داستان فریدونبخش پنجم:نهفته چو بیرون کشید از نهانبه سه بخش کرد آفریدون جهانیکی روم و خاور دگر ترک و چینسیم دشت گردان و ایرانزمیننخستین به سلم اندرون بنگریدهمه روم و خاور مراو را سزیدبه فرزند تا لشکری برگزیدگرازان سوی خاور اندرکشیدبه تخت کیان اندر آورد پایهمی خواندندیش خاور خدایدگر تور را داد توران زمینورا کرد سالار ترکان و چینیکی لشکری نا مزد کرد شاهکشید آنگهی تور لشکر به راهبیامد به تخت کئی برنشستکمر بر میان بست و بگشاد دستبزرگان برو گوهر افشاندندهمی پاک توران شهش خواندنداز ایشان چو نوبت به ایرج رسیدمر او را پدر شاه ایران گزیدهم ایران و هم دشت نیزهورانهم آن تخت شاهی و تاج سرانبدو داد کورا سزا بود تاجهمان کرسی و مهر و آن تخت عاجنشستند هر سه به آرام و شادچنان مرزبانان فرخ نژاد
داستان فریدونبخش ششم:برآمد برین روزگار دراززمانه به دل در همی داشت رازفریدون فرزانه شد سالخوردبه باغ بهار اندر آورد گردبرین گونه گردد سراسر سخنشود سست نیرو چو گردد کهنچو آمد به کاراندرون تیرگیگرفتند پرمایگان خیرگیبجنبید مر سلم را دل ز جایدگرگونهتر شد به آیین و رایدلش گشت غرقه به آزاندرونبه اندیشه بنشست با رهنموننبودش پسندیده بخش پدرکه داد او به کهتر پسر تخت زربه دل پر زکین شد به رخ پر ز چینفرسته فرستاد زی شاه چینفرستاد نزد برادر پیامکه جاوید زی خرم و شادکامبدان ای شهنشاه ترکان و چینگسسته دل روشن از به گزینز نیکی زیان کرده گویی پسندمنش پست و بالا چو سرو بلندکنون بشنو ازمن یکی داستانکزین گونه نشنیدی از باستانسه فرزند بودیم زیبای تختیکی کهتر از ما برآمد به بختاگر مهترم من به سال و خردزمانه به مهر من اندر خوردگذشته ز من تاج و تخت و کلاهنزیبد مگر بر تو ای پادشاهسزد گر بمانیم هر دو دژمکزین سان پدر کرد بر ما ستمچو ایران و دشت یلان و یمنبه ایرج دهد روم و خاور به منسپارد ترا مرز ترکان و چینکه از تو سپهدار ایران زمینبدین بخشش اندر مرا پای نیستبه مغز پدر اندرون رای نیستهیون فرستاده بگزارد پایبیامد به نزدیک توران خدایبه خوبی شنیده همه یاد کردسر تور بیمغز پرباد کردچو این راز بشنید تور دلیربرآشفت ناگاه برسان شیرچنین داد پاسخ که با شهریاربگو این سخن هم چنین یاد دارکه ما را به گاه جوانی پدربدین گونه بفریفت ای دادگردرختیست این خود نشانده بدستکجا آب او خون و برگش کبستترا با من اکنون بدین گفتگویبباید بروی اندر آورد رویزدن رای هشیار و کردن نگاههیونی فگندن به نزدیک شاهزبانآوری چرب گوی از میانفرستاد باید به شاه جهانبه جای زبونی و جای فریبنباید که یابد دلاور شکیبنشاید درنگ اندرین کار هیچکجا آید آسایش اندر بسیچفرستاده چون پاسخ آورد بازبرهنه شد آن روی پوشیدهرازبرفت این برادر ز روم آن ز چینبه زهر اندر آمیخته انگبینرسیدند پس یک به دیگر فرازسخن راندند آشکارا و رازگزیدند پس موبدی تیزویرسخن گوی و بینادل و یادگیرز بیگانه پردخته کردند جایسگالش گرفتند هر گونه رایسخن سلم پیوند کرد از نخستز شرم پدر دیدگان را بشستفرستاده را گفت ره برنوردنباید که یابد ترا باد و گردچو آیی به کاخ فریدون فرودنخستین ز هر دو پسر ده درودپس آنگه بگویش که ترس خدایبباید که باشد به هر دو سرایجوان را بود روز پیری امیدنگردد سیهموی گشته سپیدچه سازی درنگ اندرین جای تنگکه شد تنگ بر تو سرای درنگجهان مرترا داد یزدان پاکز تابنده خورشید تا تیره خاکهمه برزو ساختی رسم و راهنکردی به فرمان یزدان نگاهنجستی به جز کژی و کاستینکردی به بخشش درون راستیسه فرزند بودت خردمند و گردبزرگ آمدت تیره بیدار خردندیدی هنر با یکی بیشترکجا دیگری زو فرو برد سریکی را دم اژدها ساختییکی را به ابر اندار افراختییکی تاج بر سر ببالین توبرو شاد گشته جهانبین تونه ما زو به مام و پدر کمتریمنه بر تخت شاهی نه اندر خوریمایا دادگر شهریار زمینبرین داد هرگز مباد آفریناگر تاج از آن تارک بیبهاشود دور و یابد جهان زو رهاسپاری بدو گوشهای از جهاننشیند چو ما از تو خسته نهانو گرنه سواران ترکان و چینهم از روم گردان جوینده کینفراز آورم لشگر گرزداراز ایران و ایرج برآرم دمارچو بشنید موبد پیام درشتزمین را ببوسید و بنمود پشتبر آنسان به زین اندر آورد پایکه از باد آتش بجنبد ز جایبه درگاه شاه آفریدون رسیدبرآوردهای دید سر ناپدیدبه ابر اندر آورده بالای اوزمین کوه تا کوه پهنای اونشسته به در بر گرانمایگانبه پرده درون جای پرمایگانبه یک دست بربسته شیر و پلنگبه دست دگر ژنده پیلان جنگز چندان گرانمایه گرد دلیرخروشی برآمد چو آوای شیرسپهریست پنداشت ایوان به جایگران لشگری گرد او بر به پایبرفتند بیدار کارآگهانبگفتند با شهریار جهانکه آمد فرستادهای نزد شاهیکی پرمنش مرد با دستگاهبفرمود تا پرده برداشتندبر اسپش ز درگاه بگذاشتندچو چشمش به روی فریدون رسیدهمه دیده و دل پر از شاه دیدبه بالای سرو و چو خورشید رویچو کافور گرد گل سرخ مویدولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرمکیانی زبان پر ز گفتار نرمنشاندش هم آنگه فریدون ز پایسزاوار کردش بر خویش جایبپرسیدش از دو گرامی نخستکه هستند شادان دل و تندرستدگر گفت کز راه دور و درازشدی رنجه اندر نشیب و فرازفرستاده گفت ای گرانمایه شاهابی تو مبیناد کس پیشگاهز هر کس که پرسی به کام تواندهمه پاک زنده به نام تواندمنم بندهای شاه را ناسزاچنین بر تن خویش ناپارساپیامی درشت آوریده به شاهفرستنده پر خشم و من بیگناهبگویم چو فرمایدم شهریارپیام جوانان ناهوشیاربفرمود پس تا زبان برگشادشنیده سخن سر به سر کرد یادفریدون بدو پهن بگشاد گوشچو بشنید مغزش برآمد به جوشفرستاده را گفت کای هوشیاربباید ترا پوزش اکنون به کارکه من چشم از ایشان چنین داشتمهمی بر دل خویش بگذاشتمکه از گوهر بد نیاید مهیمرا دل همی داد این آگهیبگوی آن دو ناپاک بیهوده رادو اهریمن مغز پالوده راانوشه که کردید گوهر پدیددرود از شما خود بدین سان سزیدز پند من ار مغزتان شد تهیهمی از خردتان نبود آگهیندارید شرم و نه بیم از خدایشما را همانا همینست رایمرا پیشتر قیرگون بود مویچو سرو سهی قد و چون ماه رویسپهری که پشت مرا کرد کوزنشد پست و گردان بجایست نوزخماند شما را هم این روزگارنماند برین گونه بس پایداربدان برترین نام یزدان پاکبه رخشنده خورشید و بر تیره خاکبه تخت و کلاه و به ناهید و ماهکه من بد نکردم شما را نگاهیکی انجمن کردم از بخردانستاره شناسان و هم موبدانبسی روزگاران شدست اندریننکردیم بر باد بخشش زمینهمه راستی خواستم زین سخنبه کژی نه سر بود پیدا نه بنهمه ترس یزدان بد اندر میانهمه راستی خواستم در جهانچو آباد دادند گیتی به مننجستم پراگندن انجمنمگر همچنان گفتم آباد تختسپارم به سه دیدهٔ نیک بختشما را کنون گر دل از راه منبه کژی و تاری کشید اهرمنببینید تا کردگار بلندچنین از شما کرد خواهد پسندیکی داستان گویم ار بشنویدهمان بر که کارید خود بدرویدچنین گفت باما سخن رهنمایجزین است جاوید ما را سرایبه تخت خرد بر نشست آزتانچرا شد چنین دیو انبازتانبترسم که در چنگ این اژدهاروان یابد از کالبدتان رهامرا خود ز گیتی گه رفتن استنه هنگام تندی و آشفتن استولیکن چنین گوید آن سالخوردکه بودش سه فرزند آزاد مردکه چون آز گردد ز دلها تهیچه آن خاک و آن تاج شاهنشهیکسی کو برادر فروشد به خاکسزد گر نخوانندش از آب پاکجهان چون شما دید و بیند بسینخواهد شدن رام با هر کسیکزین هر چه دانید از کردگاربود رستگاری به روز شماربجویید و آن توشهٔ ره کنیدبکوشید تا رنج کوته کنیدفرستاده بشنید گفتار اویزمین را ببوسید و برگاشت رویز پیش فریدون چنان بازگشتکه گفتی که با باد انباز گشت
داستان فریدونبخش هفتم:فرستادهٔ سلم چون گشت بازشهنشاه بنشست و بگشاد رازگرامی جهانجوی را پیش خواندهمه گفتها پیش او بازراندورا گفت کان دو پسر جنگجویز خاور سوی ما نهادند رویاز اختر چنین استشان بهره خودکه باشند شادان به کردار بددگر آنکه دو کشور آبشخورستکه آن بومها را درشتی برستبرادرت چندان برادر بودکجا مر ترا بر سر افسر بودچو پژمرده شد روی رنگین تونگردد دگر گرد بالین توتو گر پیش شمشیر مهرآوریسرت گردد آشفته از داوریدو فرزند من کز دو دوش جهانبرینسان گشادند بر من زبانگرت سر بکارست بپسیچ کاردر گنج بگشای و بربند بارتو گر چاشت را دست یازی به جامو گر نه خورند ای پسر بر تو شامنباید ز گیتی ترا یار کسبیآزاری و راستی یار بسنگه کرد پس ایرج ناموربرآن مهربان پاک فرخ پدرچنین داد پاسخ که ای شهریارنگه کن بدین گردش روزگارکه چون باد بر ما همی بگذردخردمند مردم چرا غم خوردهمی پژمراند رخ ارغوانکند تیره دیدار روشنروانبه آغاز گنج است و فرجام رنجپس از رنج رفتن ز جای سپنچچو بستر ز خاکست و بالین ز خشتدرختی چرا باید امروز کشتکه هر چند چرخ از برش بگذردتنش خون خورد بار کین آوردخداوند شمشیر و گاه و نگینچو ما دید بسیار و بیند زمیناز آن تاجور نامداران پیشندیدند کین اندر آیین خویشچو دستور باشد مرا شهریاربه بد نگذرانم بد روزگارنباید مرا تاج و تخت و کلاهشوم پیش ایشان دوان بیسپاهبگویم که ای نامداران منچنان چون گرامی تن و جان منبه بیهوده از شهریار زمینمدارید خشم و مدارید کینبه گیتی مدارید چندین امیدنگر تا چه بد کرد با جمشیدبه فرجام هم شد ز گیتی بدرنماندش همان تاج و تخت و کمرمرا با شما هم به فرجام کاربباید چشیدن بد روزگاردل کینه ورشان بدین آورمسزاوارتر زانکه کین آورمبدو گفت شاه ای خردمند پوربرادر همی رزم جوید تو سورمرا این سخن یاد باید گرفتز مه روشنایی نیاید شگفتز تو پر خرد پاسخ ایدون سزیددلت مهر پیوند ایشان گزیدولیکن چو جانی شود بیبهانهد پر خرد در دم اژدهاچه پیش آیدش جز گزاینده زهرکش از آفرینش چنین است بهرترا ای پسر گر چنین است رایبیارای کار و بپرداز جایپرستنده چند از میان سپاهبفرمای کایند با تو به راهز درد دل اکنون یکی نامه مننویسم فرستم بدان انجمنمگر باز بینم ترا تن درستکه روشن روانم به دیدار تست
داستان فریدونبخش هشتم:یکی نامه بنوشت شاه زمینبه خاور خدای و به سالار چینسر نامه کرد آفرین خدایکجا هست و باشد همیشه به جایچنین گفت کاین نامهٔ پندمندبه نزد دو خورشید گشته بلنددو سنگی دو جنگی دو شاه زمینمیان کیان چون درخشان نگیناز آنکو ز هر گونه دیده جهانشده آشکارا برو بر نهانگرایندهٔ تیغ و گرز گرانفروزندهٔ نامدار افسراننمایندهٔ شب به روز سپیدگشایندهٔ گنج پیش امیدهمه رنجها گشته آسان بدویبرو روشنی اندر آورده روینخواهم همی خویشتن را کلاهنه آگنده گنج و نه تاج و نه گاهسه فرزند را خواهم آرام و نازاز آن پس که دیدیم رنج درازبرادر کزو بود دلتان به دردوگر چند هرگز نزد باد سرددوان آمد از بهر آزارتانکه بود آرزومند دیدارتانبیفگند شاهی شما را گزیدچنان کز ره نامداران سزیدز تخت اندر آمد به زین برنشستبرفت و میان بندگی را ببستبدان کو به سال از شما کهترستنوازیدن کهتر اندر خورستگرامیش دارید و نوشه خوریدچو پرورده شد تن روان پروریدچو از بودنش بگذرد روز چندفرستید با زی منش ارجمندنهادند بر نامه بر مهر شاهز ایوان بر ایرج گزین کرد راهبشد با تنی چند برنا و پیرچنان چون بود راه را ناگریز
داستان فریدونبخش نهم:چو تنگ اندر آمد به نزدیکشاننبود آگه از رای تاریکشانپذیره شدندش به آیین خویشسپه سربسر باز بردند پیشچو دیدند روی برادر به مهریکی تازهتر برگشادند چهردو پرخاشجوی با یکی نیک خویگرفتند پرسش نه بر آرزویدو دل پر ز کینه یکی دل به جایبرفتند هر سه به پرده سرایبه ایرج نگه کرد یکسر سپاهکه او بد سزاوار تخت و کلاهبیآرامشان شد دل از مهر اودل از مهر و دیده پر از چهر اوسپاه پراگنده شد جفت جفتهمه نام ایرج بد اندر نهفتکه هست این سزاوار شاهنشهیجز این را نزیبد کلاه مهیبه لکشر نگه کرد سلم از کرانسرش گشت از کار لشکر گرانبه لشگرگه آمد دلی پر ز کینچگر پر ز خون ابروان پر ز چینسراپرده پرداخت از انجمنخود و تور بنشست با رای زنسخن شد پژوهنده از هردریز شاهی و از تاج هر کشوریبه تور از میان سخن سلم گفتکه یک یک سپاه از چه گشتند جفتبه هنگامهٔ بازگشتن ز راهنکردی همانا به لشکر نگاهسپاه دو شاه از پذیره شدندگر بود و دیگر به بازآمدنکه چندان کجا راه بگذاشتندیکی چشم از ایرج نه برداشتنداز ایران دلم خود به دو نیم بودبه اندیشه اندیشگان برفزودسپاه دو کشور چو کردم نگاهاز این پس جز او را نخوانند شاهاگر بیخ او نگسلانی ز جایز تخت بلندت کشد زیر پایبرین گونه از جای برخاستندهمه شب همی چاره آراستند
داستان فریدونبخش دهم:چو برداشت پرده ز پیش آفتابسپیده برآمد به پالود خوابدو بیهوده را دل بدان کار گرمکه دیده بشویند هر دو ز شرمبرفتند هر دو گرازان ز جاینهادند سر سوی پردهسرایچو از خیمه ایرج به ره بنگریدپر از مهر دل پیش ایشان دویدبرفتند با او به خیمه درونسخن بیشتر بر چرا رفت و چونبدو گفت تور ار تو از ماکهیچرا برنهادی کلاه مهیترا باید ایران و تخت کیانمرا بر در ترک بسته میانبرادر که مهتر به خاور به رنجبه سر بر ترا افسر و زیر گنجچنین بخششی کان جهانجوی کردهمه سوی کهتر پسر روی کردنه تاج کیان مانم اکنون نه گاهنه نام بزرگی نه ایران سپاهچو از تور بشنید ایرج سخنیکی پاکتر پاسخ افگند بنبدو گفت کای مهتر کام جویاگر کام دل خواهی آرام جویمن ایران نخواهم نه خاور نه چیننه شاهی نه گسترده روی زمینبزرگی که فرجام او تیرگیستبرآن مهتری بر بباید گریستسپهر بلند ار کشد زین توسرانجام خشتست بالین تومرا تخت ایران اگر بود زیرکنون گشتم از تاج و از تخت سیرسپردم شما را کلاه و نگینبدین روی با من مدارید کینمرا با شما نیست ننگ و نبردروان را نباید برین رنجه کردزمانه نخواهم به آزارتاناگر دورمانم ز دیدارتانجز از کهتری نیست آیین منمباد آز و گردنکشی دین منچو بشنید تور از برادر چنینبه ابرو ز خشم اندر آورد چیننیامدش گفتار ایرج پسندنبد راستی نزد او ارجمندبه کرسی به خشم اندر آورد پایهمی گفت و برجست هزمان ز جاییکایک برآمد ز جای نشستگرفت آن گران کرسی زر بدستبزد بر سر خسرو تاجدارازو خواست ایرج به جان زینهارنیایدت گفت ایچ بیم از خداینه شرم از پدر خود همینست رایمکش مر مراکت سرانجام کاربپیچاند از خون من کردگارمکن خویشتن را ز مردمکشانکزین پس نیابی ز من خودنشانبسنده کنم زین جهان گوشهایبکوشش فراز آورم توشهایبه خون برادر چه بندی کمرچه سوزی دل پیر گشته پدرجهان خواستی یافتی خون مریزمکن با جهاندار یزدان ستیزسخن را چو بشنید پاسخ ندادهمان گفتن آمد همان سرد بادیکی خنجر آبگون برکشیدسراپای او چادر خون کشیدبدان تیز زهرآبگون خنجرشهمی کرد چاک آن کیانی برشفرود آمد از پای سرو سهیگسست آن کمرگاه شاهنشهیروان خون از آن چهرهٔ ارغوانشد آن نامور شهریار جوانجهانا بپروردیش در کناروز آن پس ندادی به جان زینهارنهانی ندانم ترا دوست کیستبدین آشکارت بباید گریستسر تاجور ز آن تن پیلواربه خنجر جدا کرد و برگشت کاربیاگند مغزش به مشک و عبیرفرستاد نزد جهانبخش پیرچنین گفت کاینت سر آن نیازکه تاج نیاگان بدو گشت بازکنون خواه تاجش ده و خواه تختشد آن سایهگستر نیازی درختبرفتند باز آن دو بیداد شومیکی سوی ترک و یکی سوی روم
داستان فریدونبخش یازدهم:فریدون نهاده دو دیده به راهسپاه و کلاه آرزومند شاهچو هنگام برگشتن شاه بودپدر زان سخن خود کی آگاه بودهمی شاه را تخت پیروزه ساختهمی تاج را گوهر اندر شاختپذیره شدن را بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندتبیره ببردند و پیل از درشببستند آذین به هر کشورشبه زین اندرون بود شاه و سپاهیکی گرد تیره برآمد ز راههیونی برون آمد از تیره گردنشسته برو سوگواری به دردخروشی برآورد دل سوگواریکی زر تابوتش اندر کناربه تابوت زر اندرون پرنیاننهاده سر ایرج اندر میانابا ناله و آه و با روی زردبه پیش فریدون شد آن شوخ مردز تابوت زر تخته برداشتندکه گفتار او خوار پنداشتندز تابوت چون پرنیان برکشیدسر ایرج آمد بریده پدیدبیافتاد ز اسپ آفریدون به خاکسپه سر به سر جامه کردند چاکسیه شد رخ و دیدگان شد سپیدکه دیدن دگرگونه بودش امیدچو خسرو برانگونه آمد ز راهچنین بازگشت از پذیره سپاهدریده درفش و نگونسار کوسرخ نامداران به رنگ آبنوستبیره سیه کرده و روی پیلپراکنده بر تازی اسپانش نیلپیاده سپهبد پیاده سپاهپر از خاک سر برگرفتند راهخروشیدن پهلوانان به دردکنان گوشت تن را بران رادمردبرین گونه گردد به ما بر سپهربخواهد ربودن چو بنمود چهرمبر خود به مهر زمانه گماننه نیکو بود راستی در کمانچو دشمنش گیری نمایدت مهرو گر دوست خوانی نبینیش چهریکی پند گویم ترا من درستدل از مهر گیتی ببایدت شستسپه داغ دل شاه با های و هویسوی باغ ایرج نهادند رویبه روزی کجا جشن شاهان بدیوزان پیشتر بزمگاهان بدیفریدون سر شاه پور جوانبیامد ببر برگرفته نوانبر آن تخت شاهنشهی بنگریدسر شاه را نزدر تاج دیدهمان حوض شاهان و سرو سهیدرخت گلفشان و بید و بهیتهی دید از آزادگان جشنگاهبه کیوان برآورده گرد سیاههمی سوخت باغ و همی خست رویهمی ریخت اشک و همی کند مویمیان را بزناز خونین ببستفکند آتش اندر سرای نشستگلستانش برکند و سروان بسوختبه یکبارگی چشم شادی بدوختنهاده سر ایرج اندر کنارسر خویشتن کرد زی کردگارهمی گفت کای داور دادگربدین بیگنه کشته اندر نگربه خنجر سرش کنده در پیش منتنش خورده شیران آن انجمندل هر دو بیداد از آن سان بسوزکه هرگز نبینند جز تیره روزبه داغی جگرشان کنی آژدهکه بخشایش آرد بریشان ددههمی خواهم از روشن کردگارکه چندان زمان یابم از روزگارکه از تخم ایرج یکی ناموربیاید برین کین ببندد کمرچو دیدم چنین زان سپس شایدماگر خاک بالا بپیمایدمبرینگونه بگریست چندان بزارهمی تاگیا رستش اندر کنارزمین بستر و خاک بالین اوشده تیره روشن جهانبین اودر بار بسته گشاده زبانهمی گفت کای داور راستانکس از تاجداران بدینسان نمردکه مردست این نامبردار گردسرش را بریده به زار اهرمنتنش را شده کام شیران کفنخروشی به زاری و چشمی پرآبز هر دام و دد برده آرام و خوابسراسر همه کشورش مرد و زنبه هر جای کرده یکی انجمنهمه دیده پرآب و دل پر ز خوننشسته به تیمار و گرم اندرونهمه جامه کرده کبود و سیاهنشسته به اندوه در سوگ شاهچه مایه چنین روز بگذاشتندهمه زندگی مرگ پنداشتند
داستان فریدونبخش دوازدهم:برآمد برین نیز یک چندگاهشبستان ایرج نگه کرد شاهیکی خوب و چهره پرستنده دیدکجا نام او بود ماهآفریدکه ایرج برو مهر بسیار داشتقضا را کنیزک ازو بار داشتپری چهره را بچه بود در نهاناز آن شاد شد شهریار جهاناز آن خوبرخ شد دلش پرامیدبه کین پسر داد دل را نویدچو هنگامهٔ زادن آمد پدیدیکی دختر آمد ز ماه آفریدجهانی گرفتند پروردنشبرآمد به ناز و بزرگی تنشمر آن ماهرخ را ز سر تا به پایتو گفتی مگر ایرجستی به جایچو بر جست و آمدش هنگام شویچو پروین شدش روی و چون مشک موینیا نامزد کرد شویش پشنگبدو داد و چندی برآمد درنگیکی پور زاد آن هنرمند ماهچگونه سزاوار تخت و کلاهچو از مادر مهربان شد جداسبک تاختندش به نزدنیابدو گفت موبد که ای تاجوریکی شادکن دل به ایرج نگرجهانبخش را لب پر از خنده شدتو گفتی مگر ایرجش زنده شدنهاد آن گرانمایه را برکنارنیایش همی کرد با کردگارهمی گفت کاین روز فرخنده باددل بدسگالان ما کنده بادهمان کز جهان آفرین کرد یادببخشود و دیده بدو باز دادفریدون چو روشن جهان را بدیدبه چهر نوآمد سبک بنگریدچنین گفت کز پاک مام و پدریکی شاخ شایسته آمد به برمی روشن آمد ز پرمایه جاممر آن چهر دارد منوچهر نامچنان پروردیدش که باد هوابرو بر گذشتی نبودی رواپرستندهای کش به بر داشتیزمین را به پی هیچ نگذاشتیبه پای اندرش مشک سارا بدیروان بر سرش چتر دیبا بدیچنین تا برآمد برو سالیاننیامدش ز اختر زمانی زیانهنرها که آید شهان را به کاربیاموختش نامور شهریارچو چشم و دل پادشا باز شدسپه نیز با او هم آواز شدنیا تخت زرین و گرز گرانبدو داد و پیروزه تاج سرانسراپردهٔ دیبهٔ هفترنگبدو اندرون خیمههای پلنگچه اسپان تازی به زرین ستامچه شمشیر هندی به زرین نیامچه از جوشن و ترگ و رومی زرهگشادند مر بندها را گرهکمانهای چاچی وتیر خدنگسپرهای چینی و ژوپین جنگبرین گونه آراسته گنجهاکه بودش به گرد آمده رنجهاسراسر سزای منوچهر دیددل خویش را زو پر از مهر دیدکلید در گنج آراستهبه گنجور او داد با خواستههمه پهلوانان لشکرش راهمه نامداران کشورش رابفرمود تا پیش او آمدندهمه با دلی کینهجو آمدندبه شاهی برو آفرین خواندندزبرجد به تاجش برافشاندندچو جشنی بد این روزگار بزرگشده در جهان میش پیدا ز گرگسپهدار چون قارن کاوگانسپهکش چو شیروی و چون آوگانچو شد ساخته کار لشکر همهبرآمد سر شهریار از رمه
داستان فریدونبخش سیزدهم:به سلم و به تور آمد این آگهیکه شد روشن آن تخت شاهنشهیدل هر دو بیدادگر پر نهیبکه اختر همی رفت سوی نشیبنشستند هر دو به اندیشگانشده تیره روز جفاپیشگانیکایک بران رایشان شد درستکزان روی شان چاره بایست جستکه سوی فریدون فرستند کسبه پوزش کجا چاره این بود بسبجستند از آن انجمن هردوانیکی پاک دل مرد چیرهزبانبدان مرد باهوش و با رای و شرمبگفتند با لابه بسیار گرمدر گنج خاور گشادند بازبدیدند هول نشیب از فرازز گنج گهر تاج زر خواستندهمی پشت پیلان بیاراستندبه گردونهها بر چه مشک و عبیرچه دیبا و دینار و خز و حریرابا پیل گردونکش و رنگ و بویز خاور به ایران نهادند رویهر آنکس که بد بر در شهریاریکایک فرستادشان یادگارچو پردختهشان شد دل از خواستهفرستاده آمد برآراستهبدادند نزد فریدون پیامنخست از جهاندار بردند نامکه جاوید باد آفریدون گردهمه فرهی ایزد او را سپردسرش سبز باد و تنش ارجمندمنش برگذشته ز چرخ بلندبدان کان دو بدخواه بیدادگرپر از آب دیده ز شرم پدرپشیمان شده داغ دل بر گناههمی سوی پوزش نمایند راهچه گفتند دانندگان خردکه هر کس که بد کرد کیفر بردبماند به تیمار و دل پر ز دردچو ما ماندهایم ای شه رادمردنوشته چنین بودمان از بوشبه رسم بوش اندر آمد روشهژبر جهانسوز و نر اژدهاز دام قضا هم نیابد رهاو دیگر که فرمان ناپاک دیوببرد دل از ترس کیهان خدیوبه ما بر چنین خیره شد رای بدکه مغز دو فرزند شد جای بدهمی چشم داریم از آن تاجورکه بخشایش آرد به ما بر مگراگر چه بزرگست ما را گناهبه بیدانشی برنهد پیشگاهو دیگر بهانه سپهر بلندکه گاهی پناهست و گاهی گندسوم دیو کاندر میان چون نوندمیان بسته دارد ز بهر گزنداگر پادشا را سر از کین ماشود پاک و روشن شود دین مامنوچهر را با سپاه گرانفرستد به نزدیک خواهشگرانبدان تا چو بنده به پیشش به پایبباشیم جاوید و اینست رایمگر کان درختی کزین کین برستبه آب دو دیده توانیم شستبپوییم تا آب و رنجش دهیمچو تازه شود تاج و گنجش دهیمفرستاده آمد دلی پر سخنسخن را نه سر بود پیدا نه بناباپیل و با گنج و با خواستهبه درگاه شاه آمد آراستهبه شاه آفریدون رسید آگهیبفرمود تا تخت شاهنشهیبه دیبای چینی بیاراستندکلاه کیانی بپیراستندنشست از بر تخت پیروزه شاهچو سرو سهی بر سرش گرد ماهابا تاج و با طوق و باگوشوارچنان چون بود در خور شهریارخجسته منوچهر بر دست شاهنشسته نهاده به سر بر کلاهبه زرین عمود و به زرین کمرزمین کرده خورشیدگون سر به سردو رویه بزرگان کشیده ردهسراپای یکسر به زر آژدهبه یک دست بربسته شیر و پلنگبه دست دگر ژنده پیلان جنگبرون شد ز درگاه شاپور گردفرستادهٔ سلم را پیش بردفرستاده چون دید درگاه شاهپیاده دوان اندر آمد ز راهچو نزدیک شاه آفریدون رسیدسر و تخت و تاج بلندش بدیدز بالا فرو برد سر پیش اویهمی بر زمین بر بمالید رویگرانمایه شاه جهان کدخدایبه کرسی زرین ورا کرد جایفرستاده بر شاه کرد آفرینکه ای نازش تاج و تخت و نگینزمین گلشن از پایهٔ تخت تستزمان روشن از مایهٔ بخت تستهمه بندهٔ خاک پای توایمهمه پاک زنده به رای توایمپیام دو خونی به گفتن گرفتهمه راستیها نهفتن گرفتگشاده زبان مرد بسیار هوشبدو داده شاه جهاندار گوشز کردار بد پوزش آراستنمنوچهر را نزد خود خواستنمیان بستن او را بسان رهیسپردن بدو تاج و تخت مهیخریدن ازو باز خون پدربدینار و دیبا و تاج و کمرفرستاده گفت و سپهبد شنیدمر آن بند را پاسخ آمد کلیدچو بشنید شاه جهان کدخدایپیام دو فرزند ناپاک راییکایک بمرد گرانمایه گفتکه خورشید را چون توانی نهفتنهان دل آن دو مرد پلیدز خورشید روشنتر آمد پدیدشنیدم همه هر چه گفتی سخننگه کن که پاسخ چه یابی ز بنبگو آن دو بیشرم ناپاک رادو بیداد و بد مهر و ناباک راکه گفتار خیره نیرزد به چیزازین در سخن خود نرانیم نیزاگر بر منوچهرتان مهر خاستتن ایرج نامورتان کجاستکه کام دد و دام بودش نهفتسرش را یکی تنگ تابوت جفتکنون چون ز ایرج بپرداختیدبه کین منوچهر بر ساختیدنبینید رویش مگر با سپاهز پولاد بر سر نهاده کلاهابا گرز و با کاویانی درفشزمین کرده از سم اسپان بنفشسپهدار چون قارون رزم زنچو شاپور و نستوه شمشیر زنبه یک دست شیدوش جنگی به پایچو شیروی شیراوژن رهنمایچو سام نریمان و سرو یمنبه پیش سپاه اندرون رای زندرختی که از کین ایرج برستبه خون برگ و بارش بخواهیم شستاز آن تاکنون کین اوکس نخواستکه پشت زمانه ندیدیم راستنه خوب آمدی با دو فرزند خویشکجا جنگ را کردمی دست پیشکنون زان درختی که دشمن بکندبرومند شاخی برآمد بلندبیاید کنون چون هژبر ژیانبه کین پدر تنگ بسته میانفرستاده آن هول گفتار دیدنشست منوچهر سالار دیدبپژمرد و برخاست لرزان ز جایهم آنگه به زین اندر آورد پایهمه بودنیها به روشن روانبدید آن گرانمایه مرد جوانکه با سلم و با تور گردان سپهرنه بس دیر چین اندر آرد بچهربیامد به کردار باد دمانسری پر ز پاسخ دلی پرگمانز دیدار چون خاور آمد پدیدبه هامون کشیده سراپرده دیدبیامد به درگاه پرده سرایبه پرده درون بود خاور خداییکی خیمهٔ پرنیان ساختهستاره زده جای پرداختهدو شاه دو کشور نشسته به رازبگفتند کامد فرستاده بازبیامد هم آنگاه سالار بارفرستاده را برد زی شهریارنشستنگهی نو بیاراستندز شاه نو آیین خبر خواستندبجستند هر گونهای آگهیز دیهیم و ز تخت شاهنشهیز شاه آفریدون و از لشکرشز گردان جنگی و از کشورشو دیگر ز کردار گردان سپهرکه دارد همی بر منوچهر مهربزرگان کدامند و دستور کیستچه مایستشان گنج و گنجور کیستفرستاده گفت آنکه روشن بهاربدید و ببیند در شهریاربهایست خرم در اردیبهشتهمه خاک عنبر همه زر خشتسپهر برین کاخ و میدان اوستبهشت برین روی خندان اوستبه بالای ایوان او راغ نیستبه پهنای میدان او باغ نیستچو رفتم به نزدیک ایوان فرازسرش با ستاره همی گفت رازبه یک دست پیل و به یک دست شیرجهان را به تخت اندر آورده زیرابر پشت پیلانش بر تخت زرز گوهر همه طوق شیران نرتبیره زنان پیش پیلان به پایز هر سو خروشیدن کره نایتو گفتی که میدان بجوشد همیزمین به آسمان بر خورشد همیخرامان شدم پیش آن ارجمندیکی تخت پیروزه دیدم بلندنشسته برو شهریاری چو ماهز یاقوت رخشان به سر بر کلاهچو کافور موی و چو گلبرگ رویدل آزرم جوی و زبان چربگویجهان را ازو دل به بیم و امیدتو گفتی مگر زنده شد جمشیدمنوچهر چون زاد سرو بلندبه کردار طهمورث دیوبندنشسته بر شاه بر دست راستتو گویی زبان و دل پادشاستبه پیش اندرون قارن رزم زنبه دست چپش سرو شاه یمنچو شاه یمن سرو دستورشانچو پیروز گرشاسپ گنجورشانشمار در گنجها ناپدیدکس اندر جهان آن بزرگی ندیدهمه گرد ایوان دو رویه سپاهبه زرین عمود و به زرین کلاهسپهدار چون قارن کاوگانبه پیش سپاه اندرون آوگانمبارز چو شیروی درنده شیرچو شاپور یل ژنده پیل دلیرچنو بست بر کوههٔ پیل کوسهوا گردد از گرد چون آبنوسگر آیند زی ما به جنگ آن گروهشود کوه هامون و هامون کوههمه دل پر از کین و پرچین برویبه جز جنگشان نیست چیز آرزویبریشان همه برشمرد آنچه دیدسخن نیز کز آفریدون شنیددو مرد جفا پیشه را دل ز دردبپیچید و شد رویشان لاژوردنشستند و جستند هرگونه رایسخن را نه سر بود پیدا نه پایبه سلم بزرگ آنگهی تور گفتکه آرام و شادی بباید نهفتنباید که آن بچهٔ نرهشیرشود تیزدندان و گردد دلیرچنان نامور بیهنر چون بودکش آموزگار آفریدون بودنبیره چو شد رای زن بانیاازان جایگه بردمد کیمیابباید بسیچید ما را بجنگشتاب آوریدن به جای درنگز لشکر سواران برون تاختندز چین و ز خاور سپه ساختندفتاد اندران بوم و بر گفتگویجهانی بدیشان نهادند رویسپاهی که آن را کرانه نبودبدان بد که اختر جوانه نبودز خاور دو لشکر به ایران کشیدبخفتان و خود اندرون ناپدیدابا ژنده پیلان و با خواستهدو خونی به کینه دل آراسته
داستان فریدونبخش چهاردهم:سپه چون به نزدیک ایران کشیدهمانگه خبر با فریدون رسیدبفرمود پس تا منوچهر شاهز پهلو به هامون گذارد سپاهیکی داستان زد جهاندیده کیکه مرد جوان چون بود نیکپیبدام آیدش ناسگالیده میشپلنگ از پس پشت و صیاد پیششکیبایی و هوش و رای و خردهژبر از بیابان به دام آوردو دیگر ز بد مردم بد کنشبه فرجام روزی بپیچد تنشببادافره آنگه شتابیدمیکه تفسیده آهن بتابیدمیچو لشکر منوچهر بر ساده دشتبرون برد آنجا ببد روز هشتفریدونش هنگام رفتن بدیدسخنها به دانش بدو گستریدمنوچهر گفت ای سرافراز شاهکی آید کسی پیش تو کینه خواهمگر بد سگالد بدو روزگاربه جان و تن خود خورد زینهارمن اینک میان را به رومی زرهببندم که نگشایم از تن گرهبه کین جستن از دشت آوردگاهبرآرم به خورشید گرد سپاهازان انجمن کس ندارم به مردکجا جست یارند با من نبردبفرمود تا قارن رزم جویز پهلو به دشت اندر آورد رویسراپردهٔ شاه بیرون کشیددرفش همایون به هامون کشیدهمی رفت لشکر گروها گروهچو دریا بجوشید هامون و کوهچنان تیره شد روز روشن ز گردتو گفتی که خورشید شد لاجوردز کشور برآمد سراسر خروشهمی کرشدی مردم تیزگوشخروشیدن تازی اسپان ز دشتز بانگ تبیره همی برگذشتز لشگر گه پهلوان تا دو میلکشیده دو رویه رده ژندهپیلازان شصت بر پشتشان تخت زربه زر اندرون چند گونه گهرچو سیصد بنه برنهادند بارچو سیصد همان از در کارزارهمه زیر برگستوان اندروننبدشان جز از چشم ز آهن برونسراپردهٔ شاه بیرون زدندز تمیشه لشکر بهامون زدندسپهدار چون قارن کینهدارسواران جنگی چو سیصدهزارهمه نامداران جوشنورانبرفتند با گرزهای گراندلیران یکایک چو شیر ژیانهمه بسته بر کین ایرج میانبه پیش اندرون کاویانی درفشبه چنگ اندرون تیغهای بنفشمنوچهر با قارن پیلتنبرون آمد از بیشهٔ نارونبیامد به پیش سپه برگذشتبیاراست لشکر بران پهندشتچپ لشکرش را بگرشاسپ دادابر میمنه سام یل با قبادرده بر کشیده ز هر سو سپاهمنوچهر با سرو در قلبگاههمی تافت چون مه میان گروهنبود ایچ پیدا ز افراز کوهسپه کش چو قارن مبارز چو سامسپه برکشیده حسام از نیامطلایه به پیش اندرون چون قبادکمین ور چو گرد تلیمان نژادیکی لشکر آراسته چون عروسبه شیران جنگی و آوای کوسبه تور و به سلم آگهی تاختندکه ایرانیان جنگ را ساختندز بیشه بهامون کشیدند صفز خون جگر بر لب آورده کفدو خونی همان با سپاهی گرانبرفتند آگنده از کین سرانکشیدند لشکر به دشت نبردالانان دژ را پس پشت کردیکایک طلایه بیامد قبادچو تور آگهی یافت آمد چو بادبدو گفت نزد منوچهر شوبگویش که ای بیپدر شاه نواگر دختر آمد ز ایرج نژادترا تیغ و کوپال و جوشن که دادبدو گفت آری گزارم پیامبدین سان که گفتی و بردی تو نامولیکن گر اندیشه گردد درازخرد با دل تو نشیند برازبدانی که کاریت هولست پیشبترسی ازین خام گفتار خویشاگر بر شما دام و دد روز و شبهمی گریدی نیستی بس عجبکه از بیشهٔ نارون تا بچینسواران جنگند و مردان کیندرفشیدن تیغهای بنفشچو بینید باکاویانی درفشبدرد دل و مغزتان از نهیببلندی ندانید باز از نشیبقباد آمد آنگه به نزدیک شاهبگفت آنچه بشنید ازان رزم خواهمنوچهر خندید و گفت آنگهیکه چونین نگوید مگر ابلهیسپاس از جهاندار هر دو جهانشناسندهٔ آشکار و نهانکه داند که ایرج نیای منستفریدون فرخ گوای منستکنون گر بجنگ اندر آریم سرشود آشکارا نژاد و گهربه زرور خداوند خورشید و ماهکه چندان نمانم ورا دستگاهکه بر هم زند چشم زیر و زبربریده به لشکر نمایمش سربفرمود تا خوان بیاراستندنشستنگه رود و میخواستند