هم آنگه یکی نامه بنوشت زودبران آفرین آفرین بر فزودکه با موبد یکدل و پاک رایز دیم از بد و نیک ناباک رایز هرگونهای داستانها زدیمبران رای پیشینه باز آمدیمکنون رای و گفتارها شد ببنگشادم در گنجهای کهنبه قسطنیه در فراوان سپاهندارم که دارند کشور نگاهسخنها ز هرگونه آراستیمز هر کشوری لشکری خواستیمیکایک چوآیند هم در زمانفرستیم نزدیک تو بی گمانهمه مولش و رای چندین زدنبرین نیشتر کام شیر آژدنازان بد که کردارهای کهنهمی یاد کرد آنک داند سخنکه هنگام شاپور شاه اردشیردل مرد برناشد از رنج سیرز بس غارت و کشتن و تاختنبه بیداد برکینها ساختنکزو بگذری هرمز و کی قبادکه از داد یزدان نکردند یادنیای تو آن شاه نوشین روانکه از داد او پیر سر شد جوانهمه روم ازو شد سراسر خرابچناچون که ایران ز افراسیابازین مرز ما سی و نه شارستاناز ایرانیان شد همه خارستانز خون سران دشت شد آبگیرزن و کودکانشان ببردند اسیراگر مرد رومی به دل کین گرفتنباید که آید تو را آن شگفتخود آزردنی نیست در دین مامبادا بدی کردن آیین ماندیدیم چیزی که از راستیهمان دوری از کژی و کاستیستمدیدگان را همه خواندموزین در فراوان سخن راندمبه افسون دل مردمان پاک شدهمه زهر گیرنده تریاک شدبدان برنهادم کزین درسخننگوید کس از روزگار کهنبه چیزی که گویی تو فرمان کنمروان را به پیمان گروگان کنمشما را زبان داد باید همانکه بر ما نباشد کسی بدگمانبگویی که تا من بوم شهریارنگیرم چنین رنجها سست وخوارنخواهم من از رومیان باژ نیزنه بفروشم این رنجها را بچیزدگر هرچ دارید زان مرز و بوماز ایران کسی نسپرد مرز رومبدین آرزو نیز بیشی کنیدبسازید با ما و خویشی کنیدشما را هر آنگه که کاری بودوگر ناسزا کارزاری بودهمه دوستدار و برادر شویمبود نیز گاهی که کهتر شویمچو گردید زین شهر ما بینیازبه دلتان همه کینه آید فرازز تور و ز سلم اندر آمد سخنازان بیهوده روزگار کهنیکی عهد باید کنون استوارسزاوار مهری برو یادگارکزین باره از کین ایرج سخننرانیم و از روزگار کهنازین پس یکی باشد ایران و رومجدایی نجوییم زین مرز و بومپس پردهٔ ما یکی دخترستکه از مهتران برخرد بهترستبخواهید بر پاکی دین ماچنانچون بود رسم و آیین مابدان تا چو فرزند قیصر نژادبود کین ایرج نیارد بیاداز آشوب وز جنگ روی زمینبیاساید و راه جوید بدینکنون چون بچشم خرد بنگریمراین را بجز راستی نشمریبماند ز پیوند پیمان ماز یزدان چنین است فرمان ماز هنگام پیروز تا خوشنوازهمانا که بگذشت سال درازکه سرها بدادند هر دو ببادجهاندار پیمان شکن خود مبادمسیح پیمبر چنین کرد یادکه پیچد خرد چون به پیچی زدادبسی چاره کرد اندران خوشنوازکه پیروز را سر نیاید به گازچو پیروز با او درشتی نمودبدید اندران جایگه تیره دودشد آن لشکر و تخت شاهی ببادبپیچد و شد شاه را سر زدادتو برنایی و نوز نادیده کارچو خواهی که بر یابی از روزگارمکن یاری مرد پیمان شکنکه پیمان شکن کس نیرزد کفنبدان شاه نفرین کند تاج و گاهکه پیمان شکن باشد و کینه خواهکنون نامهٔ من سراسر بخوانگر انگشتها چرب داری مخوانسخنها نگه دار و پاسخ نویسهمه خوبی اندیش و فرخ نویسنخواهم که این راز داند دبیرتو باشی نویسندهٔ تیز و یرچو برخوانم این پاسخ نامه راببینم دل مرد خود کامه راهمانا سلیح و سپاه و درمفرستیم تا دل نداری دژمهرآنکس که برتو گرامی ترستوگر نزد تو نیز نامی ترستابا آنک زو کینه داری به دلبه مردی ز دل کینهها برگسلگناهش بیزدان دارنده بخشمکن روز بر دشمن و دوست دخشچو خواهی که داردت پیروزبختجهاندار و با لشکر و تاج و تختزچیزکسان دست کوتاه دارروان را سوی راستی راه دارچو عنوان آن نامه برگشت خشکبرو برنهادند مهری زمشکبران مهر بنهاد قیصر نگینفرستاده را داد وکرد آفرین
چو آن نامه نزدیک خسرو رسیدزپیوستن آگاهی نو رسیدبه ایرانیان گفت کامروز مهردگرگونه گردد همی برسپهرزقیصر یک نامه آمد بلندسخن گفتنش سر به سر سودمندهمی راه جوید که دیرینه کینببرد ز روم و ز ایران زمینچنین یافت پاسخ زایرانیانکه هرگز نه برخاست کین ازمیانچواین راست گردد بهنگام تونویسند برتاجها نام توچوایشان بران گونه دیدند رایبپردخت خسرو زبیگانه جایدوات و قلم خواست وچینی حریربفرمود تا پیش او شد دبیریکی نامه بنوشت بر پهلویبرآیین شاهان خط خسرویکه پذرفت خسرو زیزدان پاکز گردنده خورشید تا تیره خاککه تا او بود شاه در پیشگاهورا باشد ایران و گنج و سپاهنخواهد ز دارندگان باژ رومنه لشکر فرستد بران مرز وبومهران شارستانی کزان مرز بوداگر چند بیکار و بیارز بودبقیصر سپارد همه یک بیکازین پس نوشته فرستیم و چکهمان نیز دختر کزان مادرستکه پاکست وپیوستهٔ قیصرستبهمداستان پدرخواستیمبدین خواستن دل بیاراستیمهران کس که در بارگاه تواندازایران و اندر پناه تواندچوگستهم و شاپور و چون اندیانچو خراد بر زین زتخم کیانچو لشکر فرستی بدیشان سپارخرد یافته دختر نامداربخویشی چنانم کنون باتو منچو از پیش بود آن بزرگ انجمننخستین کیومرث با جمشیدکزو بود گیتی ببیم وامیددگر هرچ هستند ایرج نژادکه آیین و فر فریدون نهادبدین همنشان تا قباد بزرگکه از داد او خویش بدمیش وگرگهمه کینه برداشتیم از میانیکی گشت رومی و ایرانیانز قیصر پذیرفتم آن دخترشکه از دختران باشد او افسرشازین بر نگردم که گفتم یکیز کردار بسیار تا اندکیتو چیزی که گفتی درنگی مسازکه بودن درین شارستان شد درازچو کرد این سخنها برین گونه یادنوشته بخورشید خراد دادسپهبد چو باد اندر آمد زجایباسپ کمیت اندر آورد پایهمیتاخت تا پیش قیصر چوبادسخنهای خسرو بدو کرد یادچو قیصر ازان نامه بگسست بندبدید آن سخنهای شاه بلندبفرمود تا هر که دانا بدندبه گفتارها بر توانا بدندبه نزدیک قیصر شدند انجمنبپرسید زیشان همه تن بتنکه اکنون مر این را چه درمان کنیمابا شاه ایران چه پیمان کنیمبدین نامه ما بیبهانه شدیمهمی روم و ایران یگانه شدیمبزرگان فرزانه برخاستندزبان را به پاسخ بیاراستندکه ما کهترانیم و قیصر توییجهاندار با تخت و افسر تویینگه کن کنون رای و فرمان تو راستز ما گر بخواهی تن و جان تو راستچو بشنید قیصر گرفت آفرینبدان نامداران با رای و دینهمیبود تاشمع گردان سپهردگرگونه ترشد به آیین و چهر
چو خورشید گردنده بیرنگ شدستاره به برج شباهنگ شدبه فرمود قیصر به نیرنگ سازکه پیش آرد اندیشههای درازبسازید جای شگفتی طلسمکه کس بازنشناسد او را به جسمنشسته زنی خوب برتخت نازپراز شرم با جامههای طرازازین روی و زان رو پرستندگانپس پشت و پیش اندرش بندگاننشسته بران تخت بی گفت وگویبگریان زنی ماند آن خوب رویزمان تا زمان دست برآفتیسرشکی ز مژگان بینداختیهرآنکس که دیدی مر او را ز دورزنی یافتی شیفته پر ز نورکه بگریستی بر مسیحا بزاردو رخ زرد و مژگان چو ابر بهارطلسم بزرگان چو آمد بجایبر قیصر آمد یکی رهنمایز دانا چو بشنید قیصر برفتبه پیش طلسم آمد آنگاه تفتازان جادویی در شگفتی بماندفرستاد و گستهم را پیش خواندبگستهم گفت ای گو نامداریکی دختری داشتم چون نگارببالید و آمدش هنگام شوییکی خویش بد مرو را نامجویبه راه مسیحا بدو دادمشز بیدانشی روی بگشادمشفرستادم او رابخان جوانسوی آسمان شد روان جوانکنون او نشستست با سوک و دردشده روز روشن برو لاژوردنه پندم پذیرد نه گوید سخنجهان نو از رنج او شد کهنیکی رنج بردار و او راببینسخنهای دانندگان برگزینجوانی و از گوهر پهلوانمگر با تو او برگشاید زبانبدو گفت گستهم کایدون کنممگر از دلش رنج بیرون کنمبنزد طلسم آمد آن نامدارگشاده دل و بر سخن کامگارچوآمد به نزدیک تختش فرازطلسم از بر تخت بردش نمازگرانمایه گستهم بنشست خوارسخن گفت با دختر سوکواردلاور نخست اندر آمد بپندسخنها که او را بدی سودمندبدو گفت کای دخت قیصر نژادخردمند نخروشد از کار دادرهانیست از مرگ پران عقابچه در بیشه شیر و چه ماهی در آبهمه باد بد گفتن پهلوانکه زن بیزبان بود و تن بیروانبه انگشت خود هر زمانی سرشکبینداختی پیش گویا پزشکچوگستهم ازو در شگفتی بماندفرستاد قیصر کس او را بخواندچه دیدی بدوگفت از دخترمکزو تیره گردد همی افسرمبدو گفت بسیار دادمش پندنبد پند من پیش او کاربنددگر روز قیصر به بالوی گفتکه امروز با اندیان باش جفتهمان نیز شاپور مهتر نژادکند جان ما رابدین دخت شادشوی پیش این دختر سوکوارسخن گویی ازنامور شهریارمگر پاسخی یابی از دخترمکزو آتش آید همی برسرممگر بشنود پند و اندرزتانبداند سرماهی وارزتانبرآنم که امروز پاسخ دهدچوپاسخ به آواز فرخ دهدشود رسته زین انده سوکوارکه خوناب بارد همی برکناربرفت آن گرامی سه آزادمردسخن گوی وهریک بننگ نبردازیشان کسی روی پاسخ ندیدزن بیزبان خامشی برگزیدازان چاره نزدیک قیصر شدندببیچارگی نزد داور شدندکه هرچند گفتیم ودادیم پندنبد پند ما مر ورا سودمندچنین گفت قیصر که بد روزگارکه ما سوکواریم زین سوکوارازان نامداران چو چاره نیافتسوی رای خراد بر زین شتافبدو گفت کای نامدار دبیرگزین سر تخمهٔ اردشیریکی سوی این دختر اندر شویمگر یک ره آواز او بشنویفرستاد با او یکی استوارز ایوان به نزدیک آن سوکوارچوخراد بر زین بیامد برشنگه کرد روی و سر و افسرشهمیبود پیشش زمانی درازطلسم فریبنده بردش نمازبسی گفت و زن هیچ پاسخ ندادپراندیشه شد مرد مهتر نژادسراپای زن راهمیبنگریدپرستندگان را بر او بدیدهمیگفت گر زن زغم بیهش استپرستنده باری چرا خامش استاگر خود سرشکست در چشم اویسزیدی اگر کم شدی خشم اویبه پیش برش بر چکاند همیچپ وراست جنبش نداند همیسرشکش که انداخت یک جای رفتنه جنبان شدش دست ونه پای رفتاگرخود درین کالبد جان بدیجز از دست جاییش جنبان بدیسرشکش سوی دیگر انداختیوگر دست جای دگر آختینبینم همی جنبش جان و جسمنباشد جز از فیلسوفی طلسمبر قیصر آمد بخندید وگفتکه این ماه رخ را خرد نیست جفتطلسمست کاین رومیان ساختندکه بالوی و گستهم نشناختندبایرانیان بربخندی همیوگر چشم ما را ببندی همیچواین بشنود شاه خندان شودگشاده رخ و سیم دندان شود
بدو گفت قیصر که جاوید زیکه دستور شاهنشهان را سزییکی خانه دارم در ایوان شگفتکزین برتو را ندازه نتوان گرفتیکی اسب و مردی بروبر سوارکز انجا شگفتی شود هوشیارچوبینی ندانی که این بند چیستطلسمست گر کردهٔ ایزدیستچو خراد برزین شنید این سخنبیامد بران جایگاه کهنبدیدش یکی جای کرده بلندسوار ایستاده درو ارجمندکجا چشم بیننده چونان ندیدبدان سان توگفتی خدای آفریدبدید ایستاده معلق سواربیامد بر قیصر نامدارچنین گفت کز آهنست آن سوارهمه خانه از گوهر شاهوارکه دانا و را مغنیاطیس خواندکه رومیش بر اسپ هندی نشاندهرآنکس که او دفتر هندوانبخواند شود شاد و روشن روانبپرسید قیصر که هندی زراههمی تا کجا برکشد پایگاهزدین پرستندگان بر چیندهمه بت پرستند گر خود کیندچنین گفت خراد برزین که راهبهند اندرون گاو شاهست و ماهبه یزدان نگروند و گردان سپهرندارد کسی برتن خویش مهرز خورشید گردنده بر بگذرندچوما را ز دانندگان نشمرندهرآنکس که او آتشی بر فروختشد اندر میان خویشتن را بسوختیکی آتشی داند اندر هوابه فرمان یزدان فرمان رواکه دانای هندوش خواند اثیرسخنهای نعز آورد دلپذیرچنین گفت که آتش به آتش رسیدگناهش ز کردار شد ناپدیدازان ناگزیر آتش افروختنهمان راستی خواند این سوختنهمان گفت وگوی شما نیست راستبرین بر روان مسیحا گواستنبینی که عیسی مریم چه گفتبدانگه که بگشاد راز ازنهفتکه پیراهنت گر ستاند کسیمیآویز با او به تندی بسیوگر بر زند کف به رخسار توشود تیره زان زخم دیدار تومزن هم چنان تابه ماندت نامخردمند رانام بهتر ز کامبسو تام را بس کن از خوردنیمجو ار نباشدت گستردنیبدین سر بدی راببد مشمریدبیآزار ازین تیرگی بگذریدشما را هوا بر خرد شاه گشتدل از آز بسیار بیراه گشتکه ایوانهاتان بکیوان رسیدشماری که شد گنجتان را کلیدابا گنجتان نیز چندان سپاهزرههای رومی و رومی کلاهبهر جای بیداد لشکر کشیدز آسودگی تیغها برکشیدهمی چشمه گردد بیابان ز خونمسیحا نبود اندرین رهنمونیکی بینوا مرد درویش بودکه نانش ز رنجتن خویش بودجز از ترف و شیرش نبودی خورشفزونیش رخبین بدی پرورشچو آورد مرد جهودش بمشتچوبی یار وبیچاره دیدش بکشتهمان کشته رانیز بردار کردبران دار بر مرو را خوار کردچو روشن روان گشت و دانشپذیرسخن گوی و داننده و یادگیربه پیغمبری نیز هنگام یافتببر نایی از زیرکی کام یافتتو گویی که فرزند یزدان بد اویبران دار برگشته خندان بد اویبخندد برین بر خردمند مردتو گر بخردی گرد این فن مگردکه هست او ز فرزند و زن بینیازبه نزدیک او آشکارست رازچه پیچی ز دین کیومرثیهم از راه و آیین طهمورثیکه گویند دارا ی گیهان یکیستجز از بندگی کردنت رای نیستجهاندار دهقان یزدان پرستچوبر واژه برسم بگیرد بدستنشاید چشیدن یکی قطره آبگر از تشنگی آب بیند بخواببه یزدان پناهند به روز نبردنخواهد به جنگ اندرون آب سردهمان قبله شان برترین گوهرستکه از آب و خاک و هوا برترستنباشند شاهان ما دین فروشبفرمان دارنده دارند گوشبدینار وگوهر نباشند شادنجویند نام و نشان جز بدادببخشیدن کاخهای بلنددگر شاد کردن دل مستمندسدیگر کسی کو به روز نبردبپوشد رخ شید گردان بگردبروبوم دارد زدشمن نگاهجزین را نخواهد خردمند شاهجزاز راستی هرک جوید زدینبروباد نفرین بیآفرینچو بشنید قیصر پسند آمدشسخنهای او سودمند آمدشبدو گفت آن کو جهان آفریدتو را نامدار مهان آفریدسخنهای پاک ازتو باید شنیدتو داری در رازها را کلیدکسی راکزین گونه کهتربودسرش ز افسر ماه برتر بوددرم خواست از گنج و دینار خواستیکی افسری نامبردار خواستبدو داد و بسیارکرد آفرینکه آباد باد ازتوایران زمین
وزان پس چو دانست کامد سپاهجهان شد ز گرد سواران سیاهگزین کرد زان رومیان صدهزارهمه نامدار ازدرکارزارسلیح و درم خواست واسپان جنگسرآمد برو روزگار درنگیکی دخترش بود مریم بنامخردمند و با سنگ و با رای وکامبخسرو فرستاد به آیین دینهمیخواست ازکردگار آفرینبپذرفت دخترش گستهم گردبه آیین نیکو بخسرو سپردوزان پس بیاورد چندان جهیزکزان کند شد بارگیهای تیزز زرینه و گوهر شاهوارز یاقوت وز جامهٔ زرنگارز گستردنیها و دیبای رومبه زر پیکر و از بریشمش بومهمان یاره و طوق با گوشوارسه تاج گرانمایه گوهرنگارعماری بیاراست زرین چهارجلیلش پر ازگوهر شاهوا رچهل مهد دیگر بد از آبنوسز گوهر درفشان چو چشم خروسازان پس پرستنده ماه رویزایوان برفتند با رنگ وبویخردمند و بیدار پانصد غلامبیامد بزرین وسیمین ستامز رومی همان نیز خادم چهلپری چهره و شهره ودلگسلوزان فیلسوفان رومی چهارخردمند و با دانش ونامداربدیشان بگفت آنچ بایست گفتهمان نیز با مریم اندرنهفتاز آرام وز کام و بایستگیهمان بخشش و خورد و شایستگیپس از خواسته کرد رومی شمارفزون بد ز سیصد هزاران هزارفرستاد هر کس که بد بردرشز گوهر نگار افسری بر سرشمهان را همان اسپ و دینار دادز شایسته هر چیز بسیار دادچنین گفت کای زیردستان شاهسزد گر بر آرید گردن بماهز گستهم شایستهتر در جهاننخیزد کسی از میان مهانچوشاپور مهتر کرانجی بودکه اندر سخنها میانجی بودیک راز دارست بالوی نیزکه نفروشد آزادگان را بچیزچوخراد برزین نبیند کسیاگر چند ماند بگیتی بسیبران آفریدش خدای جهانکه تا آشکارا شود زو نهانچو خورشید تابنده او بیبدیستهمه کار و کردار او ایزدیستهمه یاد کرد این به نامه درونبرفتند با دانش و رهنمونستاره شمر پیش با رهنمایکه تارفتنش کی به آید ز جایبه جنبید قیصر به بهرام روزبه نیک اختر و فال گیتی فروزدو منزل همیرفت قیصر به راهسدیگر بیامد به پیش سیاهبه فرمود تا مریم آمد به پیشسخن گفت با او ز اندازه بیشبدو گفت دامن ز ایرانیاننگه دار و مگشای بند ازمیانبرهنه نباید که خسرو تو راببیند که کاری رسد نو تو رابگفت این و بدرود کردش به مهرکه یار تو بادا برفتن سپهرنیا طوس جنگی برادرش بودبدان جنگ سالار لشکرش بودبدو گفت مریم به خون خویش تستبران برنهادم که هم کیش تستسپردم تو را دختر وخواستهسپاهی برین گونه آراستهنیاطوس یکسر پذیرفت از ویبگفت و گریان بپیچید رویهمیرفت لشکر به راه وریغنیا طوس در پیش با گرز وتیغچو بشنید خسروکه آمد سپاهازان شارستان برد لشکر به راهچو آمد پدیدار گرد سراندرفش سواران جوشن ورانهمیرفت لشکر بکردار گردسواران بیدار و مردان مرددل خسرو از لشکر نامداربخندید چون گل بوقت بهاردل روشن راد راتیز کردمران باره را پاشنه خیز کردنیاطوس را دید و در برگرفتبپرسیدن آزادی اندرگرفتز قیصر که برداشت زانگونه رنجابا رنج دیگر تهی کرد گنجوزانجای سوی عماری کشیدبپرده درون روی مریم بدیدبپرسید و بر دست او بوس دادز دیدار آن خوب رخ گشت شادبیاورد لشکر به پرده سراینهفته یکی ماه را ساخت جایسخن گفت و بنشست بااوسه روزچهارم چو بفروخت گیتی فروزگزیده سرایی بیاراستندنیاطوس را پیش اوخواستندابا سرگس و کوت جنگی بهمسران سپه را همه بیش و کمبدیشان چنین گفت کاکنون سرانکدامند و مردان جنگاوراننیاطوس بگزید هفتاد مردکه آورد گیرند روز نبردکه زیر درفشش برفتی هزارگزیده سواران خنجر گزارچو خسرو بدید آن گزیده سپاهسواران گردنکش ورزمخواههمیخواند بر کردگار آفرینکه چرخ آفرید و زمان و زمینهمان بر نیاطوس وبر لشکرشچه برنامور قیصر وکشورشبدان مهتران گفت اگر کردگارمرا یارباشد گه کارزارتوانایی خویش پیداکنمزمین رابکوکب ثریاکنمنباشد جزاندیشهٔ دوستانفلک یارومهر ردان بوستان
بهشتم بیاراست خورشید چهرسپه را بکردار گردان سپهرز درگاه برخاست آوای کوسهواشد زگرد سپاه آبنوسسپاهی گزین کرد زآزادگانبیام سوی آذرابادگاندو هفته برآمد بفرمان شاهبلشکر گه آمد دمادم سپاهسرا پردهٔ شاه بردشت دوکچنان لشکری گشن وراهی سه دوکنیاطوس را داد لشکر همهبدو گفت مهتر تویی بررمهوزان جایگه با سواران گردعنان بارهٔ تیزتگ راسپردسوی راه چیچست بنهاد رویهمیراند شادان دل وراه جویبجایی که موسیل بود ارمنیکه کردی میان بزرگان منیبه لشکر گهش یار بندوی بودکه بندوی خال جهانجوی بودبرفت این دوگرد ازمیان سپاهز لشکر نگه کرد خسرو به راهبه گستهم گفت آن دلاور دومردچنین اسپ تازان به دشت نبردبرو سوی ایشان ببین تاکیندبرین گونه تازان زبهر چیندچنین گفت گستهم کای شهریاربرانم که آن مرد ابلق سواربرادرم بندوی کنداورستهمان یارش ازلشکری دیگرستچنین گفت خسرو بگستهم شیرکه این کی بود ای سوار دلیرکجاکار بندوی باشد درشتمگر پاک یزدان بود یاروپشتاگر زنده خواهی به زندان بودوگر کشته بردار میدان بودبدو گفت گستهم شاها درستبدان سونگه کن که اوخال تستگرآید به نزدیک وباشد جزاویز گستهم گوینده جز جان مجویهم آنگه رسیدند نزدیک شاهپیاده شدند اندران سایه گاهچو رفتند نزدیک خسرو فرازستودند و بردند پیشش نمازبپرسید خسرو به بندوی گفتکه گفتم تو راخاک یابم نهفتبه خسرو بگفت آنچ بر وی رسیدهمان مردمی کو ز بهرام دیدوزان چاره جستن دران روزگاروزان پوشش جامهٔ شهریارهمیگفت وخسرو فراوان گریستازان پس بدو گفت کاین مردکیستبدو گفت کای شاه خورشید چهرتو مو سیل را چون نپرسی زمهرکه تا تو ز ایران شدستی برومنخفتست هرگز بباد بومسراپرده ودشت جای وی استنه خرگاه وخیمه سرای وی استفراوان سپاهست بااوبهمسلیح بزرگی وگنج درمکنون تا تو رفتی برین راه بودنیازش ببرگشتن شاه بودجهاندار خسرو به موسیل گفتکه رنج تو کی ماند اندرنهفتبکوشیم تا روز توبه شودهمان نامت از مهتران مه شدبدو گفت موسیل کای شهریاربمن بریکی تازه کن روزگارکه آیم ببوسم رکیب تو راستایش کنم فر و زیب تو رابدو گفت خسرو که با رنج تودرفشان کنم زین سخن گنج توبرون کرد یک پای خویش از رکیبشد آن مرد بیدار دل ناشکیبببوسید پای و رکیب وراهمی خیره گشت از نهیب وراچو بیکار شد مرد خسروپرستجهانجوی فرمود تا بر نشستوزان دشت بی بر انگیخت اسپهمیتاخت تا پیش آذر گشسپنوان اندر آمد به آتشکدهدلش بود یکسر بدرد آژدهبشد هیربد زند و استا بدستبه پیش جهاندار یزدان پرستگشاد از میان شاه زرین کمربر آتش بر آگند چندی گهرنیایش کنان پیش آذر بگشتبنالید وز هیربد برگذشتهمیگفت کای داور داد وپاکسردشمنان اندر آور بخاکتودانی که برداد نالم همیهمه راه نیکی سگالم همیتومپسند بیداد بیدادگربگفت این و بر بست زرین کمرسوی دشت دوک اندر آورد رویهمیشد خلیده دل و راهجویچو آمد به لشکر گه خویش بازهمان تیره گشت آن شب دیریازفرستاد بیدار کارآگهانکه تا باز جویند کارجهانچو آگاه شد لشکر نیمروزکه آمد ز ره شاه گیتی فروزهمه کوس بستند بر پشت پیلزمین شد به کردار دریای نیلازان آگهی سر به سر نو شدندبیاری به نزدیک خسرو شدند
چوآمد به بهرام زین آگهیکه تازه شد آن فر شاهنشهیهمانگه ز لشکر یکی نامجوینگه کرد با دانش و آب رویکجا نام او بود دانا پناهکه بهرام را او بدی نیک خواهدبیر سرافراز را پیش خواندسخنهای بایسته چندی براندبفرمود تا نامههای بزرگنویسد بران مهتران سترگبگستهم و گردوی و بندوی گردکه از مهتران نام گردی ببردچو شاپور و چون اندیان سوارهرآنکس که بود از یلان نامدارسرنامه گفت از جهان آفرینهمیخواهم اندر نهان آفرینچوبیدار گردید یکسر ز خوابنگیرید بر بد ازین سان شتابکه تا درجهان تخم ساسانیانپدید آمد اندر کنار و میانازیشان نرفتست جزبرتریبگرد جهان گشتن و داورینخست از سر بابکان اردشیرکه اندر جهان تازه شد داروگیرزمانه ز شمشیر او تیره گشتسر نامداران همه خیره گشتنخستین سخن گویم از اردوانازان نامداران روشن روانشنیدی که بر نامور سوفزایچه آمد ز پیروز ناپاک رایرها کردن ازبند پای قبادوزان مهتران دادن او را ببادقباد بد اندیش نیرو گرفتهنرها بشست از دل آهو گرفتچنان نامور نیک دل را بکشتبرو شد دل نامداران درشتکسی کو نشاید به پیوند خویشهوا بر گزیند ز فرزند خویشبه بیگانگان هم نشاید بنیزنجوید کسی عاج از چوب شیزبساسانیان تا ندارید امیدمجویید یاقوت از سرخ بیدچواین نامه آرند نزد شماکه فرخنده باد او رمزد شمابه نزدیک من جایتان روشنستبرو آستی هم ز پیراهنستبیک جای مان بود آرام و خواباگر تیره بد گر بلند آفتابچو آیید یکسر به نزدیک منشود روشن این جان تاریک مننیندیشم از روم وز شاهشانبپای اندر آرم سر و گاهشاننهادند برنامهها مهر اویبیامد فرستاده راه جویبکردار بازارگانان برفتبدرگاه خسرو خرامید تفتیکی کاروانی ز هرگونه چیزابا نامهها هدیهها داشت نیزبدید آن بزرگی و چندان سپاهکه گفتی مگر بر زمین نیست راهبه دل گفت با این چنین شهریارنخواهد ز بهرام یل زینهاریکی مرد بیدشمنم پارسیهمان بار دارم شتروار سیچراخویشتن کرد باید هلاکبلندی پدیدار گشت ازمغاکشوم نامه نزدیک خسروبرمبه نزدیک او هدیهٔ نوبرمباندیشه آمد به نزدیک شاهابا هدیه و نامه ونیک خواهدرم برد و با نامهها هدیه بردسخنهاش برشاه گیتی شمردجهاندار چون نامهها را بخواندمر او را بکرسی زرین نشاندبدو گفت کای مرد بسیاردانتو بهرام را نزد من خوار دانکنون ز آنچ کردی رسیدی بکامفزونتر مجو اندرین کار نامبفرمود تا نزد او شد دبیرمران پاسخ نامه را ناگزیرنوشت اندران نامههای درازکه این مهتر گرد گردن فرازهمه نامههای تو برخواندیمفرستاده را پیش بنشاندیمبه گفتار بیکار با خسرویمبه دل با تو همچون بهار نویمچولشکر بیاری بدین مرز وبومکه اندیشد از گرز مردان رومهمه پاک شمشیرها برکشیمبه جنگ اندورن رومیان را کشیمچو خسرو ببیند سپاه تو راهمان مردی و پایگاه تو رادلش زود بیکار ولرزان شودزپیشت چو روبه گریزان شودبدان نامهها مهر بنهاد شاهببرد ان پسندیدهٔ نیک خواهبدو گفت شاه ای خردمند مردبرش گنج یابی ازین کارکردمرو را گهر داد و دینار دادگرانمایه یاقوت بسیار دادبدو گفت کاین نزد چوبینه برشنیده سخنها برو بر شمر
بیامد به نزدیک چوبینه مردشنیده سخنها همه یادکردچو مرد جهانجوی نامه بخواندهوارا بخواند وخرد را براندازان نامهها ساز رفتن گرفتبماندند ایرانیان درشگفتبرفتند پیران به نزدیک اویچودیدند کردار تاریک اویهمیگفت هرکس کز ایدر مروزرفتن کهن گردد این روز نواگر خسرو آید به ایران زمیننبینی مگر گرز و شمشیر کینبرین تخت شاهی مخور زینهارهمیخیره بفریبدت روزگارنیامد سخنها برو کارگربفرمود تا رفت لشکر بدرهمیتاخت تا آذر آبادگانسپاهی دلاور ز آزادگانسپاه اندر آمد بتنگ سپاهببستند بر مور و بر پشه راهچنین گفت پس مهتر کینه خواهکه من کرد خواهم به لشکر نگاهببینم که رومی سواران کیندسپاهی کدامند و گردان کیندهمه برنشستند گردان براسپیلان سینه و مهتر ایزد گشسپبدیدار آن لشکر کینه خواهگرانمایگان برگرفتند راهچولشکر بدیدند باز آمدندبه نزدیک مهتر فراز آمدندکه این بی کرانه یکی لشکرندز اندیشه ما همیبگذرندوزان روی رومی سواران شاهبرفتند پویان بدان بارگاهببستند بر پیش خسرو میانکه ما جنگ جوییم زایرانیانبدان کار همداستان گشت شاهکزو آرزو خواست رومی سپاه
چوخورشید برزد سراز تیره کوهخروشی برآمد زهر دو گروهکه گفتی زمین گشت گردان سپهرگر از تیغها تیره شد روی مهربیاراسته میمن و میسرهزمین کوه گشت آهنین یکسرهاز آواز اسپان و بانگ سپاهبیابان همیجست بر کوه راهچو بهرام جنگی بدان بنگریدیکی خنجر آبگون برکشیدنیامد به دلش اندرون ترس وبیمدل شیر دربیشه شد بد و نیمبه ایرانیان گفت صف برکشیدهمه کشور دوک لشکر کشیدهمیگشت گرد سپه یک تنهکه دارد نگه میسره ومیمنهیلان سینه را گفت برقلبگاههمیباش تا پیش روی سپاهکه از لشکر امروز جنگی منمبگاه گریزش درنگی منمنگه کرد خسرو بدان رزمگاهجهان دید یکسر زلشکر سیاهرخ شید تابان چوکام هژبرهمی تیغ بارید گفتی ز ابرنیاطوس و بندوی و گستهم وشاهببالا گذشتند زان رزمگاهنشستند بر کوه دوک آن سراننهاده دو دیده بفرمانبرانازان کوه لشکر همیدید شاهچپ وراست و قلب و جناح سپاهچوبرخاست آواز کوس از دو رویبرفتند مردان پر خاشجویتو گفتی زمین کوه آهن شدستسپهر ا زبر خاک دشمن شدستچو خسرو بران گونه پیکار دیدفلک تار دید و زمین قار دیدبه یزدان همیگفت برپهلویکه از برتو ران پاک وبرتر تویکه برگردد امروز از رزم شادکه داند چنین جز تو ای پاک ورادکرابخت خواهد شدن کندروسر نیزه که شود خار و خودل و جان خسرو پراندیشه بودجهان پیش چشمش یکی بیشه بودکه بگسست کوت ازمیان سپاهز آهن بکردار کوهی سیاهبیامد دمان تامیان گروهچو نزدیک ترشد بران برز کوهبه خسرو چنین گفت کای سرفرازنگه کن بدان بنده دیوسازکه بااو برزم اندر آویختیچواو کامران شد تو بگریختیببین از چپ لشکر ودست راستکه تا از میان دلیران کجاستکنون تا بیاموزمش کارزارببیند دل و رزم مردان کارچو بشنید خسرو زکوت این سخندلش گشت پردرد و کین کهنکجا گفت کز بنده بگریختیسلیح سواران فروریختیورا زان سخن هیچ پاسخ نداددلش گشت پرخون و سر پر ز بادچنین گفت پس کوت را شهریارکه روپیش آن مرد ابلق سوارچوبیند تو را پیشت آید به جنگتومگریز تا لب نخایی زننگچوبشنید کوت این سخن بازگشتچنان شد که با باد انباز گشتهمیرفت جوشان ونیزه بدستبه آوردگه رفت چون پیل مستچو نزدیک شد خواست بهرام رابرافراخت زانگونه زونام رایلان سینه بهرام را بانگ کردکه بیدارباش ای سوار نبردکه آمد یکی دیو چون پیل مستکمندی بفتراک و نیزه بدستچو بهرام بشنید تیغ از نیامبرآهخت چون باد و برگفت نامچوخسرو چنان دید برپای خاستازان کوهسر سر برآورد راستنهاده بکوت و به بهرام چشمدو دیده پر از آب و دل پر ز خشمچو رومی به نیزه درآمد زجایجهانجوی بر جای بفشارد پایچو نیزه نیامد برو کارگربر وی اندر آورد جنگی سپریکی تیغ زد بر سر و گردنشکه تاسینه ببرید تیره تنشچو آواز تیغش به خسرو رسیدبخندید کان زخم بهرام دیدنیاطوس جنگی بتابید چشمازان خندهٔ خسرو آمد بخشمبه خسرو چنین گفت کای نامدارنه نیکو بود خنده درکارزارتو رانیست از روم جز کیمیادلت خیره بینم بکین نیاچو کوت هزاره به ایران و رومنبینند هرگز به آباد بومبخندی کنون زانک اوکشته شدچنان دان که بخت تو برگشته شدبدو گفت خسرو من از کشتنشنخندم همی وز بریده تنشچنان دان که هرکس که دارد فسوسهمو یابد از چرخ گردنده کوسمرا گفت کز بنده بگریختینبودت هنر تا نیاویختیازان بنده بگریختن نیست ننگکه زخمش بدین سان بود روز جنگوزان روی بهرام آواز دادکهای نامداران فرخ نژادیلان سینه و رام و ایزد گسسپمرین کشته را بست باید بر اسپفرستید ز ایدر به لشکر گهشبدان تابریده ببیند شهشتن کوت رازود برپشت زینبتنگی ببستند مردان کیندوان اسپ با مرد گردن فرازهمیشد به لشکر گه خویش بازدل خسرو ازکوت شد دردمندگشادند زان کشته بند کمندبران زخم او بر پراگند مشکبفرمود پس تا بکردند خشکبه کرباس بر دوختش همچنانزره دربر و تنگ بسته میانبه نزدیک قیصر فرستاد بازکه شمشیر این بندهٔ دیوسازبرین گونه برد همی روز جنگازو گر هزیمت شدم نیست ننگهمه رو میان دلشکسته شدندبه دل پاک بیجنگ خسته شدندهمیریخت بطریق خونین سرشکهمی رخ پر از آب و دل پر ز رشکبیامد ز گردنکشان ده هزارهمه جاثلیقان گرد و سواریکی حمله بردند زان سان که کوهبدرید ز آواز رومی گروهچکاچک برخاست و بانگ سرانهمان زخم شمشیر و گرز گرانتوگفتی که دریا بجوشد همیسپهر روان بر خروشد همیز بس کشته اندر میان سپاهبماندند بر جای بربسته راهازان رومیان کشته شد لشکریهرآنکس که بود از دلیران سریدل خسرو از درد ایشان بخستتن خسته زندگان راببستهمه کشتگان رابهم برفکندتلی گشت برسان کوه بلندهمیخواندندیش بهرام چیدببرید خسرو ز رومی امیدهمیگفت اگر نیز رومی دو بارکند همی برین گونه بر کارزارجهان را تو بیلشکر روم دانهمان تیغ پولاد را موم دانبه سرگس چنین گفت پس شهریارکه فردا مبر جنگیان را به کارتو فردا بیاسای تا من سپاهبیارم ز ایرانیان کینه خواهبایرانیان گفت فردا به جنگشما را بباید شدن بیدرنگهمه ویژه گفتند کایدون کنیمکه کوه و بیابان پر از خون کنیم
چو بر زد ز دریا درفش سپیدستاره شد از تیرگی ناامیدتبیره زنان از دو پرده سرایبرفتند با پیل و باکرنایخروش آمد و نالهٔ گاودمهم از کوههٔ پیل رویینه خمتو گفتی بجنبد همی دشت وراغشده روی خورشید چون پر زاغچو ایرانیان برکشیدند صفهمه نیزه و تیغ هندی بکفزمین سر به سر گفتی ازجوشنستستاره ز نوک سنان روشنستچو خسرو بیاراست بر قلبگاههمه دل گرفتند یکسر سپاهورامیمنه دار گردوی بودکه گرد ودلیر وجهانجوی بودبدست چپش نامدار ارمنیابا جوشن وتیغ آهرمنیمبارز چوشاپور وچون اندیانبران جنگ بر تنگ بسته میانهمیبود گستهم بردست شاهکه دارد مر او را ز دشمنچوبهرام یل رومیان راندیددرنگی شد وخامشی برگزیدبفرمود تاکوس برپشت پیلببستند وشد گرد لشکر چونیلنشست ازبرپشت پیل سپیدهم آوردش ازبخت شد ناامیدهمیراند آن پیل تامیمنهبشاپور گفت ای بد بدتنهنه پیمانت این بد به نامه درونکه پیش من آیی بدین دشت خوننه این باشد آیین پرمایگانهمی تن بکشتن دهی رایگانبدو گفت شاپور کای دیوفشسرخویش دربندگی کرده کشازین نامه کی بود نام ونشانکه گویی کنون پیش گردنکشانگرانمایه خسرو بشاپور گفتمن آن نامه با رای او بود جفتبه نامه توپاداش یابی زمنهم ازنامداران این انجمنچوهنگام باشد بگویم تو رازاندیشه بد بشویم تو راچوبهرام آواز خسرو شنیدباندیشه آن جادوی را بدیدبرآشفت وزان کار تنگ آمدشچوارغنده شد رای جنگ آمدشجفا پیشه برپیل تنها برفتسوی قلب خسرو خرامید تفتچوخسرو چنان دید با اندیانچین گفت کای نره شیر ژیانبرین پیل برتیرباران کنیدکمان را چوابر بهاران کنیداز ایرانیان آنک بد روزبهکمان برنهادند یکسر بزهزپیکان چنان گشت خرطوم پیلتوگفتی شد از خستگی پیل نیلهم آنگاه بهرام بالای خواستیکی مغفر خسرو آرای خواستهمان تیرباران گرفتند بازبرآشفت بهرام گردن فرازپیاده شد آن مرد پرخاشخرزره دامنش رابزد برکمرسپر برسرآورد وشمشیر تیربرآورد زان جنگیان رستخیزپیاده زبهرام بگریختندکمانهای چاچی فروریختندیکی باره بردند هم درزمانسپهبد نشست از بر اودمانخروشان همیتاخت تا قلبگاهبجایی کجا شاه بد بیسپاههمه قلبگه پاک برهم دریددرفش جهاندار شد ناپدیدوزان جایگه شد سوی میسرهپس پشتش آزادگان یکسرهنگهبان آن دست گردوی بودکه مردی دلیر وجهانجوی بودبرادر چوروی برادر بدیدکمان را بزه کرد واندرکشیددوخونی بران سان برآویختندکه گفتی بهمشان برآمیختندبدین سان زمانی برآمد درازهمی یک زدیگر نگشتند بازبدو گفت بهرام کای بیپدربه خون برادر چه بندی کمربدو گفت گردوی کای پیسه گرگتونشنیدی آن داستان بزرگکه هرکو برادر بود دوست بهچو دشمن بود بی پی و پوست بهتو هم دشمن و بد تن و ریمنیجهان آفرین را به دل دشمنیبه پیش برادر برادر به جنگنیاید اگر باشدش نام و ننگچوبشنید بهرام زو بازگشتبرآشفت و با او دژم ساز گشتهمیراند گردوی نا نزد شاهز آهن شده روی جنگی سیاهبرو آفرین کرد خسرو به مهرکه پاداش بادت ز گردان سپهرفرستاده خسرو به شاپور کسکه موسیل راباش فریادرسبکوشید تا پشت پشت آوریدمگر بخت روشن به مشت آوریدبه گستهم گفت آن زمان شهریارکه گر هیچ رومی کند کارزارچو بهرام جنگی شکسته شودوگر نیز در جنگ خسته شودهمه رومیان سر به گردون برندسخنها ز اندازه بیرون برندنخواهم که رومی بود سرفرازبه ما برکنند اندرین جنگ نازبدیدم هنرهای رومی همهبسان رمه روزگار دمههم آن به که من با سپاه اندکیز چوبینه آورد خواهم یکینخواهم درین کار یاری ز کسامیدم به یزدان فریادرسبدو گفت گستهم کای شهریاربه شیرین روانت مخور زینهارچو رایت چنین است مردان کینبخواه و مکن تیره روی زمینبدو گفت خسرو که اینست رویکه گفتی ز لشکر کنون یار جویگزین کرد گستهم ز ایران سوارده و چار گردنکش نامدارنخستین ازین جنگیان نام خویشنوشت و بیاورد و بنهاد پیشدگر گرد شاپور با اندیانچو بند وی و گردوی پشت کیانچو آذرگشسپ و دگر شیر ذیلچو زنگوی گستاخ با شیر و پیلتخواره که در جنگ غمخواره بودیلان سینه را زشت پتیاره بودفرخ زاد و چون خسرو سرفرازچو اشتاد پیروز دشمن گدازچو فرخنده خورشید با اور مزدکه دشمن بدی پیش ایشان فرزدچومردان گزین کرد ز ایران دو هفتز لشکر بیک سو خرامید تفتچنین گفت خسرو بدین مهترانکه ای سرفرازن و فرمانبرانهمه پشت را سوی یزدان کنیددل خویش را شاد و خندان کنیدجز از خواست یزدان نباشد سخنچنین بود تا بود چرخ کهنبرزم اندرون کشته بهتر بودکه در خانهات بنده مهتر بودنگهدار من بود باید به جنگبهنگام جنبش نسازم درنگهمه هم زبان آفرین خواندندورا شهریار زمین خواندندبکردند پیمان که از شهریارکسی برنگردد ازین کارزارسپهدار بشنید و آرام یافتخوش آمدش وز مهتران کام یافتسپه رابه بهرام فرخ سپردهمیرفت با چارده مرد گردهم آنگه خروش آمد از دیدهگاهبه بهرام گفتند کامد سپاهجهان جوی بیدار دل برنشستکمندی به فتراک و تیغی بدستز بالا چو آن مایه مردم بدیدتنی چند زان جنگیان برگزیدیلان سینه راگفت کاین بد نژادبه جنگ اندرون دادمردی بدادکه من دانم کنون جزو نیست اینکه یارد چمیدن برین دشت کینبرین مایه مردم به جنگ آمدستوگر پیش کام نهنگ آمدستفزون نیست با او سرافراز بیستازیشان کسی را ندانم که کیستاگر پیشم آید جهان را بسماگر بر نیایم ازو ناکسمبه ایزد گشسپ ویلان سینه گفتکه مردان ندارند مردی نهفتنباید که ما بیش باشیم چاربه خسرو مرا کس نیاید به کاریکی بد کجا نام او جان فروزکه تیره شبان برگزیدی به روزسپه را بدو داد و خود پیش رفتهمی تاخ با این سه بیدار تفتچو بهرام را دید خسرو ز راهبه ایرانیان گفت کامد سپاهکنون هیچ دل را مدارید تنگکه آمد مرا روزگار درنگمن و گرز و چوبینه بدنشانشما رزم سازید با سرکشانشما چارده یار و ایشان سه تنمبادا که بینید هرگز شکننیاطوس با لشکر رومیانببستند ناچار یکسر میانبرفتند زان رزمگه سوی کوهکه دیدار بودی بهر دو گروههمیگفت هرکس که پر مایه شاهچرا جان فروشد ز بهر کلاهبماند بدین دشت چندین سوارشود خیره تنها سوی کارزارهمه دست برآسمان داشتندکه او را همه کشته پنداشتندچو بهرام جنگی برانگیخت اسپیلان سینه و گرد ایزد گشسپبدیدند یاران خسروهمهشد او گرگ و آن نامداران رمهبماند آنگهی شاه ز آویختنوزان شورش و باره انگیختنجهاندار ناکام برگاشت اسپپس اندر همیرفت ایزدگشسپچوگستهم وبندوی وگردوی ماندگوتاجور نام یزدان بخواندبگستهم گفت آن زمان شهریارکه تنگ اندرآمد بد روزگارچه بایست این بیهده رستخیزبدیدند پشت من اندر گریزبدو گفت گستهم کامد سوارتوتنهاشدی چون کنی کارزارنگه کرد خسرو پس پشت خویشازان چار بهرام را دید پیشهمیداشت تن رازدشمن نگاهببرید برگستوان سیاهازوبازماندند هردوسوارپس پشت اودشمن کینه داربه پیش اندر آمد یکی غار تنگسه جنگی پس اندر بسان پلنگبن غارهم بسته آمد زکوهبماند آن جهاندار دور ازگروهفرود آمد از اسپ فرخ جوانپیاده بران کوه برشد دوانپیاده شد وراه اوبسته شددل نامداران ازو خسته شدنه جای درنگ ونه جای گریزپس اندر همیرفت بهرام تیزبخسرو چنین گفت کای پرفریببه پیش فراز توآمد نشیببرمن چراتاختی هوش خویشنهاده برین گونه بردوش خویشچوشد زان نشان کار برشاه تنگپس پشت شمشیر و در پیش سنگبه یزدان چنین گفت کای کردگارتوی برتر از گردش روزگاربدین جای بیچارگی دست گیرتو باشی ننالم به کیوان و تیرهم آنگه چو از کوه برشد خروشپدید آمد از راه فرخ سروشهمه جامهاش سبز و خنگی به زیرز دیدار او گشت خسرو دلیرچو نزدیک شد دست خسرو گرفتز یزدان پاک این نباشد شگفتچواز پیش بدخواه برداشتشبه آسانی آورد و بگذاشتشبدو گفت خسرو که نام تو چیستهمیگفت چندی و چندی گریستفرشته بدو گفت نامم سروشچو ایمن شدی دور باش از خروشکزین پس شوی بر جهان پادشانباید که باشی جز از پارسابدین زودی اندر بشاهی رسیبدین سالیان بگذرد هشت و سیبگفت این سخن نیز و شد ناپدیدکس اندر جهان این شگفتی ندیدچو آن دید بهرام خیره بماندجهان آفرین را فراوان بخواندهمیگفت تا جنگ مردم بودمبادا که مردی ز من گم بودبرآنم که جنگم کنون با پریستبرین تخت تیره بباید گریستنیاطوس زان روی بر کوهسارهمیخواست از دادگر زینهارخراشید مریم دو رخسار خویشز تیمار جفت جهاندار خویشسپه بود برکوه و هامون وراغدل رومیان زو پر از درد و داغنیاطوس چون روی خسرو ندیدعماری زرین به یکسو کشیدبمریم چنین گفت کاندر نشینکه ترسم که شد شاه ایران زمینهم آنگاه خسرو بران روی کوهپدید آمد از راه دور از گروههمه لشکر نامور شاد شددل مریم از درد آزاد شدچوآمد به مریم بگفت آنچ دیدوزان کوه خارا سر اندر کشیدچنین گفت کای ماه قیصر نژادمرا داور دادگر داد دادنه از کاهلی بدنه از بد دلیکه در جنگ بد دل کند کاهلیبدان غار بیراه در ماندمبه دل آفریننده را خواندمنهان داشت دارنده کارجهانبرین بنده گشت آشکارا نهانفریدون فرخ ندید این به خوابنه تورو نه سلم و نه افراسیابکه امروز من دیدم ای سرکشانز پیروزی و شهریاری نشانبدیشان بگفت آن کجا دید شاهاز آن پس به فرمود تا آن سپاههمه جنگ را تاختن نوکنندبرزم اندرون یاد خسرو کنندوزان روی بهرام شد پر ز دردپشیمان شده زان همه کارکرد