بخش ۳ - پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود بیامد بتخت کیی برنشستچنان چون بود شاه یزدانپرستنخستین چنین گفت با مهترانکه ای پرهنر پاکدل سرورانهمیخواهم از داور بینیازکه باشد مرا زندگانی درازکه که را به که دارم و مه به مهفراوان خرد باشدم روز بهسر مردمی بردباری بودسبک سر همیشه بخواری بودستون خرد داد و بخشایشستدر بخشش او را چو آرایشستزبان چرب و گویندگی فر اوستدلیری و مردانگی پر اوستهران نامور کو ندارد خردز تخت بزرگی کجا برخوردخردمند هم نیز جاوید نیستفری برتر از فر جمشید نیستچو تاجش به ماه اندر آمد بمردنشست کیی دیگری را سپردنماند برین خاک جاوید کسز هر بد به یزدان پناهید و بسهمیبود یک سال با داد و پندخردمند وز هر بدی بیگزنددگر سال روی هوا خشک شدبه جو اندرون آب چون مشک شدسه دیگر همان و چهارم همانز خشکی نبد هیچکس شادمانهوا را دهان خشک چون خاک شدز تنگی به جو آب تریاک شدز بس مردن مردم و چارپایپیی را ندیدند بر خاک جایشهنشاه ایران چو دید آن شگفتخراج و گزیت از جهان برگرفتبه هر سو که انبار بودش نهانببخشید بر کهتران و مهانخروشی برآمد ز درگاه شاهکه ای نامداران با دستگاهغله هرچ دارید پیدا کنیدز دینار پیروز گنج آگنیدهر آنکس که دارد نهانی غلهوگر گاو و گر گوسفند و گلهبه نرخی فروشد که او را هواستکه از خوردنی جانور بینواستبه هر کارداری و خودکامهایفرستاد تازان یکی نامهایکه انبارها برگشایند بازبه گیتی برآنکس که هستش نیازکسی گر بمیرد بنایافت نانز برنا و از پیر مرد و زنانبریزم ز تن خون انباردارکجا کار یزدان گرفتست خواربفرمود تا خانه بگذاشتندبه دشت آمد و دست برداشتندهمی به آسمان اندر آمد خروشز بس مویه و درد و زاری و جوشز کوه و بیابان وز دشت و غارز یزدان همیخواستی زینهاربرین گونه تا هفت سال از جهانندیدند سبزی کهان و مهانبهشتم بیامد مه فوردینبرآمد یکی ابر با آفرینهمی در بارید بر خاک خشکهمیآمد از بوستان بوی مشکشده ژاله برگل چو مل در قدحهمیتافت از ابر قوس قزحزمانهبرست از بد بدگمانبه هرجای بر زه نهاده کمانچو پیروز ازان روز تنگیبرستبر آرام بر تخت شاهی نشستیکی شارستان کرد پیروز کامبفرمود کو را نهادند نامجهاندار گوینده گفت این ریستکه آرمام شاهان فرخ پیستدگر کرد بادان پیروزنامخنیده بهرجایش آرام و کامکه اکنونش خوانی همی اردبیلکه قیصر بدو دارد از داد میلچو این بومها یکسر آباد کرددل مردم پر خرد شاد کرددرم داد با لشکر نامدارسوی جنگ جستن برآراست کاربدان جنگ هرمز بدی پیشروهمیرفت با کارسازان نوقباد از پس پشت پیروز شاههمیراند چون باد لشکر به راهکه پیروز را پاک فرزند بودخردمند شاخی برومند بودبلاش از بر تخت بنشست شادکه کهتر پسر بود با مهر و دادیکی پارسی بود بس نامدارورا سوفزا خواندی شهریاربفرمود پیروز کایدر بباشچو دستور شایسته نزد بلاشسپه را سوی جنگ ترکان کشیدهمی تاج و تخت کیی را سزیدهمیراند با لشکر و گنج و سازکه پیکار جویند با خوشنوازنشانی که بهرام یل کرده بودز پستی بلندی برآورده بودنبشته یکی عهد شاهنشهانکه از ترک و ایرانیان در جهانکسی زین نشان هیچ برنگذردکزان رود برتر زمین نشمردچو پیروز شیراوژن آنجا رسیدنشان کردن شاه ایران بدیدچنین گفت یکسر بگردنکشانکه از پیش ترکان برین همنشانمناره برآرم به شمشیر و گنجز هیتال تا کس نباشد به رنجچو باشد مناره به پیش برکبزرگان به پیش من آرند چکبگویم که آن کرد بهرام گوربه مردی و دانایی و فر و زورنمانم بجایی پی خوشنوازبه هیتال و ترک از نشیب و فرازچو بشنید فرزند خاقان که شاهز جیحون گذر کرد خود با سپاههمیبشکند عهد بهرام گوربدان تازه شد کشتن و جنگ و شوردبیر جهاندیده را خوشنوازبفرمود تا شد بر او فرازیکی نامه بنوشت با آفرینز دادار بر شهریار زمینچنین گفت کز عهد شاهان دادبه گردی نخوانمت خسرونژادنه این بود عهد نیاکان توگزیده جهاندار و پاکان توچو پیمان آزادگان بشکنینشان بزرگی به خاک افگنیمرا با تو پیمان بباید شکستبه ناچار بردن بشمشیر دستبه نامه ز هر کارش آگاه کردبسی هدیه با نامه همراه کردسواری سراینده و سرفرازهمیرفت با نامهٔ خوشنوازچو آن نامه برخواند پیروز شاهبرآشفت زان نامور پیشگاهفرستاده را گفت برخیز و روبه نزدیک آن مرد دیوانه شوبگویش که تا پیش رود برکشما را فرستاد بهرام چککنون تا لب رود جیحون تو راستبلندی و پستی و هامون تو راستمن اینک بیارم سپاهی گرانسرافراز گردان جنگ آوراننمانم مگر سایهٔ خوشنوازکه باشد بروی زمین بر درازفرستاده آمد بکردار گردشنیده سخنها همه یاد کردهمیگفت یک چند با خوشنوازازان شاه گردنکش و دیرسازچو گفتار بشنید و نامه بخواندسپاه پراگنده را برنشاندبیاورد لشکر به دشت نبردهمان عهد را بر سر نیزه کردکه بستد نیایش ز بهرامشاهکه جیحون میانجیست ما را به راهیکی مرد بینادل و چربگویز لشکر گزین کرد با آبرویبدو گفت نزدیک پیروز روبه چربی سخنگوی و پاسخ شنوبگویش که عهد نیای تو رابلند اختر و رهنمای تو راهمی بر سر نیزه پیش سپاهبیارم چو خورشید تابان به راهبدان تا هر آنکس که دارد خردبه منشور آن دادگر بنگردمرا آفرین بر تو نفرین بودهمان نام تو شاه بیدین بودنه یزدان پسندد نه یزدانپرستنه اندر جهان مردم زیردستکه بیداد جوید کسی در جهانبپیچد سر از عهد شاهنشهانبه داد و به مردی چو بهرام شاهکسی نیز ننهاد بر سر کلاهبرین بر جهاندار یزدان گواستکه او را گوا خواستن ناسزاستکه بیداد جوید همی جنگ منچنین با سپه کردن آهنگ مننباشی تو زین جنگ پیروزگرنیابی مگر ز اختر نیک برازین پس نخواهم فرستاد کسبدین جنگ یزدان مرا یار بسفرستاده با نامه آمد چو گردسخنها به پیروز بر یاد کردچو برخواند آن نامهٔ خوشنوازپر از خشم شد شاه گردن فرازفرستاده را گفت چندین سخننگویم جهاندیده مرد کهنکه از چاچ یک پی نهد نزد رودبه نوک سنانش فرستم درودفرستاده آمد بر خوشنوازفراوان سخن گفت با او به رازکه نزدیک پیروز ترس خدایندیدم نبودش کسی رهنمایهمه دیدمش جنگ جوید همیبه فرمان یزدان نگوید همیچو بشندی زو این سخن خوشنوازبه یزدان پناهید و بردش نمازچنین گفت کای داور داد و پاکتویی آفرینندهٔ هور و خاکتو دانی که پیروز بیدادگرز بهرام بیشی ندارد هنرپی او ز روی زمین برگسلمه نیرو مه آهنگ جانش مه دلسخنهای بیداد گوید همیبزرگی به شمشیر جوید همیبه گرد سپه بر یکی کنده کردسرش را بپوشید و آگنده کردکمندی فزون بود بالای اویهمان سی ارش کرده پهنای اویچو این کرده شد نام یزدان بخواندز پیش سمرقند لشکر براندوزان روی سرگشته پیروز شاههمیراند چون باد لشکر به راهوزین روی پر بیم دل خوشنوازچنین تا برکنده آمد فرازبرآمد ز هردو سپه بوق و کوسهوا شد ز گرد سپاه آبنوسچنان تیرباران بد از هر دو رویکه چون آب خون اندر آمد به جویچو نزدیکی کنده شد خوشنوازهمیگفت با داور پاک رازوزان روی چون باد پیروزشاههمیتاخت با خوارمایه سپاهچو آمد به نزدیکی خوشنوازسپهدار ترکان ازو گشت بازعنان را بپیچید و بنمود پشتپس او سپاه اندر آمد درشتبرانگیخت پس باره پیروزشاههمیراند با گرز و رومی کلاهبه کنده در افتاد با چند مردبزرگان و شیران روز نبردچو نرسی برادرش و فرخ قبادبزرگان و شاهان فرخ نژادبرین سان نگون شد سر هفت شاههمه نامداران زرین کلاهوزان جایگه شاددل خوشنوازبه نزدیکی کنده آمد فرازبرآورد زان کنده هر کس که زیستهمان خاک بربخت ایشان گریستبزرگان و پیکارجویان هرانکسی را که در کنده آمد زمانشکسته سر و پشت پیروزشاهشه نامداران با تاج و گاهز شاهان نبد زنده جز کیقبادشد آن لشکر و پادشاهی ببادهمیراند با کام دل خوشنوازسرافراز با لشکر رزمسازبه تاراج داده سپاه و بنهنه کس میسره دید و نه میمنهز ایرانیان چند بردند اسیرچه افگنده بر خاک و خسته به تیرنباید که باشد جهانجوی زفتدل زفت با خاک تیرهست جفتچنین آمد این چرخ ناپایدارچه با زیردست و چه با شهریاربپیچاند آن را که خود پرورداگر تو شوی پاسبان خردنماند برین خاک جاوید کستو را توشه از راستی باد و بسچو بگذشت برکنده بر خوشنوازسپاهش شد از خواسته بینیازبه آهن ببستند پای قبادز تخت و نژادش نکردند یادچو آگاهی آمد به ایران سپاهازان کنده و رزم پیروز شاهخروشی برآمد ز کشور بدردازان شهر یاران آزادمردچو اندر جهان این سخن گشت فاشفرود آمد از تخت زرین بلاشهمه گوشت بازو به دندان بکندهمیریخت بر تخت خاک نژندسپاهی و شهری ز ایران بدردزن و مرد و کودک همی مویه کردهمه کنده موی و همه خسته رویهمه شاهجوی و همه راهجویکه تا چون گریزند ز ایران زمینگرآیند لشکر ازان دشت کین
بخش ۴ - پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود چو بنشست با سوگ ماهی بلاشسرش پر ز گرد و رخش پرخراشسپاه آمد و موبد موبدانهر آنکس که بود از رد و بخردانفراوان بگفتند با او ز پندسخنها که بودی ورا سودمندبران تخت شاهیش بنشاندندبسی زر و گوهر برافشاندندچو بنشست بر گاه گفت ای ردانبجویید رای و دل بخردانشما را بزرگیست نزدیک منچو روشن شود رای تاریک منبه گیتی هر آنکس که نیکی کندبکوشد که تا رای ما نشکندهر آنکس کجا باشد او بدسگالکه خواهد همی کار خود را همالنخستین به پندش توانگر کنمچو نپذیرد از خونش افسر کنمهرآنگه که زین لشکر دینپرستبنالد بر ما یکی زیردستدل مرد بیدادگر بشکنمهمه بیخ و شاخش ز بن برکنممباشید گستاخ با پادشابویژه کسی کو بود پارساکه او گاه زهرست و گه پایزهرمجویید از زهر تریاک بهرز گیتی تو خوشنودی شاهجویمشو پیش تختش مگر تازهرویچو خشم آورد شاه پوزش گزینهمی خوان به بیداد و دادآفرینهرآنگه که گویی که دانا شدمبه هر دانشی بر توانا شدمچنان دان که نادانتری آن زمانمشو بر تن خویش بر بدگمانوگر کار بندید پند مراسخن گفتن سودمند مراز شاهان داننده یابید گنجکسی را ز دانش ندیدم به رنجبرو مهتران آفرین خواندندز دانایی او فرو ماندندبرفتند خشنود ز ایوان اویبه یزدان سپرده تن و جان اویبدآنگه که پیروز شد سوی جنگیکی پهلوان جست با رای و سنگکه باشد نگهبان تخت و کلاهبلاش جوان را بود نیکخواهبدان کار شایسته بد سوفزاییکی نامور بود پاکیزهرایجهاندیده از شهر شیراز بودسپهبددل و گردنافراز بودهم او مرزبان بد بزابلستانببست و بغزنین و کابلستانچو آگاهی آمد سوی سوفزایز پیروز بیرای و بیرهنمایز مژگان سرشکش برخ برچکیدهمه جامهٔ پهلوی بردریدز سر برگرفتند گردان کلاهبه ماتم نشستند با سوگ شاههمیگفت بر کینهٔ شهریاربلاش جوان چون بود خواستاربدانست کان کار بیسود شدسر تاج شاهی پر از دود شدسپاه پراگنده را گرد کردبزد کوس وز دشت برخاست گردفراز آمدش تیغزن صد هزارهمه جنگجوی از در کارزاردرم داد و آن لشکر آباد کرددل مردم کینهور شاد کردفرستادهای خواند شیرینزبانخردمند و بیدار و روشنروانیکی نامه بنوشت پر داغ و درددو دیده پر از آب و رخسار زردبه نامه درون پندها یاد دادز جمشید و کیخسرو کیقبادوزان پس فرستاد نزد بلاشکه شاها تو از مرگ غمگین مباشکه این مرگ هر کس نخواهد چشیدشکیبایی و نام باید گزیدز باد آمده باز گردد بدمیکی داد خواندش و دیگر ستمکنون من به دستوری شهریاربسیجم برین گونه بر کارزارکزین کینه و خون پیروز شاهبنالد ز چرخ روان هور و ماهفرستاده زین روی برداشت پایوزان سوی گریان بشد باز جایبیاراست لشکر چو پر تذروبیامد ز زاولستان سوی مرویکی مرد بگزید بیداردلکه آهسته دارد به گفتار دلنویسندهٔ نامه را گفت خیزکه آمد سر خامه را رستخیزیکی نامه بنویس زی خوشنوازکه ای بیخرد روبه دیوسازگنهکار کردی به یزدان تنتشود مویه گر بر تو پیراهنتبه شاه آنک تو کردی ای بیوفاببینی کنون زور تیغ جفابه کشتی شهنشاه را بیگناهنبیره جهاندار بهرام شاهیکی کین نو ساختی در جهانکه آن کینه هرگز نگردد نهانچرا پیش او چون یکی چابلوسنرفتی چو برخاست آوای کوسنیای تو زین خاندان زنده بودپدر پیش بهرام پاینده بودمن اینک به مرو آمدم کینهخواهنماند به هیتالیان تاج و گاهاسیران و آن خواسته هرچ هستکه از رزمگاه آمدستت بدستهمه بازخواهم به شمشیر کینبخ مرو آورم خاک توران زمیننمانم جهان را بفرزند تونه بر دوده و خویش و پیوند توبفرمان یزدان ببرم سرتز خون همچو دریا کنم کشورتنه کین باشد این چند گویم درازکه از کین پیروز با خوشنوازشود زیر خاک پی من تباهبه یزدان روانش بود دادخواهفرستاده با نامهٔ سوفزایبیامد چو شیر دلاور ز جایچو آشفته آمد بر خوشنوازبشد پیش تخت و ببردش نمازبدو داد پس نامهٔ سوفزایهمیبود یک چند پیشش بپاینویسندهٔ نامه را داد و گفتکه پنهان بگوی آنچ نرمست و زفتبه مهتر چنین گفت مرد دبیرکه این نامه پر گرز و تیغست و تیرشکسته شد آن مرد جنگآزمایازان پر سخن نامهٔ سوفزارهم اندر زمان زود پاسخ نبشتسخن هرچ بود اندرو خوب و زشتنخستین چنین گفت کز کردگاربترسیم وز گردش روزگارکه هر کس که بودست یزدانپرستنیاورد در عهد شاهان شکستفرستادمش نامهٔ پندمنددگر عهد آن شهریار بلندبرو خوار بود آنچ گفتم سخنهم اندیشهٔ روزگار کهنچو او کینهور گشت و من چارهجویسپه را چو روی اندر آمد به رویبه پیروز بر اختر آشفته شدنه برکام من شاه تو کشته شدچو بشکست پیمان شاهان دادنبود از جوانیش یک روز شادنیامد پسند جهانآفرینتو گویی که بگرفت پایش زمینهر آنکس که عهد نیا بشکندسر راستی را بپای افگندچو پیروز باشد به دشت نبردشکسته بکنده درون پر ز گردگر آیی تو ایدر هم آراستستنه جنگ و نه جنگآوران کاستستفرستاده با نامه تازان ز جایبه یک هفته آمد سوی سوفزایچو برخواند آن نامه را پهلوانبه دشنام بگشاد گویا زبانز میدان خروشیدن گاودمشنیدند و آوای رویینه خمبکش میهن آورد چندان سپاهکه بر چرخ خورشید گم کرد راهبرین همنشان روز بگذاشتندهمی راه را خانه پنداشتندچو آگاهی آمد سوی خوشنوازبه دشت آمد و جنگ را کرد سازبه پیکند شد رزمگاهی گزیدکه چرخ روان روی هامون ندیدوزین روی پر کینه دل سوفزایبه کردار باد اندر آمد ز جایچو شب تیره شد پهلوان سپاهبه پیلان آسوده بربست راهطلایه همیگشت بر هر دو سویجهان شد پر آواز پرخاشجویغو پاسبانان و بانگ جرسهمیآمد از دور بر پیش و پسچنین تا پدید آمد از میغ شیددر و دشت شد چون بلور سپیددو لشکر همی جنگ را ساختنددرفش بزرگی برافراختنداز آواز گردان پرخاشخربدرید مر اژدها را جگرهوا دام کرکس شد از پر تیرزمین شد ز خون سران آبگیرز هر سو ز مردان تلی کشته بودکرا از جهان روز برگشته بودبجنبید بر قلبگه سوفزاییکایک سپاه اندر آمد ز جایوزان روی با تیغ کین خوشنوازبپیچید و آمد به تنگی فرازیکی تیغ زد بر سرش سوفزایسپاه اندر آمد به تندی ز جایبجست از کف تیغزن خوشنوازبه شیب اندر انداخت اسب از فرازبدید آنک شد روزگارش درشتعنان را بپیچید و بنمود پشتچو باد دمان از پسش سوفزایهمیتاخت با نیزهٔ سرگرایبسی کرد زان نامداران اسیربسی کشته شد هم بپیکان و تیرهمیتاخت تا پیش لشکر رسیدبره بر بسی کشته و خسته دیدز بالا نگه کرد پس خوشنوازسپه را به هامون نشیب و فرازهمه دشت پرکشته و خواستهشده دشت چون چرخ آراستهسلیح و کمرها و اسب و رهیستام و سنان و کلاه مهیهمیبرد هر کس بر سوفزایتلی گشته چون کوه البرز جایببخشید یکسر همه بر سپاهنکرد اندر آن چیز ترکان نگاهبه لشکر چنین گفت کامروز کاربه کام ما بد از روزگارچو خورشید بنماید از چرخ دستبرین دشت خیره نباید نشستبه کین شهنشاه ایران شویمبرین دز به کردار شیران شویمهمه لشکرش دست بر برزدندهمی هر کسی رای دیگر زدندبرین همنشان تا ز خم سپهرپدید آمد آن زیور تاج مهرتبیره برآمد ز پردهسراینشست از بر باره بر سوفزایفرستادهای آمد از خوشنوازبه نزدیک سالار گردنفرازکه از جنگ و پیکار و خون ریختننباشد جز از رنج و آویختندو مرد خردمند نیکو گمانبه دوزخ فرستیم هر دو رواناگر بازجویی ز راه ردیبدانی که آن کار بد ایزدینه بر باد شد کشته پیروزشاهکز اختر سرآمد بدو سال و ماهگنهکار شد زانک بشکست عهدگزین کرد حنظل بینداخت شهدکنون بودنی بود و بر ما گذشتخنک آنک گرد گذشته نگشتاسیران وز خواسته هرچ بودز سیم و زر و گوهر نابسودز اسب و سلیح و ز تاج و ز تختکه آن روز بگذاشت پیروزبختفرستم همه نزد سالار شاهسراپرده و گنج و پیل و سپاهچو پیروزگر سوی ایران شویبه نزدیک شاه دلیران شوینباشد مرا سوی ایران بسیچتو از عهد بهرام گردن مپیچشهنشاه گیتی ببخشید راستمرا ترک و چین است و ایران تو راستچو بشنید پیغام او سوفرازبیاورد لشکر به پردهسرایفرستاده را گفت پیش سپاهبگوی آنچ بشنیدی از رزمخواهبیامد فرستادهٔ خوشنوازبگفت آنچ بود آشکارا و رازچنین گفت لشکر که فرمان تو راستبدین آشتی رای و پیمان تو راستبه ایران نداند کسی از تو بهبما بر تویی شاه و سالار و مهچنین گفت با سرکشان سوفزایکه امروز ما را جزین نیست رایکزیشان ازین پس نجوییم جنگبه ایران بریم این سپه بیدرنگکه در دست ایشان بود کیقبادچو فرزند پیروز خسرو نژادهمان موبد موبدان اردشیرز لشکر بزرگان برنا و پیراگر جنگ سازیم با خوشنوازشودکار بیسود بر ما درازکشد آنک دارد ز ایران اسیرقباد جهانجوی چون اردشیراگر نیستی در میانه قبادز موبد نکردی دل و مغز یادگر او را ز ترکان بد آید بروینماند به ایران جز از گفت و گوییکی ننگ باشد که تا رستخیزبماند میان دلیران ستیزفرستاده را نغز پاسخ دهیمدرین آشتی رای فرخ نهیممگر باز بینیم روی قبادکه بی او سر پادشاهی مبادهمان موبد پاکدل اردشیرکسی را که بینید برنا و پیرفرستاده را خواند پس پهلوانسخن گفت با او به شیرین زبانچنین گفت کاین ایزدی بود و بسجهان بد سگالد نگوید بکسبزرگان ایران که هستند اسیرقبادست با نامدار اردشیردگر هر که دارید بر نای بندفرستید سوی منش ارجمنددگر خواسته هرچ دارید نیزز دینار وز تاج و هرگونه چیزیکایک فرستید نزدیک منبه پیش بزرگان این انجمنبه تاراج و کشتن نیازیم دستکه ما بینیازیم و یزدانپرستز جیحون به روز دهم بگذریموزان پس پیی خاک را نسپریمهمه هرچ گفتم تو را گوشدارچو رفتی یکایک برو برشمارفرستاده هم در زمان گشت بازبیامد گرازان بر خوشنوازبگفت آنچ بشنید وزو گشت شادهمانگاه برداشت بند قبادهمان خواسته سر به سر گرد کردکجا یافت از خاک و دشت نبردهمان تخت با تاج پیروز شاهچو چیز پراگندهٔ آن سپاهفرستاد یکسر سوی سوفزایبه دست یکی مرد پاکیزهرایچو لشکر بدیدند روی قبادز دیدار او انجمن گشت شادبزرگان همه خیمه بگذاشتندهمه دست بر آسمان داشتندکه پور شهنشاه را بیگزندبدیدند با هرک بد ارجمندهمانگه فروهشت پردهسرایسپهبد باسب اندر آورد پایز جیحون گذر کرد پیروز و شادابا نامور موبد و کیقبادچو آگاهی آمد به ایران زمینازان نیکپی مهتر بفرینهمان جنگ و پیکار با خوشنوازز رای چنان مرد نیرنگسازهمان موبد موبدان اردشیراسیران که بودند برنا و پیرکه از جنگ برگشت پیروز و شادگشاده شد از بند پای قبادبیاورد و اکنون ز جیحون گذشتز ایران سپاهست بر کوه و دشتخروشی ز ایران برآمد که گوشتو گفتی همی کر شود زان خروشبزرگان فرزانه برخاستندپذیره شدن را بیاراستندبلاش آن زمان تخت زرین نهادکه تا برنشیند برو کیقبادچو آمد به شهر اندرون سوفزایبزرگان برفتند یک سر ز جایپذیره شدن را بیاراست شاههمیرفت با آنک بودش سپاهبلاش آن زمان دید روی قبادرها گشته از بند پیروز و شادمر او را سبک شاه در برگرفتز هیتال و چین دست بر سر گرفتز راه اندر ایوان شاه آمدندگشادهدل و نیکخواه آمدندبفرمود تا خوان بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندهمیبود جشنی نه بر آرزویز تیمار پیروز آزادهخویهمه چامه گر سوفزا را ستودببربط همی رزم ترکان سرودمهان را همه چشم بر سوفزایازو گشته شاد و بدو داده رایهمه شهر ایران بدو گشت بازکسی را که بد کینهٔ خوشنوازبدان پهلوان دل همی شاد کردروان را ز اندیشه آزاد کردببد سوفزای از جهان بیهمالهمیرفت زین گونه تا چار سالنبودی جز آن چیز کو خواستیجهان را به رای خود آراستیچر فرمان او گشت در شهر فاشبه خوبی بپرداخت گاه از بلاشبدو گفت شاهی نرانی همیبدان را ز نیکان ندانی همیهمی پادشاهی به بازی کنیز پری وز بینیازی کنیقباد از تو در کار داناترستبدین پادشاهی تواناترستبه ایوان خویش اندر آمد بلاشنیارست گفتن که ایدر مباشهمیگفت بیرنج تخت این بودکه بیکوشش و درد و نفرین بود
بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود چو بر تخت بنشست فرخ قبادکلاه بزرگی به سر برنهادسوی طیسفون شد ز شهر صطخرکه آزادگان را بدو بود فخرچو بر تخت پیروز بنشست گفتکه از من مدارید چیزی نهفتشما را سوی من گشادست راهبه روز سپید و شبان سیاهبزرگ آنکسی کو به گفتار راستزبان را بیاراست و کژی نخواستچو بخشایش آرد بخشم اندرونسر راستان خواندش رهنموننهد تخت خشنودی اندر جهانبیابد بدادآفرین مهاندل خویش را دور دارد ز کینمهان و کهانش کنند آفرینهرانگه که شد پادشا کژ گویز کژی شود شاه پیکارجویسخن را بباید شنید از نخستچو دانا شود پاسخ آید درستچو داننده مردم بود آزورهمی دانش او نیاید به برهرآنگه که دانا بود پرشتابچه دانش مر او را چه در سر شرابچنان هم که باید دل لشکریهمه در نکوهش کند کهتریتوانگر کجا سخت باشد به چیزفرومایهتر شد ز درویش نیزچو درویش نادان کند مهتریبه دیوانگی ماند این داوریچو عیب تن خویش داند کسیز عیب کسان برنخواند بسیستون خرد بردباری بودچو تندی کند تن بخواری بودچو خرسند گشتی به داد خدایتوانگر شدی یکدل و پاکرایگر آزاد داری تنت را ز رنجتن مرد بیرنج بهتر ز گنجهران کس که بخشش کند با کسیبمیرد تنش نام ماند بسیهمه سر به سر دست نیکی بریدجهان جهان را ببد مسپریدهمه مهتران آفرین خواندندزبرجد به تاجش برافشاندندجوان بود سالش سه پنج و یکیز شاهی ورا بهره بود اندکیهمیراند کار جهان سوفزایقباد اندر ایران نبد کدخدایهمه کار او پهلوان راندیکس را بر شاه ننشاندینه موبد بد او را نه فرمان روایجهان بد به دستوری سوفزایچنین بود تا بیست و سه ساله گشتبه جام اندرون باده چون لاله گشتبیامد بر تاجور سوفزایبه دستوری بازگشتن به جایسپهبد خود و لشکرش ساز کردبزد کوس و آهنگ شیراز کردهمیرفت شادان سوی شهر خویشز هر کام برداشته بهر خویشهمه پارس او را شده چون رهیهمیبود با تاج شاهنشهیبدان بد که من شاه بنشاندمبه شاهی برو آفرین خواندمگر از من کسی زشت گوید بدویورا سرد گوید براند ز رویهمی باژ جستی ز هر کشوریز هر نامداری و هر مهتریچو آگاهی آمد بسوی قبادز شیراز وز کار بیداد و دادهمیگفت هر کس که جز نام شاهندارد ز ایران ز گنج و سپاهنه فرمانش باشد به چیزی نه رایجهان شد همه بندهٔ سوفزایهرآنکس که بد رازدار قبادبرو بر سخنها همیکرد یادکه از پادشاهی بنامی بسندچرا کردی ای شهریار بلندز گنج تو آگندهتر گنج اوبباید گسست از جهان رنج اوهمه پارس چون بندهٔ او شدندبزرگان پرستندهٔ او شدندز گفتار بد شد دل کیقبادز رنجش به دل برنکرد ایچ یادهمیگفت گر من فرستم سپاهسر او بگردد شود رزمخواهچو من دشمنی کرده باشم به گنجازو دید باید بسی درد و رنجکند هر کسی یاد کردار اوینهانی ندانند بازار اویندارم ز ایران یکی رزمخواهکز ایدر شود پیش او با سپاهبدو گفت فرزانه مندیش زینکه او شهریاری شود بفرینتو را بندگانند و سالار هستکه سایند بر چرخ گردنده دستچو شاپور رازی بیاید ز جایبدرد دل بدکنش سوفزایشنید این سخن شاه و نیرو گرفتهنرها بشست از دل آهو گرفتهمانگه جهاندیدهای کیقبادبفرمود تا برنشیند چو بادبه نزدیک شاپور رازی شودبرآواز نخچیر و بازی شودهم اندر زمان برنشاند وراز ری سوی درگاه خواند ورادو اسبه فرستاده آمد بریچو باد خزانی به هنگام دیچو دیدش بپرسید سالار باروزو بستد آن نامهٔ شهریاربیامد به شاپور رازی سپردسوار سرافراز را پیش بردبرو خواند آن نامهٔ کیقبادبخندید شاپور مهرکنژادکه جز سوفزا دشمن اندر جهانورا نیست در آشکار و نهانز هر جای فرمانبران را بخواندسوی طیسفون تیز لشکر براندچو آورد لشکر به نزدیک شاههم اندر زمان برگشادند راهچو دیدش جهاندار بنواختشبر تخت پیروزه بنشاختشبدو گفت زین تاج بیبهرهامببی بهرهئی در جهان شهرهامهمه سوفزا راست بهر از مهیهمی نام بینم ز شاهنشهیازین داد و بیداد در گردنمبه فرجام روزی بپیچد تنمبه ایران برادر بدی کدخدایبه هستی ز بیدادگر سوفزایبدو گفت شاپور کای شهریاردلت را بدین کار رنجه مداریکی نامه باید نوشتن درشتتو را نام و فر و نژادست و پشتبگویی که از تخت شاهنشاهیمرا بهره رنجست و گنج تهیتویی باژخواه و منم با گناهنخواهم که خوانی مرا نیز شاهفرستادم اینک یکی پهلوانز کردار تو چند باشم نوانچو نامه بدینگونه باشد بدویچو من دشمن و لشکری جنگجوینمانم که برهم زند نیز چشمنگویم سخن پیش او جز بخشمنویسندهٔ نامه را خواندندبه نزدیک شاپور بنشاندندبگفت آن سخنها که با شاه گفتشد آن کلک بیجاده با قار جفتچو بر نامه بر مهر بنهاد شاهبیاورد شاپور لشکر به راهگزین کرد پس هرک بد نامدارپراگنده از لشکر شهریارخود و نامداران پرخاشجویسوی شهر شیراز بنهاد رویچو آگاه شد زان سخن سوفزایهمانگه بیاورد لشکر ز جایپذیره شدش با سپاهی گرانگزیده سواران و جوشنورانرسیدند پس یک به دیگر فرازفرود آمدند آن دو گردنفرازچو بنشست شاپور با سوفزایفراوان زدند از بد و نیک رایبدو داد پس نامهٔ شهریارسخن رفت هرگونه دشوار و خوارچو برخواند آن نامه را پهلوانبپژمرد و شد کند و تیرهروانچو آن نامه برخواند شاپور گفتکه اکنون سخن را نباید نهفتتو را بند فرمود شاه جهانفراوان بنالید پیش مهانبران سان که برخواندهای نامه راتو دانی شهنشاه خودکامه راچنین داد پاسخ بدو پهلوانکه داند مرا شهریار جهانبدان رنج و سختی که بردم ز شاهبرفتم ز زاولستان با سپاهبه مردی رهانیدم او را ز بندنماندم که آید برویش گزندمرا داستان بود نزدیک شاههمان نزد گردان ایران سپاهگر ای دون که بندست پاداش منتو را چنگ دادن به پرخاش مننخواهم زمان از تو پایم ببندبدارد مرا بند او سودمندز یزدان وز لشکرم نیست شرمکه من چند پالودهام خون گرمبدانگه کجا شاه در بند بودبه یزدان مرا سخت سوگند بودکه دستم نبیند مگر دست تیغبه جنگ آفتاب اندر آرم بمیغمگر سر دهم گر سرخوشنوازبه مردی ز تخت اندر آرم بگازکنونم که فرمود بندم سزاستسخنهای ناسودمندم سزاستز فرمان او هیچ گونه مگردچو پیرایه دان بند بر پای مردچو بنشست شاپور پایش ببستبزد نای رویین و خود برنشستبیاوردش از پارس پیش قبادقباد از گذشته نکرد ایچ یادبفرمود کو را به زندان برندبه نزدیک ناهوشمندان برندبه شیراز فرمود تا هرچ بودز مردان و گنج و ز کشت و درودبیاورد یک سر سوی طیسفونسپردش به گنجور او رهنمونچو یک هفته بگذشت هرگونه رایهمیراند با موبد از سوفزایچنین گفت پس شاه را رهنمونکه یارند با او همه طیسفونهمه لشکر و زیردستان ماز دهقان وز در پرستان ماگر او اندر ایران بماند درستز شاهی بباید تو را دست شستبداندیش شاه جهان کشته بهسر بخت بدخواه برگشته بهچو بشنید مهتر ز موبد سخنبنو تاخت و بیزار شد از کهنبفرمود پس تاش بیجان کنندبروبر دل و دیده پیچان کنندبکردند پس پهلوان را تباهشد آن گرد فرزانه و نیکخواهچو آگاهی آمد بایرانیانکه آن پیلتن را سرآمد زمانخروشی برآمد ز ایران بدردزن و مرد و کودک همی مویه کردبرآشفت ایران و برخاست گردهمی هر کسی کرد ساز نبردهمیگفت هرکس که تخت قباداگر سوفزا شد به ایران مبادسپاهی و شهری همه شد یکینبردند نام قباد اندکیبرفتند یکسر بایوان شاهز بدگوی پردرد و فریادخواهکسی را که بر شاه بدگوی بودبداندیش او و بلاجوی بودبکشتند و بردند ز ایوان کشانز جاماسب جستند چندی نشانکه کهتر برادر بد و سرفرازقبادش همیپروریدی بنازورا برگزیدند و بنشاندندبه شاهی برو آفرین خواندندبه آهن ببستند پای قبادز فر و نژادش نکردند یادچنینست رسم سرای کهنسرش هیچ پیدا نبینی ز بنیکی پور بد سوفزا را گزینخردمند و پاکیزه و به آفرینجوانی بیآزار و زرمهر نامکه از مهر او بد پدر شادکامسپردند بسته بدو شاه رابدان گونه بد رای بدخواه راکه آن مهربان کینهٔ سوفزایبخواهد بدرد از جهان کدخدایبیآزار زرمهر یزدانپرستنسودی ببد با جهاندار دستپرستش همیکرد پیش قبادوزان بد نکرد ایچ بر شاه یادجهاندار زو ماند اندر شگفتز کردار او مردمی برگرفتهمیکرد پوزش که بدخواه منپرآشوب کرد اختر و ماه منگر ای دون که یابم رهایی ز بندتو را باشد از هر بدی سودمندز دل پاک بردارم آزار توکنم چشم روشن بدیدار توبدو گفت زر مهر کای شهریارزبان را بدین باز رنجه مدارپدر گر نکرد آنچ بایست کردز مرگش پسر گرم و تیمار خوردتو را من بسان یکی بندهامبه پیش تو اندر پرستندهامچو گویی به سوگند پیمان کنمکه هرگز وفای تو را نشکنمازو ایمنی یافت جان قبادز گفتار آن پر خرد گشت شادوزان پس بدو راز بگشاد و گفتکه اندیشه از تو تخواهم نهفتگشادست بر پنج تن راز منجزین نشنود یک تن آواز منهمین تاج و تخت از تو دارم سپاسبوم جاودانه تو را حقشناسچو بشنید زر مهر پاکیزهرایسبک بند را برگشادش ز پایفرستاد و آن پنج تن را بخواندهمه رازها پیش ایشان براندشب تیره از شهر بیرون شدندز دیدار دشمن به هامون شدندسوی شاه هیتال کردند رویز اندیشگان خسته و راه جویبرین گونه سرگشته آن هفت مردباهواز رفتند تازان چو گردرسیدند پویان به پرمایه دهبده در یکی نامبردار مهبدان خان دهقان فرود آمدندببودند و یک هفته دم برزدندیکی دختری داشت دهقان چو ماهز مشک سیه بر سرش بر کلاهجهانجوی چون روی دختر بدیدز مغز جوان شد خرد ناپدیدهمانگه بیامد بزرمهر گفتکه باتو سخن دارم اندر نهفتبرو راز من پیش دهقان بگویمگر جفت من گردد این خوبرویبشد تیز و رازش به دهقان بگفتکه این دخترت را کسی نیست جفتیکی پاک انبازش آمد به جایکه گردی بر اهواز بر کدخدایگرانمایه دهقان بزرمهر گفتکه این دختر خوب را نیست جفتاگر شاید این مرد فرمان تو راستمرین را بدان ده که او را هواستبیامد خردمند نزد قبادچنین گفت کین ماه جفت تو بادپسندیدی و ناگهان دیدیشبدان سان که دیدی پسندیدیشقباد آن پری روی را پیش خواندبه زانوی کنداورش برنشاندابا او یک انگشتری بود و بسکه ارزش به گیتی ندانست کسبدو داد و گفت این نگین را بداربود روز کاین را بود خواستاربدان ده یکی هفته از بهر ماههمیبود و هشتم بیامد به راهبر شاه هیتال شد کیقبادگذشته سخنها بدو کرد یادبگفت آنچ کردند ایرانیانبدی را ببستند یک یک میانبدو گفت شاه از بد خوشنوازهمانا بدین روزت آمد نیازبه پیمان سپارم تو را لشکریازان هر یکی بر سران افسریکه گر باز یابی تو گنج و کلاهچغانی بباشد تو را نیکخواهمرا باشد این مرز و فرمان تو راز کرده نباشد پشیمان تو رازبردست را گفت خندان قبادکزین بوم هرگز نگیریم یادچو خواهی فرستمت بیمر سپاهچغانی که باشد که یازد بگاهچو کردند عهد آن دو گردن فرازدر گنج زر و درم کرد بازبه شاه جهاندار دادش رمهسلیح سواران و لشکر همهبپذرفت شمشیرزن سیهزارهمه نامداران گرد و سوارز هیتالیان سوی اهواز شدسراسر جهان زو پر آواز شدچو نزدیکی خان دهقان رسیدبسی مردم از خانه بیرون دویدیکی مژده بردند نزد قبادکه این پور بر شاه فرخنده بادپسرزاد جفت تو در شب یکیکه از ماه پیدا نبود اندکیچو بشنید در خانه شد شادکامهمانگاه کسریش کردند نامز دهقان بپرسید زان پس قبادکه ای نیکبخت از که داری نژادبدو گفت کز آفریدون گردکه از تخم ضحاک شاهی ببردپدرم این چنین گفت و من این چنینکه بر آفریدون کنیم آفرینز گفتار او شادتر شد قبادز روزی که تاج کیی برنهادعماری بسیجید و آمد به راهنشسته بدو اندرون جفت شاهبیاورد لشکر سوی طیسفوندل از درد ایرانیان پر ز خونبه ایران همه سالخورده رداننشستند با نامور بخردانکه این کار گردد به ما بر درازمیان دو شهزاد گردنفرازز روم و ز چین لشکر آید کنونبریزند زین مرز بسیار خونبباید خرامید سوی قبادمگر کان سخنها نگیرد بیادبیاریم جاماسب ده ساله راکه با در همتا کند ژاله رامگرمان ز تاراج و خون ریختنبه یک سو گراییم ز آویختنبرفتند یکسر سوی کیقبادبگفتند کای شاه خسرونژادگر از تو دل مردمان خسته شدبشوخی دل و دیدها شسته شدکنون کامرانی بدان کت هواستکه شاه جهان بر جهان پادشاستپیاده همه پیش او در دوانبرفتند پر خاک تیرهروانگناه بزرگان ببخشید شاهز خون ریختن کرد پوزش به راهببخشید جاماسب را همچنینبزرگان برو خواندند آفرینبیامد به تخت کیی برنشستورا گشت جاماسب مهترپرستبرین گونه تا گشت کسری بزرگیکی کودکی شد دلیر و سترگبه فرهنگیان داد فرزند راچنان بار شاخ برومند راهمه کار ایران و توران بساختبگردون کلاه مهی برفراختوزان پس بیاورد لشکر برومشد آن بارهٔ او چو یک مهره مومهمه بوم و بر آتش اندر زدندهمه رومیان دست بر سر زدندهمیکرد زان بوم و بر خارستانازو خواست زنهار دو شارستانیکی مندیا و دگر فارقینبیامختشان زند و بنهاد دیننهاد اندر آن مرز آتشکدهبزرگی بنوروز و جشن سدهمداین پی افگند جای کیانپراگنده بسیار سود و زیاناز اهواز تا پارس یک شارستانبکرد و برآورد بیمارستاناران خواند آن شارستان را قبادکه تازی کنون نام حلوان نهادگشادند هر جای رودی ز آبزمین شد پر از جای آرام و خواب
بخش ۲ - داستان مزدک با قباد بیامد یکی مرد مزدک بنامسخنگوی با دانش و رای و کامگرانمایه مردی و دانش فروشقباد دلاور بدو داد گوشبه نزد جهاندار دستور گشتنگهبان آن گنج و گنجور گشتز خشکی خورش تنگ شد در جهانمیان کهان و میان مهانز روی هوا ابر شد ناپدیدبه ایران کسی برف و باران ندیدمهان جهان بر در کیقبادهمی هر کسی آب و نان کرد یادبدیشان چنین گفت مزدک که شاهنماید شما را بامید راهدوان اندر آمد بر شهریارچنین گفت کای نامور شهریاربه گیتی سخن پرسم از تو یکیگر ای دون که پاسخ دهی اندکیقباد سراینده گفتش بگویبه من تازه کن در سخن آبرویبدو گفت آنکس که مارش گزیدهمی از تنش جان بخواهد پریدیکی دیگری را بود پای زهرگزیده نیابد ز تریاک بهرسزای چنین مردگویی که چیستکه تریاک دارد درم سنگ بیستچنین داد پاسخ ورا شهریارکه خونیست این مرد تریاکداربه خون گزیده ببایدش کشتبه درگاه چون دشمن آمد بمشتچو بشنید برخاست از پیش شاهبیامد به نزدیک فریادخواهبدیشان چنین گفت کز شهریارسخن کردم از هر دری خواستاربباشید تا بامداد پگاهنمایم شما را سوی داد راهبرفتند و شبگیر باز آمدندشخوده رخ و پرگداز آمدندچو مزدک ز در آن گره را بدیدز درگه سوی شاه ایران دویدچنین گفت کای شاه پیروزبختسخنگوی و بیدار و زیبای تختسخن گفتم و پاسخش دادییمبه پاسخ در بسته بگشادییمگر ای دون که دستور باشد کنونبگوید سخن پیش تو رهنمونبدو گفت برگوی و لب را مبندکه گفتار باشد مرا سودمندچنین گفت کای نامور شهریارکسی را که بندی ببند استوارخورش بازگیرند زو تا بمردبه بیچارگی جان و تن را سپردمکافات آنکس که نان داشت اومرین بسته را خوار بگذاشت اوچه باشد بگوید مرا پادشاکه این مرد دانا بد و پارساچنین داد پاسخ که میکن بنشکه خونیست ناکرده بر گردنشچو بشنید مزدک زمین بوس دادخرامان بیامد ز پیش قبادبدرگاه او شد به انبوه گفتکه جایی که گندم بود در نهفتدهدی آن بتاراج در کوی و شهربدان تا یکایک بیابید بهردویدند هرکس که بد گرسنهبه تاراج گندم شدند از بنهچه انبار شهری چه آن قبادز یک دانه گندم نبودند شادچو دیدند رفتند کارآگهانبه نزدیک بیدار شاه جهانکه تاراج کردند انبار شاهبه مزدک همیبازگردد گناهقباد آن سخنگوی را پیش خواندز تاراج انبار چندی براندچنین داد پاسخ کانوشه بدیخرد را به گفتار توشه بدیسخن هرچ بشنیدم از شهریاربگفتم به بازاریان خوارخواربه شاه جهان گفتم از مار و زهرازان کس که تریاک دارد به شهربدین بنده پاسخ چنین داد شاهکه تریاکدارست مرد گناهاگر خون این مرد تریاکداربریزد کسی نیست با او شمارچو شد گرسنه نان بود پای زهربه سیری نخواهد ز تریاک بهراگر دادگر باشی ای شهریاربه انبار گندم نیاید به کارشکم گرسنه چند مردم بمردکه انبار را سود جانش نبردز گفتار او تنگ دل شد قبادبشد تیز مغزش ز گفتار دادوزان پس بپرسید و پاسخ شنیددل و جان او پر ز گفتار دیدز چیزی که گفتند پیغمبرانهمان دادگر موبدان و ردانبه گفتار مزدک همه کژ گشتسخنهاش ز اندازه اندر گذشتبرو انجمن شد فروان سپاهبسی کس به آبی راهی آمد ز راههمیگفت هر کو توانگر بودتهیدست با او برابر بودنباید که باشد کسی برفزودتوانگر بود تار و درویش پودجهان راست باید که باشد به چیزفزونی توانگر چرا جست نیززن و خانه و چیز بخشیدنیستتهی دست کس با توانگر یکیستمن این را کنم راست با دین پاکشود ویژه پیدا بلند از مغاکهران کس که او جز برین دین بودز یزدان وز منش نفرین بودببد هرک درویش با او یکیاگر مرد بودند اگر کودکیازین بستدی چیز و دادی بدانفرو مانده بد زان سخن بخردانچو بشنید در دین او شد قبادز گیتی به گفتار او بود شادورا شاه بنشاند بر دست راستندانست لشکر که موبد کجاستبر او شد آنکس که درویش بودوگر نانش از کوشش خویش بودبه گرد جهان تازه شد دین اونیارست جستن کسی کین اوتوانگر همی سر ز تنگی نگاشتسپردی بدرویش چیزی که داشتچنان بد که یک روز مزدک پگاهز خانه بیامد به نزدیک شاهچنین گفت کز دین پرستان ماهمان پاکدل زیردستان مافراوان ز گیتی سران بردرندفرود آوری گر ز در بگذرندز مزدک شنید این سخنها قبادبسالار فرمود تا بار دادچنین گفت مزدک به پرمایه شاهکه این جای تنگست و چندان سپاههمان نگنجند در پیش شاهبه هامون خرامد کندشان نگاهبفرمود تا تخت بیرون برندز ایوان شاهی به هامون برندبه دشت آمد از مزدکی صدهزاربرفتند شادان بر شهریارچنین گفت مزدک به شاه زمینکه ای برتر از دانش به آفرینچنان دان که کسری نه بر دین ماستز دین سر کشیدن وراکی سزاستیکی خط دستش بباید ستدکه سر بازگرداند از راه بدبه پیچاند از راستی پنج چیزکه دانا برین پنج نفزود نیزکجا رشک و کینست و خشم و نیازبه پنجم که گردد برو چیزه آزتو چون چیره باشی برین پنج دیوپدید آیدت راه کیهان خدیوازین پنج ما را زن و خواستستکه دین بهی در جهان کاستستزن و خواسته باشد اندر میانچو دین بهی را نخواهی زیانکزین دو بود رشک و آز و نیازکه با خشم و کین اندر آید برازهمی دیو پیچد سر بخردانبباید نهاد این دو اندر میانچو این گفته شد دست کسری گرفتبدو مانده بد شاه ایران شگفتازو نامور دست بستد بخشمبه تندی ز مزدک بخوربید چشمبه مزدک چنین گفت خندان قبادکه از دین کسری چه داری به یادچنین گفت مزدک که این راه راستنهانی نداند نه بر دین ماستهمانگه ز کسری بپرسید شاهکه از دین به بگذری نیست راهبدو گفت کسری چو یابم زمانبگویم که کژست یکسر گمانچو پیدا شود کژی و کاستیدرفشان شود پیش تو راستیبدو گفت مزدک زمان چندروزهمیخواهی از شاه گیتیفروزورا گفت کسری زمان پنج ماهششم را همه بازگویم به شاهبرین برنهادند و گشتند بازبایوان بشد شاه گردنفرازفرستاد کسری به هر جای کسکه دانندهای دید و فریادرسکس آمد سوی خره اردشیرکه آنجا بد از داد هرمزد پیرز اصطخر مهرآذر پارسیبیامد بدرگاه با یار سینشستند دانشپژوهان به همسخن رفت هرگونه از بیش و کمبه کسری سپردند یکسر سخنخردمند و دانندگان کهنچو بشنید کسری به نزد قبادبیامد ز مزدک سخن کرد یادکه اکنون فراز آمد آن روزگارکه دین بهی را کنم خواستارگر ای دون که او را بود راستیشود دین زردشت بر کاستیپذیرم من آن پاک دین ورابه جان برگزینم گزین وراچو راه فریدون شود نادرستعزیز مسیحی و هم زند و استسخن گفتن مزدک آید به جاینباید به گیتی جزو رهنمایور ای دون که او کژ گوید همیره پاک یزدان نجوید همیبمن ده ورا و آنک در دین اوستمبادا یکی را به تن مغز و پوستگوا کرد زرمهر و خرداد رافرایین و بندوی و بهزاد راوزان جایگه شد بایوان خویشنگه داشت آن راست پیمان خویشبه شبگیر چون شید بنمود تاجزمین شد به کردار دریای عاجهمیراند فرزند شاه جهانسخنگوی با موبدان و ردانبه آیین به ایوان شاه آمدندسخنگوی و جوینده راه آمدنددلارای مزدک سوی کیقبادبیامد سخن را در اندرگشادچنین گفت کسری به پیش گروهبه مزدک که ای مرد دانشپژوهیکی دین نو ساختی پرزیاننهادی زن و خواسته درمیانچه داند پسر کش که باشد پدرپدر همچنین چون شناسد پسرچو مردم سراسر بود در جهاننباشند پیدا کهان و مهانکه باشد که جوید در کهتریچگونه توان یافتن مهتریکسی کو مرد جای و چیزش کراستکه شد کارجو بنده با شاه راستجهان زین سخن پاک ویران شودنباید که این بد به ایران شودهمه کدخدایند و مزدور کیستهمه گنج دارند و گنجور کیستز دینآوران این سخن کس نگفتتو دیوانگی داشتی در نهفتهمه مردمان را به دوزخ بریهمی کار بد را ببد نشمریچو بشنید گفتار موبد قبادبرآشفت و اندر سخن داد دادگرانمایه کسری ورا یار گشتدل مرد بیدین پرآزار گشتپرآواز گشت انجمن سر به سرکه مزدک مبادا بر تاجورهمیدارد او دین یزدان تباهمباد اندرین نامور بارگاهازان دین جهاندار بیزار شدز کرده سرش پر ز تیمار شدبه کسری سپردش همانگاه شاهابا هرک او داشت آیین و راهبدو گفت هر کو برین دین اوستمبادا یکی را بتن مغز و پوستبدان راه بد نامور صدهزاربه فرزند گفت آن زمان شهریارکه با این سران هرچ خواهی بکنازین پس ز مزدک مگردان سخنبه درگاه کسری یکی باغ بودکه دیوار او برتر از راغ بودهمی گرد بر گرد او کنده کردمرین مردمان را پراگنده کردبکشتندشان هم بسان درختزبر پی و زیرش سرآگنده سختبه مزدک چنین گفت کسری که روبدرگاه باغ گرانمایه شودرختان ببین آنک هر کس ندیدنه از کاردانان پیشین شنیدبشد مزدک از باغ و بگشاد درکه بیند مگر بر چمن بارورهمانگه که دید از تنش رفت هوشبرآمد به ناکام زو یک خروشیکی دار فرمود کسری بلندفروهشت از دار پیچان کمندنگونبخت را زنده بردار کردسرمرد بیدین نگونسار کردازان پس بکشتش بباران تیرتو گر باهشی راه مزدک مگیربزرگان شدند ایمن از خواستهزن و زاده و باغ آراستههمیبود با شرم چندی قبادز نفرین مزدک همیکرد یادبه درویش بخشید بسیار چیزبرآتشکده خلعت افگند نیزز کسری چنان شاد شد شهریارکه شاخش همی گوهر آورد بارازان پس همه رای با او زدیسخن هرچ گفتی ازو بشندیز شاهیش چون سال شد بر چهلغم روز مرگ اندر آمد به دلیکی نامه بنوشت پس بر حریربر آن خط شایسته خود بد دبیرنخست آفرین کرد بر دادگرکه دارد ازو دین و هم زو هنربباشد همه بیگمان هرچ گفتچه بر آشکار و چه اندر نهفتسر پادشاهیش را کس ندیدنشد خوار هرکس که او را گزیدهر آنکس که بینید خط قبادبه جز پند کسری مگیرید یادبه کسری سپردم سزاوار تختپس از مرگ ما او بود نیکبختکه یزدان ازین پور خشنود باددل بدسگالش پر از دود بادز گفتار او هیچ مپراگنیدبدو شاد باشید و گنج آگنیدبران نامه بر مهر زرین نهادبر موبد رام بر زین نهادبه هشتاد شد سالیان قبادنبد روز پیری هم از مرگ شادبمرد و جهان مردری ماند از اویشد از چهر و بیناییش رنگ و بویتنش را بدیبا بیاراستندگل و مشک و کافور و می خواستندیکی دخمه کردند شاهنشهییکی تاج شاهی و تخت مهینهادند بر تخت زر شاه راببستند تا جاودان راه راچو موبد بپردخت از سوگ شاهنهاد آن کیی نامه بر پیشگاهبران انجمن نامه برخواندندولیعهد را شاد بنشاندندچو کسری نشست از بر گاه نوهمیخواندندی ورا شاه نوبه شاهی برو آفرین خواندندبه سر برش گوهر برافشاندندورا نام کردند نوشین روانکه مهتر جوان بود و دولت جوانبه سر شد کنون داستان قبادز کسری کنم زین سپس نام یادهمش داد بود و همش رای و نامبه داد و دهش یافته نام و کامالا ای دلارای سرو بلندچه بودت که گشتی چنین مستمندبدان شادمانی و آن فر و زیبچرا شد دل روشنت پرنهیبچنین گفت پرسنده را سروبنکه شادان بدم تا نبودم کهنچنین سست گشتم ز نیروی شستبه پرهیز و با او مساو ایچ دستدم اژدها دارد و چنگ شیربخاید کسی را که آرد بزیرهمآواز رعدست و هم زور کرگبه یک دست رنج و به یک دست مرگز سرو دلارای چنبر کندسمن برگ را رنگ عنبر کندگل ارغوان را کند زعفرانپس زعفران رنجهای گرانشود بسته بیبند پای نوندوزو خوار گردد تن ارجمندمرا در خوشاب سستی گرفتهمان سرو آزاد پستی گرفتخروشان شد آن نرگسان دژمهمان سرو آزاده شد پشت خمدل شاد و بی غم پر از درد گشتچنین روز ما ناجوانمرد گشتبدانگه که مردم شود سیر شیرشتاب آورد مرگ و خواندش پیرچل و هشت بد عهد نوشین روانتو بر شست رفتی نمانی جوان
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود بخش ۱ - آغاز داستانچو کسری نشست از بر تخت عاجبه سر برنهاد آن دلافروز تاجبزرگان گیتی شدند انجمنچو بنشست سالار با رایزنسر نامداران زبان برگشادز دادار نیکی دهش کرد یادچنین گفت کز کردگار سپهردل ما پر از آفرین باد و مهرکزویست نیک و بدویست کامازو مستمندیم وزو شادکامازویست فرمان و زویست مهربه فرمان اویست بر چرخ مهرز رای وز تیمار او نگذریمنفس جز به فرمان او نشمریمبه تخت مهی بر هر آنکس که دادکند در دل او باشد از داد شادهر آنکس که اندیشهٔ بد کندبه فرجام بد با تن خود کندز ما هرچ خواهند پاسخ دهیمبخواهش گران روز فرخ نهیماز اندیشهٔ دل کس آگاه نیستبه تنگی دل اندر مرا راه نیستاگر پادشا را بود پیشه دادبود بیگمان هر کس از داد شاداز امروز کاری به فردا ممانکه داند که فردا چه گردد زمانگلستان که امروز باشد به بارتو فردا چنی گل نیاید به کاربدانگه که یابی تن زورمندز بیماری اندیش و درد و گزندپس زندگی یاد کن روز مرگچنانیم با مرگ چون باد و برگهر آنگه که در کار سستی کنیهمه رای ناتندرستی کنیچو چیره شود بر دل مرد رشکیکی دردمندی بود بیپزشکدل مرد بیکار و بسیار گویندارد به نزد کسان آبرویوگر بر خرد چیره گردد هوانخواهد به دیوانگی بر گوابکژی تو را راه نزدیکترسوی راستی راه باریکتربه کاری کزو پیشدستی کنیبه آید که کندی و سستی کنیاگر جفت گردد زبان بر دروغنگیرد ز بخت سپهری فروغسخن گفتن کژ ز بیچارگیستبه بیچارگان بربباید گریستچو برخیزد از خواب شاه از نخستز دشمن بود ایمن و تندرستخردمند وز خوردنی بینیازفزونی برین رنج و دردست و آزوگر شاه با داد و بخشایشستجهان پر ز خوبی و آسایشستوگر کژی آرد بداد اندرونکبستش بود خوردن و آب خونهر آنکس که هست اندرین انجمنشنید این برآورده آواز منبدانید و سرتاسر آگاه بیدهمه ساله با بخت همراه بیدکه ما تاجداری به سر بردهایمبداد و خرد رای پروردهایمولیکن ز دستور باید شنیدبد و نیک بیاو نیاید پدیدهر آنکس که آید بدین بارگاهببایست کاری نیابند راهنباشم ز دستور همداستانکه بر من بپوشد چنین داستانبدرگاه بر کارداران منز لشکر نبرده سواران منچو روزی بدیشان نداریم تنگنگه کرد باید بنام و به ننگهمه مردمی باید و راستینباید به کار اندرون کاستیهر آنکس که باشد از ایرانیانببندد بدین بارگه برمیانبیابد ز ما گنج و گفتار نرمچو باشد پرستنده با رای و شرمچو بیداد جوید یکی زیردستنباشد خردمند و خسروپرستمکافات باید بدان بد که کردنباید غم ناجوانمرد خوردشما دل به فرمان یزدان پاکبدارید وز ما مدارید باککه اویست بر پادشا پادشاجهاندار و پیروز و فرمانروافروزندهٔ تاج و خورشید و ماهنماینده ما را سوی داد راهجهاندار بر داوران داورستز اندیشهٔ هر کسی برترستمکان و زمان آفرید و سپهربیاراست جان و دل ما به مهرشما را دل از مهر ما برفروختدل و چشم دشمن به ما بربدوختشما رای و فرمان یزدان کنیدبه چیزی که پیمان دهد آن کنیدنگهدار تا جست و تخت بلندتو را بر پرستش بود یارمندهمه تندرستی به فرمان اوستهمه نیکویی زیر پیمان اوستز خاشاک تا هفت چرخ بلندهمان آتش و آب و خاک نژندبه هستی یزدان گوایی دهندروان تو را آشنایی دهندستایش همه زیر فرمان اوستپرستش همه زیر پیمان اوستچو نوشینروان این سخن برگرفتجهانی ازو مانده اندر شگفتهمه یک سر از جای برخاستندبرو آفرین نو آراستندشهنشاه دانندگان را بخواندسخنهای گیتی سراسر براندجهان را ببخشید بر چار بهروزو نامزد کرد آبادشهرنخستین خراسان ازو یاد کرددل نامداران بدو شاد کرددگر بهره زان بد قم و اصفهاننهاد بزرگان و جای مهانوزین بهره بود آذرابادگانکه بخشش نهادند آزادگانوز ارمینیه تا در اردبیلبپیمود بینادل و بوم گیلسیوم پارس و اهواز و مرز خزرز خاور ورا بود تا باخترچهارم عراق آمد و بوم رومچنین پادشاهی و آباد بوموزین مرزها هرک درویش بودنیازش به رنج تن خویش بودببخشید آگنده گنجی برینجهانی برو خواندند آفرینز شاهان هرآنکس که بد پیش ازویاگر کم بدش گاه اگر بیش ازویبجستند بهره ز کشت و درودنرستست کس پیش ازین نابسودسه یک بود یا چار یک بهر شاهقباد آمد و ده یک آورد راهزده یک بر آن بد که کمتر کندبکوشد که کهتر چو مهتر کندزمانه ندادش بران بر درنگبه دریا بس ایمن مشو بر نهنگبه کسری رسید آن سزاوار تاجببخشید بر جای ده یک خراجشدند انجمن بخردان و ردانبزرگان و بیداردل موبدانهمه پادشاهان شدند انجمنزمین را ببخشید و برزد رسنگزیتی نهادند بر یک درمگر ای دون که دهقان نباشد دژمکسی را کجا تخم گر چارپایبه هنگام ورزش نبودی بجایز گنج شهنشاه برداشتیوگرنه زمین خوار بگذاشتیبنا کشته اندر نبودی سخنپراگنده شد رسمهای کهنگزیت رز بارور شش درمبه خرما ستان بر همین بد رقمز زیتون و جوز و ز هر میوهدارکه در مهرگان شاخ بودی ببارز ده بن درمی رسیدی به گنجنبوید جزین تا سر سال رنجوزین خوردنیهای خردادماهنکردی به کار اندرون کس نگاهکسی کش درم بود و دهقان نبودندیدی غم رنج و کشت و درودبر اندازه از ده درم تا چهاربسالی ازو بستدی کاردارکسی بر کدیور نکردی ستمبه سالی به سه بهره بود این درمگزارنده بودی به دیوان شاهازین باژ بهری به هر چار ماهدبیر و پرستندهٔ شهریارنبودی به دیوان کسی زین شمارگزیت و خراج آنچ بد نام بردبسه روزنامه به موبد سپردیکی آنک بر دست گنجور بودنگهبان آن نامه دستور بوددگر تا فرستد به هر کشوریبه هر نامداری و هر مهتریسه دیگر که نزدیک موبد برندگزیت و سر باژها بشمرندبه فرمان او بود کاری که بودز باژ و خراج و ز کشت و درودپراگنده کاراگهان در جهانکه تا نیک و بد زو نماند نهانهمه روی گیتی پر از داد کردبهرجای ویرانی آباد کردبخفتند بر دشت خرد و بزرگبه آبشخور آمد همی میش و گرگیکی نامه فرمود بر پهلویپسند آیدت چون ز من بشنوینخستین سر نامه کرد از مهستشهنشاه کسری یزدانپرستبه بهرام روز و بخرداد شهرکه یزدانش داد از جهان تاج بهربرومند شاخ از درخت قبادکه تاج بزرگی به سر برنهادسوی کارداران باژ و خراجپرستنده شایستهٔ فر و تاجبیاندازه از ما شما را درودهنر با نژاد این بود با فزودنخستین سخن چون گشایش کنیمجهانآفرین را ستایش کنیمخردمند و بینادل آنرا شناسکه دارد ز دادار کیهان سپاسبداند که هست او ز ما بینیازبه نزدیک او آشکارست رازکسی را کجا سرفرازی دهدنخستین ورا بینیازی دهدمرا داد فرمان و خود داورستز هر برتری جاودان برترستبه یزدان سزد ملک و مهتر یکیستکسی را جز از بندگی کار نیستز مغز زمین تا به چرخ بلندز افلاک تا تیره خاک نژندپی مور بر خویشتن برگواستکه ما بندگانیم و او پادشاستنفرمود ما را جز از راستیکه دیو آورد کژی و کاستیاگر بهر من زین سرای سپنجنبودی جز از باغ و ایوان و گنجنجستی دل من به جز داد و مهرگشادن بهر کار بیدار چهرکنون روی بوم زمین سر به سرز خاور برو تا در باختربه شاهی مرا داد یزدان پاکز خورشید تابنده تا تیره خاکنباید که جز داد و مهر آوریموگر چین به کاری بچهر آوریمشبان بداندیش و دشت بزرگهمی گوسفندان بماند بگرگنباید که بر زیردستان ماز دهقان وز دینپرستان مابه خشکی به خاک و بکشتی برآببرخشنده روز و به هنگام خوابز بازارگانان تر و ز خشکدرم دارد و در خوشاب و مشککه تابنده خور جز بداد و به مهرنتابد بریشان ز خم سپهربرینگونه رفت از نژاد و گهرپسر تاج یابد همی از پدربه جز داد و خوبی نبد در جهانیکی بود با آشکارا نهاننهادیم بر روی گیتی خراجدرخت گزیت از پی تخت عاجچو این نامه آرند نزد شماکه فرخنده باد اورمزد شماکسی کو برین یک درم بگذردببیداد بر یک نفس بشمردبه یزدان که او داد دیهیم و فرکه من خود میانش ببرم به اربرین نیز بادافرهٔ کردگارنباید که چشم بد آید به کارهمین نامه و رسم بنهید پیشمگردید ازین فرخ آیین خویشبه هر چار ماهی یکی بهر ازینبخواهید با داد و با آفرینبه جایی که باشد زیان ملخوگر تف خورشید تابد به شخدگر تف باد سپهر بلندبدان کشتمندان رساند گزندهمان گر نبارد به نوروز نمز خشکی شود دشت خرم دژممخواهید با ژاندران بوم و رستکه ابر بهاران به باران نشستز تخم پراگنده و مزد رنجببخشید کارندگانرا ز گنجزمینی که آن را خداوند نیستبه مرد و ورا خویش و پیوند نیستنباید که آن بوم ویران بودکه در سایهٔ شاه ایران بودکه بدگو برین کار ننگ آوردکه چونین بهانه بچنگ آوردز گنج آنچ باید مدارید بازکه کردست یزدان مرا بینیازچو ویران بود بوم در بر مننتابد درو سایهٔ فر منکسی را که باشد برین مایه کاراگر گیرد این کار دشوار خوارکنم زنده بر دار جایی که هستاگر سرفرازست و گر زیردستبزرگان که شاهان پیشین بدندازین کار بر دیگر آیین بدندبد و نیک با کارداران بدیجهان پیش اسبسواران بدیخرد را همه خیره بفریفتندبافزونی گنج نشکیفتندمرا گنج دادست و دهقان سپاهنخواهیم بدینار کردن نگاهشما را جهان بازجستن بدادنگه داشتن ارج مرد نژادگرامیتر از جان بدخواه منکه جوید همی کشور و گاه منسپهبد که مردم فروشد به زرنباید بدین بارگه برگذرکسی را کند ارج این بارگاهکه با داد و مهرست و با رسم و راهچو بیداردل کارداران منبه دیوان موبد شدند انجمنپدید آید از گفت یک تن دروغازان پس نگیرد بر ما فروغبه بیدادگر بر مرا مهر نیستپلنگ و جفاپیشه مردم یکیستهر آنکس که او راه یزدان بجستبب خرد جان تیره بشستبدین بارگاهش بلندی بودبر موبدان ارجمندی بودبه نزدیک یزدان ز تخمی که کشتبه باید بپاداش خرم بهشتکه ما بینیازیم ازین خواستهکه گردد به نفرین روان کاستهگر از پوست درویش باشد خورشز چرمش بود بیگمان پرورشپلنگی به از شهریاری چنینکه نه شرم دارد نه آیین نه دینگشادست بر ما در راستیچه کوبیم خیره در کاستینهانی بدو داد دادن برویبدان تا رسد نزد ما گفت و گویبه نزدیک یزدان بود ناپسندنباشد بدین بارگه ارجمندز یزدان وز ما بدان کس درودکه از داد و مهرش بود تاروپوداگر دادگر باشدی شهریاربماند به گیتی بسی پایدارکه جاوید هر کس کنند آفرینبران شاه کباد دارد زمینز شاهان که با تخت و افسر بدندبه گنج و به لشکر توانگر بدندنبد دادگرتر ز نوشینروانکه بادا همیشه روانش جواننه زو پرهنرتر به فرزانگیبه تخت و بداد و به مردانگیورا موبدی بود بابک بنامهشیوار و دانادل و شادکامبدو داد دیوان عرض و سپاهبفرمود تا پیش درگاه شاهبیاراست جایی فراخ و بلندسرش برتر از تیغ کوه پرندبگسترد فرشی برو شاهوارنشستند هرکس که بود او به کارز دیوان بابک برآمد خروشنهادند یک سر برآواز گوشکه ای نامداران جنگ آزمایسراسر به اسب اندر آرید پایخرامید یکیک به درگاه شاهبه سر برنهاده ز آهن کلاهزرهدار با گرزهٔ گاوسارکسی کو درم خواهد از شهریاربیامد به ایوان بابک سپاههوا شد ز گرد سواران سیاهچو بابک سپه را همه بنگریددرفش و سر تاج کسری ندیدز ایوان باسب اندر آورد پایبفرمودشان بازگشتن ز جایبرین نیز بگذشت گردان سپهرچو خورشید تابنده بنمود چهرخروشی برآمد ز درگاه شاهکه ای گرزداران ایران سپاههمه با سلیح و کمان و کمندبدیوان بابک شوید ارجمندبرفتند با نیزه و خود و کبرهمی گرد لشکر برآمد به ابرنگه کرد بابک به گرد سپاهچو پیدا نبد فر و اورند شاهچنین گفت کامروز با مهر و دادهمه بازگردید پیروز و شادبه روز سه دیگر برآمد خروشکه ای نامداران با فر و هوشمبادا که از لشکری یک سوارنه با ترگ و با جوشن کارزاربیاید برین بارگه بگذردعرض گاه و ایوان او بنگردهر آنکس که باشد به تاج ارجمندبه فر و بزرگی و تخت بلندبداند که بر عرض آزرم نیستسخن با محابا و با شرم نیستشهنشاه کسری چو بگشاد گوشز دیوان بابک برآمد خروشبخندید کسری و مغفر بخواستدرفش بزرگی برافراشت راستبه دیوان بابک خرامید شاهنهاده ز آهن به سر بر کلاهفروهشت از ترگ رومی زرهزده بر زره بر فراوان گرهیکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگزده بر کمرگاه تیر خدنگبه بازو کمان و بزین بر کمندمیان را بزرین کمر کرده بندبرانگیخت اسب و بیفشارد رانبه گردن برآورد گرز گرانعنان را چپ و راست لختی بسودسلیح سواری به بابک نمودنگه کرد بابک پسند آمدششهنشاه را فرمند آمدشبدو گفت شاها انوشه بدیروان را به فرهنگ توشه بدیبیاراستی روی کشور بدادازین گونه داد از تو داریم یاددلیری بد از بنده این گفت و گویسزد گر نپیچی تو از داد رویعنان را یکی بازپیچی براستچنان کز هنرمندی تو سزاستدگرباره کسری برانگیخت اسبچپ و راست برسان آذرگشسبنگه کرد بابک ازو خیره ماندجهانآفرین را فراوان بخواندسواری هزار و گوی دوهزارنبودی کسی را گذر بر چهاردرمی فزون کرد روزی شاهبه دیوان خروش آمد از بارگاهکه اسب سر جنگجویان بیارسوار جهان نامور شهریارفراوان بخندید نوشین روانکه دولت جوان بود و خسرو جوانچو برخاست بابک ز دیوان شاهبیامد بر نامور پیشگاهبدو گفت کای شهریار بزرگگر امروز من بنده گشتم سترگهمه در دلم راستی بود و داددرشتی نگیرد ز من شاه یاددرشتی نمایم چو باشم درستانوشه کسی کو درشتی نجستبدو گفت شاه ای هشیوار مردتو هرگز ز راه درستی مگردتن خویش را چون محابا کنیدل راستی را همیبشکنیبدین ارز تو نزد من بیش گشتدلم سوی اندیشه خویش گشتکه ما در صف کار ننگ و نبردچگونه برآریم ز آورد گردچنین داد پاسخ به پرمایه شاهکه چون نو نبیند نگین و کلاهچو دست و عنان تو ای شهریاربه ایوان ندیدست پیکرنگاربه کام تو گردد سپهر بلنددلت شاد بادا تنت بیگزندبه موبد چنین گفت نوشینروانکه با داد ما پیر گردد جوانبه گیتی نباید که از شهریاربماند جز از راستی یادگارچرا باید این گنج و این روز رنجروان بستن اندر سرای سپنجچو ایدر نخواهی همیآرمیدبباید چرید و بباید چمیدپراندیشه بودم ز کار جهانسخن را همیداشتم در نهانکه تا تاج شاهی مرا دشمنستهمه گرد بر گرد آهرمنستبه دل گفتم آرم ز هر سو سپاهبخواهم ز هر کشوری رزمخواهنگردد سپاه انجمن جز به گنجبه بی مردی آید هم از گنج رنجاگر بد به درویش خواهد رسیدازین آرزو دل بباید بریدهمیراندم با دل خویش رازچو اندیشه پیش خرد شد فرازسوی پهلوانان و سوی ردانهم از پند بیداردل بخرداننبشتم بخ هر کشوری نامهایبه هر نامداری و خودکامهایکه هر کس که دارید هوش و خردهمی کهتری را پسر پروردبه میدان فرستید با ساز جنگبجویند نزدیک ما نام و ننگنباید که اندر فراز و نشیبندانند چنگ و عنان و رکیببه گرز و به شمشیر و تیر و کمانبدانند پیچید با بدگمانجوان بیهنر سخت ناخوش بوداگر چند فرزند آرش بودعرض شد ز در سوی هر کشوریدرم برد نزدیک هر مهتریچهل روز بودی درم را درنگبرفتند از شهر با ساز جنگز دیوان چو دینار برداشتندبدان خرمی روز بگذاشتندکنون لاجرم روی گیتی بمردبیاراستم تا کی آید نبردمرا ساز و لشکر ز شاهان پیشفزونست و هم دولت و رای بیشسخنها چو بشنید موبد ز شاهبسی آفرین خواند بر تاج و گاهچو خورشید بنمود تابنده چهردر باغ بگشاد گردان سپهرپدید آمد آن تودهٔ شنبلیددو زلف شب تیره شد ناپدیدنشست از بر تخت نوشین روانخجسته دلفروز شاه جوانجهانی به درگاه بنهاد رویهر آنکس که بد بر زمین راهجویخروشی برآمد ز درگاه شاهکه هر کس که جوید سوی داد راهبیاید بدرگاه نوشین روانلب شاه خندان و دولت جوانبه آواز گفت آن زمان شهریارکه جز پاک یزدان مجویید یارکه دارنده اویست و هم رهنمایهمو دست گیرد به هر دوسرایمترسید هرگز ز تخت و کلاهگشادست بر هر کس این بارگاههر آنکس که آید به روز و به شبز گفتار بسته مدارید لباگر می گساریم با انجمنگر آهسته باشیم با رایزنبه چوگان و بر دشت نخچیرگاهبر ما شما را گشادست راهبه خواب و به بیداری و رنج و نازازین بارگه کس مگردید بازمخسبید یک تن ز من تافتهمگر آرزوها همه یافتهبدان گه شود شاد و روشن دلمکه رنج ستم دیدهگان بگسلممبادا که از کارداران منگر از لشکر و پیشکاران مننخسبد کسی با دلی دردمندکه از درد او بر من آید گزندسخنها اگرچه بود در نهانبپرسد ز من کردگار جهانز باژ و خراج آن کجا مانده استکه موبد به دیوان ما رانده استنخواهند نیز از شما زر و سیممخسبید زین پس ز من دل ببیمبرآمد ز ایوان یکی آفرینبجوشید تابنده روی زمینکه نوشین روان باد با فرهیهمه ساله با تخت شاهنشهیمبادا ز تو تخت پردخت و گاهمه این نامور خسروانی کلاهبرفتند با شادی و خرمیچو باغ ارم گشت روی زمیز گیتی ندیدی کسی را دژمز ابر اندر آمد به هنگام نمجهان شد به کردار خرم بهشتز باران هوا بر زمین لاله کشتدر و دشت و پالیز شد چون چراغچو خورشید شد باغ و چون ماه راغپس آگاهی آمد به روم و به هندکه شد روی ایران چو رومی پرندزمین را به کردار تابنده ماهبه داد و به لشکر بیاراست شاهکسی آن سپه را نداند شماربه گیتی مگر نامور شهریارهمه با دل شاد و با ساز جنگهمه گیتی افروز با نام و ننگدل شاه هر کشوری خیره گشتز نوشینروان رایشان تیره گشتفرستاده آمد ز هند و ز چینهمه شاه را خواندند آفرینندیدند با خویشتن تاو اوسبک شد به دل باژ با ساو اوهمه کهتری را بیاراستندبسی بدره و بردهها خواستندبه زرین عمود و به زرین کلاهفرستادگان برگرفتند راهبه درگاه شاه جهان آمدندچه با ساو و باژ مهان آمدندبهشتی بد آراسته بارگاهز بس برده و بدره و بارخواهبرین نیز بگذشت چندی سپهرهمیرفت با شاه ایران به مهرخردمند کسری چنان کرد رایکزان مرز لختی بجنبد ز جایبگردد یکی گرد خرم جهانگشاده کند رازهای نهانبزد کوس وز جای لشکر براندهمی ماه و خورشید زو خیره ماندز بس پیکر و لشکر و سیم و زرکمرهای زرین و زرین سپرتو گفتی بکان اندرون زر نماندهمان در خوشاب و گوهر نماندتن آسان بسوی خراسان کشیدسپه را به آیین ساسان کشیدبه هر بوم آباد کو بربگذشتسراپرده و خیمهها زد به دشتچو برخاستی نالهٔ کرنایمنادیگری پیش کردی به پایکه ای زیردستان شاه جهانکه دارد گزندی ز ما در نهانمخسبید ناایمن از شهریارمدارید ز اندیشه دل نابکارازین گونه لشکر بگرگان کشیدهمی تاج و تخت بزرگان کشیدچنان دان که کمی نباشد ز دادهنر باید از شاه و رای و نژادز گرگان بخ ساری و آمل شدندبه هنگام آواز بلبل شدنددر و دشت یه کسر همه بیشه بوددل شاه ایران پراندیشه بودز هامون به کوهی برآمد بلندیکی تازیی برنشسته سمندسر کوه و آن بیشهها بنگریدگل و سنبل و آب و نخچیر دیدچنین گفت کای روشن کردگارجهاندار و پیروز و پروردگارتویی آفرینندهٔ هور و ماهگشاینده و هم نماینده راهجهان آفریدی بدین خرمیکه از آسمان نیست پیدا زمیکسی کو جز از تو پرستد همیروان را به دوزخ فرستد همیازیرا فریدون یزدانپرستبدین بیشه برساخت جای نشستبدو گفت گوینده کای دادگرگر ایدر ز ترکان نبودی گذرازین مایهور جا بدین فرهیدل ما ز رامش نبودی تهینیاریم گردن برافراختنز بس کشتن و غارت و تاختننماند ز بسیار و اندک به جایز پرنده و مردم و چارپایگزندی که آید به ایران سپاهز کشور به کشور جزین نیست راهبسی پیش ازین کوشش و رزم بودگذر ترک را راه خوارزم بودکنون چون ز دهقان و آزادگانبرین بوم و بر پارسازادگاننکاهد همی رنج کافزایشستبه ما برکنون جای بخشایستنباشد به گیتی چنین جای شهرگر از داد تو ما بیابیم بهرهمان آفریدون یزدانپرستبه بد بر سوی ما نیازید دستاگر شاه بیند به رای بلندبه ما برکند راه دشمن ببندسرشک از دو دیده ببارید شاهچو بشنید گفتار فریادخواهبه دستور گفت آن زمان شهریارکه پیش آمد این کار دشوار خوارنشاید کزین پس چمیم و چریموگر تاج را خویشتن پروریمجهاندار نپسندد از ما ستمکه باشیم شادان و دهقان دژمچنین کوه و این دشتهای فراخهمه از در باغ و میدان و کاخپر از گاو و نخچیر و آب روانز دیدن همی خیره گردد رواننمانیم کین بوم ویران کنندهمی غارت از شهر ایران کنندز شاهی وز روی فرزانگینشاید چنین هم ز مردانگینخوانند بر ما کسی آفرینچو ویران بود بوم ایران زمینبه دستور فرمود کز هند و رومکجا نام باشد به آباد بومز هر کشوری مردم بیش بینکه استاد بینی برین برگزینیکی باره از آب برکش بلندبرش پهن و بالای او ده کمندبه سنگ و به گچ باید از قعر آببرآورده تا چشمهٔ آفتابهر آنگه که سازیم زین گونه بندز دشمن به ایران نیاید گزندنباید که آید یکی زین به رنجبده هرچ خواهند و بگشای گنجکشاورز و دهقان و مرد نژادنباید که آزار یابد ز دادیکی پیر موبد بران کار کردبیابان همه پیش دیوار کرددری برنهادند ز آهن بزرگرمه یک سر ایمن شد از بیم گرگهمه روی کشور نگهبان نشاندچو ایمن شد از دشت لشکر براندز دریا به راه الانان کشیدیکی مرز ویران و بیکار دیدبه آزادگان گفت ننگست اینکه ویران بود بوم ایران زمیننشاید که باشیم همداستانکه دشمن زند زین نشان داستانز لشکر فرستادهای برگزیدسخنگوی و دانا چنان چون سزیدبدو گفت شبگیر ز ایدر بپویبدین مرزبانان لشکر بگویشنیدم ز گفتار کارآگهانسخن هرچ رفت آشکار و نهانکه گفتید ما را ز کسری چه باکچه ایران بر ما چه یک مشت خاکبیابان فراخست و کوهش بلندسپاه از در تیر و گرز و کمندهمه جنگجویان بیگانهایمسپاه و سپهبد نه زین خانهایمکنون ما به نزد شما آمدیمسراپرده و گاه و خیمه زدیمدر و غار جای ک
بخش ۲ - داستان نوشزاد با کسریاگر شاه دیدی وگر زیردستوگر پاکدل مرد یزدانپرستچنان دان که چاره نباشد ز جفتز پوشیدن و خورد و جای نهفتاگر پارسا باشد و رایزنیکی گنج باشد براگنده زنبویژه که باشد به بالا بلندفروهشته تا پای مشکین کمندخردمند و هشیار و با رای و شرمسخن گفتنش خوب و آوای نرمبرین سان زنی داشت پرمایه شاهبه بالای سرو و به دیدار ماهبدین مسیحا بد این ماهرویز دیدار او شهر پر گفت و گوییکی کودک آمدش خورشید چهرز ناهید تابندهتر بر سپهرورا نامور خواندی نوشزادنجستی ز ناز از برش تندبادببالید برسان سرو سهیهنرمند و زیبای شاهنشهیچو دوزخ بدانست و راه بهشتعزیز و مسیح و ره زردهشتنیامد همیزند و استش درستدو رخ را به آب مسیحا بشستز دین پدر کیش مادر گرفتزمانه بدو مانده اندر شگفتچنان تنگدل گشته زو شهریارکه از گل نیامد جز از خار باردر کاخ و فرخنده ایوان اوببستند و کردند زندان اونشستنگهش جند شاپور بوداز ایران وز باختر دور بودبسی بسته و پر گزندان بدندبرین بهره با او به زندان بدندبدان گه که باز آمد از روم شاهبنالید زان جنبش و رنج راهچنان شد ز سستی که از تن بماندز ناتندرستی باردن بماندکسی برد زی نوشزاد آگهیکه تیره شد آن فر شاهنشهیجهانی پر آشوب گردد کنونبیارند هر سو به بد رهنمونجهاندار بیدار کسری بمردزمان و زمین دیگری را سپردز مرگ پدر شاد شد نوشزادکه هرگز ورا نام نوشین مبادبرین داستان زد یکی مرد پیرکه گر شادی از مرگ هرگز ممیرپسر کو ز راه پدر بگذردستمکاره خوانیمش ار بیخرداگر بیخ حنظل بود تر و خشکنشاید که بار آورد شاخ مشکچرا گشت باید همی زان سرشتکه پالیزبانش ز اول بکشتاگر میل یابد همی سوی خاکببرد ز خورشید وز باد و خاکنه زو بار باید که یابد نه برگز خاکش بود زندگانی و مرگیکی داستان کردم از نوشزادنگه کن مگر سر نپیچی ز داداگر چرخ را کوش صدری بدیهمانا که صدریش کسری بدیپسر سر چرا پیچد از راه اوینشست که جوید ابر گاه اویز من بشنو این داستان سر به سربگویم تو را ای پسر در بدرچو گفتار دهقان بیاراستمبدین خویشتن را نشان خواستمکه ماند ز من یادگاری چنینبدان آفرین کو کند آفرینپس از مرگ بر من که گویندهامبدین نام جاوید جویندهامچنین گفت گویندهٔ پارسیکه بگذشت سال از برش چار سیکه هر کس که بر دادگر دشمنستنه مردم نژادست که آهرمنستهم از نوشزاد آمد این داستانکه یاد آمد از گفته باستانچو بشنید فرزند کسری که تختبپردخت زان خسروانی درختدر کاخ بگشاد فرزند شاهبرو انجمن شد فراوان سپاهکسی کو ز بند خرد جسته بودبه زندان نوشینروان بسته بودز زندانها بندها برگرفتهمه شهر ازو دست بر سر گرفتبه شهر اندرون هرک ترسا بدنداگر جاثلیق ار سکوبا بدندبسی انجمن کرد بر خویشتنسواران گردنکش و تیغزنفراز آمدندش تنی سیهزارهمه نیزهداران خنجرگزاریکی نامه بنوشت نزدیک خویشز قیصر چو آیین تاریک خویشکه بر جندشاپور مهتر توییهمآواز و همکیش قیصر توییهمه شهر ازو پرگنهکار شدسر بخت برگشته بیدار شدخبر زین به شهر مداین رسیدازان که آمد از پور کسری پدیدنگهبان مرز مداین ز راهسواری برافگند نزدیک شاهسخن هرچ بشنید با او بگفتچنین آگهی کی بود در نهفتفرستاده برسان آب روانبیامد به نزدیک نوشینروانبگفت آنچ بشنید و نامه بدادسخنها که پیدا شد از نوشزادازو شاه بشنید و نامه بخواندغمی گشت زان کار و تیره بماندجهاندار با موبد سرفرازنشست و سخن رفت چندی به رازچو گشت آن سخن بر دلش جای گیربفمود تا نزد او شد دبیریکی نامه بنوشت با داغ و دردپرآژنگ رخ لب پر از باد سردنخستین بران آفرین گستریدکه چرخ و زمان و زمین آفریدنگارندهٔ هور و کیوان و ماهفروزندهٔ فر و دیهیم و گاهز خاشاک ناچیز تا شیر و پیلز گرد پی مور تا رود نیلهمه زیر فرمان یزدان بودوگر در دم سنگ و سندان بودنه فرمان او را کرانه پدیدنه زو پادشاهی بخواهد بریدبدانستم این نامهٔ ناپسندکه آمد ز فرزند چندین گزندوزان پرگناهان زندانشکنکه گشتند با نوشزاد انجمنچنین روز اگر چشم دارد کسیسزد گر نماند به گیتی بسیکه جز مرگ را کس ز مادر نزادز کسری بر آغاز تا نوشزادرها نیست از چنگ و منقار مرگپی پشه و مور با پیل و کرگزمین گر گشاده کند راز خویشبپیماید آغاز و انجام خویشکنارش پر از تاجداران بودبرش پر ز خون سواران بودپر از مرد دانا بود دامنشپر از خوب رخ جیب پیراهنشچه افسر نهی بر سرت بر چه ترگبدو بگذرد زخم پیکان مرگگروهی که یارند با نوشزادکه جز مرگ کسری ندارند یاداگر خود گذر یابی از روز بدبه مرگ کسی شاه باشی سزدو دیگر که از مرگ شاهان دادنگیرد کسی یاد جز بدنژادسر نوشزاد از خرد بازگشتچنین دیو با او همآواز گشتنباشد برو پایدار این سخنبرافراخت چون خواست آمد ببننبایست کو نزد ما دستگاهبدین آگهی خیره کردی تباهاگر تخت گشتی ز خسرو تهیهمو بود زیبای شاهنشهیچنین بود خود در خور کیش اویسزاوار جان بداندیش اویازین بر دل اندیشه و باک نیستاگر کیش فرزند ما پاک نیستوزین کس که با او بهم ساختندوز آزرم ما دل بپرداختندوزان خواسته کو تبه کرد نیزهمی بر دل ما نسنجد به چیزبداندیش و بیکار و بدگوهرندبدین زیردستی نه اندر خورندازین دست خوارست بر ما سخنز کردار ایشان تو دل بد مکنمرا بیم و باک از جهانداورستکه از دانش برتو ران برترستنباید که شد جان ما بیسپاسبه نزدیک یزدان نیکیشناسمرا داد پیروزی و فرهیفزونی و دیهیم شاهنشهیسزای دهش گر نیایش بدیمرا بر فزونی فزایش بدیگر از پشت من رفت یک قطره آببه جای دگر یافته جای خوابچو بیدار شد دشمن آمد مرابترسم که رنج از من آمد مراوگر گاه خشم جهاندار نیستمرا از چنین کار تیمار نیستوزان کس که با او شدند انجمنهمه زار و خوارند بر چشم منوزان نامه کز قیصر آمد بدویهمی آب تیره درآمد به جویازان کو همآواز و هم کیش اوستگمانند قیصر بتن خویش اوستکسی را که کوتاه باشد خردبدین نیاکان خود ننگردگران بیخرد سر بپیچد ز دادبه دشنام او لب نباید گشادکه دشنام او ویژه دشنام ماستکجا از پی و خون و اندام ماستتو لشکر بیارای و بر ساز جنگمدارا کن اندر میان با درنگور ای دون که تنگ اندر آید سخنبه جنگ اندرون هیچ تندی مکنگرفتنش بهتر ز کشتن بودمگرش از گنه بازگشتن بوداز آبی کزو سرو آزاد رستسزد گر نباید بدو خاک شستوگر خوار گیرد تن ارجمندبه پستی نهد روی سرو بلندسرش برگراید ز بالین نازمدار ایچ ازو گرز و شمشیر بازگرامی که خواری کند آرزوینشاید جدا کرد او را ز خوییکی ارجمندی بود کشته خوارچو با شاه گیتی کند کارزارتواز کشتن او مدار ایچ باکچوخون سرخویش گیرد به خاکسوی کیش قیصر گراید همیز دیهیم ما سر بتابدهمیعزیزی بود زار و خوار و نژندگزیده به شاهی ز چرخ بلندبدین داستان زد یکی مهرنوشپرستار با هوش و پشمینه پوشکه هرکو به مرگ پدر گشت شادورا رامش و زندگانی مبادتو از تیرگی روشنایی مجویکه با آتش آب اندر آید به جوینه آسانیی دید بی رنج کسکه روشن زمانه برینست و بستو با چرخ گردان مکن دوستیکهگه مغز اویی و گه پوستیچه جویی زکردار او رنگ و بویبخواهد ربودن چو به نمود رویبدان گه بود بیم رنج و گزندکه گردون گردان برآرد بلندسپاهی که هستند با نوش زادکجا سر به پیچند چندین ز دادتو آن را جز از باد و بازی مدانگزاف زنان بود و رای بدانهران کس که ترساست از لشکرشهمی از پی کیش پیچد سرشچنینست کیش مسیحا که دمزنی تیز و گردد کسی زو دژمنه پروای رای مسیحابودبه فرجام خصمش چلیپا بوددگر هرکه هست از پراگندگانبدآموز و بدخواه و از بندگاناز ایشان یکی برتری رای نیستدم باد با رای ایشان یکیستبه جنگ ار گرفته شود نوشزادبرو زین سخنها مکن هیچ یادکه پوشیده رویان او در نهانسرآرند برخویشتن بر زمانهم ایوان او ساز زندان اویابا آنک بردند فرمان اویدر گنج یک سر بدو برمبندوگر چه چنین خوار شد ارجمندز پوشیده رویان و از خوردنیز افگندنی هم ز گستردنیبرو هیچ تنگی نباید به چیزنباید که چیزی نیابد به نیزوزین مرزبانان ایرانیانهران کس که بستند با او میانچو پیروز گردی مپیچان سخنمیانشان به خنجر به دو نیم کنهران کس که او دشمن پادشاستبه کام نهنگش سپاری رواستجزان هرک ما را به دل دشمنستز تخم جفا پیشه آهرمنستز ما نیکوییها نگیرند یادتو را آزمایش بس ازنوش زادز نظاره هرکس که دشنام دادزبانش بجنبید بر نوش زادبران ویژه دشنام ما خواستندبه هنگام بدگفتن آراستندمباش اندرین نیزهمداستانکه بدخواه راند چنین داستانگراو بی هنرشد هم ازپشت ماستدل ما برین راستی برگواستزبان کسی کو ببد کرد یادوزو بود بیداد برنوش زادهمه داغ کن برسر انجمنمبادش زبان ومبادش دهنکسی کو بجوید همی روزگارکه تا سست گردد تن شهریاربه کار آورد کژی و دشمنیبداندیشی و کیش آهرمنیبدین پادشاهی نباشد رواستکه فر و سر و افسر و چهر ماستنهادند برنامه بر مهر شاهفرستاده برگشت پویان به راهچو از ره سوی رام برزین رسیدبگفت آنچ از شاه کسری شنیدچو آن گفته شد نامه او بدادبه فرمان که فرمود با نوش زادسپه کردن و جنگ را ساختنوز آزرم او مغز پرداختنچوآن نامه برخواند مرد کهنشنید از فرستاده چندی سخنبدانگه که خیزد خروش خروسز درگاه برخاست آوای کوسسپاهی بزرگ از مداین برفتبشد رام برزین سوی جنگ تفتپس آگاهی آمد سوی نوشزادسپاه انجمن کرد و روزی بدادهمه جاثلیقان و به طریق رومکه بودند زان مرز آبادبومسپهدار شماس پیش اندرونسپاهی همه دست شسته به خونبرآمد خروش از در نوشزادبجنبید لشکر چو دریا ز بادبه هامون کشیدند یکسر ز شهرپر از جنگ سر دل پر از کین و زهرچو گرد سپه رام برزین بدیدبزد نای رویین وصف بر کشیدز گرد سواران جوشنورانگراییدن گرزهای گراندل سنگ خارا همیبردریدکسی روی خورشید تابان ندیدبه قلب سپاه اندرون نوشزادیکی ترگ رومی به سر برنهادسپاهی بد از جاثلقیان رومکه پیدا نبد از پی نعل بومتو گفتی مگر خاک جوشان شدستهوا بر سر او خروشان شدستزره دار گردی بیامد دلیرکجا نام اوبود پیروز شیرخروشید کای نامور نوشزادسرت را که پیچید چونین ز دادبگشتی ز دین کیومرثیهم از راه هوشنگ و طهمورثیمسیح فریبنده خود کشته شدچو از دین یزدان سرش گشته شدز دین آوران کین آنکس مجویکجا کارخود را ندانست رویاگر فر یزدان برو تافتیجهود اندرو راه کی یافتیپدرت آن جهاندار آزادمردشنیدی که با روم و قیصر چه کردتو با او کنون جنگ سازی همیسرت به آسمان برفرازی همیبدین چهرچون ماه و این فرو برزبرین یال و کتف و برین دست و گرزنبینم خرد هیچ نزدیک توچنین خیره شد جان تاریک تودریغ آن سرو تاج و نام و نژادکه اکنون همیداد خواهی به بادتو با شاه کسری بسنده نهایوگر پیل و شیر دمنده نهایچو دست و عنان توای شهریاربایوان شاهان ندیدم نگارچو پای و رکیب تو و یال توچنین شورش و دست و کوپال تونگارندهٔ چین نگاری ندیدزمانه چو تو شهریاری ندیدجوانی دل شاه کسری مسوزمکن تیره این آب گیتیفروزپیاده شو از باره زنهار خواهبه خاک افگن این گرز و رومی کلاهاگر دور از ایدر یکی باد سردنشاند بروی تو بر تیره گرددل شهریار از تو بریان شودز روی تو خورشید گریان شودبه گیتی همه تخم زفتی مکارستیزه نه خوب آید از شهریارگر از رای من سر به یک سو بریبلندی گزینی و کنداوریبسی پند پیروز یاد آیدتسخن هی ابد گوی یاد آیدتچنین داد پاسخ ورانوشزادکهای پیر فرتوت سر پر ز بادز لشکر مرا زینهاری مخواهسرافراز گردان و فرزند شاهمرا دین کسری نباید همیدلم سوی مادر گراید همیکه دین مسیحاست آیین اوینگردم من از فره و دین اویمسیحای دین دار اگرکشته شدنه فر جهاندار ازو گشته شدسوی پاک یزدان شد آن رای پاکبلندی ندید اندرین تیره خاکاگرمن شوم کشته زان باک نیستکجا زهر مرگست و تریاک نیستبگفت این سخن پیش پیروز پیربپوشید روی هوا را بتیربرفتند گردان لشکر ز جایخروش آمد از کوس وز کرنایسپهبد چوآتش برانگیخت اسببیامد بکردار آذر گشسبچپ لشکر شاه ایران ببردبه پیش سپه در نماند ایچ گردفراوان ز مردان لشکر بکشتازان کار شد رام برزین درشتبفرمود تا تیرباران کنندهوا چون تگرگ بهاران کنندبگرد اندرون خسته شد نوشزادبسی کرد از پند پیروز یادبیامد به قلب سپه پر ز دردتن از تیر خسته رخ از درد زردچنین گفت پیش دلیران رومکه جنگ پدر زار و خوارست و شومبنالید و گریان سقف را بخواندسخن هرچ بودش به دل در براندبدو گفت کین روزگارم دژمز من بر من آورد چندین ستمکنون چون به خاک اندر آید سرمسواری برافگن بر مادرمبگویش که شد زین جهان نوشزادسرآمدبدو روز بیداد و دادتو از من مگر دل نداری به رنجکه اینست رسم سرای سپنجمرا بهره اینست زین تیره روزدلم چون بدی شاد و گیتیفروزنزاید جز از مرگ را جانوراگر مرگ دانی غم من مخورسر من ز کشتن پر از دود نیستپدر بتر از من که خشنود نیستمکن دخمه و تخت و رنج درازبه رسم مسیحا یکی گور سازنه کافور باید نه مشک و عبیرکه من زین جهان کشته گشتم بتیربگفت این و لب را بهم برنهادشد آن نامور شیردل نوشزادچو آگاه شد لشکر از مرگ شاهپراگنده گشتند زان رزمگاهچو بشنید کو کشته شد پهلوانغریوان به بالین او شد دوانازان رزمگه کس نکشتند نیزنبودند شاد و نبردند چیزو را کشته دیدند و افگنده خوارسکوبای رومی سرش بر کنارهمه رزمگه گشت زو پر خروشدل رام برزین پر از درد و جوشزاسقف بپرسید کزنوش زاداز اندرز شاهی چه داری به یادچنین داد پاسخ که جز مادرشبرهنه نباید که بیند برشتن خویش چون دید خسته به تیرستودان نفرمود و مشک و عبیرنه افسر نه دیبای رومی نه تختچو از بندگان دید تاریک بختبرسم مسیحا کنون مادرشکفن سازد و گور و هم چادرشکنون جان او با مسیحا یکیستهمانست کاین خسته بردار نیستمسیحی بشهر اندرون هرک بودنبد هیچ ترسای رخ ناشخودخروش آمد از شهروز مرد و زنکه بودند یک سر شدند انجمنتن شهریار دلیر و جواندل و دیده شاه نوشینروانبه تابوتش از جای برداشتندسه فرسنگ بر دست بگذاشتندچوآگاه شد زان سخن مادرشبه خاک اندرآمد سر و افسرشز پرده برهنه بیامد به راهبرو انجمن گشته بازارگاهسراپردهای گردش اندر زدندجهانی همه خاک بر سر زدندبه خاکش سپردند و شد نوشزادز باد آمد و ناگهان شد به بادهمه جند شاپور گریان شدندز درد دل شاه بریان شدندچه پیچی همی خیره در بند آزچودانی که ایدر نمانی درازگذرجوی و چندین جهان را مجویگلش زهر دارد به سیری مبویمگردان سرازدین وز راستیکه خشم خدای آورد کاستیچو این بشنوی دل زغم بازکشمزن بر لبت بر ز تیمار تشگرت هست جام میزرد خواهبه دل خرمی را مدان از گناهنشاط وطرب جوی وسستی مکنگزافه مپرداز مغزسخناگر در دلت هیچ حب علیستتو را روز محشر به خواهش ولیست
بخش ۳ - داستان بوزرجمهرنگر خواب را بیهده نشمرییکی بهره دانی ز پیغمبریبه ویژه که شاه جهان بیندشروان درخشنده بگزیندشستاره زند رای با چرخ و ماهسخنها پراگنده کرده به راهروانهای روشن ببیند به خوابهمه بودنیها چوآتش برآبشبی خفته بد شاه نوشین روانخردمند و بیدار و دولت جوانچنان دید درخواب کز پیش تختبرستی یکی خسروانی درختشهنشاه را دل بیاراستیمیو رود و رامشگران خواستیبر او بران گاه آرام و نازنشستی یکی تیزدندان گرازچو بنشست می خوردن آراستیوزان جام نوشینروان خواستیچوخورشید برزد سر از برج گاوز هر سو برآمد خروش چگاونشست از بر تخت کسری دژمازان دیده گشته دلش پر ز غمگزارندهٔ خواب را خواندندردان را ابر گاه بنشاندندبگفت آن کجا دید در خواب شاهبدان موبدان نماینده راهگزارندهٔ خواب پاسخ ندادکزان دانش او را نبد هیچ یادبه نادانی آنکس که خستو شودز فام نکوهنده یک سو شودز داننده چون شاه پاسخ نیافتپراندیشه دل را سوی چاره تافتفرستاد بر هر سویی مهتریکه تا باز جوید ز هر کشورییکی بدره با هر یکی یار کردبه برگشتن امید بسیار کردبه هر بدرهای بد درم ده هزاربدان تاکند در جهان خواستارگزارنده خواب دانا کسیبه هر دانشی راه جسته بسیکه بگزارد این خواب شاه جهاننهفته بر آرد ز بند نهانیکی بدره آگنده او را دهندسپاسی به شاه جهان برنهندبه هر سو بشد موبدی کاردانسواری هشیوار بسیار دانیکی از ردان نامش آزادسروز درگاه کسری بیامد به مروبیامد همه گرد مرو او بجستیکی موبدی دید بازند و استهمی کودکان را بیاموخت زندبه تندی و خشم و ببانگ بلندیکی کودکی مهتر ایدر برشپژوهنده زند وا ستا سرشهمیخواندندیش بوزرجمهرنهاده بران دفتر از مهر چهرعنانرا بپیچید موبد ز راهبیامد بپرسید زو خواب شاهنویسنده گفت این نه کارمنستزهر دانشی زند یارمنستز موبد چو بشنید بوزرجمهربدو داد گوش و بر افروخت چهرباستاد گفت این شکارمنستگزاریدن خواب کارمنستیکی بانگ برزد برو مرد استکه تو دفتر خویش کردی درستفرستاده گفت ای خردمند مردمگر داند او گرد دانا مگردغمی شد ز بوزرجمهر اوستادبگوی آنچ داری بدو گفت یادنگویم من این گفت جز پیش شاهبدانگه که بنشاندم پیش گاهبدادش فرستاده اسب و درمدگر هرچ بایستش از بیش و کمبرفتند هر دو برابر ز مروخرامان چو زیر گل اندر تذروچنان هم گرازان و گویان ز شاهز فرمان وز فر وز تاج و گاهرسیدند جایی کجا آب بودچو هنگامه خوردن و خواب بودبه زیر درختی فرود آمدندچوچیزی بخوردند و دم بر زدندبخفت اندران سایه بوزرجمهریکی چادر اندرکشیده به چهرهنوز این گرانمایه بیدار بودکه با او به راه اندرون یار بودنگه کرد و پیسه یکی مار دیدکه آن چادر از خفته اندر کشیدز سر تا به پایش ببویید سختشد ازپیش اونرم سوی درختچو مار سیه بر سر دار شدسر کودک از خواب بیدار شدچو آن اژدها شورش او شنیدبران شاخ باریک شد ناپدیدفرستاده اندر شگفتی بماندفراوان برو نام یزدان بخواندبه دل گفت کین کودک هوشمندبجایی رسد در بزرگی بلندوزان بیشه پویان به راه آمدندخرامان به نزدیک شاه آمدندفرستاده از پیش کودک برفتبرتخت کسری خرامید تفتبدو گفت کای شاه نوشینروانتویی خفته بیدار و دولت جوانبرفتم ز درگاه شاها به مروبگشتم چو اندر گلستان تذروز فرهنگیان کودکی یافتمبیاوردم و تیز بشتافتمبگفت آن سخن کزلب او شنیدز مار سیاه آن شگفتی که دیدجهاندار کسری ورا پیش خواندوزان خواب چندی سخنها براندچوبشنید دانا ز نوشین روانسرش پرسخن گشت و گویا زبانچنین داد پاسخ که در خان تومیان بتان شبستان تویکی مرد برناست کز خویشتنبه آرایش جامه کردست زنز بیگانه پردخته کن جایگاهبرین رای ما تا نیابند راهبفرمای تا پیش تو بگذرندپی خویشتن بر زمین بسپرندبپرسیم زان ناسزای دلیرکه چون اندر آمد به بالین شیرز بیگانه ایوانش پردخت کرددرکاخ شاهنشهی سخت کردبتان شبستان آن شهریاربرفتند پر بوی و رنگ و نگارسمن بوی خوبان با ناز و شرمهمه پیش کسری برفتند نرمندیدند ازین سان کسی در میانبرآشفت کسری چو شیر ژیانگزارنده گفت این نه اندر خورستغلامی میان زنان اندرستشمن گفت رفتن بافزون کنیدرخ از چادر شرم بیرون کنیددگر باره بر پیش بگذاشتندهمه خواب را خیره پنداشتندغلامی پدید آمد اندر میانبه بالای سرو و بچهر کیانتنش لرز لرزان به کردار بیددل از جان شیرین شده نا امیدکنیزک بدان حجره هفتاد بودکه هر یک به تن سرو آزاد بودیکی دختری مهتر چاج بودبه بالای سرو و ببر عاج بودغلامی سمن پیکر و مشکبویبه خان پدر مهربان بد بدویبسان یکی بنده در پیش اویبه هر جا که رفتی بدی خویش اویبپرسید ز و گفت کین مرد کیستکسی کو چنین بنده پرورد کیستچنین برگزیدی دلیر و جوانمیان شبستان نوشینروانچنین گفت زن کین ز من کهترستجوانست و با من ز یک مادرستچنین جامه پوشید کز شرم شاهنیارست کردن به رویش نگاهبرادر گر از تو بپوشید رویز شرم توبود آن بهانه مجویچو بشنید این گفته نوشینروانشگفت آمدش کار هر دو جوانبرآشفت زان پس به دژخیم گفتکه این هر دو در خاک باید نهفتکشنده ببرد آن دو تن را دوانپس پردهٔ شاه نوشینروانبرآویختشان درشبستان شاهنگونسار پرخون و تن پر گناهگزارندهٔ خواب را بدره دادز اسب وز پوشیدنی بهره دادفرومانده از دانش او شگفتز گفتارش اندازهها برگرفتنوشتند نامش به دیوان شاهبر موبدان نماینده راهفروزنده شد نام بوزرجمهربدو روی بنمود گردان سپهرهمی روز روزش فزون بود بختبدو شادمان بد دل شاه سختدل شاه کسری پر از داد بودبه دانش دل ومغزش آباد بودبدرگاه بر موبدان داشتیز هر دانشی بخردان داشتیهمیشه سخن گوی هفتاد مردبه درگاه بودی بخواب و بخوردهرانگه که پردخته گشتی ز کارز داد و دهش وز می و میگسارزهر موبدی نوسخن خواستیدلش را بدانش بیاراستیبدانگاه نو بود بوزرجمهرسراینده وزیرک وخوب چهرچنان بدکزان موبدان و ردانستاره شناسان و هم بخردانهمی دانش آموخت و اندر گذشتو زان فیلسوفان سرش برگذشتچنان بد که بنشست روزی بخوانبفرمود کاین موبدان را بخوانکه باشند دانا و دانش پذیرسراینده و باهش و یاد گیربرفتند بیداردل موبدانزهر دانشی راز جسته ردانچو نان خورده شد جام میخواستندبه می جان روشن بیاراستندبدانندگان شاه بیدار گفتکه دانش گشاده کنید از نهفتهران کس که دارد به دل دانشیبگوید مرا زو بود رامشیازیشان هران کس که دانا بدندبگفتن دلیر و توانا بدندزبان برگشادند برشهریارکجا بود داننده را خواستارچو بوزرجمهر آن سخنها شنیدبدانش نگه کردن شاه دیدیکی آفرین کرد و بر پای خاستچنین گفت کای داور داد و راستزمین بنده تاج وتخت تو بادفلک روشن از روی و بخت تو بادگر ای دون که فرمان دهی بنده راکه بگشاید از بند گوینده رابگویم و گر چند بیمایهامبدانش در از کمترین پایهامنکوهش نباشد که دانا زبانگشاده کند نزد نوشینرواننگه کرد کسری بداننده گفتکه دانش چرا باید اندر نهفتچوان برزبان پادشاهی نمودز گفتار او روشنایی فزودبدو گفت روشن روان آنکسیکه کوتاه گوید به معنی بسیکسی را که مغزش بود پرشتابفراوان سخن باشد و دیر یابچو گفتار بیهوده بسیار گشتسخن گوی در مردمی خوارگشتهنرجوی و تیمار بیشی مخورکه گیتی سپنجست و ما بر گذرهمه روشنیهای تو راستیستز تاری وکژی بباید گریستدل هرکسی بندهٔ آرزوستوزو هر یکی را دگرگونه خوستسر راستی دانش ایزدستچو دانستیش زو نترسی بدستخردمند ودانا و روشن روانتنش زین جهانست وجان زان جهانهران کس که در کار پیشی کندهمه رای وآهنگ بیشی کندبنایافت رنجه مکن خویشتنکه تیمارجان باشد و رنج تنز نیرو بود مرد را راستیز سستی دروغ آید وکاستیز دانش چوجان تو را مایه نیستبه از خامشی هیچ پیرایه نیستچو بردانش خویش مهرآوریخرد را ز تو بگسلد داوریتوانگر بود هر کرا آز نیستخنک بنده کش آز انباز نیستمدارا خرد را برادر بودخرد بر سر جان چو افسر بودچو دانا تو را دشمن جان بودبه از دوست مردی که نادان بودتوانگر شد آنکس که خشنود گشتبدو آز و تیمار او سود گشتبموختن گر فروتر شویسخن را ز دانندگان بشنویبه گفتار گرخیره شد رای مردنگردد کسی خیره همتای مردهران کس که دانش فرامش کندزبان را به گفتار خامش کندچوداری بدست اندرون خواستهزر و سیم و اسبان آراستههزینه چنان کن که بایدت کردنشاید گشاد و نباید فشردخردمند کز دشمنان دور گشتتن دشمن او را چو مزدور گشتچو داد تن خویشتن داد مردچنان دان که پیروز شد در نبردمگو آن سخن کاندرو سود نیستکزان آتشت بهره جز دود نیستمیندیش ازان کان نشاید بدننداند کس آهن به آب آژدنفروتن بود شه که دانا بودبه دانش بزرگ و توانا بودهر آنکس که او کردهٔ کردگاربداند گذشت از بد روزگارپرستیدن داور افزون کندز دل کاوش دیو بیرون کندبپرهیزد از هرچ ناکردنیستنیازارد آن را که نازردنیستبه یزدان گراییم فرجام کارکه روزی ده اویست و پروردگارازان خوب گفتار بوزرجمهرحکیمان همه تازه کردند چهریکی انجمن ماند اندر شگفتکه مرد جوان آن بزرگی گرفتجهاندار کسری درو خیره ماندسرافراز روزی دهان را بخواندبفرمود تا نام او سر کنندبدانگه که آغاز دفتر کنندمیان مهان بخت بوزرجمهرچو خورشید تابنده شد بر سپهرز پیش شهنشاه برخاستندبرو آفرینی نو آراستندبپرسش گرفتند زو آنچ گفتکه مغز ودلش باخرد بود جفتزبان تیز بگشاد مرد جوانکه پاکیزه دل بود و روشنروانچنین گفت کز خسرو دادگرنپیچید باید به اندیشه سرکجا چون شبانست ما گوسفندو گر ما زمین او سپهر بلندنشاید گذشتن ز پیمان اوینه پیچیدن از رای و فرمان اویبشادیش باید که باشیم شادچو داد زمانه بخواهیم دادهنرهاش گسترده اندرجهانهمه راز او داشتن درنهانمشو با گرامیش کردن دلیرکزآتش بترسد دل نره شیراگر کوه فرمانش دارد سبکدلش خیره خوانیم و مغزش تنکهمه بد ز شاهست و نیکی زشاهکزو بند و چاهست و هم تاج و گاهسرتاجور فر یزدان بودخردمند ازو شاد وخندان بودازآهرمنست آن کزو شاد نیستدل و مغزش از دانش آباد نیستشنیدند گفتار مرد جوانفروبست فرتوت را زو زبانپراگنده گشتند زان انجمنپر از آفرین روز و شبشان دهندگر هفته روشن دل شهریارهمیبود داننده را خواستاردل از کار گیتی به یکسو کشیدکجا خواست گفتار دانا شنیدکسی کو سرافراز درگاه بودبه دانندگی درخور شاه بودبرفتند گویندگان سخنجوان و جهاندیده مرد کهنسرافراز بوزرجمهرجوانبشد باحکیمان روشنروانحکیمان داننده و هوشمندرسیدند نزدیک تخت بلندنهادند رخ سوی بوزرجمهرکه کسری همی زو برافروخت چهرازیشان یکی بود فرزانهتربپرسید ازو از قضا و قدرکه انجام و فرجام چونین سخنچه گونهاست و این برچه آید ببنچنین داد پاسخ که جوینده مرددوان وشب و روز با کار کردبود راه روزی برو تارو تنگبجوی اندرون آب او با درنگیکی بی هنر خفته بر تخت بختهمی گل فشاند برو بر درختچنینست رسم قضا و قدرز بخشش نیابی به کوشش گذرجهاندار دانا و پروردگارچنین آفرید اختر روزگاردگرگفت کان چیز کافزون ترستکدامست و بیشی که را در خورستچنین گفت کان کس که داننده تربه نیکی کرا دانش آید ببردگرگفت کز ما چه نیکوترستز گیتی کرانیکویی درخورستچنین داد پاسخ که آهستگیکریمی وخوبی وشایستگیفزونتر بکردن سرخویش پستببخشد نه از بهر پاداش دستبکوشد بجوید بگرد جهانخرامد به هنگام با همرهاندگر گفت کاندر خردمند مردهنرچیست هنگام ننگ و نبردچنین گفت کان کس که آهوی خویشببیند بگرداند آیین وکیشبپرسید دیگر که در زیستنچه سازی که کمتر بود رنج تنچنین داد پاسخ که گر با خرددلش بردبارست رامش بردبداد وستد در کند راستیببندد در کژی و کاستیببخشد گنه چون شود کامکارنباشد سرش تیز و نا بردباربپرسید دیگر که از انجمننگهبان کدامست برخویشتنچنین گفت کان کو پس آرزوینرفت از کریمی وز نیک خویدگر کو بسستی نشد پیش کارچو دید او فزونی بدروزگاردگرگفت کزبخشش نیکخویکدامست نیکوتر از هر دو سویکجا در دو گیتیش بارآوردبسالی دو بارش بهارآوردچنین گفت کان کس که با خواستهببخشش کند جانش آراستهوگر بر ستاننده آرد سپاسز بخشنده بازارگانی شناسدگر گفت کز مرد پیرایه چیستوزان نیکوییها گرانمایه چیستچنین داد پاسخ که بخشنده مردکجا نیکویی با سزاوار کردببالد به کردار سرو بلندچو بالید هرگز نباشد نژندوگر ناسزا را بسایی به مشکنبوید نروید گل از خار خشکسخن پرسی از گنگ گر مرد کربه بار آید ورای ناید ببریکی گفت کاندر سرای سپنجنباشد خردمند بیدرد و رنجچه سازیم تا نام نیک آوریمدرآغاز فرجام نیک آوریمبدو گفت شو دور باش از گناهجهان را همه چون تن خویش خواههران چیزکانت نیاید پسندتن دوست و دشمن دران برمبنددگرگفت کوشش ز اندازه بیشچن گویی کزین دوکدامست پیشچنین داد پاسخ که اندر خردجز اندیشه چیزی نه اندر خوردبکوشی چو در پیش کار آیدتچوخواهی که رنجی به بار آیدتسزای ستایش دگر گفت کیستاگر برنکوهیده باید گریستچنین گفت کان کو به یزدان پاکفزون دارد امید و هم بیم و باکدگر گفت کای مرد روشنخردز گردون چه بر سر همیبگذردکدامست خوشتر مرا روزگارازین برشده چرخ ناپایدارسخن گوی پاسخ چنین داد بازکه هرکس که گشت ایمن و بینیازبه خوبی زمانه ورا داد دادسزد گر نگیری جز از داد یادبپرسید دیگر که دانش کدامبه گیتی که باشیم زو شادکامچنین گفت کان کو بود بردباربه نزدیک اومرد بیشرم خواردگر گفت کان کو نجوید گزندز خوها کدامش بود سودمندبگفت آنک مغزش نجوشد زخشمبخوابد بخشم از گنهکار چشمدگر گفت کان چیست ای هوشمندکه آید خردمند را آن پسندچنین گفت کان کو بود پر خردندارد غم آن کزو بگذردوگر ارجمندی سپارد به خاکنبندد دل اندر غم و درد پاکدگر کو ز نادیدنیها امیدچنان بگسلد دل چو از باد بیددگر گفت بد چیست بر پادشایکزو تیره گردد دل پارسایچنین داد پاسخ که بر شهریارخردمند گوید که آهو چهاریکی آنک ترسد ز دشمن به جنگو دیگر که دارد دل از بخش تنگدگر آنک رای خردمند مردبه یک سو نهد روز ننگ و نبردچهارم که باشد سرش پرشتابنجوید به کار اندر آرام و خواببپرسید دیگر که بی عیب کیستنکوهیدن آزادگان را بچیستچنین گفت کین رابه بخشیم راستکه جان وخرد درسخن پادشاستگرانمایگان را فسون ودروغبه کژی و بیداد جستن فروغمیانه بو د مرد کنداورینکوهشگر و سر پر از داوریمنش پستی وکام برپادشابه بیهوده خستن دل پارسازبان راندن و دیده بیآب شرمگزیدن خروش اندر آواز نرمخردمند مردم که دارد رواخرد دور کردن ز بهر هوابپرسید دیگر یکی هوشمندکه اندرجهان چیست آن بیگزندچنین داد پاسخ او کز نخستدرپاک یزدان بدانست وجستکزویت سپاس و بدویت پناهخداوند روز و شب و هور و ماهدل خویش راآشکار و نهانسپردن به فرمان شاه جهانتن خویشتن پروریدن به نازبرو سخت بستن در رنج وآزنگه داشتن مردم خویش راگسستن تن از رنج درویش راسپردن به فرهنگ فرزند خردکه گیتی بنادان نشاید سپردچوفرمان پذیرنده باشد پسرنوازنده باید که باشد پدربپرسید دیگر که فرزند راستبه نزد پدر جایگاهش کجاستچنین داد پاسخ که نزد پدرگرامی چوجانست فرخ پسرپس ازمرگ نامش بماند به جایازیرا پسرخواندش رهنمایبپرسید دیگر که ازخواستهکه دانی که دارد دل آراستهچنین داد پاسخ که مردم به چیزگرامیست وز چیز خوارست نیزنخست آنکه یابی بدو آرزویز هستیش پیدا کنی نیکخویوگر چون بباید نیاری به کارهمان سنگ وهم گوهر شاهواردگر گفت با تاج و نام بلندکرا خوانی از خسروان سودمندچنین داد پاسخ کزان شهریارکه ایمن بود مرد پرهیزکاروز آواز او بدهراسان بودزمین زیر تختش تن آسان بوددگر گفت مردم توانگر بچیستبه گیتی پر از رنج و درویش کیستچنین گفت آنکس که هستش بسندببخش خداوند چرخ بلندکسی را کجا بخت انباز نیستبدی در جهان بتر از آز نیستازو نامداران فروماندندهمه همزبان آفرین خواندندچو یک هفته بگذشت هشتم پگاهنشست از بر تخت پیروز شاهبخواند آنکسی راکه دانا بدندبه گفتار ودانش توانا بدندبگفتند هرگونهای هرکسیهمانا پسندش نیامد بسیچنین گفت کسری به بوزرجمهرکه از چادر شرم بگشای چهرسخن گوی دانا زبان برگشادز هرگونه دانش همیکرد یادنخست آفرین کرد بر شهریارکه پیروز بادا سر تاجداردگر گفت مردم نگردد بلندمگر سر بپیچد ز راه گزندچو باید که دانش بیفزایدتسخن یافتن را خرد بایدتدر نام جستن دلیری بودزمانه ز بد دل به سیری بودوگر تخت جویی هنر بایدتچوسبزی بود شاخ و بر بایدتچوپرسند پرسندگان از هنرنشاید که پاسخ دهیم ازگهرگهر بیهنر ناپسندست وخواربرین داستان زد یکی هوشیارکه گر گل نبوید به رنگش مجویکز آتش بروید مگر آب جویتوانگر به بخشش بود شهریاربه گنج نهفته نهای پایداربه گفتار خوب ار هنر خواستیبه کردار پیدا کند راستیفروتر بود هرک دارد خردسپهرش همی درخرد پروردچنین هم بود مردم شاد دلز کژیش خون گردد آزاد دلخرد درجهان چون درخت وفاستوزو بار جستن دل پادشاستچوخرسند باشی تن آسان شویچو آز آوری زو هراسان شویمکن نیک مردی به جان کسیکه پاداش نیکی نیابی بسیگشاده دلانرا بود بخت یارانوشه کسی کو بود بردبارهران کس که جوید همی برتریهنرها بباید بدین داورییکی رای وفرهنگ باید نخستدوم آزمایش بباید درستسیوم یار باید بهنگام کارز نیک وز بد برگرفتن شمارچهارم که مانی بجا کام راببینی ز آغاز فرجام رابه پنجم اگر زورمندی بودبه تن کوشش آری بلندی بودوزین هر دری جفت گردد سخنهنرخیره بیآزمایش مکنازان پس چو یارت بود نیکسازبروبر به هنگامت آید نیازچو کوشش نباشد تن زورمندنیارد سر آرزوها ببندچو کوشش ز اندازه اندر گذشتچنان دان که کوشنده نومید گشتخوی مرد دانا بگوییم پنجکزان عادت او خود نباشد به رنجچونادان عادت کند هفت چیزز وان هفت چیز به رنجست نیزنخست آنک هرکس که دارد خردندارد غم آن کزو بگذردنه شادان کند دل بنایافتهنه گر بگذرد زو شود تافتهچو از رنج وز بد تن آسان شودز نابودنیها هراسان شودچو سختیش پیش آید از هر شمارشود پیش و سستی نیارد به کارز نادان که گفتیم هفتست راهیکی آنک خشم آورد بیگناهگشاده کند گنج بر ناسزاینه زو مزد یابد بهر دو سرایسه دیگر به یزدان بود ناسپاستن خویش را در نهان ناشناسچهارم که با هر کسی راز خویشبگوید برافرازد آواز خویشبه پنجم به گفتار ناسودمندتن خویش دارد بدرد و گزندششم گردد ایمن ز نا استوارهمی پرنیان جوید از خار باربه هفتم که بستیهد اندر دروغبه بیشرمی اندر بجوید فروغچنان دان توای شهریار بلندکه از وی نبیند کسی جز گزندچو بر انجمن مرد خامش بودازان خامشی دل به رامش بودسپردن به دانای داننده گوشبه تن توشه یابد به دل رای وهوششنیده سخنها فرامش مکنکه تاجست برتخت شاهی سخنچوخواهی که دانسته آید به بربه گفتار بگشای بند از هنرچوگسترد خواهی به هر جای نامزبان برکشی همچو تیغ از نیامچو بامرد دانات باشد نشستزبردست گردد سر زیر دستز دانش بود جان و دل را فروغنگر تا نگردی به گرد دروغسخنگوی چون بر گشاید سخنبمان تا بگوید تو تندی مکنزبان را چو با دل بود راستیببندد ز هر سو درکاستیز بیکار گویان تو دانا شوینگویی ازان سان کزو بشنویز دانش دربینیازی مجویو گر چند ازو سخنی آید برویهمیشه دل شاه نوشینروانمبادا ز آموختن ناتوانبپرسید پس موبد تیز مغزکه اندر جهان چیست کردار نغزکجا مرد را روشنایی دهدز رنج زمانه رهایی دهدچنین داد پاسخ که هر کو خردبیابد ز هر دو جهان بر خوردبدو گفت گرنیستش بخردیخرد خلعتی روشنست ایزدیچنین داد پاسخ که دانش بهستچو دانا بود برمهان برمهستبدو گفت گر راه دانش نجستبدین آب هرگز روان را نشستچنین داد پاسخ که از مرد گردسرخویش را خوار باید شمرداگر تاو دارد به روز نبردسر بدسگال اندر آرد بگردگرامی بود بر دل پادشابود جاودان شاد و فرمانروابدو گفت گرنیستش بهره زینندارد پژوهیدن آیین و دینچنین داد پاسخ که آن به که مرگنهد بر سر او یکی تیره ترگدگر گفت کزبار آن میوه دارکه دانا بکارد به باغ بهارچه سازیم تاهرکسی برخوریموگر سایهٔ او به پی بسپریمچنین داد پاسخ که هر کو زبانز بد بسته دارد نرنجد روانکسی را ندرد به گفتار پوستبود بر دل انجمن نیز دوستهمه کار دشوارش آسان شودورا دشمن ودوست یکسان شوددگر گفت کان کو ز راه گزندبگردد بزرگست و هم ارجمندچنین داد پاسخ که کردار بدبسان درختیست با بار بداگر نرم گوید زبان کسیدرشتی به گوشش نیاید بسیبدان کز زبانست گوشش به رنجچو رنجش نجویی سخن را بسنجهمان کم سخن مرد خسروپرستجز از پیش گاهش نشاید نشستدگر از بدیهای نا آمدهگریزد چو از دام مرغ و ددهسه دیگر که بر بد توانا بودبپرهیزد ار ویژه دانا بودنیازد به کاری که ناکردنیستنیازارد آن را که نازردنیستنماند که نیکی برو بگذردپی روز نا آمده نشمردبدشمن ز نخچیر آژیرتربرو دوست همواره چون تیر و پرز شادی که فرجام او غم بودخردمند را ارز وی کم بودتن آسانی و کاهلی دور کنبکوش وز رنج تنت سور کنکه ایدر تو را سود بیرنج نیستچنان هم که بیپاسبان گنج نیستازین باره گفتار بسیار گشتدل مردم خفته بیدار گشتجهان زنده باد به نوشینروانهمیشه جهاندار و دولت جوانبرو خواندند آفرین موبدانکنارنگ و بیداردل بخردانستودند شاه جهان را ب
بخش ۴ - داستان مهبود با زروانچنین گفت موبد که بر تخت عاجچو کسری کسی نیز ننهاد تاجبه بزم و برزم و به پرهیز ودادچنو کس ندارد ز شاهان به یادز دانندگان دانش آموختیدلش را بدانش برافروختیخور وخواب با موبدان داشتیهمی سر به دانش برافراشتیبرو چون روا شد به چیزی سخنتو ز آموختن هیچ سستی مکننباید که گویی که دانا شدمبه هر آرزو بر توانا شدمچو این داستان بشنوی یادگیرز گفتار گوینده دهقان پیربپرسیدم از روزگار کهنز نوشین روان یاد کرد این سخنکه او را یکی پاک دستور بودکه بیدار دل بود و گنجور بوددلی پرخرد داشت و رای درستز گیتی به جز نیکنامی نجستکه مهبود بدنام آن پاک مغزروان و دلش پر ز گفتار نغزدو فرزند بودش چو خرم بهارهمیشه پرستندهٔ شهریارشهنشاه چون بزم آراستیو گر به رسم موبدی خواستینخوردی جز ازدست مهبود چیزهم ایمن بدی زان دو فرزند نیزخورش خانه در خان او داشتیتن خویش مهمان او داشتیدو فرزند آن نامور پارساخورش ساختندی بر پادشابزرگان ز مهبود بردند رشکهمیریختندی برخ بر سرشکیکی نامور بود زروان به نامکه او را بدی بر در شاه کامکهن بود و هم حاجب شاه بودفروزندهٔ رسم درگاه بودز مهبود وفرخ دو فرزند اویهمه ساله بودی پر از آبرویهمیساختی تا سر پادشاکند تیز برکار آن پارساببد گفت از ایشان ندید ایچ راهکه کردی پرآزار زان جان شاهخردمند زان بد نه آگاه بودکه او را به درگاه بدخواه بودز گفتار و کردار آن شوخ مردنشد هیچ مهبود را روی زردچنان بد که یک روز مردی جهودز زروان درم خواست از بهر سودشد آمد بیفزود در پیش اویبرآمیخت با جان بدکیش اویچو با حاجب شاه گستاخ شدپرستندهٔ خسروی کاخ شدز افسون سخن رفت روزی نهانز درگاه وز شهریار جهانز نیرنگ وز تنبل و جادوییز کردار کژی وز بدخوییچو زروان به گفتار مرد جهودنگه کرد وزان سان سخنها شنودبرو راز بگشاد و گفت این سخنبه جز پیش جان آشکارا مکنیکی چاره باید تو را ساختنزمانه ز مهبود پرداختنکه او را بزرگی به جایی رسیدکه پای زمانه نخواهد کشیدز گیتی ندارد کسی رابکستو گویی که نوشین روانست و بسجز از دست فرزند مهبود چیزخورشها نخواهد جهاندار نیزشدست از نوازش چنان پرمنشکه هزمان ببوسد فلک دامنشچنین داد پاسخ به زروان جهودکزین داوری غم نباید فزودچو برسم بخواهد جهاندار شاهخورشها ببین تا چه آید به راهنگر تابود هیچ شیر اندرویپذیره شو وخوردنیها ببویهمان بس که من شیر بینم ز دورنه مهبود بینی تو زنده نه پورکه گر زو خورد بیگمان روی و سنگبریزد هم اندر زمان بیدرنگنگه کرد زروان به گفتار اویدلش تازهتر شد به دیدار اوینرفتی به درگاه بیآن جهودخور و شادی و کام بی او نبودچنین تا برآمد برین چندگاهبد آموز پویان به درگاه شاهدو فرزند مهبود هر بامدادخرامان شدندی برشاه رادپس پردهٔ نامور کدخدایزنی بود پاکیزه و پاک رایکه چون شاه کسری خورش خواستییکی خوان زرین بیاراستیسه کاسه نهادی برو از گهربه دستار زربفت پوشیده سرزدست دو فرزند آن ارجمندرسیدی به نزدیک شاه بلندخورشها زشهد وز شیر و گلاببخوردی وآراستی جای خوابچنان بد که یک روز هر دو جوانببردند خوان نزدنوشینروانبه سر برنهاده یکی پیشکارکه بودی خورش نزد او استوارچو خوان اندرآمد به ایوان شاهبدو کرد زروان حاجب نگاهچنین گفت خندان به هر دو جوانکه ای ایمن از شاه نوشینروانیکی روی بنمای تا زین خورشکه باشد همی شاه را پرورشچه رنگست کاید همی بوی خوشیکی پرنیان چادر از وی بکشجوان زان خورش زود بگشاد روینگه کرد زروان ز دور اند رویهمیدون جهود اندرو بنگریدپس آمد چو رنگ خورشها بدیدچنین گفت زان پس به سالار بارکه آمد درختی که کشتی به بارببردند خوان نزد نوشینروانخردمند و بیدار هر دو جوانپس خوان همیرفت زروان چو گردچنین گفت با شاه آزادمردکه ای شاه نیک اختر و دادگرتو بیچاشنی دست خوردن مبرکه روی فلک بخت خندان تستجهان روشن از تخت و میدان تستخورشگر بیامیخت با شیر زهربداندیش را باد زین زهر بهرچو بشنید زو شاه نوشینرواننگه کرد روشن به هر دوجوانکه خوالیگرش مام ایشان بدیخردمند و با کام ایشان بدیجوانان ز پاکی وز راستینوشتند بر پشت دست آستیهمان چون بخوردند از کاسه شیرتوگویی بخستند هر دو به تیربخفتند برجای هر دو جوانبدادند جان پیش نوشینروانچوشاه جهان اندران بنگریدبرآشفت و شد چون گل شنبلیدبفرمود کز خان مهبود خاکبرآرید وز کس مدارید باکبر آن خاک باید بریدن سرشمه مهبود مانا مه خوالیگرشبه ایوان مهبود در کس نماندز خویشان او درجهان بس نماندبه تاراج داد آن همه خواستهزن و کودک و گنج آراستهرسیده از آن کار زروان به کامگهی کام دید اندر آن گاه نامبه نزدیک او شد جهود ارجمندبرافراخت سر تا بابر بلندبگشت اندرین نیز چندی سپهردرستی نهان کرده از شاه چهرچنان بد که شاه جهان کدخدایبه نخچیر گوران همیکرد رایبفرمود تا اسب نخچیرگاهبسی بگذرانند در پیش شاهز اسبان که کسری همیبنگریدیکی را بران داغ مهبود دیدازان تازی اسبان دلش برفروختبه مهبود بر جای مهرش بسوختفروریخت آب از دو دیده بدردبسی داغ دل یاد مهبود کردچنین گفت کان مرد با جاه و رایببردش چنان دیو ریمن ز جایبدان دوستداری و آن راستیچرا زد روانش درکاستینداند جز از کردگار جهانازان آشکارا درستی نهانوزان جایگه سوی نخچیرگاهبیامد چنان داغ دل کینه خواهز هر کس بره برسخن خواستیز گفتارها دل بیاراستیسراینده بسیار همراه کردبه افسانهها راه کوتاه کرددبیران و زروان و دستور شاهبرفتند یک روز پویان به راهسخن رفت چندی ز افسون و بندز جادوی و آهرمن پرگزندبه موبد چنین گفت پس شهریارکه دل رابه نیرنگ رنجه مدارسخن جز به یزدان و از دین مگویز نیرنگ جادو شگفتی مجویبدو گفت زروان انوشه بدیخرد را به گفتار توشه بدیز جادو سخن هرچ گویند هستنداند جز از مرد جادوپرستاگر خوردنی دارد از شیر بهرپدیدار گرداند از دور زهرچو بشنید نوشینروان این سخنبرو تازه شد روزگار کهنز مهبود و هر دو پسر یاد کردبرآورد بر لب یکی باد سردبه ز روان نگه کرد و خامش بماندسبک با ره گامزن را براندروانش ز اندیشه پر دود بودکه زروان بداندیش مهبود بودهمیگفت کین مرد ناسازگارندانم چه کرد اندران روزگارکه مهبود بردست ماکشته شدچنان دوده را روز برگشته شدمگر کردگار آشکارا کنددل و مغز ما را مدارا کندکه آلوده بینم همی زو سخنپر از دردم از روزگار کهنهمیرفت با دل پر از درد وغمپرآژنگ رخ دیدگان پر ز نمبه منزل رسید آن زمان شهریارسراپرده زد بر لب جویبارچو زروان بیامد به پرده سرایز بیگانه پردخت کردند جایز جادو سخن رفت وز شهد و شیربدو گفت شد این سخن دلپذیرز مهبود زان پس بپرسید شاهز فرزند او تا چرا شد تباهچو پاسخ ازو لرز لرزان شنیدز زروان گنهکاری آمد پدیدبدو گفت کسری سخن راست گویمکن کژی و هیچ چاره مجویکه کژی نیارد مگر کار بددل نیک بد گردد از یار بدسراسر سخن راست زروان بگفتنهفته پدید آورید از نهفتگنه یک سر افگند سوی جهودتن خویش راکرد پر درد و دودچو بشنید زو شهریار بلندهم اندر زمان پای کردش ببندفرستاد نزد مشعبد جهوددواسبه سواری به کردار دودچوآمد بدان بارگاه بلندبپرسید زو نرم شاه بلندکه این کار چون بود با من بگویبدست دروغ ایچ منمای رویجهود از جهاندار زنهار خواستکه پیداکند راز نیرنگ راستبگفت آنچ زروان بدو گفته بودسخن هرچ اندر نهان رفته بودجهاندار بشنید خیره بماندرد و موبد و مرزبان را بخوانددگر باره کرد آن سخن خواستاربه پیش ردان دادگر شهریاربفرمود پس تا دو دار بلندفروهشته از دار پیچان کمندبزد مرد دژخیم پیش درشنظاره بروبر همه کشورشبه یک دار زروان و دیگر جهودکشنده برآهخت و تندی نمودبباران سنگ و بباران تیربدادند سرها به نیرنگ شیرجهان را نباید سپردن ببدکه بر بد گمان بیگمان بد رسدز خویشان مهبود چندی بجستکزیشان بیابد کسی تندرستیکی دختری یافت پوشیدهرویسه مرد گرانمایه و نیکخویهمه گنج زروان بدیشان نموددگر هرچ آن داشت مرد جهودروانش ز مهبود بریان شدیشب تیره تا روز گریان بدیز یزدان همیخواستی زینهارهمیریختی خون دل برکناربه درویش بخشید بسیار چیززبانی پر از آفرین داشت نیزکه یزدان گناهش ببخشد مگرستمگر نخواند ورا دادگرکسی کو بود پاک و یزدان پرستنیازد به کردار بد هیچ دستکه گرچند بد کردن آسان بودبه فرجام زو جان هراسان بوداگر بد دل سنگ خارا شودنماند نهان آشکارا شودوگر چند نرمست آواز توگشاده شود زو همه راز توندارد نگه راز مردم زبانهمان به که نیکی کنی درجهانچو بیرنج باشی و پاکیزهرایازو بهره یابی به هر دو سرایکنون کار زروان و مرد جهودسرآمد خرد را بباید ستوداگر دادگر باشی و سرفرازنمانی و نامت بماند درازتن خویش را شاه بیدادگرجز از گور و نفرین نیارد به سراگر پیشه دارد دلت راستیچنان دان که گیتی بیاراستیچه خواهی ستایش پس ازمرگ توخرد باید این تاج و این ترگ توچنان کز پس مرگ نوشینروانز گفتار من داد او شد جوانازان پس که گیتی بدوگشت راستجز از آفرین در بزرگی نخواستبخفتند در دشت خرد و بزرگبه آبشخور آمد همی میش وگرگمهان کهتری را بیاراستندبه دیهیم بر نام او خواستندبیاسود گردن ز بند زرهز جوشن گشادند گردان گرهز کوپال وخنجر بیاسود دوشجز آواز رامش نیامد به گوشکسی را نبد با جهاندار تاوبپیوست با هرکسی باژ و ساوجهاندار دشواری آسان گرفتهمه ساز نخچیر و میدان گرفتنشست اندر ایوان گوهرنگارهمی رای زد با می ومیگساریکی شارستان کرد به آیین رومفزون از دو فرسنگ بالای بومبدو اندرون کاخ و ایوان و باغبه یک دست رود و به یک دست راغچنان بد بروم اندرون پادشهرکه کسری بپیمود و برداشت بهربرآورد زو کاخهای بلندنبد نزد کس درجهان ناپسندیکی کاخ کرد اندران شهریاربدو اندر ایوان گوهرنگارهمه شوشهٔ طاقها سیم و زربزر اندرون چند گونه گهریکی گنبد از آبنوس وز عاجبه پیکر ز پیلسته و شیز و ساجز روم وز هند آنک استاد بودوز استاد خویشش هنر یاد بودز ایران وز کشور نیمروزهمه کارداران گیتیفروزهمه گرد کرد اندران شارستانکه هم شارستان بود و هم کارستاناسیران که از بربر آورده بودز روم وز هر جای کازرده بودوزین هر یکی را یکی خانه کردهمه شارستان جای بیگانه کردچو از شهر یک سر بپرداختندبگرد اندرش روستا ساختندبیاراست بر هر سویی کشتزارزمین برومند و هم میوه دارازین هریکی را یکی کار دادچوتنها بد از کارگر یار دادیکی پیشه کار و دگر کشت ورزیکی آنک پیمود فرسنگ و مرزچه بازارگان و چه یزدانپرستیکی سرفراز و دگر زیردستبیاراست آن شارستان چون بهشتندید اندرو چشم یک جای زشتورا سورستان کرد کسری به نامکه درسور یابد جهاندار کامجز از داد و آباد کردن جهاننبودش به دل آشکار و نهانزمانه چو او را ز شاهی ببردهمه تاج دیگر کسی را سپردچنان دان که یک سر فریبست و بسبلندی وپستی نماند بکسکنون جنگ خاقان و هیتال گیرچو رزم آیدت پیش کوپال گیرچه گوید سخنگوی باآفرینز شاه وز هیتال وخاقان چین
بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیانچنین گفت پرمایه دهقان پیرسخن هرچ زو بشنوی یادگیرکه از نامداران با فر و دادز مردان جنگی به فر ونژادچوخاقان چینی نبود از مهانگذشته ز کسری بگرد جهانهمان تا لب رود جیحون ز چینبرو خواندندی بداد آفرینسپهدار با لشکر و گنج و تاجبگلزریون بودزان روی چاجسخنهای کسری به گرد جهانپراگنده شد درمیان مهانبه مردی و دانایی و فرهیبزرگی وآیین شاهنشهیخردمند خاقان بدان روزگارهمی دوستی جست با شهریاریکی چند بنشست با رایزنهمه نامداران شدند انجمنبدان دوستی را همی جای جستهمان از رد و موبدان رای جستیکی هدیه آراست پس بیشمارهمه یاد کرد از در شهریارز اسبان چینی و دیبای چینز تخت وز تاج وز تیغ و نگینطرایف که باشد به چین اندرونبیاراست از هر دری برهیونز دینار چینی ز بهر نثاربه گنجور فرمود تا سی هزاربیاورد و با هدیهها یار کرددگر را همه بار دینار کردسخنگوی مردی بجست از مهانخردمند و گردیده گرد جهانبفرمود تا پیش اوشد دبیرز خاقان یکی نامهای برحریرنبشتند برسان ارژنگ چینسوی شاه با صد هزار آفرینگذر مرد را سوی هیتال بودهمه ره پر از تیغ و کوپال بودز سغد اندرون تا به جیحون سپاهکشیده رده پیش هیتال شاهگوی غاتفر نام سالارشانبه جنگ اندورن نامبردارشانچو آگه شد از کار خاقان چینوزان هدیهٔ شهریار زمینز لشکر جهاندیده گان را بخواندسخن سر به سر پیش ایشان براندچنین گفت باسرکشان غاتفرکه مارا بدآمد ز اختر به سراگر شاه ایران و خاقان چینبسازند وز دل کنند آفرینهراسست زین دوستی بهر مابرین روی ویران شود شهرمابباید یکی تاختن ساختنجهان از فرستاده پرداختنزلشکر یکی نامور برگزیدسرافراز جنگی چنانچون سزیدبتاراج داد آن همه خواستههیونان واسبان آراستهفرستاده را سر بریدند پستز ترکان چینی سواری نجستچوآگاهی آمد به خاقان چیندلش گشت پر درد و سر پر ز کینسپه را ز قجغارباشی براندبه چین وختن نامداری نماندز خویشان ارجاسب وافراسیابنپرداخت یک تن به آرام و خواببرفتند یکسر به گلزریونهمه سر پر از خشم و دل پر زخونسپهدار خاقان چین سنجه بودهمی به آسمان بر زد از خاک دودز جوش سواران به چاچ اندرونچو خون شد به رنگ آب گلزریونچو آگاه شد غاتفر زان سخنکه خاقان چینی چه افگند بنسپاهی ز هیتالیان برگزیدکه گشت آفتاب ازجهان ناپدیدزبلخ وز شگنان و آموی و زمسلیح وسپه خواست و گنج درمز سومان وز ترمذ و ویسه گردسپاهی برآمد زهرسوی گردز کوه و بیابان وز ریگ و شخبجوشید لشکر چو مور و ملخچو بگذشت خاقان برود برکتوگفتی همی تیغ بارد فلکسپاه انجمن کرد بر مای و مرغسیه گشت خورشید چون پر چرغز بس نیزه وتیغهای بنفشدرفشیدن گونه گونه درفشبه خارا پر از گرد وکوپال بودکه لشکرگه شاه هیتال بودبشد غاتفر با سپاهی چو کوهز هیتال گرد آور دیده گروهچو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاهز تنگی ببستند بر باد راهدرخشیدن تیغهای سرانگراییدن گرزهای گرانتوگفتی که آهن زبان داردیهوا گرز را ترجمان داردییکی باد برخاست و گردی سیاهبشد روشنایی ز خورشید و ماهکشانی وسغدی شدند انجمنپر از آب رو کودک و مرد وزنکه تا چون بود کارآن رزمگاهکرا بردهد گردش هور وماهیکی هفته آن لشکر جنگجویبروی اندر آورده بودند رویبه هر جای برتودهای کشته بودز خون خاک وسنک ارغوان گشته بودز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغتوگفتی همی سنگ بارد ز میغنهان شد بگرد اندرون آفتابپر از خاک شد چشم پران عقاببهشتم سوی غاتفر گشت گردسیه شد جهان چوشب لاژوردشکست اندر آمد به هیتالیانشکستی که بستنش تا سالیانندیدند وهرکس کزیشان بماندبه دل در همی نام یزدان بخواندپراگنده بر هر سویی خسته بودهمه مرز پرکشته وبسته بودهمی این بدان آن بدین گفت جنگندیدیم هرگز چنین با درنگهمانا نه مردم بدند آن سپاهنشایست کردن بدیشان نگاهبه چهره همه دیو بودند و ددبه دل دور ز اندیشه نیک و بدز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغتوگفتی ندانند راه گریغهمه چهرهٔ اژدها داشتندهمه نیزه بر ابر بگذاشتندهمه چنگهاشان بسان پلنگنشد سیر دلشان توگویی ز جنگیکی زین ز اسبان نبرداشتندبخفتند و بر برف بگذاشتندخورش بارگی راهمه خار بودسواری بخفتی دو بیدار بودنداریم ما تاب خاقان چینگذر کرد باید به ایران زمینگر ای دون که فرمان برد غاتفرببندد به فرمان کسری کمرسپارد بدو شهر هیتال رافرامش کند گرز و کوپال راوگرنه خود از تخمهٔ خوشنوازگزینیم جنگاوری سرفرازکه اوشاد باشد بنوشینروانبدو دولت پیر گردد جوانبگوید بدو کار خاقان چینجهانی بروبر کنند آفرینکه با فر و برزست و بخش و خردهمی راستی را خرد پروردنهادست بر قیصران باژ و ساوندارند با او کسی زور و تاوز هیتالیان کودک و مرد وزنبرین یک سخن برشدند انجمنچغانی گوی بود فرخنژادجهانجوی پر دانش و بخش و دادخردمند و نامش فغانیش بودکه با گنج و با لشکر خویش بودبزرگان هیتال وخاقان چینبه شاهی برو خواندند آفرینپس آگاهی آمد به شاه بزرگز خاقان که شد نامدار سترگز هیتال و گردان آن انجمنکه آمد ز خاقان بریشان شکنز شاه چغانی که با بخت نوبیامد نشست از بر تخت نوپراندیشه بنشست شاه جهانز گفتار بیدار کارآگهانبه ایوان بیاراست جای نشستبرفتند گردان خسروپرستابا موبد موبدان اردشیرچوشاپور وچون یزدگرد دبیرهمان بخردان نماینده راهنشستند یک سر بر تخت شاهچنین گفت کسری که ای بخردانجهان گشته و کار دیده ردانیکی آگهی یافتم ناپسندسخنهای ناخوب و ناسودمندز هیتال وز ترک وخاقان چینوزان مرزبانان توران زمینبی اندازه لشکر شدند انجمنز چاچ وز چین وز ترک و ختنیکی هفته هیتال با ترک و چینز اسبان نبرداشتند ایچ زینبه فرجام هیتال برگشته شددو بهره مگر خسته و کشته شدبدان نامداری که هیتال بودجهانی پر از گرز وکوپال بودشگفتست کآمد بریشان شکستسپهبد مباد ایچ با رای پستاگر غاتفر داشتی نام و راینبردی سپهر آن سپه را ز جایچوشد مرز هیتالیان پر ز شوربجستند از تخم بهرام گورنو آیین یکی شاه بنشاندندبه شاهی برو آفرین خواندندنشستست خاقان بدان روی چاجسرافراز با لشگر و گنج تاجز خویشان ارجاسب و افراسیابجز از مرز ایران نبینند به خوابز پیروزی لشکر غاتفرهمیبرفرازد به خورشید سرسزد گر نباشیم همداستانکه خاقان نخواند چنین داستانکه تا آن زمین پادشاهی مراستکه دارند ازو چینیان پشت راستهمه زیردستان از ایشان به رنجسپرده بدیشان زن و مرد و گنجچه بینید یکسر کنون اندرینچه سازیم با ترک وخاقان چینبزرگان داننده برخاستندهمه پاسخش را بیاراستندگرفتند یک سر برو آفرینکه ای شاه نیک اختر و پاکدینهمه مرز هیتال آهرمننددورویند واین مرز را دشمنندبریشان سزد هرچ آید ز بدهم از شاه گفتار نیکو سزدازیشان اگر نیستی کین و دردجز از خون آن شاه آزادمردبکشتند پیروز را ناگهانچنان شهریاری چراغ جهانمبادا که باشند یک روز شادکه هرگز نخیزد ز بیداد دادچنینست بادافره دادگرهمان بدکنش را بد آید به سرز خاقان اگر شاه راند سخنکه دارد به دل کین و درد کهنسزد گر ز خویشان افراسیاببدآموز دارد دو دیده پرآبدگر آنک پیروز شد دل گرفتاگر زو بترسی نباشد شگفتز هیتال وز لشکر غاتفرمکن یاد وتیمار ایشان مخورز خویشان ارجاسب و افراسیابزخاقان که بنشست ازان روی آببه روشن روان کار ایشان بسازتویی درجهان شاه گردن فرازفروغ از تو گیرد روان و خردانوشه کسی کو روان پروردتو داناتری از بزرگ انجمننبایدت فرزانه و رای زنتو را زیبد اندر جهان تاج وتختکه با فر و برزی و با رای و بختاگر شاه سوی خراسان شودازین پادشاهی هراسان شودهرآن گه که بینند بیشاه بومزمان تا زمان لشکر آید ز روماز ایرانیان باز خواهند کیننماند بروبوم ایران زمیننه کس پای برخاک ایران نهادنه زین پادشاهی ببد کرد یاداگر شاه را رای کینست وجنگازو رام گردد به دریا نهنگچو بشنید ز ایرانیان شهریارز بزم وز پرخاش وز کارزارکسی را نبد گرد رزم آرزویبه بزم و بناز اندرون کرده خویبدانست شاه جهان کدخدایکه اندر دل بخردان چیست رایچنین داد پاسخ که یزدان سپاسکزو دارم اندر دو گیتی هراسکه ایشان نجستند جز خواب وخوردفراموش کردند گرد نبردشما را بر آسایش و بزمگاهگران شد چنینتان سر از رزمگاهتن آسان شود هرک رنج آوردز رنج تنش باز گنج آوردبه نیروی یزدان سرماه رابسیجیم یک سر همه راه رابه سوی خراسان کشم لشکریبخواهم سپاهی ز هرکشوریجهان از بدان پاک بیخوکنمبداد ودهش کشوری نو کنمهمه نامداران فروماندندبه پوزش برو آفرین خواندندکه ای شاه پیروز با فر و دادزمانه به دیدار توشاد بادهمه نامداران تو را بندهایمبه فرمان و رایت سرافگندهایمهرآنگه که فرمان دهد کارزارنبیند ز ما کاهلی شهریارازان پس چو بنشست با رایزنبزرگان وکسری شدند انجمنهمیبود ازین گونه تا ماه نوبرآمد نشست از برگاه نوتو گفتی که جامی ز یاقوت زردنهادند بر چادر لاژوردبدیدند بر چهرهٔ شاه ماهخروشی برآمد ز درگاه شاهچو برزد سر از کوه رخشان چراغزمین شد به کردار زرین جناغخروش آمد و نالهٔ گاو دمببستند بر پیل رویینه خمدمادم به لشکر گه آمد سپاهتبیره زنان برگرفتند راهبدرگاه شد یزدگرد دبیرابا رایزن موبد اردشیرنبشتند نامه به هر کشوریبهر نامداری و هرمهتریکه شد شاه با لشکر از بهر رزمشما کهتری را مسازید بزمبفرمود نامه بخاقان چینفغانیش راهم بکرد آفرینیکی لشکری از مداین براندکه روی زمین جز بدریا نماندزمین کوه تاکوه یک سر سپاهدرفش جهاندار بر قلبگاهیکی لشکری سوی گرگان کشیدکه گشت آفتاب از جهان ناپدیدبیاسود چندی ز بهر شکارهمیگشت درکوه و در مرغزاربسغد اندرون بود خاقان که شاهبه گرگان همی رای زد با سپاهز خویشان ارجاسب و افراسیابشده سغد یکسر چو دریای آبهمیگفت خاقان سپاه مرازمین برنتابد کلاه مرااز ایدر سپه سوی ایران کشیموز ایران به دشت دلیران کشیمهمه خاک ایران به چین آوریمهمان تازیان را بدین آوریمنمانم که کس تاج دارد نه تختنه اورنگ شاهی نه از تخت بختهمیبود یک چند باگفت وگویجهانجوی با لشکری جنگجویچنین تا بیامد ز شاه آگهیکز ایران بجنبید با فرهیوزان به خت پیروزی و دستگاهز دریا به دریا کشیده سپاهبپیچید خاقان چو آگاه شدبه رزم اندرون راه کوتاه شدبه اندیشه بنشست با رایزنبزرگان لشکر شدند انجمنسپهدار خاقان به دستور گفتکه این آگهی خوار نتوان نهفتشنیدم که کسری به گرگان رسیدهمه روی کشور سپه گستریدندارد همانا ز ما آگاهیوگر تارک از رای دارد تهیز چین تا به جیحون سپاه منستجهان زیر فر کلاه منستمرا پیش او رفت باید به جنگبپوشد درم آتش نام وننگگماند کزو بگذری راه نیستو گر در زمانه جز او شاه نیستبیاگاهد اکنون چومن جنگجویشوم با سواران چین پیش اویخردمند مردی به خاقان چینچنین گفت کای شهریار زمینتو با شاه ایران مکن رزم یادمده پادشاهی و لشکر به بادز شاهان نجوید کسی جای اویمگر تیره باشد دل و رای اویکه با فر او تخت را شاه نیستبدیدار او در فلک ماه نیستهمی باژ خواهد ز هند وز رومز جایی که گنجست و آباد بومخداوند تاجست و زیبای تختجهاندار و بیدار و پیروز بختچوبشنید خاقان ز موبد سخنیکی رای شایسته افگند بنچنین گفت با کاردان راهجویکه این را چه بیند خردمند رویدوکارست پیش اندرون ناگزیرکه خامش نشاید بدن خیره خیرکه آن را به پایان جز از رنج نیستبه از بر پراگندن گنج نیستز دینار پوشش نیاید نه خوردنه گستردنی روز ننگ و نبردبدو ایمنی باید و خوردنیهمان پوشش و نغز گستردنیهرآنکس که از بد هراسان شوددرم خوار گیرد تن آسان شودز لشکر سخنگوی ده برگزیدکه دانند گفتار دانا شنیدیکی نامه بنبشت با آفرینسخندان چینی چو ار تنگ چینبرفت آن خرد یافته ده سوارنهان پرسخن تا درشهریاربه کسری چو برداشتند آگهیبیاراست ایوان شاهنشهیبفرمود تا پرده برداشتندز درگاهشان شاد بگذاشتندبرفتند هر ده برشهریارابا نامه و هدیه و با نثارجهاندار چون دید بنواختشانز خاقان بپرسید و بنشاختشاننهادند سر پیش او بر زمینبدادند پیغام خاقان چینبه چینی یکی نامهای برحریرفرستاده بنهاد پیش دبیردبیر آن زمان نامه خواندن گرفتهمه انجمن ماند اندر شگفتسر نامه بود از نخست آفرینز دادار بر شهریار زمیندگر سر فرازی و گنج و سپاهسلیح وبزرگی نمودن به شاهسه دیگر سخن آنک فغفور چینمراخواند اندر جهان آفرینمرا داد بیآرزو دخترشنجویند جز رای من لشکرشوزان هدیه کز پیش نزدیک شاهفرستاد وهیتال بستد ز راهبران کینه رفتم من از شهر چاجکه بستانم از غاتفر گنج وتاجبدان گونه رفتم ز گلزریونکه شد لعلگون آب جیحون ز خونچو آگاهی آمد به ماچین و چینبگوینده برخواندیم آفرینز پیروزی شاه ومردانگیخردمندی و شرم و فرزانگیهمه دوستی بودی اندرنهانکه جوییم باشهریار جهانچو آن نامه بشنید و گفتار اویبزرگی ومردی وبازار اویفرستاده راجایگه ساختندستودند بسیار و بنواختندچو خوان ومی آراستی میگسارفرستاده راخواستی شهریارببودند یک ماه نزدیک شاهبه ایوان بزم و به نخچیرگاهیکی بارگه ساخت روزی به دشتز گردسواران هوا تیره گشتهمه مرزبانان زرین کمربلوچی و گیلی به زرین سپرسراسر بدان بارگاه آمدندپرستنده نزدیک شاه آمدندچوسیصدز پیلان زرین ستامببردند وشمشیر زرین نیامدرخشیدن تیغ و ژوپین وخشتتوگویی که زر اندر آهن سرشتبدیبا بیاراسته پشت پیلبدو تخت پیروزه هم رنگ نیلزمین پرخروش وهوا پر ز جوشهمی کر شد مردم تیزگوشفرستادهٔ بردع وهند و رومز هر شهریاری ز آباد بومز دشت سواران نیزه گزاربرفتند یک سر سوی شهریاربه چینی نمود آنک شاهی کراستز خورشید تا پشت ماهی کراستهوا پر شد از جوش گرد سوارزمین پرشد از آلت کار زاربه دشت اندر آورد گه ساختندسواران جنگی همیتاختندبه کوپال و تیغ و بتیر و کمانبگشتند گردنکشان یک زمانهمه دشت ژوپینزن و نیزهداربه یک سو پیاده به یک سو سوارفرستادهگان را ز هر کشوریز هر نامداری و هر مهتریشگفت آمد از لشکر و ساز اویهمان چهره و نام وآواز اویفرستادگان یک به دیگر به رازبگفتند کین شاه گردنفرازهنر جوید وهیچ پیچد عنانبه کردار پیکر نماید سنانهنرگرد نمودی به ما شهریارازو داشتی هر یکی یادگارچو هریک برفتی برشاه خویشسخن داشتی یارهمراه خویشبگفتی که چون شاه نوشینروانبدیده نبینند پیر و جوانسخن هرچ گفتند اندر نهانبگفتند با شهریار جهانبه گنجور فرمود پس شهریارکه آرد به دشت آلت کارزاربیاورد خفتان وخود و زرهبفرمود تا برگشاید گرهگشاده برون کرد زورآزماینبرداشتی جوشن او زجایهمان خود و خفتان و کوپال اوینبرداشتی جز بر و یال اویکمانکش نبودی به لشکر چنوینه ازنامداران چنان جنگجویبه آوردگه رفت چون پیل مستیکی گرزه گاو پیکر به دستبه زیر اندرون با رهٔ گامزنز بالای او خیره شد انجمنخروش آمد و ناله کرنایهم از پشت پیلان جرنگ درایتبیره زنان پیش بردند سنجزمین آمد از سم اسبان به رنجشهنشاه با خود و گبر و سنانچپ و راست گردان و پیچان عنانفرستادگان خواندند آفرینیکایک نهادند سر بر زمینبه ایوان شد از دشت شاه جهانیکایک برفتند با اومهانبفرمود تا پیش او شد دبیرابا موبد موبدان اردشیربه قرطاس برنامهٔ خسروینویسنده بنوشت بر پهلویقلم چون دو رخ را به عنبر بشستسرنامه کرد آفرین از نخستبران دادگر کوسپهر آفریدبلندی وتندی و مهر آفریدهمه بندهگانیم و او پادشاستخرد برتوانایی او گواستنفس جز به فرمان اونشمردپی مور بی او زمین نسپردازو خواستم تا مگر آفرینرساند ز ما سوی خاقان چیننخست آنک گفتی ز هیتالیانکزان گونه بستند بد را میانبه بیداد برخیره خون ریختندبه دام نهاده خود آویختنداگر بد کنش زور دارد چو شیرنباید که باشد به یزدان دلیرچوایشان گرفتند راه پلنگتو پیروز گشتی برایشان به جنگو دیگر که گفتی ز گنج و سپاهز نیروی فغفور و تخت و کلاهکسی کز بزرگی زند داستاننباشد خردمند همداستانتوتخت بزرگی ندیدی نه تاجشگفت آمدت لشکر و مرز چاجچنین باکسی گفت باید که گنجنبیند نه لشکر نه رزم و نه رنجبزرگان گیتی مرا دیدهاندکسان کم ندیدند بشنیدهاندکه دریای چین را ندارم به آبشود کوه از آرام من درشتابسراسر زمین زیر گنج منستکجا آب وخاکست رنج منستسه دیگر کجا دوستی خواستیبه پیوند ما دل بیاراستیهمی بزم جویی مرا نیست رزمنه خرد کسی رزم هرگز به بزمو دیگر که با نامبردار مردنجوید خردمند هرگز نبردبویژه که خود کرده باشد به جنگگه رزم جستن نجوید درنگبسی دیده باشد گه کارزارنخواهد گه رزم آموزگاردل خویش باید که درجنگ سختچنان رام دارد که با تاج و تختتو را یار بادا جهان آفرینبماناد روشن کلاه و نگیننهادند برنامه بر مهر شاهبیاراست آن خسروی تاج و گاهبرسم کیان خلعت آراستندفرستاده را پیش اوخواستندز پیغام هرچش به دل بود نیزبه گفتار بر نامه بفزود نیزبخوبی برفتند ز ایوان شاهستایش کنان برگرفتند راهرسیدند پس پیش خاقان چینسراسر زبانها پر از آفرینجهاندیده خاقان بپردخت جایبیامد برتخت او رهنمایفرستادهگان راهمه پیش خواندز کسری فراوان سخنها براندنخست ازهش و دانش و رای اویز گفتار و دیدار و بالای اودگر گفت چندست با او سپاهازیشان که دارد نگین و کلاهز داد وز بیداد وز کشورشهم از لشکر و گنج وز افسرشفرستاده گویا زبان برگشادهمه دیدها پیش او کرد یادبه خاقان چین گفت کای شهریارتواو را بدین زیردستی مداربدین روزگاری که ما نزد اویببودیم شادان دل و تازه رویبه ایوان رزم و به دشت شکارندیدیم هرگز چنو شهریاربه بالای سروست و هم زور پیلبه بخشندگی همچو دریای نیلچو برگاه باشد سپهر وفاستبه آورد گه هم نهنگ بلاستاگر تیز گردد بغرد چو ابراز آواز او رام گردد هژبروگر میگسارد به آواز نرمهمی دل ستاند به گفتار گرمخجسته سرو شست بر گاه و تختیکی بارور شاخ زیبا درختهمه شهر ایران سپاه ویندپرستندگان کلاه ویندچوسازد به دشت اندرون بارگاهنگنجد همی درجهان آن سپاههمه گرزداران با زیب وفرهمه پیشکاران به زرین کمرز پیل وز بالا و از تخت عاجز اورنگ وز یاره و طوق و تاجکس آیین او رانداند شماربه گیتی جز از دادگر شهریاراگر دشمنش کوه آهن شودبرخشم اوچشم سوزن شودهرآنکس که سیر آید از روزگارشود تیز وبا او کند کارزارچوخاقان چین آن سخنها شنیدبپژمرد وشد چون گل شنبلیددلش زان سخنها بدو نیم شدوز اندیشه مغزش پر از بیم شدپراندیشه بنشست با رایزنچنین گفت با نامدار انجمنکه ای بخردان روی این کارچیستپراندیشه وخسته ز آزار کیستنباید که پیروز گشته به جنگهمه نامها بازگردد به ننگز هرگونهٔ موبدان خواستندچپ و راست گفتند و آراستندچنین گفت خاقان که اینست راهکه مردم فرستیم نزدیک شاهبه اندیشه در کار پیشی کنیمبسازیم با شاه وخویشی کنیمپس پرده ما بسی دخترستکه برتارک بانوان افسرستیکی را به نام شهنشه کنیمز کار وی اندیشه کوته کنیمچو پیوند سازیم با او به خوننباشد کس اورا به بد رهنمونبدو نازش وسرفرازی بودوزو بگذری جنگ و بازی بودردان را پسند آمد این رایشاهبه آواز گفتند کاین است راهز لشکر سه پرمایه را برگزیدکه گویند و دانند پاسخ شنیددرگنج دینار بگشاد و گفتکه گوهر چرا باید اندر نهفتاگر نام راباید و ننگ راوگر بخشش و رزم و آهنگ رایکی هدیهای ساخت کاندر جهانکسی آن ندید از کهان ومهاندبیر جهاندیده را پیش خواندسخن هرچ بودش به دل در براندنخست آفرین کرد برکردگارتوانا ودانا و پروردگارخداوند کیوان و خورشید وماهخداوند پیروزی ودستگاهز بنده نخواهد جز از راستینجوید به داد اندرون کاستیازو باد برشاه ایران درودخداوند شمشیر و کوپال و خودخداوند دانایی وتاج وتختز پیروزگر یافته کام و بختبداند جهاندار خسرونژادخردمند با سنگ و فرهنگ و رادکه مردم به مردم بوند ارجمنداگر چند باشد بزرگ و بلندفرستادگان خردمند منکه بودند نزدیک پیوند منازان بارگه چون بدین بارگاهرسیدند وگفتند چندی ز شاهز داد وخردمندی و بخت اویز تاج و سرافرازی و تخت اویچنان آرزو خاست کز فر توبباشیم در سایهٔ پرتوگرامیتو راز خون دل چیز نیستهنرمند فرزند با دل یکیستیکی پاک دامن که آهستهترفزونتر بدیدار وشایستهتربخواهد ز من گر پسند آیدشهمانا که این سودمند آیدشنباشد جدا مرز ایران ز چینفزاید ز ما درجهان آفرینپس اندر نبشتند چینی حریرببردند با مهر پیش وزیرسه مرد گرانمایه وچربگویگزین کرد خاقان ز خویشان اویبرفتند زان بارگاه بلندبه ایران به نزدیک شاه ارجمندچو بشنید کسری بیاراست تاجنشست از بر خسروی تخت عاجسه مرد گرانمایه و هوشمندرسیدند نزدیک تخت بلندسه بدره ز دینار چون سی هزارببردند و کردند پیشش نثارز زرین و سیمین و دیبای چیندرفشانتر ازآسمان بر زمینفرستادگان را چو بنشاختندبه چینی زبان آفرین ساختندسزاوار ایشان یکی جایگاههمانگه بیاراست دستور شاهبگشت اندرین نیز یک شب سپهرچو برزد سر از کوه تابنده مهرنشست از برتخت پیروز شاهز یاقوت بنهاد بر سر کلاهبفرمود تاموبد و رایزنبرفتند با نامدار انجمنچنین گفت کان نامهٔ برحریربیارند و بنهند پیش دبیرهمه نامداران نشستند گردخرامان بر شاه شد یزدگ
بخش ۶ - داستان درنهادن شطرنج چنین گفت موبد که یک روز شاهبه دیبای رومی بیاراست گاهبیاویخت تاج از بر تخت عاجهمه جای عاج و همه جای تاجهمه کاخ پر موبد و مرزبانز بلخ و ز بامین و ز کرزبانچنین آگهی یافت شاه جهانز گفتار بیدار کارآگهانکه آمد فرستادهٔ شاه هندابا پیل و چتر و سواران سندشتروار بارست با او هزارهمی راه جوید بر شهریارهمانگه چو بشنید بیدار شاهپذیره فرستاد چندی سپاهچو آمد بر شهریار بزرگفرستادهٔ نامدار و سترگبرسم بزرگان نیایش گرفتجهان آفرین را ستایش گرفتگهرکرد بسیار پیشش نثاریکی چتر و ده پیل با گوشواربیاراسته چتر هندی به زربدو بافته چند گونه گهرسر بار بگشاد در بارگاهبیاورد یک سر همه نزد شاهفراوان ببار اندرون سیم و زرچه از مشک و عنبر چه از عود ترز یاقوت والماس وز تیغ هندهمه تیغ هندی سراسر پرندز چیزی که خیزد ز قنوج و رایزده دست و پای آوریده به جایببردند یک سر همه پیش تختنگه کرد سالار خورشید بختز چیزی که برد اندران رای رنجفرستاد کسری سراسر به گنجبیاورد پس نامهای بر پرندنبشته بنوشینروان رای هندیکی تخت شطرنج کرده به رنجتهی کرده از رنج شطرنج گنجبیاورد پیغام هندی ز رایکه تا چرخ باشد تو بادی به جایکسی کو بدانش برد رنج بیشبفرمای تا تخت شطرنج پیشنهند و ز هر گونه رای آورندکه این نغز بازی به جای آورندبدانند هرمهرهای را به نامکه گویند پس خانهٔ او کدامپیاده بدانند و پیل و سپاهرخ واسب و رفتار فرزین و شاهگراین نغز بازی به جای آورنددرین کار پاکیزه رای آورندهمان باژ و ساوی که فرمودشاهبه خوبی فرستم بران بارگاهوگر نامداران ایران گروهازین دانش آیند یک سر ستوهچو با دانش ما ندارند تاونخواهند زین بوم و بر باژ و ساوهمان باژ باید پذیرفت نیزکه دانش به از نامبردار چیزدل و گوش کسری بگوینده دادسخنها برو کرد گوینده یادنهادند شطرنج نزدیک شاهبه مهره درون کرد چندی نگاهز تختش یکی مهره از عاج بودپر از رنگ پیکر دگر ساج بودبپرسید ازو شاه پیروزبختازان پیکر ومهره ومشک وتختچنین داد پاسخ که ای شهریارهمه رسم و راه از در کارزارببینی چویابی به بازیش راهرخ و پیل و آرایش رزمگاهبدو گفت یک هفته ما را زمانببازیم هشتم به روشنروانیکی خرم ایوان بپرداختندفرستاده را پایگه ساختندرد وموبدان نماینده راهبرفتند یک سر به نزدیک شاهنهادند پس تخت شطرنج پیشنگه کرد هریک ز اندازه بیشبجستند و هر گونهای ساختندز هر دست یکبارش انداختندیکی گفت وپرسید و دیگر شنیدنیاورد کس راه بازی پدیدبرفتند یکسر پرآژنگ چهربیامد برشاه بوزرجمهرورا زان سخن نیک ناکام دیدبه آغاز آن رنج فرجام دیدبه کسری چنین گفت کای پادشاجهاندار و بیدار و فرمانروامن این نغز بازی به جای آورمخرد را بدین رهنمای آورمبدو گفت شاه این سخن کارتستکه روشنروان بادی وتندرستکنون رای قنوج گوید که شاهندارد یکی مرد جوینده راهشکست بزرگ است بر موبدانبه در گاه و بر گاه و بر بخردانبیاورد شطرنج بوزرجمهرپراندیشه بنشست و بگشاد چهرهمیجست بازی چپ و دست راستهمیراند تا جای هریک کجاستبه یک روز و یک شب چو بازیش یافتاز ایوان سوی شاه ایران شتافتبدو گفت کای شاه پیروزبختنگه کردم این مهره و مشک و تختبه خوبی همه بازی آمد به جایبه بخت بلند جهان کدخدایفرستادهٔ شاه را پیش خواهکسی را که دارند ما را نگاهشهنشاه باید که بیند نخستیکی رزمگاهست گویی درستز گفتار او شاد شد شهریارورا نیک پی خواند و به روزگاربفرمود تا موبدان و ردانبرفتند با نامور بخردانفرستاده رای را پیش خواندبران نامور پیشگاهش نشاندبدو گفت گوینده بوزرجمهرکه ای موبد رای خورشید چهرازین مهرها رای با توچه گفتکه همواره با توخرد باد جفتچنین داد پاسخ که فرخندهرایچو از پیش او من برفتم ز جایمرا گفت کین مهرهٔ ساج و عاجببر پیش تخت خداوند تاجبگویش که با موبد و رایزنبنه پیش و بنشان یکی انجمنگر این نغز بازی به جای آورندپسندیده و دلربای آورندهمین بدره و برده و باژ و ساوفرستیم چندانک داریم تاوو گر شاه و فرزانگان این به جاینیارند روشن ندارند رایوگر شاه وفرزانگان این بجاینیارند روشن ندارند راینباید که خواهد ز ما باژ و گنجدریغ آیدش جان دانا به رنجچو بیند دل و رای باریک مافزونتر فرستد به نزدیک مابرتخت آن شاه بیداربختبیاورد و بنهاد شطرنج وتختچنین گفت با موبدان و ردانکهای نامور پاک دل بخردانهمه گوش دارید گفتار اویهم آن را هشیار سالار اویبیاراست دانا یکی رزمگاهبه قلب اندرون ساخته جای شاهچپ و راست صف برکشیده سوارپیاده به پیش اندرون نیزه دارهشیوار دستور در پیش شاهبه رزم اندرونش نماینده راهمبارز که اسب افگند بر دو رویبه دست چپش پیل پرخاشجویوزو برتر اسبان جنگی به پایبدان تاکه آید به بالای رایچو بوزرجمهر آن سپه را براندهمه انجمن درشگفتی بماندغمی شد فرستادهٔ هند سختبماند اندر آن کار هشیار بختشگفت اندرو مرد جادو بمانددلش را به اندیشه اندر نشاندکه این تخت شطرنج هرگز ندیدنه از کاردانان هندی شنیدچگونه فراز آمدش رای اینبه گیتی نگیرد کسی جای اینچنان گشت کسری ز بوزرجمهرکه گفتی بدوبخت بنمود چهریکی جام فرمود پس شهریارکه کردند پرگوهر شاهواریکی بدره دینار واسبی به زینبدو داد و کردش بسی آفرینبشد مرد دانا به آرام خویشیکی تخت و پرگار بنهاد پیشبه شطرنج و اندیشهٔ هندواننگه کرد و بفزود رنج روانخرد بادل روشن انباز کردبه اندیشه بنهاد برتخت نرددومهره بفرمود کردن ز عاجهمه پیکر عاج همرنگ ساجیکی رزمگه ساخت شطرنج واردو رویه برآراسته کارزاردولشکر ببخشید بر هشت بهرهمه رزمجویان گیرنده شهرزمین وار لشکر گهی چارسویدوشاه گرانمایه و نیک خویکم و بیش دارند هر دو به همیکی از دگر برنگیرد ستمبه فرمان ایشان سپاه از دو رویبه تندی بیاراسته جنگجوییکی را چوتنها بگیرد دو تنز لشکر برین یک تن آید شکنبه هرجای پیش وپس اندر سپاهگرازان دو شاه اندران رزمگاههمی این بران آن برین برگذشتگهی رزم کوه و گهی رزم دشتبرین گونه تا بر که بودی شکنشدندی دو شاه و سپاه انجمنبدین سان که گفتم بیاراست نردبرشاه شد یک به یک یاد کردوزان رفتن شاه برترمنشهمانش ستایش همان سرزنشز نیروی و فرمان و جنگ سپاهبگسترد و بنمود یک یک شاهدل شاه ایران ازو خیره ماندخرد را باندیشه اندر نشاندهمیگفت کای مرد روشنروانجوان بادی و روزگارت جوانبفرمود تا ساروان دو هزاربیارد شتر تا در شهریارز باری که خیزد ز روم و ز چینز هیتال و مکران و ایران زمینز گنج شهنشاه کردند باربشد کاروان از در شهریارچوشد بارهای شتر ساختهدل شاه زان کار پرداختهفرستادهٔ رای را پیش خواندز دانش فراوان سخنها براندیکی نامه بنوشت نزدیک اویپر از دانش و رامش و رنگ و بویسر نامه کرد آفرین بزرگبه یزدان پناهش ز دیو سترگدگر گفت کای نامور شاه هندز دریای قنوج تا پیش سندرسیداین فرستادهٔ رایزنابا چتر و پیلان بدین انجمنهمان تخت شطرنج و پیغام رایشنیدیم و پیغامش امد بجایز دانای هندی زمان خواستیمبه دانش روان را بیاراستیمبسی رای زد موبد پاکرایپژوهید وآورد بازی به جایکنون آمد این موبد هوشمندبه قنوج نزدیک رای بلندشتروار بار گران دو هزارپسندیده بار از در شهریارنهادیم برجای شطرنج نردکنون تا به بازی که آرد نبردبرهمن فر وان بود پاکرایکه این بازی آرد به دانش به جایز چیزی که دید این فرستاده رنجفرستد همه رای هندی به گنجورای دون کجا رای با راهنمایبکوشند بازی نیاید به جایشتروار باید که هم زین شماربه پیمان کند رای قنوج بارکند بار همراه با بار ماچنینست پیمان و بازار ماچوخورشید رخشنده شد بر سپهربرفت از در شاه بوزرجمهرچو آمد ز ایران به نزدیک رایبرهمن بشادی و را رهنمایابا بار با نامه وتخت نرددلش پر ز بازار ننگ ونبردچو آمد به نزدیکی تخت اویبدید آن سر و افسر و بخت اویفراوانش بستود بر پهلویبدو داد پس نامهٔ خسرویز شطرنج وز راه وز رنج رایبگفت آنچه آمد یکایک به جایپیام شهنشاه با او بگفترخ رای هندی چوگل برشگفتبگفت آن کجا دید پاینده مردچنان هم سراسر بیاورد نردز بازی و از مهره و رای شاهوزان موبدان نماینده راهبه نامه دورن آنچه کردست یادبخواند بداند نپیچد ز دادز گفتار اوشد رخ شاه زردچو بشنید گفتار شطرنج و نردبیامد یکی نامور کدخدایفرستاده را داد شایستهجاییکی خرم ایوان بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندزمان خواست پس نامور هفت روزبرفت آنک بودند دانش فروزبه کشور ز پیران شایسته مردیکی انجمن کرد و بنهاد نردبه یک هفته آنکس که بد تیزویرازان نامداران برنا و پیرهمیبازجستند بازی نردبه رشک و برای وبه ننگ و نبردبهشتم چنین گفت موبد به رایکه این را نداند کسی سر زپایمگر با روان یار گردد خردکزین مهره بازی برون آوردبیامد نهم روز بوزرجمهرپر از آرزو دل پرآژنگ چهرکه کسری نفرمود ما را درنگنباید که گردد دل شاه تنگبشد موبدان را ازان دل دژمروان پر زغم ابروان پر زخمبزرگان دانا به یک سو شدندبه نادانی خویش خستو شدندچو آن دید بنشست بوزرجمهرهمه موبدان برگشادند چهربگسترد پیش اندرون تخت نردهمه گردش مهرها یاد کردسپهدار بنمود و جنگ سپاههم آرایش رزم و فرمان شاهازو خیره شد رای با رایزنز کشور بسی نامدار انجمنهمه مهتران آفرین خواندندورا موبد پاک دین خواندندز هر دانشی زو بپرسید رایهمه پاسخ آمد یکایک به جایخروشی برآمد ز دانندگانز دانش پژوهان وخوانندگانکه اینت سخنگوی داننده مردنه از بهر شطرنج و بازی نردبیاورد زان پس شتر دو هزارهمه گنج قنوح کردند بارز عود و ز عنبر ز کافور و زرهمه جامه وجام پیکر گهرابا باژ یکساله از پیشگاهفرستاد یک سر به درگاه شاهیکی افسری خواست از گنج رایهمان جامهٔ زر ز سر تا به پایبدو داد وچند آفرین کرد نیزبیارانش بخشید بسیار چیزشتر دو ازار آنک از پیش بردابا باژ و هدیه مر او را سپردیکی کاروان بد که کس پیش ازاننراند و نبد خواسته بیش ازانبیامد ز قنوج بوزرجمهربرافراخته سر بگردان سپهردلی شاد با نامه شاه هندنبشته به هندی خطی بر پرندکه رای و بزرگان گوایی دهندنه از بیم کزنیک رایی دهندکه چون شاه نوشینروان کس ندیدنه از موبد سالخورده شنیدنه کس دانشی تر ز دستور اویز دانش سپهرست گنجور اویفرستاده شد باژ یک ساله پیشاگر بیش باید فرستیم بیشز باژی که پیمان نهادیم نیزفرستاده شد هرچ بایست چیزچو آگاهی آمد ز دانا به شاهکه با کام و با خوبی آمد ز راهازان آگهی شاد شد شهریاربفرمود تاهرک بد نامدارز شهر و ز لشکر خبیره شدندهمه نامداران پذیره شدندبه شهر اندر آمد چنان ارجمندبه پیروزی شهریار بلندبه ایوان چو آمد به نزدیک تختبرو شهریار آفرین کرد سختببر در گرفتش جهاندار شاهبپرسیدش از رای وز رنج راهبگفت آنک جا رفت بوزرجمهرازان بخت بیدار و مهر سپهرپس آن نامه رای پیروزبختبیاورد و بنهاد در پیش تختبفرمود تا یزدگرد دبیربیامد بر شاه دانشپذیرچو آن نامه رای هندی بخواندیکی انجمن درشگفتی بماندهم از دانش و رای بوزرجمهرازان بخت سالار خورشید چهرچنین گفت کسری که یزدان سپاسکه هستم خردمند و نیکیشناسمهان تاج وتخت مرا بندهانددل وجان به مهر من آگندهاندشگفتیتر از کار بوزرجمهرکه دانش بدو داد چندین سپهرسپاس از خداوند خورشید وماهکزویست پیروزی و دستگاهبرین داستان برسخن ساختمبه طلخند و شطرنج پرداختم