه گویی همی
به فال بد اندر چه جویی همی
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی
مرا بیهده نیست این گفت‌وگوی
چو بیدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد ببایست ماه
به پستانها در شود شیرخشک
نبودی به نافه درون نیز مشک
زنا و ربا آشکارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود
به دشت اندرون گرگ مردم خورد
خردمند بگریزد از بی‌خرد
شود خایه در زیر مرغان تباه
هرانگه که بیدادگر گشت شاه
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بتر نبود
به پستان چنین خشک شد شیراوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی
چو بهرامشاه این سخنها شنود
پشیمانی آمدش ز اندیشه زود
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توانا و دانندهٔ روزگار
اگر تاب گیرد دل من ز داد
ازین پس مرا تخت شاهی مباد
زن فرخ پاک یزدان‌پرست
دگر باره بر گاو مالید دست
به نام خداوند زردشت گفت
که بیرون گذاری نهان از نهفت
ز پستان گاوش ببارید شیر
زن میزبان گفت کای دستگیر
تو بیداد را کرده‌ای دادگر
وگرنه نبودی ورا این هنر
ازان پس چنین گفت با کدخدای
که بیداد را داد شد باز جای
تو باخنده و رامشی باش زین
که بخشود بر ما جهان‌آفرین
به هرکاره چون شیربا پخته شد
زن و مرد زان کار پردخته شد
به نزدیک مهمان شد آن پاک‌رای
همی برد خوان از پسش کدخدای
نهاده بدو کاسهٔ شیربا
چه نیکو بدی گر بدی زیربا
ازان شیربا شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن رادمرد
که این تازیانه به درگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر
نگه کن یکی شاخ بر در بلند
نباید که از باد یابد گزند
ازان پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه
خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب شاه از درخت
همی داشت آن را زمانی نگاه
پدید آمد از راه بی‌مر سپاه
هرانکس که این تازیانه بدید
به بهرامشاه آفرین گسترید
پیاده همه پیش شیب دراز
برفتند و بردند یک یک نماز
زن و شوی گفت این بجز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست
پر از شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا به نزدیک شاه
که شاها بزرگا ردا بخردا
جهاندار و بر موبدان موبدا
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی‌نوا شوی پالیزبان
بران بندگی نیز پوزش نمود
همان شاه ما را پژوهش نمود
که چون تو بدین جای مهمان رسید
بدین بی‌نوا خانه و مان رسید
بدو گفت بهرام کای روزبه
ترا دادم این مرز و این خوب ده
همیشه جز از میزبانی مکن
برین باش و پالیزبانی مکن
بگفت این و خندان بشد زان سرای
نشست از بر بارهٔ بادپای
بشد زان ده بی‌نوا شهریار
بیامد به ایوان گوهرنگار
     
  
مرد

 
بخش۲۰
برین‌گونه یک چند گیتی بخورد
به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد
پس آگاهی آمد به هند و به روم
به ترک و به چین و به آباد بوم
که بهرام را دل به بازیست بس
کسی را ز گیتی ندارد به کس
طلایه نه و دیده‌بان نیز نه
به مرز اندرون پهلوان نیز نه
به بازی همی بگذارند جهان
نداند همی آشکار و نهان
چو خاقان چین این سخنها شنید
ز چین و ختن لشکری برگزید
درم داد و سر سوی ایران نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد
وزان سوی قیصر سپه برگرفت
همه کشور روم لشگر گرفت
به ایران چو آگاهی آمد ز روم
ز هند و ز چین و ز آباد بوم
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید
ز چین و ختن لشکر آمد پدید
به ایران هرانکس که بد پیش‌رو
ز پیران و از نامداران نو
همه پیش بهرام گور آمدند
پر از خشم و پیکار و شور آمدند
بگفتند با شاه چندی درشت
که بخت فروزانت بنمود پشت
سر رزمجویان به رزم اندرست
ترا دل به بازی و بزم اندرست
به چشم تو خوارست گنج و سپاه
هم‌ان تاج ایران و هم تخت و گاه
چنین داد پاسخ جهاندار شاه
بدان موبدان نماینده راه
که دادار گیهان مرا یاورست
که از دانش برتران برترست
به نیروی آن پادشاه بزرگ
که ایران نگه دارم از چنگ گرگ
به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج
همی کرد بازی بدان همنشان
وزو پر ز خون دیدهٔ سرکشان
همی گفت هرکس کزین پادشا
بپیچد دل مردم پارسا
دل شاه بهرام بیدار بود
ازین آگهی پر ز تیمار بود
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان
همه شهر ایران ز کارش به بیم
از اندیشگان دل شده به دو نیم
همه گشته نومید زان شهریار
تن و کدخدایی گرفتند خوار
پس آگاه آمد به بهرامشاه
که آمد ز چین اندر ایران سپاه
جهاندار گستهم را پیش خواند
ز خاقان چین چند با او براند
کجا پهلوان بود و دستور بود
چو رزم آمدی پیش رنجور بود
دگر مهرپیروز به زاد را
سوم مهربرزین خراد را
چو بهرام پیروز بهرامیان
خزروان رهام با اندیان
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بودند در رای هشیار پی
دگر داد برزین رزم‌آزمای
کجا زاولستان بدو بد به پای
بیاورد چون قارن برزمهر
دگر دادبرزین آژنگ چهر
گزین کرد ز ایرانیان سی‌هزار
خردمند و شایستهٔ کارزار
برادرش را داد تخت و کلاه
که تا گنج و لشکر بدارد نگاه
خردمند نرسی آزاد چهر
همش فر و دین بود هم داد و مهر
وزان جایگه لشکر اندر کشید
سوی آذرآبادگان پرکشید
چو از پارس لشکر فراوان ببرد
چنین بود رای بزرگان و خرد
که از جنگ بگریخت بهرامشاه
وزان سوی آذر کشیدست راه
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد
رسولی ز قیصر بیامد چو باد
به کاخیش نرسی فرود آورید
گرانمایه جایی چنانچون سزید
نشستند با رای‌زن بخردان
به نزدیک نرسی همه موبدان
سراسر سخنشان بد از شهریار
که داد او به باد آن همه روزگار
سوی موبدان موبد آمد سپاه
به آگاه بودن ز بهرامشاه
که بر ما همی رنج بپراگند
چرا هم ز لشکر نه گنج آگند
به هرجای زر برفشاند همی
هم ارج جوانی نداند همی
پراگنده شد شهری و لشکری
همی جست هرکس ره مهتری
کنون زو نداریم ما آگهی
بما بازگردد بدی ار بهی
ازان پس چو گفتارها شد کهن
برین بر نهادند یکسر سخن
کز ایران یکی مرد با آفرین
فرستند نزدیک خاقان چین
که بنشین ازین غارت و تاختن
ز هرگونه باید برانداختن
مگر بوم ایران بماند به جای
چو از خانه آواره شد کدخدای
چنین گفت نرسی که این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
سلیحست و گنجست و مردان مرد
کز آتش به خنجر برآرند گرد
چو نومیدی آمد ز بهرامشاه
کجا رفت با خوارمایه سپاه
گر اندیشهٔ بد کنی بد رسد
چه باید به شاهان چنین گشت بد
شنیدند ایرانیان این سخن
یکی پاسخ کژ فگندند بن
که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد
که ما را به غم دل بباید سپرد
چو خاقان بیاید به ایران به جنگ
نماند برین بوم ما بوی و رنگ
سپاهی و نرسی نماند به جای
بکوبند بر خیره ما را به پای
یکی چاره سازیم تا جای ما
بماند ز تن نگسلد پای ما
یکی موبدی بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاک‌رای
ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان
نوشتند پس نامه‌ای بنده‌وار
از ایران به نزدیک آن شهریار
سرنامه گفتند ما بنده‌ایم
به فرمان و رایت سرافگنده‌ایم
ز چیزی که باشد به ایران زمین
فرستیم نزدیک خاقان چین
همان نیز با هدیه و باژ و ساو
که با جنگ ترکان نداریم تاو
بیامد ز ایران خجسته همای
خود و نامداران پاکیزه‌رای
پیام بزرگان به خاقان بداد
دل شاه ترکان بدان گشت شاد
وزان جستن تیز بهرامشاه
گریزان بشد تازیان با سپاه
به پیش گرانمایه خاقان بگفت
دل و جان خاقان چو گل برشکفت
به ترکان چنین گفت خاقان چین
که ما برنهادیم بر چرخ زین
که آورد بی‌جنگ ایران به چنگ؟
مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟
فرستاده را چیز بسیار داد
درم داد چینی و دینار داد
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت
که با جان پاکان خرد باد جفت
بدان بازگشتیم همداستان
که گفت این فرستادهٔ راستان
چو من با سپاه اندرآیم به مرو
کنم روی کشور چو پر تذرو
به رای و به داد و به رنگ و به بوی
ابا آب شیر اندر آرم به جوی
بباشیم تا باژ ایران رسد
همان هدیه و ساو شیران رسد
به مرو آیم و زاستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید
به مرو اندر آورد خاقان سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد
کسی را نیامد ز بهرام یاد
به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب
سپاهش همه باره کرده یله
طلایه نه بردشت و نه راحله
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ
شب و روز ایمن نشسته ز جنگ
همی باژ ایرانیان چشم داشت
ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت
     
  
مرد

 
بخش۲۱
وزان روی بهرام بیدار بود
سپه را ز دشمن نگهدار بود
شب و روز کارآگهان داشتی
سپه را ز دشمن نهان داشتی
چو آگهی آمد به بهرامشاه
که خاقان به مروست و چندان سپاه
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ
همه بی‌بنه هر یکی با دو اسپ
قبا جوشن و ترگ رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان به راه
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل
به آمل گذشت از در اردبیل
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همی درد و رنج بزرگان کشید
ز گرگان بیامد به شهر نسا
یکی رهنمون پیش پر کیمیا
به کوه و بیابان بی‌راه رفت
به روز و به شب‌گاه و بی‌گاه رفت
به روز اندرون دیده‌بان داشتی
به تیره شبان پاسبان داشتی
بدین‌سان بیامد به نزدیک مرو
نپرد بدان گونه پران تذرو
نوندی بیامد ز کارآگهان
که خاقان شب و روز بی‌اندهان
به تدبیر نخچیر کشمیهن است
که دستورش از کهل اهریمنست
چو بهرام بشنید زان شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد
برآسود روزی بدان رزمگاه
چو آسوده‌تر گشت شاه و سپاه
به کشمیهن آمد به هنگام روز
که برزد سر از کوه گیتی فروز
همه گوش پرنالهٔ بوق شد
همه چشم پر رنگ منجوق شد
دهاده برآمد ز نخچیرگاه
پرآواز شد گوش شاه و سپاه
بدرید از آواز گوش هژبر
تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد
به دست خزروان گرفتار شد
چنان شد ز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی تیربارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفتند و بستند بر پشت زین
چو خاقان چینی گرفتار شد
ازان خواب آنگاه بیدار شد
سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو
شد از تاختن چارپایان چو غرو
به مرو اندر از چینیان کس نماند
بکشتند وز جنگیان بس نماند
هرانکس کزیشان گریزان برفت
پس‌اندر همی تاخت بهرام تفت
برین‌سان همی‌راند فرسنگ سی
پس پشت او قارن پارسی
چو برگشت و آمد به نخچیرگاه
ببخشید چیز کسان بر سپاه
ز پیروزی چین چو سربر فراخت
همه کامگاری ز یزدان شناخت
کجا داد بر نیک و بد دستگاه
که دارندهٔ آفتابست و ماه
     
  
مرد

 
بخش۲۲
بیاسود در مرو بهرام‌گور
چو آسوده شد شاه و جنگی ستور
ز تیزی روانش مدارا گزید
دلش رای رزم بخارا گزید
به یک روز و یک شب به آموی شد
ز نخچیر و بازی جهانجوی شد
بیامد ز آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب
چو خورشید روی هوا کرد زرد
بینداخت پیراهن لاژورد
زمانه شد از گرد چون پر چرغ
جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ
همه لشکر ترک بر هم زدند
به بوم و به دشت آتش اندر زدند
ستاره همی دامن ماه جست
پدر بر پسر بر همی راه جست
ز ترکان هرانکس که بد پیش رو
ز پیران و خنجرگزاران تو
همه پیش بهرام رفتند خوار
پیاده پر از خون دل خاکسار
که شاها ردا و بلند اخترا
بر آزادگان جهان مهترا
گر ایدونک خاقان گنهکار گشت
ز عهد جهاندار بیزار گشت
به دستت گرفتار شد بی‌گمان
چو بشکست پیمان شاه جهان
تو خون سر بیگناهان مریز
نه خوب آید از نامداران ستیز
گر از ما همی باژ خواهی رواست
سر بیگناهان بریدن چراست
همه مرد و زن بندگان توایم
به رزم اندر افگندگان توایم
دل شاه بهرام زیشان بسوخت
به دست خرد چشم خشمش بدوخت
ز خون ریختن دست گردان ببست
پراندیشه شد شاه یزدان‌پرست
چو مهر جهاندار پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد
بر شاه شد مهتر مهتران
بپذرفت هر سال باژ گران
ازین کار چون کام او شد روا
ابا باژ بستد ز ترکان نوا
چو برگشت و آمد به شهر فرب
پر از رنگ رخسار و پرخنده لب
برآسود یک هفته لشکر نراند
ز چین مهتران را همه پیش خواند
برآورد میلی ز سنگ و ز گج
که کس را به ایران ز ترک و خلج
نباشد گذر جز به فرمان شاه
همان نیز جیحون میانجی به راه
به لشکر یکی مرد بد شمر نام
خردمند و با گوهر و رای و کام
مر او را به توران زمین شاه کرد
سر تخت او افسر ماه کرد
همان تاج زرینش بر سر نهاد
همه شهر توران بدو گشت شاد
     
  
مرد

 
بخش۲۳
چو شد کار توران زمین ساخته
دل شاه ز اندیشه پرداخته
بفرمود تا پیش او شد دبیر
قلم خواست با مشک و چینی حریر
به نرسی یکی نامه فرمود شاه
ز پیکار ترکان و کار سپاه
سر نامه کرد آفرین نهان
ازین بنده بر کردگار جهان
خداوند پیروزی و دستگاه
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند گردنده چرخ بلند
خداوند ارمنده خاک نژند
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست
نوشتم یکی نامه از مرز چین
به نزد برادر به ایران زمین
به نزد بزرگان ایرانیان
نوشتن همین نامه بر پرنیان
هرانکس که او رزم خاقان ندید
ازین جنگجویان بباید شنید
سپه بود چندانک گفتی سپهر
ز گردش به قیر اندر اندود چهر
همه مرز شد همچو دریای خون
سر بخت بیداد گشته نگون
به رزم اندرون او گرفتار شد
وزو چرخ گردنده بیزار شد
کنون بسته آوردمش بر هیون
جگر خسته و دیدگان پر ز خون
همه گردن سرکشان گشت نرم
زبان چرب و دلها پر از خون گرم
پذیرفت باژ آنک بدخواه بود
به راه آمدند آنک بی‌راه بود
کنون از پس نامه من با سپاه
بیایم به کام دل نیک‌خواه
هیونان کفک‌افگن بادپای
برفتند چون ابر غران ز جای
چو نامه به نزدیک نرسی رسید
ز شادی دل پادشا بردمید
بشد موبد موبدان پیش اوی
هرانکس که بود از یلان جنگ جوی
به شادی برآمد ز ایران خروش
نهادند هر یک به آواز گوش
دل نامداران ز تشویر شاه
همی بود پیچان ز بهر گناه
به پوزش به نزدیک موبد شدند
همه دل‌هراسان ز هر بد شدند
کز اندیشه کژ و فرمان دیو
ببرد دل از راه گیهان خدیو
بدان مایه لشکر که برد این گمان
که یزدان گشاید در آسمان
شگفتیست این کز گمان بگذرد
هم از رای داننده مرد خرد
چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت
همین پوزش ما بباید نوشت
که گر چند رفت از برزگان گناه
ببخشد مگر نامبردار شاه
بپذرفت نرسی که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
که ایرانیان از پی درد و رنج
همان از پی بوم و فرزند و گنج
گرفتند خاقان چین را پناه
به نومیدی از نامبردار شاه
نه از دشمنی بد نه از درد و کین
نه بر شاه بودست کس را گزین
یکی مهتری نام او برزمهر
بدان رفتن راه بگشاد چهر
بیامد به نزدیک شاه جهان
همه رازها برگشاد از نهان
ز گفتار او شاه خشنود گشت
چنین آتش تیز بی‌دود گشت
چغانی و چگلی و بلخی ردان
بخاری و از غرجگان موبدان
برفتند با باژ و برسم به دست
نیایش کنان پیش آتش‌پرست
که ما شاه را یکسره بنده‌ایم
همان باژ را گردن افگنده‌ایم
همان نیز هر سال با باژ و ساو
به درگه شدی هرک بودیش تاو
     
  
مرد

 
بخش۲۴
چو شد ساخته کار آتشکده
همان جای نوروز و جشن سده
بیامد سوی آذرآبادگان
خود و نامداران و آزادگان
پرستندگان پیش آذر شدند
همه موبدان دست بر سر شدند
پرستندگان را ببخشید چیز
وز آتشکده روی بنهاد تیز
خرامان بیامد به شهر صطخر
که شاهنشهان را بدان بود فخر
پراگنده از چرم گاوان میش
که بر پشت پیلان همی راند پیش
هزار و صد و شست قنطار بود
درم بو ازو نیز و دینار بود
که بر پهلوی موبد پارسی
همی نام بردیش پیداوسی
بیاورد پس مشکهای ادیم
بگسترد و شادان برو ریخت سیم
به ره بر هران پل که ویران بدید
رباطی که از کاروانان شنید
ز گیتی دگر هرکه درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
سدگیر به کپان بسختید سیم
زن بیوه و کودکان یتیم
چهارم هران پیر کز کارکرد
فروماند وزو روز ننگ و نبرد
به پنجم هرانکس که بد با نژاد
توانگر نکردی ازو هیچ یاد
ششم هرکه آمد ز راه دراز
همی داشت درویشی خویش راز
بدیشان ببخشید چندین درم
نبد شاه روزی ز بخشش دژم
غنیمت همه بهر لشکر نهاد
نیامدش از آگندن گنج باد
بفرمود پس تاج خاقان چین
که پیش آورد مردم پاک‌دین
گهرها که بود اندرو آژده
بکندند و دیوار آتشکده
به زر و به گوهر بیاراستند
سر تخت آذر بپیراستند
وزان جایگه شد سوی طیسفون
که نرسی بد و موبد رهنمون
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دلفروز و چندان سپاه
پیاده شد و برد پیشش نماز
بزرگان و هم موبد سرفراز
بفرمود بهرام تا برنشست
گرفت آن زمان دست او را به دست
بیامد نشست از بر تخت زر
بزرگان به پیش اندرون با کمر
ببخشید گنجی به مرد نیاز
در تنگ زندان گشادند باز
زمانه پر از رامش و داد شد
دل غمگنان از غم آزاد شد
ز هر کشوری رنج و غم دور کرد
ز بهر بزرگان یکی سور کرد
بدان سور هرکس که بشتافتی
همه خلعت مهتری یافتی
     
  
مرد

 
بخش۲۵
سیوم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکی نامه بنوشت شادان به مهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را به شادی بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
به رنج تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی
نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران ما
سرافراز و جنگی سواران ما
بنالد نه بیند بجز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بی‌غم کنید
که گیتی فراوان نماند به کس
بی‌آزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم به اندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نیک خواه
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
به دست من‌اندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگی پیشهٔ من مباد
جز از راست اندیشهٔ من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال
به هر کارداری و خودکامه‌ای
نوشتند بر پهلوی نامه‌ای
که از زیردستان جز از رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
هرانکس که درویش باشد به شهر
که از روز شادی نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد
که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بی‌نیازی دهید
خردمند را سرفرازی دهید
کسی را که فامست و دستش تهیست
به هر کار بی‌ارج و بی فرهیست
هم از گنج‌ماشان بتوزید فام
به دیوانهایشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا هم چنین
دل ما بدارد به آیین و دین
بدین مهر ما شادمانی کنید
بران مهتران مهربانی کنید
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بندهٔ کردگار
کسی کش بود پایهٔ سنگیان
دهد کودکان را به فرهنگیان
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست
بی‌آزار باشید و یزدان‌پرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
به یزدان پناهید و فرمان کنید
روان را به مهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان
هم آن بزرگان و پرمایگان
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت
وز اندازهٔ کهتری برگذشت
بزرگش مخوانید کان برتری
سبک بازگردد سوی کهتری
ز درویش چیزی مدارید باز
هرانکس که هست از شما بی‌نیاز
به پاکان گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چینی حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
به عنوان برش شاه گیتی نوشت
دل داد و دانندهٔ خوب و زشت
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوی مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگی سران
به هر سو نوند و سوار و هیون
همی رفت با نامهٔ رهنمون
چو آن نامه آمد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک به هامون شدند
به هر کشور از خانه بیرون شدند
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
ازان پس به خوردن بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کارکردن بدی
همی نو به هر بامدادی پگاه
خروشی بدی پیش درگاه شاه
که هرکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به خود برنهید
کسی کش نیازست آید به گنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته بادهٔ سالخورده
به رنگ گل نار و با رنگ زرد
هانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی
چنان بد که از بید و گل افسری
ز دیدار او خواستندی کری
یکی شاخ نرگس به تای درم
خریدی کسی زان نگشتی دژم
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
که یکسر جهان دید زان‌گونه شاد
     
  
مرد

 
بخش۲۶
به نرسی چنین گفت یک روز شاه
کز ایدر برو با نگین و کلاه
خراسان ترا دادم آباد کن
دل زیردستان به ما شاد کن
نگر تا نباشی بجز دادگر
میاویز چنگ اندرین رهگذر
پدر کرد بیداد و پیچد ازان
چو مردی برهنه ز باد خزان
بفرمود تا خلعتش ساختند
گرانمایه گنجی بپرداختند
بدو گفت یزدان پناه تو باد
سر تخت خورشید گاه تو باد
به رفتن دو هفته درنگ آمدش
تن‌آسان خراسان به چنگ آمدش
چو نرسی بشد هفته‌ای برگذشت
دل شاه ز اندیشه پردخته گشت
بفرمود تا موبد موبدان
برفت و بیاورد چندی ردان
بدو گفت شد کار قیصر دراز
رسولش همی دیر یابد جواز
چه مردست و اندر خرد تا کجاست
که دارد روان از خرد پشت راست
بدو گفت موبد انوشه بدی
جهاندار و با فره ایزدی
یکی مرد پیرست با رای و شرم
سخن گفتنش چرب و آواز نرم
کسی کش فلاطون به دست اوستاد
خردمند و بادانش و بانژاد
یکی برمنش بود کامد ز روم
کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم
بپژمرد چون لاله در ماه دی
تنش خشک و رخساره همرنگ نی
همه کهترانش به کردار میش
که روز شکارش سگ آید به پیش
به کندی و تندی بما ننگرید
وزین مرز کس را به کس نشمرید
به موبد چنین گفت بهرام گور
که یزدان دهد فر و دیهیم و زور
مرا گر جهاندار پیروز کرد
شب تیره بر بخت من روز کرد
یکی قیصر روم و قیصر نژاد
فریدون ورا تاج بر سر نهاد
بزرگست وز سلم دارد نژاد
ز شاهان فزون‌تر به رسم و به داد
کنون مردمی کرد و فرزانگی
چو خاقان نیامد به دیوانگی
ورا پیش خوانیم هنگام بار
سخن تا چه گوید که آید به کار
وزان پس به خوبی فرستمش باز
ز مردم نیم در جهان بی‌نیاز
یکی رزم جوید سپاه آورد
دگر بزم و زرین کلاه آورد
مرا ارج ایشان بباید شناخت
بزرگ آنک با نامداران بساخت
برو آفرین کرد موبد به مهر
که شادان بدی تا بگردد سپهر
     
  
مرد

 
بخش۲۷
سپهبد فرستاده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
چو بشنید بیدار شاه جهان
فرستاده را خواند پیش مهان
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخن‌گوی و بادانش و یادگیر
به کش کرده دست و سرافگنده پست
بر تخت شاهی به زانو نشست
بپرسید بهرام و بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
بدو گفت کایدر بماندی تو دیر
ز دیدار این مرز ناگشته سیر
مرا رزم خاقان ز تو باز داشت
به گیتی مرا همچو انباز داشت
کنون روزگار توام تازه شد
ترا بودن ایدر بی‌اندازه شد
سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم
وز آواز تو روز فرخ نهیم
فرستادهٔ پیر کرد آفرین
که بی‌تو مبادا زمان و زمین
هران پادشاهی که دارد خرد
ز گفت خردمند رامش برد
به یزدان خردمند نزدیک‌تر
بداندیش را روز تاریک‌تر
تو بر مهتران جهان مهتری
که هم مهتر و شاه و هم بهتری
ترا دانش و هوش و دادست و فر
بر آیین شاهان پیروزگر
همانت خرد هست و پاکیزه رای
بر هوشمندان توی کدخدای
که جاوید بادی تن و جان درست
مبیناد گردون میان تو سست
زبانت ترازوست و گفتن گهر
گهر سخته هرگز که بیند به زر
اگر چه فرستادهٔ قیصرم
همان چاکر شاه را چاکرم
درودی رسانم ز قیصر به شاه
که جاوید باد این سر و تاج و گاه
و دیگر که فرمود تا هفت چیز
بپرسم ز دانندگان تو نیز
بدو گفت شاه این سخنها بگوی
سخن‌گوی را بیشتر آب‌روی
بفرمود تا موبد موبدان
بشد پیش با مهتران و ردان
بشد موبد و هرکه دانا بدند
به هر دانشی‌بر توانا بدند
سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت
سخنهای قیصر به موبد بگفت
به موبد چنین گفت کای رهنمون
چه چیز آنک خوانی همی اندرون
دگر آنک بیرونش خوانی همی
جزین نیز نامش ندانی همی
زبر چیست ای مهتر و زبر چیست
همان بیکرانه چه و خوار کیست
چه چیز آنک نامش فراوان بود
مر او را به هر جای فرمان بود
چنین گفت موبد به فرزانه مرد
که مشتاب وز راه دانش مگرد
مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست
سخن در درون و برون اندکیست
برون آسمان و درونش هواست
زبر فر یزدان فرمانرواست
همان بیکران در جهان ایزدست
اگر تاب گیری به دانش به دست
زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر
بد آن را که باشد به یزدان دلیر
دگر آنک بسیار نامش بود
رونده به هر جای کامش بود
خرد دارد ای پیر بسیار نام
رساند خرد پادشا را به کام
یکی مهر خوانند و دیگر وفا
خرد دور شد درد ماند و جفا
زبان‌آوری راستی خواندش
بلنداختری زیرکی داندش
گهی بردبار و گهی رازدار
که باشد سخن نزد او پایدار
پراگنده اینست نام خرد
از اندازه‌ها نام او بگذرد
تو چیزی مدان کز خرد برترست
خرد بر همه نیکویها سرست
خرد جوید آگنده راز جهان
که چشم سر ما نبیند نهان
دگر آنک دارد جهاندار خوار
به هر دانش از کردهٔ کردگار
ستاره‌ست رخشان ز چرخ بلند
که بینا شمارش بداند که چند
بلند آسمان را که فرسنگ نیست
کسی را بدو راه و آهنگ نیست
همی خوار گیری شمار ورا
همان گردش روزگار ورا
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
بماند شگفت اندرو تیز ویر
ستاره همی بشمرد ز آسمان
ازین خوارتر چیست ای شادمان
من این دانم ار هست پاسخ جزین
فراخست رای جهان‌آفرین
سخن‌دان قیصر چو پاسخ شنید
زمین را ببوسید و فرمان گزید
به بهرام گفت ای جهاندار شاه
ز یزدان برین‌بر فزونی مخواه
که گیتی سراسر به فرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست
پسند بزرگان فرخ‌نژاد
ندارد جهان چون تو شاهی به یاد
همان نیز دستورت از موبدان
به دانش فزونست از بخردان
همه فیلسوفان ورا بنده‌اند
به دانایی او سرافگنده‌اند
چو بهرام بشنید شادی نمود
به دلش اندرون روشنایی فزود
به موبدم درم داد ده بدره نیز
همان جامه و اسپ و بسیار چیز
وزانجا خرامان بیامد بدر
خرد یافته موبد پرهنر
فرستادهٔ قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار
     
  
مرد

 
بخش۲۸

چو خورشید بر چرخ بنمود دست
شهنشاه بر تخت زرین نشست
فرستادهٔ قیصر آمد به در
خرد یافته موبد پرگهر
به پیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی‌یار و جفت
ز گیتی زیانکارتر کار چیست
که بر کردهٔ او بباید گریست
چه دانی تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
فرستاده گفت آنک دانا بود
همیشه بزرگ و توانا بود
تن مرد نادان ز گل خوارتر
به هر نیکئی ناسزاوارتر
ز نادان و دانا زدی داستان
شنیدی مگر پاسخ راستان
بدو گفت موبد که نیکو نگر
بیندیش و ماهی به خشکی مبر
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخن‌ها ز دانش توان یاد کرد
تو این گر دگرگونه دانی بگوی
که از دانش افزون شود آبروی
بدو گفت موبد که اندیشه کن
کز اندیشه بازیب گردد سخن
ز گیتی هرانکو بی‌آزارتر
چنان دان که مرگش زیانکارتر
به مرگ بدان شاد باشی رواست
چو زاید بد و نیک تن مرگ راست
ازین سودمندی بود زان زیان
خرد را میانجی کن اندر میان
چو بشنید رومی پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بخندید و بر شاه کرد آفرین
بدو گفت فرخنده ایران زمین
که تخت شهنشاه بیند همی
چو موبد بروبر نشیند همی
به دانش جهان را بلند افسری
به موبد ز هر مهتری برتری
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست
ک دستور تو بر جهان پادشاست
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چو گل اندر بهار
برون شد فرستاده از پیش شاه
شب آمد برآمد درفش سیاه
پدید آمد آن چادر مشکبوی
به عنبر بیالود خورشید روی
شکیبا نبد گنبد تیزگرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
درفشی بزد چشمهٔ آفتاب
سر شاه گیتی سبک شد ز خواب
در بار بگشاد سالار بار
نشست از بر تخت خود شهریار
بفرمود تا خلعت آراستند
فرستاده را پیش او خواستند
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام
ز دینار گیتی که بردند نام
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر
فزون گشت از اندیشهٔ تیزویر
     
  
صفحه  صفحه 49 از 64:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  63  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA