چو پنهان شد آن چادر آبنوسبگوش آمد از دوربانگ خروشجهانگیر شد تابنزد پدرنهانش پر ازدرد وخسته جگرچو دیدش بنالید و بردش نمازهمیبود پیشش زمانی درازبدو گفت کای شاه نابختیارز نوشین روان در جهان یادگارتو دانی که گر بودمی پشت توبسوزن نخستی سر انگشت تونگر تا چه فرمایی اکنون مراغم آمد تو را دل پر از خون مراگر ای دون که فرمان دهی بر درتیکی بندهام پاسبان سرتنجویم کلاه و نخواهم سپاهببرم سرخویش در پیش شاهبدو گفت هر مزد ای پرخردهمین روز سختی ز من بگذردمرا نزد تو آرزو بد سه چیزبرین بر فزونی نخواهیم نیزیکی آنک شبگیر هر بامدادکنی گوش ما را به آواز شادو دیگر سواری ز گردنکشانکه از رزم دیرینه دارد نشانبر من فرستی که از کارزارسخن گوید و کرده باشد شکاردگر آنک داننده مرد کهنکه از شهریاران گزارد سخننوشته یکی دفتر آرد مرابدان درد و سختی سرآرد مراسیم آرزوی آنک خال تواندپرستنده و ناهمال تواندنبینند زین پس جهان را بچشمبریشان برانی برین سوک خشمبدو گفت خسرو که ای شهریارمباد آنک برچشم تو سوکوارنباشد و گرچه بود درنهانکه بدخواه تو دور بادازجهانولیکن نگه کن بروشن روانکه بهرام چو بینه شد پهلوانسپاهست با او فزون از شمارسواران و گردان خنجرگزاراگر ما بگستهم یازیم دستبگیتی نیابیم جای نشستدگر آنک باشد دبیر کهنکه برشاه خواند گذشته سخنسواری که پرورده باشد برزمبداند همان نیز آیین بزمازین هر زمان نو فرستم یکیتو با درد پژمان مباش اندکیمدان این زگستهم کاین ایزدیستز گفتار و کردار نابخردیستدل تو بدین درد خرسند بادهمان با خرد نیز پیوند بادبگفت این و گریان بیامد زپیشنکرد آشکارا بکس راز خویشپسر مهربانتر بد از شهریاربدین داستان زد یکی هوشیارکه یار زبان چرب و شیرین سخنکه از پیر نستوه گشته کهنهنرمند گر مردم بیهنربفرجام هم خاک دارد ببر
چوبشنید بهرام کز روزگارچه آمد بران نامور شهریارنهادند بر چشم روشنش داغبمرد آن چراغ دو نرگس بباغپسر برنشست از بر تخت اویبپا اندر آمد سر وبخت اویازان ماند بهرام اندر شگفتبپژمرد واندیشه اندر گرفتبفرمود تا کوس بیرون برنددرفش بزرگی به هامون برندبنه برنهاد وسپه برنشستبپیکار خسرو میان را ببستسپاهی بکردار کوه روانهمیراند گستاخ تا نهروانچوآگاه شد خسرو از کاراویغمی گشت زان تیز بازار اویفرستاد بیدار کارآگهانکه تا بازجویند کارجهانبه کارآگهان گفت راز ازنخستزلشکر همیکرد باید درستکه بااو یکی اند لشکر به جنگوگر گردد این کار ما با درنگدگر آنک بهرام در قلبگاهبود بیشتر گر میان سپاهچگونه نشیند بهنگام باربرفتن کند هیچ رای شکاربرفتند کارآگهان از درشنبود آگه از کار وز لشکرشچو رفتند و دیدند و بازآمدندنهانی بر او فراز آمدندکه لشکر بهرکار با اویکیستاگر نامدارست وگر کودکیستهرانگه که لشکر براند به راهبود یک زمان در میان سپاهزمانی شود بر سوی میمنهگهی بر چپ و گاه سوی بنههمه مردم خویش دارد برازببیگانگانشان نیاید نیازبکردار شاهان نشیند ببارهمان در در و دشت جوید شکارچواز رزم شاهان نراند همیهمه دفتر دمنه خواهد همیچنین گفت خسرو بدستور خویشکه کاری درازست ما را به پیشچو بهرام بر دشمن اسپ افکندبدریا دل اژدها بشکنددگر آنک آیین شاهنشهانبیاموخت از شهریار جهانسیم کش کلیله است ودمنه وزیرچون او رای زن کس ندارد دبیرازان پس ببندوی و گستهم گفتکه ما با غم و رنج گشتیم جفتچوگردوی و شاپور و چون اندیانسپهدار ارمینیه رادماننشستند با شاه ایران برازبزرگان فرزانه رزمسازچنین گفت خسرو بدان مهترانکه ای سرفرازان و جنگ آورانهرآن مغز کو را خرد روشنستزدانش یکی بر تنش جوشنستکس آنرا نبرد مگر تیغ مرگشود موم ازان زخم پولاد ترگکنون من بسال ازشما کهترمبرای جوانی جهان نسپرمبگویید تا چارهٔ کارچیستبران خستگیها پرآزار کیستبدو گفت موبد انوشه بدیهمه مغز را فر وتوشه بدیچوپیدا شد این راز گردنده دهرخرد را ببخشید بر چاربهرچونیمی ازو بهرهٔ پادشاستکه فر و خرد پادشا را سزاستدگر بهرهٔ مردم پارساسدیگر پرستنده پادشاچو نزدیک باشد بشاه جهانخرد خویشتن زو ندارد نهانکنون از خرد پارهای ماند خردکه دانا ورا بهر دهقان شمردخرد نیست با مردم ناسپاسنه آنرا که او نیست یزدان شناساگر بشنود شهریار این سخنکه گفتست بیدار مرد کهنبدو گفت شاه این سخن گر بزرنویسم جز این نیست آیین و فرسخن گفتن موبدان گوهرستمرا در دل اندیشه دیگرستکه چون این دو لشکر برابر شودسر نیزهها بر دو پیکر شودنباشد مرا ننگ کز قلبگاهبرانم شوم پیش او بیسپاهبخوانم به آواز بهرام راسپهدار بدنام خودکام رایکی ز آشتی روی بنمایمشنوازمش بسیار و بستایمشاگر خود پذیرد سخن به بودکه چون او بدرگاه برکه بودوگر جنگ جوید منم جنگ جویسپه را بروی اندر آریم رویهمه کاردانان بدین داستانکجا گفت گشتند همداستانبزرگان برو آفرین خواندندورا شهریار زمین خواندندهمیگفت هرکس که ای شهریارزتو دور بادا بد روزگارتو را باد پیروزی و فرهیبزرگی و دیهیم شاهنشهیچنین گفت خسرو که این باد وبسشکست و جدایی مبیناد کسسپه را ز بغداد بیرون کشیدسراپردهٔ نور به هامون کشیددو لشکر چو تنگ اندر آمد به راهازان روسپهبد وزین روی شاهچوشمع جهان شد بخم اندرونبیفشاند زلف شب تیره گونطلایه بیامد زهردوسپاهکه دارد زبدخواه خود را نگاهچو از خنجر روز بگریخت شبهمیتاخت سوزان دل وخشک لبتبیره برآمد زهر دو سرایبدان رزم خورشید بد رهنمایبگستهم وبندوی فرمود شاهکه تا برنهادند زآهن کلاهچنین با بزرگان روشن روانهمیراند تا چشمهٔ نهروانطلایه ببهرام شد ناگزیرکه آمد سپه بر دو پرتاب تیرچوبشنید بهرام لشکر براندجهاندیدگان را برخویش خواندنشست از برابلق مشک دمخنیده سرافراز رویینه سمسلیحش یکی هندوی تیغ بودکه درزخم چون آتش میغ بودچوبرق درفشان همیراند اسپبدست چپش ریمن آذرگشسپچو آیینه گشسپ ویلان سینه نیزبرفتند پرکینه و پرستیزسه ترک دلاور ز خاقانیانبران کین بهرام بسته میانپذیرفته هر سه که چون روی شاهببینیم دور ازمیان سپاهاگربسته گرکشته اورابرتبیاریم و آسوده شد لشکرتزیک روی خسرو دگر پهلوانمیان اندرون نهروان رواننظاره بران از دو رویه سپاهکه تا پهلوان چون رود نزد شاه
رسیدند بهرام و خسرو بهمگشاده یکی روی و دیگر دژمنشسته جهاندار بر خنگ عاجفریدون یل بود با فر وتاجزدیبای زربفت چینی قبایچو گردوی پیش اندرون رهنمایچو بندوی و گستهم بردست شاهچو خراد برزین زرین کلاههه غرقه در آهن و سیم و زرنه یاقوت پیدانه زرین کمرچو بهرام روی شهنشاه دیدشد از خشم رنگ رخش ناپدیدازان پس چنین گفت با سرکشانکه این روسپی زادهٔ بدنشانزپستی و کندی بمردی رسیدتوانگر شد و رزمگه برکشیدبیاموخت آیین شاهنشهانبزودی سرآرم بدو برجهانببینید لشکرش راسر به سرکه تا کیست زیشان یکی نامورسواری نبینم همی رزم جویکه بامن بروی اندر آرند رویببیند کنون کار مردان مردتگ اسپ وشمشیر وگرز نبردهمان زخم گوپال وباران تیرخروش یلان بر ده ودار وگیرندارد به آوردگه پیل پایچومن با سپاه اندر آیم زجایز آواز من کوه ریزان شودهژبر دلاور گریزان شودبخنجر بدریا بر افسون کنیمبیابان سراسر پرازخون کنیمبگفت و برانگیخت ابلق زجایتوگفتی شد آن باره پران هماییکی تنگ آورد گاهی گرفتبدو مانده بد لشکر اندر شگفتز آورد گه شد سوی نهروانهمیبود بر پیش فرخ جوانتنی چند با او ز ایرانیانهمه بسته برجنگ خسرو میانچنین گفت خسرو که ای سرکشانز بهرام چوبین که دارد نشانبدو گفت گردوی کای شهریارنگه کن بران مرد ابلق سوارقبایش سپید و حمایل سیاههمیراند ابلق میان سپاهجهاندار چون دید بهرام رابدانستش آغاز و فرجام راچنین گفت کان دودگون درازنشسته بران ابلق سرفرازبدو گفت گردوی که آری هماننبردست هرگز به نیکی گمانچنین گفت کز پهلو کوژپشتبپرسی سخن پاسخ آرد درشتهمان خوک بینی و خوابیده چشمدل آگنده دارد تو گویی بخشمبدیده ندیدی مر او را بدستکجا در جهان دشمن ایزدستنبینم همی در سرش کهترینیابد کس او را بفرمانبریازان پس به بندوی و گستهم گفتکه بگشایم این داستان از نهفتکه گر خر نیاید به نزدیک بارتوبار گران را بنزد خر آرچو بفریفت چوبینه را نره دیوکجا بیند او راه گیهان خدیوهرآن دل که از آز شد دردمندنیایدش کار بزرگان پسندجز از جنگ چو بینه را رای نیستبه دلش اندرون داد را جای نیستچوبر جنگ رفتن بسی شد سخننگه کرد باید ز سر تا ببنکه داندکه در جنگ پیروز کیستبدان سردگر لشکر افروز کیستبرین گونه آراسته لشکریبپرخاش بهرام یل مهتریدژاگاه مردی چو دیو سترگسپاهی بکردار درنده گرگگر ای دون که باشیم همداستاننباشد مرا ننگ زین داستانبپرسش یکی پیش دستی کنمازان به که در جنگ سستی کنماگر زو بر اندازه یابم سخننوآیین بدیهاش گردد کهنزگیتی یکی گوشه اورا دهمسپاسی ز دادن بدو برنهمهمه آشتی گردد این جنگ مابرین رزمگه جستن آهنگ مامرا ز آشتی سودمندی بودخرد بیگمان تاج بندی بودچو بازارگانی کند پادشاازو شاد باشد دل پارسابدو گفت گستهم کای شهریارانوشه بدی تا بود روزگارهمی گوهر افشانی اندر سخنتو داناتری هرچ باید بکنتو پردادی و بنده بیدادگرتوپرمغزی و او پر از باد سرچوبشنید خسرو بپیمود راهخرامان بیامد به پیش سپاهبپرسید بهرام یل را ز دورهمیجست هنگامهٔ رزم سورببهرام گفت ای سرافراز مردچگونست کارت به دشت نبردتودرگاه را همچو پیرایهایهمان تخت ودیهیم را مایهایستون سپاهی بهنگام رزمچوشمع درخشنده هنگام بزمجهانجوی گردی و یزدان پرستمداراد دارنده باز از تودستسگالیدهام روزگار تو رابخوبی بسیجیده کارتو راتو را با سپاه تو مهمان کنمزدیدار تو رامش جان کنمسپهدار ایرانت خوانم بدادکنم آفریننده را بر تو یادسخنهاش بشنید بهرام گردعنان بارهٔ تیزتگ را سپردهم از پشت آن باره بردش نمازهمیبود پیشش زمانی درازچنین داد پاسخ مر ابلق سوارکه من خرمم شاد وبه روزگارتو را روزگار بزرگی مبادنه بیداد دانی ز شاهی نه دادالان شاه چون شهریاری کندورا مرد بدبخت یاری کندتو را روزگاری سگالیدهامبنوی کمندیت مالیدهامبزودی یکی دار سازم بلنددو دستت ببندم بخم کمندبیاویزمت زان سزاوار دارببینی ز من تلخی روزگارچو خسرو ز بهرام پاسخ شنیدبرخساره شد چون گل شنبلیدچنین داد پاسخ که ای ناسپاسنگوید چنین مرد یزدان شناسچو مهمان بخوان توآید ز دورتو دشنام سازی بهنگام سورنه آیین شاهان بود زین نشاننه آن سواران گردنکشاننه تازی چنین کرد ونه پارسیاگر بشمری سال صدبار سیازین ننگ دارد خردمند مردبگرد در ناسپاسی مگردچو مهمانت آواز فرخ دهدبرین گونه بر دیو پاسخ دهدبترسم که روز بد آیدت پیشکه سرگشته بینمت بر رای خویشتو را چاره بر دست آن پادشاستکه زندست جاوید وفرانرواستگنهکار یزدانی وناسپاستن اندر نکوهش دل اندر هراسمرا چون الان شاه خوانی همیزگوهر بیک سوم دانی همیمگر ناسزایم بشاهنشهینزیباست برمن کلاه مهیچون کسری نیا وچوهرمز پدرکرا دانی ازمن سزاوارترورا گفت بهرام کای بدنشانبه گفتار و کردار چون بیهشاننخستین ز مهمان گشادی سخنسرشتت بدوداستانت کهنتو را با سخنهای شاهان چه کارنه فرزانه مردی نه جنگی سوارالان شاه بودی کنون کهتریهم ازبندهٔ بندگان کمتریگنه کارتر کس توی درجهاننه شاهی نه زیباسری ازمهانبشاهی مرا خواندند آفریننمانم که پی برنهی برزمیندگرآنک گفتی که بداخترینزیبد تو را شاهی و مهتریازان گفتم ای ناسزاوار شاهکه هرگز مبادی تو درپیش گاهکه ایرانیان بر تو بر دشمنندبکوشند و بیخت زبن برکنندبدرند بر تنت بر پوست ورگسپارند پس استخوانت بسگبدو گفت خسرو کهای بدکنشچراگتشهای تند وبرتر منشکه آهوست بر مرد گفتار زشتتو را اندر آغاز بود این سرشتز مغز تو بگسست روشن خردخنک نامور کو خرد پرودردهرآن دیو کاید زمانش فراززبانش به گفتار گردد درازنخواهم که چون تو یکی پهلوانبتندی تبه گردد و ناتوانسزد گر ز دل خشم بیرون کنینجوشی وبر تیزی افسون کنیز دارندهٔ دادگر یادکنخرد را بدین یاد بنیاد کنیکی کوه داری بزیر اندورنکه گر بنگری برتر از بیستونگر از تو یکی شهریار آمدیمغیلان بیبر ببار آمدیتو را دل پراندیشه مهتریستببینیم تا رای یزدان بچیستندانم که آمختت این بد تنیتو را با چنین کیش آهرمنیهران کاین سخن با تو گوید همیبه گفتار مرگ تو جوید همیبگفت وفرود آمد از خنگ عاجز سر بر گرفت آن بهاگیر تاجبنالید و سر سوی خورشید کردزیزدان دلش پرزامید کردچنین گفت کای روشن دادگردرخت امید از تو آید ببرتو دانی که بر پیش این بنده کیستکزین ننگ بر تاج باید گریستوزانجا سبک شد بجای نمازهمیگفت با داور پاک رازگر این پادشاهی زتخم کیانبخواهد شدن تا نبندم میانپرستنده باشم بتشکدهنخواهم خورش جز زشیر ددهندارم به گنج اندرون زر وسیمبگاه پرستش بپوشم گلیمگر ای دون که این پادشاهی مراستپرستنده و ایمن و داد و راستتو پیروز گردان سپاه مرابه بنده مده تاج وگاه مرااگرکام دل یابم این تاج واسپبیارم دمان پیش آذرگشسپهمین یاره وطوق واین گوشوارهمین جامهٔ زر گوهرنگارهمان نیزده بدره دینار زردفشانم برین گنبد لاژوردپرستندگان رادهم ده هزاردرم چون شوم برجهان شهریارزبهرامیان هرک گردد اسیربه پیش من آرد کسی دستگیرپرستنده فرخ آتش کنمدل موبد و هیربد خوش کنمبگفت این وز خاک برپای خاستستمدیده گویندهٔ بود راستزجای نیایش بیامد چوگردبه بهرام چوبینه آواز کردکهای دوزخی بندهٔ دیو نرخرد دور و دور از تو آیین وفرستمگاره دیویست با خشم و زورکزین گونه چشم تو را کرد کوربجای خرد خشم و کین یافتیزدیوان کنون آفرین یافتیتو را خارستان شارستانی نمودیکی دوزخی بوستانی نمودچراغ خرد پیش چشمت بمردزجان و دلت روشنایی ببردنبودست جز جادوی پرفریبکه اندر بلندی نمودت نشیببشاخی همی یازی امروز دستکه برگش بود زهر وبارش کبستنجستست هرگز تبار توایننباشد بجوینده بر آفرینتو را ایزد این فر و برزت ندادنیاری ز گرگین میلاد یادایا مرد بدبخت وبیدادگربنابودنیها گمانی مبرکه خرچنگ رانیست پرعقابنپرد عقاب از بر آفتاببه یزدان پاک وبتخت وکلاهکه گر من بیابم تو را بیسپاهاگر برزنم بر تو برباد سردندارمت رنجه زگرد نبردسخنها شنیدیم چندی درشتبه پیروزگر بازهشتیم پشتاگر من سزاوار شاهی نیممبادا که در زیر دستی زیمچنین پاسخش داد بهرام بازکه ای بی خرد ریمن دیوسازپدرت آن جهاندار دین دوست مردکه هرگز نزد برکسی باد سردچنو مرد را ارج نشناختیبخواری زتخت اندرانداختیپس او جهاندار خواهی بدنخردمند و بیدار خواهی بدنتو ناپاکی و دشمن ایزدینبینی زنیکی دهش جزبدیگر ای دون که هرمزد بیداد بودزمان و زمین زو بفریاد بودتو فرزند اویی نباشد سزابه ایران و توران شده پادشاتو را زندگانی نباید نه تختیکی دخمه یی بس که دوری زبختهم ان کین هرمز کنم خواستاردگرکاندر ایران منم شهریارکنون تازه کن برمن این داستانکه از راستان گشت همداستانکه تو داغ بر چشم شاهان نهیکسی کو نهد نیز فرمان دهیازان پس بیابی که شاهی مراستز خورشید تا برج ماهی مراستبدو گفت خسرو که هرگز مبادکه باشد بدرد پدر بنده شادنوشته چنین بود وبود آنچ بودسخن بر سخن چند باید فزودتو شاهی همیسازی از خویشتنکه گر مرگت آید نیابی کفنبدین اسپ و برگستوان کسانیکی خسروی برزو نارساننه خان و نه مان و نه بوم ونژادیکی شهریاری میان پر زبادبدین لشکر و چیز ونامی دروغنگیری بر تخت شاهی فروغزتو پیش بودند کنداورانجهانجوی و با گرزهای گراننجستند شاهی که کهتر بدندنه اندر خور تخت و افسر بدندهمی هرزمان سرفرازی بخشمهمی آب خشم اندرآری بچشمبجوشد همی برتنت بدگمانزمانه بخشم آردت هر زمانجهاندار شاهی ز داد آفریددگر از هنر وز نژاد آفریدبدان کس دهد کو سزاوارترخرددارتر هم بی آزارترالان شاه ما را پدر کرده بودکجا برمن ازکارت آزرده بودکنون ایزدم داد شاهنشهیبزرگی و تخت و کلاه مهیپذیرفتم این از خدای جهانشناسنده آشکار ونهانبدستوری هرمز شهریارکجا داشت تاج پدر یادگارازان نامور پر هنر بخردانبزرگان وکارآزموده ردانبدان دین که آورده بود از بهشتخردیافته پیرسر زردهشتکه پیغمبر آمد بلهراسپ دادپذیرفت زان پس بگشتاسپ دادهرآنکس که ما را نمودست رنجدگر آنک ازو یافتستیم گنجهمه یکسر اندر پناه مننداگر دشمن ار نیک خواه منندهمه بر زن وزاده بر پادشانخوانیم کس را مگر پارساز شهری که ویران شداندر جهانبجایی که درویش باشد نهانتوانگر کمن مرد درویش راپراگنده و مردم خویش راهمه خارستانها کنم چون بهشتپر از مردم و چارپایان وکشتبمانم یکی خوبی اندر جهانکه ناممپس از مرگ نبود نهانبیاییم و دل را تو رازو کنیمبسنجیم ونیرو ببازو کنیمچو هرمز جهاندار وباداد بودزمین و زمانه بدو شاد بودپسر بیگمان از پدر تخت یافتکلاه و کمر یافت و هم بخت یافتتو ای پرگناه فریبنده مردکه جستی نخستین ز هرمز نبردنبد هیچ بد جز بفرمان تووگر تنبل و مکر ودستان توگر ایزد بخواهد من از کین شاهکنم بر تو خورشید روشن سیاهکنون تاج را درخور کار کیستچو من ناسزایم سزاوار کیستبدو گفت بهرام کای مرد گردسزا آن بود کز تو شاهی ببردچو از دخت بابک بزاد اردشیرکه اشکانیان را بدی دار وگیرنه چون اردشیر اردوان را بکشتبنیرو شد و تختش آمد بمشتکنون سال چون پانصد برگذشتسر تاج ساسانیان سرد گشتکنون تخت و دیهیم را روز ماستسرو کار با بخت پیروز ماستچو بینیم چهر تو وبخت توسپاه وکلاه تو وتخت توبیازم بدین کار ساسانیانچوآشفته شیری که گردد ژیانزدفتر همه نامشان بسترمسر تخت ساسانیان بسپرمبزرگی مر اشکانیان را سزاستاگر بشنود مرد داننده راستچنین پاسخ آورد خسرو بدویکهای بیهده مرد پیکار جویاگر پادشاهی زتخم کیانبخواهد شدن تو کیی درجهانهمه رازیان از بنه خود کنیددو رویند وز مردمی برچیندنخست از ری آمد سپاه اندکیکه شد با سپاه سکندر یکیمیان را ببستند با رومیانگرفتند ناگاه تخت کیانز ری بود ناپاکدل ماهیارکزو تیره شد تخم اسفندیارازان پس ببستند ایرانیانبکینه یکایک کمر بر میاننیامد جهان آفرین را پسندازیشان به ایران رسید آن گزندکلاه کیی بر سر اردشیرنهاد آن زمان داور دستگیربتاج کیان او سزاوار بوداگر چند بیگنج ودینار بودکنون نام آن نامداران گذشتسخن گفتن ماهمه بادگشتکنون مهتری را سزاوار کیستجهان را بنوی جهاندار کیستبدو گفت بهرام جنگی منمکه بیخ کیان را زبن برکنمچنین گفت خسرو که آن داستانکه داننده یادآرد ازباستانکه هرگز بنادان وبیراه وخردسلیح بزرگی نباید سپردکه چون بازخواهی نیاید بدستکه دارنده زان چیزگشتست مستچه گفت آن خردمند شیرین سخنکه گر بیبنانرا نشانی ببنبفرجام کارآیدت رنج ودردبگرد درناسپاسان مگرددلاور شدی تیز وبرترمنشز بد گوهر آمد تو را بدکنشتو را کرد سالار گردنکشانشدی مهتر اندر زمین کشانبران تخت سیمین وآن مهرشاهسرت مست شد بازگشتی ز راهکنون نام چوبینه بهرام گشتهمان تخت سیمین تو را دام گشتبران تخت برماه خواهی شدنسپهبد بدی شاه خواهی شدنسخن زین نشان مرد دانا نگفتبرآنم که با دیو گشتی تو جفتبدو گفت بهرام کای بدکنشنزیبد همی بر تو جز سرزنشتو پیمان یزدان نداری نگاههمی ناسزا خوانی این پیشگاهنهی داغ بر چشم شاه جهانسخن زین نشان کی بود درنهانهمه دوستان بر تو بر دشمنندبه گفتار با تو به دل بامنندبدین کار خاقان مرا یاورستهمان کاندر ایران وچین لشکرستبزرگی من از پارس آرم برینمانم کزین پس بود نام کیبرافرازم اندر جهان داد راکنم تازه آیین میلاد رامن از تخمهٔ نامور آرشمچو جنگ آورم آتش سرکشمنبیره جهانجوی گرگین منمهم آن آتش تیز برزین منمبه ایران بران رای بد ساوهشاهکه نه تخت ماند نه مهر وکلاهکند با زمین راست آتشکدهنه نوروز ماند نه جشن سدههمه بنده بودند ایرانیانبرین بوم تا من ببستم میانتو خودکامه را گر ندانی شماربروچارصد بار بشمر هزارزپیلان جنگی هزار و دویستکه گفتی که بر راه برجای نیستهزیمت گرفت آن سپاه بزرگمن از پس خروشان چودیو سترگچنان دان که کس بیهنر درجهانبخیره نجوید نشست مهانهمی بوی تاج آید ازمغفرمهمی تخت عاج آید از خنجرماگر با تو یک پشه کین آوردزتختت بروی زمین آوردبدو گفت خسرو کهای شوم پیچرا یاد گرگین نگیری بریکه اندر جهان بود وتختش نبودبزرگی و اورنگ وبختش نبودندانست کس نام او در جهانفرومایه بد درمیان مهانبیامد گرانمایه مهران ستادبشاه زمانه نشان تو دادزخاک سیاهت چنان برکشیدشد آن روز برچشم تو ناپدیدتو را داد گنج وسلیح وسپاهدرفش تهمتن درفشان چو ماهنبد خواست یزدان که ایران زمینبویرانی آرند ترکان چینتو بودی بدین جنگشان یارمندکلاهت برآمد بابر بلندچو دارنده چرخ گردان بخواستکه آن پادشا را شود کار راستتو زان مایه مر خویشتن را نهیکه هرگز ندیدی بهی و مهیگرین پادشاهی زتخم کیانبخواهد شدن تو چه بندی میانچواسکندری باید اندر جهانکه تیره کند بخت شاهنشهانتوبا چهرهٔ دیو و با رنگ وخاکمبادی بگیتی جزاندر مغاکزبی راهی وکارکرد تو بودکه شد روز برشاه ایران کبودنوشتی همان نام من بر درمزگیتی مرا خواستی کرد کمبدی را تو اندر جهان مایهایهم از بیرهان برترین پایهایهران خون که شد درجهان ریختهتوباشی بران گیتی آویختهنیابی شب تیره آن را بخوابکه جویی همی روز در آفتابایا مرد بدبخت بیدادگرهمه روزگارت بکژی مبرزخشنودی ایزد اندیشه کنخردمندی و راستی پیشه کنکه این بر من و تو همیبگذردزمانه دم ما همیبشمردکه گوید کژی به از راستیبکژی چرا دل بیاراستیچو فرمان کنی هرچ خواهی تو راستیکی بهر ازین پادشاهی تو راستبدین گیتی اندر بزی شادمانتن آسان و دور از بد بدگمانوگر بگذری زین سرای سپنجگه بازگشتن نباشی به رنجنشاید کزین کم کنیم ارفزونکه زردشت گوید بزند اندرونکه هرکس که برگردد از دین پاکزیزدان ندارد به دل بیم وباکبسالی همیداد بایدش پندچو پندش نباشد ورا سودمندببایدش کشتن بفرمان شاهفکندن تن پرگناهش به راهچو بر شاه گیتی شود بدگمانببایدش کشتن هم اندر زمانبریزند هم بیگمان خون توهمین جستن تخت وارون توکنون زندگانیت ناخوش بودوگر بگذری جایت آتش بودوگر دیر مانی برین هم نشانسر از شاه وز داد یزدان کشانپشیمانی آیدت زین کار خویشز گفتار ناخوب و کردار خویشتو بیماری وپند داروی تستبگوییم تا تو شوی تن درستوگر چیزه شد بردلت کام ورشکسخن گوی تا دیگر آرم پزشکپزشک تو پندست و دارو خردمگر آز تاج از دلت بستردبه پیروزی اندر چنین کش شدیوز اندیشه گنج سرکش شدیشنیدی که ضحاک شد ناسپاسز دیو و ز جادو جهان پرهراسچو زو شد دل مهتران پر ز دردفریدون فرخنده با او چه کردسپاهت همه بندگان منندبه دل زنده و مردگان منندز تو لختکی روشنی یافتندبدین سان سر از داد برتافتندچومن گنج خویش آشکارا کنمدل جنگیان پرمدارا کنمچو پیروز گشتی تو برساوه شاهبرآن برنهادند یکسر سپاهکه هرگز نبینند زان پس شکستچو از خواسته سیر گشتند ومستنباید که بردست من بر هلاکشوند این دلیران بیبیم وباکتو خواهی که جنگی سپاهی گرانهمه نامداران و کنداورانشود بوم ایران ازیشان تهیشکست اندر آید بتخت مهیکه بد شاه هنگام آرش بگویسرآید مگر بر من این گفت وگویبدو گفت بهرام کان گاه شاهمنوچهر بد با کلاه و سپاهبدو گفت خسرو کهای بدنهانچودانی که او بود شاه جهانندانی که آرش ورا بنده بودبفرمان و رایش سرافکنده بودبدو گفت بهرام کز راه دادتواز تخم ساسانی ای بد نژادکه ساسان شبان وشبان زاده بودنه بابک شبانی بدو داده بودبدو گفت خسرو کهای بدکنشنه از تخم ساسان شدی برمنشدروغست گفتار تو سر به سرسخن گفتن کژ نباشد هنرتو از بدتنان بودی وبیبناننه از تخم ساسان رسیدی بنانبدو گفت بهرام کاندر جهانشبانی ز ساسان نگردد نهانورا گفت خسرو که دارا بمردنه تاج بزرگی بساسان سپرداگر بخت گم شد کجا شد نژادنیاید ز گفتار بیداد دادبدین هوش واین رای واین فرهیبجویی همی تخت شاهنشهیبگفت و بخندید وبرگشت زویسوی لشکر خویش بنهاد رویزخاقانیان آن سه ترک سترگکه ارغنده بودند برسان گرگکجا گفته بودند بهرام راکه ما روز جنگ از پی نام رااگر مرده گر زنده بالای شاهبنزد تو آریم پیش سپاهازیشان سواری که ناپاک بوددلاور بد و تند و ناباک بودهمیراند پرخاشجوی و دژمکمندی ببازو و درون شست خمچو نزدیکتر گشت با خنگ عاجهمیبود یازان بپرمایه تاجبینداخت آن تاب داده کمندسرتاج شاه اندرآمد ببندیکی تیغ گستهم زد برکمندسرشاه را زان نیامد گزندکمان را بزه کرد بندوی گردبتیر از هوا روشنایی ببردبدان ترک بدساز بهرام گفتکه جز خاک تیره مبادت نهفتکه گفتت که با شاه رزم آزمایندیدی مرا پیش اوبربپایپس آمد بلشکر گه خویش بازروانش پر ازدرد وتن پرگداز
چوخواهرش بشنید کامد ز راهبرادرش پر درد زان رزمگاهبینداخت آن نامدار افسرشبیاورد فرمانبری چادرشبیامد بنزد برادر دماندلش خسته ازدرد و تیره روانبدو گفت کای مهتر جنگجویچگونه شدی پیش خسرو بگویگر او ازجوانی شود تیزوتندمگردان تو درآشتی رای کندبخواهر چنین گفت بهرام گردکه او را زشاهان نباید شمردنه جنگی سواری نه بخشندهاینه داناسری گر درخشنده ییهنر بهتر از گوهر نامدارهنرمند باید تن شهریارچنین گفت داننده خواهر بدویکهای پرهنر مهتر نامجویتو را چند گویم سخن نشنویبه پیش آوری تندی وبدخوینگر تاچه گوید سخن گوی بلخکه باشد سخن گفتن راست تلخهرآنکس که آهوی تو باتوگفتهمه راستیها گشاد ازنهفتمکن رای ویرانی شهر خویشز گیتی چو برداشتی بهرخویشبرین بریکی داستان زد کسیکجا بهره بودش ز دانش بسیکه خر شد که خواهد زگاوان سرویبیکباره گم کرد گوش وبروینکوهش مخواه از جهان سر به سرنبود از تبارت کسی تاجوراگر نیستی درمیان این جواننبودی من از داغ تیره روانپدرزنده و تخت شاهی بجاینهاده تو اندر میان پیش پایندانم سرانجام این چون بودهمیشه دو چشمم پر از خون بودجز از درد و نفرین نجویی همیگل زهر خیره ببویی همیچو گویند چوبینه بدنام گشتهمه نام بهرام دشنام گشتبرین نیز هم خشم یزدان بودروانت به دوزخ به زندان بودنگر تا جز از هرمز شهریارکه بد درجهان مر تو را خواستارهم آن تخت و آن کالهٔ ساوه شاهبدست آمد و برنهادی کلاهچو زو نامور گشتی اندر جهانبجویی کنون گاه شاهنشهانهمه نیکوییها ز یزدان شناسمباش اندرین تاجور ناسپاسبرزمی که کردی چنین کش مشوهنرمند بودی منی فش مشوبه دل دیو را یار کردی همیبه یزدان گنهگار گردی همیچو آشفته شد هرمز وبردمیدبه گفتار آذرگشسپ پلیدتو را اندرین صبر بایست کردنبد بنده را روزگارنبردچو او را چنان سختی آمد برویز بردع بیامد پسر کینه جویببایست رفتن برشاه ندبکام وی آراستن گاه نونکردی جوان جز برای تو کارندیدی دلت جز به روزگارتن آسان بدی شاد وپیروزبختچراکردی آهنگ این تاج وتختتودانی که ازتخمهٔ اردشیربجایند شاهان برنا و پیرابا گنج وبا لشکر بیشماربه ایران که خواند تو را شهریاراگر شهریاری به گنج وسپاهتوانست کردن به ایران نگاهنبودی جز از ساوه سالار چینکه آورد لشکر به ایران زمینتو راپاک یزدان بروبرگماشتبد او ز ایران و توران بگاشتجهاندار تا این جهان آفریدزمین کرد و هم آسمان آفریدندیدند هرگز سواری چوسامنزد پیش او شیردرنده گامچو نوذر شد از بخت بیدادگربپا اندر آورد رایپدرهمه مهتران سام را خواستندهمان تخت پیروزه آراستندبران مهتران گفت هرگز مبادکه جان سپهبد کند تاج یادکه خاک منوچهر گاه منستسر تخت نوذر کلاه منستبدان گفتم این ای برادر که تختنیابد مگر مرد پیروزبختکه دارد کفی راد وفر ونژادخردمند و روشن دل و پر ز دادندانم که بر تو چه خواهد رسیدکه اندر دلت شد خرد ناپدیدبدو گفت بهرام کاینست راستبرین راستی پاک یزدان گواستولیکن کنون کار ازین درگذشتدل و مغز من پر ز تیمار گشتاگر مه شوم گر نهم سر بمرگکه مرگ اندر آید بپولاد ترگ
وزان روی شد شهریار جوانچوبگذشت شاد از پل نهروانهمه مهتران را زلشکر بخواندسزاوار بر تخت شاهی نشاندچنین گفت کای نیکدل سرورانجهاندیده و کار کرده سرانبشاهی مرا این نخستین سرستجز از آزمایش نه اندرخورستبجای کسی نیست ما را سپاسوگر چند هستیم نیکی شناسشمارا زما هیچ نیکی نبودکه چندین غم ورنج باید فزودنیاکان ما را پرستیدهایدبسی شور و تلخ جهان دیدهایدبخواهم گشادن یکی راز خویشنهان دارم از لشکر آواز خویشسخن گفتن من بایرانیاننباید که بیرون برند ازمیانکزین گفتن اندیشه من تباهشود چون بگویند پیش سپاهمن امشب سگالیدهام تاختنسپه را به جنگ اندر انداختندکه بهرام را دیدهام در سخنسواریست اسپ افگن وکارکنهمی کودکی بیخرد داندمبگرز و بشمشیر ترساندمنداند که من شب شبیخون کنمبرزم اندرون بیم بیرون کنماگریار باشید بامن به جنگچو شب تیره گردد نسازم درنگچو شوید بعنبر شب تیره رویبیفشاند این گیسوی مشکبویشما برنشینید با ساز جنگهمه گرز و خنجر گرفته بچنگبران برنهادند یکسر سپاهکه یک تن نگردد زفرمان شاهچو خسرو بیامد بپرده سرایزبیگانه مردم بپردخت جایبیاورد گستهم وبندوی راجهاندیده و گرد گردوی راهمه کارزار شبیخون بگفتکه با او مگر یار باشند و جفتبدو گفت گستهم کای شهریارچرایی چنین ایمن از روزگارتو با لشکر اکنون شبیخون کنیز دلها مگر مهر بیرون کنیسپاه تو با لشکر دشمنندابا او همه یک دل ویک تنندز یک سو نبیره ز یک سو نیابه مغز اندرون کی بود کیمیاازین سو برادر وزان سو پدرهمه پاک بسته یک اندر دگرپدر چون کند با پسر کارزاربدین آروز کام دشمن مخارنبایست گفت این سخن با سپاهچو گفتی کنون کار گردد تباهبدو گفت گردوی کاین خود گذشتگذشته همه باد گردد به دشتتوانایی و کام وگنج وسپاهسر مرد بینا نپیچد ز راهبدین رزمگه امشب اندر مباشممان تا شود گنج و لشکر به لاشکه من بیگمانم کزین راز ماوزین ساختن در نهان سازمابدان لشکر اکنون رسید آگهینباید که تو سر بدشمن دهیچوبشنید خسرو پسند آمدشبه دل رای او سودمند آمدشگزین کرد زان سرکشان مرد چندکه باشند برنیک وبد یارمندچو خرداد برزین و گستهم شیرچوشاپور و چون اندیان دلیرچو بندوی خراد لشکر فروزچو نستود لشکرکش نیوسوزتلی بود پر سبزه وجای سورسپه را همیدید خسرو ز دور
وزین روی بنشست بهرام گردبزرگان برفتند با او وخردسپهبد بپرسید زان سرکشانکه آمد زخویشان شما را نشانفرستید هرکس که دارید خویشکه باشند یکدل به گفتار وکیشگریشان بیایند وفرمان کنندبه پیمان روان را گروگان کنندسپه ماند از بردع واردبیلاز ارمنیه نیز بیمرد وخیلازیشان برزم اندرون نیست باکچه مردان بردع چه یک مشت خاکشنیدند گردنکشان این سخنکه بهرام جنگ آور افگند بنزلشکر گزیدند مردی دبیرسخن گوی و داننده ویادگیربیامد گوی با دلی پر ز رازهمیبود پویان شب دیریازبگفت آنچ بشنید زان مهترانازان نامداران وکنداوراناز ایرانیان پاسخ ایدون شنیدکه تا رزم لشکر نیاید پدیدیکی مازخسرو نگردیم بازبترسیم کین کارگردد درازمباشید ایمن بران رزمگاهکه خسرو شبیخون کند با سپاهچو پاسخ شنید آن فرستاده مردسوی لشکر پهلوان شد چو گردهمه لشکرآتش برافروختندبهر جای شمعی همیسوختند
ز لشکر گزین کرد بهرام شیرسپاهی جهانگیر وگرد دلیرچوکردند و با او دبیران شمارسپه بود شمشیر زن صد هزارز خاقانیان آن سه ترک سترگکه بودند غرنده برسان گرگبه جنگآوران گفت چون زخم کوسبرآید بهنگام بانگ خروسشما بر خروشید و اندر دهیدسران را ز خون بر سرافسر نهیدبشد تیز لشکر بفرمان گوسه ترک سر افرازشان پیش روبرلشکر شهریار آمدندجفاپیشه و کینه دار آمدندخروش آمد از گرز و گوپال و تیغاز آهن زمین بود وز گرد میغهمیگفت هرکس که خسرو کجاستکه امروز پیروزی روز ماستببالا همیبود خسرو بدرددودیده پر از خون و رخ لاژوردچنین تا سپیده برآمد ز کوهشد از زخم شمشیر و کشته ستوهچوشد دامن تیره شب تا پدیدهمه رزمگه کشته و خسته دیدبگردنکشان گفت یاری کنیدبرین دشمنان کامگاری کنیدکه پیروزگر پشت و یارمنستهمان زخم شمشیر کارمنستبیامد دمان تا بر آن سه ترکنه ترک دلاور سه پیل سترگیکی تاخت تا نزد خسرو رسیدپرنداوری از میان برکشیدهمیخواست زد بر سر شهریارسپر بر سرآورد شاه سواربزیر سپر تیغ زهر آبگونبزد تیغ و انداختش سرنگونخروشید کای نامداران جنگزمانی دگر کرد باید درنگسپاهش همه پشت برگاشتندجهانجوی را خوار بگذاشتندبه بندوی و گستهم گفت آن زمانکه اکنون شدم زین سخن بدگمانرسیده مرا هیچ فرزند نیستهمان از در تاج پیوند نیستاگر من شوم کشته در کارزارجهان را نماند یکی شهریاربدو گفت بندوی کای سرفرازبدین روز هرگز مبادت نیازسپه رفت اکنون تو ایدر مه ایستکه کس در زمانه تو را یار نیستبزنگوی گفت آن زمان شهریارکز ایدر برو تازیان تاتخوارازین ماندگان بر سواری هزاربران رزمگاه آنچ یا بی بیارسراپرده دیبه وگنج وتاجهمان بدره وبرده وتخت عاجبزرگان بنه برنهادند وگنجفراوان ببردن کشیدند رنجهم آنگه یکی اژدهافش درفشپدید آمد و گشت گیتی بنفشپس اندر همیراند بهرام گردبه جنگ از جهان روشنایی ببردرسیدند بهرام و خسرو بهمدلاور دو جنگی دو شیر دژمچوپیلان جنگی بر آشوفتندهمی برسریکدگر کوفتندهمیگشت بهرام چون شیر نرسلیحش نیامد برو کارگربرین گونه تا خور ز گنبد بگشتاز اندازه آویزش اندر گذشتتخوار آن زمان پیش خسرو رسیدکه گنج وبنه زان سوی پل کشیدچوبشنید خسرو بگستهم گفتکه با ما کسی نیست در جنگ جفتکه ما ده تنیم این سپاهی بزرگبه پیش اندرون پهلوانی سترگهزیمت بهنگام بهتر زجنگچو تنها شدی نیست جای درنگهمیراند ناکار دیده جوانبرین گونه بر تا پل نهروانپس اندر همیتاخت بهرام تیزسری پر ز کینه دلی پر ستیزچو خسرو چنان دید بر پل بماندجهاندیده گستهم را پیش خواندبیارید گفتا کمان مرابه جنگ اندرون ترجمان مراکمانش ببرد آنک گنجور بودبران کار گستهم دستور بودکمان بر گرفت آن سپهدار گردبتیر از هوا روشنایی ببردهمی تیر بارید همچون تگرگبیک چوبه با سر همیدوخت ترگپس اندر همیتاخت بهرام شیرکمندی بدست اژدهایی بزیرچوخسرو و را دید برگشت شاددو زاغ کمان را بزه برنهادیکی تیر زد بر بربارگیبشد کار آن باره یکبارگیپیاده سپهبد سپر برگرفتز بیچارگی دست بر سرگرفتیلان سینه پیش اندر آمد چوگردجهانجوی کی داشت او را بمردهم اندر زمان اسپ او رابخستپیاده یلان سینه را پل بجستسپه بازگشت از پل نهروانهرآنکس که بودند پیر و جوانچو بهرام برگشت خسرو چوگردپل نهروان سر به سر باز کردهمیراند غمگین سوی طیسفوندلی پر زغم دیدگان پر زخوندر شارستانها به آهن ببستبانبوه اندیشگان درنشستزهر بر زنی مهتران را بخواندبدور ازه بر پاسبانان نشاند
وزان جایگه شد به پیش پدردودیده پراز آب و پر خون جگرچو روی پدر دید بردش نمازهمیبود پیشش زمانی درازبدو گفت کاین پهلوان سوارکه او را گزین کردی ای شهریاربیامد چوشاهان که دارند فرسپاهی بیاورد بسیارمربگفتم سخن هرچ آمد ز پندبرو پند من بر نبد سودمندهمه جنگ و پرخاش بدکام اویکه هرگز مبادا روان نام اویبناکام رزمی گران کرده شدفراوان کس از اختر آزرده شدزمن بازگشتند یکسر سپاهندیدند گفتی مرا جزبه راههمی شاه خوانند بهرام راندیدند آغاز فرجام راپس من کنون تا پل نهروانبیاورد لشکر چو کوهی گرانچوشد کاربی برگ بگریختمبدام بلا در نیاویختمنگه کردم اکنون به سود و زیاننباشند یاور مگر تازیانگر ای دون که فرمان دهد شهریارسواران تازی برم بیشماربدو گفت هرمز که این رای نیستکه اکنون تو را پای برجای نیستنباشند یاور تو را تازیانچوجایی نبینند سود و زیانبدرد دل اندر تو را زار نیزبدشمن سپارند از بهر چیزبدین کار پشت تو یزدان بودهما و از توبخت خندان بودچو بگذاشت خواهی همی مرز وبوماز ایدر برو تازیان تا برومسخنهای این بندهٔ چاره جویچو رفتی یکایک بقیصر بگویبجایی که دین است و هم وخواستستسلیح و سپاه وی آراستستفریدونیان نیز خویش تواندچوکارت شود سخت پیش تواندچو بشنید خسرو زمین بوس دادبسی بر نهان آفرین کرد یادببندوی و گردوی و گستهم گفتکه ما با غم و رنج گشتیم جفتبسازید و یکسر بنه برنهیدبرو بوم ایران بدشمن دهیدبگفت این و از دیده آواز خاستکهای شاه نیک اختر و داد وراستیکی گرد تیره برآمد ز راهدرفشی درفشان میان سپاهدرفشی کجا پیکرش اژدهاستکه چوبینه بر نهروان کرد راستچوبشنید خسرو بیامد بدرگریزان برفت او ز پیش پدرهمیشد سوی روم برسان گرددرفشی پس پشت او لاژوردبپیچید یال و بر و روی رانگه کرد گستهم و بند وی راهمیراندند آن دو تن نرم نرمخروشید خسرو به آوای گرمهمانا سران تان ز پیش آمدستکه بدخواه تان همچو خویش آمدستاگر نه چنین نرم راندن چراستکه بهرام نزدیک پشت شماستبدو گفت بندوی کای شهریاردلت را ببهرام رنجه مدارکجا گرد ما را نبیند ز راهکه دورست ز ایدر درفش سیاهچنین است یارانت را گفت و گویکه ما را بدین تاختن نیست رویچو چوبینه آید بایوان شاههم آنگه به هرمز دهد تاج وگاهنشیند چو دستور بردست اویبدریا رسد کارگر شست اویبقیصر یکی نامه از شهریارنویسد که این بندهٔ نابکارگریزان برفتست زین مرز وبومنباید که آرام گیرد برومهم آنگه که او خویشتن کرد راستنژندی وکژی ازین بهر ماستچو آید بران مرز بندش کنیددل شادمان را گزندش کنیدبدین بارگاهش فرستید بازممانید تا گردد او سرفرازببندید هم در زمان با سپاهفرستید گریان بدین جایگاهچنین داد پاسخ که از بخت بدسزد زین نشان هرچ بر ما رسدسخنها درازست و کاری درشتبه یزدان کنون باز هشتیم پشتبراند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشتجهاندار برتارک ما نبشتبباشد نگردد باندیشه بازمبادا که آید بدشمن نیازچو او برگذشت این دو بیدادگرازو بازگشتند پر کینه سرزراه اندر ایوان شاه آمدندپراز رنج و دل پرگناه آمدندز در چون رسیدند نزدیک تختزهی از کمان باز کردند سختفگندند ناگاه در گردنشبیاویختند آن گرامی تنششد آن تاج و آن تخت شاهنشهانتوگفتی که هرمز نبد درجهانچنین است آیین گردنده دهرگهی نوش بار آورد گاه زهراگر مایه اینست سودش مجویکه درجستنش رنجت آید برویچوشد گردش روز هرمز بپایتهی ماند زان تخت فرخنده جایهم آنگاه برخاست آواز کوسرخ خونیان گشت چون سندروسدرفش سپهبد هم آنگه ز راهپدید آمد اندر میان سپاهجفا پیشه گستهم و بند وی تیزگرفتند زان کاخ راه گریزچنین تا بخسرو رسید این دومردجهانجوی چون دیدشان روی زردبدانست کایشان دو دل پر ز رازچرا از جهاندار گشتند بازبرخساره شد چون گل شنبلیدنکرد آن سخن بر دلیران پدیدبدیشان چنین گفت کزشاه راهبگردید کامد بتنگی سپاهبیابان گزینید وراه درازمدارید یکسر تن از رنج باز
چوبهرام رفت اندر ایوان شاهگزین کرد زان لشکر کینه خواهزرهدار و شمشیر زن سیهزاربدان تا شوند از پس شهریارچنین لشکری نامبردار و گردببهرام پور سیاوش سپردوزان روی خسرو بیابان گرفتهمی از بد دشمنان جان گرفتچنین تا بنزد رباطی رسیدسر تیغ دیوار او ناپدیدکجا خواندندیش یزدان سرایپرستشگهی بود و فرخنده جاینشستنگه سوکواران بدیبدو در سکوبا و مطران بدیچنین گفت خسرو به یزدان پرستکه از خوردنی چیست کاید بدستسکوبا بدو گفت کای نامدارفطیرست با ترهٔ جویبارگرای دون که شاید بدین سان خورشمبادت جز از نوشه این پرورشز اسب اندر آمد سبک شهریارهمان آنک بودند با اوسوارجهانجوی با آن دو خسرو پرستگرفت از پی و از برسم بدستبخوردند با شتاب چیزی که بودپس آنگه به زمزم بگفتند زودچنین گفت پس با سکوبا که مینداری تو ای پیرفرخنده پیبدو گفت ما میزخرما کنیمبه تموز وهنگام گرما کنیمکنون هست لختی چو روشن گلاببه سرخی چو بیجاده در آفتابهم آنگه بیاورد جامی نبیدکه شد زنگ خورشید زو ناپدیدبخورد آن زمان خسرو از می سه جاممی و نان کشکین که دارد بنامچو مغزش شد از بادهٔ سرخ گرمهم آنگه بخفت از بر ریگ نرمنهاد از بر ران بندوی سرروانش پر از درد و خسته جگرهمان چون بخواب اندر آمد سرشسکوبای مهتر بیامد برشکه از راه گردی برآمد سیاهدران گرد تیره فراوان سپاهچنین گفت خسرو که بد روزگارکه دشمن بدین گونه شد خواستا رنه مردم به کارست و نه بارگیفراز آمد آن روز بیچارگیبدو گفت بندوی بس چاره سازکه آمدت دشمن بتنگی فرازبدو گفت خسرو که ای نیک خواهمرا اندرین کار بنمای راهبدو گفت بندوی کای شهریارتو را چاره سازم بدین روزگارولیکن فدا کرده باشم روانبه پیش جهانجوی شاه جهانبدو گفت خسرو که دانای چینیکی خوب زد داستانی برینکه هرکو کند بر درشاه کشتبیابد بدان گیتی اندر بهشتچو دیوار شهر اندر آمد زپایکلاته نباید که ماند بجایچو ناچیز خواهد شدن شارستانمماناد دیوار بیمارستانتوگر چارهجویی دانی اکنون بسازهم از پاک یزدان نهای بینیازبدو گفت بندوی کاین تاج زرمرا ده همین گوشوار و کمرهمان لعل زرین چینی قبایچو من پوشم این را تو ایدر مپایبرو با سپاهت هم اندر شتابچو کشتی که موجش درآرد ز آببکرد آن زمان هرچ بندوی گفتوزانجایگه گشت با باد جفتچو خسرو برفت از بر چاره جویجهاندیده سوی سقف کرد رویکه اکنون شما را بدین بر ز کوهبباید شدن ناپدید از گروهخود اندر پرستشگه آمد چو گردبزودی در آهنین سخت کردبپوشید پس جامهٔ زرنگاربه سر برنهاد افسر شهریاربران بام برشد نه بر آرزویسپه دید گرد اندورن چارسویهمیبود تا لشکر رزمسازرسیدند نزدیک آن دژ فرازابرپای خاست آنگه از بام زودتن خویشتن را به لشکر نمودبدیدندش از دور با تاج زرهمان طوق و آن گوشوار و کمرهمیگفت هر کس که این خسروستکه با تاج و با جامههای نوستچو بند وی شد بیگمان کان سپاههمیبازنشناسد او را ز شاهفرود آمد و جامهٔ خویش تفتبپوشید ناکام و بربام رفتچنین گفت کای رزمسازان نوکرا خوانم اندر شما پیش روکه پیغام دارم ز شاه جهانبگویم شنیده به پیش مهانچو پور سیاووش دیدش بباممنم پیش رو گفت بهرام نامبدو گفت گوید جهاندار شاهکه من سخت پیچانم از رنج راهستوران همه خسته و کوفتهزراه دراز اندر آشوفتهبدین خانهٔ سوکواران به رنجفرود آمدستیم با یار پنجچوپیدا شود چاک روز سپیدکنم دل زکار جهان ناامیدبیاییم با تو به راه درازبه نزدیک بهرام گردن فرازبرین برکه گفتم نجویم زمانمگر یارمندی کند آسماننیاکان ماآنک بودند پیشنگه داشتندی هم آیین وکیشاگرچه بدی بختشان دیر سازز کهتر نبرداشتندی نیازکنون آنچ ما را به دل راز بودبگفتیم چون بخت ناساز بودزرخشنده خورشید تا تیره خاکنباشد مگر رای یزدان پاکچو سالار بشنید زو داستانبه گفتار او گشت همداستاندگر هرکه بشنید گفتار اویپر از درد شد دل ز کردار اویفرود آمد آن شب بدانجا سپاههمیداشتی رای خسرو نگاهدگر روز بندوی بربام شدز دیوار تا سوی بهرام شدبدو گفت کامروز شاه از نمازهمانا نیاید به کاری فرازچنین هم شب تیره بیدار بودپرستندهٔ پاک دادار بودهمان نیز خورشید گردد بلندزگرما نباید که یابد گزندبیاساید امروز و فردا پگاههمیراند اندر میان سپاهچنین گفت بهرام با مهترانکه کاریست این هم سبک هم گرانچو بر خسرو این کار گیریم تنگمگر تیز گردد بیاید به جنگبتنها تن او یکی لشکرستجهانگیر و بیدار و کنداورستوگر کشته آید به دشت نبردبرآرد ز ما نیز بهرام گردهم آن به که امروز باشیم نیزوگر خوردنی نیست بسیار چیزمگر کو بدین هم نشان خوش منشبیاید به از جنگ وز سرزنشچنان هم همیبود تا شب ز کوهبرآمد بگرد اندر آمد گروهسپاه اندرآمد ز هر پهلویهمیسوختند آتش از هر سوی
چوروی زمین گشت خورشید فامسخن گوی بندوی برشد ببامببهرام گفت ای جهاندیده مردبرانگه که برخاست از دشت گردچو خسرو شما را بدید او برفتسوی روم با لشکر خویش تفتکنون گر تو پران شوی چون عقابوگر برتر آری سر از آفتابنبیند کسی شاه را جز برومکه اکنون کهن شد بران مرز وبومکنون گر دهیدم به جان زینهاربیایم بر پهلوان سواربگویم سخن هرچ پرسد زمنز کمی و بیشی آن انجمنوگرنه بپوشم سلیح نبردبه جنگ اندر آیم بکردار گردچو بهرام بشنید زو این سخندل مرد برنا شد از غم کهنبه یاران چنین گفت کاکنون چه سوداگر من برآرم ز بندوی دودهمان به که او را برپهلوانبرم هم برین گونه روشن روانبگوید بدو هرچ داند ز شاهاگر سر دهد گر ستاند کلاهبه بندوی گفت ای بد چارهجویتو این داوریها ببهرام گویفرود آمد از بام بندوی شیرهمیراند با نامدار دلیرچوبشنید بهرام کامد سپاهسوی روم شد خسرو کینه خواهزپور سیاوش بر آشفت سختبدو گفت کای بدرگ شوربختنه کار تو بود اینک فرمودمتهمی بیهنر خیره بستودمتجهانجوی بندوی را پیش خواندهمی خشم بهرام با او براندبدو گفت کای بدتن بدکنشفریبنده مرد از در سرزنشسپاه مرا خیره بفریفتیزبد گوهر خویش نشکیفتیتو با خسرو شوم گشتی یکیجهاندیده یی کردی از کودکیکنون آمدی با دلی پر سخنکه من نو کنم روزگار کهنبدو گفت بندوی کای سرفراززمن راستی جوی و تندی مسازبدان کان شهنشاه خویش منستبزرگیش ورادیش پیش منستفداکردمش جان وبایست کردتو گر مهتری گرد کژی مگردبدو گفت بهرام من زین گناهکه کردی نخواهمت کردن تباهولیکن تو هم کشته بر دست اویشوی زود و خوانی مرا راست گوینهادند بر پای بندوی بندببهرام دادش ز بهر گزندهمیبود تا خور شد اندر نهفتبیامد پر اندیشه دل بخفت