بخش ۷ - داستان طلخند و گوچنین گفت شاهوی بیداردلکه ای پیر دانای و بسیار دلایا مرد فرزانه و تیز ویرز شاهوی پیر این سخن یادگیرکه درهند مردی سرافراز بودکه با لشکر و خیل و با ساز بودخنیده بهر جای جمهور نامبه مردی بهر جای گسترده گامچنان پادشا گشته برهندوانخردمند و بیدار و روشنروانورا بود کشمیر تا مرز چینبرو خواندندی به داد آفرینبه مردی جهانی گرفته بدستورا سندلی بود جای نشستهمیدون بدش تاج و گنج و سپاههمیدون نگین وهمیدون کلاههنرمند جمهور فرهنگ جویسرافراز با دانش و آبرویبدو شادمان زیردستان اویچه شهری چه از در پرستان اویزنی بود هم گوهرش هوشمندهنرمند و با دانش و بیگزندپسر زاد زان شاه نیکو یکیکه پیدا نبود از پدر اندکیپدر چون بدید آن جهاندار نوهم اندر زمان نام کردند گوبرین برنیامد بسی روزگارکه بیمار شد ناگهان شهریاربه کدبانو اندرز کرد و به مردجهانی پر از دادگو را سپردز خردی نشایست گو بخت رانه تاج و کمر بستن و تخت راسران راهمه سر پر از گرد بودز جمهورشان دل پر از درد بودز بخشیدن و خوردن و داد اویجهان بود یک سر پر از یاد اویسپاهی و شهری همه انجمنزن و کودک و مرد شد رای زنکه این خرد کودک نداند سپاهنه داد و نه خشم و نه تخت و کلاههمه پادشاهی شود پرگزنداگر شهریاری نباشد بلندبه دنبر برادر بد آن شاه راخردمند وشایستهٔ گاه راکجا نام آن نامور مای بودبه دنبر نشسته دلارای بودجهاندیدگان یک به یک شاهجویز سندل به دنبر نهادند رویبزرگان کشمیر تا مرز چینبه شاهی بدو خواندند آفرینز دنبر بیامد سرافراز مایبه تخت کیان اندر آورد پایهمان تاج جمهور بر سر نهادبداد و ببخشش در اندر گشادچو با سازشد مام گو را بخواستبپرورد و با جان همیداشت راستپری چهره آبستن آمد ز مایپسر زاد ازین نامور کدخدایورا پادشا نام طلخند کردروان را پر از مهر فرزند کرددوساله شد این خرد و گو هفت سالدلاور گوی بود با فر و یالپس از چند گه مای بیمار شددل زن برو پر ز تیمار شددوهفته برآمد به زاری بمردبرفت وجهان دیگری را سپردهمه سندلی زار و گریان شدندز درد دل مای بریان شدندنشستند یک ماه باسوگ شاهسرماه یک سر بیامد سپاههمه نامداران وگردان شهرهرآنکس که او را خرد بود بهرسخن رفت هرگونه بر انجمنچنین گفت فرزانهای رایزنکه این زن که از تخم جمهور بودهمیشه ز کردار بد دور بودهمه راستی خواستی نزد شوینبود ایچ تابود جز دادجوینژادیست این ساخته داد راهمه راستی را و بنیاد راهمان به که این زن بود شهریارکه او ماند زین مهتران یادگارزگفتار او رام گشت انجمنفرستاده شد نزد آن پاک تنکه تخت دو فرزند را خود بگیرفزاینده کاریست این ناگزیرچوفرزند گردد سزاوار گاهبدو ده بزرگی و گنج و سپاهازان پس هم آموزگارش تو باشدلارام و دستور و رایش تو باشبه گفتار ایشان زن نیک بختبیفراخت تاج و بیاراست تختفزونی وخوبی وفرهنگ ودادهمه پادشاهی بدو گشت شاددوموبد گزین کرد پاکیزهرایهنرمند و گیتی سپرده به پایبدیشان سپرد آن دو فرزند رادو مهتر نژاد خردمند رانبودند ز ایشان جدا یک زمانبدیدار ایشان شده شادمانچو نیرو گرفتند و دانا شدندبهر دانشی بر توانا شدندزمان تا زمان یک ز دیگر جداشدندی برمادر پارساکه ازماکدامست شایستهتربه دل برتر و نیز بایستهترچنین گفت مادر به هر دو پسرکه تا از شما باکه یابم هنرخردمندی ورای و پرهیز و دینزبان چرب و گوینده و بفرینچودارید هر دو ز شاهی نژادخرد باید و شرم و پرهیز ودادچوتنها شدی سوی مادر یکیچنین هم سخن راندی اندکیکه از ما دو فرزند کشور کراستبه شاهی و این تخت و افسرکراستبدو مام گفتی که تخت آن تستهنرمندی و رای و بخت آن تستبه دیگر پسرهم ازینسان سخنهمیراندی تا سخن شد کهندل هرد وان شاد کردی به تختبه گنج وسپاه وبنام و به بخترسیدند هر دو به مردی به جایبدآموز شد هر دو را رهنمایزرشک اوفتادند هردو به رنجبرآشوفتند ازپی تاج وگنجهمه شهرزایشان بدونیم گشتدل نیک مردان پرازبیم گشتزگفت بدآموز جوشان شدندبه نزدیک مادرخروشان شدندبگفتند کزماکه زیباترستکه برنیک وبد برشکیباترستچنین پاسخ آورد فرزانه زنکه باموبدی یکدل ورای زنشمارابباید نشستن نخستبرام وباکام فرجام جستازان پس خنیده بزرگان شهرهرآنکس که اودارد از رای بهریکایک بگوییم با رهنموننه خوبست گرمی به کاراندرونکسی کو بجوید همی تاج وگاهخردباید ورای وگنج وسپاهچو بیدادگر پادشاهی کندجهان پر ز گرم وتباهی کندبه مادر چنین گفت پرمایه گوکزین پرسش اندر زمانه مرواگر کشور ازمن نگیرد فروغبه کژی مکن هیچ رای دروغبه طلخند بسپار گنج وسپاهمن او را یکی کهترم نیکخواهوگر من به سال وخرد مهترمهم از پشت جمهور کنداورمبدو گوی تا از پی تاج و تختنگیرد به بیدانشی کارسختبدو گفت مادر که تندی مکنبراندیشه باید که رانی سخنهرآنکس که برتخت شاهی نشستمیان بسته باید گشاده دو دستنگه داشتن جان پاک از بدیبدانش سپردن ره بخردیهم از دشمن آژیر بودن به جنگنگه داشتن بهرهٔ نام و ننگز داد و ز بیداد شهر و سپاهبپرسد خداوند خورشید و ماهاگر پشه از شاه یابد ستمروانش به دوزخ بماند دژمجهان از شب تیره تاریکتردلی باید ازموی باریکترکه از بد کند جان و تن را رهابداند که کژی نیارد بهاچو بر سرنهد تاج بر تخت دادجهانی ازان داد باشند شادسرانجام بستر ز خشتست وخاکوگر سوخته گردد اندر مغاکازین دودمان شاه جمهور بودکه رایش ز کردار بد دور بودنه هنگام بد مردن او را بمردجهان را به کهتر برادر سپردزد نبر بیامد سرافراز مایجوان بود و بینا دل وپاک رایهمه سندلی پیش اوآمدندپر از خون دل و شاه جو آمدندبیامد به تخت مهی برنشستمیان تنگ بسته گشاده دو دستمرا خواست انباز گشتیم وجفتبدان تا نماند سخن درنهفتاگر زانک مهتر برادر توییبه هوش وخرد نیز برتر توییهمان کن که جان را نداری به رنجز بهر سرافرازی و تاج وگنجیکی ازشما گرکنم من گزیندل دیگری گردد از من بکینمریزید خون از پی تاج وگنجکه برکس نماند سرای سپنجز مادر چو بشنید طلخند پندنیامدش گفتار او سودمندبمارد چنین گفت کز مهتریهمی از پی گو کنی داوریبه سال ار برادر ز من مهترستنه هرکس که او مهتر او بهترستبدین لشکر من فروان کسستکه همسال او به آسمان کرکسستکه هرگز نجویند گاه وسپاهنه تخت و نه افسر نه گنج و کلاهپدر گر به روز جوانی بمردنه تخت بزرگی کسی راسپرددلت جفت بینم همی سوی گوبرآنی که او را کنی پیشرومن ازگل برین گونه مردم کنممبادا که نام پدر گم کنمیکی مادرش سخت سوگند خوردکه بیزارم از گنبد لاژورداگرهرگز این آرزو خواستمز یزدان وبردل بیاراستممبر زین سن جز به نیکی گمانمشو تیز باگردش آسمانکه آن راکه خواهد دهد نیکوینگر جز به یزدان به کس نگرویمن انداختم هرچ آمد ز پنداگر نیست پند منت سودمندنگر تاچه بهتر ز کارآن کنیدوزین پند من توشهٔ جان کنیدوزان پس همه بخردان را بخواندهمه پندها پیش ایشان براندکلید درگنج دو پادشاکه بودند بادانش و پارسابیاورد وکرد آشکارا نهانبه پیش جهاندیدگان ومهانسراسر بر ایشان ببخشید راستهمه کام آن هر دو فرزند خواستچنین گفت زان پس به طلخند گوکه ای نیک دل نامور یار نوشنیدم که جمهور چندی ز مایسرافرازتر بد به سال و برایپدرت آن گرانمایه نیکخوینکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوینه ننگ آمدش هرگز از کهترینجست ایچ بر مهتران مهترینگر تا پسندد چنین دادگرکه من پیش کهتر ببندم کمرنگفت مادر سخن جز به دادتو را دل چرا شد ز بیداد شادز لشکر بخوانیم چندی مهانخردمند و برگشته گرد جهانز فرزانگان چون سخن بشنویمبرای و به گفتارشان بگرویمز ایوان مادر بدین گفتوگویبرفتند ودلشان پر از جستوجویبرین برنهادند هر دو جوانکزان پس ز گردان وز پهلوانز دانا وپاکان سخن بشنویمبران سان که باشد بدان بگرویمکز ایشان همی دانش آموختیمبه فرهنگ دلها برافروختیمبیامد دو فرزانه رهنمایمیانشان همیرفت هر گونه رایهمیخواست فرزانه گو که گوبود شاه درسندلی پیشروهم آنکس که استاد طلخند بودبه فرزانگی هم خردمند بودهمی این بران بر زد وآن برینچنین تا دو مهتر گرفتند کیننهاده بدند اندر ایوان دو تختنشسته به تخت آن دو پیروز بختدلاور دو فرزانه بردست راستهمی هریکی ازجهان بهرخواستگرانمایگان را همه خواندندبایوان چپ و راست بنشاندندزبان برگشادند فرزانگانکه ای سرفرازان ومردانگانازین نامداران فرخنژادکه دارید رسم پدرشان به یادکه خواهید برخویشتن پادشاکه دانید زین دوجوان پارسافروماندند اندران موبدانبزرگان و بیدار دل بخرداننشسته همی دوجوان بر دو تختبگفت دو فرزانه نیکبختبدانست شهری و هم لشکریکزان کارجنگ آید و داوریهمه پادشاهی شود بر دو نیمخردمند ماند به رنج وبه بیمیکی ز انجمن سر برآورد راستبه آوا سخن گفت و برپای خاستکه ما از دو دستور دو شهریارچه یاریم گفتن که آید به کاربسازیم فردا یکی انجمنبگوییم با یکدگر تن به تنوزان پس فرستیم یک یک پیاممگر شهریاران بیابند کامبرفتند ز ایوان ژکان و دژملبان پر ز باد و روان پر ز غمبگفتند کین کار با رنج گشتز دست جهاندیده اندر گذشتبرادر ندیدیم هرگز دو شاهدو دستور بدخواه در پیشگاهببودند یک شب پرآژنگ چهربدانگه که برزد سر از کوه مهربرفتند یک سر بزرگان شهرهرآنکس که شان بود زان کار بهرپر آواز شد سندلی چار سویسخن رفت هرگونه بیآرزوییکی راز ز گردان بگو بود راییکی سوی طلخند بد رهنمایزبانها ز گفتارشان شد ستوهنگشتند همرای و با هم گروهپراگنده گشت آن بزرگ انجمنسپاهی وشهری همه تن به تنیکی سوی طلخند پیغام کردزبان را زگو پر ز دشنام کرددگر سوی گر رفت با گرز و تیغکه از شاه جان را ندارم دریغپرآشوب شد کشور سندلیبدان نیکخواهی و آن یک دلیخردمند گوید که در یک سرایچوفرمان دوگردد نماند به جایپس آگاهی آمد به طلخند و گوکه هر بر زنی بایکی پیشروهمه شهر ویران کنند از هوانباید که دارند شاهان رواببودند زان آگهی پر هراسهمیداشتندی شب و روز پاسچنان بد که روزی دو شاه جوانبرفتند بیلشکر و پهلوانزبان برگشادند یک با دگرپرآژنگ روی و پراز جنگ سربه طلخند گفت ای برادر مکنکز اندازه بگذشت ما را سخنبتا روی بر خیره چیزی مجویکه فرزانگان آن نبینند رویشنیدی که جمهور تا زنده بودبرادر ورا چون یکی بنده بودبمرد او و من ماندم خوار و خردیکی خرد را گاه نتوان سپردجهان پر ز خوبی بد از رای اوینیارست جستن کسی جای اویبرادر ورا همچو جان بود و تنبشاهی ورا خواندند انجمناگر بودمی من سزاوار گاهنکردی به مای اندرون کس نگاهبر آیین شاهان گیتی رویمز فرزانگان نیک و بد بشنویممن ازتو به سال وخرد مهترمتوگویی که من کهترم بهترممکن ناسزا تخت شاهی مجویمکن روی کشور پر از گفتوگویچنین پاسخ آورد طلخند پسبه افسون بزرگی نجستست کسمن این تاج و تخت از پدر یافتمز تخمی که او کشت بریافتمهمه پادشاهی و گنج و سپاهازین پس به شمشیر دارم نگاهز جمهور وز مای چندین مگویاگر آمنی تخت را رزم جویسرانشان پر از جنگ باز آمدندبه شهر اندرون رزمساز آمدندسپاهی وشهری همه جنگجویبدرگاه شاهان نهادند رویگروهی به طلخند کردند رایدگر را بگو بود دل رهنمایبرآمد خروش از در هر دو شاهیکی را نبود اندر آن شهر راهنخستین بیاراست طلخند جنگنبودش به جنگ دلیران درنگسرگنجهای پدر بر گشادسپه راهمه ترگ وجوشن بدادهمه شهر یکسر پر از بیم شددل مرد بخرد بدو نیم شدکه تا چون بود گردش آسمانکرا برکشد زین دومهتر زمانهمه کشور آگاه شد زین دو شاهدمادم بیامد زهر سو سپاهبپوشید طلخند جوشن نخستبه خون ریختن چنگها را بشستبیاورد گو نیز خفتان وخودهمیداد جان پدر را درودبدان تندی ازجای برخاستندهمی پشت پیلان بیاراستندنهادند برکوهه پیل زینتوگفتی همی راه جوید زمینهمه دشت پر زنگ وهندی درایهمه گوش پر ناله کرنایبه لشکر گه آمد دوشاه جوانهمه بهر بیشی نهاده روانسپهر اندران رزمگه خیره شدز گرد سپه چشمها تیره شدبر آمد خروشیدن گاو دمز دو رویه آواز رویینه خمبیاراست با میمنه میسرهتو گفتی زمین کوه شد یکسرهدولشکر کشیدند صف بر دو میلدو شاه سرافراز بر پشت پیلدرفشی درفشان به سر بر به پاییکی پیکرش ببر و دیگر همایپیاده به پیش اندرون نیزهدارسپردار و شایستهٔ کار زارنگه کرد گو اندران دشت جنگهوا دید چون پشت جنگی پلنگهمه کام خاک وهمه دشت خونبگرد اندرون نیزه بد رهنمونبه طلخند هرچند جانش بسوختز خشم او دو چشم خرد رابدوختگزین کرد مردی سخنگوی گوکزان مهتران او بدی پیشروکه رو پیش طلخند و او را بگویکه بیداد جنگ برادر مجویکه هر خون که باشد برین ریختهتو باشی بدان گیتی آویختهیکی گوش بگشای بر پندگوبه گفتار بدگوی غره مشونباید که از ما بدین کارزارنکوهش بود در جهان یادگارکه این کشور هند ویران شودکنام پلنگان و شیران شودبپرهیز ازین جنگ و آویختنبه بیداد بر خیره خون ریختندل من بدین آشتی شاد کنز فام خرد گردن آزاد کنازین مرز تا پیش دریای چینتو راباد چندانک خواهی زمینهمه مهر با جان برابر کنیمتو را بر سرخویش افسر کنیمببخشیم شاهی به کردار گنجکه این تخت و افسر نیرزد به رنجوگر چند بیداد جویی همهپراگندن گرد کرده رمهبدین گیتی اندر نکوهش بودهمین رابدان سر پژوهش بودمکن ای برادر به بیداد رایکه بیداد را نیست با داد پایفرستاده چون پیش طلخند شدبه پیغام شاه از در پند شدچنین داد پاسخ که او را بگویکه درجنگ چندین بهانه مجویبرادر نخوانم تو را من نه دوستنه مغز تو از دودهٔ ما نه پوستهمه پادشاهی تو ویران کنیچوآهنگ جنگ دلیران کنیهمه بدسگالان به نزد تواندبه بهرام روز اورمزد تواندگنهکار هم پیش یزدان توییکه بد نام و بد گوهر و بد خوییز خونی که ریزند زین پس به کینتو باشی به نفرین و من به آفرینو دیگر که گفتی ببخشیم تاجهم این مرزبانی و این تخت عاجهر آنگه که تو شهریاری کنیمرا مرز بخشی و یاری کنینخواهم که جان باشد اندر تنموگر چشم برتاج شاه افگنمکنون جنگ را بر کشیدم ردههوا شد چو دیبا به زر آژدهز تیر و ز ژوپین و نوک سناننداند کنون گورکیب ازعنانبرآورد گه بر سرافشان کنمهمه لشکرش را خروشان کنمبران سان سپاه اندر آرم به جنگکه سیرآید ازجنگ جنگی پلنگبیارند گو را کنون بسته دستسپاهش ببینند هر سو شکستکه ازبندگان نیز با شهریارنپوشد کسی جوشن کارزارچو پاسخ شنید آن خردمند مردبیامد همه یک به یک یاد کردغمی شد دل گوچو پاسخ شنیدکه طلخند را رای پاسخ ندیدپر اندیشه فرزانه را پیش خواندز پاسخ فراوان سخنها براندبدو گفت کای مرد فرهنگ جوییکی چارهٔ کار با من بگویهمه دشت خونست و بی تن سرستروان را گذر بر جهانداورستنباید کزین جنگ فرجام کاربه ما بازماند بد روزگاربدو گفت فرزانه کای شهریارنباید تو را پندآموزگارگر از من همی بازجویی سخنبه جنگ برادر درشتی مکنفرستادهای تیز نزدیک اویسرافراز با دانش و نرم گویبباید فرستاد و دادن پیامبگردد مگر او ازین جنگ رامبدو ده همه گنج نابرده رنجتو جان برادر گزین کن ز گنجچو باشد تو را تاج و انگشتریبه دینار با او مکن داورینگه کردم از گردش آسمانبدین زودی او را سرآید زمانز گردنده هفت اختر اندر سپهریکی را ندیدم بدو رای ومهرتبه گردد او هم بدین دشت جنگنباید گرفتن خود این کار تنگمگر مهر شاهی و تخت و کلاهبدان تات بد دل نخواند سپاهدگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنجبده تا نباشد روانش به رنجتو گر شهریاری و نیکاختریبه کار سپهری تواناتریز فرزانه بشنید شاه این سخندگر باره رای نوافگند بنز درد برادر پر از آب رویگزین کرد نیک اختری چربگویبدوگفت گو پیش طلخند شوبگویش که پر درد و رنجست گوازین گردش رزم و این کارزارهمیخواهد از داور کردگارکه گرداند اندر دلت هوش ومهربه تابی ز جنگ برادر توچهربه فرزانهای کو به نزدیک تستفروزندهٔ جان تاریک تستبپرس از شمار ده و دو و هفتکه چون خواهد این کار بیداد رفتاگر چند تندی و کنداوریهم از گردش چرخ برنگذریهمه گرد بر گرد ما دشمنستجهانی پر از مردم ریمنستهمان شاه کشمیر وفغفور چینکه تنگست از ایشان به ما بر زمیننکوهیده باشیم ازین هر دو رویهم از نامداران پرخاشجویکه گویند کز بهر تخت وکلاهچرا ساخت طلخند و گو رزمگاهبه گوهر مگر هم نژاده نیندهمان از گهر پاکزاده نیندز لشکر گر آیی به نزدیک مندرفشان کنی جان تاریک منز دینار و دیبا و از اسب و گنجببخشم نمانم که مانی به رنجهم از دست من کشور و مهر و تاجبیابی همان یاره و تخت عاجزمهر برادر تو را ننگ نیستمگر آرزویت جز از جنگ نیستاگر پند من سر به سر نشنویبه فرجام زین بد پشیمان شویفرستاده آمد چو باد دمانبه نزدیک طلخند تیره روانبگفت آنچ بشنید و بفزود نیزز شاهی و ز گنج و دینار و چیزچو بشنید طلخند گفتار اویخردمندی و رای و دیدار اویازان کآسمان را دگر بود رازبگفت برادر نیامد فرازچنین داد پاسخ که گو رابگویکه هرگز مبادی جزا ز چاره جویبریده زوانت بشمشیر بدتنت سوخته ز آتش هیربدشنیدم همه خام گفتار تونبینم جزا ز چاره بازار توچگونه دهی گنج و شاهی بمنتوخود کیستی زین بزرگ انجمنتوانایی و گنج و شاهی مراستز خورشید تا آب و ماهی مراستهمانا زمانت فراز آمدستکت اندیشههای دراز آمدستسپاه ایستاده چنین بر دومیلز آورد مردان و پیکار پیلبیارای لشکر فراز آر جنگبه رزم آمدی چیست رای درنگچنان بینی اکنون ز من دستبردکه روزت ستاره بباید شمردندانی جز افسون و بند و فریبچودیدی که آمد بپیشت نشیبازاندیشهای دور و ز تاج و تختنخواند تو را دانشی نیکبختفرستاده آمد سری پر ز بادهمه پاسخ پادشا کرد یادچنین تا شب تیره بنمود رویفرستاده آمد همی زین بدویفرود آمدند اندران رزمگاهیکی کنده کندند پیش سپاهطلایه همیگشت بر گرد دشتبدین گونه تارامش اندر گذشتچوبرزد سر از برج شیرآفتابزمین شد بکردار دریای آبیکی چادر آورد خورشید زردبگسترد برکشور لاژوردبرآمد خروشیدن کرنایهم آواز کوس از دو پرده سرایدرفش دو شاه نوآمد به دیدسپه میمنه میسره برکشیددو شاه سرافراز در قلبگاهدو دستور فرزانه درپیش شاهبه فرزانهٔ خویش فرمود گوکه گوید به آواز با پیشروکه بر پای دارید یکسر درفشکشیده همه تیغهای بنفشیکی ازیلان پیش منهید پاینباید که جنبد پیاده ز جایکه هرکس تندی کند روز جنگنباشد خردمند یا مرد سنگببینم که طلخند با این سپاهچگونه خرامد به آوردگاهنباشد جز از رای یزدان پاکز رخشنده خورشید تا تیره خاکز پند آزمودیم وز مهر چندنبود ایچ ازین پندها سودمندگر ایدون که پیروز گردد سپاهمرا بردهد گردش هور و ماهمریزید خون از پی خواستهکه یابید خود گنج آراستهوگر نامداری بود زین سپاهکه اسب افگند تیز برقلبگاهچو طلخند را یابد اندر نبردنباید که بر وی فشانند گردنیایش کنان پیش پیل ژیانبباید شدن تنگ بسته میانخروشی برآمد که فرمان کنیمز رای توآرایش جان کنیموزان روی طلخند پیش سپاهچنین گفت با پاسبانان گاهگر ایدون که باشیم پیروزگردهد گردش اختر نیک برهمه تیغها کینه رابر کشیمبه یزدان پناهیم و دم در کشیمچو یابید گو را نبایدش کشتنه با اوسخن نیز گفتن درشتبگیریدش از پشت آن پیل مستبه پیش من آرید بسته دو دستهمانگه خروشیدن کرنایبرآمد زدهلیز پردهسرایهمه کوه و دریا پر آواز گشتتوگفتی سپهر روان بازگشتز بس نعره و چاک چاک تبرندانست کس پای گیتی ز سرز رخشنده پیکان و پر عقابهمی دامن اندر کشید آفتابزمین شد به کردار دریای خوندر ودشت بد زیرخون اندروندو پیل ژیان شاهزاده دو شاهبراندند هر دو ز قلب سپاهبرآمد خروشی ز طلخند وگوکه از باد ژوپین من دور شوبه جنگ برادر مکن دست پیشنگه دار ز آواز من جای خویشهمی این بدان گفت وآن هم بدینچودریای خون شد سراسر زمینیلانی که بودند خنجر گزاربگشتند پیرامن کارزارز زخم دوشاه آن دو پرخاشجویهمی خون و مغز اندر آمد به جویبرین گونه تا خور ز گنبد بگشتوز اندازه آویزش اندرگذشتخروش آمد از دشت و آواز گوکه ای جنگسازان و گردان نوهرآنکس که خواهد زما زینهارمدارید ازو کینه در کارزداربدان تا برادر بترسد ز جنگچوتنها بماند نسازد درنگبسی خواستند از یلان زینهاربسی کشته شد در دم کار زارچو طلخند بر پیل تنها بماندگو او را به آواز چندی بخواندکه رو ای برادر به ایوان خویشنگه کن به ایوان و دیوان خویشنیابی همانا بسی زنده تناز آن تیغزن نامدار انجمنهمه خوب کاری ز یزدان شاسوزو دار تا زنده باشی سپاسکه زنده برفتی توازپیش جنگنه هنگام رایست و روز درنگچوبشنید طلخند آواز اویشد از ننگ پیچان و پر آب رویبه مرغ آمد از دشت آوردگاهفراز آمدندش زهر سو سپاهدر گنج بگشاد و روزی بدادسپاهش شد آباد و با کام وشادسزاوار خلعت هر آنکس که دیدبیاراست او را چنانچون سزیدبه دینار چون لشکر آباد گشتدل جنگجوی از غم آزادگشتپیامی فرستاد نزدیک گوکه ای تخت را چون بپالیز خوبرآنی که از من شدی بیگزنددلت را به زنار افسون مبندبه آتش شوی ناگهان سوختهروان آژده چشمها دوختهچو بشنید گو آن پیام درشتدلش راز مهر برادر بشستدلش زان سخن گشت اندوهگینبه فرزانه گفت این شگفتی ببینبدوگفت فرزانه کای شهریارتویی از پدر تخت را یادگارز دانش پژوهان تو داناتریهم از تاجداران تواناتری
بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه نگه کن که شادان برزین چه گفتبدانگه که بگشاد راز ازنهفتبدرگه شهنشاه نوشین روانکه نامش بماناد تا جاودانزهردانشی موبدی خواستیکه درگه بدیشان بیاراستیپزشک سخنگوی وکنداورانبزرگان وکارآزموده سرانابرهردری نامور مهتریکجا هرسری رابدی افسریپزشک سراینده برزوی بودبنیرو رسیده سخنگوی بودزهردانشی داشتی بهرهایبهربهرهای درجهان شهرهایچنان بد که روزی بهنگام باربیامد برنامور شهریارچنین گفت کای شاه دانشپذیرپژوهنده ویافته یادگیرمن امروز دردفتر هندوانهمیبنگریدم بروشن روانچنین بدنبشته که برکوه هندگیاییست چینی چورومی پرندکه آن را چو گردآورد رهنمایبیامیزد ودانش آرد بجایچو بر مرده بپراگند بیگمانسخنگوی گرددهم اندر زمانکنون من بدستوری شهریاربپیمایم این راه دشوار خواربسی دانشی رهنمای آورممگر کین شگفتی بجای آورمتن مرده گرزنده گردد رواستکه نوشین روان برجهان پادشاستبدو گفت شاه این نشاید بدنمگر آزموده رابباید شدنببر نامهٔ من بر رای هندنگر تاکه باشد بت آرای هندبدین کارباخویشتن یارخواههمه یاری ازبخت بیدار خواهاگر نوشگفتی شود درجهانکه این گفته رمزی بود درنهانببر هرچ باید به نزدیک رایکزو بایدت بیگمان رهنمایدرگنج بگشاد نوشین روانزچیزی که بد درخور خسروانز دینار و دیبا و خز و حریرز مهر و ز افسر ز مشک و عبیرشتروار سیصد بیاراست شاهفرستاده برداشت آمد به راهبیامد بر رای ونامه بدادسربارها پیش اوبرگشادچو برخواند آن نامهٔ شاه رایبدو گفت کای مرد پاکیزه رایزکسری مرا گنج بخشیده نیستهمه لشکر وپادشاهی یکیستز داد و ز فر و ز اورند شاهوزان روشنی بخت وآن دستگاهنباشد شگفت ازجهاندار پاککه گر مردگان را برآرد زخاکبرهمن بکوه اندرون هرک هستیکی دارد این رای رابا تودستبت آرای وفرخنده دستور منهم آن گنج وپرمایه گنجور منبدونیک هندوستان پیش تستبزرگی مرا درکم وبیش تستبیاراستندش به نزدیک راییکی نامور چون ببایست جایخورشگر فرستاد هم خوردنیهمان پوشش نغز وگستردنیبرفت آن شب ورای زد با ردانبزرگان قنوج با بخردانچوبرزد سر از کوه رخشنده روزپدید آمد آن شمع گیتی فروزپزشکان فرزانه را خواند رایکسی کو بدانش بدی رهنمایچو برزوی بنهاد سرسوی کوهبرفتند بااو پزشکان گروهپیاده همه کوهساران بپایبپیمود با دانشی رهنمایگیاها ز خشک و ز تر برگزیدز پژمرده و آنچ رخشنده دیدز هرگونه دارو ز خشک و ز ترهمی بر پراگند بر مرده بریکی مرده زنده نگشت ازگیاهمانا که سست آمد آن کیمیاهمه کوه بسپرد یک یک بپایابر رنج اوبرنیامد بجایبدانست کان کار آن پادشا ستکه زنده است جاوید و فرمانرواستدلش گشت سوزان ز تشویر شاههم ازنامداران هم از رنج راهوزان خواسته نیز کورده بودزگفتار بیهوده آزرده بودزکارنبشته ببد تنگدلکه آن مرد بیدانش و سنگدلچرا خیره بر باد چیزی نبشتکه بد بار آن رنج گفتار زشتچنین گفت زان پس بران بخردانکهای کاردیده ستوده ردانکه دانید داناتر از خویشتنکجا سرفرازد بدین انجمنبه پاسخ شدند انجمن همسخنکه داننده پیرست ایدر کهنبه سال و خرد او ز ما مهترستبه دانش ز هر مهتری بهترستچنین گفت برزوی با هندوانکه ای نامداران روشن روانبرین رنجها برفزونی کنیدمرا سوی او رهنمونی کنیدمگر کان سخنگوی دانای پیربدین کار باشد مرا دستگیرببردند برزوی رانزد اویپراندیشه دل سرپرازگفت وگویچونزدیک اوشد سخنگوی مردهمه رنجها پیش او یاد کردزکار نبشته که آمد پدیدسخنها که ازکاردانان شنیدبدو پیر دانا زبان برگشادز هر دانشی پیش اوک رد یادکه من در نبشته چنین یافتمبدان آرزو تیز بشتافتمچو زان رنجها برنیامد پدیدببایست ناچار دیگر شنیدگیا چون سخن دان و دانش چو کوهکه همواره باشد مر او راشکوهتن مرده چون مرد بیدانشستکه دانا بهرجای با رامشستبدانش بود بیگمان زنده مردچودانش نباشد بگردش مگردچومردم زدانایی آید ستوهگیاچوکلیله ست ودانش چوکوهکتابی بدانش نماینده راهبیابی چوجویی توازگنج شاهچو بشنید برزوی زو شاد شدهمه رنج برچشم اوبادشدبروآفرین کرد وشد نزد شاهبکردار آتش بپیمود راهبیامد نیایش کنان پیش رایکه تا جای باشد توبادی بجایکتابیست ای شاه گسترده کامکه آن را بهندی کلیله ست نامبه مهرست تا درج درگنج شاهبرای وبدانش نماینده راهبه گنجور فرمان دهد تا زگنجسپارد بمن گر ندارد به رنجدژم گشت زان آرزو جان شاهبپیچید برخویشتن چندگاهببرزوی گفت این کس از ما نجستنه اکنون نه از روزگار نخستولیکن جهاندار نوشین رواناگر تن بخواهد ز ما یا رواننداریم ازو باز چیزی که هستاگر سرفرازست اگر زیردستولیکن بخوانی مگر پیش مابدان تا روان بداندیش مانگوید به دل کان نبشتست کسبخوان و بدان و ببین پیش و پسبدو گفت برزوی کای شهریارندارم فزون ز آنچ گویی مدارکلیله بیاورد گنجور شاههمیبود او را نماینده راههران در که ازنامه بو خواندیهمه روز بر دل همیراندیز نامه فزون ز آنک بودیش یادز برخواندی نیز تا بامدادهمیبود شادان دل و تن درستبدانش همی جان روشن بشستچو زو نامه رفتی بشاه جهاندری از کلیله نبشتی نهانبدین چاره تا نامهٔ هندوانفرستاد نزدیک نوشین روانبدین گونه تا پاسخ نامه دیدکه دریای دانش برما رسیدز ایوان بیامد به نزدیک رایبدستوری بازگشتن به جایچو بگشاد دل رای بنواختشیکی خلعت هندویی ساختشدو یاره بهاگیر و دو گوشواریکی طوق پرگوهر شاهوارهم از شارهٔ هندی و تیغ هندهمه روی آهن سراسر پرندبیامد ز قنوج برزوی شادبسی دانش نوگرفته بیادز ره چون رسید اندر آن بارگاهنیایش کنان رفت نزدیک شاهبگفت آنچ از رای دید و شنیدبجای گیا دانش آمد پدیدبدو گفت شاهای پسندیده مردکلیله روان مرا زنده کردتواکنون ز گنجور بستان کلیدز چیزی که باید بباید گزیدبیامد خرد یافته سوی گنجبه گنجور بسیار ننمود رنجدرم بود و گوهر چپ و دست راستجز از جامهٔ شاه چیزی نخواستگرانمایه دستی بپوشید و رفتبر گاه کسری خرامید تفتچو آمد به نزدیک تختش فرازبرو آفرین کرد و بردش نمازبدو گفت پس نامور شهریارکه بی بدره و گوهر شاهوارچرا رفتی ای رنج دیده ز گنجکسی را سزد گنج کو دید رنجچنین پاسخ آورد برزو بشاهکه ای تاج تو برتر از چرخ ماههرآنکس که او پوشش شاه یافتببخت و بتخت مهی راه یافتدگر آنک با جامهٔ شهریارببیند مرا مرد ناسازگاردل بدسگالان شود تار و تنگبماند رخ دوست با آب و رنگیکی آرزو خواهم از شهریارکه ماند ز من در جهان یادگارچو بنویسد این نامه بوزرجمهرگشاید برین رنج برزوی چهرنخستین در از من کند یادگاربه فرمان پیروزگر شهریاربدان تا پس از مرگ من در جهانز داننده رنجم نگردد نهانبدو گفت شاه این بزرگ آروزستبر اندازهٔ مرد آزاده خوستولیکن به رنج تو اندر خورستسخن گرچه از پایگه برترستبه بوزرجمهر آن زمان شاه گفتکه این آرزو را نشاید نهفتنویسنده از کلک چون خامه کردز بر زوی یک در سرنامه کردنبشت او بران نامهٔ خسروینبود آن زمان خط جز پهلویهمیبود با ارج در گنج شاهبدو ناسزا کس نکردی نگاهچنین تا بتازی سخن راندندورا پهلوانی همیخواندندچو مامون روشن روان تازه کردخور روز بر دیگر اندازه کرددل موبدان داشت و رای کیانببسته بهر دانشی بر میانکلیله به تازی شد از پهلویبدین سان که اکنون همیبشنویبتازی همیبود تا گاه نصربدانگه که شد در جهان شاه نصرگرانمایه بوالفضل دستور اویکه اندر سخن بود گنجور اویبفرمود تا پارسی و درینبشتند و کوتاه شد داوریوزان پس چو پیوسته رای آمدشبدانش خرد رهنمای آمدشهمیخواست تا آشکار و نهانازو یادگاری بود درجهانگزارنده را پیش بنشاندندهمه نامه بر رودکی خواندندبپیوست گویا پراگنده رابسفت اینچنین در آگنده رابدان کو سخن راند آرایشستچو ابله بود جای بخشایشستحدیث پراگنده بپراگندچوپیوسته شد جان و مغزآگندجهاندار تا جاودان زنده بادزمان و زمین پیش او بنده باداز اندیشه دل را مدار ایچ تنگکه دوری تو از روزگار درنگگهی برفراز و گهی بر نشیبگهی با مراد و گهی با نهیبازین دو یکی نیز جاوید نیستببودن تو را راه امید نیستنگه کن کنون کار بوزرجمهرکه از خاک برشد به گردان سپهرفراز آوریدش بخاک نژندهمان کس که بردش با بر بلند
بخش ۹ - داستان کسری با بوزرجمهر چنان بد که کسری بدان روزگاربرفت از مداین ز بهر شکارهمیتاخت با غرم و آهو به دشتپراگند شد غرم و او مانده گشتز هامون بر مرغزاری رسیددرخت و گیا دید و هم سایه دیدهمیراند با شاه بوزرجمهرز بهر پرستش هم از بهر مهرفرود آمد از بارگی شاه نرمبدان تاکند برگیا چشم گرمندید از پرستندگان هیچکسیکی خوب رخ ماند با شاه بسبغلتید چندی بران مرغزارنهاده سرش مهربان برکنارهمیشه ببازوی آن شاه بریکی بند بازو بدی پرگهربرهنه شد از جامه بازوی اویکی مرغ رفت از هوا سوی اوفرودآمد از ابر مرغ سیاهز پرواز شد تا ببالین شاهببازو نگه کرد وگوهر بدیدکسی رابه نزدیک او برندیدهمه لشکرش گرد آن مرغزارهمیگشت هرکس ز بهر شکارهمان شاه تنها بخواب اندروننه بر گرد او برکسی رهنمونچومرغ سیه بند بازوی بدیدسر در ز آن گوهران بردریدچوبدرید گوهر یکایک بخوردهمان در خوشاب و یاقوت زردبخورد و ز بالین او بر پریدهمانگه ز دیدار شد ناپدیددژم گشت زان کار بوزرجمهرفروماند از کارگردان سپهربدانست کآمد بتنگی نشیبزمانه بگیرد فریب و نهیبچوبیدارشد شاه و او را بدیدکزان سان همی لب بدندان گزیدگمانی چنان برد کو را بخوابخورش کرد بر پرورش برشتاببدو گفت کای سگ تو را این که گفتکه پالایش طبع بتوان نهفتنه من اورمزدم و گر بهمنمز خاکست وز باد و آتش تنمجهاندار چندی زبان رنجه کردندید ایچ پاسخ جز ار باد سردبپژمرد بر جای بوزرجمهرز شاه و ز کردار گردان سپهرکه بس زود دید آن نشان نشیبخردمند خامش بماند از نهیبهمه گرد بر گرد آن مرغزارسپه بود و اندر میان شهریارنشست از بر اسب کسری بخشمز ره تا در کاخ نگشاد چشمهمه ره ز دانا همی لب گزیدفرود آمد از باره چندی ژکیدبفرمود تا روی سندان کنندبداننده بر کاخ زندان کننددران کاخ بنشست بوزرجمهرازو برگسسته جهاندار مهریکی خویش بودش دلیر وجوانپرستندهٔ شاه نوشینروانبهرجای با شاه در کاخ بودبه گفتار با شاه گستاخ بودبپرسید یک روز بوزرجمهرز پروردهٔ شاه خورشید چهرکه او را پرستش همی چون کنیبیاموز تا کوشش افزون کنیپرستنده گفت ای سر موبدانچنان دان که امروز شاه ردانچو از خوان برفت آب بگساردمزمین ز آبدستان مگر یافت نمنگه سوی من بنده زان گونه کردکه گفتم سرآمد مرا خواب وخوردجهاندار چون گشت بامن درشتمراسست شد آبدستان بمشتبدو دانشی گفت آب آر خیزچنان چون که بر دست شاه آب ریزبیاورد مرد جوان آب گرمهمیریخت بر دست او نرم نرمبدو گفت کین بار بر دستشویتو با آب جو هیچ تندی مجویچولب را ببالاید از بوی خوشتو از ریخت آبدستان نکشچو روز دگر شاه نوشینروانبهنگام خوردن بیاورد خوانپرستنده را دل پراندیشه گشتبدان تا دگر بار بنهاد تشتچنان هم چو داناش فرموده بودنه کم کرد ازان نیز و نه برفزودبه گفتار دانا فرو ریخت آبنه نرم ونه از ریختن برشتاببدو گفت شاه ای فزاینده مهرکه گفت این تو راگفت بوزرجمهرمرا اندرین دانش او داد راهکه بیند همی این جهاندار شاهبدو گفت رو پیش دانا بگویکزان نامور جاه و آن آبرویچراجستی از برتری کمتریببد گوهر و ناسزا داوریپرستنده بشنید و آمد دوانبرخال شد تند وخسته روانز شاه آنچ بشیند با او بگفتچین یافت زو پاسخ اندر نهفتکه حال من از حال شاه جهانفراوان بهست آشکار و نهانپرستنده برگشت و پاسخ ببردسخنها یکایک برو برشمردفراوان ز پاسخ برآشفت شاهورا بند فرمود و تاریک چاهدگر باره پرسید زان پیشکارکه چون دارد آن کم خرد روزگارپرستنده آمد پر از آب چهربگفت آن سخنها به بوزرجمهرچنین داد پاسخ بدو نیکخواهکه روز من آسانتر از روز شاهفرستاده برگشت وآمد چو بادهمه پاسخش کرد بر شاه یادز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگز آهن تنوری بفرمود تنگز پیکان وز میخ گرد اندرشهم از بند آهن نهفته سرشبدو اندرون جای دانا گزیددل از مهر دانا بیکسو کشیدنبد روزش آرام و شب جای خوابتنش پر ز سختی دلش پرشتابچهارم چنین گفت شاه جهانابا پیشکارش سخن درنهانکه یک بار نزدیک دانا گذارببر زود پیغام و پاسخ بیاربگویش که چونبینی اکنون تنتکه از میخ تیزست پیراهنتپرستنده آمد بداد آن پیامکه بشنید زان مهر خویش کامچنین داد پاسخ بمرد جوانکه روزم به از روز نوشینروانچو برگشت و پاسخ بیاورد مردز گفتار شد شاه را روی زردز ایوان یکی راستگوی گزیدکه گفتار دانا بداند شنیدابا او یکی مرد شمشیر زنکه دژخیم بود اندران انجمنکه رو تو بدین بد نهان را بگویکه گر پاسخت را بود رنگ و بویو گرنه که دژخیم با تیغ تیزنماید تو را گردش رستخیزکه گفتی که زندان به از تخت شاهتنوری پر از میخ با بند و چاهبیامد بگفت آنچ بشنید مردشد از درد دانا دلش پر ز دردبدان پاکدل گفت بوزرجمهرکه ننمود هرگز بمابخت چهرچه با گنج و تختی چه با رنج سختببندیم هر دو بناکام رختنه این پای دارد بگیتی نه آنسرآید همی نیک و بد بیگمانز سختی گذر کردن آسان بوددل تاجداران هراسان بودخردمند ودژخیم باز آمدندبر شاه گردن فراز آمدندشنیده بگفتند با شهریاردلش گشت زان پاسخ او فگاربه ایوانش بردند زان تنگ جایبه دستوری پاکدل رهنمایبرین نیز بگذشت چندی سپهرپر آژنگ شد روی بوزرجمهردلش تنگتر گشت و باریک شددوچمش ز اندیشه تاریک شدچو با گنج رنجش برابر نبودبفرسود ازان درد و در غم بسودچنان بد که قیصر بدان چندگاهرسولی فرستاد نزدیک شاهابا نامه و هدیه و با نثاریکی درج و قفلی برو استوارکه با شاه کنداوران وردانفراوان بود پاکدل موبدانبدین قفل و این درج نابرده دستنهفته بگویند چیزی که هستفرستیم باژ ار بگویند راستجز از باژ چیزی که آیین ماستگرای دون که زین دانش ناگزیربماند دل موبد تیزویرنباید که خواهد ز ما باژ شاهنراند بدین پادشاهی سپاهبرین گونه دارم ز قیصر پیامتو پاسخ گزار آنچ آیدت کامفرستاده راگفت شاه جهانکه این هم نباشد ز یزدان نهانمن از فر او این بجای آورمهمان مرد پاکیزه رای آورمیکی هفته ایدر ز می شاد باشبرامش دل آرای وآزاد باشازان پس بران داستان خیره ماندبزرگان و فرزانگانرا بخواندنگه کرد هریک زهر بارهایکه سازد مر آن بند را چارهایبدان درج و قفلی چنان بیکلیدنگه کرد و هر موبدی بنگریدز دانش سراسر بیکسو شدندبنادانی خویش خستو شدندچو گشتند یک انجمن ناتوانغمی شد دل شاه نوشینروانهمیگفت کین راز گردان سپهربیارد باندیشه بوزرجمهرشد از درد دانا دلش پر ز دردبرو پر ز چین کرد و رخساره زردشهنشاه چون دید ز اندیشه رنجبفرمود تا جامه دستی ز گنجبیاورد گنجور و اسبی گزیننشست شهنشاه کردند زینبه نزدیک دانا فرستاد و گفتکه رنجی که دیدی نشاید نهفتچنین راند بر سر سپهر بلندکه آید ز ما بر تو چندی گزندزیان تو مغز مرا کرد تیزهمی با تن خویش کردی ستیزیکی کار پیش آمدم ناگزیرکزان بسته آمد دل تیزویریکی درج زرین سرش بسته خشکنهاده برو قفل و مهری ز مشکفرستاد قیصر برما ز رومیکی موبدی نامبردار بومفرستاده گوید که سالار گفتکه این راز پیدا کنید از نهفتکه این درج را چیست اندر نهانبگویند فرزانگان جهانبه دل گفتم این راز پوشیده چهرببیند مگر جان بوزرجمهرچوبشنید بوزرجمهر این سخندلش پرشد از رنج و درد کهنز زندان بیامد سرو تن بشستبه پیش جهانداور آمد نخستهمیبود ترسان ز آزار شاهجهاندار پر خشم و او بیگناهشب تیره و روز پیدا نبودبدان سان که پیغام خسرو شنودچو خورشید بنمود تاج از فرازبپوشید روی شب تیره بازباختر نگه کرد بوزرجمهرچوخورشید رخشنده بد بر سپهربه آب خرد چشم دل را بشستز دانندگان استواری بجستبدو گفت بازار من خیره گشتچو چشمم ازین رنجها تیره گشتنگه کن که پیشت که آید به راهز حالش بپرس ایچ نامش مخواهبه راه آمد از خانه بوزرجمهرهمیرفت پویان زنی خوب چهرخردمند بینا بدانا بگفتسخن هرچ بر چشم او بد نهفتچنین گفت پرسنده را راه جویکه بپژوه تا دارد این ماه شویزن پاکدامن بپرسنده گفتکه شویست و هم کودک اندر نهفتچوبشنید داننده گفتار زنبخندید بر بارهٔ گامزنهمانگه زنی دیگر آمد پدیدبپرسید چون ترجمانش بدیدکهای زن تو را بچه وشوی هستوگر یک تنی باد داری بدستبدو گفت شویست اگر بچه نیستچو پاسخ شنیدی بر من مه ایستهمانگه سدیگر زن آمد پدیدبیامد بر او بگفت و شنیدکه ای خوب رخ کیست انباز توبرین کش خرامیدن و ناز تومرا گفت هرگز نبودست شوینخواهم که پیداکنم نیز رویچو بشنید بوزرجمهر این سخننگر تا چه اندیشه افگند بنبیامد دژم روی تازان به راهچو بردند جوینده را نزد شاهبفرمود تا رفت نزدیک تختدل شاه کسری غمی گشت سختکه داننده را چشم بینا ندیدبسی باد سرد از جگر بر کشیدهمیکرد پوزش ازان کار شاهکزو داشت آزار بر بیگناهپس از روم و قیصر زبان برگشادهمیکرد زان قفل و زان درج یادبشاه جهان گفت بوزرجمهرکه تابان بدی تا بتابد سپهریکی انجمن درج در پیش شاهبه پیش بزرگان جوینده راهبنیروی یزدان که اندیشه دادروان مرا راستی پیشه دادبگویم بدرج اندرون هرچ هستنسایم بران قفل وآن درج دستاگر تیره شد چشم دل روشنستروان راز دانش همیجوشنستز گفتار او شاد شد شهریاردلش تازه شد چون گل اندر بهارز اندیشه شد شاه را پشت راستفرستاده و درج را پیش خواستهمه موبدان وردان را بخواندبسی دانشی پیش دانا نشاندازان پس فرستاده را گفت شاهکه پیغام بگزار و پاسخ بخواهچو بشنید رومی زبان برگشادسخنهای قیصر همه کرد یادکه گفت از جهاندار پیروز جنگخرد باید و دانش و نام و ننگتو را فر و بر ز جهاندار هستبزرگی و دانایی و زور دستهمان بخرد و موبد راه جویگو بر منش کو بود شاه جویهمه پاک در بارگاه تواندوگر در جهان نیکخواه تواندهمین درج با قفل و مهر و نشانببینند بیدار دل سرکشانبگویند روشن که زیرنهفتچه چیزست وآن با خرد هست جفتفرستیم زین پس بتو باژ و ساوکه این مرز دارند با باژ تاووگر باز مانند ازین مایه چیزنخواهند ازین مرزها باژ نیزچودانا ز گوینده پاسخ شنیدزبان برگشاد آفرین گستریدکه همواره شاه جهان شاد بادسخن دان و با بخت و با داد بادسپاس از خداوند خورشید و ماهروان را بدانش نماینده راهنداند جز او آشکارا و رازبدانش مرا آز و او بی نیازسه درست رخشان بدرج اندرونغلافش بود ز آنچ گفتم برونیکی سفته و دیگری نیم سفتدگر آنک آهن ندیدست جفتچو بشنید دانای رومی کلیدبیاورد و نوشینروان بنگریدنهفته یکی حقه بد در میانبحقه درون پردهٔ پرنیانسه گوهر بدان حقه اندر نهفتچنان هم که دانای ایران بگفتنخستین ز گوهر یکی سفته بوددوم نیم سفت و سیم نابسودهمه موبدان آفرین خواندندبدان دانشی گوهر افشاندندشهنشاه رخساره بیتاب کرددهانش پر از در خوشاب کردز کار گذشته دلش تنگ شدبپیچید و رویش پر آژنگ شدکه با او چراکرد چندان جفاازان پس کزو دید مهر و وفاچو دانا رخ شاه پژمرده یافتروانش بدرد اندر آزرده یافتبرآورد گوینده راز از نهفتگذشته همه پیش کسری بگفتازان بند بازوی و مرغ سیاهاز اندیشه گوهر و خواب شاهبدو گفت کین بودنی کار بودندارد پشیمانی و درد سودچو آرد بد و نیک رای سپهرچه شاه وچه موبد چه بوزرجمهرز تخمی که یزدان باختر بکشتببایدش برتارک ما نبشتدل شاه نوشین روان شادبادهمیشه ز درد وغم آزاد باداگر چند باشد سرافراز شاهبدستور گردد دلارای گاهشکارست کار شهنشاه و رزممی و شادی و بخشش و داد و بزمبداند که شاهان چه کردند پیشبورزد بدان همنشان رای خویشز آگندن گنج و رنج سپاهز آزرم گفتار وز دادخواهدل وجان دستورباشد به رنجز اندیشهٔ کدخدایی و گنجچنین بود تا گاه نوشینروانهمو بود شاه و همو پهلوانهمو بود جنگی و موبد هموسپهبد همو بود و بخرد هموبهرجای کارآگهان داشتیجهان را بدستور نگذاشتیز بسیار و اندک ز کار جهانبدو نیک زو کس نکردی نهانز کار آگهان موبدی نیکخواهچنان بد که برخاست بر پیش گاهکه گاهی گنه بگذرانی همیببد نام آنکس نخوانی همیهم این را دگر باره آویز شستگنهکار اگر چند با پوزشستبپاسخ چنین بود توقیع شاهکه آنکس که خستو شود بر گناهچو بیمار زارست و ما چون پزشکز دارو گریزان و ریزان سرشکبیک دارو ار او نگردد درستزوان از پزشکی نخواهیم شستدگر موبدی گفت انوشه بدیبداد و دهش نیز توشه بدیسپهدار گرگان برفت از نهفتببیشه درآمد زمانی بخفتبنه برد ار گیل و او برهنههمیبازگردد ز بهر بنهبتوقیع پاسخ چنین داد بازکه هستیم ازان لشکری بینیازکجا پاسپانی کند بر سپاهز بد خویشتن راندارد نگاهدگر گفت انوشه بدی جاوداننشست و خور و خواب با موبدانیکی نامور مایه دار ایدرستکه گنجش ز گنج تو افزونترستچنین داد پاسخ که آری رواستکه از فره پادشاهی ماستدگر گفت کای شهریار بلندانوشه بدی وز بدی بیگزنداسیران رومی که آوردهاندبسی شیرخواره درو بردهاندبه توقیع گفت آنچه هستند خردز دست اسیران نباید شمردسوی مادرانشان فرستید بازبه دل شاد وز خواسته بینیازنبشتند کز روم صدمایهورهمی بازخرند خویشان به زراگر باز خرند گفت از هراسبهر مایه داری یک مایه کاسفروشید و افزون مجویید نیزکه ما بینیازیم ز ایشان بچیزبشمشیر خواهیم ز ایشان گهرهمان بدره و برده و سیم و زربگفتند کز مایه داران شهردو بازارگانند کز شب دو بهریکی را نیاید سراندر بخواباز آواز مستان وچنگ ور بابچنین داد پاسخ کزین نیست رنججز ایشان هرآنکس که دارند گنجهمه همچنان شاد وخرم زیندکهآزاد باشند و بیغم زیندنوشتند خطی کانوشه بدیهمیشه ز تو دور دست بدیبه ایوان چنین گفت شاه یمنکه نوشینروان چون گشاید دهنهمه مردگان را کند بیش یادپر از غم شود زنده را جان شادچنین داد پاسخ که از مرده یادکند هرک دارد خرد با نژادهرآنکس که از مردگان دل بشستنباشد ورا نیکویها درستیکی گفت کای شاه کهتر پسرنگردد همی گرد داد پدربریزد همی بر زمین بر درمکه باشد فروشندهٔ او دژمچنین داد پاسخ که این نارواستبهای زمین هم فروشنده راستدگر گفت کای شاه برترمنشکه دوری ز بیغاره و سرزنشدلی داشتی پیش ازین پر ز شرمچرا شد برین سان بیآزرم و گرمچنین داد پاسخ که دندان نبودمکیدن جز از شیر پستان نبودچودندان برآمد ببالید پشتهمی گوشت جویم چو گشتم درشتیکی گفت گیرم کنون مهتریبرای و بدانش ز ما مهتریچرا برگذشتی ز شاهنشهاندو دیده برای تو دارد جهانچنین داد پاسخ که ما را خردز دیدار ایشان همیبگذردهش و دانش و رای دستور ماستزمین گنج و اندیشه گنجور ماستدگر گفت باز تو ای شهریارعقابی گرفتست روز شکارچنین گفت کو را بکوبید پشتکه با مهتر خود چرا شد درشتبیاویز پایش ز دار بلندبدان تا بدو بازگردد گزندکه از کهتران نیز در کارزارفزونی نجویند با شهریاردگر نامداری ز کارآگهانچنین گفت کای شهریار جهانبه شبگیر برزین بشد با سپاهستارهشناسی بیامد ز راهچنین گفت کای مرد گردن فرازچنین لشکری گشن وزین گونه سازچو برگاشت او پشت بر شهریارنبیند کس او را بدین روزگاربتوقیع گفت آنک گردان سپهرگشادست با رای او چهر و مهرببرزین سالار و گنج و سپاهنگردد تباه اختر هور و ماهدگر موبدی گفت کز شهریارچنین بود پیمان بیک روزگارکه مردی گزینند فرخ نژادکه در پادشاهی بگردد بدادرساند بدین بارگاه آگهیز بسیار واندک بدی گر بهیگشسب سرافراز مردیست پیرسزد گر بود داد را دستگیرچنین داد پاسخ که او را ز آزکمر برمیانست دور از نیازکسی را گزینید کز رنج خویشبپرهیز وباشدش گنج خویشجهاندیده مردی درشت و درستکه او رای درویش سازد نخستیکی گفت سالار خوالیگرانهمینالد از شاه وز مهترانکه آن چیز کو خود کند آرزویسپارد همه کاسه بر چار سوینبوید نیازد بدو نیز دستبلرزد دل مرد خسروپرستچنین داد پاسخ که از بیش خوردمگر آرزو بازگردد بدرددگر گفت هرکس نکوهش کندشهنشاه را چون پژوهش کندکه بیلشکر گشن بیرون شوددل دوستداران پر از خون شودمگر دشمنی بد سگالد بدویبیاید به چاره بنالد بدویچنین داد پاسخ که داد وخردتن پادشا راهمیپرورداگر دادگر چند بیکس بودورا پاسبان راستی بس بوددگر گفت کای با خرد گشته جفتبه میدان خراسان سالار گفتکه گرزاسب را بازکرد او ز کارچه گفت اندرین کار او شهریارچنین داد پاسخ که فرمان مانورزید و بنهفت پیمان مابفرمودمش تا به ارزانیانگشاید در گنج سود و زیانکسی کودهش کاست باشد به کاربپوشد همه فره شهریاردگر گفت باهرکسی پادشابزرگست وبخشنده و پارساپرستار دیرینه مهرک چه کردکه روزیش اندک شد و روی زردچنین داد پاسخ که او شد درشتبران کردهٔ خویش بنهاد پشتبیامد بدرگاه و بنشست مستهمیشه جز از میندارد بدستز کارآگهان موبدی گفت شاهچو راند سوی جنگ قیصر سپاهنخواهد جز ایرانیان را به جنگجهان شد به ایران بر از روم تنگچنین داد پاسخ که آن دشمنیبه طبعست و پرخاش آهرمنیدگر باره پرسید موبد که شاهز شاهان دگرگونه خواهد سپاهکدامست وچون بایدت مرد جنگز مردان شیرافگن تیز چنگچنین داد پاسخ که جنگی سوارنباید که سیر آید از کارزارهمان بزمش آید همان رزمگاهبرخشنده روز و شبان سیاهنگردد بهنگام نیروش کمز بسیار واندک نباشد دژمدگر گفت کای شاه نوشینروانهمیشه بزی شاد و روشنروانبدر بر یکی مرد بد از نساپرستنده و کاردار بسادرم ماند بر وی سیصد هزاربدیوان چوکردند با او شماربنالد همی کین درم خورده شدبرو مهتر وکهتر آزرده شدچو آگاه شد زان سخن شهریارکه موبد درم خواست ازکاردارچنین گفت کز خورده منمای رنجببخشید چیزی مر او را ز گنجدگر گفت جنگی سواری بخستبدان خستگی دیرماند و برستبه پیش صف رومیان حمله بردبمرد او وزو کودکان ماند خردچه فرمان دهد شهریار جهانز کار چنان خرد کودک نوانبفرمود کان کودکانرا چهارز گنج درم داد باید هزارهرآنکس که شد کشته در کارزارکزو خرد کودک بود یادگارچونامش ز دفتر بخواند دبیربرد پیش کودک درم ناگزیرچنین هم بسال اندرون چار بارمبادا که باشد ازین کارخواردگر گفت انوشه بدی سال و ماهبه مرو اندرون پهلوان سپاهفراوان درم گرد کرد و بخوردپراگنده گشتند زان مرز مردچنین داد پاسخ که آن خواستهکه از شهر مردم کند کاستهچرا باید از خون درویش گنجکه او شاد باشد تن وجان به رنجازان کس که بستد بدو بازدهازان پس به مرو اندر آواز دهبفرمای داری زدن بر درشببیداری کشور و لشکرشستمکاره را زنده بر دار کندو پایش ز بر سرنگونسار کنبدان تا کس از پهلوانان مانپیچد دل و جان ز پیمان مادگر گفت کای شاه یزدان پرستبدر بر بسی مردم زیردستهمی داد او را ستایش کنندجهان آفرین را نیایش کنندچنین داد پاسخ که یزدان سپاسکه از ما کسی نیست اندر هراسفزون کرد باید بدیشان نگاهاگر با گناهند و گر بیگناهدگر گفت کای شاه با فر و هوشجهان شد پرآواز خنیا و نوشتوانگر و گر مردم زیردستشب آید شود پر ز آوای مستچنین داد پاسخ که اندر جهانبما شاد بادا کهان و مهاندگر گفت کای شاه برترمنشهمی زشتگویت کند سرزنشکه چندین گزافه ببخشید گنجز گرد آوریدن ندیدست رنجچنین داد پاسخ که آن خواستهکزو گنج ما باشد آراستهاگر بازگیریم ز ارزانیانهمه سود فرجام گردد زیاندگر گفت مای شهریار بلندکه هرگز مبادا به جانت گزندجهودان و ترسا تو را دشمننددو رویند و با کیش آهرمنندچنین داد پاسخ که شاه سترگابی زینهاری نباشد بزرگدگر گفت کای نامور شهریارز گنج توافزون ز سیصد هزاردرم دادهای مرد درویش رابسی پروریده تن خویش راچنین گفت کاین هم بفرمان ماستبه ارزانیان چیز بخشی رواستدگر گفت کای شاه نادیده رنجز بخشش فراوان تهی ماند گنجچنین داد پاسخ که دست فراخهمی مرد را نو کند یال وشاخجهاندار چون گشت یزدانپرستنیازد ببد درجهان نیز دستجهان تنگ دیدیم بر تنگخویمرا آز و زفتی نبد آرزویچنین گفت موبد که ای شهریارفراخان سالار سیصد هزاردرم بستد از بلخ بامی به رنجسپرده نهادند یکسر به گنجچنین داد پاسخ که ما را درمنباید که باشد کسی زو دژمکه رنج آید از بیشی گنج مانه چونین بود داد از پادشااز آنکس که بستد بدو هم دهیدز گنج آنچ خواهد بران سر نهیدکه درد دل مردم زیردستنخواهد جهاندار یزدانپرستپی کاخ آباد را بر کنیدبگل بام او را توانگر کنیدشود کاخ ویران تو را ز هرچ بودبماند پس از مرگ نفرین و دودز دیوان ما نام او بستریدبدر بر چنو را بکس مشمریددگر گفت کای شاه فرخ نژادبسیگیری از جم و کاوس یادبدان گفت تا از پس مرگ مننگردد نهان افسر و ترگ مندگر گفت کز بهمن سرفرازچرا شاه ایران بپوشید رازچنین داد پاسخ که او را خردبپیچد همی وز هوا برخوردیکی گفت کای شاه کهتر نوازچرا گشتی اکنون چنین دیر یازچنین داد پاسخ که با بخردانهمانم همان نیز با موبدانچوآواز آهرمن آید بگوشنماند به دل رای و با مغزهوشبپرسید موبد ز شاه زمینسخن راند از پادشاهی و دینکه بی دین جهان به که بی پادشاخردمند باشد برین بر گواچنین داد پاسخ که گفتم همینشنید این سخن مردم پاکدینجهاندار بیدین جهان را ندیدمگر هرکسی دین دگیر گزیدیکی بت پرست و یکی پاکدینیکی گفت نفرین به از آفرینز گفتار ویران نگردد جهانبگو آنچ رایت بود در نهانهرآنگه که شد تخت بیپادشاخردمندی ودین نیارد بهایکی گفت کای شاه خرم نهانسخن راندی چند پیش مهانیکی آنکه گفتی زمانه منمبد و نیک او را بهانه منمکسی کو کند آفرین بر جهانبما بازگردد درودش نهانچنین داد پاسخ که آری رواستکه تاج زمانه سر پادشاس
بخش ۱۰ - نامه کسری به هرمزد شنیدم کجا کسری شهریاربه هرمز یکی نامه کرد استوارز شاه جهاندار خورشید دهرمهست و سرافراز و گیرنده شهرجهاندار بیدار و نیکو کنشفشاننده گنج بی سرزنشفزاینده نام و تخت قبادگراینه تاج و شمشیر و دادکه با فر و برزست و فرهنگ و نامز تاج بزرگی رسیده بکامسوی پاک هرمزد فرزند ماپذیرفته از دل همی پند ماز یزدان بدی شاد و پیروز بختهمیشه جهاندار با تاج و تختبه ماه خجسته به خرداد روزبه نیک اختر و فال گیتی فروزنهادیم برسر تو را تاج زرچنان هم که ما یافتیم از پدرهمان آفرین نیز کردیم یادکه برتاج ماکرد فرخ قبادتو بیدارباش و جهاندار باشخردمند و راد و بی آزار باشبدانش فزای و به یزدان گرایکه اویست جان تو را رهنمایبپرسیدم از مرد نیکوسخنکسی کو بسال و خرد بد کهنکه از ما به یزدان که نزدیکترکرا نزد او راه باریکترچنین داد پاسخ که دانش گزینچوخواهی ز پروردگار آفرینکه نادان فزونی ندارد ز خاکبدانش بسنده کند جان پاکبدانش بود شاه زیبای تختکه داننده بادی و پیروزبختمبادا که گردی تو پیمان شکنکه خاکست پیمان شکن را کفنببادا فره بیگناهان مکوشبه گفتار بدگوی مسپارگوشبهر کار فرمان مکن جز بدادکه از داد باشد روان تو شادزبان را مگردان بگرد دروغچوخواهی که تخت تو گیرد فروغوگر زیردستی بود گنجدارتو او را ازان گنج بیرنج دارکه چیز کسان دشمن گنج تستبدان گنج شو شاد کز رنج تستوگر زیردستی شود مایه دارهمان شهریارش بود سایه دارهمی در پناه تو باید نشستاگر زیردستست اگر در پرستچو نیکی کند با تو پاداش کنابا دشمن دوست پرخاش کنوگر گردی اندر جهان ارجمندز درد تن اندیش و درد گزندسرای سپنجست هرچون که هستبدو اندر ایمن نشاید نشستتهنر جوی با دین و دانش گزینچوخواهی که یابی ز بخت آفرینگرامی کن او را که درپیش توسپر کرده جان بر بداندیش توبدانش دو دست ستیزه ببندچو خواهی که از بد نیابی گزندچو بر سر نهی تاج شاهنشهیره برتری بازجوی از بهیهمیشه یکی دانشی پیش دارورا چون روان و تن خویش داربزرگان وبازارگانان شهرهمی داد باید که یابند بهرکسی کو ندارد هنر بانژادمکن زو به نیز از کم و بیش یادمده مرد بینام را ساز جنگکه چون بازجویی نیاید به چنگبه دشمن دهد مر تو را دوستداردو کار آیدت پیش دشوار و خوارسلیح تو درکارزار آوردهمان بر تو روزی به کار آوردببخشای برمردم مستمندز بد دور باش و بترس از گزندهمیشه نهان دل خویش جویمکن رادی و داد هرگز برویهمان نیز نیکی باندازه کنز مرد جهاندیده بشنو سخنبدنیی گرای و بدین دار چشمکه از دین بود مرد را رشک وخشمهزینه باندازهٔ گنج کندل از بیشی گنج بیرنج کنبکردار شاهان پیشین نگرنباید که باشی مگر دادگرکه نفرین بود بهر بیداد شاهتو جز داد مپسند و نفرین مخواهکجا آن سر و تاج شاهنشهانکجا آن بزرگان و فرخ مهانازایشان سخن یادگارست و بسسرای سپنجی نماند بکسگزافه مفرمانی خون ریختنوگر جنگ را لشکر انگیختننگه کن بدین نامه پندمنددل اندر سرای سپنجی مبندبدین من تو را نیکویی خواستمبدانش دلت را بیاراستمبه راه خداوند خورشید و ماهز بن دور کن دیو را دستگاهبه روز و شب این نامه را پیش دارخرد را به دل داور خویش داراگر یادگاری کنی درجهانکه نام بزرگی نگردد نهانخداوند گیتی پناه تو بادزمان و زمین نیکخواه تو بادبکام تو گردنده چرخ بلندز کردار بد دور و دور از گزندشهنشاه کو داد دارد خردبکوشد که با شرم گرد آورددلیری به رزم اندرون زور دستبود پاکدینی و یزدان پرستبه گیتی نگر کین هنرها کراستچو دیدی ستایش مر او را سزاستمجوی آنک چون مشتری روشنستجهانجوی و با تیغ و با جوشنستجهان بستد از مردم بت پرستز دیبای دین بر دل آیین ببستکنو لاجرم جود موجود گشتچو شاه جهان شاه محمود گشتاگر بزم جوید همی گر نبردجهانبخش را این بود کار کردابوالقاسم آن شاه پیروز و دادزمانه بدیدار او شاد باد
بخش ۱۱ - سخن پرسیدن موبد ازکسری یکی پیر بد پهلوانی سخنبه گفتار و کردار گشته کهنچنین گوید از دفتر پهلوانکه پرسید موبد ز نوشینروانکه آن چیست کز کردگار جهانبخواهد پرستنده اندر نهانبدان آرزو نیز پاسخ دهدبدان پاسخش بخت فرخ نهدیکی دست برداشته به آسمانهمیخواهد از کردگار جهاننیابد بخواهش همه آرزودوچشمش پر از آب و پر چینش روبه موبد چنین گفت پیروز شاهکه خواهش ز یزدان به اندازه خواهکزان آرزو دل پراز خون شودکه خواهد که زاندازه بیرون شودبپرسید نیکی کرا درخورستبنام بزرگی که زیباترستچنین داد پاسخ که هرکس که گنجبیابد پراگنده نابرده رنجنبخشد نباشد سزاوار تختزمان تا زمان تیره گرددش بختز هستی وبخشش بود مرد مهتو ار گنج داری نبخشی نه بهبگفتش خرد راکه بنیاد چیستبشاخ و ببرگ خرد شاد کیستچنین داد پاسخ که داناست شاددگر آنک شرمش بود با نژادبرسید دانش کرا سودمندکدامست بیدانش و بیگزندچنین داد پاسخ که هر کو خردبپرورد جان را همیپروردز بیشی خرد را بود سودمندهمان بی خرد باشد اندر گزندبگفتش که دانش به از فر شاهکه فرر و بزرگیست زیبای گاهچنین داد پاسخ که دانا بفربگیرد جهان سر به سر زیر پرخرد باید و نام و فرو نژادبدین چار گیرد سپهر از تو یادچنین گفت زان پس که زیبای تختکدامست وز کیست ناشاد بختچنین داد پاسخ که یاری نخستبباید ز شاه جهاندار جستدگر بخشش و دانش و رسم گاهدلش پر ز بخشایش دادخواهششم نیز کانرا دهد مهتریکه باشد سزوار بر بهتریبه هفتم که از نیک و بد درجهانسخنها بروبر نماند نهانچوفر و خرد دارد و دین و بختسزوار تاجست و زیبای تختبهشتم که دشمن بداند ز دوستبیآزاری از شهریاران نکوستنماند پس ازمرگ او نام زشتبیابد به فرجام خرم بهشتبپرسیدش از داد و خردک منشز نیکی وز مردم بدکنشچنین داد پاسخ که آز و نیازدو دیوند بدگوهر و دیر سازهرآنکس که بیشی کند آرزویبدو دیو او باز گردد بخویوگر سفلگی برگزید او ز رنجگزیند برین خاک آگنده گنجچو بیچاره دیوی بود دیرسازکه هر دو بیک خو گرایند بازبپرسید و گفتا که چندست و چیستکه بهری برو هم بباید گریستدگر بهر ازو گنج و تاجست و نامازان مستمندیم و زین شادکامچنین داد پاسخ که دانا سخنببخشید واندیشه افگند بننخستین سخن گفتن سودمندخوش آواز خواند ورا بیگزنددگر آنک پیمان سخن خواستنسخنگوی و بینا دل آراستنکه چندان سراید که آید به کاروزو ماند اندر جهان یادگارسه دیگر سخنگوی هنگام جویبماند همه ساله بر آب رویچهارم که دانا دلارای خواندسراینده را مرد بارای خواندکه پیوسته گوید سراسر سخناگر نو بود داستان گر کهنبه پنجم که باشد سخنگوی گرمبشیرین سخن هم به آواز نرمسخن چون یک اندر دگر بافتیازو بیگمان کام دل یافتیبپرسید چندی که آموختیروان را به دانش بیفروختیچنین گفت کز هرک آموختمهمه فام جان وخرد توختمهمیپرسم از ناسزایان سخنچه گویی که دانش کی آید ببنبدانش نگر دور باش از گناهکه دانش گرامیتر از تاج و گاهبپرسید کس را از آموختنستایش ندیدم و افروختنکه نیزش ز دانا بباید شنیدنگویم کسی کو بجایی رسیدچنین داد پاسخ که از گنج سیرکه آید مگر خاکش آرد بزیردر دانش از گنج نامی ترستهمان نزد دانا گرامی ترستسخن ماند از ما همی یادگارتو با گنج دانش برابر مداربپرسید دانا شود مرد پیرگر آموزشی باشد و یادگیرچنین داد پاسخ که دانای پیرز دانش جوانی بود ناگزیربر ابله جوانی گزینی رواستکه بیگور اوخاک او بینواستبپرسید کز تخت شاهنشهانبکردی همه شهریار جهانکنون نامشان بیش یاد آوریمبیاد از جگر سرد باد آوریمچنین داد پاسخ که در دل نبودکه آن رسم را خود نباید ستودبشمشیر و داد این جهان داشتنچنین رفتن و خوار بگذاشتنبپرسید با هر کسی پیش ازینسخن راندی نامور بیش ازینسبک دارد اکنون نگوید سخننه از نو نه از روزگار کهنچنین داد پاسخ که گفتاربسبکردار جویم همه دسترسبپرسید هنگام شاهان نمازنبودی چنین پیش ایشان درازشما را ستایش فزونست ازانخروش و نیایش فزونست ازانچنین داد پاسخ که یزدانپاکپرستنده را سر برآرد ز خاکفلک را گزارنده او کندجهان راهمه بندهٔ او کندگر این بنده آن را نداند بهامبادا ز درد و ز سختی رهابپرسید تا توشدی شهریارسپاست فزون چیست از کردگارکزان مر تو را دانش افزون شدستدل بدسگالان پر از خون شدستچنین داد پاسخ که از کردگارسپاس آنک گشتیم به روزگارکسی پیش من برفزونی نجستوز آواز من دست بد را بشستزبون بود بدخواه در جنگ منچو گوپال من دید و اورنگ منبپرسید درجنگ خاور بدیچنان تیز چنگ و دلاور بدیچو با باختر ساختی ساز جنگشکیبایی آراستی با درنگچنین داد پاسخ که مرد جواننیندیشد از رنج و درد روانهرآنگه که سال اندر آید بشستبه پیش مدارا بباید نشستسپاس از جهاندار پروردگارکزویست نیک وبد روزگارکه روز جوانی هنر داشتیمبد و نیک را خوار نگذاشتیمکنون روز پیروی بدانندگیبرای و به گنج وفشانندگیجهان زیر آیین و فرهنگ ماستسپهر روان جوشن جنگ ماستبدو گفت شاهان پیشین درازسخن خواستند آشکارا و رازشما را سخن کمتر و داد بیشفزون داری از نامداران پیشچنین داد پاسخ که هرشهریارکه باشد ورا یار پروردگارندارد تن خویش با رنج و دردجهان را نگهبان هرآنکس که کردبپرسید شادان دل شهریارپر اندیشه بینم بدین روزگارچنین داد پاسخ که بیم گزندندارد به دل مردم هوشمندبدو گفت شاهان پیشین ز بزمنبردند جان را باندازه رزمچنین داد پاسخ که ایشان ز جامنکردند هرگز به دل یاد ناممرا نام بر جام چیره شدستروانم زمانرا پذیره شدستبپرسید هرکس که شاهان بدندتن خویشتن را نگهبان بدندبدارو و درمان و کار پزشکبدان تا نپالود باید سرشکچنین داد پاسخ که تن بیزمانکه پیش آید از گردش آسمانبجایست دارو نیاید به کارنگه داردش گردش روزگارچو هنگامه رفتن آمد فراززمانه نگردد بپرهیز بازبپرسید چندان ستایش کنندجهان آفرین را نیایش کنندزمانی نباشد بدان شادمانباندیشه دارد همیشه روانچنین داد پاسخ که اندیشه نیستدل شاه با چرخ گردان یکیستبترسم که هرکو ستایش کندمگر بیم ما را نیایش کندستایش نشاید فزون زآنک هستنجوییم راز دل زیردستبدو گفت شادی ز فرزند چیستهمان آرزوها ز پیوند چیستچنین داد پاسخ که هرکو جهانبفرزند ماند نگردد نهانچوفرزند باشد بیابد مزهز بهر مزه دور گردد بزهوگر بگذرد کم بود درد اویکه فرزند بیند رخ زرد اویبپرسد که گیتی تن آسان کراستز کردار نیکو پشیمان چراستچنین داد پاسخ که یزدانپرستبگیرد عنان زمانه بدستفزونی نجوید تن آسان شودچو بیشی سگالد هراسان شوددگر آنک گفتی ز کردار نیکنهان دل وجان ببازار نیکز گیتی زبونتر مر آن را شناسکه نیکی سگالید با ناسپاسبپرسید کان کس که بد کرد و مردز دیوان جهان نام او را ستردهران کس که نیکی کند بگذردزمانه نفس را همیبشمردچه باید همی نیکویی را ستودچومرگ آمد و نیک و بد را درودچنین داد پاسخ که کردار نیکبیابد بهر جای بازار نیکنمرد آنک او نیک کردار مردبیاسود و جان را به یزدان سپردوزان کس که ماند همی نام بداز آغاز بد بود و فرجام بدنیاسود هرکس کزو باز ماندوزو در زمانه بد آواز ماندبپرسد چه کارست برتر ز مرگاگر باشد این را چه سازیم برگچنین داد پاسخ کزین تیره خاکاگر بگذری یافتی جان پاکهرآنکس که در بیم و اندوه زیستبران زندگی زار باید گریستبپرسد کزین دو گرانتر کدامکزوییم پر درد و ناشادکامچنین داد پاسخ که هم سنگ کوهجز اندوه مشمر که گردد ستوهچه بیمست اگر بیم اندوه نیستبگیتی جز اندوه نستوه نیستبپرسید کزما که با گنجترچنین گفت کام کس که بیرنجتربپرسید کهو کدامست زشتکه از ارج دورست و دور از بهشتچنین داد پاسخ که زنرا که شرمنباشد بگیتی نه آواز نرمز مردان بتر آنک نادان بودهمه زندگانی به زندان بودبگرود به یزدان وتن پرگناهبدی بر دل خویش کرده سیاهبپرسید مردم کدامست راستکه جان وخرد بر دل او گواستچنین گفت کانکو بسود و زیاننگوید نبندد بدی را میانبپرسید کزو خو چه نیکوترستکه آن بر سر مردمان افسرستچنین داد پاسخ که چون بردباربود مرد نایدش افسون به کارنه آن کز پی سودمندی کندوگر نیز رای بلندی کندچو رادی که پاداش رادی نجستببخشید وتاریکی از دل بشستسه دیگر چو کوشایی ایزدیکه از جان پاک آید و بخردیبپرسید در دل هراس از چه بیشبدو گفت کز رنج و کردار خویشبپرسید بخشش کدامست بهکه بخشنده گردد سرافراز و مهچنین داد پاسخ کز ارزانیانمدارید باز ایچ سود و زیانبپرسید موبد ز کار جهانسخن برگشاد آشکار و نهانکه آیین کژ بینم و نا پسنددگر گردش کارناسودمندچنین داد پاسخ که زین چرخ پیراگر هست بادانش و یادگیربزرگست و داننده و برترستکه بر داوران جهان داورستبد آیین مشو دور باش از پسندمبین ایچ ازو سود و ناسودمندبد و نیک از او دان کش انباز نیستبه کاریش فرجام وآغاز نیستچوگوید بباش آنچ گوید بدستهمو بود تا بود و تا هست هستبپرسید کز درد بر کیست رنجکه تن چون سرایست و جان را سپنجچنین داد پاسخ که این پوده پوستبود رنجه چندانک مغز اندروستچوپالود زو جان ندارد خردکه برخاک باشد چو جان بگذردبپرسید موبد ز پرهیز و گفتکه آز و نیاز از که باید نهفتچنین داد پاسخ که آز و نیازسزد گر ندارد خردمند بازتو از آز باشی همیشه به رنجکه همواره سیری نیابی ز گنجبپرسید کز شهریاران که بیشبهوش و به آیین و با رای و کیشچنین داد پاسخ که آن پادشاکه باشد پرستنده و پارساز دادار دارنده دارد سپاسنباشد کس از رنج او در هراسپرامید دارد دل نیک مرددل بدکمنش را پراز بیم و دردسپه را بیاراید از گنج خویشسوی بدسگال افگند رنج خویشسخن پرسد از بخردان جهانبد و نیک دارد ز دشمن نهانبپرسید کار پرستش بچیستبه نیکی یزدان گراینده کیستچنین داد پاسخ که تاریک خویروان اندر آرد بباریک موینخست آنک داند که هست و یکیستتر ازین نشان رهنمای اندکیستازو دارد از کار نیکی سپاسبدو باشد ایمن و زو در هراسهراس تو آنگه که جویی گزندوزو ایمنی چون بود سودمندوگر نیک دل باشی و راه جویبود نزد هر کس تو را آبرویوگر بدکنش باشی و بد تنهبه دوزخ فرستاده باشی بنهمباش ایچ گستاخ با این جهانکه او راز خویش از تو دارد نهانگراینده باشی بکردار دینبداری بدین روزگار گزینخرد را کنی با دل آموزگاربکوشی که نفریبدت روزگارهمان نیز یاد گنهکار مردنباشی به بازار ننگ و نبردغم آن جهان از پی این جهاننباید که داری به دل در نهاننشستنت همواره با بخردانگراینده رامش جاودانگراینده بادی به فرهنگ و رایبه یزدان خرد بایدت رهنمایاز اندازه بر نگذرانی سخنکه تو نو به کاری گیتی کهننگرداندت رامش و رود مستنباشدت با مردم بد نشستبپیچی دل از هرچ نابودنیستبه بخشای آن را که بخشودنیستنداری دریغ آنچه داری ز دوستاکر دیده خواهد اگر مغز و پوستاگر دوست با دوست گیرد شمارنباید که باشد میانجی به کارچو با مرد بدخواه باشد نشستچنان کن که نگشاید او بر تو دستچو جوید کسی راه بایستگیهنر باید و شرم و شایستگینباید زبان از هنر چیرهتردروغ از هنر نشمرد دادگرنداند کسی را بزرگی بچیزنه خواری بناچیز دارد بنیزاگر بدگمانی گشاید زبانتوتندی مکن هیچ با بدگمانازان پس چو سستی گمانی بردوز اندازه گفتار او بگذردتو پاسخ مر او را باندازه گویسخنهای چرب آور و تازهگویبه آزرم اگر بفگنی سوی خویشپشیمانی آید به فرجام پیشچو بیکار باشی مشو رامشینه کارست بیکاری ار باهشیز هرکار کردن تو را ننگ نیستاگر چند با بوی و با رنگ نیستبه نیکی بهر کار کوشا بودهمیشه بدانش نیوشا بودبه کاری نیازد که فرجام اویپشیمانی و تندی آرد برویببخشاید از درد بر مستمندنیارد دلش سوی درد و گزندخردمند کو دل کند بردبارنباشد به چشم جهاندار خواربداند که چندست با او هنرباندازه یابد ز هر کاربرگر افزون ازان دوست بستایدشبلندی و کژی بیفزایدشهمان مرد ایزد ندارد به رنجوگر چند گردد پراگنده گنجپرستش کند پیشه و راستیبپیچد ز بیراهی و کاستیبرین برگ واین شاخها آخت دستهنرمند دینی و یزدان پرستهمانست رای و همینست راهبه یزدان گرای و به یزدان پناهاگر دادگر باشدی شهریارازو ماند اندر جهان یادگارچنان هم که از داد نوشین روانکجا خاک شد نام ماندش جوان
پایان پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسریچنین گوید از نامهٔ باستانز گفتار آن دانشی راستانکه آگاهی آمد به آباد بومبنزد جهاندار کسری ز رومکه تو زنده بادی که قیصر بمردزمان و زمین دیگری را سپردپراندیشه شد جان کسری ز مرگشد آن لعل رخساره چون زرد برگگزین کرد ز ایران فرستادهایجهاندیده و راد آزادهایفرستاد نزدیک فرزند اویبرشاخ سبز برومند اویسخن گفت با او به چربی بسیکزین بد رهایی نیابد کسییکی نامه بنوشت با سوگ و دردپر از آب دیده دو رخساره زردکه یزدان تو را زندگانی دهادهمت خوبی و کامرانی دهادنزاید جز از مرگ را جانورسرای سپنجست و ما بر گذراگر تاج ساییم و گر خود و ترگرهایی نیابیم از چنگ مرگچه قیصر چه خاقان چو آید زمانبخاک اندر آید سرش بیگمانز قیصر تو را مزد بسیار بادمسیحا روان تو را یار بادشنیدم که بر نامور تخت اوینشستی بیاراستی بخت اویز ما هرچ باید ز نیرو بخواهز اسب و سلیح و ز گنج و سپاهفرستاده از پیش کسری برفتبه نزدیک قیصر خرامید تفتچو آمد بدرگه گشادند راهفرستاده آمد بر تخت و گاهچو قیصر نگه کرد وعنوان بدیدز بیشی کسری دلش بردمیدجوان نیز بد مهتر نونشستفرستاده را نیز نبسود دستبپرسید ناکام پرسیدنینگه کردنی سست و کژ دیدنییکی جای دورش فرود آوریدبدان نامه پادشا ننگریدیکی هفته هرکش که بد رای زنبه نزدیک قیصر شدند انجمنسرانجام گفتند ما کهتریمز فرمان شاه جهان نگذریمسزا خود ز کسری چنین نامه بودنه برکام بایست بدکامه بودکه امروز قیصر جوانست و نوبه گوهر بدین مرزها پیشرویک امسال با مرد برنا مکاوبه عنوان بیشی و با باژ و ساوبهرپایمردی و خودکامهاینبشتند بر ناسزا نامهایبعنوان ز قیصر سرافراز رومجهان سر به سر هرچ جز روم شومفرستادهٔ شاه ایران رسیدبگوید ز بازار ما هرچ دیداز اندوه و شادی سخن هرچ گفتغم و شادمانی نباید نهفتبشد قیصر و تازه شد قیصریکه سر بر فرازد ز هرمهتریندارد ز شاهان کسی را بکسچه کهتر بود شاه فریادرسچو قرطاس رومی بیاراستندبدربر فرستاده را خواستندچوبشنید دانا که شد رای راستبیامد بدر پاسخ نامه خواستورا ناسزا خلعتی ساختندز بیگانه ایوان بپرداختندبدو گفت قیصر نه من چاکرمنه از چین و هیتالیان کمترمز مهتر سبک داشتن ناسزاستوگر شاه تو بر جهان پادشاستبزرگ آنک او را بسی دشمنستمرا دشمن و دوست بردامنستچه داری بزرگی تو از من دریغهمی آفتاب اندر آری بمیغنه از تابش او همی کم شودوگر خون چکاند برونم شودچو کار آیدم شهریارم توییهمان از پدر یادگارم توییسخن هرچ دیدی بخوبی بگویوزین پاسخ نامه زشتی مجویتنش را بخلعت بیاراستندز دربارهٔ مرزبان خواستندفرستاده برگشت و آمد دمانبه منزل زمانی نجستی زمانبیامد به نزدیک کسری رسیدبگفت آن کجا رفت و دید و شنیدز گفتار او تنگدل گشت شاهبدو گفت برخوردی از رنج راهشنیدم که هرکو هوا پروردبفرجام کردار کیفر بردگر از دوست دشمن نداند همیچنین راز دل بر تو خواند همیگماند که ما را همو دوست نیستاگر چند او را پی و پوست نیستکنون نیز یک تن ز رومی نژادنمانم که باشد ازان تخت شادهمی سر فرازد که من قیصرمگر از نامداران یکی مهترمکنم زین سپس روم را نام شومبرانگیزم آتش ز آباد بومبه یزدان پاک و بخورشید و ماهبه آذر گشسب و بتخت و کلاهکه کز هرچ در پادشاهی اوستز گنج کهن پرکند گاو پوستنساید سرتیغ ما رانیامحلال جهان باد بر من حرامبفرمود تا بر درش کرنایدمیدند با سنج و هندی درایهمه کوس بر کوههٔ ژنده پیلببستند و شد روی گیتی چونیلسپاهی گذشت از مداین به دشتکه دریای سبز اندرو خیره گشتز نالیدن بوق و رنگ درفشز جوش سواران زرینه کفشستاره توگفتی به آب اندرستسپهر روان هم بخواب اندرستچوآگاهی آمد بقیصر ز شاهکه پرخشم ز ایوان بشد با سپاهبیامد ز عموریه تا حلبجهان کرد پر جنگ و جوش و جلبسواران رومی چو سیصد هزارحلب را گرفتند یکسر حصارسپاه اندر آمد ز هرسو به جنگنبد جنگشانرا فراوان درنگبیاراست بر هر دری منجنیقز گردان روم آنک بدجا ثلیقحصار سقیلان بپرداختندکزان سو همیتاختن ساختندحلب شد بکردار دریای خونبه زنهار شد لشکر باطرونبدو هفته از رومیان سی هزارگرفتند و آمد بر شهریاربیاندازه کشتند ز ایشان بتیربه رزم اندرون چند شد دستگیربه پیش سپه کندهای ساختندبشبگیر آب اندر انداختندبکنده ببستند برشاه راهفروماند از جنگ شاه و سپاهبرآمد برین روزگاری درازبسیم و زر آمد سپه را نیازسپهدار روزیدهان را بخواندوزان جنگ چندی سخنها براندکه این کار با رنج بسیار گشتبب وبکنده نشاید گذشتسپه را درم باید و دستگاههمان اسب وخفتان و رومی کلاهسوی گنج رفتند روزیدهاندبیران و گنجور شاه جهاناز اندازه لشکر شهریارکم آمد درم تنگ سیصد هزاربیامد برشاه موبد چوگردبه گنج آنچ بود از درم یاد کرددژم کرد شاه اندران کار چهربفرمود تا رفت بوزرجمهربدو گفت گر گنج شاهی تهیچه باید مرا تخت شاهنشهیبروهم کنون ساروان را بخواههیونان بختی برافگن به راهصد از گنج مازندران بارکنوزو بیشتر بار دینار کنبشاه جهان گفت بوزرجمهرکه ای شاه با دانش و داد و مهرسوی گنج ایران درازست راهتهی دست و بیکار باشد سپاهبدین شهرها گرد ماهرکسستکسی کو درم بیش دارد بدستز بازارگان و ز دهقان درماگر وام خواهی نگردد دژمبدین کار شد شاه همداستانکه دانای ایران بزد داستانفرستادهای جست بوزرجمهرخردمند و شادان دل و خوب چهربدو گفت ز ایدر سه اسبه بروگزین کن یکی نامبردار گوز بازارگان و ز دهقان شهرکسی را کجا باشد از نام بهرز بهر سپه این درم فام خواهبزودی بفرماید از گنج شاهبیامد فرستادهٔ خوش منشجوان وخردمندی و نیکوکنشپیمبر باندیشه باریک بودبیامد بشهری که نزدیک بوددرم خواست فام از پی شهریاربرو انجمن شد بسی مایه داریکی کفشگر بود و موزه فروشبه گفتار او تیز بگشاد گوشدرم چند باید بدو گفت مرددلاور شمار درم یاد کردچنین گفت کای پرخرد مایه دارچهل من درم هرمنی صدهزاربدو کفشگر گفت من این دهمسپاسی ز گنجور بر سر نهمبیاورد قپان و سنگ و درمنبد هیچ دفتر به کار و قلمچو بازارگان را درم سخته شدفرستاده زان کار پردخته شدبدو کفشگر گفت کای خوب چهربه رنجی بگویی به بوزرجمهرکه اندر زمانه مرا کودکیستکه بازار او بر دلم خوار نیستبگویی مگر شهریار جهانمرا شاد گرداند اندر نهانکه او را سپارد بفرهنگیانکه دارد سرمایه و هنگ آنفرستاده گفت این ندارم به رنجکه کوتاه کردی مرا راه گنجبیامد بر مرد دانا به شبوزان کفشگر نیز بگشاد لببرشاه شد شاد بوزرجمهربران خواسته شاه بگشاد چهرچنین گفتن زان پس که یزدان سپاسمبادم مگر پاک و یزدان شناسکه در پادشاهی یکی موزه دوزبرین گونه شادست و گیتی فروزکه چندین درم ساخته باشدشمبادا که بیداد بخراشدشنگر تا چه دارد کنون آرزویبماناد بر ما همین راه و خویچو فامش بتوزی درم صدهزاربده تا بماند ز ما یادگاربدان زیردستان دلاور شدندجهانجوی با تخت وافسر شدندمبادا که بیدادگر شهریاربود شاد برتخت و به روزگاربشاه جهان گفت بوزرجمهرکه ای شاه نیک اختر خوب چهریکی آرزو کرد موزه فروشاگر شاه دارد بمن بنده گوشفرستاده گوید که این مرد گفتکه شاه جهان با خرد باد جفتیکی پور دارم رسیده بجایبفرهنگ جوید همی رهنمایاگر شاه باشد بدین دستگیرکه این پاک فرزند گردد دبیرز یزدان بخواهم همی جان شاهکه جاوید باد این سزاوار گاهبدو گفت شاه ای خردمند مردچرا دیو چشم تو را تیره کردبرو همچنان بازگردان شترمبادا کزو سیم خواهیم و درچو بازارگان بچه گردد دبیرهنرمند و بادانش و یادگیرچو فرزند ما برنشیند بتختدبیری ببایدش پیروزبختهنر باید از مرد موزه فروشبدین کار دیگر تو با من مکوشبدست خردمند و مرد نژادنماند بجز حسرت وسرد بادشود پیش او خوار مردم شناسچوپاسخ دهد زو پذیرد سپاسبما بر پس از مرگ نفرین بودچوآیین این روزگار این بودنخواهیم روزی جز از گنج داددرم زو مخواه و مکن هیچ یادهم اکنون شتر بازگردان به راهدرم خواه وز موزه دوزان مخواهفرستاده برگشت و شد با درمدل کفشگر گشت پر درد و غمشب آمد غمی شد ز گفتار شاهخروش جرس خاست از بارگاهطلایه پراگنده بر گرد دشتهمه شب همی گرد لشکر بگشتز ماهی چو بنمود خورشید تاجبرافگند خلعت زمین را ز عاجطلایه چو گشت از لب کنده بازبیامد بر شاه گردن فرازکه پیغمبر قیصر آمد بشاهپر از درد و پوزش کنان از گناهفرستاده آمد همانگه دواننیایش کنان پیش نوشین روانچو رومی سر تاج کسری بدیدیکی باد سرد از جگر برکشیدبه دل گفت کینت سزاوار گاهبشاهی ومردی وچندین سپاهوزان فیلسوفان رومی چهلزبان برگشادند پر باد دلز دینار با هرکسی سی هزارنثار آوریده بر شهریارچو دیدند رنگ رخ شهریاربرفتند لرزان و پیچان چومارشهنشاه چو دید بنواختشانبیین یکی جایگه ساختشانچنین گفت گوینده پیشروکه ای شاه قیصر جوانست و نوپدر مرده و ناسپرده جهاننداند همی آشکار و نهانهمه سر به سر باژدار توایمپرستار و در زینهار توایمتو را روم ایران و ایران چو رومجدایی چرا باید این مرز و بومخرد در زمانه شهنشاه راستوزو داشت قیصر همیپشت راستچه خاقان چینی چه در هند شاهیکایک پرستند این تاج و گاهاگر کودکی نارسیده بجایسخن گفت بیدانش و رهنمایندارد شهنشاه ازو کین و دردکه شادست ازو گنبد لاژوردهمان باژ روم آنچ بود از نخستسپاریم و عهدی بتازه درستبخندید نوشین روان زان سخنکه مرد فرستاده افگند بنبدو گفت اگر نامور کودکستخرد با سخن نزد او اندکستچه قیصر چه آن بی خرد رهنمونز دانش روان را گرفته زبونهمه هوشمندان اسکندریگرفتند پیروزی و برتریکسی کو بگردد ز پیمان مابپیچید دل از رای و فرمان مااز آباد بومش بر آریم خاکزگنج و ز لشکر نداریم باکفرستادگان خاک دادند بوسچنانچون بود مردم چابلوسکه ای شاه پیروز برترمنشز کار گذشته مکن سرزنشهمه سر به سر خاک رنج توایمهمه پاسبانان گنج توایمچوخشنود گردد ز ما شهریارنباشیم ناکام و بد روزگارز رنجی که ایدر شهنشاه بردهمه رومیان آن ندارند خردز دینار پرکرده ده چرم گاوبه گنج آوریم از درباژ وساوبکمی وبیشیش فرمان رواستپذیرد ز ما گرچه آن ناسزاستچنین داد پاسخ که ازکار گنجسزاوار دستور باشد به رنجهمه رومیان پیش موبد شدندخروشان و با اختر بد شدندفراوان ز هر در سخن راندندهمه راز قیصر برو راندندز دینار گفتند وز گاو پوستز کاری که آرام روم اندروستچنین گفت موبد اگر زر دهیدز دیبا چه مایه بران سرنهیدبهنگام برگشتن شهریارز دیبای زربفت باید هزارکه خلعت بود شاه را هر زمانچه با کهتران و چه با مهترانبرین برنهادند و گشتند بازهمه پاک بردند پیشش نمازببد شاه چندی بران رزمگاهچوآسوده شد شهریار و سپاهز لشکر یکی مرد بگزید گردکه داند شمار نبشت و ستردسپاهی بدو داد تا باژ رومستاند سپارد به آباد بوموز آنجا بیامد سوی طیسفونسپاهی پس پشت و پیش اندرونهمه یکسر آباد از سیم و زربه زرین ستام و به زرین کمرز بس پرنیانی درفش سرانتو گفتی هوا شد همه پرنیاندر و دشت گفتی که زرین شدستکمرها ز گوهر چو پروین شدستچو نزدیک شهر اندر آمد ز راهپذیره شدندش فراوان سپاههمه پیش کسری پیاده شدندکمر بسته و دل گشاده شدندهر آنکس که پیمود با شاه راهپیاده بشد تا در بارگاههمه مهتران خواندند آفرینبران شاه بیدار باداد ودینچو تنگ اندر آمد به جای نشستبهرمهتری شاه بنمود دستسرآمد سخن گفتن موزه دوزز ماه محرم گذشته سه روزجهانجوی دهقان آموزگارچه گفت اندرین گردش روزگارکه روزی فرازست و روزی نشیبگهی با خرامیم و گه با نهیبسرانجام بستر بود تیره خاکیکی را فراز و یکی را مغاکنشانی نداریم ازان رفتهگانکه بیدار و شادند اگر خفته گانبدان گیتی ار چندشان برگ نیستهمان به که آویزش مرگ نیستاگر صد سال بود سال اگر بیست و پنجیکی شد چو یاد آید از روز رنجچه آنکس که گوید خرامست ونازچه گوید که دردست و رنج و نیازکسی را ندیدم بمرگ آرزوینه بی راه و از مردم نیکخویچه دینی چه اهریمن بت پرستز مرگند بر سر نهاده دو دستچوسالت شد ای پیر برشست و یکمیو جام وآرام شد بینمکنبندد دل اندر سپنجی سرایخرد یافته مردم پاکرایبگاه بسیجیدن مرگ میچو پیراهن شعر باشد بدیفسرده تن اندر میان گناهروان سوی فردوس گم کرده راهز یاران بسی ماند و چندی گذشتتو با جام همراه مانده به دشتزمان خواهم ازکرد گار زمانکه چندی بماند دلم شادمانکه این داستانها و چندین سخنگذشته برو سال و گشته کهنز هنگام کی شاه تا یزدگردز لفظ من آمد پراگنده گردبپیوندم و باغ بیخو کنمسخنهای شاهنشهان نو کنمهماناکه دل را ندارم به رنجاگر بگذرم زین سرای سپنجچه گوید کنون مرد روشن روانز رای جهاندار نوشین روانچوسال اندر آمد بهفتاد و چارپراندیشهٔ مرگ شد شهریارجهان راهمی کدخدایی بجستکه پیراهن داد پوشد نخستدگر کو بدرویش بر مهربانبود راد و بیرنج روشنروانپسر بد مر او را گرانمایه ششهمه راد وبینادل وشاه فشبمردی و فرهنگ و پرهیز و رایجوانان با دانش و دلگشایاز ایشان خردمند و مهتر بسالگرانمایه هرمزد بد بیهمالسر افراز و بادانش و خوب چهربر آزادگان بر بگسترده مهربفرمود کسری به کارآگهانکه جویند راز وی اندر نهاننگه داشتندی به روز و به شباگر داستان را گشادی دو لبز کاری که کردی بدی با بهیرسیدی بشاه جهان آگهیبه بوزرجمهر آن زمان شاه گفتکه رازی همیداشتم در نهفتز هفتاد چون سالیان درگذشتسر و موی مشکین چو کافور گشتچومن بگذرم زین سپنجی سرایجهان رابباید یکی کدخدایکه بخشایش آرد به درویش بربه بیگانه و مردم خویش برببخشد بپرهیزد از مهر گنجنبندد دل اندر سرای سپنجسپاسم ز یزدان که فرزند هستخردمند و دانا و ایزد پرستوز ایشان بهرمزد یازان ترمبرای و بهوشش فرازان ترمز بخشایش و بخشش و راستینبینم همی در دلش کاستیکنون موبدان و ردان را بخواهکسی کو کند سوی دانش نگاهبخوانیدش و آزمایش کنیدهنر بر هنر بر فزایش کنیدشدند اندران موبدان انجمنزهر در پژوهنده و رای زنجهانجوی هرمزد را خواندندبر نامدارنش بنشاندندنخستین سخن گفت بوزرجمهرکه ای شاه نیک اختر خوب چهرچه دانی کزو جان پاک و خردشود روشن وکالبد برخوردچنین داد پاسخ که دانش به استکه داننده برمهتران بر مه استبدانش بود مرد را ایمنیببندد ز بد دست اهریمنیدگر بردباری و بخشایشستکه تن را بدو نام و آرایشستبپرسید کز نیکوی سودمندبگو ازچه گردد چو گردد بلندچنین داد پاسخ که آنک از نخستبنیک و بد آزرم هرکس بجستبکوشید تا بردل هرکسیازو رنج بردن نباشد بسیچنین داد پاسخ که هرکس که دادبداد از تن خود همو بود شادنگه کرد پرسنده بوزرجمهربدان پاکدل مهتر خوب چهربدو گفت کز گفتنی هرچ هستبگویم تو بشمر یکایک بدستسراسر همه پرسشم یادگیربه پاسخ همه داد بنیاد گیرسخن را مگردان پس و پیش هیچجوانمردی وداد دادن بسیچاگر یادگیری چنین بیگمانگشادست برتو در آسمانکه چندین به گفتار بشتافتمز پرسنده پاسخ فزون یافتمجهاندار آموزگار تو بادخرد جوشن و بخت یار تو بادکنون هرچ دانم بپرسم ز دادتوپاسخ گزار آنچ آیدت یادز فرزند کو بر پدر ارجمندکدامست شایسته و بیگزندببخشایش دل سزاوار کیستکه بر درد او بر بباید گریستز کردار نیکی پشیمان کراستکه دل بر پشیمانی او گواستسزاکیست کو را نکوهش کنیمز کردار او چون پژوهش کنیمز گیتی کجا بهتر آید گریزکه خیزد از آرام او رستخیزبدین روزگار از چه باشیم شادگذشته چه بهتر که گیریم یادزمانه که او را بباید ستودکدامست وما از چه داریم سودگرانمایهتر کیست از دوستانکز آواز او دل شود بوستانکرا بیشتر دوست اندر جهانکه یابد بدو آشکار ونهانهمان نیز دشمن کرا بیشترکه باشد برو بر بداندیشترسزاوار آرام بودن کجاستکه دارد جهاندار ازو پشت راستز گیتی زیانکارتر کارچیستکه بر کرده خود بباید گریستز چیزی که مردم همیپروردچه چیزیست کان زودتر بگذردستمکاره کش نزد اوشرم نیستکدامست کش مهر وآزرم نیستتباهی بگیتی ز گفتار کیستدل دوستانرا پر آزار کیستچه چیزیست کان ننگ پیش آوردهمان بد ز گفتار خویش آوردبیک روز تا شب برآمد ز کوهز گفتار دانا نیامد ستوهچو هنگام شمع آمد از تیرگیسرمهتران تیره از خیرگیز گفتار ایشان غمی گشت شاههمیکرد خامش بپاسخ نگاهگرانمایه هرمزد برپای خاستیکی آفرین کرد بر شاه راستکه از شاه گیتی مبادا تهیهمیباد بر تخت شاهنشهیمبادا که بیتو ببینیم تاجگر آیین شاهی وگر تخت عاجبه پوزش جهان پیش تو خاک بادگزند تو را چرخ تریاک بادسخن هرچ او گفت پاسخ دهمبدین آرزو رای فرخ نهمز فرزند پرسید دانا سخنوزو بایدم پاسخ افگند بنبه فرزند باشد پدر شاددلز غمها بدو دارد آزاد دلاگر مهربان باشد او بر پدربه نیکی گراینده و دادگردگر آنک بر جای بخشایستبرو چشم را جای پالایشستبزرگی که بختش پراگنده گشتبه پیش یکی ناسزا بنده گشتز کار وی ار خون خروشی رواستکه ناپارسایی برو پادشاستدگر هر که با مردم ناسپاسکند نیکویی ماند اندر هراسهران کس که نیکی فرامش کندخرد رابکوشد که بیهش کنددگر گفت ازآرام راه گریزگرفتن کجا خوبتر از ستیزبه شهری که بیداد شد پادشاندارد خردمند بودن رواز بیدادگر شاه باید گریزکزن خیزد اندر جهان رستخیزچه گوید که دانی که شادی بدوستبرادر بود با دلارام دوستدگر آنک پرسد ز کار زمانزمانی کزو گم شود بدگمانروا باشد ار چند بستایدشهم اندر ستایش بیفزایدشدگر آنک پرسید ازمرد دوستز هر دوستی یارمندی نکوستتوانگر بود چادر او بپوشچو درویش باشد تو با او بکوشکسی کو فروتنتر و رادتردل دوستانش بدو شادتردگر آنک پرسد که دشمن کراستکزو دل همیشه بدرد و بلاستچوگستاخ باشد زبانش ببدز گفتار او دشمن آید سزددگر آنک پرسید دشوار چیستبیآزار را دل پر آواز کیستچو بد بود وبد ساز با وی نشستیکی زندگانی بود چون کبستدگر آنک گوید گوا کیست راستکه جان وخرد برگوا برگواستبه از آزمایش ندیدم گواگوای سخنگوی و فرمانروازیانکارتر کار گفتی که چیستکه فرجام ازان بد بباید گریستچوچیره شود بر دلت بر هواهوا بگذرد همچو باد هواپشیمانی آرد بفرجام سودگل آرزو را نشاید بسوددگر آنک گوید که گردان ترستکه چون پای جویی بدستت سرستچنین دوستی مرد نادان بودسرشتش بدو رای گردان بوددگر آنک گوید ستمکاره کیستبریده دل ازشرم و بیچاره کیستچوکژی کند مرد بیچاره خوانچوبی شرمی آرد ستمکاره خوانهرآنکس که او پیشه گیرد دروغستمکارهای خوانمش بیفروغتباهی که گفتی ز گفتار کیستپرآزارتر درد آزار کیستسخن چین و دو رومی و بیکار مرددل هوشیاران کند پر ز دردبپرسید دانا که عیب از چه بیشکه باشد پشیمان ز گفتار خویشهرآنکس که راند سخن بر گزافبود بر سر انجمن مرد لافبگاهی که تنها بود در نهفتپشیمان شود زان سخنها که گفتهم اندر زمان چون گشاید سخنبه پیش آرد آن لافهای کهنخردمند و گر مردم بیهنرکس از آفرنیش نیابد گذرچنین بود تا بود دوران دهریکی زهر یابد یکی پای زهرهمه پرسش این بود و پاسخ همینکه برشاه باد از جهان آفرینزبانها بفرمانش گوینده باددل راد او شاد و جوینده بادشهنشاه کسری ازو خیره ماندبسی آفرین کیانی بخواندز گفتار او انجمن شاد شددل شهریار از غم آزاد شدنبشتند عهدی بفرمان شاهکه هرمزد را داد تخت و کلاهچوقرطاس رومی شد از باد خشکنهادند مهری بروبر ز مشکبه موبد سپردند پیش ردانبزرگان و بیدار دل بخردانجهان را نمایش چو کردار نیستنهانش جز از رنج وتیمار نیستاگر تاج داری اگر گرم و رنجهمان بگذری زین سرای سپنجبپیوستم این عهد نوشین روانبه پیروزی شهریار جوانیکی نامهٔ شهریاران بخواننگر تاکه باشد چو نوشین روانبرای و بداد و ببزم و به جنگچو روزش سرآمد نبودش درنگتوای پیر فرتوت بیتوبه مردخرد گیر وز بزم و شادی بگردجهان تازه شد چون قدح یافتیروانرا ز توبه تو برتافتیچه گفت آن سراینده سالخوردچو اندرز نوشین روان یاد کردسخنهای هرمزد چون شد ببنیکی نو پی افگند موبد سخنهم آواز شد رایزن با دبیرنبشتند پس نامهای بر حریردلارای عهدی ز نوشین روانبه هرمزد ناسالخورده جوانسرنامه از دادگر کرد یاددگر گفت کین پند پور قبادبدان ای پسر کین جهان بیوفاستپر از رنج و تیمار و درد و بلاستهرآنگه که باشی بدو شادترز رنج زمانه دل آزادترهمه شادمانی بمانی به جایبباید شدن زین سپنجی سرایچو اندیشه رفتن آمد فرازبرخشنده روز و شب دیریازبجستیم تاج کیی را سریکه بر هر سری باشد او افسریخردمند شش بود ما را پسردل فروز و بخشنده و دادگرتو را برگزیدم که مهتر بدیخردمند و زیبای افسر بدیبهشتاد بر بود پای قبادکه در پادشاهی مرا کرد یادکنون من رسیدم به هفتاد و چارتو راکردم اندر جهان شهریارجز آرام وخوبی نجستم برینکه باشد روان مرا آفرینامیدم چنانست کز کردگارنباشی جز از شاد و به روزگارگر ایمن کنی مردمان را بدادخود ایمن بخسبی و از داد شادبه پاداش نیکی بیابی بهشتبزرگ آنک او تخم نیکی بکشتنگر تا نباشی به جز بردبارکه تندی نه خوب آید از شهریارجهاندار وبیدار و فرهنگجویبماند همه ساله با آبرویبگرد دروغ ایچ گونه مگردچوگردی شود بخت را روی زرددل ومغز را دور دار از شتابخ
بخش ۱ - پادشاهی هرمزد دوازده سال بود بخندید تموز بر سرخ سیبهمیکرد با بار و برگش عتابکه آن دسته گل بوقت بهاربمستی همیداشتی درکنارهمی باد شرم آمد از رنگ اویهمی یاد یار آمد از چنگ اویچه کردی که بودت خریدار آنکجا یافتی تیز بازار آنعقیق و زبرجد که دادت بهمز بار گران شاخ تو هم بخمهمانا که گل را بها خواستیبدان رنگ رخ را بیاراستیهمی رنگ شرم آید از گردنتهمی مشک بوید ز پیراهنتمگر جامه از مشتری بستدیبه لوئلؤ بر از خون نقط برزدیزبرجدت برگست و چرمت بنفشسرت برتر از کاویانی درفشبپیرایه زرد وسرخ وسپیدمرا کردی از برگ گل ناامیدنگارا بهارا کجا رفتهایکه آرایش باغ بنهفتهایهمی مهرگان بوید از باد توبجام میاندر کنم یاد توچورنگت شود سبز بستایمتچو دیهیم هرمز بیارایمتکه امروز تیزست بازار مننبینی پس از مرگ آثار من
پایان پادشاهی هرمزد دوازده سال بود بخش ۲ - آغاز داستانیکی پیر بد مرزبان هریپسندیده و دیده ازهر دیجهاندیدهای نام او بود ماخسخندان و با فر و با یال و شاخبپرسیدمش تا چه داری بیادز هرمز که بنشست بر تخت دادچنین گفت پیرخراسان که شاهچو بنشست بر نامور پیشگاهنخست آفرین کرد بر کردگارتوانا و داننده روزگاردگر گفت ما تخت نامی کنیمگرانمایگان را گرامی کنیمجهان را بداریم در زیر پرچنان چون پدر داشت با داد و فرگنه کردگانرا هراسان کنیمستم دیدگان را تن آسان کنیمستون بزرگیست آهستگیهمان بخشش و داد و شایستگیبدانید کز کردگار جهانبد و نیک هرگز نماند نهاننیاگان ما تاجداران دهرکه از دادشان آفرین بود بهرنجستند جز داد و بایستگیبزرگی و گردی و شایستگیز کهتر پرستش ز مهتر نوازبداندیش را داشتن در گدازبهرکشوری دست و فرمان مراستتوانایی و داد و پیمان مراستکسی را که یزدان کند پادشابنازد بدو مردم پارساکه سرمایه شاه بخشایشستزمانه ز بخشش بسایشستبه درویش برمهربانی کنیمبپرمایه بر پاسبانی کنیمهرآنکس که ایمن شد از کار خویشبرما چنان کرد بازار خویششما را بمن هرچ هست آرزویمدارید راز از دل نیکخویز چیزی که دلتان هراسان بودمرا داد آن دادن آسان بودهرآنکس که هست از شما نیکبختهمه شاد باشید زین تاج وتختمیان بزرگان درخشش مراستچوبخشایش داد و بخشش مراستشما مهربانی بافزون کنیدز دل کینه و آز بیرون کنیدهر آنکس که پرهیز کرد از دو کارنبیند دو چشمش بد روزگاربخشنودی کردگار جهانبکوشید یکسر کهان و مهاندگر آنک مغزش بود پرخردسوی ناسپاسی دلش ننگردچو نیکی فزایی بروی کسانبود مزد آن سوی تو نارسانمیامیز با مردم کژ گویکه او را نباشد سخن جز برویوگر شهریارت بود دادگرتو بر وی بسستی گمانی مبرگر ای دون که گویی نداند همیسخنهای شاهان بخواند همیچو بخشایش از دل کند شهریارتو اندر زمین تخم کژی مکارهرآنکس که او پند ما داشت خواربشوید دل از خوبی روزگارچوشاه از تو خشنود شد راستیستوزو سر بپیچی درکاستیستدرشتیش نرمیست در پند توبجوید که شد گرم پیوند توز نیکی مپرهیز هرگز به رنجمکن شادمان دل به بیداد گنجچو اندر جهان کام دل یافتیرسیدی بجایی که بشتافتیچو دیهیم هفتاد بر سرنهیهمه گرد کرده به دشمن دهیبهر کار درویش دارد دلمنخواهم که اندیشه زو بگسلمهمیخواهم از پاک پروردگارکه چندان مرا بر دهد روزگارکه درویش را شاد دارم به گنجنیارم دل پارسا را به رنجهرآنکس که شد در جهان شاه فشسرش گردد از گنج دینار کشسرش را بپیچم ز کندوارینباید که جوید کسی مهتریچنین است انجام و آغاز ماسخن گفتن فاش و هم راز مادرود جهان آفرین برشماستخم چرخ گردان زمین شماستچو بشنید گفتار او انجمنپر اندیشه گشتند زان تن بتنسرگنج داران پر از بیم گشتستمکاره را دل به دو نیم گشتخردمند ودرویش زان هرک بودبه دلش اندرون شادمانی فزودچنین بود تا شد بزرگیش راستهرآن چیز درپادشاهی که خواستبرآشفت وخوی بد آورد پیشبه یکسو شد از راه آیین وکیشهرآنکس که نزد پدرش ارجمندبدی شاد و ایمن زبیم گزندیکایک تبه کردشان بیگناهبدین گونه بد رای و آیین شاهسه مرد از دبیران نوشین روانیکی پیر ودانا و دیگر جوانچو ایزد گشسب و دگر برزمهردبیر خردمند با فر وچهرسه دیگر که ماه آذرش بود نامخردمند و روشن دل و شادکامبرتخت نوشین روان این سه پیرچو دستور بودند وهمچون وزیرهمیخواست هرمز کزین هرسه مردیکایک برآرد بناگاه گردهمیبود ز ایشان دلش پرهراسکه روزی شوند اندرو ناسپاسبایزد گشسب آن زمان دست آختبه بیهوده بربند و زندانش ساختدل موبد موبدان تنگ شدرخانش ز اندیشه بیرنگ شدکه موبد بد وپاک بودش سرشتبمردی ورا نام بد زردهشتازان بند ایزدگشسب دبیرچنان شد که دل خسته گردد به تیرچو روزی برآمد نبودش زوارنه خورد ونه پوشش نه انده گسارز زندان پیامی فرستاد دوستبه موبد که ای بنده را مغز و پوستمنم بیزواری به زندان شاهکسی را به نزدیک من نسیت راههمی خوردنی آرزوی آیدمشکم گرسنه رنج بفزایدمیکی خوردنی پاک پیشم فرستدوایی بدین درد ریشم فرستدل موبد از درد پیغام اویغمی گشت زان جای و آرام اویچنان داد پاسخ که از کار بندمنال ار نیاید به جانت گزندز پیغام اوشد دلش پرشکنپراندیشه شد مغزش از خویشتنبه زاندان فرستاد لختی خورشبلرزید زان کار دل در برشهمیگفت کاکنون شود آگهیبدین ناجوانمرد بیفرهیکه موبد به زندان فرستاد چیزنیرزد تن ما برش یک پشیزگزند آیدم زین جهاندار مردکند برمن از خشم رخساره زردهم از بهر ایزد گشسب دبیردلش بود پیچان و رخ چون زریربفرمود تا پاک خوالیگرشبه زندان کشد خوردنیها برشازان پس نشست از بر تازی اسببیامد به نزدیک ایزد گشسبگرفتند مر یکدگر را کنارپر از درد ومژگان چو ابر بهارز خوی بد شاه چندی سخنهمیرفت تا شد سخنها کهننهادند خوان پیش ایزدگشسبگرفتند پس واژ و برسم بدستپس ایزد گشسب آنچ اندرز بودبه زمزم همیگفت و موبد شنودز دینار وز گنج وز خواستههم از کاخ و ایوان آراستهبه موبد چنین گفت کای نامجویچو رفتی از ایدر به هرمزد گویکه گر سرنپیچی ز گفتار منبراندیشی از رنج و تیمار منکه از شهریاران توخوردهامتو را نیز در بر بپروردهامبدان رنج پاداش بند آمدستپس از رنج بیم گزند آمدستدلی بیگنه پرغم ای شهریاربه یزدان نمایم به روز شمارچوموبد سوی خانه شد در زمانز کارآگهان رفت مردیدمانشنیده یکایک بهرمزد گفتدل شاه با رای بد گشت جفتز ایزد گشسب آنگهی شد درشتبه زندان فرستاد و او را بکشتسخنهای موبد فراوان شنیدبروبر نکرد ایچ گونه پدیدهمیراند اندیشه برخوب و زشتسوی چاره کشتن زردهشتبفرمود تا زهر خوالیگرشنهانی برد پیش دریک خورشچو موبد بیامد بهنگام باربه نزدیکی نامور شهریاربدو گفت کامروز ز ایدر مروکه خوالیگری یافتستیم نوچو بنشست موبد نهادند خوانز موبد بپالود رنگ رخانبدانست کان خوان زمان ویستهمان راستی در گمان ویستخورشها ببردند خوالیگرانهمیخورد شاه از کران تا کرانچو آن کاسه زهر پیش آوریدنگه کرد موبد بدان بنگریدبران بدگمان شد دل پاک اویکه زهرست بر خوان تریاک اویچوهرمز نگه کرد لب را ببستبران کاسه زهر یازید دستبران سان که شاهان نوازش کنندبران بندگان نیز نازش کنندازان کاسه برداشت مغز استخوانبیازید دست گرامی بخوانبه موبد چنین گفت کای پاک مغزتو راکردم این لقمهٔ پاک ونغزدهن بازکن تا خوری زین خورشکزین پس چنین باشدت پرورشبدو گفت موبد به جان و سرتکه جاوید بادا سر وافسرتکزین نوشه خوردن نفرماییمبه سیری رسیدم نیفزاییمبدو گفت هرمز به خورشید وماهبه پاکی روان جهاندار شاهکه بستانی این نوشه ز انگشت منبرین آرزو نشکنی پشت منبدو گفت موبد که فرمان شاهبیامد نماند مرا رای و راهبخورد و ز خوان زار و پیچان برفتهمیراند تا خانهٔ خویش تفتازان خوردن ز هر باکس نگفتیکی جامه افگند ونالان بخفتبفرمود تا پای زهر آورندازان گنجها گر ز شهر آورندفرو خورد تریاک و نامد به کارز هرمز به یزدان بنالید زاریکی استواری فرستاد شاهبدان تا کند کار موبد نگاهکه آن زهرشد بر تنش کارگرگر اندیشهٔ ما نیامد ببرفرستاده را چشم موبد بدیدسرشکش ز مژگان برخ بر چکیدبدو گفت رو پیش هرمزد گویکه بختت ببر گشتن آورد رویبدین داوری نزد داور شویمبجایی که هر دو برابر شویمازین پس تو ایمن مشو از بدیکه پاداش پیش آیدت ایزدیتو پدرود باش ای بداندیش مردبد آید برویت ز بد کارکردچو بشنید گریان بشد استواربیاورد پاسخ بر شهریارسپهبد پشیمان شد از کار اویبپیچید ازان راست گفتار اویمر آن درد را راه چاره ندیدبسی باد سرد از جگر برکشیدبمرد آن زمان موبد موبدانبرو زار وگریان شده بخردانچنینست کیهان همه درد و رنجچه یازد بتاج وچه نازی به گنجکه این روزگار خوشی بگذردزمانه نفس را همیبشمردچوشد کار دانا بزاری به سرهمه کشور از درد زیر و زبرجهاندار خونریز و ناسازگارنکرد ایچ یاد از بد روزگارمیان تنگ خون ریختن را ببستبه بهرام آذرمهان آخت دستچوشب تیرهتر شد مر او را بخواندبه پیش خود اندر به زانو نشاندبدو گفت خواهی که ایمن شوینبینی ز من تیزی و بدخویچو خورشید بر برج روشن شودسرکوه چون پشت جوشن شودتو با نامداران ایران بیایهمیباش در پیش تختم بپایز سیمای برزینت پرسم سخنچو پاسخ گزاری دلت نرم کنبپرسم که این دوستار توکیستبدست ار پرستنده ایزدیستتو پاسخ چنین ده که این بدتنستبداندیش وز تخم آهرمنستوزان پس ز من هرچ خواهی بخواهپرستنده و تخت و مهر و کلاهبدو گفت بهرام کایدون کنمازین بد که گفتی صدافزون کنمبسیمای برزین که بود از مهانگزین پدرش آن چراغ جهانهمیساخت تا چارهای چون کندکه پیراهن مهر بیرون کندچو پیدا شد آن چادر عاج گونخور از بخش دوپیکر آمد برونجهاندار بنشست بر تخت عاجبیاویختند آن بهاگیر تاجبزرگان ایران بران بارگاهشدند انجمن تا بیامد سپاهز در پرده برداشت سالار باربرفتند یکسر بر شهریارچو بهرام آذرمهان پیشروچو سیمان برزین و گردان نونشستند هریک به آیین خویشگروهی ببودند بر پای پیشبه بهرام آذرمهان گفت شاهکه سیمای برزین بدین بارگاهسزاوار گنجست اگر مرد رنجکه بدخواه زیبا نباشد به گنجبدانست بهرام آذرمهانکه آن پرسش شهریار جهانچگونست وآن راپی و بیخ چیستکزان بیخ اورا بباید گریستسرانجام جز دخمهٔ بیکفننیابد ازین مهتر انجمنچنین داد پاسخ که ای شاه رادزسیمای بر زین مکن ای یادکه ویرانی شهر ایران ازوستکه مه مغز بادش بتن بر مه پوستنگوید سخن جز همه بتریبر آن بتری بر کند داوریچو سیمای برزین شنید این سخنبدو گفت کای نیک یار کهنببد برتن من گوایی مدهچنین دیو را آشنایی مدهچه دیدی ز من تا تو یار منیز کردار و گفتار آهرمنیبدو گفت بهرام آذرمهانکه تخمی پراگندهای در جهانکزان بر نخستین توخواهی دروداز آتش نیابی مگر تیره دودچو کسری مرا و تو را پیش خواندبر تخت شاهنشهی برنشاندابا موبد موبدان برزمهرچوایزدگشسب آن مه خوب چهربپرسید کین تخت شاهنشهیکرا زیبد و کیست با فرهیبکهتر دهم گر به مهتر پسرکه باشد بشاهی سزاوارترهمه یکسر از جای برخاستیمزبان پاسخش را بیاراستیمکه این ترکزاده سزاوارنیستبشاهی کس او را خریدار نیستکه خاقان نژادست و بد گوهرستببالا و دیدار چون مادرستتو گفتی که هرمز بشاهی سزاستکنون زین سزا مر تو را این جزاستگوایی من از بهر این دادمتچنین لب به دشنام بگشادمتز تشویر هرمز فروپژمریدچو آن راست گفتار او را شنیدبه زندان فرستادشان تیره شبوز ایشان ببد تیز بگشاد لبسیم شب چو برزد سر از کوه ماهز سیمای برزین بپردخت شاهبه زندان دزدان مر او را بکشتندارد جز از رنج و نفرین بمشتچو بهرام آذرمهان آن شنیدکه آن پاکدل مرد شد ناپدیدپیامی فرستاد نزدیک شاهکه ای تاج تو برتر از چرخ ماهتو دانی که من چند کوشیدهامکه تا رازهای تو پوشیدهامبه پیش پدرت آن سزاوار شاهنبودم تو را جز همه نیکخواهیکی پند گویم چوخوانی مرابر تخت شاهی نشانی مراتو را سودمندیست از پند منبه زندان بمان یک زمان بند منبه ایران تو راسودمندی بودخردمند را بیگزندی بودپیامش چو نزدیک هرمز رسیدیکی رازدار از میان برگزیدکه بهرام را پیش شاه آوردبدان نامور بارگاه آوردشب تیره بهرام را پیش خواندبه چربی سخن چند با او براندبدو گفت برگوی کان پند چیستکه ما را بدان روزگار بهیستچنین داد پاسخ که در گنج شاهیکی ساده صندوق دیدم سیاهنهاده به صندوق در حقهایبحقه درون پارسی رقعهاینبشتست بر پرنیان سپیدبدان باشد ایرانیان را امیدبه خط پدرت آن جهاندار شاهتو را اندران کرد باید نگاهچوهرمز شنید آن فرستاد کسبه نزدیک گنجور فریادرسکه در گنجهای پدر بازجوییکی ساده صندوق و مهری برویبران مهر بر نام نوشینروانکه جاوید بادا روانش جوانهم اکنون شب تیره پیش من آرفراوان بجستن مبر روزگارشتابید گنجور و صندوق جستبیاورد پویان به مهر درستجهاندار صندوق را برگشادفراوان ز نوشینروان کرد یادبه صندوق در حقه با مهر دیدشتابید وزو پرنیان برکشیدنگه کرد پس خط نوشینرواننبشته بران رقعهٔ پرنیانکه هرمز بده سال و بر سر دوسالیکی شهریاری بود بیهمالازان پس پرآشوب گردد جهانشود نام و آواز او درنهانپدید آید ازهرسویی دشمنییکی بدنژادی وآهرمنیپراگنده گردد ز هر سو سپاهفروافگند دشمن او را ز گاهدو چشمش کند کور خویش زنشازان پس برآرند هوش از تنشبه خط پدر هرمز آن رقعه دیدهراسان شد و پرنیان برکشیددوچشمش پر از خون شد و روی زردببهرام گفت ای جفاپیشه مردچه جستی ازین رقعه اندرهمیبخواهی ربودن ز من سرهمیبدو گفت بهرام کای ترک زادبه خون ریختن تا نباشی تو شادتوخاقان نژادی نه از کیقبادکه کسری تو را تاج بر سر نهادبدانست هرمز که او دست خونبیازد همی زنده بیرهنمونشنید آن سخنهای بیکام رابه زندان فرستاد بهرام رادگر شب چو برزد سر از کوه ماهبه زندان دژ آگاه کردش تباهنماند آن زمان بر درش بخردیهمان رهنمائی و هم موبدیز خوی بد آید همه بدترینگر تا سوی خوی بد ننگریوزان پس نبد زندگانیش خوشز تیمار زد بر دل خویش تشبسالی با صطخر بودی دو ماهکه کوتاه بودی شبان سیاهکه شهری خنک بود و روشن هوااز آنجا گذشتن نبودی رواچوپنهان شدی چادر لاژوردپدید آمدی کوه یاقوت زردمنادیگری برکشیدی خروشکه این نامداران با فر و هوشاگر کشتمندی شود کوفتهوزان رنج کارنده آشوفتهوگر اسب در کشت زاری رودکس نیز بر میوه داری روددم و گوش اسبش بباید بریدسر دزد بردار باید کشیدبدو ماه گردان بدی درجهانبدو نیکویی زو نبودی نهانبهر کشوری داد کردی چنینز دهقان همییافتی آفرینپسر بد مر او را گرامی یکیکه از ماه پیدا نبود اندکیمر او را پدر کرده پرویز نامگهش خواندی خسرو شادکامنبودی جدا یک زمان از پدرپدر نیز نشگیفتی از پسرچنان بد که اسبی ز آخر بجستکه بد شاه پرویز را بر نشستسوی کشتمند آمد اسب جواننگهبان اسب اندر آمد دوانبیامد خداوند آن کشت زاربه پیش موکل بنالید زارموکل بدو گفت کین اسب کیستکه بر دم و گوشش بباید گریستخداوند گفت اسب پرویز شاهندارد همی کهترانرا نگاهبیامد موکل بر شهریاربگفت آنچ بشنید از کشت زاربدو گفت هرمز برفتن بکوشببر اسب را در زمان دم و گوشزیانی که آمد بران کشتمندشمارش بباید شمردن که چندز خسرو زیان باز باید ستداگر صد زیانست اگر پانصددرمهای گنجی بران کشت زاربریزند پیش خداوند کارچو بشنید پرویز پوزش کنانبرانگیخت از هر سویی مهترانبنزد پدر تا ببخشد گناهنبرد دم وگوش اسب سیاهبرآشفت ازان پس برو شهریاربتندی بزد بانگ بر پیشکارموکل شد از بیم هرمز دوانبدان کشت نزدیک اسب جوانبخنجر جداکرد زو گوش و دمبران کشت زاری که آزرد سمهمان نیز تاوان بدان دادخواهرسانید خسرو بفرمان شاهوزان پس بنخچیر شد شهریاربیاورد هر کس فراوان شکارسواری ردی مرد کنداوریسپهبدنژادی بلند اختریبره بر یکی رز پراز غوره دیدبفرمود تاکهتر اندر دویدازان خوشهٔ چند ببردی و بردبایوان و خوالیگرش را سپردبیامد خداوندش اندر زمانبدان مرد گفت ای بد بدگماننگهبان این رز نبودی به رنجنه دینار دادی بها را نه گنجچرا رنج نابرده کردی تباهبنالم کنون از تو در پیش شاهسوار دلاور ز بیم زیانبزودی کمر بازکرد از میانبدو داد پرمایه زرین کمربهر مهرهای در نشانده گهرخداوند رز چون کمر دید گفتکه کردار بد چند باید نهفتتو با شهریار آشنایی مکنخریده نداری بهایی مکنسپاسی نهم بر تو بر زین کمربپیچی اگر بشنود دادگریکی مرد بد هرمز شهریاربه پیروزی اندر شده نامداربمردی ستوده بهرانجمنکه از رزم هرگز ندیدی شکنکه هم دادده بود و هم دادخواهکلاه کیی برنهاده بماهنکردی بشهر مداین درنگدلاور سری بود با نام وننگبهار و تموز و زمستان وتیرنیاسود هرمز یل شیرگیرهمیگشت گرد جهان سر به سرهمیجست در پادشاهی هنرچو ده سال شد پادشاهیش راستز هرکشور آواز بدخواه خاستبیامد ز راه هری ساوه شاهابا پیل و با کوس و گنج و سپاهگر از لشکر ساوه گیری شماربرو چارصد بار بشمر هزارز پیلان جنگی هزار و دویستتوگفتی مگر برزمین راه نیستز دشت هری تا در مرورودسپه بود آگنده چون تار و پودوزین روی تا مرو لشکر کشیدشد از گرد لشکر زمین ناپدیدبهر مز یکی نامه بنوشت شاهکه نزدیک خود خوان ز هر سو سپاهبرو راه این لشکر آباد کنعلف سازو از تیغ ما یادکنبرین پادشاهی بخواهم گذشتبدریا سپاهست و بر کوه و دشتچو برخواند آن نامه را شهریاربپژمرد زان لشکر بیشماروزان روی قیصر بیامد ز رومبه لشکر بزیر اندر آورد بومسپه بود رومی عدد صد هزارسواران جنگ آور و نامدارز شهری که بگرفت نوشین روانکه از نام او بود قیصر نوانبیامد ز هر کشوری لشکریبه پیش اندرون نامور مهتریسپاهی بیامد ز راه خزرکز ایشان سیه شد همه بوم و برجهاندیده بدال درپیش بودکه با گنج و با لشکر خویش بودز ارمینیه تا در اردبیلپراگنده شد لشکرش خیل خیلز دشت سواران نیزه گزارسپاهی بیامد فزون از شمارچوعباس و چو حمزه شان پیشروسواران و گردن فرازان نوز تاراج ویران شد آن بوم ورستکه هرمز همی باژ ایشان بجستبیامد سپه تابه آب فراتنماند اندر آن بوم جای نباتچو تاریک شد روزگار بهیز لشکر بهرمز رسید آگهیچو بشنید گفتار کارآگهانبه پژمرد شاداب شاه جهانفرستاد و ایرانیان را بخواندسراسر همه کاخ مردم نشاندبرآورد رازی که بود از نهفتبدان نامداران ایران بگفتکه چندین سپه روی به ایران نهادکسی در جهان این ندارد بیادهمه نامداران فرو ماندندز هر گونه اندیشهها راندندبگفتند کای شاه با رای و هوشیکی اندرین کار بگشای گوشخردمند شاهی و ما کهتریمهمی خویشتن موبدی نشمریمبراندیش تا چارهٔ کار چیستبرو بوم ما را نگهدار کیستچنین گفت موبد که بودش وزیرکه ای شاه دانا و دانش پذیرسپاه خزر گر بیاید به جنگنیابند جنگی زمانی درنگابا رومیان داستانها زنیمزبن پایه تازیان برکنیمندارم به دل بیم ازتازیانکه ازدیدشان دیده دارد زیانکه هم مارخوارند وهم سوسمارندارند جنگی گه کارزارتو را ساوه شاهست نزدیکتروزو کار ما نیز تاریکترز راه خراسان بود رنج ماکه ویران کند لشکر و گنج ماچو ترک اندر آید ز جیحون به جنگنباید برین کار کردن درنگبه موبد چنین گفت جوینده راهکه اکنون چه سازیم با ساوه شاهبدو گفت موبد که لشکر بسازکه خسرو به لشکر بود سرفرازعرض را بخوان تا بیارد شمارکه چندست مردم که آید به کارعرض با جریده به نزدیک شاهبیامد بیاورد بیمر سپاهشمار سپاه آمدش صد هزارپیاده بسی در میان سواربدو گفت موبد که با ساوه شاهسزد گر نشوریم با این سپاهمگر مردمی جویی و راستیبدور افگنی کژی و کاستیرهانی سر کهتر آنرا ز بدچنان کز ره پادشاهان سزدشنیدستی آن داستان بزرگکه ارجاسب آن نامدارسترگبگشتاسب و لهراسب از بهر دینچه بد کرد با آن سواران چینچه آمد ز تیمار برشهر بلخکه شد زندگانی بران بوم تلخچنین تا گشاده شد اسفندیارهمیبود هر گونه کارزارز مهتر بسال ار چه من کهترمازو من باندیشه بر بگذرمبه موبد چنین گفت پس شهریارکه قیصر نجوید ز ما کارزارهمان شهرها راکه بگرفت شاهسپارم بدو بازگردد ز راهفرستادهای جست گرد و دبیرخردمند و گویا و دانش پذیربه قیصر چنین گوی کزشهر رومنخواهم دگر باژ آن مرز و بومتو هم پای در مرز ایران منهچو خواهی که مه باشی و روزبهفرستاده چون پیش قیصر رسیدبگفت آنچ از شاه ایران شنیدز ره بازگشت آن زمان شاه رومنیاورد جنگ اندران مرز و بومسپاهی از ایرانیان برگزیدکه از گردشان روز شد ناپدیدفرستادشان تا بران بوم و بربه پای اندر آرند مرز خزرسپهدارشان پیش خراد بودکه با فر و اورنگ و با داد بودچو آمد بار مینیه در سپاهسپاه خزر برگرفتند راهوز ایشان فراوان بکشتند نیزگرفتند زان مرز بسیار چیزچو آگاهی آمد به نزدیک شاهکه خراد پیروز شد با سپاهبجز کینهٔ ساوه شاهش نماندخرد را به اندیشه اندر نشاندیکی بنده بد شاه را شادکامخردمند و بینا و نستوه نامبه شاه جهان گفت انوشه بدیز تو دور بادا همیشه بدیبپرسید باید ز مهران ستادکه از روزگاران چه دارد بیادبه کنجی نشستست با زند و استزامید گیتی شده پیروسستبدین روزگاران بر او شدمیکی روز ویک شب بر او بدمهمیگفت او را من از ساوه شاهز پیلان جنگی و چندان سپاهچنین داد پاسخ چو آمد سخنازان گفته روزگار کهنبپرسیدم از پیر مهران ستادکه از روزگاران چه داری بیادچنین داد پاسخ که شاه جهاناگر پرسدم بازگویم نهانشهنشاه فرمود تا در زمانبشد نزد او نامداری دمانتن پیر ازان کاخ برداشتندبه مهد اندرون تیز بگذاشتندچو آمد برشاه مرد کهندلی پر زدانش سری پرسخنبپرسید هرمز ز مهران ستادکزین ترک جنگی چه داری بیادچنین داد پاسخ بدو مرد پیرکهای شاه گوینده ویادگیربدانگه کجا مادرت راز چینفرستاد خاقان به ایران زمینبخواهندگی من بدم پیشروصدو شست مرد از دلیران گوپدرت آن جهاندار دانا و راستز خاقان پرستارزاده نخواستمرا گفت جز دخت خاتون مخواهنزیبد پرستار در پیشگاهبرفتم به نزدیک خاقان چینبه شاهی برو خواندم آفرینورا دختری پنج بد چون بهارسراسر پر از بوی و رنگ و نگارمرا در شبستان ف
پادشاهی خسرو پرویز بخش۱ تا ۷۶چوگستهم وبندوی به آذرگشسپفگندند مردی سبک بر دو اسپکه در شب به نزدیک خسرو شوداز ایران به آگاهی نو شودفرستاده آمد بر شاه نوگذشته شبی تیره از ماه نوز آشوب بغداد گفت آنچ دیدجوان شد چو برگ گل شنبلیدچنین گفت هرکو زراه خردبتیزی ز بیدانشی بگذردنترسد ز کردار چرخ بلندشود زندگانیش ناسودمندگراین بد که گفتی خوش آمد مراخور و خواب در آتش آمد مراولیکن پدر چون به خون آخت دستاز ایران نکردم سران نشستهم او را کنون چون یکی بندهامسخن هرچ گوید نیوشندهامهم اندر زمان داغ دل با سپاهبکردار آتش بیامد ز راهسپاهی بد از بردع و اردبیلهمیرفت با نامور خیل خیلاز ارمینیه نیز چندی سپاههمیتاخت چون باد با پور شاهچوآمد ببغداد زو آگهیکه آمد خریدار تخت مهیهمه شهر ز آگاهی آرام یافتجهانجوی از آرامشان کام یافتپذیره شدندش بزرگان شهرکسی را که از مهتری بود بهرنهادند بر پیشگه تخت عاجهمان طوق زرین وپرمایه تاجبشهر اندرون رفت خسرو بدردبنزد پدر رفت با بادسردچه جوییم زین گنبد تیزگردکه هرگز نیاساید از کارکردیکی راهمی تاج شاهی دهدیکی را بدریا بماهی دهدیکی را برهنه سروپای و سفتنه آرام و خواب و نه جای نهفتیکی را دهد توشهٔ شهد و شیربپوشد بدیبا و خز و حریرسرانجام هردو بخاک اندرندبتارک بدام هلاک اندرنداگر خود نزادی خردمند مردندیدی ز گیتی چنین گرم و سردندیدی جهان ازبنه به بدیاگر که بدی مرد اگر مه بدیکنون رنج در کارخسرو بریمبخواننده آگاهی نو بریم
چو خسرو نشست از برتخت زربرفتند هرکس که بودش هنرگرانمایگان را همه خواندندبر آن تاج نو گوهر افشاندندبه موبد چنین گفت کاین تاج وتختنیابد مگر مردم نیک بختمبادا مرا پیشه جز راستیکه بیدادی آرد همه کاستیابا هرکسی رای ما آشتیستز پیکار کردن سرماتهیستز یزدان پذیرفتم این تخت نوهمین روشن و مایه وربخت نوشما نیز دلها بفرمان دهیدبهرکار بر ما سپاسی نهیداز آزردن مردم پارساو دیگر کشیدن سر از پادشاسوم دور بودن ز چیز کسانکه دودش بود سوی آنکس رسانکه درگاه و بیگه کسی رابسوختببی مایه چیزی دلش برفروختدگر هرچ در مردمی در خوردمر آن را پذیرنده باشد خردنباشد مرا باکسی داوریاگر تاج جوید گر انگشتریکرا گوهر تن بود با نژادنگوید سخن با کسی جز بدادنباشد شما را جز از ایمنینیازد بکردار آهرمنیهرآنکس که بشنید گفتار شاههمی آفرین خواند برتاج و گاهبرفتند شاد از بر تخت اوبسی آفرین بود بر بخت اوسپهبد فرود آمد از تخت شادهمه شب ز هرمز همیکرد یاد