انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 54 از 64:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  63  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دوربانگ خروش
جهانگیر شد تابنزد پدر
نهانش پر ازدرد وخسته جگر
چو دیدش بنالید و بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشین روان در جهان یادگار
تو دانی که گر بودمی پشت تو
بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا
غم آمد تو را دل پر از خون مرا
گر ای دون که فرمان دهی بر درت
یکی بنده‌ام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه
ببرم سرخویش در پیش شاه
بدو گفت هر مزد ای پرخرد
همین روز سختی ز من بگذرد
مرا نزد تو آرزو بد سه چیز
برین بر فزونی نخواهیم نیز
یکی آنک شبگیر هر بامداد
کنی گوش ما را به آواز شاد
و دیگر سواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان
بر من فرستی که از کارزار
سخن گوید و کرده باشد شکار
دگر آنک داننده مرد کهن
که از شهریاران گزارد سخن
نوشته یکی دفتر آرد مرا
بدان درد و سختی سرآرد مرا
سیم آرزوی آنک خال تواند
پرستنده و ناهمال تواند
نبینند زین پس جهان را بچشم
بریشان برانی برین سوک خشم
بدو گفت خسرو که ای شهریار
مباد آنک برچشم تو سوکوار
نباشد و گرچه بود درنهان
که بدخواه تو دور بادازجهان
ولیکن نگه کن بروشن روان
که بهرام چو بینه شد پهلوان
سپاهست با او فزون از شمار
سواران و گردان خنجرگزار
اگر ما بگستهم یازیم دست
بگیتی نیابیم جای نشست
دگر آنک باشد دبیر کهن
که برشاه خواند گذشته سخن
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آیین بزم
ازین هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی
مدان این زگستهم کاین ایزدیست
ز گفتار و کردار نابخردیست
دل تو بدین درد خرسند باد
همان با خرد نیز پیوند باد
بگفت این و گریان بیامد زپیش
نکرد آشکارا بکس راز خویش
پسر مهربان‌تر بد از شهریار
بدین داستان زد یکی هوشیار
که یار زبان چرب و شیرین سخن
که از پیر نستوه گشته کهن
هنرمند گر مردم بی‌هنر
بفرجام هم خاک دارد ببر
     
  
مرد

 
چوبشنید بهرام کز روزگار
چه آمد بران نامور شهریار
نهادند بر چشم روشنش داغ
بمرد آن چراغ دو نرگس بباغ
پسر برنشست از بر تخت اوی
بپا اندر آمد سر وبخت اوی
ازان ماند بهرام اندر شگفت
بپژمرد واندیشه اندر گرفت
بفرمود تا کوس بیرون برند
درفش بزرگی به هامون برند
بنه برنهاد وسپه برنشست
بپیکار خسرو میان را ببست
سپاهی بکردار کوه روان
همی‌راند گستاخ تا نهروان
چوآگاه شد خسرو از کاراوی
غمی گشت زان تیز بازار اوی
فرستاد بیدار کارآگهان
که تا بازجویند کارجهان
به کارآگهان گفت راز ازنخست
زلشکر همی‌کرد باید درست
که بااو یکی اند لشکر به جنگ
وگر گردد این کار ما با درنگ
دگر آنک بهرام در قلبگاه
بود بیشتر گر میان سپاه
چگونه نشیند بهنگام بار
برفتن کند هیچ رای شکار
برفتند کارآگهان از درش
نبود آگه از کار وز لشکرش
چو رفتند و دیدند و بازآمدند
نهانی بر او فراز آمدند
که لشکر بهرکار با اویکیست
اگر نامدارست وگر کودکیست
هرانگه که لشکر براند به راه
بود یک زمان در میان سپاه
زمانی شود بر سوی میمنه
گهی بر چپ و گاه سوی بنه
همه مردم خویش دارد براز
ببیگانگانشان نیاید نیاز
بکردار شاهان نشیند ببار
همان در در و دشت جوید شکار
چواز رزم شاهان نراند همی
همه دفتر دمنه خواهد همی
چنین گفت خسرو بدستور خویش
که کاری درازست ما را به پیش
چو بهرام بر دشمن اسپ افکند
بدریا دل اژدها بشکند
دگر آنک آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان
سیم کش کلیله است ودمنه وزیر
چون او رای زن کس ندارد دبیر
ازان پس ببندوی و گستهم گفت
که ما با غم و رنج گشتیم جفت
چوگردوی و شاپور و چون اندیان
سپهدار ارمینیه رادمان
نشستند با شاه ایران براز
بزرگان فرزانه رزمساز
چنین گفت خسرو بدان مهتران
که ای سرفرازان و جنگ آوران
هرآن مغز کو را خرد روشنست
زدانش یکی بر تنش جوشنست
کس آنرا نبرد مگر تیغ مرگ
شود موم ازان زخم پولاد ترگ
کنون من بسال ازشما کهترم
برای جوانی جهان نسپرم
بگویید تا چارهٔ کارچیست
بران خستگیها پرآزار کیست
بدو گفت موبد انوشه بدی
همه مغز را فر وتوشه بدی
چوپیدا شد این راز گردنده دهر
خرد را ببخشید بر چاربهر
چونیمی ازو بهرهٔ پادشاست
که فر و خرد پادشا را سزاست
دگر بهرهٔ مردم پارسا
سدیگر پرستنده پادشا
چو نزدیک باشد بشاه جهان
خرد خویشتن زو ندارد نهان
کنون از خرد پاره‌ای ماند خرد
که دانا ورا بهر دهقان شمرد
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آنرا که او نیست یزدان شناس
اگر بشنود شهریار این سخن
که گفتست بیدار مرد کهن
بدو گفت شاه این سخن گر بزر
نویسم جز این نیست آیین و فر
سخن گفتن موبدان گوهرست
مرا در دل اندیشه دیگرست
که چون این دو لشکر برابر شود
سر نیزه‌ها بر دو پیکر شود
نباشد مرا ننگ کز قلبگاه
برانم شوم پیش او بی‌سپاه
بخوانم به آواز بهرام را
سپهدار بدنام خودکام را
یکی ز آشتی روی بنمایمش
نوازمش بسیار و بستایمش
اگر خود پذیرد سخن به بود
که چون او بدرگاه برکه بود
وگر جنگ جوید منم جنگ جوی
سپه را بروی اندر آریم روی
همه کاردانان بدین داستان
کجا گفت گشتند همداستان
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
همی‌گفت هرکس که ای شهریار
زتو دور بادا بد روزگار
تو را باد پیروزی و فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
چنین گفت خسرو که این باد وبس
شکست و جدایی مبیناد کس
سپه را ز بغداد بیرون کشید
سراپردهٔ نور به هامون کشید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه
ازان روسپهبد وزین روی شاه
چوشمع جهان شد بخم اندرون
بیفشاند زلف شب تیره گون
طلایه بیامد زهردوسپاه
که دارد زبدخواه خود را نگاه
چو از خنجر روز بگریخت شب
همی‌تاخت سوزان دل وخشک لب
تبیره برآمد زهر دو سرای
بدان رزم خورشید بد رهنمای
بگستهم وبندوی فرمود شاه
که تا برنهادند زآهن کلاه
چنین با بزرگان روشن روان
همی‌راند تا چشمهٔ نهروان
طلایه ببهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر
چوبشنید بهرام لشکر براند
جهاندیدگان را برخویش خواند
نشست از برابلق مشک دم
خنیده سرافراز رویینه سم
سلیحش یکی هندوی تیغ بود
که درزخم چون آتش میغ بود
چوبرق درفشان همی‌راند اسپ
بدست چپش ریمن آذرگشسپ
چو آیینه گشسپ ویلان سینه نیز
برفتند پرکینه و پرستیز
سه ترک دلاور ز خاقانیان
بران کین بهرام بسته میان
پذیرفته هر سه که چون روی شاه
ببینیم دور ازمیان سپاه
اگربسته گرکشته اورابرت
بیاریم و آسوده شد لشکرت
زیک روی خسرو دگر پهلوان
میان اندرون نهروان روان
نظاره بران از دو رویه سپاه
که تا پهلوان چون رود نزد شاه
     
  
مرد

 
رسیدند بهرام و خسرو بهم
گشاده یکی روی و دیگر دژم
نشسته جهاندار بر خنگ عاج
فریدون یل بود با فر وتاج
زدیبای زربفت چینی قبای
چو گردوی پیش اندرون رهنمای
چو بندوی و گستهم بردست شاه
چو خراد برزین زرین کلاه
هه غرقه در آهن و سیم و زر
نه یاقوت پیدانه زرین کمر
چو بهرام روی شهنشاه دید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
ازان پس چنین گفت با سرکشان
که این روسپی زادهٔ بدنشان
زپستی و کندی بمردی رسید
توانگر شد و رزمگه برکشید
بیاموخت آیین شاهنشهان
بزودی سرآرم بدو برجهان
ببینید لشکرش راسر به سر
که تا کیست زیشان یکی نامور
سواری نبینم همی رزم جوی
که بامن بروی اندر آرند روی
ببیند کنون کار مردان مرد
تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد
همان زخم گوپال وباران تیر
خروش یلان بر ده ودار وگیر
ندارد به آوردگه پیل پای
چومن با سپاه اندر آیم زجای
ز آواز من کوه ریزان شود
هژبر دلاور گریزان شود
بخنجر بدریا بر افسون کنیم
بیابان سراسر پرازخون کنیم
بگفت و برانگیخت ابلق زجای
توگفتی شد آن باره پران همای
یکی تنگ آورد گاهی گرفت
بدو مانده بد لشکر اندر شگفت
ز آورد گه شد سوی نهروان
همی‌بود بر پیش فرخ جوان
تنی چند با او ز ایرانیان
همه بسته برجنگ خسرو میان
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
ز بهرام چوبین که دارد نشان
بدو گفت گردوی کای شهریار
نگه کن بران مرد ابلق سوار
قبایش سپید و حمایل سیاه
همی‌راند ابلق میان سپاه
جهاندار چون دید بهرام را
بدانستش آغاز و فرجام را
چنین گفت کان دودگون دراز
نشسته بران ابلق سرفراز
بدو گفت گردوی که آری همان
نبردست هرگز به نیکی گمان
چنین گفت کز پهلو کوژپشت
بپرسی سخن پاسخ آرد درشت
همان خوک بینی و خوابیده چشم
دل آگنده دارد تو گویی بخشم
بدیده ندیدی مر او را بدست
کجا در جهان دشمن ایزدست
نبینم همی در سرش کهتری
نیابد کس او را بفرمانبری
ازان پس به بندوی و گستهم گفت
که بگشایم این داستان از نهفت
که گر خر نیاید به نزدیک بار
توبار گران را بنزد خر آر
چو بفریفت چوبینه را نره دیو
کجا بیند او راه گیهان خدیو
هرآن دل که از آز شد دردمند
نیایدش کار بزرگان پسند
جز از جنگ چو بینه را رای نیست
به دل‌ش اندرون داد را جای نیست
چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن
نگه کرد باید ز سر تا ببن
که داندکه در جنگ پیروز کیست
بدان سردگر لشکر افروز کیست
برین گونه آراسته لشکری
بپرخاش بهرام یل مهتری
دژاگاه مردی چو دیو سترگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
گر ای دون که باشیم همداستان
نباشد مرا ننگ زین داستان
بپرسش یکی پیش دستی کنم
ازان به که در جنگ سستی کنم
اگر زو بر اندازه یابم سخن
نوآیین بدیهاش گردد کهن
زگیتی یکی گوشه اورا دهم
سپاسی ز دادن بدو برنهم
همه آشتی گردد این جنگ ما
برین رزمگه جستن آهنگ ما
مرا ز آشتی سودمندی بود
خرد بی‌گمان تاج بندی بود
چو بازارگانی کند پادشا
ازو شاد باشد دل پارسا
بدو گفت گستهم کای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
همی گوهر افشانی اندر سخن
تو داناتری هرچ باید بکن
تو پردادی و بنده بیدادگر
توپرمغزی و او پر از باد سر
چوبشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه
بپرسید بهرام یل را ز دور
همی‌جست هنگامهٔ رزم سور
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
چگونست کارت به دشت نبرد
تودرگاه را همچو پیرایه‌ای
همان تخت ودیهیم را مایه‌ای
ستون سپاهی بهنگام رزم
چوشمع درخشنده هنگام بزم
جهانجوی گردی و یزدان پرست
مداراد دارنده باز از تودست
سگالیده‌ام روزگار تو را
بخوبی بسیجیده کارتو را
تو را با سپاه تو مهمان کنم
زدیدار تو رامش جان کنم
سپهدار ایرانت خوانم بداد
کنم آفریننده را بر تو یاد
سخنهاش بشنید بهرام گرد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
هم از پشت آن باره بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز
چنین داد پاسخ مر ابلق سوار
که من خرمم شاد وبه روزگار
تو را روزگار بزرگی مباد
نه بیداد دانی ز شاهی نه داد
الان شاه چون شهریاری کند
ورا مرد بدبخت یاری کند
تو را روزگاری سگالیده‌ام
بنوی کمندیت مالیده‌ام
بزودی یکی دار سازم بلند
دو دستت ببندم بخم کمند
بیاویزمت زان سزاوار دار
ببینی ز من تلخی روزگار
چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید
برخساره شد چون گل شنبلید
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس
نگوید چنین مرد یزدان شناس
چو مهمان بخوان توآید ز دور
تو دشنام سازی بهنگام سور
نه آیین شاهان بود زین نشان
نه آن سواران گردنکشان
نه تازی چنین کرد ونه پارسی
اگر بشمری سال صدبار سی
ازین ننگ دارد خردمند مرد
بگرد در ناسپاسی مگرد
چو مهمانت آواز فرخ دهد
برین گونه بر دیو پاسخ دهد
بترسم که روز بد آیدت پیش
که سرگشته بینمت بر رای خویش
تو را چاره بر دست آن پادشاست
که زندست جاوید وفرانرواست
گنهکار یزدانی وناسپاس
تن اندر نکوهش دل اندر هراس
مرا چون الان شاه خوانی همی
زگوهر بیک سوم دانی همی
مگر ناسزایم بشاهنشهی
نزیباست برمن کلاه مهی
چون کسری نیا وچوهرمز پدر
کرا دانی ازمن سزاوارتر
ورا گفت بهرام کای بدنشان
به گفتار و کردار چون بیهشان
نخستین ز مهمان گشادی سخن
سرشتت بدوداستانت کهن
تو را با سخنهای شاهان چه کار
نه فرزانه مردی نه جنگی سوار
الان شاه بودی کنون کهتری
هم ازبندهٔ بندگان کمتری
گنه کارتر کس توی درجهان
نه شاهی نه زیباسری ازمهان
بشاهی مرا خواندند آفرین
نمانم که پی برنهی برزمین
دگرآنک گفتی که بداختری
نزیبد تو را شاهی و مهتری
ازان گفتم ای ناسزاوار شاه
که هرگز مبادی تو درپیش گاه
که ایرانیان بر تو بر دشمنند
بکوشند و بیخت زبن برکنند
بدرند بر تنت بر پوست ورگ
سپارند پس استخوانت بسگ
بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش
چراگتشه‌ای تند وبرتر منش
که آهوست بر مرد گفتار زشت
تو را اندر آغاز بود این سرشت
ز مغز تو بگسست روشن خرد
خنک نامور کو خرد پرودرد
هرآن دیو کاید زمانش فراز
زبانش به گفتار گردد دراز
نخواهم که چون تو یکی پهلوان
بتندی تبه گردد و ناتوان
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی
نجوشی وبر تیزی افسون کنی
ز دارندهٔ دادگر یادکن
خرد را بدین یاد بنیاد کن
یکی کوه داری بزیر اندورن
که گر بنگری برتر از بیستون
گر از تو یکی شهریار آمدی
مغیلان بی‌بر ببار آمدی
تو را دل پراندیشه مهتریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
ندانم که آمختت این بد تنی
تو را با چنین کیش آهرمنی
هران کاین سخن با تو گوید همی
به گفتار مرگ تو جوید همی
بگفت وفرود آمد از خنگ عاج
ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج
بنالید و سر سوی خورشید کرد
زیزدان دلش پرزامید کرد
چنین گفت کای روشن دادگر
درخت امید از تو آید ببر
تو دانی که بر پیش این بنده کیست
کزین ننگ بر تاج باید گریست
وزانجا سبک شد بجای نماز
همی‌گفت با داور پاک راز
گر این پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تا نبندم میان
پرستنده باشم بتشکده
نخواهم خورش جز زشیر دده
ندارم به گنج اندرون زر وسیم
بگاه پرستش بپوشم گلیم
گر ای دون که این پادشاهی مراست
پرستنده و ایمن و داد و راست
تو پیروز گردان سپاه مرا
به بنده مده تاج وگاه مرا
اگرکام دل یابم این تاج واسپ
بیارم دمان پیش آذرگشسپ
همین یاره وطوق واین گوشوار
همین جامهٔ زر گوهرنگار
همان نیزده بدره دینار زرد
فشانم برین گنبد لاژورد
پرستندگان رادهم ده هزار
درم چون شوم برجهان شهریار
زبهرامیان هرک گردد اسیر
به پیش من آرد کسی دستگیر
پرستنده فرخ آتش کنم
دل موبد و هیربد خوش کنم
بگفت این وز خاک برپای خاست
ستمدیده گویندهٔ بود راست
زجای نیایش بیامد چوگرد
به بهرام چوبینه آواز کرد
که‌ای دوزخی بندهٔ دیو نر
خرد دور و دور از تو آیین وفر
ستمگاره دیویست با خشم و زور
کزین گونه چشم تو را کرد کور
بجای خرد خشم و کین یافتی
زدیوان کنون آفرین یافتی
تو را خارستان شارستانی نمود
یکی دوزخی بوستانی نمود
چراغ خرد پیش چشمت بمرد
زجان و دلت روشنایی ببرد
نبودست جز جادوی پرفریب
که اندر بلندی نمودت نشیب
بشاخی همی یازی امروز دست
که برگش بود زهر وبارش کبست
نجستست هرگز تبار تواین
نباشد بجوینده بر آفرین
تو را ایزد این فر و برزت نداد
نیاری ز گرگین میلاد یاد
ایا مرد بدبخت وبیدادگر
بنابودنیها گمانی مبر
که خرچنگ رانیست پرعقاب
نپرد عقاب از بر آفتاب
به یزدان پاک وبتخت وکلاه
که گر من بیابم تو را بی‌سپاه
اگر برزنم بر تو برباد سرد
ندارمت رنجه زگرد نبرد
سخنها شنیدیم چندی درشت
به پیروزگر بازهشتیم پشت
اگر من سزاوار شاهی نیم
مبادا که در زیر دستی زیم
چنین پاسخش داد بهرام باز
که ای بی خرد ریمن دیوساز
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد
که هرگز نزد برکسی باد سرد
چنو مرد را ارج نشناختی
بخواری زتخت اندرانداختی
پس او جهاندار خواهی بدن
خردمند و بیدار خواهی بدن
تو ناپاکی و دشمن ایزدی
نبینی زنیکی دهش جزبدی
گر ای دون که هرمزد بیداد بود
زمان و زمین زو بفریاد بود
تو فرزند اویی نباشد سزا
به ایران و توران شده پادشا
تو را زندگانی نباید نه تخت
یکی دخمه یی بس که دوری زبخت
هم ان کین هرمز کنم خواستار
دگرکاندر ایران منم شهریار
کنون تازه کن برمن این داستان
که از راستان گشت همداستان
که تو داغ بر چشم شاهان نهی
کسی کو نهد نیز فرمان دهی
ازان پس بیابی که شاهی مراست
ز خورشید تا برج ماهی مراست
بدو گفت خسرو که هرگز مباد
که باشد بدرد پدر بنده شاد
نوشته چنین بود وبود آنچ بود
سخن بر سخن چند باید فزود
تو شاهی همی‌سازی از خویشتن
که گر مرگت آید نیابی کفن
بدین اسپ و برگستوان کسان
یکی خسروی برزو نارسان
نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد
یکی شهریاری میان پر زباد
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ
نگیری بر تخت شاهی فروغ
زتو پیش بودند کنداوران
جهانجوی و با گرزهای گران
نجستند شاهی که کهتر بدند
نه اندر خور تخت و افسر بدند
همی هرزمان سرفرازی بخشم
همی آب خشم اندرآری بچشم
بجوشد همی برتنت بدگمان
زمانه بخشم آردت هر زمان
جهاندار شاهی ز داد آفرید
دگر از هنر وز نژاد آفرید
بدان کس دهد کو سزاوارتر
خرددارتر هم بی آزارتر
الان شاه ما را پدر کرده بود
کجا برمن ازکارت آزرده بود
کنون ایزدم داد شاهنشهی
بزرگی و تخت و کلاه مهی
پذیرفتم این از خدای جهان
شناسنده آشکار ونهان
بدستوری هرمز شهریار
کجا داشت تاج پدر یادگار
ازان نامور پر هنر بخردان
بزرگان وکارآزموده ردان
بدان دین که آورده بود از بهشت
خردیافته پیرسر زردهشت
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد
پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد
هرآنکس که ما را نمودست رنج
دگر آنک ازو یافتستیم گنج
همه یکسر اندر پناه منند
اگر دشمن ار نیک خواه منند
همه بر زن وزاده بر پادشا
نخوانیم کس را مگر پارسا
ز شهری که ویران شداندر جهان
بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کمن مرد درویش را
پراگنده و مردم خویش را
همه خارستانها کنم چون بهشت
پر از مردم و چارپایان وکشت
بمانم یکی خوبی اندر جهان
که نامم‌پس از مرگ نبود نهان
بیاییم و دل را تو رازو کنیم
بسنجیم ونیرو ببازو کنیم
چو هرمز جهاندار وباداد بود
زمین و زمانه بدو شاد بود
پسر بی‌گمان از پدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
تو ای پرگناه فریبنده مرد
که جستی نخستین ز هرمز نبرد
نبد هیچ بد جز بفرمان تو
وگر تنبل و مکر ودستان تو
گر ایزد بخواهد من از کین شاه
کنم بر تو خورشید روشن سیاه
کنون تاج را درخور کار کیست
چو من ناسزایم سزاوار کیست
بدو گفت بهرام کای مرد گرد
سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
چو از دخت بابک بزاد اردشیر
که اشکانیان را بدی دار وگیر
نه چون اردشیر اردوان را بکشت
بنیرو شد و تختش آمد بمشت
کنون سال چون پانصد برگذشت
سر تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سرو کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو وبخت تو
سپاه وکلاه تو وتخت تو
بیازم بدین کار ساسانیان
چوآشفته شیری که گردد ژیان
زدفتر همه نامشان بسترم
سر تخت ساسانیان بسپرم
بزرگی مر اشکانیان را سزاست
اگر بشنود مرد داننده راست
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
که‌ای بیهده مرد پیکار جوی
اگر پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تو کیی درجهان
همه رازیان از بنه خود کنید
دو رویند وز مردمی برچیند
نخست از ری آمد سپاه اندکی
که شد با سپاه سکندر یکی
میان را ببستند با رومیان
گرفتند ناگاه تخت کیان
ز ری بود ناپاکدل ماهیار
کزو تیره شد تخم اسفندیار
ازان پس ببستند ایرانیان
بکینه یکایک کمر بر میان
نیامد جهان آفرین را پسند
ازیشان به ایران رسید آن گزند
کلاه کیی بر سر اردشیر
نهاد آن زمان داور دستگیر
بتاج کیان او سزاوار بود
اگر چند بی‌گنج ودینار بود
کنون نام آن نامداران گذشت
سخن گفتن ماهمه بادگشت
کنون مهتری را سزاوار کیست
جهان را بنوی جهاندار کیست
بدو گفت بهرام جنگی منم
که بیخ کیان را زبن برکنم
چنین گفت خسرو که آن داستان
که داننده یادآرد ازباستان
که هرگز بنادان وبی‌راه وخرد
سلیح بزرگی نباید سپرد
که چون بازخواهی نیاید بدست
که دارنده زان چیزگشتست مست
چه گفت آن خردمند شیرین سخن
که گر بی‌بنانرا نشانی ببن
بفرجام کارآیدت رنج ودرد
بگرد درناسپاسان مگرد
دلاور شدی تیز وبرترمنش
ز بد گوهر آمد تو را بدکنش
تو را کرد سالار گردنکشان
شدی مهتر اندر زمین کشان
بران تخت سیمین وآن مهرشاه
سرت مست شد بازگشتی ز راه
کنون نام چوبینه بهرام گشت
همان تخت سیمین تو را دام گشت
بران تخت برماه خواهی شدن
سپهبد بدی شاه خواهی شدن
سخن زین نشان مرد دانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت
بدو گفت بهرام کای بدکنش
نزیبد همی بر تو جز سرزنش
تو پیمان یزدان نداری نگاه
همی ناسزا خوانی این پیشگاه
نهی داغ بر چشم شاه جهان
سخن زین نشان کی بود درنهان
همه دوستان بر تو بر دشمنند
به گفتار با تو به دل بامنند
بدین کار خاقان مرا یاورست
همان کاندر ایران وچین لشکرست
بزرگی من از پارس آرم بری
نمانم کزین پس بود نام کی
برافرازم اندر جهان داد را
کنم تازه آیین میلاد را
من از تخمهٔ نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم
نبیره جهانجوی گرگین منم
هم آن آتش تیز برزین منم
به ایران بران رای بد ساوه‌شاه
که نه تخت ماند نه مهر وکلاه
کند با زمین راست آتشکده
نه نوروز ماند نه جشن سده
همه بنده بودند ایرانیان
برین بوم تا من ببستم میان
تو خودکامه را گر ندانی شمار
بروچارصد بار بشمر هزار
زپیلان جنگی هزار و دویست
که گفتی که بر راه برجای نیست
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ
من از پس خروشان چودیو سترگ
چنان دان که کس بی‌هنر درجهان
بخیره نجوید نشست مهان
همی بوی تاج آید ازمغفرم
همی تخت عاج آید از خنجرم
اگر با تو یک پشه کین آورد
زتختت بروی زمین آورد
بدو گفت خسرو که‌ای شوم پی
چرا یاد گرگین نگیری بری
که اندر جهان بود وتختش نبود
بزرگی و اورنگ وبختش نبود
ندانست کس نام او در جهان
فرومایه بد درمیان مهان
بیامد گرانمایه مهران ستاد
بشاه زمانه نشان تو داد
زخاک سیاهت چنان برکشید
شد آن روز برچشم تو ناپدید
تو را داد گنج وسلیح وسپاه
درفش تهمتن درفشان چو ماه
نبد خواست یزدان که ایران زمین
بویرانی آرند ترکان چین
تو بودی بدین جنگشان یارمند
کلاهت برآمد بابر بلند
چو دارنده چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را شود کار راست
تو زان مایه مر خویشتن را نهی
که هرگز ندیدی بهی و مهی
گرین پادشاهی زتخم کیان
بخواهد شدن تو چه بندی میان
چواسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان
توبا چهرهٔ دیو و با رنگ وخاک
مبادی بگیتی جزاندر مغاک
زبی راهی وکارکرد تو بود
که شد روز برشاه ایران کبود
نوشتی همان نام من بر درم
زگیتی مرا خواستی کرد کم
بدی را تو اندر جهان مایه‌ای
هم از بی‌رهان برترین پایه‌ای
هران خون که شد درجهان ریخته
توباشی بران گیتی آویخته
نیابی شب تیره آن را بخواب
که جویی همی روز در آفتاب
ایا مرد بدبخت بیدادگر
همه روزگارت بکژی مبر
زخشنودی ایزد اندیشه کن
خردمندی و راستی پیشه کن
که این بر من و تو همی‌بگذرد
زمانه دم ما همی‌بشمرد
که گوید کژی به از راستی
بکژی چرا دل بیاراستی
چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست
یکی بهر ازین پادشاهی تو راست
بدین گیتی اندر بزی شادمان
تن آسان و دور از بد بدگمان
وگر بگذری زین سرای سپنج
گه بازگشتن نباشی به رنج
نشاید کزین کم کنیم ارفزون
که زردشت گوید بزند اندرون
که هرکس که برگردد از دین پاک
زیزدان ندارد به دل بیم وباک
بسالی همی‌داد بایدش پند
چو پندش نباشد ورا سودمند
ببایدش کشتن بفرمان شاه
فکندن تن پرگناهش به راه
چو بر شاه گیتی شود بدگمان
ببایدش کشتن هم اندر زمان
بریزند هم بی‌گمان خون تو
همین جستن تخت وارون تو
کنون زندگانیت ناخوش بود
وگر بگذری جایت آتش بود
وگر دیر مانی برین هم نشان
سر از شاه وز داد یزدان کشان
پشیمانی آیدت زین کار خویش
ز گفتار ناخوب و کردار خویش
تو بیماری وپند داروی تست
بگوییم تا تو شوی تن درست
وگر چیزه شد بردلت کام ورشک
سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
پزشک تو پندست و دارو خرد
مگر آز تاج از دلت بسترد
به پیروزی اندر چنین کش شدی
وز اندیشه گنج سرکش شدی
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس
ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
چو زو شد دل مهتران پر ز درد
فریدون فرخنده با او چه کرد
سپاهت همه بندگان منند
به دل زنده و مردگان منند
ز تو لختکی روشنی یافتند
بدین سان سر از داد برتافتند
چومن گنج خویش آشکارا کنم
دل جنگیان پرمدارا کنم
چو پیروز گشتی تو برساوه شاه
برآن برنهادند یکسر سپاه
که هرگز نبینند زان پس شکست
چو از خواسته سیر گشتند ومست
نباید که بردست من بر هلاک
شوند این دلیران بی‌بیم وباک
تو خواهی که جنگی سپاهی گران
همه نامداران و کنداوران
شود بوم ایران ازیشان تهی
شکست اندر آید بتخت مهی
که بد شاه هنگام آرش بگوی
سرآید مگر بر من این گفت وگوی
بدو گفت بهرام کان گاه شاه
منوچهر بد با کلاه و سپاه
بدو گفت خسرو که‌ای بدنهان
چودانی که او بود شاه جهان
ندانی که آرش ورا بنده بود
بفرمان و رایش سرافکنده بود
بدو گفت بهرام کز راه داد
تواز تخم ساسانی ای بد نژاد
که ساسان شبان وشبان زاده بود
نه بابک شبانی بدو داده بود
بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی برمنش
دروغست گفتار تو سر به سر
سخن گفتن کژ نباشد هنر
تو از بدتنان بودی وبی‌بنان
نه از تخم ساسان رسیدی بنان
بدو گفت بهرام کاندر جهان
شبانی ز ساسان نگردد نهان
ورا گفت خسرو که دارا بمرد
نه تاج بزرگی بساسان سپرد
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد
نیاید ز گفتار بیداد داد
بدین هوش واین رای واین فرهی
بجویی همی تخت شاهنشهی
بگفت و بخندید وبرگشت زوی
سوی لشکر خویش بنهاد روی
زخاقانیان آن سه ترک سترگ
که ارغنده بودند برسان گرگ
کجا گفته بودند بهرام را
که ما روز جنگ از پی نام را
اگر مرده گر زنده بالای شاه
بنزد تو آریم پیش سپاه
ازیشان سواری که ناپاک بود
دلاور بد و تند و ناباک بود
همی‌راند پرخاشجوی و دژم
کمندی ببازو و درون شست خم
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج
همی‌بود یازان بپرمایه تاج
بینداخت آن تاب داده کمند
سرتاج شاه اندرآمد ببند
یکی تیغ گستهم زد برکمند
سرشاه را زان نیامد گزند
کمان را بزه کرد بندوی گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
بدان ترک بدساز بهرام گفت
که جز خاک تیره مبادت نهفت
که گفتت که با شاه رزم آزمای
ندیدی مرا پیش اوبربپای
پس آمد بلشکر گه خویش باز
روانش پر ازدرد وتن پرگداز
     
  
مرد

 
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
برادرش پر درد زان رزمگاه
بینداخت آن نامدار افسرش
بیاورد فرمانبری چادرش
بیامد بنزد برادر دمان
دلش خسته ازدرد و تیره روان
بدو گفت کای مهتر جنگجوی
چگونه شدی پیش خسرو بگوی
گر او ازجوانی شود تیزوتند
مگردان تو درآشتی رای کند
بخواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را زشاهان نباید شمرد
نه جنگی سواری نه بخشنده‌ای
نه داناسری گر درخشنده یی
هنر بهتر از گوهر نامدار
هنرمند باید تن شهریار
چنین گفت داننده خواهر بدوی
که‌ای پرهنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم سخن نشنوی
به پیش آوری تندی وبدخوی
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت
همه راستیها گشاد ازنهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهرخویش
برین بریکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد زگاوان سروی
بیکباره گم کرد گوش وبروی
نکوهش مخواه از جهان سر به سر
نبود از تبارت کسی تاجور
اگر نیستی درمیان این جوان
نبودی من از داغ تیره روان
پدرزنده و تخت شاهی بجای
نهاده تو اندر میان پیش پای
ندانم سرانجام این چون بود
همیشه دو چشمم پر از خون بود
جز از درد و نفرین نجویی همی
گل زهر خیره ببویی همی
چو گویند چوبینه بدنام گشت
همه نام بهرام دشنام گشت
برین نیز هم خشم یزدان بود
روانت به دوزخ به زندان بود
نگر تا جز از هرمز شهریار
که بد درجهان مر تو را خواستار
هم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاه
بدست آمد و برنهادی کلاه
چو زو نامور گشتی اندر جهان
بجویی کنون گاه شاهنشهان
همه نیکوییها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس
برزمی که کردی چنین کش مشو
هنرمند بودی منی فش مشو
به دل دیو را یار کردی همی
به یزدان گنهگار گردی همی
چو آشفته شد هرمز وبردمید
به گفتار آذرگشسپ پلید
تو را اندرین صبر بایست کرد
نبد بنده را روزگارنبرد
چو او را چنان سختی آمد بروی
ز بردع بیامد پسر کینه جوی
ببایست رفتن برشاه ند
بکام وی آراستن گاه نو
نکردی جوان جز برای تو کار
ندیدی دلت جز به روزگار
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت
چراکردی آهنگ این تاج وتخت
تودانی که ازتخمهٔ اردشیر
بجایند شاهان برنا و پیر
ابا گنج وبا لشکر بی‌شمار
به ایران که خواند تو را شهریار
اگر شهریاری به گنج وسپاه
توانست کردن به ایران نگاه
نبودی جز از ساوه سالار چین
که آورد لشکر به ایران زمین
تو راپاک یزدان بروبرگماشت
بد او ز ایران و توران بگاشت
جهاندار تا این جهان آفرید
زمین کرد و هم آسمان آفرید
ندیدند هرگز سواری چوسام
نزد پیش او شیردرنده گام
چو نوذر شد از بخت بیدادگر
بپا اندر آورد رای‌پدر
همه مهتران سام را خواستند
همان تخت پیروزه آراستند
بران مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد
که خاک منوچهر گاه منست
سر تخت نوذر کلاه منست
بدان گفتم این ای برادر که تخت
نیابد مگر مرد پیروزبخت
که دارد کفی راد وفر ونژاد
خردمند و روشن دل و پر ز داد
ندانم که بر تو چه خواهد رسید
که اندر دلت شد خرد ناپدید
بدو گفت بهرام کاینست راست
برین راستی پاک یزدان گواست
ولیکن کنون کار ازین درگذشت
دل و مغز من پر ز تیمار گشت
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ
که مرگ اندر آید بپولاد ترگ
     
  
مرد

 
وزان روی شد شهریار جوان
چوبگذشت شاد از پل نهروان
همه مهتران را زلشکر بخواند
سزاوار بر تخت شاهی نشاند
چنین گفت کای نیکدل سروران
جهاندیده و کار کرده سران
بشاهی مرا این نخستین سرست
جز از آزمایش نه اندرخورست
بجای کسی نیست ما را سپاس
وگر چند هستیم نیکی شناس
شمارا زما هیچ نیکی نبود
که چندین غم ورنج باید فزود
نیاکان ما را پرستیده‌اید
بسی شور و تلخ جهان دیده‌اید
بخواهم گشادن یکی راز خویش
نهان دارم از لشکر آواز خویش
سخن گفتن من بایرانیان
نباید که بیرون برند ازمیان
کزین گفتن اندیشه من تباه
شود چون بگویند پیش سپاه
من امشب سگالیده‌ام تاختن
سپه را به جنگ اندر انداختند
که بهرام را دیده‌ام در سخن
سواریست اسپ افگن وکارکن
همی کودکی بی‌خرد داندم
بگرز و بشمشیر ترساندم
نداند که من شب شبیخون کنم
برزم اندرون بیم بیرون کنم
اگریار باشید بامن به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ
چو شوید بعنبر شب تیره روی
بیفشاند این گیسوی مشکبوی
شما برنشینید با ساز جنگ
همه گرز و خنجر گرفته بچنگ
بران برنهادند یکسر سپاه
که یک تن نگردد زفرمان شاه
چو خسرو بیامد بپرده سرای
زبیگانه مردم بپردخت جای
بیاورد گستهم وبندوی را
جهاندیده و گرد گردوی را
همه کارزار شبیخون بگفت
که با او مگر یار باشند و جفت
بدو گفت گستهم کای شهریار
چرایی چنین ایمن از روزگار
تو با لشکر اکنون شبیخون کنی
ز دلها مگر مهر بیرون کنی
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یک دل ویک تنند
ز یک سو نبیره ز یک سو نیا
به مغز اندرون کی بود کیمیا
ازین سو برادر وزان سو پدر
همه پاک بسته یک اندر دگر
پدر چون کند با پسر کارزار
بدین آروز کام دشمن مخار
نبایست گفت این سخن با سپاه
چو گفتی کنون کار گردد تباه
بدو گفت گردوی کاین خود گذشت
گذشته همه باد گردد به دشت
توانایی و کام وگنج وسپاه
سر مرد بینا نپیچد ز راه
بدین رزمگه امشب اندر مباش
ممان تا شود گنج و لشکر به لاش
که من بی‌گمانم کزین راز ما
وزین ساختن در نهان سازما
بدان لشکر اکنون رسید آگهی
نباید که تو سر بدشمن دهی
چوبشنید خسرو پسند آمدش
به دل رای او سودمند آمدش
گزین کرد زان سرکشان مرد چند
که باشند برنیک وبد یارمند
چو خرداد برزین و گستهم شیر
چوشاپور و چون اندیان دلیر
چو بندوی خراد لشکر فروز
چو نستود لشکرکش نیوسوز
تلی بود پر سبزه وجای سور
سپه را همی‌دید خسرو ز دور
     
  
مرد

 
وزین روی بنشست بهرام گرد
بزرگان برفتند با او وخرد
سپهبد بپرسید زان سرکشان
که آمد زخویشان شما را نشان
فرستید هرکس که دارید خویش
که باشند یکدل به گفتار وکیش
گریشان بیایند وفرمان کنند
به پیمان روان را گروگان کنند
سپه ماند از بردع واردبیل
از ارمنیه نیز بی‌مرد وخیل
ازیشان برزم اندرون نیست باک
چه مردان بردع چه یک مشت خاک
شنیدند گردنکشان این سخن
که بهرام جنگ آور افگند بن
زلشکر گزیدند مردی دبیر
سخن گوی و داننده ویادگیر
بیامد گوی با دلی پر ز راز
همی‌بود پویان شب دیریاز
بگفت آنچ بشنید زان مهتران
ازان نامداران وکنداوران
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید
یکی مازخسرو نگردیم باز
بترسیم کین کارگردد دراز
مباشید ایمن بران رزمگاه
که خسرو شبیخون کند با سپاه
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد
سوی لشکر پهلوان شد چو گرد
همه لشکرآتش برافروختند
بهر جای شمعی همی‌سوختند
     
  
مرد

 
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر
سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
چوکردند و با او دبیران شمار
سپه بود شمشیر زن صد هزار
ز خاقانیان آن سه ترک سترگ
که بودند غرنده برسان گرگ
به جنگ‌آوران گفت چون زخم کوس
برآید بهنگام بانگ خروس
شما بر خروشید و اندر دهید
سران را ز خون بر سرافسر نهید
بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سر افرازشان پیش رو
برلشکر شهریار آمدند
جفاپیشه و کینه دار آمدند
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ
از آهن زمین بود وز گرد میغ
همی‌گفت هرکس که خسرو کجاست
که امروز پیروزی روز ماست
ببالا همی‌بود خسرو بدرد
دودیده پر از خون و رخ لاژورد
چنین تا سپیده برآمد ز کوه
شد از زخم شمشیر و کشته ستوه
چوشد دامن تیره شب تا پدید
همه رزمگه کشته و خسته دید
بگردنکشان گفت یاری کنید
برین دشمنان کامگاری کنید
که پیروزگر پشت و یارمنست
همان زخم شمشیر کارمنست
بیامد دمان تا بر آن سه ترک
نه ترک دلاور سه پیل سترگ
یکی تاخت تا نزد خسرو رسید
پرنداوری از میان برکشید
همی‌خواست زد بر سر شهریار
سپر بر سرآورد شاه سوار
بزیر سپر تیغ زهر آبگون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
خروشید کای نامداران جنگ
زمانی دگر کرد باید درنگ
سپاهش همه پشت برگاشتند
جهانجوی را خوار بگذاشتند
به بندوی و گستهم گفت آن زمان
که اکنون شدم زین سخن بدگمان
رسیده مرا هیچ فرزند نیست
همان از در تاج پیوند نیست
اگر من شوم کشته در کارزار
جهان را نماند یکی شهریار
بدو گفت بندوی کای سرفراز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست
که کس در زمانه تو را یار نیست
بزنگوی گفت آن زمان شهریار
کز ایدر برو تازیان تاتخوار
ازین ماندگان بر سواری هزار
بران رزمگاه آنچ یا بی بیار
سراپرده دیبه وگنج وتاج
همان بدره وبرده وتخت عاج
بزرگان بنه برنهادند وگنج
فراوان ببردن کشیدند رنج
هم آنگه یکی اژدهافش درفش
پدید آمد و گشت گیتی بنفش
پس اندر همی‌راند بهرام گرد
به جنگ از جهان روشنایی ببرد
رسیدند بهرام و خسرو بهم
دلاور دو جنگی دو شیر دژم
چوپیلان جنگی بر آشوفتند
همی برسریکدگر کوفتند
همی‌گشت بهرام چون شیر نر
سلیحش نیامد برو کارگر
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت
از اندازه آویزش اندر گذشت
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج وبنه زان سوی پل کشید
چوبشنید خسرو بگستهم گفت
که با ما کسی نیست در جنگ جفت
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
هزیمت بهنگام بهتر زجنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ
همی‌راند ناکار دیده جوان
برین گونه بر تا پل نهروان
پس اندر همی‌تاخت بهرام تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چو خسرو چنان دید بر پل بماند
جهاندیده گستهم را پیش خواند
بیارید گفتا کمان مرا
به جنگ اندرون ترجمان مرا
کمانش ببرد آنک گنجور بود
بران کار گستهم دستور بود
کمان بر گرفت آن سپهدار گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
همی تیر بارید همچون تگرگ
بیک چوبه با سر همی‌دوخت ترگ
پس اندر همی‌تاخت بهرام شیر
کمندی بدست اژدهایی بزیر
چوخسرو و را دید برگشت شاد
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
یکی تیر زد بر بربارگی
بشد کار آن باره یکبارگی
پیاده سپهبد سپر برگرفت
ز بیچارگی دست بر سرگرفت
یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد
جهانجوی کی داشت او را بمرد
هم اندر زمان اسپ او رابخست
پیاده یلان سینه را پل بجست
سپه بازگشت از پل نهروان
هرآنکس که بودند پیر و جوان
چو بهرام برگشت خسرو چوگرد
پل نهروان سر به سر باز کرد
همی‌راند غمگین سوی طیسفون
دلی پر زغم دیدگان پر زخون
در شارستانها به آهن ببست
بانبوه اندیشگان درنشست
زهر بر زنی مهتران را بخواند
بدور ازه بر پاسبانان نشاند
     
  
مرد

 
وزان جایگه شد به پیش پدر
دودیده پراز آب و پر خون جگر
چو روی پدر دید بردش نماز
همی‌بود پیشش زمانی دراز
بدو گفت کاین پهلوان سوار
که او را گزین کردی ای شهریار
بیامد چوشاهان که دارند فر
سپاهی بیاورد بسیارمر
بگفتم سخن هرچ آمد ز پند
برو پند من بر نبد سودمند
همه جنگ و پرخاش بدکام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد
زمن بازگشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جزبه راه
همی شاه خوانند بهرام را
ندیدند آغاز فرجام را
پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوهی گران
چوشد کاربی برگ بگریختم
بدام بلا در نیاویختم
نگه کردم اکنون به سود و زیان
نباشند یاور مگر تازیان
گر ای دون که فرمان دهد شهریار
سواران تازی برم بی‌شمار
بدو گفت هرمز که این رای نیست
که اکنون تو را پای برجای نیست
نباشند یاور تو را تازیان
چوجایی نبینند سود و زیان
بدرد دل اندر تو را زار نیز
بدشمن سپارند از بهر چیز
بدین کار پشت تو یزدان بود
هما و از توبخت خندان بود
چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم
از ایدر برو تازیان تا بروم
سخنهای این بندهٔ چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی
بجایی که دین است و هم وخواستست
سلیح و سپاه وی آراستست
فریدونیان نیز خویش تواند
چوکارت شود سخت پیش تواند
چو بشنید خسرو زمین بوس داد
بسی بر نهان آفرین کرد یاد
ببندوی و گردوی و گستهم گفت
که ما با غم و رنج گشتیم جفت
بسازید و یکسر بنه برنهید
برو بوم ایران بدشمن دهید
بگفت این و از دیده آواز خاست
که‌ای شاه نیک اختر و داد وراست
یکی گرد تیره برآمد ز راه
درفشی درفشان میان سپاه
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست
چوبشنید خسرو بیامد بدر
گریزان برفت او ز پیش پدر
همی‌شد سوی روم برسان گرد
درفشی پس پشت او لاژورد
بپیچید یال و بر و روی را
نگه کرد گستهم و بند وی را
همی‌راندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آوای گرم
همانا سران تان ز پیش آمدست
که بدخواه تان همچو خویش آمدست
اگر نه چنین نرم راندن چراست
که بهرام نزدیک پشت شماست
بدو گفت بندوی کای شهریار
دلت را ببهرام رنجه مدار
کجا گرد ما را نبیند ز راه
که دورست ز ایدر درفش سیاه
چنین است یارانت را گفت و گوی
که ما را بدین تاختن نیست روی
چو چوبینه آید بایوان شاه
هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه
نشیند چو دستور بردست اوی
بدریا رسد کارگر شست اوی
بقیصر یکی نامه از شهریار
نویسد که این بندهٔ نابکار
گریزان برفتست زین مرز وبوم
نباید که آرام گیرد بروم
هم آنگه که او خویشتن کرد راست
نژندی وکژی ازین بهر ماست
چو آید بران مرز بندش کنید
دل شادمان را گزندش کنید
بدین بارگاهش فرستید باز
ممانید تا گردد او سرفراز
ببندید هم در زمان با سپاه
فرستید گریان بدین جایگاه
چنین داد پاسخ که از بخت بد
سزد زین نشان هرچ بر ما رسد
سخنها درازست و کاری درشت
به یزدان کنون باز هشتیم پشت
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت
جهاندار برتارک ما نبشت
بباشد نگردد باندیشه باز
مبادا که آید بدشمن نیاز
چو او برگذشت این دو بیدادگر
ازو بازگشتند پر کینه سر
زراه اندر ایوان شاه آمدند
پراز رنج و دل پرگناه آمدند
ز در چون رسیدند نزدیک تخت
زهی از کمان باز کردند سخت
فگندند ناگاه در گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان
توگفتی که هرمز نبد درجهان
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر
اگر مایه اینست سودش مجوی
که درجستنش رنجت آید بروی
چوشد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند زان تخت فرخنده جای
هم آنگاه برخاست آواز کوس
رخ خونیان گشت چون سندروس
درفش سپهبد هم آنگه ز راه
پدید آمد اندر میان سپاه
جفا پیشه گستهم و بند وی تیز
گرفتند زان کاخ راه گریز
چنین تا بخسرو رسید این دومرد
جهانجوی چون دیدشان روی زرد
بدانست کایشان دو دل پر ز راز
چرا از جهاندار گشتند باز
برخساره شد چون گل شنبلید
نکرد آن سخن بر دلیران پدید
بدیشان چنین گفت کزشاه راه
بگردید کامد بتنگی سپاه
بیابان گزینید وراه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز
     
  
مرد

 
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه
گزین کرد زان لشکر کینه خواه
زره‌دار و شمشیر زن سی‌هزار
بدان تا شوند از پس شهریار
چنین لشکری نامبردار و گرد
ببهرام پور سیاوش سپرد
وزان روی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت
چنین تا بنزد رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستشگهی بود و فرخنده جای
نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران بدی
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست کاید بدست
سکوبا بدو گفت کای نامدار
فطیرست با ترهٔ جویبار
گرای دون که شاید بدین سان خورش
مبادت جز از نوشه این پرورش
ز اسب اندر آمد سبک شهریار
همان آنک بودند با اوسوار
جهانجوی با آن دو خسرو پرست
گرفت از پی و از برسم بدست
بخوردند با شتاب چیزی که بود
پس آنگه به زمزم بگفتند زود
چنین گفت پس با سکوبا که می
نداری تو ای پیرفرخنده پی
بدو گفت ما می‌زخرما کنیم
به تموز وهنگام گرما کنیم
کنون هست لختی چو روشن گلاب
به سرخی چو بیجاده در آفتاب
هم آنگه بیاورد جامی نبید
که شد زنگ خورشید زو ناپدید
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام
می و نان کشکین که دارد بنام
چو مغزش شد از بادهٔ سرخ گرم
هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم
نهاد از بر ران بندوی سر
روانش پر از درد و خسته جگر
همان چون بخواب اندر آمد سرش
سکوبای مهتر بیامد برش
که از راه گردی برآمد سیاه
دران گرد تیره فراوان سپاه
چنین گفت خسرو که بد روزگار
که دشمن بدین گونه شد خواستا ر
نه مردم به کارست و نه بارگی
فراز آمد آن روز بیچارگی
بدو گفت بندوی بس چاره ساز
که آمدت دشمن بتنگی فراز
بدو گفت خسرو که ای نیک خواه
مرا اندرین کار بنمای راه
بدو گفت بندوی کای شهریار
تو را چاره سازم بدین روزگار
ولیکن فدا کرده باشم روان
به پیش جهانجوی شاه جهان
بدو گفت خسرو که دانای چین
یکی خوب زد داستانی برین
که هرکو کند بر درشاه کشت
بیابد بدان گیتی اندر بهشت
چو دیوار شهر اندر آمد زپای
کلاته نباید که ماند بجای
چو ناچیز خواهد شدن شارستان
مماناد دیوار بیمارستان
توگر چاره‌جویی دانی اکنون بساز
هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز
بدو گفت بندوی کاین تاج زر
مرا ده همین گوشوار و کمر
همان لعل زرین چینی قبای
چو من پوشم این را تو ایدر مپای
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتی که موجش درآرد ز آب
بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت
وزانجایگه گشت با باد جفت
چو خسرو برفت از بر چاره جوی
جهاندیده سوی سقف کرد روی
که اکنون شما را بدین بر ز کوه
بباید شدن ناپدید از گروه
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد
بزودی در آهنین سخت کرد
بپوشید پس جامهٔ زرنگار
به سر برنهاد افسر شهریار
بران بام برشد نه بر آرزوی
سپه دید گرد اندورن چارسوی
همی‌بود تا لشکر رزمساز
رسیدند نزدیک آن دژ فراز
ابرپای خاست آنگه از بام زود
تن خویشتن را به لشکر نمود
بدیدندش از دور با تاج زر
همان طوق و آن گوشوار و کمر
همی‌گفت هر کس که این خسروست
که با تاج و با جامه‌های نوست
چو بند وی شد بی‌گمان کان سپاه
همی‌بازنشناسد او را ز شاه
فرود آمد و جامهٔ خویش تفت
بپوشید ناکام و بربام رفت
چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیش رو
که پیغام دارم ز شاه جهان
بگویم شنیده به پیش مهان
چو پور سیاووش دیدش ببام
منم پیش رو گفت بهرام نام
بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه
ستوران همه خسته و کوفته
زراه دراز اندر آشوفته
بدین خانهٔ سوکواران به رنج
فرود آمدستیم با یار پنج
چوپیدا شود چاک روز سپید
کنم دل زکار جهان ناامید
بیاییم با تو به راه دراز
به نزدیک بهرام گردن فراز
برین برکه گفتم نجویم زمان
مگر یارمندی کند آسمان
نیاکان ماآنک بودند پیش
نگه داشتندی هم آیین وکیش
اگرچه بدی بختشان دیر ساز
ز کهتر نبرداشتندی نیاز
کنون آنچ ما را به دل راز بود
بگفتیم چون بخت ناساز بود
زرخشنده خورشید تا تیره خاک
نباشد مگر رای یزدان پاک
چو سالار بشنید زو داستان
به گفتار او گشت همداستان
دگر هرکه بشنید گفتار اوی
پر از درد شد دل ز کردار اوی
فرود آمد آن شب بدانجا سپاه
همی‌داشتی رای خسرو نگاه
دگر روز بندوی بربام شد
ز دیوار تا سوی بهرام شد
بدو گفت کامروز شاه از نماز
همانا نیاید به کاری فراز
چنین هم شب تیره بیدار بود
پرستندهٔ پاک دادار بود
همان نیز خورشید گردد بلند
زگرما نباید که یابد گزند
بیاساید امروز و فردا پگاه
همی‌راند اندر میان سپاه
چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ
مگر تیز گردد بیاید به جنگ
بتنها تن او یکی لشکرست
جهانگیر و بیدار و کنداورست
وگر کشته آید به دشت نبرد
برآرد ز ما نیز بهرام گرد
هم آن به که امروز باشیم نیز
وگر خوردنی نیست بسیار چیز
مگر کو بدین هم نشان خوش منش
بیاید به از جنگ وز سرزنش
چنان هم همی‌بود تا شب ز کوه
برآمد بگرد اندر آمد گروه
سپاه اندرآمد ز هر پهلوی
همی‌سوختند آتش از هر سوی
     
  
مرد

 
چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد
برانگه که برخاست از دشت گرد
چو خسرو شما را بدید او برفت
سوی روم با لشکر خویش تفت
کنون گر تو پران شوی چون عقاب
وگر برتر آری سر از آفتاب
نبیند کسی شاه را جز بروم
که اکنون کهن شد بران مرز وبوم
کنون گر دهیدم به جان زینهار
بیایم بر پهلوان سوار
بگویم سخن هرچ پرسد زمن
ز کمی و بیشی آن انجمن
وگرنه بپوشم سلیح نبرد
به جنگ اندر آیم بکردار گرد
چو بهرام بشنید زو این سخن
دل مرد برنا شد از غم کهن
به یاران چنین گفت کاکنون چه سود
اگر من برآرم ز بندوی دود
همان به که او را برپهلوان
برم هم برین گونه روشن روان
بگوید بدو هرچ داند ز شاه
اگر سر دهد گر ستاند کلاه
به بندوی گفت ای بد چاره‌جوی
تو این داوریها ببهرام گوی
فرود آمد از بام بندوی شیر
همی‌راند با نامدار دلیر
چوبشنید بهرام کامد سپاه
سوی روم شد خسرو کینه خواه
زپور سیاوش بر آشفت سخت
بدو گفت کای بدرگ شوربخت
نه کار تو بود اینک فرمودمت
همی بی‌هنر خیره بستودمت
جهانجوی بندوی را پیش خواند
همی خشم بهرام با او براند
بدو گفت کای بدتن بدکنش
فریبنده مرد از در سرزنش
سپاه مرا خیره بفریفتی
زبد گوهر خویش نشکیفتی
تو با خسرو شوم گشتی یکی
جهاندیده یی کردی از کودکی
کنون آمدی با دلی پر سخن
که من نو کنم روزگار کهن
بدو گفت بندوی کای سرفراز
زمن راستی جوی و تندی مساز
بدان کان شهنشاه خویش منست
بزرگیش ورادیش پیش منست
فداکردمش جان وبایست کرد
تو گر مهتری گرد کژی مگرد
بدو گفت بهرام من زین گناه
که کردی نخواهمت کردن تباه
ولیکن تو هم کشته بر دست اوی
شوی زود و خوانی مرا راست گوی
نهادند بر پای بندوی بند
ببهرام دادش ز بهر گزند
همی‌بود تا خور شد اندر نهفت
بیامد پر اندیشه دل بخفت
     
  
صفحه  صفحه 54 از 64:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  63  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA