بخش۲۹چو از کار رومی بپردخت شاهدلش گشت پیچان ز کار سپاهبفرمود تا موبد رایزنبشد با یکی نامدار انجمنببخشید روی زمین سربسرابر پهلوانان پرخاشخردرم داد و اسپ و نگین و کلاهگرانمایه را کشور و تاج و گاهپر از راستی کرد یکسر جهانوزو شادمانه کهان و مهانهرانکس که بیداد بد دور کردبه نادادن چیز و گفتار سردوزان پس چنین گفت با موبدانکه ای پرهنر پاکدل بخردانجهان را ز هرگونه دارید یادز کردار شاهان بیداد و دادبسی دست شاهان ز بیداد و آزتهی ماند و هم تن ز آرام و نازجهان از بداندیش در بیم بوددل نیکمردان به دو نیم بودهمه دست کرده به کار بدیکسی را نبد کوشش ایزدینبد بر زن و زاده کس پادشاپر از غم دل مردم پارسابه هر جای گستردن دست دیوبریده دل از بیم گیهان خدیوسر نیکویها و دست بدیستدر دانش و کوشش بخردیستهمه پاک در گردن پادشاستکه پیدا شود زو همه کژ و راستپدر گر به بیداد یازید دستنبد پاک و دانا و یزدانپرستمدارید کردار او بس شگفتکه روشن دلش رنگ آتش گرفتببینید تا جم و کاوس شاهچه کردند کز دیو جستند راهپدر همچنان راه ایشان بجستبه آب خرد جان تیره نشستهمه زیردستانش پیچان شدندفراوان ز تندیش بیجان شدندکنون رفت و زو نام بد ماند و بسهمی آفرین او نیابد ز کسز ما باد بر جان او آفرینمبادا که پیچد روانش ز کینکنون بر نشستم بر گاه اویبه مینو کشد بیگمان راه اویهمی خواهم از کردگار جهانکه نیرو دهد آشکار و نهانکه با زیردستان مدارا کنیمز خاک سیه مشک سارا کنیمکه با خاک چون جفت گردد تنمنگیرد ستمدیدهای دامنمشما همچنین چادر راستیبپوشید شسته دل از کاستیکه جز مرگ را کس ز مادر نزادز دهقان و تازی و رومی نژادبه کردار شیرست آهنگ اوینپیچد کسی گردن از چنگ اویهمان شیر درنده را بشکردبه خواری تن اژدها بسپردکجا آن سر و تاج شاهنشهانکجا آن بزرگان و فرخ مهانکجا آن سواران گردنکشانکزیشان نبینم به گیتی نشانکجا ان پری چهرگان جهانکزیشان بدی شاد جان مهانهرانکس که رخ زیر چادر نهفتچنان دان که گشتست با خاک جفتهمه دست پاکی و نیکی بریمجهان را به کردار بد نشمریمبه یزدان دارنده کو داد فربه تاج و به تخت و نژاد و گهرکه گر کارداری به یک مشک خاکزبان جوید اندر بلند و مغاکهمانجا بسوزم به آتش تنشکنم بر سر دار پیراهنشوگر در گذشته ز شب چند پاسبدزدد ز درویش دزدی پلاسبه تاوانش دیبا فرستم ز گنجبشویم دل غمگنان را ز رنجوگر گوسفندی برند از رمهبه تیره شب و روزگار دمهیکی اسپ پرمایه تاوان دهممبادا که بر وی سپاسی نهمچو با دشمنم کارزاری بودوزان جنگ خسته سواری بودفرستمش یکساله زر و درمنداریم فرزند او را دژمز دادار دارنده یکسر سپاسکه اویست جاوید نیکیشناسبه آب و به آتش میازید دستمگر هیربد مرد آتشپرستمریزید هم خون گاوان ورزکه ننگست در گاو کشتن به مرزز پیری مگر گاو بیکار شدبه چشم خداوند خود خوار شدنباید ز بن کشت گاو زهیکه از مرز بیرون شود فرهیهمه رای با مرد دانا زنیددل کودک بیپدر مشکنیداز اندیشهٔ دیو باشید دورگه جنگ دشمن مجویید سوراگر خواهم از زیردستان خراجز دارنده بیزارم و تخت عاجاگر بدکنش بد پدر یزدگردبه پاداش آن داد کردیم گردهمه دل ز کردار او خوش کنیدبه آزادی آهنگ آتش کنیدببخشد مگر کردگارش گناهز دوزخ به مینو نمایدش راهکسی کو جوانست شادی کنیددل مردمان جوان مشکنیدبه پیری به مستی میازید دستکه همواره رسوا بود پیر مستگنهکار یزدان مباشید هیچبه پیری به آید به رفتن بسیچچو خشنود گردد ز ما کردگاربه هستی غم روز فردا مداردل زیردستان به ما شاد بادسر سرکشان از غم آزاد بادهمه نامداران چو گفتار شاهشنیدند و کردند نیکو نگاههمه دیده کردند پیشش پر آبازان شاه پردانش و زودیابخروشان برو آفرین خواندندورا پادشا زمین خواندند
بخش۳۰وزیر خردمند بر پای خاستچنین گفت کی خسرو داد و راستجهان از بداندیش بی بیم گشتوزین مرزها رنج و سختی گذشتمگر نامور شنگل از هندوانکه از داد پیچیده دارد روانز هندوستان تا در مرز چینز دزدان پرآشوب دارد زمینبه ایران همی دست یازد به بدبدین داستان کارسازی سزدتو شاهی و شنگل نگهبان هندچرا باژ خواهد ز چین و ز سندبراندیش و تدبیر آن بازجوینباید که ناخوبی آید برویچو بشنید شاه آن پراندیشه شدجهان پیش او چون یکی بیشه شدچنین گفت کاین کار من در نهانبسازم نگویم به کس در جهانبه تنها ببینم سپاه وراهمان رسم شاهی و گاه وراشوم پیش او چون فرستادگاننگویم به ایران به آزادگانبشد پاک دستور او با دبیرجزو هرکسی آنک بد ناگزیربگفتند هرگونه از بیش و کمببردند قرطاس و مشک و قلمیکی نامه بنوشت پر پند و رایپر از دانش و آفرین خدایسر نامه کرد از نخست آفرینز یزدان برآنکس که جست آفرینخداوند هست و خداوند نیستهمه چیز جفتست و ایزد یکیستز چیزی کجا او دهد بنده راپرستنده و تاج دارنده رافزون از خرد نیست اندر جهانفروزنده کهتران و مهانهرانکس که او شاد شد از خردجهان را به کردار بد نسپردپشیمان نشد هر که نیکی گزیدکه بد آب دانش نیارد مزیدرهاند خرد مرد را از بلامبادا کسی در بلا مبتلانخستین نشان خرد آن بودکه از بد همهساله ترسان بودبداند تن خویش را در نهانبه چشم خرد جست راز جهانخرد افسر شهریاران بودهمان زیور نامداران بودبداند بد و نیک مرد خردبکوشد به داد و بپیچد ز بدتو اندازهٔ خود ندانی همیروان را به خون در نشانی همیاگر تاجدار زمانه منمبه خوبی و زشتی بهانه منمتو شاهی کنی کی بود راستیپدید آید از هر سوی کاستینه آیین شاهان بود تاختنچنین با بداندیشگان ساختننیای تو ما را پرستنده بودپدر پیش شاهان ما بنده بودکس از ما نبودند همداستانکه دیر آمدی باژ هندوستاننگه کن کنون روز خاقان چینکه از چین بیامد به ایران زمینبه تاراج داد آنک آورده بودبپیچید زان بد که خود کرده بودچنین هم همی بینم آیین توهمان بخشش و فره دین تومرا ساز جنگست و هم خواستههمان لشکر یکدل آراستهترا با دلیران من پای نیستبه هند اندرون لشکر آرای نیستتو اندر گمانی ز نیروی خویشهمی پیش دریا بری جوی خویشفرستادم اینک فرستادهایسخنگوی با دانش آزادهایاگر باژ بفرست اگر جنگ رابه بیدانشی سخت کن تنگ راز ما باد بر جان آنکس درودکه داد و خرد باشدش تار و پودچو خط از نسیم هوا گشت خشکنوشتند و بر وی پراگند مشکبه عنوانش بر نام بهرام کردکه دادش سر هر بدی رام کردکه تاج کیان یافت از یزدگردبه خرداد ماه اندرون روز اردسپهدار مرز و نگهدار بومستانندهٔ باژ سقلاب و رومبه نزدیک شنگل نگهبان هندز دریای قنوج تا مرز سند
بخش۳۱چو بنهاد بر نامهبر مهر شاهبرآراست بر ساز نخچیرگاهبه لشکر ز کارش کس آگه نبودجز از نامدارانش همره نبودبیامد بدینسان به هندوستانگذشت از بر آب جادوستانچو نزدیک ایوان شنگل رسیددر پرده و بارگاهش بدیدبرآوردهای بود سر در هوابدربر فراوان سلیح و نواسواران و پیلان بدربر به پایخروشیدن زنگ با کرنایشگفتی بان بارگه بر بمانددلش را به اندیشه اندر نشاندچنین گفت با پردهداران اویپرستنده و پایکاران اویکه از نزد پیروز بهرامشاهفرستاده آمد بدین بارگاههم اندر زمان رفت سالار بارز پرده درون تا بر شهریاربفرمود تا پرده برداشتندبه ارجش ز درگاه بگذاشتندخرامان همی رفت بهرام گوریکی خانه دید آسمانش بلورازارش همه سیم و پیکرش زرنشانده به هر جای چندی گهرنشسته به نزدیک او رهنمایپس پشت او ایستاده به پایبرادرش را دید بر زیرگاهنهاده به سر بر ز گوهر کلاهچو آمد به نزدیک شنگل فرازورا دید با تاج بر تخت نازهمه پایهٔ تخت زر و بلورنشسته برو شاه با فر و زوربر تخت شد شاه و بردش نمازهمی بود پیشش زمانی درازچنین گفت زان کو ز شاهان مهستجهاندار بهرام یزدانپرستیکی نامه دارم بر شاه هندنوشته خطی پهلوی بر پندچو آواز بهرام بشنید شاهبفرمود زرین یکی زیرگاهبران کرسی زرش بنشاندندز درگاه یارانش را خواندندچو بنشست بگشاد لب را ز بندچنین گفت کای شهریار بلندزبان برگشایم چو فرمان دهیکه بیتو مبادا بهی و مهیبدو گفت شنگل که بر گوی هینکه گوینده یابد ز چرخ آفرینچنین گفت کز شاه خسرونژادکه چون او به گیتی ز مادر نزادمهست آن سرافراز بر روی دهرکه با داد او زهر شد پای زهربزرگان همه باژ دار ویاندبه نخچیر شیران شکار ویاندچو شمشیر خواهد به رزم اندرونبیابان شود همچو دریای خونبه بخشش چو ابری بود درباربود پیش او گنج دینار خوارپیامی رسانم سوی شاه هندهمان پهلوی نامهای برپرند
بخش۳۲چو بشنید شد نامه را خواستارشگفتی بماند اندران نامدارچو آن نامه برخواند مرد دبیررخ تاجور گشت همچون زریربدو گفت کای مرد چیرهسخنبه گفتار مشتاب و تندی مکنبزرگی نماید همی شاه توچنان هم نماید همی راه توکسی باژ خواهد ز هندوستاننباشم ز گوینده همداستانبه لشکر همی گوید این گر به گنجوگر شهر و کشور سپردن به رنجکلنگاند شاهان و من چون عقابوگر خاک و من همچو دریای آبکسی با ستاره نکوشد به جنگنه با آسمان جست کس نام و ننگهنر بهتر از گفتن نابکارکه گیرد ترا مرد داننده خوارنه مردی نه دانش نه کشور نه شهرز شاهی شما را زبانست بهرنهفته همه بوم گنج منستنیاکان بدو هیچ نابرده دستدگر گنج برگستوان و زرهچو گنجور ما برگشاید گرهبه پیلانش باید کشیدن کلیدوگر ژنده پیلش تواند کشیدوگر گیری از تیغ و جوشن شمارستاره شود پیش چشم تو خوارزمین بر نتابد سپاه مراهمان ژنده پیلان و گاه مراهزار ار به هندی زنی در هزاربود کس که خواند مرا شهریارهمان کوه و دریای گوهر مراستبه من دارد اکنون جهان پشت راستهمان چشمهٔ عنبر و عود و مشکدگر گنج کافور ناگشته خشکدگر داروی مردم دردمندبه روی زمین هرک گردد نژندهمه بوم ما را بدینسان برستاگر زر و سیمست و گر گوهرستچو هشتاد شاهند با تاج زربه فرمان من تنگ بسته کمرهمه بوم را گرد دریاست راهنیاید بدین خاکبر دیو گاهز قنوج تا مرز دریای چینز سقلاب تا پیش ایران زمینبزرگان همه زیردست منندبه بیچارگی در پرست منندبه هند و به چین و ختن پاسباننرانند جز نام من بر زبانهمه تاج ما را ستایندهاندپرستندگی را فزایندهاندبه مشکوی من دخت فغفور چینمرا خواند اندر جهانآفرینپسر دارم از وی یکی شیردلکه بستاند از که به شمشیر دلز هنگام کاوس تا کیقبادازین بوم و برکس نکردست یادهمان نامبردار سیصد هزارز لشکر که خواند مرا شهریارز پیوستگانم هزار و دویستکزیشان کسی را به من راه نیستهمه زاد بر زاد خویش منندکه در هند بر پای پیش منندکه در بیشه شیران به هنگام جنگز آورد ایشان بخاید دو چنگگر آیین بدی هیچ آزاده راکه کشتی به تندی فرستاده راسرت را جدا کردمی از تنتشدی مویهگر بر تو پیراهنتبدو گفت بهرام کای نامداراگر مهتری کام کژی مخارمرا شاه من گفت کو را بگویکه گر بخردی راه کژی مجویز درگه دو دانا پدیدار کنزبانآور و کامران بر سخنگر ایدونک زیشان به رای و خردیکی بر یکی زان ما بگذردمرا نیز با مرز تو کار نیستکه نزدیک بخرد سخن خوار نیستوگرنه ز مردان جنگاورانکسی کو گراید به گرز گرانگزین کن ز هندوستان صد سوارکه با یک تن از ما کند کارزارنخواهیم ما باژ از مرز توچو پیدا شدی مردی و ارز تو
بخش۳۳چو بشنید شنگل به بهرام گفتکه رای تو با مردمی نیست جفتزمانی فرودآی و بگشای بندچه گویی سخنهای ناسودمندیکی خرم ایوان بپرداختندهمه هرچ بایست برساختندبیاسود بهرام تا نیمروزچو بر اوج شد تاج گیتی فروزچو در پیش شنگل نهادند خوانیکی را بفرمود کو را بخوانکز ایران فرستادهٔ خسروپرستسخنگوی و هم کامگار نوستکسی را که با اوست هم زیننشانبیاور به خوان رسولان نشانبشد تیز بهرام و بر خوان نشستبنان دست بگشاد و لب را ببستچو نان خورده شد مجلس آراستندنوازندهٔ رود و می خواستندهمی بوی مشک آمد از خوردنیهمان زیر زربفت گستردنیبزرگان چو از باده خرم شدندز تیمار نابوده بیغم شدنددو تن را بفرمود زورآزمایبه کشتی که دارند با دیو پایبرفتند شایسته مردان کارببستندشان بر میانها ازارهمی کرد زور ان برین این برانگرازان و پیچان دو مرد گرانچو برداشت بهرام جام بلوربه مغزش نبید اندرافگند شوربشنگل چنین گفت کای شهریاربفرمای تا من ببندم ازارچو با زورمندان به کشتی شومنه اندر خرابی و مستی شومبخندید شنگل بدو گفت خیزچو زیر آوری خون ایشان بریزچو بشنید بهرام بر پای خاستبه مردی خم آورد بالای راستکسی را که بگرفت زیشان میانچو شیری که یازد به گور ژیانهمی بر زمین زد چنان کاستخوانششکست و بپالود رنگ رخانشبدو مانده بد شنگل اندر شگفتازان برز بالا و آن زور و کفتبه هندی همی نام یزدان بخواندورا از چهل مرد برتر نشاندچو گشتند مست از می خوشگواربرفتند ز ایوان گوهرنگارچو گردون بپوشید چینی حریرز خوردن برآسود برنا و پیرچو زرین شد آن چادر مشکبویفروزنده بر چرخ بنمود رویشه هندوان باره را برنشستبه میدان خرامید چوگان به دستببردند با شاه تیر و کمانهمی تاخت بر آرزو یک زمانبه بهرام فرمود تا بر نشستکمان کیانی گرفته به دستبه شنگل چنین گفت کای شهریارچنان دان که هستند با من سوارهمی تیر و چوگان کنند آرزویچو فرمان دهد شاه آزادهخویچنین گفت شنگل که تیر و کمانستون سواران بود بیگمانتو با شاخ و یالی بیفراز دستبه زه کن کمان را و بگشای شستکمان را به زه کرد بهرام گردعنان را به اسپ تگاور سپردیکی تیر بگرفت و بگشاد شستنشانه به یک چوبه بر هم شکستگرفتند یکسر برو آفرینسواران میدان و مردان کین
بخش۳۴ز بهرام شنگل شد اندرگمانکه این فر و این برز و تیر و کماننماند همی این فرستاده رانه هندی نه ترکی نه آزاده رااگر خویش شاهست گر مهترستبرادرش خوانم هم اندر خورستبخندید و بهرام را گفت شاهکه ای پرهنر با گهر پیشگاهبرادر توی شاه را بیگمانبدین بخشش و زور و تیر و کمانکه فر کیان داری و زور شیرنباشی مگر نامداری دلیربدو گفت بهرام کای شاه هندفرستادگان را مکن ناپسندنه از تخمهٔ یزدگردم نه شاهبرادرش خوانیم باشد گناهاز ایران یکی مرد بیگانهامنه دانش پژوهم نه فرزانهاممرا بازگردان که دورست راهنباید که یابد مرا خشم شاهبدو گفت شنگل که تندی مکنکه با تو هنوزست ما را سخننبایدت کردن به رفتن شتابکه رفتن به زودی نباشد صواببر ما بباش و دل آرام گیرچو پخته نخواهی می خام گیرپسانگاه دستور را پیش خواندز بهرام با او سخن چند راندگر این مرد بهرام را خویش نیستگر از پهلوان نام او بیش نیستچو گویی دهد او تناندر فریبگر از گفت من در دل آرد نهیبتو گویی مر او را نکوتر بودتو آن گوی با وی که در خور بودبگویش بران رو که باشد صوابکه پیش شه هند بفزودی آبکنون گر بباشی به نزدیک اوینگهداری آن رای باریک اویهرانجا که خوشتر ولایت تراستسپهداری و باژ و ملکت تراستبه جایی که باشد همیشه بهارنسیم بهار آید از جویبارگهر هست و دینار و گنج درمچو باشد درم دل نباشد به غمنوازنده شاهی که از مهر توبخندد چو بیند همی چهر توبه سالی دو بارست بار درختز قنوج برنگذرد نیکبختچو این گفته باشی به پرسش ز نامکه از نام گردد دلم شادکاممگر رام گردد بدین مرز مافزون گردد از فر او ارز ماورا زود سالار لشکر کنیمبدین مرز با ارز ما سر کنیمبیامد جهاندیده دستور شاهبگفت این به بهرام و بنمود راهز بهرام زان پس بپرسید نامکه بینام پاسخ نبودی تمامچو بشنید بهرام رنگ رخشدگر شد که تا چون دهد پاسخشبه فرجام گفت ای سخنگوی مردمرا در دو کشور مکن روی زردمن از شاه ایران نپیجم به گنجگر از نیستی چند باشم به رنججزین باشد آرایش دین ماهمان گردش راه و آیین ماهرانکس که پیچد سر از شاه خویشبه برخاستن گم کند راه خویشفزونی نجست آنک بودش خردبد و نیک بر ما همی بگذردخداوند گیتی فریدون کجاستکه پشت زمانه بدو بود راستکجا آن بزرگان خسرونژادجهاندار کیخسرو و کیقباددگر آنک دانی تو بهرام راجهاندار پیروز خودکام رااگر من ز فرمان او بگذرمبه مردی سرآرد جهان بر سرمنماند بر و بوم هندوستانبه ایران کشد خاک جادوستانهمان به که من باز گردم بدرببیند مرا شاه پیروزگرگر از نام پرسیم برزوی نامچنین خواندم شاه و هم باب و مامهمه پاسخ من بشنگل رسانکه من دیر ماندم به شهر کسانچو دستور بشنید پاسخ ببردشنیده سخن پیش او برشمردز پاسخ پر آژنگ شد روی شاهچنین گفت اگر دور ماند ز راهیکی چاره سازم کنون من که روزسرآید بدین مرد لشکر فروز
بخش۳۵یکی کرگ بود اندران شهر شاهز بالای او بسته بر باد راهازان بیشه بگریختی شیر نرهم از آسمان کرگس تیرپریکایک همه هند زو پر خروشاز آواز او کر شدی تیز گوشبه بهرام گفت ای پسندیده مردبرآید به دست تو این کارکردبه نزدیک آن کرگ باید شدنهمه چرم او را به تیر آژدناگر زو تهی گردد این بوم و بربه فر تو این مرد پیروزگریکی دست باشدت نزدیک منچه نزدیک این نامدار انجمنکه جاوید در کشور هندوانبود زنده نام تو تا جاودانبدو گفت بهرام پاکیزهرایکه با من بباید یکی رهنمایچو بینم به نیروی یزدان تنشببینی به خون غرقه پیراهنشبدو داد شنگل یکی رهنمایکه او را نشیمن بدانست و جایهمی رفت با نیکدل رهنمونبدان بیشهٔ کرگ ریزنده خونهمی گفت چندی ز آرام اویز بالا و پهنا و اندام اویچو بنمود و برگشت و بهرام رفتخرامان بدان بیشهٔ کرگ تفتپس پشت او چند ایرانیانبه پیکار آن کرگ بسته میانچو از دور دیدند خرطوم اویز هنگش همی پست شد بوم اویبدو هرکسی گفت شاها مکنز مردی همی بگذرد این سخننکردست کس جنگ با کوه و سنگوگر چه دلیرست خسرو به چنگبه شنگل چنین گوی کاین راه نیستبدین جنگ دستوری شاه نیستچنین داد پاسخ که یزدان پاکمرا گر به هندوستان داد خاکبه جای دگر مرگ من چون بودکه اندیشه ز اندازه بیرون بودکمان را به زه کرد مرد جوانتو گفتی همی خوار گیرد روانبیامد دوان تا به نزدیک کرگپر از خشم سر دل نهاده به مرگکمان کیانی گرفته به چنگز ترکش برآورد تیر خدنگهمی تیر بارید همچون تگرگبرین همنشان تا غمین گشت کرگچو دانست کو را سرآمد زمانبرآهیخت خنجر به جای کمانسر کرگ را راست ببرید و گفتبه نام خداوند بییار و جفتکه او داد چندین مرا فر و زوربه فرمان او تابد از چرخ هوربفرمود تا گاو و گردون برندسر کرگ زان بیشه بیرون برندببردند چون دید شنگل ز دوربه دیبا بیاراست ایوان سورچو بر تخت بنشست پرمایه شاهنشاندند بهرام را پیش گاههمی کرد هر کس برو آفرینبزرگان هند و سواران چنینبرفتند هر مهتری با نثاربه بهرام گفتند کای نامدارکسی را سزای تو کردار نیستبه کردار تو راه دیدار نیستازو شادمان شنگل و دل به غمگهی تازهروی و زمانی دژم
بخش۳۶یکی اژدها بود بر خشک و آببه دریا بدی گاه بر آفتابهمی درکشیدی به دم ژنده پیلوزو خاستی موج دریای نیلچنین گفت شنگل به یاران خویشبدان تیزهش رازداران خویشکه من زین فرستادهٔ شیرمردگهی شادمانم گهی پر ز دردمرا پشت بودی گر ایدر بدیبه قنوج بر کشوری سر بدیگر از نزد ما سوی ایران شودز بهرام قنوج ویران شودچو کهتر چنین باشد و مهتر اوینماند برین بوم ما رنگ و بویهمه شب همی کار او ساختمیکی چارهٔ دیگر انداختمفرستمش فردا بر اژدهاکزو بیگمانی نیابد رهانباشم نکوهیدهٔ کار اویچو با اژدها خود شود جنگجویبگفت این و بهرام را پیش خواندبسی داستان دلیران براندبدو گفت یزدان پاکآفرینترا ایدر آورد ز ایران زمینکه هندوستان را بشویی ز بدچنان کز ره نامداران سزدیکی کار پیش است با درد و رنجبه آغاز رنج و به فرجام گنجچو این کرده باشی زمانی مپایبه خشنودی من برو باز جایبه شنگل چنین پاسخ آورد شاهک از رای تو بگذرم نیست راهز فرمان تو نگذرم یک زمانمگر بد بود گردش آسمانبدو گفت شنگل که چندین بلاستبدین بوم ما در یکی اژدهاستبه خشکی و دریا همی بگذردنهنگ دم آهنگ را بشمردتوانی مگر چارهای ساختنازو کشور هند پرداختنبه ایران بری باژ هندوستانهمه مرز باشند همداستانهمان هدیهٔ هند با باژ نیزز عود و ز عنبر ز هرگونه چیزبدو گفت بهرام کای پادشابهند اندرون شاه و فرمانروابه فرمان دارنده یزدان پاکپی اژدها را ببرم ز خاکندانم که او را نشیمن کجاستبباید نمودن به من راه راستفرستاد شنگل یکی راهجویکه آن اژدها را نماید بدویهمی رفت با نامور سی سواراز ایران سواران خنجرگزارهمی تاخت تا پیش دریا رسیدبه تاریکی آن اژدها را بدیدبزرگان ایران خروشان شدندوزان اژدها نیز جوشان شدندبه بهرام گفتند کای شهریارتو این را چو آن کرگ پیشین مداربه ایرانیان گفت بهرام گردکه این را به دادار باید سپردمرا گر زمانه بدین اژدهاستبه مردی فزونی نگیرد نه کاستکمان را به زه کرد و بگزید تیرکه پیکانش را داده بد زهر و شیربران اژدها تیرباران گرفتچپ و راست جنگ سواران گرفتبه پولاد پیکان دهانش بدوختهمی خار زان زهر او برفروختدگر چار چوبه بزد بر سرشفرو ریخت با زهر خون از برشتن اژدها گشت زان تیر سستهمی خاک را خون زهرش بشستیکی تیغ زهرآبگون برکشیدبه تندی دل اژدها بردریدبه تیغ و تبرزین بزد گردنشبه خاک اندر افگند بیجان تنشبه گردون سرش سوی شنگل کشیدچو شاه آن سر اژدها را بدیدبرآمد ز هندوستان آفرینز دادار بر بوم ایرانزمینکه زاید برآن خاک چونین سوارکه با اژدها سازد او کارزاربرین برز بالا و این شاخ و یالنباشد جز از شهریارش همال
بخش۳۷همان شاه شنگل دلی پر ز دردهمی داشت از کار او روی زردشب آمد بیاورد فرزانه راهمان مردم خویش و بیگانه راچنین گفت کاین مرد بهرامشاهبدین زور و این شاخ و این دستگاهنباشد همی ایدر از هیچ رویز هرگونه آمیختم رنگ و بویگر از نزد ما او به ایران شودبه نزدیک شاه دلیران شودسپاه مرا سست خواند به کاربه هندوستان نیست گوید سوارسرافراز گردد مگر دشمنمفرستاده را سر ز تن برکنمنهانش همی کرد خواهم تباهچه بینید این را چه دانید راهبدو گفت فرزانه کای شهریاردلت را بدینگونه رنجه مدارفرستادهٔ شهریاران کشیبه غمری برد راه و بیدانشیکس اندیشه زینگونه هرگز نکردبه راه چنین رای هرگز مگردبر مهتران زشتنامی بودسپهبد به مردم گرامی بودپسانگه بیاید از ایران سپاهیکی تاجداری چو بهرامشاهنماند ز ما کس بدینجا درستز نیکی نباید ترا دست شسترهانیدهٔ ماست از اژدهانه کشتن بود رنج او را بهابدین بوم ما اژدها کشت و کرگبه تن زندگانی فزایش نه مرگچو بشنید شنگل سخن تیره شدز گفتار فرزانگان خیره شدببود آن شب و بامداد پگاهفرستاد کس نزد بهرامشاهبه تنها تن خویش بیانجمننه دستور بد پیش و نه رای زنبه بهرام گفت ای دلارای مردتوانگر شدی گرد بیشی مگردبتو داد خواهم همی دخترمز گفتار و کردار باشد برمچو این کرده باشم بر من بایستکز ایدر گذشتن ترا روی نیستترا بر سپه کامگاری دهمبه هندوستان شهریاری دهمفروماند بهرام وا ندیشه کردز تخت و نژاد و ز ننگ و نبردابا خویشتن گفت کاین جنگ نیستز پیوند شنگل مرا ننگ نیستو دیگر که جان بر سر آرم بدینببینم مگر خاک ایران زمینکه ایدر بدینسان بماندیم دیربرآویخت با دام روباه شیرچنین داد پاسخ که فرمان کنمز گفتارت آرایش جان کنمتو از هر سه دختر یکی برگزینکه چون بینمش خوانمش آفرینز گفتار او شاد شد شاه هندبیاراست ایوان به چینی پرندسه دختر بیامد چو خرم بهاربه آرایش و بوی و رنگ و نگاربه بهرام گور آن زمان گفت روبیارای دل را به دیدار نوبشد تیز بهرام و او را بدیدازان ماهرویان یکی برگزیدچو خرم بهاری سپینود نامهمه شرم و ناز و همه رای و کامبدو داد شنگل سپینود راچو سرو سهی شمع بیدود رایکی گنج پرمایهتر برگزیدبدان ماهرخ داد شنگل کلیدبیاورد یاران بهرام راسواران بازیب و با نام رادرم داد ودینار و هرگونه چیزهمان عنبر و عود و کافورنیزبیاراست ایوان گوهرنگارز قنوج هرکس که بد نامدارخرامان بران بزمگاه آمدندبه شادی همه نزد شاه آمدندببودند یک هفته با می به دستهمه شاد و خرم به جای نشستسپینود با شاه بهرام گورچو می بود روشن به جام بلور
بخش۳۸چو زین آگهی شد به فغفور چینکه با فر مردی ز ایران زمینبه نزدیک شنگل فرستاده بودهمانا ز ایران تهمزاده بودبدو داد شنگل یکی دخترشکه بر ماه ساید همی افسرشیکی نامه نزدیک بهرامشاهنوشت آن جهاندار با دستگاهبه عنوان بر از شهریار جهانسر نامداران و شاه مهانبه نزد فرستادهٔ پارسیکه آمد به قنوج با یار سیدگر گفت کامد بما آگهیز تو نامور مرد با فرهیخردمندی و مردی و رای توفشرده به هرجای بر پای توکجا کرگ و آن نامور اژدهاز شمشیر تیزت نیامد رهابتو داد دختر که پیوند ماستکه هندوستان خاک او را بهاستسر خویش را بردی اندر هوابه پیوند این شاه فرمانروابه ایران بزرگیست این شاه راکجا کهترش افسر ماه رابه دستوری شاه در بر گرفتبه قنوج شد یار دیگر گرفتکنون رنج بردار و ایدر بیایبدین مرز چندانک باید به پایبه دیدار تو چشم روشن کنیمروان را ز رای تو جوشن کنیمچو خواهی که ز ایدر شوی باز جایزمانی نگویم بر من بپایبرو شاد با خلعت و خواستهخود و نامداران آراستهترا آمدن پیش من ننگ نیستچو با شاه ایران مرا جنگ نیستمکن سستی از آمدن هیچ رایچو خواهی که برگردی ایدر مپایچو نامه بیامد به بهرام گوربه دلش اندر افتاد زان نامه شورنویسنده بر خواند و پاسخ نوشتبه پالیز کین بر درختی بکشتسر نامه گفت آنچ گفتی رسیددو چشم تو جز کشور چین ندیدبه عنوان بر از پادشاه جهاننوشتی سرافراز و تاج مهانجز آن بد که گفتی سراسر سخنبزرگی نو را نخواهم کهنشهنشاه بهرام گورست و بسچنو در زمانه ندانیم کسبه مردی و دانش به فر و نژادچنو پادشا کس ندارد به یادجهاندار پیروزگر خواندشز شاهان سرافرازتر خواندشدگر آنک گفتی که من کردهامبه هندوستان رنجها بردهامهمان اختر شاه بهرام بودکه با فر و اورند و بانام بودهنر نیز ز ایرانیانست و بسندارند کرگ ژیان را به کسهمه یکدلانند و یزدانشناسبه نیکی ندارند ز اختر سپاسدگر آنک دختر به من داد شاهبه مردی گرفتم چنین پیشگاهیکی پادشا بود شنگل بزرگبه مردی همی راند از میش گرگچو با من سزا دید پیوند خویشبه من داد شایسته فرزند خویشدگر آنک گفتی که خیز ایدر آیبه نیکی بباشم ترا رهنمایمرا شاه ایران فرستد به هندبه چین آیم از بهر چینی پرندنباشد ز من بنده همداستانکه رانم بدین گونهبر داستاندگر آنک گفتی که با خواستهبه ایران فرستمت آراستهمرا کرد یزدان ازان بینیازبه چیز کسان دست کردن درازز بهرام دارم به بخشش سپاسنیایش کنم روز و شب در سه پاسچهارم سخن گر ستودی مراهنر ز آنچ برتر فزودی مراپذیرفتم این از تو ای شاه چینبگوییم با شاه ایران زمینز یزدان ترا باد چندان درودکه آن را نداند فلک تار و پودبران نامه بنهاد مهر نگینفرستاد پاسخ سوی شاه چین