چو خورشید خنجر کشید از نیامپدید آمد آن مطرف زردفامفرستاد و گردنکشان را بخواندبرتخت شاهی به زانو نشاندبهرجای کرسی زرین نهادچوشاهان پیروز بنشست شادچنین گفت زان پس به بانگ بلندکه هرکس که هست ازشما ارجمندز شاهان ز ضحاک بتر کسینیامد پدیدار بجویی بسیکه از بهر شاهی پدر را بکشتوزان کشتن ایرانش آمد بمشتدگر خسرو آن مرد بیداد و شومپدر را بکشت آنگهی شد برومکنون ناپدیدست اندر جهانیکی نامداری ز تخت مهانکه زیبا بود بخشش و بخت راکلاه و کمر بستن وتخت راکه دارید که اکنون ببندد میانبجا آورد رسم و راه کیانبدارندهٔ آفتاب بلندکه باشم شما را بدین یارمندشنیدند گردنکشان این سخنکه آن نامور مهتر افکند بننپیچید کس دل ز گفتار راستیکی پیرتر بود بر پای خاستکجا نام او بود شهران گرازگوی پیرسر مهتری دیریازچنین گفت کای نامدار بلندتوی در جهان تابوی سودمندبدی گر نبودی جز از ساوه شاهکه آمد بدین مرز ما با سپاهز آزادگان بندگان خواست کردکجا در جهانش نبد هم نبردز گیتی بمردی تو بستی میانکه آن رنج بگذشت ز ایرانیانسپه چاربار از یلان صدهزارهمه گرد و شایستهٔ کارزاربیک چوبه تیر تو گشتند بازبرآسود ایران ز گرم و گدازکنون تخت ایران سزاوار تستبرین برگوا بخت بیدارتستکسی کو بپیچد ز فرمان ماوگر دور ماند ز پیمان مابفرمانش آریم اگر چه گوستو گر داستان را همه خسروستبگفت این و بنشست بر جای خویشخراسان سپهبد بیامد به پیشچنین گفت کاین پیر دانش پژوهکه چندین سخن گفت پیش گروهبگویم که او از چه گفت این سخنجهانجوی و داننده مرد کهنکه این نیکویها ز تو یاد کرددل انجمن زین سخن شاد کردولیکن یکی داستانست نغزاگر بشنود مردم پاک مغزکه زر دشت گوید باستا و زندکه هرکس که از کردگاربلندبپیچد بیک سال پندش دهیدهمان مایهٔ سودمندش دهیدسرسال اگر بازناید به راهببایدش کشتن بفرمان شاهچو بر دادگر شاه دشمن شودسرش زود باید که بیتن شودخراسان بگفت این و لب راببستبیامد بجایی که بودش نشستازان پس فرخ زاد برپای خاستازان انجمن سر برآورد راستچنین گفت کای مهتر سودمندسخن گفتن داد به گر پسنداگر داد بهتر بود کس مبادکه باشد به گفتار بیداد شادببهرام گوید که نوشه بدیجهان را بدیدار توشه بدیاگر ناپسندست گفتار مابدین نیست پیروزگر یارماانوشه بدی شاد تاجاودانزتو دور دست و زبان بدانبگفت این و بنشست مرد دلیرخزروان خسرو بیامد چو شیربدو گفت اکنون که چندین سخنسراینده برنا و مرد کهنسرانجام اگر راه جویی بدادهیونی برافگن بکردار بادممان دیر تا خسرو سرفرازبکوبد بنزد تو راه درازز کار گذشته به پوزش گرایسوی تخت گستاخ مگذار پایکه تا زنده باشد جهاندار شاهنباشد سپهبد سزاوار گاهوگر بیم داری ز خسرو به دلپی از پارس وز طیسفون برگسلبشهر خراسان تن آسان بزیکه آسانی و مهتری را سزیبه پوزش یک اندر دگر نامه سازمگر خسرو آید برای تو بازنه برداشت خسرو پی از جای خویشکجا زاد فرخ نهد پای پیشسخن گفت پس زاد فرخ بدادکهای نامداران فرخ نژادشنیدم سخن گفتن مهترانکه هستند ز ایران گزیده سراننخستین سخن گفتن بنده وارکه تا پهلوانی شود شهریارخردمند نپسندد این گفت وگویکزان کم شود مرد راآب رویخراسان سخن برمنش وار گفتنگویم که آن با خرد بود جفتفرخ زاد بفزود گفتار تنددل مردم پرخرد کرد کندچهارم خزروان سالاربودکه گفتار او با خرد یاربودکه تا آفرید این جهان کردگارپدید آمد این گردش روزگارز ضحاک تازی نخست اندرآیکه بیدادگر بود و ناپاک رایکه جمشید برتر منش را بکشتبه بیداد بگرفت گیتی بمشتپر از درد دیدم دل پارساکه اندر جهان دیو بد پادشادگر آنک بد گوهر افراسیابز توران بدانگونه بگذاشت آببزاری سر نوذر نامداربشمشیر ببرید و برگشت کارسدیگر سکندر که آمد ز رومبه ایران و ویران شد این مرز وبومچو دارای شمشیر زن را بکشتخور و خواب ایرانیان شد درشتچهارم چو ناپاک دل خوشنوازکه گم کرد زین بوم و بر نام و نازچو پیروز شاهی بلند اختریجهاندار وز نامداران سریبکشتند هیتالیان ناگهاننگون شد سرتخت شاه جهانکس اندر جهان این شگفتی ندیدکه اکنون بنوی به ایران رسیدکه بگریخت شاهی چوخسرو زگاهسوی دشمنان شد ز دست سپاهبگفت این و بنشست گریان بدردز گفتار او گشت بهرام زردجهاندیده سنباد برپای جستمیان بسته وتیغ هندی بدستچنین گفت کاین نامور پهلوانبزرگست و با داد و روشن روانکنون تاکسی از نژادکیانبیاید ببندد کمر بر میانهم آن به که این برنشیند بتختکه گردست و جنگاور و نیک بختسرجنگیان کاین سخنها شنیدبزد دست و تیغ از میان برکشیدچنین گفت کز تخم شاهان زنیاگر باز یابیم در بر زنیببرم سرش را بشمشیر تیززجانش برآرم دم رستخیزنمانم که کس تاجداری کندمیان سواران سورای کندچوبشنید با بوی گرد ارمنیکه سالار ناپاک کرد آن منیکشیدند شمشیر و برخاستندیکی نو سخن دیگر آراستندکه بهرام شاهست و ماکهتریمسر دشمنان را بپی بسپریمکشیده چو بهرام شمشیر دیدخردمندی و راستی برگزیدچنین گفت کانکو ز جای نشستبرآید بیازد به شمشیر دستببرم هم اندر زمان دست اویهشیوار گردد سرت مست اویبگفت این و از پیش آزادگانبیامد سوی گلشن شادگانپراگنده گشت آن بزرگ انجمنهمه رخ پر آژنگ و دل پرشکن
چوپیدا شد آن چادر قیرگوندرفشان شد اختر بچرخ اندرونچو آواز دارندهٔ پاس خاستقلم خواست بهرام و قرطاس خواستبیامد دبیر خردمند و راددوات و قلم پیش دانا نهادبدو گفت عهدی ز ایرانیانبباید نوشتن برین پرنیانکه بهرام شاهست و پیروزبختسزاوار تاج است و زیبای تختنجوید جز از راستی درجهانچه در آشکار و چه اندر نهاننوشته شد آن شمع برداشتندشب تیره باندیشه بگذاشتندچو پنهان شد آن چادر لاژوردجهان شد ز دیدار خورشید زردبیامد یکی مرد پیروزبختنهاد اندر ایوان بهرام تختبرفتند ایوان شاهی چو عاجبیاویختند از برگاه تاجبرتخت زرین یکی زیرگاهنهادند و پس برگشادند راهنشست از بر تخت بهرامشاهبه سر برنهاد آن کیانی کلاهدبیرش بیاورد عهد کیاننوشته بران پربها پرنیانگوایی نوشتند یکسر مهانکه بهرام شد شهریار جهانبران نامه چون نام کردند یادبروبر یکی مهر زرین نهادچنین گفت کاین پادشاهی مراستبدین بر شما پاک یزدان گواستچنین هم بماناد سالی هزارکه از تخمهٔ من بود شهریارپسر بر پسر هم چنین ارجمندبماناد با تاج و تخت بلندبذر مه اندر بد و روز هورکه از شیر پر دخته شد پشت گورچنین گفت زان پس بایرانیانکه برخاست پرخاش و کین از میانکسی کوبرین نیست همداستاناگر کژ باشید اگر راستانبه ایران مباشید بیش از سه روزچهارم چو از چرخ گیتی فروزبر آید همه نزد خسرو شویدبرین بوم و بر بیش ازین مغنویدنه از دل برو خواندند آفرینکه پردخته از تو مبادا زمینهرآنکس که با شاه پیوسته بودبران پادشاهی دلش خسته بودبرفتند زان بوم تا مرز رومپراگنده گشتند ز آباد بوم
همیبود بندوی بسته چو یوزبه زندان بهرام هفتاد روزنگهبان بندوی بهرام بودکزان بند او نیک ناکام بودورا نیز بندوی بفریفتیببند اندر از چاره نشکیفتیکه از شاه ایران مشو ناامیداگر تیره شد روز گردد سپیداگرچه شود بخت او دیرسازشود بخت پیروز با خوشنوازجهان آفرین برتن کیقبادببخشید و گیتی بدو باز دادنماند به بهرام هم تاج وتختچه اندیشد این مردم نیک بختز دهقان نژاد ایچ مردم مبادکه خیره دهد خویشتن راببادبانگشت بشمر کنون تا دوماهکه از روم بینی به ایران سپاهبدین تاج و تخت آتش اندرزنندهمه ز یورش بر سرش بشکنندبدو گفت بهرام گر شهریارمرا داد خواهد به جان زینهارزپند توآرایش جان کنمهمه هرچ گویی توفرمان کنمیکی سخت سوگند خواهم بماهبه آذرگشسپ و بتخت و کلاهکه گر خسرو آید برین مرز وبومسپاه آرد از پیش قیصر ز رومبه خواهی مرا زو به جان زینهارنگیری تو این کار دشوار خوارازو بر تن من نیاید زیاننگردد به گفتار ایرانیانبگفت این و پس دفتر زند خواستبه سوگند بندوی رابند خواستچو بندوی بگرفت استا و زندچنین گفت کز کردگار بلندمبیناد بندوی جز درد ورنجمباد ایمن اندر سرای سپنجکه آنگه که خسرو بیاید زجایببینم من او را نشینم ز پایمگر کو به نزد تو انگشتریفرستد همان افسر مهتریچوبشنید بهرام سوگند اوبدید آن دل پاک و پیوند اوبدو گفت کاکنون همه راز خویشبگویم بر افرازم آواز خویشبسازم یکی دام چوبینه رابچاره فراز آورم کینه رابه زهراب شمشیر در بزمگاهبکوشش توانمش کردن تباهبدریای آب اندرون نم نماندکه بهرام را شاه بایست خواندبدو گفت بندوی کای کاردانخردمند و بیدار و بسیاردانبدین زودی اندر جهاندار شاهبیاید نشیند برین پیشگاهتودانی که من هرچ گویم بدوینپیچد ز گفتار این بنده رویبخواهم گناهی که رفت از تو پیشببخشد به گفتار من تاج خویشاگر خود برآنی که گویی همیبه دل رای کژی نجویی همیز بند این دو پای من آزاد کننخستین ز خسرو برین یادکنگشاده شود زین سخن راز توبگوش آیدش روشن آواز توچو بشنید بهرام شد تازه رویهم اندر زمان بند برداشت زویچو روشن شد آن چادر مشک رنگسپیده بدو اندر آویخت چنگببندوی گفت ارث دلم نشکندچو چوبینه امروز چوگان زندسگالیدهام دوش با پنج یارکه از تارک او برآرمم دمارچوشد روز بهرام چوبینه رویبه میدان نهاد و بچوگان و گویفرستاده آمد ز بهرام زودبه نزدیک پور سیاوش چودودزره خواست و پوشید زیرقبایز درگاه باسپ اندر آورد پایزنی بود بهرام یل را نه پاککه بهرام را خواستی زیر خاکبه دل دوست بهرام چوبینه بودکه از شوی جانش پر از کینه بودفرستاد نزدیک بهرام کسکه تن را نگه دار و فریاد رسکه بهرام پوشید پنهان زرهبرافگند بند زره را گرهندانم که در دل چه دارد ز بدتو زو خویشتن دور داری سزدچو بشنید چو بینه گفتار زنکه با او همیگفت چوگان مزنهرآنکس که رفتی به میدان اویچو نزدیک گشتی بچوگان و گویزدی دست بر پشت اونرم نرمسخن گفتن خوب و آواز گرمچنین تا به پور سیاوش رسیدزره در برش آشکارا بدیدبدو گفت ای بتر از خار گزبه میدان که پوشد زره زیر خزبگفت این و شمشیر کین برکشیدسراپای او پاک بر هم دریدچوبندوی زان کشتن آگاه شدبرو تابش روز کوتاه شدبپوشید پس جوشن و برنشستمیان یلی لرزلرزان ببستابا چند تن رفت لرزان به راهگریزان شد از بیم بهرامشاهگرفت او ازان شهر راه گریزبدان تا نبینند ازو رستخیزبه منزل رسیدند و بفزود خیلگرفتند تازان ره اردبیلزمیدان چو بهرام بیرون کشیدهمی دامن ازخشم در خون کشیدازان پس بفرمود مهر وی راکه باشد نگهدار بندوی راببهرام گفتند کای شهریاردلت را ببندوی رنجه مدارکه اوچون ازین کشتن آگاه شدهمانا که با باد همراه شدپشیمان شد از کشتن یار خویشکزان تیره دانست بازار خویشچنین گفت کنکس که دشمن ز دوستنداند مبادا ورا مغز و پوستیکی خفته بر تیغ دندان پیلیکی ایمن از موج دریای نیلدگر آنک بر پادشا شد دلیرچهارم که بگرفت بازوی شیرببخشای برجان این هر چهارکزیشان بپیچد سر روزگاردگر هرک جنباند او کوه رابران یارگر خواهد انبوه راتن خویشتن را بدان رنجه داشتوزان رنج تن باد در پنجه داشتبکشتی ویران گذشتن برآببه آید که بر کارکردن شتاباگر چشمه خواهی که بینی بچشمشوی خیره زو بازگردی بخشمکسی راکجا کور بد رهنمونبماند به راه دراز اندرونهرآنکس که گیرد بدست اژدهاشد او کشته و اژدها زو رهاوگر آزمون را کسی خورد زهرازان خوردنش درد و مرگست بهرنکشتیم بندوی را از نخستز دستم رها شد در چاره جستبرین کرده خویش باید گریستببینیم تا رای یزدان بچیستوزان روی بندوی و اندک سپاهچوباد دمان بر گرفتند راههمیبرد هرکس که بد بردنیبراهی که موسیل بود ارمنیبیابان بیراه و جای ددهسرا پرده یی دید جایی زدهنگه کرد موسیل بود ارمنیهم آب روان یافت هم خوردنیجهان جوی بندوی تنها برفتسوی خیمهها روی بنهاد تفتچو مو سیل را دید بردش نمازبگفتند با او زمانی درازبدو گفت موسیل زایدر مروکه آگاهی آید تو را نوبنوکه در روم آباد خسرو چه کردهمی آشتی نو کند گر نبردچو بشنید بندوی آنجا بماندوزان دشت یاران خود رابخواند
همیتاخت خسرو به پیش اندروننه آب وگیا بود و نه رهنمونعنان را بدان باره کرده یلههمیراند ناکام تا به اهلهپذیره شدندش بزرگان شهرکسی را که از مردمی بود بهرچو خسرو به نزدیک ایشان رسیدبران شهر لشکر فرود آوریدهمان چون فرود آمد اندر زماننوندی بیامد ز ایران دمانز بهرام چوبین یکی نامه داشتهمان نامه پوشیده در جامه داشتنوشته سوی مهتری باهلهکه گرلشکر آید مکنشان یلهسپاه من اینک پس اندر دمانبشهر تو آید زمان تا زمانچو مهتر برانگونه برنامه دیدهم اندر زمان پیش خسرو دویدچوخسرو نگه کرد و نامه بخواندز کار جهان در شگفتی بماندبترسید که آید پس او سپاهبران نامه بر تنگدل گشت شاهازان شهر هم در زمان برنشستمیان کیی تاختن را ببستهمیتاخت تا پیش آب فراتندید اندرو هیچ جای نباتشده گرسنه مرد پیر وجوانیکی بیشه دیدند و آب روانچوخسرو به پیش اندرون بیشه دیدسپه را بران سبزه اندر کشیدشده گرسنه مرد ناهاروسستکمان را بزه کرد نخچیر جستندیدند چیزی بجایی دواندرخت و گیا بود و آب روانپدید آمد اندر زمان کاروانشتر بود و پیش اندرون ساروانچو آن ساربان روی خسرو بدیدبدان نامدار آفرین گستریدبدو گفت خسرو که نام توچیستکجا رفت خواهی و کام تو چیستبدو گفت من قیس بن حارثمز آزادگان عرب وارثمز مصر آمدم با یکی کاروانبرین کاروان بر منم ساروانبه آب فراتست بنگاه مناز انجا بدین بیشه بد راه منبدو گفت خسروکه از خوردنیچه داری هم از چیز گستردنیکه ما ماندگانیم و هم گرسنهنه توشست ما را نه بار و بنهبدو گفت تازی که ایدر بایستمرا با تو چیز و تن جان یکیستچو بر شاه تازی بگسترد مهربیاورد فربه یکی ماده سهربکشتند و آتش بر افروختندترو خشک هیزم همیسوختندبر آتش پراگند چندی کباببخوردن گرفتند یاران شتابگرفتند واژ آنک بد دین پژوهبخوردن شتابید دیگر گروهبخوردند بینان فراوان کباببیاراست هر مهتری جای خوابزمانی بخفتند و برخاستندیکی آفرین نو آراستندبدان دادگر کو جهان آفریدتوانایی و ناتوان آفریدازان پس به یاران چنین گفت شاهکه هرکس که او بیش دارد گناهبه پیش من آنکس گرامی ترستوزان کهتران نیز نامی ترستهرآنکس کجا بیش دارد بدیبگشت از من و از ره بخردیبما بیش باید که دارد امیدسراسر به نیکی دهیدش نویدگرفتند یاران برو آفرینکه ای پاک دل خسرو پاک دینبپرسید زان مرد تازی که راهکدامست و من چون شوم با سپاهبدو گفت هفتاد فرسنگ بیششما را بیابان و کوهست پیشچودستور باشی من ازگوشت و آببه راه آورم گر نسازی شتاببدو گفت خسرو جزین نیست رایکه با توشه باشیم و با رهنمایهیونی بر افگند تازی به راهبدان تا برد راه پیش سپاههمیتاخت اندر بیابان و کوهپر از رنج و تیمار با آن گروهیکی کاروان نیز دیگر به راهپدید آمد از دور پیش سپاهیکی مرد بازارگان مایه داربیامد هم آنگه بر شهریاربدو گفت شاه از کجایی بگویکجا رفت خواهی چنین پوی پویبدو گفت کز خرهٔ اردشیریکی مرد بازارگانم دبیربدو گفت نامت چه کرد آنک زادچنین داد پاسخ که مهران ستادازو توشه جست آن زمان شهریاربدو گفت سالار کای نامدارخورش هست چندانک اندازه نیستاگر چهره بازارگان تازه نیستبدو گفت خسرو که مهمان به راهبیابی فزونی شود دستگاهسر بار بگشاد بازارگاندرمگان به آمد ز دینارگانخورش بر دو بنشست خود بر زمینهمیخواند بر شهریار آفرینچونان خورده شد مرد مهمان پرستبیامد گرفت آبدستان بدستچو از دور خراد بر زین بدیدز جایی که بد پیش خسرو دویدز بازارگان بستد آن آب گرمبدن تا ندارد جهاندار شرمپس آن مرد بازارگان پر شتابمیآورد برسان روشن گلابدگر باره خراد بر زین ز راهازو بستد آن جام و شد نزد شاهپرستش پرستنده را داشت سودبران برتری برتریها فزودازان پس ببازارگان گفت شاهکه اکنون سپه را کدامست راهنشست تو در خره اردشیرکجا باشد ای مرد مهمانپذیربدو گفت کای شاه با داد ورایز بازارگانان منم پاک راینشانش یکایک به خسرو بگفتهمه رازها برگشاد از نهفتبفرمود تا نام برنا و دهنویسد نویسندهٔ روزبهببازارگان گفت پدرود باشخرد را به دل تار و هم پود باش
چو بگذشت لشکر بران تازه بومبتندی همیراند تا مرز رومچنین تا بیامد بران شارستانکه قیصر ورا خواندی کارستانچواز دور ترسا بدید آن سپاهبرفتند پویان به آبی راه و راهبدان باره اندر کشیدند رختدر شارستان را ببستند سختفروماند زان شاه گیتی فروزبه بیرون بماندند لشکر سه روزفرستاد روز چهارم کسیکه نزدیک ما نیست لشکر بسیخورشها فرستید و یاری کنیدچه برما همی کامگاری کنیدبه نزدیک ایشان سخن خوار بودسپاهش همه سست و ناهار بودهم آنگه برآمد یکی تیره ابربغرید برسان جنگی هژبروز ابر اندران شارستان باد خاستبهر بر زنی بانگ و فریاد خاستچونیمی ز تیره شب اندر کشیدز باره یکی بهره شد ناپدیدهمه شارستان ماند اندر شگفتبه یزدان سقف پوزش اندر گرفتبهر بر زنی بر علف ساختندسه پیر سکوبا برون تاختندز چیزی که بود اندران تازه بومهمان جامه هایی که خیزد ز رومببردند بالا به نزدیک شاهکه پیدا شد ای شاه برما گناهچو خسرو جوان بود و برتر منشبدیشان نکرد از بدی سرزنشبدان شارستان دریکی کاخ بودکه بالاش با ابر گستاخ بودفراوان بدو اندرون برده بودهمان جای قیصر برآورده بودز دشت اندرآمد بدانجا گذشتفراوان بدان شارستان دربگشتهمه رومیان آفرین خواندندبپا اندرش گوهر افشاندندچو آباد جایی به چنگ آمدشبرآسود و چندی درنگ آمدشبه قیصر یکی نامه بنوشت شاهازان باد وباران وابر سیاهوزان شارستان سوی مانوی راندکه آن را جهاندار مانوی خواندزما نوییان هرک بیدار بودخردمند و راد و جهاندار بودسکوبا و رهبان سوی شهریاربرفتند با هدیه و با نثارهمیرفت با شاه چندی سخنز باران و آن شارستان کهنهمیگفت هرکس که ما بندهایمبه گفتار خسرو سر افگندهایم
ببود اندر آن شهر خسرو سه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروزبابر اندر آورد برنده تیغجهانجوی شد سوی راه وریغکه اوریغ بد نام آن شارستانبدو در چلیپا و بیمارستانببی راه پیدا یکی دیر بودجهانجوی آواز راهب شنودبه نزدیک دیر آمد آواز دادکه کردار تو جز پرستش مبادگر از دیر دیرینه آیی فرودزنیکی دهش باد برتو درودهم آنگاه راهب چو آوا شنیدفرود آمد از دیر و او را بدیدبدو گفت خسرو تویی بیگمانزتخت پدرگشته نا شادمانزدست یکی بدکنش بندهایپلیدی منی فش پرستندهایچوگفتار راهب بیاندازه شددل خسرو از مهر او تازه شدز گفتار او در شگفتی بماندبرو بر جهان آفرین رابخواندز پشت صلیبی بیازید دستبپرسیدن مرد یزدان پرستپرستنده چون دید بردش نمازسخن گفت با او زمانی درازیکی آزمون را بدو گفت شاهکه من کهتریام ز ایران سپاهپیامی همی نزد قیصر برمچو پاسخ دهد سوی مهتر برمگرین رفتن من همایون بودنگه کن که فرجام من چون بودبدو گفت راهب که چونین مگویتوشاهی مکن خویشتن شاه جویچو دیدمت گفتم سراسر سخنمرا هر زمان آزمایش مکننباید دروغ ایچ دردین تونه کژی برین راه و آیین توبسی رنج دیدی و آویختیسرانجام زین بنده بگریختیز گفتار او ماند خسرو شگفتچو شرم آمدش پوزش اندر گرفتبدو گفت راهب که پوزش مکنبپرس از من از بودنیها سخنبدین آمدن شاد و گستاخ باشجهان را یکی بارور شاخ باشکه یزدان تو را بینیازی دهدبلند اخترت سرفرازی دهدز قیصر بیابی سلیح و سپاهیکی دختری از در تاج و گاهچو با بندگان کار زارت بودجهاندار بیدار یارت بودسرانجام بگریزد آن بد نژادفراوان کند روز نیکیش یادوزان رزم جایی فتد دور دستبسازد بران بوم جای نشستچو دوری گزیند ز فرمان توبریزند خونش به پیمان توبدو گفت خسرو جزین خود مبادکه کردی تو ای پیرداننده یادچوگویی بدین چند باشد درنگکه آید مرا پادشاهی بچنگچنین داد پاسخ که ده با دو ماهبرین برگذرد بازیابی کلاهاگر بر سر آید ده وپنج روزتو گردی شهنشاه گیتی فروزبپرسید خسرو کزین انجمنکه کوشد به رنج و به آزار تنچنین داد پاسخ که بستام نامگوی برمنش باشد و شادکامدگر آنک خوانی و را خال خویشبدو تازه دانی مه و سال خویشبپرهیز زان مرد ناسودمندکه باشدت زو درد و رنج و گزندبر آشفت خسرو به بستام گفتکه با من سخن برگشا از نهفتتو را مادرت نام گستهم کردتو گویی که بستامم اندر نبردبه راهب چنین گفت کینست خالبه خون بود با مادر من همالبدو گفت راهب که آری همینز گستهم بینی بسی رنج و کینبدو گفت خسرو که ای رای زنازان پس چه گویی چه خواهد بدنبدو گفت راهب که مندیش زینکزان پس نبینی جز از آفریننیاید بروی تو دیگر بدیمگر سخت کاری بود ایزدیبر آشوبد این سرکش آرام توازان پس نباشد بجز کام تواگر چند بد گردد این بدگمانهمانش بدست تو باشد زمانبدو گفت گستهم کای شهریاردلت را بدین هیچ رنجه مداربه پاکیزه یزدان که ماه آفریدجهان را بسان تو شاه آفریدبه آذرگشسپ و به خورشید و ماهبه جان و سر نامبردار شاهبه گفتار ترسا نگر نگرویسخن گفتن ناسزا نشنویمرا ایمنی ده ز گفتار اویچوسوگند خوردم بهانه مجویکه هرگز نسازم بدی درنهانبراندیش از کردگار جهانبدو گفت خسرو که از ترسگارنیاید سخن گفت نابکارز تو نیز هرگز ندیدم بدینیازی به کژی و نابخردیولیکن ز کار سپهر بلندنباشد شگفت ار شوی پر گزندچو بایسته کاری بود ایزدیبیکسو شود دانش و بخردیبه راهب چنین گفت پس شهریارکه شاداب دل باش و به روزگاروزان دیر چون برق رخشان زمیغبیامد سوی شارستان و ریغپذیره شدندش بزرگان شهرکسی را که از مردمی بود بهر
چوآمد بران شارستان شهریارسوار آمد از قیصر نامدارکه چیزی کزین مرز باید بخواهمدار آرزو را ز شاهان نگاهکه هرچند این پادشاهی مراستتو را با تن خویش داریم راستبران شارستان ایمن و شاد باشز هر بد که اندیشی آزاد باشهمه روم یکسر تو را کهترنداگر چند گردنکش و مهترندتو را تا نسازم سلیح و سپاهنجویم خور و خواب و آرام گاهچو بشنید خسرو بدان شاد گشتروانش از اندیشه آزاد گشتبفرمود گستهم و بالوی راهمان اندیان جهانجوی رابخراد برزین وشاپور شیرچنین گفت پس شهریار دلیرکه اسپان چو روشن شود زین کنیدببالای آن زین زرین کنیدبپوشید زربفت چینی قبایهمه یک دلانید و پاکیزه رایازین شارستان سوی قیصر شویدبگویید و گفتار او بشنویدخردمند باشید وروشن رواننیوشنده و چرب و شیرین زبانگر ای دون که قیصر به میدان شودکمان خواهد ار نی به چوگان شودبکوشید با مرد خسروپرستبدان تا شما را نیاید شکستسواری بداند کز ایران برنددلیری و نیرو ز شیران برندبخراد برزین بفرمود شاهکه چینی حریرآر و مشک سیاهبه قیصر یکی نامه باید نوشتچو خورشید تابان بخرم بهشتسخنهای کوتاه و معنی بسیکه آن یاد گیرد دل هر کسیکه نزدیک او فیلسوفان بوندبدان کوش تا یاوهای نشنوندچونامه بخواند زبان برگشایبه گفتار با تو ندارند پایببالوی گفت آنچ قیصر ز منگشاید زبان بر سرانجمنز فرمان و سوگند و پیمان و عهدتو اندر سخن یاد کن همچو شهدبدان انجمن تو زبان منیبهر نیک و بد ترجمان منیبه چیزی که برما نیاید شکستبکوشید و با آن بسایید دستتو پیمان گفتار من در پذیرسخن هرچ گفتم همه یادگیرشنیدند آواز فرخ جوانجهاندیده گردان روشن روانهمه خواندند آفرین سر به سرکه جز تو مبادا کسی تاجوربه نزدیک قیصر نهادند رویبزرگان روشن دل و راست گویچو بشنید قیصر کز ایران مهانفرستادهٔ شهریار جهانرسیدند نزدیک ایوان ز راهپذیره فرستاد چندی سپاهبیاراست کاخی به دیبای رومهمه پیکرش گوهر و زر بومنشست از بر نامور تخت عاجبه سر برنهاد آن دل افروز تاجبفرمود تا پرده برداشتندز دهلیزشان تیز بگذاشتندگرانمایه گستهم بد پیشروپس او چوبالوی و شاپور گوچو خراد برزین و گرد اندیانهمه تاج بر سر کمر برمیانرسیدند نزدیک قیصر فرازچو دیدند بردند پیشش نمازهمه یک زبان آفرین خواندندبران تخت زر گوهر افشاندندنخستین بپرسید قیصر ز شاهاز ایران وز لشکر و رنج راهچو بشنید خراد به رزین برفتبرتخت با نامهٔ شاه تفتبفرمان آن نامور شهریارنهادند کرسی زرین چهارنشست این سه پرمایهٔ نیک رایهمیبود خراد برزین بپایبفرمود قیصر که بر زیرگاهنشیند کسی کو بپیمود راهچنین گفت خراد برزین که شاهمرا در بزرگی ندادست راهکه در پیش قیصر بیارم نشستچنین نامهٔ شاه ایران بدستمگر بندگی را پسند آیمتبه پیغام او سودمند آیمتبدو گفت قیصر که بگشای رازچه گفت آن خردمند گردن فرازنخست آفرین بر جهاندار کردجهان را بدان آفرین خوارکردکه اویست برتر زهر برتریتوانا و داننده از هر دریبفرمان او گردد این آسمانکجا برترست از مکان و زمانسپهر و ستاره همه کردهاندبدین چرخ گردان برآوردهاندچو از خاک مرجانور بنده کردنخستین کیومرث را زنده کردچنان تا بشاه آفریدون رسیدکزان سرفرازان و را برگزیدپدید آمد آن تخمهٔ اندرجهانببود آشکار آنچ بودی نهانهمیرو چنین تا سر کی قبادکه تاج بزرگی به سر برنهادنیامد بدین دوده هرگز بدینگه داشتندی ره ایزدیکنون بنده یی ناسزاوار وگستبیامد بتخت کیان برنشستهمیداد خواهم ز بیدادگرنه افسر نه تخت و کلاه و کمرهرآنکس که او برنشیند بتختخرد باید و نامداری و بختشناسد که این تخت و این فرهیکرا بود و دیهیم شاهنشهیمرا اندرین کار یاری کنیدبرین بیوفا کامگاری کنیدکه پوینده گشتیم گرد جهانبشرم آمدیم از کهان ومهانچوقیصر بران سان سخنها شنیدبرخساره شد چون گل شنبلیدگل شنبلیدش پر از ژاله شدزبان و روانش پر ازناله شدچوآن نامه برخواند بفزود دردشد آن تخت برچشم او لاژوردبخراد بر زین جهاندار گفتکه این نیست برمرد دانا نهفتمرا خسرو از خویش و پیوند بیشز جان سخن گوی دارمش پیشسلیح است و هم گنج و هم لشکرستشما را ببین تا چه اندر خورستاگر دیده خواهی ندارم دریغکه دیده به از گنج دینار و تیغ
دبیر جهاندیده را پیش خواندبران پیشگاه بزرگی نشاندبفرمود تا نامه پاسخ نوشتبیاراست چون مرغزار بهشتز بس بند و پیوند و نیکو سخنازان روز تا روزگار کهنچوگشت از نوشتن نویسنده سیرنگه کرد قیصر سواری دلیرسخن گوی و روشن دل و یادگیرخردمند و گویا و گرد و دبیربدو گفت رو پیش خسرو بگویکه ای شاه بینا دل و راه جویمرا هم سلیحست و هم زر به گنجنیاورد باید کسی را به رنجوگر نیستیمان ز هر کشوریدرم خواستیمی ز هر مهتریبدان تا تواز روم با کام خویشبه ایران گذشتی به آرام خویشمباش اندرین بوم تیره روانچنین است کردار چرخ روانکه گاهی پناهست و گاهی گزندگهی با زیانیم و گه سودمندکنون تا سلیح و سپاه و درمفراز آورم تو نباشی دژمبر خسرو آمد فرستاده مردسخنهای قیصر همه یاد کرد
ز بیگانه قیصر به پرداخت جایپر اندیشه بنشست با رهنمایبه موبد چنین گفت کای دادخواهز گیتی گرفتست ما را پناهبسازیم تا او بنیرو شودوزان کهتر بد بیآهوشودبه قیصر چنین گفت پس رهنمایکه از فیلسوفان پاکیزه رایبباید تنی چند بیداردلکه بندند با ما بدین کار دلفرستاد کس قیصر نامداربرفتند زان فیلسوفان چهارجوانان و پیران رومی نژادسخنهای دیرینه کردند یادکه ما تا سکندر بشد زین جهانز ایرانیانیم خسته نهانز بس غارت و جنگ و آویختنهمان بیگنه خیره خون ریختنکنون پاک یزدان ز کردار بدبه پیش اندر آوردشان کار بدیکی خامشی برگزین از میانچوشد کندرو بخت ساسانیاناگر خسرو آن خسروانی کلاهبدست آورد سر بر آرد بماههم اندر زمان باژ خواهد ز رومبپا اندر آرد همه مرز وبومگرین درخورد با خرد یاد دارسخنهای ایرانیان باد دارازیشان چوبشنید قیصر سخنیکی دیگر اندیشه افگند بنسواری فرستاد نزدیک شاهیکی نامه بنوشت و بنمود راهز گفتار بیدار دانندگانسخنهای دیرینه خوانندگانچو آمد به نزدیک خسرو سواربگفت آنچ بشنید با نامدارهمان نامهٔ قیصر او را سپردسخنهای قیصر برو برشمردچو خسرو بدید آن دلش تنگ شدرخانش ز اندیشه بیرنگ شدچنین داد پاسخ که گر زین سخنکه پیش آمد از روزگار کهنهمی بر دل این یاد باید گرفتهمه رنجها باد باید گرفتگرفتیم و گشتیم زین مرز بازشما را مبادا به ایران نیازنگه کن کنون نا نیاکان ماگزیده جهاندار و پاکان مابه بیداد کردند جنگ ار بدادنگر تا ز پیران که دارد بیادسزد گر بپرسد ز دانای رومکه این بد ز زاغ آمدست ار زبومکه هرکس که در رزم شد سرفرازهمی ز آفریننده شد بینیازنیاکان ما نامداران بدندبه گیتی درون کامگاران بدندنبرداشتند از کسی سرکشیبلندی و تندی و بیدانشیکنون این سخنها نیارد بهاکه باشد سراندر دم اژدهایکی سوی قیصر بر از من درودبگویش که گفتار بیتار و پودبزرگان نیارند پیش خردبه فرجام هم نیک و بد بگذردازین پس نه آرام جویم نه خوابمگر برکشم دامن از تیره آبچو رومی نیابیم فریادرسبه نزدیک خاقان فرستیم کسسخن هرچ گفتم همه خیره شدکه آب روان از بنه تیره شدفرستادگانم چوآیند بازبدین شارستان در نمانم درازبه ایرانیان گفت فرمان کنیددل خویش را زین سخن مشکنیدکه یزدان پیروزگر یار ماستجوانمردی و مردمی کارماستگرفت این سخن بردل خویش خوارفرستاد نامه بدست تخواربرین گونه برنامهای برنوشتز هرگونهای اندر و خوب و زشتبیامد ز نزدیک خسرو سوارچنین تا در قیصر نامدار
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواندز هر گونه اندیشه بر دل براندازان پس بدستور پرمایه گفتکه این راز را بازخواه از نهفتنگه کن خسرو بدین کار زارشود شاد اگر پیچد از روزگارگرای دون که گویی که پیروز نیستازان پس و را نیز نوروز نیستبمانیم تا سوی خاقان شودچو بیمار شد نزد درمان شودور ای دون که پیروزگر باشد اویبشاهی بسان پدر باشد اویهمان به کز ایدر شود با سپاهگرکینه در دل ندارد نگاهچو بشنید دستور دانا سخنبه فرمود تا زیجهای کهنببردند مردان اخترشناسسخن راند تا ماند از شب سه پاسسرانجام مرد ستاره شمربه قیصر چنین گفت کای تاجورنگه کردم این زیجهای کهنکز اختر فلاطون فگندست بننه بس دیر شاهی به خسرو رسدز شاهنشهی گردش نو رسدبرین گونه تا سال بر سی وهشتبرو گرد تیره نیارد گذشتچوبشنید قیصر به دستور گفتکه بیرون شد این آرزوی از نهفتچه گوییم و این را چه پاسخ دهیمبیا تا برین رای فرخ نهیمگران مایه دستور گفت این سخنکه در آسمان اختر افگند بنبه مردی و دانش کجا داشت کسجهان داورت باد فریاد رسچو خسرو سوی مرز خاقان شودورا یاد خواهد تن آسان شودچولشکر ز جای دگر سازد اویز کین تو هرگز نپردازد اوینگه کن کنون تو که داناتریبدین آرزوها تواناتریچنین گفت قیصر که اکنون سپاهفرستیم ناچار با پیل وگاهسخن چند گویم همان به که گنجکنم خوار تا دور مانم ز رنج