انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 64:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
داستان فریدون

بخش پنجم:

نهفته چو بیرون کشید از نهان
به سه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور دگر ترک و چین
سیم دشت گردان و ایران‌زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید
همه روم و خاور مراو را سزید

به فرزند تا لشکری برگزید
گرازان سوی خاور اندرکشید

به تخت کیان اندر آورد پای
همی خواندندیش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمین
ورا کرد سالار ترکان و چین

یکی لشکری نا مزد کرد شاه
کشید آنگهی تور لشکر به راه

بیامد به تخت کئی برنشست
کمر بر میان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند
همی پاک توران شهش خواندند

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید
مر او را پدر شاه ایران گزید

هم ایران و هم دشت نیزه‌وران
هم آن تخت شاهی و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج
همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد
چنان مرزبانان فرخ نژاد
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش ششم:

برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز

فریدون فرزانه شد سالخورد
به باغ بهار اندر آورد گرد

برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن

چو آمد به کاراندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی

بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه‌تر شد به آیین و رای

دلش گشت غرقه به آزاندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون

نبودش پسندیده بخش پدر
که داد او به کهتر پسر تخت زر

به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین

فرستاد نزد برادر پیام
که جاوید زی خرم و شادکام

بدان ای شهنشاه ترکان و چین
گسسته دل روشن از به گزین

ز نیکی زیان کرده گویی پسند
منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو ازمن یکی داستان
کزین گونه نشنیدی از باستان

سه فرزند بودیم زیبای تخت
یکی کهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد
زمانه به مهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
نزیبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزین سان پدر کرد بر ما ستم

چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من

سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین

بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدر اندرون رای نیست

هیون فرستاده بگزارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای

به خوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی‌مغز پرباد کرد

چو این راز بشنید تور دلیر
برآشفت ناگاه برسان شیر

چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار

که ما را به گاه جوانی پدر
بدین گونه بفریفت ای دادگر

درختیست این خود نشانده بدست
کجا آب او خون و برگش کبست

ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی
بباید بروی اندر آورد روی

زدن رای هشیار و کردن نگاه
هیونی فگندن به نزدیک شاه

زبان‌آوری چرب گوی از میان
فرستاد باید به شاه جهان

به جای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب

نشاید درنگ اندرین کار هیچ
کجا آید آسایش اندر بسیچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیده‌راز

برفت این برادر ز روم آن ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین

رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز

گزیدند پس موبدی تیزویر
سخن گوی و بینادل و یادگیر

ز بیگانه پردخته کردند جای
سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پیوند کرد از نخست
ز شرم پدر دیدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد

چو آیی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگویش که ترس خدای
بباید که باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه‌موی گشته سپید

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ
که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک

همه برزو ساختی رسم و راه
نکردی به فرمان یزدان نگاه

نجستی به جز کژی و کاستی
نکردی به بخشش درون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گرد
بزرگ آمدت تیره بیدار خرد

ندیدی هنر با یکی بیشتر
کجا دیگری زو فرو برد سر

یکی را دم اژدها ساختی
یکی را به ابر اندار افراختی

یکی تاج بر سر ببالین تو
برو شاد گشته جهان‌بین تو

نه ما زو به مام و پدر کمتریم
نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین

اگر تاج از آن تارک بی‌بها
شود دور و یابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان
نشیند چو ما از تو خسته نهان

و گرنه سواران ترکان و چین
هم از روم گردان جوینده کین

فراز آورم لشگر گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار

چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت

بر آنسان به زین اندر آورد پای
که از باد آتش بجنبد ز جای

به درگاه شاه آفریدون رسید
برآورده‌ای دید سر ناپدید

به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او

نشسته به در بر گرانمایگان
به پرده درون جای پرمایگان

به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ

ز چندان گرانمایه گرد دلیر
خروشی برآمد چو آوای شیر

سپهریست پنداشت ایوان به جای
گران لشگری گرد او بر به پای

برفتند بیدار کارآگهان
بگفتند با شهریار جهان

که آمد فرستاده‌ای نزد شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روی فریدون رسید
همه دیده و دل پر از شاه دید

به بالای سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم

نشاندش هم آنگه فریدون ز پای
سزاوار کردش بر خویش جای

بپرسیدش از دو گرامی نخست
که هستند شادان دل و تن‌درست

دگر گفت کز راه دور و دراز
شدی رنجه اندر نشیب و فراز

فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه

ز هر کس که پرسی به کام تواند
همه پاک زنده به نام تواند

منم بنده‌ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا

پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پر خشم و من بیگناه

بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار

بفرمود پس تا زبان برگشاد
شنیده سخن سر به سر کرد یاد

فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت کای هوشیار
بباید ترا پوزش اکنون به کار

که من چشم از ایشان چنین داشتم
همی بر دل خویش بگذاشتم

که از گوهر بد نیاید مهی
مرا دل همی داد این آگهی

بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
دو اهریمن مغز پالوده را

انوشه که کردید گوهر پدید
درود از شما خود بدین سان سزید

ز پند من ار مغزتان شد تهی
همی از خردتان نبود آگهی

ندارید شرم و نه بیم از خدای
شما را همانا همین‌ست رای

مرا پیشتر قیرگون بود موی
چو سرو سهی قد و چون ماه روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجایست نوز

خماند شما را هم این روزگار
نماند برین گونه بس پایدار

بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک

به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه

یکی انجمن کردم از بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین

همه راستی خواستم زین سخن
به کژی نه سر بود پیدا نه بن

همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گیتی به من
نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت
سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت

شما را کنون گر دل از راه من
به کژی و تاری کشید اهرمن

ببینید تا کردگار بلند
چنین از شما کرد خواهد پسند

یکی داستان گویم ار بشنوید
همان بر که کارید خود بدروید

چنین گفت باما سخن رهنمای
جزین است جاوید ما را سرای

به تخت خرد بر نشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان

بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها

مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تندی و آشفتن است

ولیکن چنین گوید آن سالخورد
که بودش سه فرزند آزاد مرد

که چون آز گردد ز دلها تهی
چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی

کزین هر چه دانید از کردگار
بود رستگاری به روز شمار

بجویید و آن توشهٔ ره کنید
بکوشید تا رنج کوته کنید

فرستاده بشنید گفتار اوی
زمین را ببوسید و برگاشت روی

ز پیش فریدون چنان بازگشت
که گفتی که با باد انباز گشت
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش هفتم:

فرستادهٔ سلم چون گشت باز
شهنشاه بنشست و بگشاد راز

گرامی جهانجوی را پیش خواند
همه گفتها پیش او بازراند

ورا گفت کان دو پسر جنگجوی
ز خاور سوی ما نهادند روی

از اختر چنین استشان بهره خود
که باشند شادان به کردار بد

دگر آنکه دو کشور آبشخورست
که آن بومها را درشتی برست

برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود

چو پژمرده شد روی رنگین تو
نگردد دگر گرد بالین تو

تو گر پیش شمشیر مهرآوری
سرت گردد آشفته از داوری

دو فرزند من کز دو دوش جهان
برینسان گشادند بر من زبان

گرت سر بکارست بپسیچ کار
در گنج بگشای و بربند بار

تو گر چاشت را دست یازی به جام
و گر نه خورند ای پسر بر تو شام

نباید ز گیتی ترا یار کس
بی‌آزاری و راستی یار بس

نگه کرد پس ایرج نامور
برآن مهربان پاک فرخ پدر

چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگه کن بدین گردش روزگار

که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد

همی پژمراند رخ ارغوان
کند تیره دیدار روشن‌روان

به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج رفتن ز جای سپنچ

چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت
درختی چرا باید امروز کشت

که هر چند چرخ از برش بگذرد
تنش خون خورد بار کین آورد

خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید بسیار و بیند زمین

از آن تاجور نامداران پیش
ندیدند کین اندر آیین خویش

چو دستور باشد مرا شهریار
به بد نگذرانم بد روزگار

نباید مرا تاج و تخت و کلاه
شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه

بگویم که ای نامداران من
چنان چون گرامی تن و جان من

به بیهوده از شهریار زمین
مدارید خشم و مدارید کین

به گیتی مدارید چندین امید
نگر تا چه بد کرد با جمشید

به فرجام هم شد ز گیتی بدر
نماندش همان تاج و تخت و کمر

مرا با شما هم به فرجام کار
بباید چشیدن بد روزگار

دل کینه ورشان بدین آورم
سزاوارتر زانکه کین آورم

بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور

مرا این سخن یاد باید گرفت
ز مه روشنایی نیاید شگفت

ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر پیوند ایشان گزید

ولیکن چو جانی شود بی‌بها
نهد پر خرد در دم اژدها

چه پیش آیدش جز گزاینده زهر
کش از آفرینش چنین است بهر

ترا ای پسر گر چنین است رای
بیارای کار و بپرداز جای

پرستنده چند از میان سپاه
بفرمای کایند با تو به راه

ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن

مگر باز بینم ترا تن درست
که روشن روانم به دیدار تست
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش هشتم:

یکی نامه بنوشت شاه زمین
به خاور خدای و به سالار چین

سر نامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه به جای

چنین گفت کاین نامهٔ پندمند
به نزد دو خورشید گشته بلند

دو سنگی دو جنگی دو شاه زمین
میان کیان چون درخشان نگین

از آنکو ز هر گونه دیده جهان
شده آشکارا برو بر نهان

گرایندهٔ تیغ و گرز گران
فروزندهٔ نامدار افسران

نمایندهٔ شب به روز سپید
گشایندهٔ گنج پیش امید

همه رنجها گشته آسان بدوی
برو روشنی اندر آورده روی

نخواهم همی خویشتن را کلاه
نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه

سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که دیدیم رنج دراز

برادر کزو بود دلتان به درد
وگر چند هرگز نزد باد سرد

دوان آمد از بهر آزارتان
که بود آرزومند دیدارتان

بیفگند شاهی شما را گزید
چنان کز ره نامداران سزید

ز تخت اندر آمد به زین برنشست
برفت و میان بندگی را ببست

بدان کو به سال از شما کهترست
نوازیدن کهتر اندر خورست

گرامیش دارید و نوشه خورید
چو پرورده شد تن روان پرورید

چو از بودنش بگذرد روز چند
فرستید با زی منش ارجمند

نهادند بر نامه بر مهر شاه
ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه

بشد با تنی چند برنا و پیر
چنان چون بود راه را ناگریز
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش نهم:

چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان
نبود آگه از رای تاریکشان

پذیره شدندش به آیین خویش
سپه سربسر باز بردند پیش

چو دیدند روی برادر به مهر
یکی تازه‌تر برگشادند چهر

دو پرخاشجوی با یکی نیک خوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی

دو دل پر ز کینه یکی دل به جای
برفتند هر سه به پرده سرای

به ایرج نگه کرد یکسر سپاه
که او بد سزاوار تخت و کلاه

بی‌آرامشان شد دل از مهر او
دل از مهر و دیده پر از چهر او

سپاه پراگنده شد جفت جفت
همه نام ایرج بد اندر نهفت

که هست این سزاوار شاهنشهی
جز این را نزیبد کلاه مهی

به لکشر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت از کار لشکر گران

به لشگرگه آمد دلی پر ز کین
چگر پر ز خون ابروان پر ز چین

سراپرده پرداخت از انجمن
خود و تور بنشست با رای زن

سخن شد پژوهنده از هردری
ز شاهی و از تاج هر کشوری

به تور از میان سخن سلم گفت
که یک یک سپاه از چه گشتند جفت

به هنگامهٔ بازگشتن ز راه
نکردی همانا به لشکر نگاه

سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر به بازآمدن

که چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم از ایرج نه برداشتند

از ایران دلم خود به دو نیم بود
به اندیشه اندیشگان برفزود

سپاه دو کشور چو کردم نگاه
از این پس جز او را نخوانند شاه

اگر بیخ او نگسلانی ز جای
ز تخت بلندت کشد زیر پای

برین گونه از جای برخاستند
همه شب همی چاره آراستند
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش دهم:

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب
سپیده برآمد به پالود خواب

دو بیهوده را دل بدان کار گرم
که دیده بشویند هر دو ز شرم

برفتند هر دو گرازان ز جای
نهادند سر سوی پرده‌سرای

چو از خیمه ایرج به ره بنگرید
پر از مهر دل پیش ایشان دوید

برفتند با او به خیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون

بدو گفت تور ار تو از ماکهی
چرا برنهادی کلاه مهی

ترا باید ایران و تخت کیان
مرا بر در ترک بسته میان

برادر که مهتر به خاور به رنج
به سر بر ترا افسر و زیر گنج

چنین بخششی کان جهانجوی کرد
همه سوی کهتر پسر روی کرد

نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه
نه نام بزرگی نه ایران سپاه

چو از تور بشنید ایرج سخن
یکی پاکتر پاسخ افگند بن

بدو گفت کای مهتر کام جوی
اگر کام دل خواهی آرام جوی

من ایران نخواهم نه خاور نه چین
نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجام او تیرگیست
برآن مهتری بر بباید گریست

سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو

مرا تخت ایران اگر بود زیر
کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

سپردم شما را کلاه و نگین
بدین روی با من مدارید کین

مرا با شما نیست ننگ و نبرد
روان را نباید برین رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان
اگر دورمانم ز دیدارتان

جز از کهتری نیست آیین من
مباد آز و گردن‌کشی دین من

چو بشنید تور از برادر چنین
به ابرو ز خشم اندر آورد چین

نیامدش گفتار ایرج پسند
نبد راستی نزد او ارجمند

به کرسی به خشم اندر آورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای

یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر بدست

بزد بر سر خسرو تاجدار
ازو خواست ایرج به جان زینهار

نیایدت گفت ایچ بیم از خدای
نه شرم از پدر خود همینست رای

مکش مر مراکت سرانجام کار
بپیچاند از خون من کردگار

مکن خویشتن را ز مردم‌کشان
کزین پس نیابی ز من خودنشان

بسنده کنم زین جهان گوشه‌ای
بکوشش فراز آورم توشه‌ای

به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیر گشته پدر

جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز

سخن را چو بشنید پاسخ نداد
همان گفتن آمد همان سرد باد

یکی خنجر آبگون برکشید
سراپای او چادر خون کشید

بدان تیز زهرآبگون خنجرش
همی کرد چاک آن کیانی برش

فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی

روان خون از آن چهرهٔ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان

جهانا بپروردیش در کنار
وز آن پس ندادی به جان زینهار

نهانی ندانم ترا دوست کیست
بدین آشکارت بباید گریست

سر تاجور ز آن تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار

بیاگند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهان‌بخش پیر

چنین گفت کاینت سر آن نیاز
که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن سایه‌گستر نیازی درخت

برفتند باز آن دو بیداد شوم
یکی سوی ترک و یکی سوی روم
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش یازدهم:

فریدون نهاده دو دیده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه

چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زان سخن خود کی آگاه بود

همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همی تاج را گوهر اندر شاخت

پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند

تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین به هر کشورش

به زین اندرون بود شاه و سپاه
یکی گرد تیره برآمد ز راه

هیونی برون آمد از تیره گرد
نشسته برو سوگواری به درد

خروشی برآورد دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار

به تابوت زر اندرون پرنیان
نهاده سر ایرج اندر میان

ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن شوخ مرد

ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خوار پنداشتند

ز تابوت چون پرنیان برکشید
سر ایرج آمد بریده پدید

بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک

سیه شد رخ و دیدگان شد سپید
که دیدن دگرگونه بودش امید

چو خسرو بران‌گونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه

دریده درفش و نگونسار کوس
رخ نامداران به رنگ آبنوس

تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسپانش نیل

پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه

خروشیدن پهلوانان به درد
کنان گوشت تن را بران رادمرد

برین گونه گردد به ما بر سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر

مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان

چو دشمنش گیری نمایدت مهر
و گر دوست خوانی نبینیش چهر

یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست

سپه داغ دل شاه با های و هوی
سوی باغ ایرج نهادند روی

به روزی کجا جشن شاهان بدی
وزان پیشتر بزمگاهان بدی

فریدون سر شاه پور جوان
بیامد ببر برگرفته نوان

بر آن تخت شاهنشهی بنگرید
سر شاه را نزدر تاج دید

همان حوض شاهان و سرو سهی
درخت گلفشان و بید و بهی

تهی دید از آزادگان جشنگاه
به کیوان برآورده گرد سیاه

همی سوخت باغ و همی خست روی
همی ریخت اشک و همی کند موی

میان را بزناز خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست

گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت

نهاده سر ایرج اندر کنار
سر خویشتن کرد زی کردگار

همی گفت کای داور دادگر
بدین بی‌گنه کشته اندر نگر

به خنجر سرش کنده در پیش من
تنش خورده شیران آن انجمن

دل هر دو بیداد از آن سان بسوز
که هرگز نبینند جز تیره روز

به داغی جگرشان کنی آژده
که بخشایش آرد بریشان دده

همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار

که از تخم ایرج یکی نامور
بیاید برین کین ببندد کمر

چو دیدم چنین زان سپس شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم

برین‌گونه بگریست چندان بزار
همی تاگیا رستش اندر کنار

زمین بستر و خاک بالین او
شده تیره روشن جهان‌بین او

در بار بسته گشاده زبان
همی گفت کای داور راستان

کس از تاجداران بدین‌سان نمرد
که مردست این نامبردار گرد

سرش را بریده به زار اهرمن
تنش را شده کام شیران کفن

خروشی به زاری و چشمی پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب

سراسر همه کشورش مرد و زن
به هر جای کرده یکی انجمن

همه دیده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تیمار و گرم اندرون

همه جامه کرده کبود و سیاه
نشسته به اندوه در سوگ شاه

چه مایه چنین روز بگذاشتند
همه زندگی مرگ پنداشتند
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش دوازدهم:

برآمد برین نیز یک چندگاه
شبستان ایرج نگه کرد شاه

یکی خوب و چهره پرستنده دید
کجا نام او بود ماه‌آفرید

که ایرج برو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت

پری چهره را بچه بود در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان

از آن خوب‌رخ شد دلش پرامید
به کین پسر داد دل را نوید

چو هنگامهٔ زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید

جهانی گرفتند پروردنش
برآمد به ناز و بزرگی تنش

مر آن ماه‌رخ را ز سر تا به پای
تو گفتی مگر ایرجستی به جای

چو بر جست و آمدش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون مشک موی

نیا نامزد کرد شویش پشنگ
بدو داد و چندی برآمد درنگ

یکی پور زاد آن هنرمند ماه
چگونه سزاوار تخت و کلاه

چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش به نزدنیا

بدو گفت موبد که ای تاجور
یکی شادکن دل به ایرج نگر

جهان‌بخش را لب پر از خنده شد
تو گفتی مگر ایرجش زنده شد

نهاد آن گرانمایه را برکنار
نیایش همی کرد با کردگار

همی گفت کاین روز فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد

همان کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو باز داد

فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر نوآمد سبک بنگرید

چنین گفت کز پاک مام و پدر
یکی شاخ شایسته آمد به بر

می روشن آمد ز پرمایه جام
مر آن چهر دارد منوچهر نام

چنان پروردیدش که باد هوا
برو بر گذشتی نبودی روا

پرستنده‌ای کش به بر داشتی
زمین را به پی هیچ نگذاشتی

به پای اندرش مشک سارا بدی
روان بر سرش چتر دیبا بدی

چنین تا برآمد برو سالیان
نیامدش ز اختر زمانی زیان

هنرها که آید شهان را به کار
بیاموختش نامور شهریار

چو چشم و دل پادشا باز شد
سپه نیز با او هم آواز شد

نیا تخت زرین و گرز گران
بدو داد و پیروزه تاج سران

سراپردهٔ دیبهٔ هفت‌رنگ
بدو اندرون خیمه‌های پلنگ

چه اسپان تازی به زرین ستام
چه شمشیر هندی به زرین نیام

چه از جوشن و ترگ و رومی زره
گشادند مر بندها را گره

کمانهای چاچی وتیر خدنگ
سپرهای چینی و ژوپین جنگ

برین گونه آراسته گنجها
که بودش به گرد آمده رنجها

سراسر سزای منوچهر دید
دل خویش را زو پر از مهر دید

کلید در گنج آراسته
به گنجور او داد با خواسته

همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را

بفرمود تا پیش او آمدند
همه با دلی کینه‌جو آمدند

به شاهی برو آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند

چو جشنی بد این روزگار بزرگ
شده در جهان میش پیدا ز گرگ

سپهدار چون قارن کاوگان
سپهکش چو شیروی و چون آوگان

چو شد ساخته کار لشکر همه
برآمد سر شهریار از رمه
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش سیزدهم:

به سلم و به تور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی

دل هر دو بیدادگر پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب

نشستند هر دو به اندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان

یکایک بران رایشان شد درست
کزان روی شان چاره بایست جست

که سوی فریدون فرستند کس
به پوزش کجا چاره این بود بس

بجستند از آن انجمن هردوان
یکی پاک دل مرد چیره‌زبان

بدان مرد باهوش و با رای و شرم
بگفتند با لابه بسیار گرم

در گنج خاور گشادند باز
بدیدند هول نشیب از فراز

ز گنج گهر تاج زر خواستند
همی پشت پیلان بیاراستند

به گردونه‌ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار و خز و حریر

ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی

هر آنکس که بد بر در شهریار
یکایک فرستادشان یادگار

چو پردخته‌شان شد دل از خواسته
فرستاده آمد برآراسته

بدادند نزد فریدون پیام
نخست از جهاندار بردند نام

که جاوید باد آفریدون گرد
همه فرهی ایزد او را سپرد

سرش سبز باد و تنش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند

بدان کان دو بدخواه بیدادگر
پر از آب دیده ز شرم پدر

پشیمان شده داغ دل بر گناه
همی سوی پوزش نمایند راه

چه گفتند دانندگان خرد
که هر کس که بد کرد کیفر برد

بماند به تیمار و دل پر ز درد
چو ما مانده‌ایم ای شه رادمرد

نوشته چنین بودمان از بوش
به رسم بوش اندر آمد روش

هژبر جهانسوز و نر اژدها
ز دام قضا هم نیابد رها

و دیگر که فرمان ناپاک دیو
ببرد دل از ترس کیهان خدیو

به ما بر چنین خیره شد رای بد
که مغز دو فرزند شد جای بد

همی چشم داریم از آن تاجور
که بخشایش آرد به ما بر مگر

اگر چه بزرگست ما را گناه
به بی‌دانشی برنهد پیشگاه

و دیگر بهانه سپهر بلند
که گاهی پناهست و گاهی گند

سوم دیو کاندر میان چون نوند
میان بسته دارد ز بهر گزند

اگر پادشا را سر از کین ما
شود پاک و روشن شود دین ما

منوچهر را با سپاه گران
فرستد به نزدیک خواهشگران

بدان تا چو بنده به پیشش به پای
بباشیم جاوید و اینست رای

مگر کان درختی کزین کین برست
به آب دو دیده توانیم شست

بپوییم تا آب و رنجش دهیم
چو تازه شود تاج و گنجش دهیم

فرستاده آمد دلی پر سخن
سخن را نه سر بود پیدا نه بن

اباپیل و با گنج و با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته

به شاه آفریدون رسید آگهی
بفرمود تا تخت شاهنشهی

به دیبای چینی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند

نشست از بر تخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه

ابا تاج و با طوق و باگوشوار
چنان چون بود در خور شهریار

خجسته منوچهر بر دست شاه
نشسته نهاده به سر بر کلاه

به زرین عمود و به زرین کمر
زمین کرده خورشیدگون سر به سر

دو رویه بزرگان کشیده رده
سراپای یکسر به زر آژده

به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ

برون شد ز درگاه شاپور گرد
فرستادهٔ سلم را پیش برد

فرستاده چون دید درگاه شاه
پیاده دوان اندر آمد ز راه

چو نزدیک شاه آفریدون رسید
سر و تخت و تاج بلندش بدید

ز بالا فرو برد سر پیش اوی
همی بر زمین بر بمالید روی

گرانمایه شاه جهان کدخدای
به کرسی زرین ورا کرد جای

فرستاده بر شاه کرد آفرین
که ای نازش تاج و تخت و نگین

زمین گلشن از پایهٔ تخت تست
زمان روشن از مایهٔ بخت تست

همه بندهٔ خاک پای توایم
همه پاک زنده به رای توایم

پیام دو خونی به گفتن گرفت
همه راستیها نهفتن گرفت

گشاده زبان مرد بسیار هوش
بدو داده شاه جهاندار گوش

ز کردار بد پوزش آراستن
منوچهر را نزد خود خواستن

میان بستن او را بسان رهی
سپردن بدو تاج و تخت مهی

خریدن ازو باز خون پدر
بدینار و دیبا و تاج و کمر

فرستاده گفت و سپهبد شنید
مر آن بند را پاسخ آمد کلید

چو بشنید شاه جهان کدخدای
پیام دو فرزند ناپاک رای

یکایک بمرد گرانمایه گفت
که خورشید را چون توانی نهفت

نهان دل آن دو مرد پلید
ز خورشید روشن‌تر آمد پدید

شنیدم همه هر چه گفتی سخن
نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن

بگو آن دو بی‌شرم ناپاک را
دو بیداد و بد مهر و ناباک را

که گفتار خیره نیرزد به چیز
ازین در سخن خود نرانیم نیز

اگر بر منوچهرتان مهر خاست
تن ایرج نامورتان کجاست

که کام دد و دام بودش نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت

کنون چون ز ایرج بپرداختید
به کین منوچهر بر ساختید

نبینید رویش مگر با سپاه
ز پولاد بر سر نهاده کلاه

ابا گرز و با کاویانی درفش
زمین کرده از سم اسپان بنفش

سپهدار چون قارون رزم زن
چو شاپور و نستوه شمشیر زن

به یک دست شیدوش جنگی به پای
چو شیروی شیراوژن رهنمای

چو سام نریمان و سرو یمن
به پیش سپاه اندرون رای زن

درختی که از کین ایرج برست
به خون برگ و بارش بخواهیم شست

از آن تاکنون کین اوکس نخواست
که پشت زمانه ندیدیم راست

نه خوب آمدی با دو فرزند خویش
کجا جنگ را کردمی دست پیش

کنون زان درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند

بیاید کنون چون هژبر ژیان
به کین پدر تنگ بسته میان

فرستاده آن هول گفتار دید
نشست منوچهر سالار دید

بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
هم آنگه به زین اندر آورد پای

همه بودنیها به روشن روان
بدید آن گرانمایه مرد جوان

که با سلم و با تور گردان سپهر
نه بس دیر چین اندر آرد بچهر

بیامد به کردار باد دمان
سری پر ز پاسخ دلی پرگمان

ز دیدار چون خاور آمد پدید
به هامون کشیده سراپرده دید

بیامد به درگاه پرده سرای
به پرده درون بود خاور خدای

یکی خیمهٔ پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته

دو شاه دو کشور نشسته به راز
بگفتند کامد فرستاده باز

بیامد هم آنگاه سالار بار
فرستاده را برد زی شهریار

نشستنگهی نو بیاراستند
ز شاه نو آیین خبر خواستند

بجستند هر گونه‌ای آگهی
ز دیهیم و ز تخت شاهنشهی

ز شاه آفریدون و از لشکرش
ز گردان جنگی و از کشورش

و دیگر ز کردار گردان سپهر
که دارد همی بر منوچهر مهر

بزرگان کدامند و دستور کیست
چه مایستشان گنج و گنجور کیست

فرستاده گفت آنکه روشن بهار
بدید و ببیند در شهریار

بهایست خرم در اردیبهشت
همه خاک عنبر همه زر خشت

سپهر برین کاخ و میدان اوست
بهشت برین روی خندان اوست

به بالای ایوان او راغ نیست
به پهنای میدان او باغ نیست

چو رفتم به نزدیک ایوان فراز
سرش با ستاره همی گفت راز

به یک دست پیل و به یک دست شیر
جهان را به تخت اندر آورده زیر

ابر پشت پیلانش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر

تبیره زنان پیش پیلان به پای
ز هر سو خروشیدن کره نای

تو گفتی که میدان بجوشد همی
زمین به آسمان بر خورشد همی

خرامان شدم پیش آن ارجمند
یکی تخت پیروزه دیدم بلند

نشسته برو شهریاری چو ماه
ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه

چو کافور موی و چو گلبرگ روی
دل آزرم جوی و زبان چرب‌گوی

جهان را ازو دل به بیم و امید
تو گفتی مگر زنده شد جمشید

منوچهر چون زاد سرو بلند
به کردار طهمورث دیوبند

نشسته بر شاه بر دست راست
تو گویی زبان و دل پادشاست

به پیش اندرون قارن رزم زن
به دست چپش سرو شاه یمن

چو شاه یمن سرو دستورشان
چو پیروز گرشاسپ گنجورشان

شمار در گنجها ناپدید
کس اندر جهان آن بزرگی ندید

همه گرد ایوان دو رویه سپاه
به زرین عمود و به زرین کلاه

سپهدار چون قارن کاوگان
به پیش سپاه اندرون آوگان

مبارز چو شیروی درنده شیر
چو شاپور یل ژنده پیل دلیر

چنو بست بر کوههٔ پیل کوس
هوا گردد از گرد چون آبنوس

گر آیند زی ما به جنگ آن گروه
شود کوه هامون و هامون کوه

همه دل پر از کین و پرچین بروی
به جز جنگشان نیست چیز آرزوی

بریشان همه برشمرد آنچه دید
سخن نیز کز آفریدون شنید

دو مرد جفا پیشه را دل ز درد
بپیچید و شد رویشان لاژورد

نشستند و جستند هرگونه رای
سخن را نه سر بود پیدا نه پای

به سلم بزرگ آنگهی تور گفت
که آرام و شادی بباید نهفت

نباید که آن بچهٔ نره‌شیر
شود تیزدندان و گردد دلیر

چنان نامور بی‌هنر چون بود
کش آموزگار آفریدون بود

نبیره چو شد رای زن بانیا
ازان جایگه بردمد کیمیا

بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن به جای درنگ

ز لشکر سواران برون تاختند
ز چین و ز خاور سپه ساختند

فتاد اندران بوم و بر گفت‌گوی
جهانی بدیشان نهادند روی

سپاهی که آن را کرانه نبود
بدان بد که اختر جوانه نبود

ز خاور دو لشکر به ایران کشید
بخفتان و خود اندرون ناپدید

ابا ژنده پیلان و با خواسته
دو خونی به کینه دل آراسته
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش چهاردهم:

سپه چون به نزدیک ایران کشید
همانگه خبر با فریدون رسید

بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو به هامون گذارد سپاه

یکی داستان زد جهاندیده کی
که مرد جوان چون بود نیک‌پی

بدام آیدش ناسگالیده میش
پلنگ از پس پشت و صیاد پیش

شکیبایی و هوش و رای و خرد
هژبر از بیابان به دام آورد

و دیگر ز بد مردم بد کنش
به فرجام روزی بپیچد تنش

ببادافره آنگه شتابیدمی
که تفسیده آهن بتابیدمی

چو لشکر منوچهر بر ساده دشت
برون برد آنجا ببد روز هشت

فریدونش هنگام رفتن بدید
سخنها به دانش بدو گسترید

منوچهر گفت ای سرافراز شاه
کی آید کسی پیش تو کینه خواه

مگر بد سگالد بدو روزگار
به جان و تن خود خورد زینهار

من اینک میان را به رومی زره
ببندم که نگشایم از تن گره

به کین جستن از دشت آوردگاه
برآرم به خورشید گرد سپاه

ازان انجمن کس ندارم به مرد
کجا جست یارند با من نبرد

بفرمود تا قارن رزم جوی
ز پهلو به دشت اندر آورد روی

سراپردهٔ شاه بیرون کشید
درفش همایون به هامون کشید

همی رفت لشکر گروها گروه
چو دریا بجوشید هامون و کوه

چنان تیره شد روز روشن ز گرد
تو گفتی که خورشید شد لاجورد

ز کشور برآمد سراسر خروش
همی کرشدی مردم تیزگوش

خروشیدن تازی اسپان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت

ز لشگر گه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده‌پیل

ازان شصت بر پشتشان تخت زر
به زر اندرون چند گونه گهر

چو سیصد بنه برنهادند بار
چو سیصد همان از در کارزار

همه زیر برگستوان اندرون
نبدشان جز از چشم ز آهن برون

سراپردهٔ شاه بیرون زدند
ز تمیشه لشکر بهامون زدند

سپهدار چون قارن کینه‌دار
سواران جنگی چو سیصدهزار

همه نامداران جوشن‌وران
برفتند با گرزهای گران

دلیران یکایک چو شیر ژیان
همه بسته بر کین ایرج میان

به پیش اندرون کاویانی درفش
به چنگ اندرون تیغهای بنفش

منوچهر با قارن پیلتن
برون آمد از بیشهٔ نارون

بیامد به پیش سپه برگذشت
بیاراست لشکر بران پهن‌دشت

چپ لشکرش را بگرشاسپ داد
ابر میمنه سام یل با قباد

رده بر کشیده ز هر سو سپاه
منوچهر با سرو در قلب‌گاه

همی تافت چون مه میان گروه
نبود ایچ پیدا ز افراز کوه

سپه کش چو قارن مبارز چو سام
سپه برکشیده حسام از نیام

طلایه به پیش اندرون چون قباد
کمین ور چو گرد تلیمان نژاد

یکی لشکر آراسته چون عروس
به شیران جنگی و آوای کوس

به تور و به سلم آگهی تاختند
که ایرانیان جنگ را ساختند

ز بیشه بهامون کشیدند صف
ز خون جگر بر لب آورده کف

دو خونی همان با سپاهی گران
برفتند آگنده از کین سران

کشیدند لشکر به دشت نبرد
الانان دژ را پس پشت کرد

یکایک طلایه بیامد قباد
چو تور آگهی یافت آمد چو باد

بدو گفت نزد منوچهر شو
بگویش که ای بی‌پدر شاه نو

اگر دختر آمد ز ایرج نژاد
ترا تیغ و کوپال و جوشن که داد

بدو گفت آری گزارم پیام
بدین سان که گفتی و بردی تو نام

ولیکن گر اندیشه گردد دراز
خرد با دل تو نشیند براز

بدانی که کاریت هولست پیش
بترسی ازین خام گفتار خویش

اگر بر شما دام و دد روز و شب
همی گریدی نیستی بس عجب

که از بیشهٔ نارون تا بچین
سواران جنگند و مردان کین

درفشیدن تیغهای بنفش
چو بینید باکاویانی درفش

بدرد دل و مغزتان از نهیب
بلندی ندانید باز از نشیب

قباد آمد آنگه به نزدیک شاه
بگفت آنچه بشنید ازان رزم خواه

منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی

سپاس از جهاندار هر دو جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان

که داند که ایرج نیای منست
فریدون فرخ گوای منست

کنون گر بجنگ اندر آریم سر
شود آشکارا نژاد و گهر

به زرور خداوند خورشید و ماه
که چندان نمانم ورا دستگاه

که بر هم زند چشم زیر و زبر
بریده به لشکر نمایمش سر

بفرمود تا خوان بیاراستند
نشستنگه رود و می‌خواستند
     
  
صفحه  صفحه 5 از 64:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA