بخش۳۹چو بهرام با دخت شنگل بساختزن او همی شاه گیتی شناختشب و روز گریان بد از مهر اوینهاده دو چشم اندران چهر اویچو از مهرشان شنگل آگاه شدز بدها گمانیش کوتاه شدنشستند یک روز شادان بهمهمی رفت هرگونه از بیش و کمسپینود را گفت بهرامشاهکه دانم که هستی مرا نیکخواهیکی راز خواهم همی با تو گفتچنان کن که ماند سخن در نهفتهمی رفت خواهم ز هندوستانتو باشی بدین کار همداستانبه تنها بگویم ترا یک سخننباید که داند کس از انجمنبه ایران مرا کار زین بهترستهمم کردگار جهان یاورستبه رفتن گر ایدونک رای آیدتبه خوبی خرد رهنمای آیدتبه هر جای نام تو بانو بودپدر پیش تختت به زانو بودسپینود گفت ای سرافراز مردتو بر خیره از راه دانش مگردبهین زنان جهان آن بودکزو شوی همواره خندان بوداگر پاک جانم ز پیمان توبپیچد به بیزارم از جان توبدو گفت بهرام پس چاره کنوزین راز مگشای بر کس سخنسپینود گفت ای سزاوار تختبسازم اگر باشدم یار بختیکی جشنگاهست ز ایدر نه دورکه سازد پدرم اندران بیشه سورکه دارند فرخ مران جای راستایند جای بتآرای رابود تا بران بیشه فرسنگ بیستکه پیش بت اندر بباید گریستبدان جای نخچیر گوران بودبه قنوج در عود سوزان بودشود شاه و لشکر بدان جایگاهکه بیره نماید بران بیشه راهاگر رفت خواهی بدانجای روهمیشه کهن باش و سال تو نوز امروز بشکیب تا نیم روزچو پیدا شود تاج گیتی فروزچو از شهر بیرون رود شهریاربه رفتن بیارای و بر ساز کارز گفتار او گشت بهرام شادنخفت اندر اندیشه تا بامدادچو بنمود خورشید بر چرخ دستشب تیره بار غریبان ببستنشست از بر باره بهرام گورهمی راند با ساز نخچیر گوربه زن گفت بر ساز و با کس مگوینهادیم هر دو سوی راه رویهرانکس که بودند ایرانیانبه رفتن ببستند با او میانبیامد چو نزدیک دریا رسیدبه ره بار بازارگانان بدیدکه بازارگانان ایران بدندبه آب و به خشکی دلیران بدندچو بازارگان روی بهرام دیدشهنشاه لب را به دندان گزیدنفرمود بردن به پیشش نمازز نادان سخن را همی داشت رازبه بازارگان گفت لب را ببندکزین سودمندی و هم با گزندگرین راز در هند پیدا شودز خون خاک ایران چو دریا شودگشاده بران کار کو لب ببستزبان بسته باید گشاده دو دستزبان شما را به سوگند سختببندیم تا بازیابیم بختبگویید کز پاک یزدان خدایبریدیم و بستیم با دیو رایاگر هرگز از رای بهرامشاهبپیچیم و داریم بد را نگاهچو سوگند شد خورده و ساختهدل شاه زان رنج پرداختهبدیشان چنین گفت پس شهریارکه نزد شما از من این زنهاربدارید و با جان برابر کنیدچو خواهید کز پندم افسر کنیدگر از من شود تخت پرداختهسپاه آید از هر سوی ساختهنه بازارگان ماند ایدر نه شاهنه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاهچو زانگونه دیدند گفتار اویبرفتند یکسر پر از آب رویکه جان بزرگان فدای تو بادجوانی و شاهی روای تو باداگر هیچ راز تو پیدا شودز خون کشور ما چو دریا شودکه یارد بدین گونه اندیشه کردمگر بخت را گوید از ره بگردچو بشنید شاه آن گرفت آفرینبران نامداران با فر و دینهمی رفت پیچان به ایوان خویشبه یزدان سپرده تن و جان خویشبدانگه که بهرام شد سوی راهچنین گفت با زن که ای نیکخواهابا مادر خویشتن چاره سازچنان کو درستی نداندت رازکه چون شاه شنگل سوی جشنگاهشود خواستار آید از نزد شاهبگوید که برزوی شد دردمندپذیردش پوزش شه هوشمندزن این بند بنهاد با مادرشچو بشنید پس مادر از دخترشهمی بود تا تازه شد جشنگاهگرانمایگان برگرفتند راهچو برساخت شنگل که آید به دشتزنش گفت برزوی بیمار گشتبه پوزش همی گوید ای شهریارتو دل را بمن هیچ رنجه مدارچو ناتندرستی بود جشنگاهدژم باشد و داند این مایه شاهبه زن گفت شنگل که این خود مبادکه بیمار باشد کند جشن یادز قنوج شبگیر شنگل برفتابا هندوان روی بنهاد تفتچو شب تیره شد شاه بهرام گفتکه آمد گه رفتن ای نیک جفتبیامد سپینود را برنشاندهمی پهلوی نام یزدان بخواندبپوشید خفتان و خود برنشستکمندی به فتراک و گرزی به دستهمی راند تا پیش دریا رسیدچو ایرانیان را همه خفته دیدبرانگیخت کشتی و زورق بساختبه زورق سپینود را در نشاختبه خشکی رسیدند چون روز گشتجهان پهلوان گیتی افروز گشت
بخش۴۰سواری ز قنوج تازان برفتبه آگاهی رفتن شاه تفتکه برزوی و ایرانیان رفتهاندهمان دختر شاه را بردهاندشنید این سخن شنگل از نیکخواهچو آتش بیامد ز نخچیرگاههمه لشکر خویش را برنشاندپس شاه بهرام لشکر براندبدینگونه تا پیش دریا رسیدسپینود و بهرام یل را بدیدغمی گشت و بگذاشت دریا به خشمازان سوی دریا چو بر کرد چشمبدیدش سپینود و بهرام رامران مرد بیباک خودکام رابه دختر چنین گفت کای بدنژادکه چون تو ز تخم بزرگان مبادتو با این فریبنده مرد دلیرز دریا گذشتی به کردار شیرکه بیآگهی من به ایران شویز مینوی خرم به ویران شویببینی کنون زخم ژوپین منچو ناگاه رفتی ز بالین منبدو گفت بهرام کای بدنشانچرا تاختی باره چون بیهشانمرا آزمودی گه کارزارچنانم که با باده و میگسارتو دانی که از هندوان صدهزاربود پیش من کمتر از یک سوارچو من باشم و نامور یار سیزرهدار با خنجر پارسیپر از خون کنم کشور هندواننمانم که باشد کسی با روانبدانست شنگل که او راست گفتدلیری و گردی نشاید نهفتبدو گفت شنگل که فرزند رابیفگندم و خویش و پیوند راز دیده گرامیترت داشتمبه سر بر همی افسرت داشتمترا دادم آن را که خود خواستیمرا راستی بد ترا کاستیجفا برگزیدی به جای وفاوفا را جفا کی پسندی سزاچه گویم تراکانک فرزند بودبه اندیشهٔ من خردمند بودکنون چون دلاور سواری شدستگمانم که او شهریاری شدستدل پارسی باوفا کی بودچو آری کند رای او نی بودچنان بچهٔ شیر بودی درستکه از خون دل دایگانش بشستچو دندان برآورد و شد تیز چنگبه پروردگار آمدش رای جنگبدو گفت بهرام چون دانیمبداندیش و بدساز چون خوانیمبه رفتن نباشد مرا سرزنشنخواهی مرا بددل و بدکنششهنشاه ایران و توران منمسپهدار و پشت دلیران منمازین پس سزای تو نیکی کنمسر بدسگالت ز تن برکنمبه ایران به جای پدر دارمتهم از باژ کشور نیازارمتهمان دخترت شمع خاور بودسر بانوان را چو افسر بودز گفتار او ماند شنگل شگفتز سر شارهٔ هندوی برگرفتبزد اسپ وز پیش چندان سپاهبیامد به پوزش به نزدیک شاهشهنشاه را شاد در بر گرفتوزان گفتها پوزش اندر گرفتبه دیدار بهرام شد شادکامبیاراست خوان و بیاورد جامبرآورد بهرام راز از نهفتسخنهای ایرانیان باز گفتکه کردار چون بود و اندیشه چونکه بودم بدین داستان رهنمونمی چند خوردند و برخاستندزبان را به پوزش بیاراستنددو شاه دلارای یزدانپرستوفا را بسودند بر دست دستکزین پس دل از راستی نشکنیمهمی بیخ کژی ز بن برکنیموفادار باشیم تا جاودانسخن بشنویم از لب بخردانسپینود را نیز پدرود کردبر خویش تار و برش پود کردسبک پشت بر یکدگر گاشتنددل کینه بر جای بگذاشتندیکی سوی خشک و یکی سوی آببرفتند شاداندل و پرشتاب
بخش۴۱چو آگاهی آمد به ایران که شاهبیامد ز قنوج خود با سپاهببستند آذین به راه و به شهرهمی هرکس از کار برداشت بهردرم ریختند از کران تا کرانهم از مشک و دینار و هم زعفرانچو آگاه شد پور او یزدگردسپاه پراگنده را کرد گردچو نرسی و چون موبد موبدانپذیره شدندش همه بخردانچو بهرام را دید فرزند اویبیامد بمالید بر خاک رویبرادرش نرسی و موبد همانپر از گرد رخسار و دل شادمانچنان هم بیامد به ایوان خویشبه یزدان سپرده تن و جان خویشبیاسود چون گشت گیتی سیاهبه کردار سیمین سپر گشت ماهچو پیراهن شب بدرید روزپدید آمد آن شمع گیتی فروزشهنشاه بر تخت زرین نشستدر بار بگشاد و لب را ببستبرفتند هر کس که بد مهتریخردمند و در پادشاهی سریجهاندار بر تخت بر پای خاستبیاراست پاکیزه گفتار راستنخست از جهانآفرین یاد کردز وام خرد گردن آزاد کردچنین گفت کز کردگار جهانشناسندهٔ آشکار و نهانبترسید و او را ستایش کنیدشب تیره پیشش نیایش کنیدکه او داد پیروزی و دستگاهخداوند تابنده خورشید و ماههرانکس که خواهد که یابد بهشتنگردد به گرد بد و کار زشتچو داد و دهش باشد و راستیبپیچد دل از کژی و کاستیز ما کس مباشید زین پس به بیماگر کوه زر دارد و گنج سیمز دلها همه بیم بیرون کنیدنیایش به دارای بیچون کنیدکشاورز گر مرد دهقاننژادبکوشید با ما به هنگام دادهران را که ما تاج دادیم و تختز یزدان شناسید وز داد و بختنکوشم به آگندن گنج مننخواهم پراگنده کرد انجمنیکی گنج خواهم نهادن ز دادکه باشد روانم پس از مرگ شادبرین نیز گر خواست یزدان بوددل روشن از بخت خندان بودبرین نیکویها فزایش کنیمسوی نیکبختی نمایش کنیمگر از لشکر و کارداران منز خویشان و جنگی سواران منکسی رنج بگزید و با من نگفتهمی دارد آن کژی اندر نهفتورا از تن خویش باشد بزهبزه کی گزیند کسی بیمزه(؟)منم پیش یزدان ازو دادخواهکه در چادر ابر بنهفت ماهشما را مگر دیگرست آرزویکه هرکس دگرگونه باشد به خویبگویید گستاخ با من سخنمگر نو کنم آرزوی کهنهمه گوش دارید و فرمان کنیدازین پند آرایش جان کنیدبگفت این و بنشست بر تخت دادکلاه کیانی به سر بر نهادبزرگان برو خواندند آفرینکه بیتو مبادا کلاه و نگینچو دانا بود شاه پیروز بختبنازد بدو کشور و تاج و تختترا مردی و دانش و فرهیفزون آمد از تخت شاهنشهیبزرگی و هم دانش و هم نژادچو تو شاه گیتی ندارد به یادکنون آفرین بر تو شد ناگزیرز ما هر که هستیم برنا و پیرهم آزادی تو به یزدان کنیمدگر پیش آزادمردان کنیمبرین تخت ارزانیانست شاهبه داد و به پیروزی و دستگاههمه مردگان را برآری ز خاکبه داد و به بخشش به گفتار پاکخداوند دارنده یار تو بادسر اختر اندر کنار تو بادبرفتند با رامش از پیش تختبزرگان و فرزانهٔ نیکبختنشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپبیامد سوی خان آذر گشسپبسی زر و گوهر به درویش دادنیاز آنک بنهفت ازو بیش دادپرستندهٔ آتش زردهشتهمی رفت با باژ و برسم به مشتسپینود را پیش او برد شاهبیاموختش دین و آیین و راهبشستش به دین به و آب پاکازو دور شد گرد و زنگار و خاکدر تنگ زندانها باز کردبه هرسو درم دادن آغاز کرد
بخش۴۲ پس آگاه شد شنگل از کار شاهز دختر که شد شاه را پیشگاهبه دیدار ایران بدش آرزویبر دختر شاه آزادهخویفرستاد هندی فرستادهایسخنگوی مردی و آزادهاییکی عهد نو خواست از شهریارکه دارد به خان اندرون یادگاربه نوی جهاندار عهدی نوشتچو خورشید تابان به باغ بهشتیکی پهلوی نامه از خط شاهفرستاده آورد و بنمود راهفرستاده چون نزد شنگل رسیدسپهدار قنوج خطش بدیدز هندوستان ساز رفتن گرفتز خویشان چینی نهفتن گرفتبیامد به درگاه او هفت شاهکه آیند با رای شنگل به راهیکی شاه کابل دگر هند شاهدگر شاه سندل بشد با سپاهدگر شاه مندل که بد نامدارهمان نیز جندل که بد کامگارابا ژنده پیلان و زنگ و دراییکی چتر هندی به سر بر به پایهمه نامجوی و همه نامدارهمه پاک با طوق و با گوشوارهمه ویژه با گوهر و سیم و زریکی چتر هندی ز طاوس نربه دیبا بیاراسته پشت پیلهمی تافت آن لشکر از چند میلابا هدیهٔ شاه و چندان نثارکه دینار شد خوار بر شهریارهمی راند منزل به منزل سپاهچو زان آگهی یافت بهرامشاهبزرگان ز هر شهر برخاستندپذیره شدن را بیاراستندبیامد شهنشاه تا نهروانخردمند و بیدار و روشنرواندو شاه گرانمایه و نیکسازرسیدند پس یک به دیگر فرازبه نزدیک اندر فرود آمدندکه با پوزش و با درود آمدندگرفتند مر یکدگر را به بردو شاه سرافراز با تاج و فرپیاده شده لشکر از هر دو رویجهانی سراسر پر از گفتوگویدو شاه و دو لشکر رسیده بهمهمی رفت هرگونه از بیش و کمبه زین بر نشستند هر دو سوارهمان پرهنر لشکر نامداربه ایوانها تخت زرین نهادبرو جامهٔ خسرو آیین نهادبه ره بر بره مرغ بریان نهادبه یک تیر پرتاب بر خوان نهادمی آورد و برخواند رامشگرانهمه جام پر از کران تا کرانچو نان خورده شد مجلس شاهواربیاراست پر بوی و رنگ و نگارپرستندگان ایستاده به پایبهشتی شده کاخ و گاه و سرایهمه آلت می سراسر بلورطبقهای زرین ز مشک و بخورز زر افسری بر سر میگساربه پای اندرون کفش گوهرنگارفروماند زان کاخ شنگل شگفتبه می خوردن اندیشه اندر گرفتکه تا این بهشتست یا بوستانهمی بوی مشک آید از دوستانچنین گفت با شاه ایران به رازکه با دخترم راه دیدار سازبفرمود تا خادمان سپاهپدر را گذراند نزدیک ماههمی رفت با خادمان نامدارسرای دگر دید چون نوبهارچو دخترش را دید بر تخت عاجنشسته به آرام با فر و تاجبیامد پدر بر سرش بوسه دادرخان را به رخسار او برنهادپدر زار بگریست از مهر اویهمان بر پدر دختر ماهرویهمی دست بر سود شنگل به دستازان کاخ و ایوان و جای نشستسپینود را گفت اینت بهشتبرستی ز کاخ بتآرای زشتهمان هدیهها را که آورده بوداگر بدره و تاج و گر برده بودبدو داد با هدیهٔ شهریارشد آن خرم ایوان چو باغ بهاروزان جایگه شد به نزدیک شاههمی کرد مرد اندر ایوان نگاهبزرگان چو خرم شدند از نبیدپرستار او خوابگاهی گزیدسوی خوابگه رفتن آراستندز هرگونهای جامهها خواستندچو پیدا شد این چادر مشکرنگستاره بروبر چو پشت پلنگبکردند میخوارگان خواب خوشهمه ناز را دست کرده بکشچنین تا پدید آمد آن زرد جامکه خورشید خوانی مر او را به نامبینداخت آن چادر لاژوردبگسترد بر دشت یاقوت زردبه نخچیر شد شاه بهرام گردشهنشاه هندوستان را ببردچو از دشت نخچیر باز آمدندخجسته پی و بزمساز آمدندچنین هم بگوی و به نخچیر و سورزمانی نبودی ز بهرام دور
بخش۴۳بیامد ز میدان چو تیر از کمانبر دختر خویش رفت آن زمانقلم خواست از ترک و قرطاس خواستز مشک سیه سوده انقاس خواستسر عهد کرد آفرین از نخستبران کو جهان از نژندی بشستبگسترد هم پاکی و راستیسوی دیو شد کژی و کاستیسپینود را جفت بهرامشاهسپردم بدین نامور پیشگاهشهنشاه تا جاودان زنده بادبزرگان همه پیش او بنده بادچو من بگذرم زین سپنجی سرایبه قنوج بهرامشاهست رایز فرمان این تاجور مگذریدتن مرده را سوی آتش بریدسپارید گنجم به بهرامشاههمان کشور و تاج و گاه و سپاهسپینود را داد منشور هندنوشته خطی هندوی بر پرندبه ایران همی بود شنگل دو ماهفرستاد پس مهتری نزد شاهبه دستوری بازگشتن به جایخود و نامداران فرخندهرایبدان شد شهنشاه همداستانکه او بازگردد به هندوستانز چیزی که باشد به ایران زمینبفرمود تا کرد موبد گزینز دینار و ز گوهر شاهوارز تیغ و ز خود و کمر بیشمارز دیبا و از جامهٔ نابسودکه آن را شمار و کرانه نبودبه اندازه یارانش را هم چنینبیاراست اسپان به دیبای چینگسی کردشان شاد و خشنود شاهسه منزل همی راند با او به راهنبد هم بدین هدیه همداستانعلف داد تا مرز هندوستان
بخش۴۴چو باز آمد از راه بهرامشاهبه آرام بنشست بر پیشگاهز مرگ و ز روز بد اندیشه کرددلش گشت پر درد و رخساره زردبفرمود تا پیش او شد دبیرسرافراز موبد که بودش وزیرهمی خواست تا گنجها بنگردزر و گوهر و جامهها بشمردکه بااو ستارهشمر گفته بودز گفتار ایشان برآشفته بودکه باشد ترا زندگانی سه بیستچهارم به مرگت بباید گریستهمی گفت شادی کنم بیست سالکه دارم به رفتن به گیتی همالدگر بیست از داد و بخشش جهانکنم راست با آشکار و نهاننمانم که ویران شود گوشهایبیابد ز من هرکسی توشهایسوم بیست بر پیش یزدان به پایبباشم مگر باشدم رهنمایستارهشمر شست و سه سال گفتشمار سه سالش بد اندر نهفتز گفت ستارهشمر جست گنجوگرنه نبودش خود از گنج رنجخنک مرد بیرنج و پرهیزگاربه ویژه کسی کو بود شهریارچو گنجور بشنید شد پیش گنجبه کار شمردن همی برد رنجبه سختی چنان روزگاری ببردهمه پیش دستور او برشمردچو دستور او برگرفت آن شمارپراندیشه آمد بر شهریاربدو گفت تا بیست و سه سال نیزهمانا نیازت نیاید به چیزز خورد و ز بخشش گرفتم شماردرمهای این لشکر نامدارفرستادهای نیز کاید برتز شاهان وز نامور کشورتبدین سال گنج تو آراستستکه پر زر و سیمست و پر خواستستچو بشنید بهرام و اندیشه کردز دانش غم نارسیده نخوردبدو گفت کوتاه شد داوریکه گیتی سه روزست چون بنگریچو دی رفت و فردا نیامد هنوزنباشم ز اندیشه امروز کوزچو بخشیدنی باشد و تاج و تختنخواهم ز گیتی ازین بیش رختبفرمود پس تا خراج جهاننخواهند نیز از کهان و مهانبه هر شهر مردی پدیدار کردسر خفته از خواب بیدار کردبدان تا نجویند پیکار نیزنیاید ز پیکار افگار نیزز گنج آنچ بایستشان خوردنیز پوشیدنی گر ز گستردنیبدین پرخرد موبدان داد و گفتکه نیک و بد از من نباید نهفتمیان سخنها میانجی بویدنخواهند چیزی کرانجی بویدمرا از به و بتر آگه کنیدز بدها گمانیم کوته کنیدپراگنده شد موبد اندر جهاننماند ایچ نیک و بد اندر نهانبران پر خرد کارها بسته شدز هر کشوری نامه پیوسته شدکه از داد و پیکاری و خواستهخرد شد به مغز اندرون کاستهز بس جنگ و خون ریختن در جهانجوانان ندانند ارج مهاندل آگنده گردد جوان را به چیزنبیند هم از شاه و موبد به نیزبرینگونه چون نامه پیوسته شدز خون ریختن شاه دل خسته شدبه هر کشوری کارداری گزیدپر از داد و دانش چنانچون سزیدهم از گنج بد پوشش و خوردشانز پوشیدن و باز گستردشانکه شش ماه دیوان بیاراستیوزان زیردستان درم خواستینهادی بران سیم نام خراجبه دیوان ستاننده با فر و تاجبه شش ماه بستد به شش باز دادنبودی ستاننده زان سیم شادبدان چاره تا مرد پیکار خوننریزد نباشد به بد رهنمونوزان پس نوشتند کارآگهانکه از داد وز ایمنی در جهانکه هر کش درم بد خراجش نبودبه سرش اندرون داوریها فزودز پری به کژی نهادند رویپر از رنج گشتند و پرخاشجویچو آن نامه بر خواند بهرام گوربه دلش اندر افتاد زان کار شورز هر کشوری مرزبانی گزیدپر از داد دلشان چنانچون سزیدبه درگاه یکساله روزی بدادز یزدان نیکی دهش کرد یادبفرمود کان را که ریزند خونگر آرند کژی به کار اندرونبرانند فرمان یزدان برویبدان تا شود هرکسی چارهجویبرآمد برین بر بسی روزگاربکی نامه فرمود پس شهریارسوی راستگویان و کارآگهانکجا او پراگنده بد در جهانکه اندر جهان چیست ناسودمندکه آرد برین پادشاهی گزندنوشتند پاسخ که از داد شاهنگردد کسی گرد آیین و راهبشد رای و اندیشهٔ کشت و ورزبه هر کشوری راست بیکار مرزپراگنده بینیم گاوان کارگیا رست از دشت وز کشتزارچنین داد پاسخ که تا نیمروزکه بالا کند تاج گیتی فروزنباید کس آسود از کشت و ورزز بیارز مردم مجویید ارزکه بیکار مردم ز بیدانشیستبه بی دانشان بر بباید گریستورا داد باید دو و چار دانگچو شد گرسنه تا نیاید به بانگکسی کو ندارد بر و تخم و گاوتو با او به تندی و زفتی مکاوبه خوبی نوا کن مر او را به گنجکس از نیستی تا نیاید به رنجگر ایدونک باشد زیان از هوانباشد کسی بر هوا پادشاچو جایی بپوشد زمین را ملخبرد سبزی کشتمندان به شختو از گنج تاوان او بازدهبه کشور ز فرموده آواز دهوگر بر زمین گورگاهی بودوگر نابرومند راهی بودکه ناکشته باشد به گرد جهانزمین فرومایگان و مهانکسی کو بدین پایکار منستوگر ویژه پروردگار منستکنم زنده در گور جایی که هستمبادش نشیمن مبادش نشستنهادند بر نامه بر مهر شاههیونی برافگند هر سو به راه
بخش۴۵ازان پس به هرسو یکی نامه کردبه جایی که درویش بد جامه کردبپرسید هرجا که بیرنج کیستبه هرجای درویش و بیگنج کیستز کار جهان یکسر آگه کنیددلم را سوی روشنی ره کنیدبیامدش پاسخ ز هر کشوریز هر نامداری و هر مهتریکه آباد بینیم روی زمینبه هرجای پیوسته شد آفرینمگر مرد درویش کز شهریاربنالد همی از بد روزگارکه چون می گسارد توانگر همیبه سر بر ز گل دارد افسر همیبه آواز رامشگران می خورندچو ما مردمان را به کس نشمرندتهی دست بیرود و گل می خوردتوانگر همانا ندارد خردبخندید زان نامه بیدار شاههیونی برافگند پویان به راهبه نزدیک شنگل فرستاد کسچنین گفت کای شاه فریادرسازان لوریان برگزین ده هزارنر و ماده بر زخم بربط سواربه ایران فرستش که رامشگریکند پیش هر کهتری بهتریچو برخواند آن نامه شنگل تمامگزین کرد زان لوریان به نامبه ایران فرستاد نزدیک شاهچنان کان بود در خور نیکخواهچو لوری بیامد به درگاه شاهبفرمود تا برگشادند راهبه هریک یکی گاو داد و خریز لوری همی ساخت برزیگریهمان نیز خروار گندم هزاربدیشان سپرد آنک بد پایداربدان تا بورزد به گاو و به خرز گندم کند تخم و آرد به برکند پیش درویش رامشگریچو آزادگان را کند کهتریبشد لوری و گاو و گندم بخوردبیامد سر سال رخساره زردبدو گفت شاه این نه کار تو بودپراگندن تخم و کشت و درودخری ماند اکنون بنه برنهیدبسازید رود و بریشم دهیدکنون لوری از پاک گفتار اویهمی گردد اندر جهان چارهجویسگ و کبک بفزود بر گفت شاهشب و روز پویان به دزدی به راه
پایان پادشاهی بهرام گور بخش۴۶برین سان همی خورد شست و سه سالکس اندر زمانه نبودش همالسر سال در پیش او شد دبیرخردمند موبد که بودش وزیرکه شد گنج شاه بزرگان تهیکنون آمدم تا چه فرمان دهیهرانکس که دارد روانش خردبه مال کسان از بنه ننگردچنین پاسخ آورد این خود مسازکه هستیم زین ساختن بینیازجهان را بدان باز هل کافریدسر گردش آفرینش بدیدهمی بگذرد چرخ و یزدان به جایبه نیکی ترا و مرا رهنمایبخفت آن شب و بامداد پگاهبیامد به درگاه بیمر سپاهگروهی که بایست کردند گردبر شاه شد پور او یزدگردبه پیش بزرگان بدو داد تاجهمان طوق با افسر و تخت عاجپرستیدن ایزد آمدش رایبینداخت تاج و بپردخت جایگرفتش ز کردار گیتی شتابچو شب تیره شد کرد آهنگ خوابچو بنمود دست آفتاب از نشیبدل موبد شاه شد پر نهیبکه شاه جهان برنخیرد همیمگر از کرانی گریزد همیبیامد به نزد پدر یزدگردچو دیدش کف اندر دهانش فسردورا دید پژمرده رنگ رخانبه دیبای زربفت بر داده جانچنین بود تا بود و این بود روزتو دل را به آز و فزونی مسوزبترسد دل سنگ و آهن ز مرگهم ایدر ترا ساختن نیست برگبیآزاری و مردمی بایدتگذشته چو خواهی که نگزایدتهمی نو کنم بخشش و داد اویمبادا که گیرد به بد یاد اویورا دخمهای ساختند شاهوارابا مرگ او خلق شد سوکوارکنون پرسخن مغزم اندیشه کردبگویم جهان جستن یزدگرد
بخش ۱ - پادشاهی یزدگرد هجده سال بود چو شد پادشا بر جهان یزدگردسپاه پراگنده را کرد گردنشستند با موبدان و ردانبزرگان و سالاروش بخردانجهانجوی بر تخت زرین نشستدر رنج و دست بدی را ببستنخستین چنین گفت کن کز گناهبرآسود شد ایمن از کینهخواههر آنکس که دل تیره دارد ز رشکمر آن درد را دور باشد پزشککه رشک آورد آز و گرم و گدازدژ آگاه دیوی بود دیرسازهرآن چیز کنت نیاید پسنددل دوست و دشمن بر آن برمبندمدارا خرد را برابر بودخرد بر سر دانش افسر بودبه جای کسی گر تو نیکی کنیمزن بر سرش تا دلش نشکنیچو نیکی کنش باشی و بردبارنباشی به چشم خردمند خواراگر بخت پیروز یاری دهدمرا بر جهان کامگاری دهدیکی دفتری سازم از راستیکه بندد در کژی و کاستیهمیداشت یک چند گیتی بدادزمانه بدو شاد و او نیز شادبه هر سو فرستاد بیمر سپاههمیداشت گیتی ز دشمن نگاهده و هشت بگذشت سال از برشبه پاییز چون تیره گشت افسرشبزرگان و دانندگان را بخواندبر تخت زرین به زانو نشاندچنین گفت کین چرخ ناپایدارنه پرورده داند نه پرودگاربه تاج گرانمایگان ننگردشکاری که یابد همی بشکردکنون روز من بر سر آید همیبه نیرو شکست اندر آید همیسپردم به هرمز کلاه و نگینهمه لشکر و گنج ایران زمینهمه گوش دارید و فرمان کنیدز پیمان او رامش جان کنیداگر چند پیروز با فر و یالز هرمز فزونست چندی به سالز هرمز همیبینم آهستگیخردمندی و داد و شایستگیبگفت این و یک هفته زان پس بزیستبرفت و برو تخت چندی گریستاگر صد بمانی و گر بیستوپنجببایدت رفتن ز جای سپنجهران چیز کید همی در شمارسزد گر نخوانی ورا پایدار
بخش ۲ - پادشاهی هرمز یک سال بود چو هرمز برآمد به تخت پدربه سر برنهاد آن کیی تاج زرچو پیروز را ویژه گفتی ز خشمهمی آب رشک اندر آمد به چشمسوی شاه هیتال شد ناگهانابا لشکر و گنج و چندی مهانچغانی شهی بد فغانیش نامجهانجوی با لشکر و گنج و کامفغانیش را گفت کای نیکخواهدو فرزند بودیم زیبای گاهپدر تاج شاهی به کهتر سپردچو بیدادگر بد سپرد و بمردچو لشکر دهی مر مرا گنج هستسلیح و بزرگی و نیروی دستفغانی بدو گفت که آری رواستجهاندار هم بر پدر پادشاستبه پیمان سپارم سپاهی تو رانمایم سوی داد راهی تو راکه باشد مرا ترمذ و ویسه گردکه خون عهد این دارم از یزدگردبدو گفت پیروز کری رواستفزون زان بتو پادشاهی سزاستبدو داد شمشیرزن سیهزارز هیتالیان لشکری نامدارسپاهی بیاورد پیروزشاهکه از گرد تاریک شد چرخ ماهبرآویخت با هرمز شهریارفراوان ببودستشان کارزارسرانجام هرمز گرفتار شدهمه تاجها پیش او خوار شدچو پیروز روی برادر بدیددلش مهر پیوند او برگزیدبفرمود تا بارگی برنشستبشد تیز و ببسود رویش بدستفرستاد بازش بایوان خویشبدو خوانده بد عهد و پیمان خویش