انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 56 از 64:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  63  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
بران آفرین آفرین بر فزود
که با موبد یکدل و پاک رای
ز دیم از بد و نیک ناباک رای
ز هرگونه‌ای داستانها زدیم
بران رای پیشینه باز آمدیم
کنون رای و گفتارها شد ببن
گشادم در گنجهای کهن
به قسطنیه در فراوان سپاه
ندارم که دارند کشور نگاه
سخنها ز هرگونه آراستیم
ز هر کشوری لشکری خواستیم
یکایک چوآیند هم در زمان
فرستیم نزدیک تو بی گمان
همه مولش و رای چندین زدن
برین نیشتر کام شیر آژدن
ازان بد که کردارهای کهن
همی یاد کرد آنک داند سخن
که هنگام شاپور شاه اردشیر
دل مرد برناشد از رنج سیر
ز بس غارت و کشتن و تاختن
به بیداد برکینها ساختن
کزو بگذری هرمز و کی قباد
که از داد یزدان نکردند یاد
نیای تو آن شاه نوشین روان
که از داد او پیر سر شد جوان
همه روم ازو شد سراسر خراب
چناچون که ایران ز افراسیاب
ازین مرز ما سی و نه شارستان
از ایرانیان شد همه خارستان
ز خون سران دشت شد آبگیر
زن و کودکانشان ببردند اسیر
اگر مرد رومی به دل کین گرفت
نباید که آید تو را آن شگفت
خود آزردنی نیست در دین ما
مبادا بدی کردن آیین ما
ندیدیم چیزی که از راستی
همان دوری از کژی و کاستی
ستمدیدگان را همه خواندم
وزین در فراوان سخن راندم
به افسون دل مردمان پاک شد
همه زهر گیرنده تریاک شد
بدان برنهادم کزین درسخن
نگوید کس از روزگار کهن
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
روان را به پیمان گروگان کنم
شما را زبان داد باید همان
که بر ما نباشد کسی بدگمان
بگویی که تا من بوم شهریار
نگیرم چنین رنجها سست وخوار
نخواهم من از رومیان باژ نیز
نه بفروشم این رنجها را بچیز
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم
از ایران کسی نسپرد مرز روم
بدین آرزو نیز بیشی کنید
بسازید با ما و خویشی کنید
شما را هر آنگه که کاری بود
وگر ناسزا کارزاری بود
همه دوستدار و برادر شویم
بود نیز گاهی که کهتر شویم
چو گردید زین شهر ما بی‌نیاز
به دل‌تان همه کینه آید فراز
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن
ازان بیهوده روزگار کهن
یکی عهد باید کنون استوار
سزاوار مهری برو یادگار
کزین باره از کین ایرج سخن
نرانیم و از روزگار کهن
ازین پس یکی باشد ایران و روم
جدایی نجوییم زین مرز و بوم
پس پردهٔ ما یکی دخترست
که از مهتران برخرد بهترست
بخواهید بر پاکی دین ما
چنانچون بود رسم و آیین ما
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد
بود کین ایرج نیارد بیاد
از آشوب وز جنگ روی زمین
بیاساید و راه جوید بدین
کنون چون بچشم خرد بنگری
مراین را بجز راستی نشمری
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما
ز هنگام پیروز تا خوشنواز
همانا که بگذشت سال دراز
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پیمان شکن خود مباد
مسیح پیمبر چنین کرد یاد
که پیچد خرد چون به پیچی زداد
بسی چاره کرد اندران خوشنواز
که پیروز را سر نیاید به گاز
چو پیروز با او درشتی نمود
بدید اندران جایگه تیره دود
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد
بپیچد و شد شاه را سر زداد
تو برنایی و نوز نادیده کار
چو خواهی که بر یابی از روزگار
مکن یاری مرد پیمان شکن
که پیمان شکن کس نیرزد کفن
بدان شاه نفرین کند تاج و گاه
که پیمان شکن باشد و کینه خواه
کنون نامهٔ من سراسر بخوان
گر انگشتها چرب داری مخوان
سخنها نگه دار و پاسخ نویس
همه خوبی اندیش و فرخ نویس
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسندهٔ تیز و یر
چو برخوانم این پاسخ نامه را
ببینم دل مرد خود کامه را
همانا سلیح و سپاه و درم
فرستیم تا دل نداری دژم
هرآنکس که برتو گرامی ترست
وگر نزد تو نیز نامی ترست
ابا آنک زو کینه داری به دل
به مردی ز دل کینه‌ها برگسل
گناهش بی‌زدان دارنده بخش
مکن روز بر دشمن و دوست دخش
چو خواهی که داردت پیروزبخت
جهاندار و با لشکر و تاج و تخت
زچیزکسان دست کوتاه دار
روان را سوی راستی راه دار
چو عنوان آن نامه برگشت خشک
برو برنهادند مهری زمشک
بران مهر بنهاد قیصر نگین
فرستاده را داد وکرد آفرین
     
  
مرد

 
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
زپیوستن آگاهی نو رسید
به ایرانیان گفت کامروز مهر
دگرگونه گردد همی برسپهر
زقیصر یک نامه آمد بلند
سخن گفتنش سر به سر سودمند
همی راه جوید که دیرینه کین
ببرد ز روم و ز ایران زمین
چنین یافت پاسخ زایرانیان
که هرگز نه برخاست کین ازمیان
چواین راست گردد بهنگام تو
نویسند برتاجها نام تو
چوایشان بران گونه دیدند رای
بپردخت خسرو زبیگانه جای
دوات و قلم خواست وچینی حریر
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
برآیین شاهان خط خسروی
که پذرفت خسرو زیزدان پاک
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
که تا او بود شاه در پیشگاه
ورا باشد ایران و گنج و سپاه
نخواهد ز دارندگان باژ روم
نه لشکر فرستد بران مرز وبوم
هران شارستانی کزان مرز بود
اگر چند بیکار و بی‌ارز بود
بقیصر سپارد همه یک بیک
ازین پس نوشته فرستیم و چک
همان نیز دختر کزان مادرست
که پاکست وپیوستهٔ قیصرست
بهمداستان پدرخواستیم
بدین خواستن دل بیاراستیم
هران کس که در بارگاه تواند
ازایران و اندر پناه تواند
چوگستهم و شاپور و چون اندیان
چو خراد بر زین زتخم کیان
چو لشکر فرستی بدیشان سپار
خرد یافته دختر نامدار
بخویشی چنانم کنون باتو من
چو از پیش بود آن بزرگ انجمن
نخستین کیومرث با جمشید
کزو بود گیتی ببیم وامید
دگر هرچ هستند ایرج نژاد
که آیین و فر فریدون نهاد
بدین همنشان تا قباد بزرگ
که از داد او خویش بدمیش وگرگ
همه کینه برداشتیم از میان
یکی گشت رومی و ایرانیان
ز قیصر پذیرفتم آن دخترش
که از دختران باشد او افسرش
ازین بر نگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار تا اندکی
تو چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن درین شارستان شد دراز
چو کرد این سخن‌ها برین گونه یاد
نوشته بخورشید خراد داد
سپهبد چو باد اندر آمد زجای
باسپ کمیت اندر آورد پای
همی‌تاخت تا پیش قیصر چوباد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
چو قیصر ازان نامه بگسست بند
بدید آن سخنهای شاه بلند
بفرمود تا هر که دانا بدند
به گفتارها بر توانا بدند
به نزدیک قیصر شدند انجمن
بپرسید زیشان همه تن بتن
که اکنون مر این را چه درمان کنیم
ابا شاه ایران چه پیمان کنیم
بدین نامه ما بی‌بهانه شدیم
همی روم و ایران یگانه شدیم
بزرگان فرزانه برخاستند
زبان را به پاسخ بیاراستند
که ما کهترانیم و قیصر تویی
جهاندار با تخت و افسر تویی
نگه کن کنون رای و فرمان تو راست
ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست
چو بشنید قیصر گرفت آفرین
بدان نامداران با رای و دین
همی‌بود تاشمع گردان سپهر
دگرگونه ترشد به آیین و چهر
     
  
مرد

 
چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد
ستاره به برج شباهنگ شد
به فرمود قیصر به نیرنگ ساز
که پیش آرد اندیشه‌های دراز
بسازید جای شگفتی طلسم
که کس بازنشناسد او را به جسم
نشسته زنی خوب برتخت ناز
پراز شرم با جامه‌های طراز
ازین روی و زان رو پرستندگان
پس پشت و پیش اندرش بندگان
نشسته بران تخت بی گفت وگوی
بگریان زنی ماند آن خوب روی
زمان تا زمان دست برآفتی
سرشکی ز مژگان بینداختی
هرآنکس که دیدی مر او را ز دور
زنی یافتی شیفته پر ز نور
که بگریستی بر مسیحا بزار
دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار
طلسم بزرگان چو آمد بجای
بر قیصر آمد یکی رهنمای
ز دانا چو بشنید قیصر برفت
به پیش طلسم آمد آنگاه تفت
ازان جادویی در شگفتی بماند
فرستاد و گستهم را پیش خواند
بگستهم گفت ای گو نامدار
یکی دختری داشتم چون نگار
ببالید و آمدش هنگام شوی
یکی خویش بد مرو را نامجوی
به راه مسیحا بدو دادمش
ز بی‌دانشی روی بگشادمش
فرستادم او رابخان جوان
سوی آسمان شد روان جوان
کنون او نشستست با سوک و درد
شده روز روشن برو لاژورد
نه پندم پذیرد نه گوید سخن
جهان نو از رنج او شد کهن
یکی رنج بردار و او راببین
سخنهای دانندگان برگزین
جوانی و از گوهر پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان
بدو گفت گستهم کایدون کنم
مگر از دلش رنج بیرون کنم
بنزد طلسم آمد آن نامدار
گشاده دل و بر سخن کامگار
چوآمد به نزدیک تختش فراز
طلسم از بر تخت بردش نماز
گرانمایه گستهم بنشست خوار
سخن گفت با دختر سوکوار
دلاور نخست اندر آمد بپند
سخنها که او را بدی سودمند
بدو گفت کای دخت قیصر نژاد
خردمند نخروشد از کار داد
رهانیست از مرگ پران عقاب
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب
همه باد بد گفتن پهلوان
که زن بی‌زبان بود و تن بی‌روان
به انگشت خود هر زمانی سرشک
بینداختی پیش گویا پزشک
چوگستهم ازو در شگفتی بماند
فرستاد قیصر کس او را بخواند
چه دیدی بدوگفت از دخترم
کزو تیره گردد همی افسرم
بدو گفت بسیار دادمش پند
نبد پند من پیش او کاربند
دگر روز قیصر به بالوی گفت
که امروز با اندیان باش جفت
همان نیز شاپور مهتر نژاد
کند جان ما رابدین دخت شاد
شوی پیش این دختر سوکوار
سخن گویی ازنامور شهریار
مگر پاسخی یابی از دخترم
کزو آتش آید همی برسرم
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرماهی وارزتان
برآنم که امروز پاسخ دهد
چوپاسخ به آواز فرخ دهد
شود رسته زین انده سوکوار
که خوناب بارد همی برکنار
برفت آن گرامی سه آزادمرد
سخن گوی وهریک بننگ نبرد
ازیشان کسی روی پاسخ ندید
زن بی‌زبان خامشی برگزید
ازان چاره نزدیک قیصر شدند
ببیچارگی نزد داور شدند
که هرچند گفتیم ودادیم پند
نبد پند ما مر ورا سودمند
چنین گفت قیصر که بد روزگار
که ما سوکواریم زین سوکوار
ازان نامداران چو چاره نیافت
سوی رای خراد بر زین شتاف
بدو گفت کای نامدار دبیر
گزین سر تخمهٔ اردشیر
یکی سوی این دختر اندر شوی
مگر یک ره آواز او بشنوی
فرستاد با او یکی استوار
ز ایوان به نزدیک آن سوکوار
چوخراد بر زین بیامد برش
نگه کرد روی و سر و افسرش
همی‌بود پیشش زمانی دراز
طلسم فریبنده بردش نماز
بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهتر نژاد
سراپای زن راهمی‌بنگرید
پرستندگان را بر او بدید
همی‌گفت گر زن زغم بیهش است
پرستنده باری چرا خامش است
اگر خود سرشکست در چشم اوی
سزیدی اگر کم شدی خشم اوی
به پیش برش بر چکاند همی
چپ وراست جنبش نداند همی
سرشکش که انداخت یک جای رفت
نه جنبان شدش دست ونه پای رفت
اگرخود درین کالبد جان بدی
جز از دست جاییش جنبان بدی
سرشکش سوی دیگر انداختی
وگر دست جای دگر آختی
نبینم همی جنبش جان و جسم
نباشد جز از فیلسوفی طلسم
بر قیصر آمد بخندید وگفت
که این ماه رخ را خرد نیست جفت
طلسمست کاین رومیان ساختند
که بالوی و گستهم نشناختند
بایرانیان بربخندی همی
وگر چشم ما را ببندی همی
چواین بشنود شاه خندان شود
گشاده رخ و سیم دندان شود
     
  
مرد

 
بدو گفت قیصر که جاوید زی
که دستور شاهنشهان را سزی
یکی خانه دارم در ایوان شگفت
کزین برتو را ندازه نتوان گرفت
یکی اسب و مردی بروبر سوار
کز انجا شگفتی شود هوشیار
چوبینی ندانی که این بند چیست
طلسمست گر کردهٔ ایزدیست
چو خراد برزین شنید این سخن
بیامد بران جایگاه کهن
بدیدش یکی جای کرده بلند
سوار ایستاده درو ارجمند
کجا چشم بیننده چونان ندید
بدان سان توگفتی خدای آفرید
بدید ایستاده معلق سوار
بیامد بر قیصر نامدار
چنین گفت کز آهنست آن سوار
همه خانه از گوهر شاهوار
که دانا و را مغنیاطیس خواند
که رومیش بر اسپ هندی نشاند
هرآنکس که او دفتر هندوان
بخواند شود شاد و روشن روان
بپرسید قیصر که هندی زراه
همی تا کجا برکشد پایگاه
زدین پرستندگان بر چیند
همه بت پرستند گر خود کیند
چنین گفت خراد برزین که راه
بهند اندرون گاو شاهست و ماه
به یزدان نگروند و گردان سپهر
ندارد کسی برتن خویش مهر
ز خورشید گردنده بر بگذرند
چوما را ز دانندگان نشمرند
هرآنکس که او آتشی بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
یکی آتشی داند اندر هوا
به فرمان یزدان فرمان روا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای نعز آورد دلپذیر
چنین گفت که آتش به آتش رسید
گناهش ز کردار شد ناپدید
ازان ناگزیر آتش افروختن
همان راستی خواند این سوختن
همان گفت وگوی شما نیست راست
برین بر روان مسیحا گواست
نبینی که عیسی مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
می‌آویز با او به تندی بسی
وگر بر زند کف به رخسار تو
شود تیره زان زخم دیدار تو
مزن هم چنان تابه ماندت نام
خردمند رانام بهتر ز کام
بسو تام را بس کن از خوردنی
مجو ار نباشدت گستردنی
بدین سر بدی راببد مشمرید
بی‌آزار ازین تیرگی بگذرید
شما را هوا بر خرد شاه گشت
دل از آز بسیار بیراه گشت
که ایوانهاتان بکیوان رسید
شماری که شد گنجتان را کلید
ابا گنجتان نیز چندان سپاه
زره‌های رومی و رومی کلاه
بهر جای بیداد لشکر کشید
ز آسودگی تیغها برکشید
همی چشمه گردد بیابان ز خون
مسیحا نبود اندرین رهنمون
یکی بینوا مرد درویش بود
که نانش ز رنج‌تن خویش بود
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
فزونیش رخبین بدی پرورش
چو آورد مرد جهودش بمشت
چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت
همان کشته رانیز بردار کرد
بران دار بر مرو را خوار کرد
چو روشن روان گشت و دانش‌پذیر
سخن گوی و داننده و یادگیر
به پیغمبری نیز هنگام یافت
ببر نایی از زیرکی کام یافت
تو گویی که فرزند یزدان بد اوی
بران دار برگشته خندان بد اوی
بخندد برین بر خردمند مرد
تو گر بخردی گرد این فن مگرد
که هست او ز فرزند و زن بی‌نیاز
به نزدیک او آشکارست راز
چه پیچی ز دین کیومرثی
هم از راه و آیین طهمورثی
که گویند دارا ی گیهان یکیست
جز از بندگی کردنت رای نیست
جهاندار دهقان یزدان پرست
چوبر واژه برسم بگیرد بدست
نشاید چشیدن یکی قطره آب
گر از تشنگی آب بیند بخواب
به یزدان پناهند به روز نبرد
نخواهد به جنگ اندرون آب سرد
همان قبله شان برترین گوهرست
که از آب و خاک و هوا برترست
نباشند شاهان ما دین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش
بدینار وگوهر نباشند شاد
نجویند نام و نشان جز بداد
ببخشیدن کاخهای بلند
دگر شاد کردن دل مستمند
سدیگر کسی کو به روز نبرد
بپوشد رخ شید گردان بگرد
بروبوم دارد زدشمن نگاه
جزین را نخواهد خردمند شاه
جزاز راستی هرک جوید زدین
بروباد نفرین بی‌آفرین
چو بشنید قیصر پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
بدو گفت آن کو جهان آفرید
تو را نامدار مهان آفرید
سخنهای پاک ازتو باید شنید
تو داری در رازها را کلید
کسی راکزین گونه کهتربود
سرش ز افسر ماه برتر بود
درم خواست از گنج و دینار خواست
یکی افسری نامبردار خواست
بدو داد و بسیارکرد آفرین
که آباد باد ازتوایران زمین
     
  
مرد

 
وزان پس چو دانست کامد سپاه
جهان شد ز گرد سواران سیاه
گزین کرد زان رومیان صدهزار
همه نامدار ازدرکارزار
سلیح و درم خواست واسپان جنگ
سرآمد برو روزگار درنگ
یکی دخترش بود مریم بنام
خردمند و با سنگ و با رای وکام
بخسرو فرستاد به آیین دین
همی‌خواست ازکردگار آفرین
بپذرفت دخترش گستهم گرد
به آیین نیکو بخسرو سپرد
وزان پس بیاورد چندان جهیز
کزان کند شد بارگیهای تیز
ز زرینه و گوهر شاهوار
ز یاقوت وز جامهٔ زرنگار
ز گستردنیها و دیبای روم
به زر پیکر و از بریشمش بوم
همان یاره و طوق با گوشوار
سه تاج گرانمایه گوهرنگار
عماری بیاراست زرین چهار
جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر
چهل مهد دیگر بد از آبنوس
ز گوهر درفشان چو چشم خروس
ازان پس پرستنده ماه روی
زایوان برفتند با رنگ وبوی
خردمند و بیدار پانصد غلام
بیامد بزرین وسیمین ستام
ز رومی همان نیز خادم چهل
پری چهره و شهره ودلگسل
وزان فیلسوفان رومی چهار
خردمند و با دانش ونامدار
بدیشان بگفت آنچ بایست گفت
همان نیز با مریم اندرنهفت
از آرام وز کام و بایستگی
همان بخشش و خورد و شایستگی
پس از خواسته کرد رومی شمار
فزون بد ز سیصد هزاران هزار
فرستاد هر کس که بد بردرش
ز گوهر نگار افسری بر سرش
مهان را همان اسپ و دینار داد
ز شایسته هر چیز بسیار داد
چنین گفت کای زیردستان شاه
سزد گر بر آرید گردن بماه
ز گستهم شایسته‌تر در جهان
نخیزد کسی از میان مهان
چوشاپور مهتر کرانجی بود
که اندر سخنها میانجی بود
یک راز دارست بالوی نیز
که نفروشد آزادگان را بچیز
چوخراد برزین نبیند کسی
اگر چند ماند بگیتی بسی
بران آفریدش خدای جهان
که تا آشکارا شود زو نهان
چو خورشید تابنده او بی‌بدیست
همه کار و کردار او ایزدیست
همه یاد کرد این به نامه درون
برفتند با دانش و رهنمون
ستاره شمر پیش با رهنمای
که تارفتنش کی به آید ز جای
به جنبید قیصر به بهرام روز
به نیک اختر و فال گیتی فروز
دو منزل همی‌رفت قیصر به راه
سدیگر بیامد به پیش سیاه
به فرمود تا مریم آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش
بدو گفت دامن ز ایرانیان
نگه دار و مگشای بند ازمیان
برهنه نباید که خسرو تو را
ببیند که کاری رسد نو تو را
بگفت این و بدرود کردش به مهر
که یار تو بادا برفتن سپهر
نیا طوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود
بدو گفت مریم به خون خویش تست
بران برنهادم که هم کیش تست
سپردم تو را دختر وخواسته
سپاهی برین گونه آراسته
نیاطوس یکسر پذیرفت از وی
بگفت و گریان بپیچید روی
همی‌رفت لشکر به راه وریغ
نیا طوس در پیش با گرز وتیغ
چو بشنید خسروکه آمد سپاه
ازان شارستان برد لشکر به راه
چو آمد پدیدار گرد سران
درفش سواران جوشن وران
همی‌رفت لشکر بکردار گرد
سواران بیدار و مردان مرد
دل خسرو از لشکر نامدار
بخندید چون گل بوقت بهار
دل روشن راد راتیز کرد
مران باره را پاشنه خیز کرد
نیاطوس را دید و در برگرفت
بپرسیدن آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت زانگونه رنج
ابا رنج دیگر تهی کرد گنج
وزانجای سوی عماری کشید
بپرده درون روی مریم بدید
بپرسید و بر دست او بوس داد
ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد
بیاورد لشکر به پرده سرای
نهفته یکی ماه را ساخت جای
سخن گفت و بنشست بااوسه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
گزیده سرایی بیاراستند
نیاطوس را پیش اوخواستند
ابا سرگس و کوت جنگی بهم
سران سپه را همه بیش و کم
بدیشان چنین گفت کاکنون سران
کدامند و مردان جنگاوران
نیاطوس بگزید هفتاد مرد
که آورد گیرند روز نبرد
که زیر درفشش برفتی هزار
گزیده سواران خنجر گزار
چو خسرو بدید آن گزیده سپاه
سواران گردنکش ورزمخواه
همی‌خواند بر کردگار آفرین
که چرخ آفرید و زمان و زمین
همان بر نیاطوس وبر لشکرش
چه برنامور قیصر وکشورش
بدان مهتران گفت اگر کردگار
مرا یارباشد گه کارزار
توانایی خویش پیداکنم
زمین رابکوکب ثریاکنم
نباشد جزاندیشهٔ دوستان
فلک یارومهر ردان بوستان
     
  
مرد

 
بهشتم بیاراست خورشید چهر
سپه را بکردار گردان سپهر
ز درگاه برخاست آوای کوس
هواشد زگرد سپاه آبنوس
سپاهی گزین کرد زآزادگان
بیام سوی آذرابادگان
دو هفته برآمد بفرمان شاه
بلشکر گه آمد دمادم سپاه
سرا پردهٔ شاه بردشت دوک
چنان لشکری گشن وراهی سه دوک
نیاطوس را داد لشکر همه
بدو گفت مهتر تویی بررمه
وزان جایگه با سواران گرد
عنان بارهٔ تیزتگ راسپرد
سوی راه چیچست بنهاد روی
همی‌راند شادان دل وراه جوی
بجایی که موسیل بود ارمنی
که کردی میان بزرگان منی
به لشکر گهش یار بندوی بود
که بندوی خال جهانجوی بود
برفت این دوگرد ازمیان سپاه
ز لشکر نگه کرد خسرو به راه
به گستهم گفت آن دلاور دومرد
چنین اسپ تازان به دشت نبرد
برو سوی ایشان ببین تاکیند
برین گونه تازان زبهر چیند
چنین گفت گستهم کای شهریار
برانم که آن مرد ابلق سوار
برادرم بندوی کنداورست
همان یارش ازلشکری دیگرست
چنین گفت خسرو بگستهم شیر
که این کی بود ای سوار دلیر
کجاکار بندوی باشد درشت
مگر پاک یزدان بود یاروپشت
اگر زنده خواهی به زندان بود
وگر کشته بردار میدان بود
بدو گفت گستهم شاها درست
بدان سونگه کن که اوخال تست
گرآید به نزدیک وباشد جزاوی
ز گستهم گوینده جز جان مجوی
هم آنگه رسیدند نزدیک شاه
پیاده شدند اندران سایه گاه
چو رفتند نزدیک خسرو فراز
ستودند و بردند پیشش نماز
بپرسید خسرو به بندوی گفت
که گفتم تو راخاک یابم نهفت
به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید
همان مردمی کو ز بهرام دید
وزان چاره جستن دران روزگار
وزان پوشش جامهٔ شهریار
همی‌گفت وخسرو فراوان گریست
ازان پس بدو گفت کاین مردکیست
بدو گفت کای شاه خورشید چهر
تو مو سیل را چون نپرسی زمهر
که تا تو ز ایران شدستی بروم
نخفتست هرگز بباد بوم
سراپرده ودشت جای وی است
نه خرگاه وخیمه سرای وی است
فراوان سپاهست بااوبهم
سلیح بزرگی وگنج درم
کنون تا تو رفتی برین راه بود
نیازش ببرگشتن شاه بود
جهاندار خسرو به موسیل گفت
که رنج تو کی ماند اندرنهفت
بکوشیم تا روز توبه شود
همان نامت از مهتران مه شد
بدو گفت موسیل کای شهریار
بمن بریکی تازه کن روزگار
که آیم ببوسم رکیب تو را
ستایش کنم فر و زیب تو را
بدو گفت خسرو که با رنج تو
درفشان کنم زین سخن گنج تو
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیدار دل ناشکیب
ببوسید پای و رکیب ورا
همی خیره گشت از نهیب ورا
چو بیکار شد مرد خسروپرست
جهانجوی فرمود تا بر نشست
وزان دشت بی بر انگیخت اسپ
همی‌تاخت تا پیش آذر گشسپ
نوان اندر آمد به آتشکده
دلش بود یکسر بدرد آژده
بشد هیربد زند و استا بدست
به پیش جهاندار یزدان پرست
گشاد از میان شاه زرین کمر
بر آتش بر آگند چندی گهر
نیایش کنان پیش آذر بگشت
بنالید وز هیربد برگذشت
همی‌گفت کای داور داد وپاک
سردشمنان اندر آور بخاک
تودانی که برداد نالم همی
همه راه نیکی سگالم همی
تومپسند بیداد بیدادگر
بگفت این و بر بست زرین کمر
سوی دشت دوک اندر آورد روی
همی‌شد خلیده دل و راه‌جوی
چو آمد به لشکر گه خویش باز
همان تیره گشت آن شب دیریاز
فرستاد بیدار کارآگهان
که تا باز جویند کارجهان
چو آگاه شد لشکر نیمروز
که آمد ز ره شاه گیتی فروز
همه کوس بستند بر پشت پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
ازان آگهی سر به سر نو شدند
بیاری به نزدیک خسرو شدند
     
  
مرد

 
چوآمد به بهرام زین آگهی
که تازه شد آن فر شاهنشهی
همانگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آب روی
کجا نام او بود دانا پناه
که بهرام را او بدی نیک خواه
دبیر سرافراز را پیش خواند
سخنهای بایسته چندی براند
بفرمود تا نامه‌های بزرگ
نویسد بران مهتران سترگ
بگستهم و گردوی و بندوی گرد
که از مهتران نام گردی ببرد
چو شاپور و چون اندیان سوار
هرآنکس که بود از یلان نامدار
سرنامه گفت از جهان آفرین
همی‌خواهم اندر نهان آفرین
چوبیدار گردید یکسر ز خواب
نگیرید بر بد ازین سان شتاب
که تا درجهان تخم ساسانیان
پدید آمد اندر کنار و میان
ازیشان نرفتست جزبرتری
بگرد جهان گشتن و داوری
نخست از سر بابکان اردشیر
که اندر جهان تازه شد داروگیر
زمانه ز شمشیر او تیره گشت
سر نامداران همه خیره گشت
نخستین سخن گویم از اردوان
ازان نامداران روشن روان
شنیدی که بر نامور سوفزای
چه آمد ز پیروز ناپاک رای
رها کردن ازبند پای قباد
وزان مهتران دادن او را بباد
قباد بد اندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
چنان نامور نیک دل را بکشت
برو شد دل نامداران درشت
کسی کو نشاید به پیوند خویش
هوا بر گزیند ز فرزند خویش
به بیگانگان هم نشاید بنیز
نجوید کسی عاج از چوب شیز
بساسانیان تا ندارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید
چواین نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد او رمزد شما
به نزدیک من جایتان روشنست
برو آستی هم ز پیراهنست
بیک جای مان بود آرام و خواب
اگر تیره بد گر بلند آفتاب
چو آیید یکسر به نزدیک من
شود روشن این جان تاریک من
نیندیشم از روم وز شاهشان
بپای اندر آرم سر و گاهشان
نهادند برنامه‌ها مهر اوی
بیامد فرستاده راه جوی
بکردار بازارگانان برفت
بدرگاه خسرو خرامید تفت
یکی کاروانی ز هرگونه چیز
ابا نامه‌ها هدیه‌ها داشت نیز
بدید آن بزرگی و چندان سپاه
که گفتی مگر بر زمین نیست راه
به دل گفت با این چنین شهریار
نخواهد ز بهرام یل زینهار
یکی مرد بی‌دشمنم پارسی
همان بار دارم شتروار سی
چراخویشتن کرد باید هلاک
بلندی پدیدار گشت ازمغاک
شوم نامه نزدیک خسروبرم
به نزدیک او هدیهٔ نوبرم
باندیشه آمد به نزدیک شاه
ابا هدیه و نامه ونیک خواه
درم برد و با نامه‌ها هدیه برد
سخنهاش برشاه گیتی شمرد
جهاندار چون نامه‌ها را بخواند
مر او را بکرسی زرین نشاند
بدو گفت کای مرد بسیاردان
تو بهرام را نزد من خوار دان
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام
فزون‌تر مجو اندرین کار نام
بفرمود تا نزد او شد دبیر
مران پاسخ نامه را ناگزیر
نوشت اندران نامه‌های دراز
که این مهتر گرد گردن فراز
همه نامه‌های تو برخواندیم
فرستاده را پیش بنشاندیم
به گفتار بیکار با خسرویم
به دل با تو همچون بهار نویم
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم
که اندیشد از گرز مردان روم
همه پاک شمشیرها برکشیم
به جنگ اندورن رومیان را کشیم
چو خسرو ببیند سپاه تو را
همان مردی و پایگاه تو را
دلش زود بیکار ولرزان شود
زپیشت چو روبه گریزان شود
بدان نامه‌ها مهر بنهاد شاه
ببرد ان پسندیدهٔ نیک خواه
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
برش گنج یابی ازین کارکرد
مرو را گهر داد و دینار داد
گرانمایه یاقوت بسیار داد
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر
شنیده سخنها برو بر شمر
     
  
مرد

 
بیامد به نزدیک چوبینه مرد
شنیده سخنها همه یادکرد
چو مرد جهانجوی نامه بخواند
هوارا بخواند وخرد را براند
ازان نامه‌ها ساز رفتن گرفت
بماندند ایرانیان درشگفت
برفتند پیران به نزدیک اوی
چودیدند کردار تاریک اوی
همی‌گفت هرکس کز ایدر مرو
زرفتن کهن گردد این روز نو
اگر خسرو آید به ایران زمین
نبینی مگر گرز و شمشیر کین
برین تخت شاهی مخور زینهار
همی‌خیره بفریبدت روزگار
نیامد سخنها برو کارگر
بفرمود تا رفت لشکر بدر
همی‌تاخت تا آذر آبادگان
سپاهی دلاور ز آزادگان
سپاه اندر آمد بتنگ سپاه
ببستند بر مور و بر پشه راه
چنین گفت پس مهتر کینه خواه
که من کرد خواهم به لشکر نگاه
ببینم که رومی سواران کیند
سپاهی کدامند و گردان کیند
همه برنشستند گردان براسپ
یلان سینه و مهتر ایزد گشسپ
بدیدار آن لشکر کینه خواه
گرانمایگان برگرفتند راه
چولشکر بدیدند باز آمدند
به نزدیک مهتر فراز آمدند
که این بی کرانه یکی لشکرند
ز اندیشه ما همی‌بگذرند
وزان روی رومی سواران شاه
برفتند پویان بدان بارگاه
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگ جوییم زایرانیان
بدان کار همداستان گشت شاه
کزو آرزو خواست رومی سپاه
     
  
مرد

 
چوخورشید برزد سراز تیره کوه
خروشی برآمد زهر دو گروه
که گفتی زمین گشت گردان سپهر
گر از تیغها تیره شد روی مهر
بیاراسته میمن و میسره
زمین کوه گشت آهنین یکسره
از آواز اسپان و بانگ سپاه
بیابان همی‌جست بر کوه راه
چو بهرام جنگی بدان بنگرید
یکی خنجر آبگون برکشید
نیامد به دل‌ش اندرون ترس وبیم
دل شیر دربیشه شد بد و نیم
به ایرانیان گفت صف برکشید
همه کشور دوک لشکر کشید
همی‌گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسره ومیمنه
یلان سینه را گفت برقلبگاه
همی‌باش تا پیش روی سپاه
که از لشکر امروز جنگی منم
بگاه گریزش درنگی منم
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه
جهان دید یکسر زلشکر سیاه
رخ شید تابان چوکام هژبر
همی تیغ بارید گفتی ز ابر
نیاطوس و بندوی و گستهم وشاه
ببالا گذشتند زان رزمگاه
نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو دیده بفرمانبران
ازان کوه لشکر همی‌دید شاه
چپ وراست و قلب و جناح سپاه
چوبرخاست آواز کوس از دو روی
برفتند مردان پر خاشجوی
تو گفتی زمین کوه آهن شدست
سپهر ا زبر خاک دشمن شدست
چو خسرو بران گونه پیکار دید
فلک تار دید و زمین قار دید
به یزدان همی‌گفت برپهلوی
که از برتو ران پاک وبرتر توی
که برگردد امروز از رزم شاد
که داند چنین جز تو ای پاک وراد
کرابخت خواهد شدن کندرو
سر نیزه که شود خار و خو
دل و جان خسرو پراندیشه بود
جهان پیش چشمش یکی بیشه بود
که بگسست کوت ازمیان سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه
بیامد دمان تامیان گروه
چو نزدیک ترشد بران برز کوه
به خسرو چنین گفت کای سرفراز
نگه کن بدان بنده دیوساز
که بااو برزم اندر آویختی
چواو کامران شد تو بگریختی
ببین از چپ لشکر ودست راست
که تا از میان دلیران کجاست
کنون تا بیاموزمش کارزار
ببیند دل و رزم مردان کار
چو بشنید خسرو زکوت این سخن
دلش گشت پردرد و کین کهن
کجا گفت کز بنده بگریختی
سلیح سواران فروریختی
ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد
دلش گشت پرخون و سر پر ز باد
چنین گفت پس کوت را شهریار
که روپیش آن مرد ابلق سوار
چوبیند تو را پیشت آید به جنگ
تومگریز تا لب نخایی زننگ
چوبشنید کوت این سخن بازگشت
چنان شد که با باد انباز گشت
همی‌رفت جوشان ونیزه بدست
به آوردگه رفت چون پیل مست
چو نزدیک شد خواست بهرام را
برافراخت زانگونه زونام را
یلان سینه بهرام را بانگ کرد
که بیدارباش ای سوار نبرد
که آمد یکی دیو چون پیل مست
کمندی بفتراک و نیزه بدست
چو بهرام بشنید تیغ از نیام
برآهخت چون باد و برگفت نام
چوخسرو چنان دید برپای خاست
ازان کوه‌سر سر برآورد راست
نهاده بکوت و به بهرام چشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم
چو رومی به نیزه درآمد زجای
جهانجوی بر جای بفشارد پای
چو نیزه نیامد برو کارگر
بر وی اندر آورد جنگی سپر
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
که تاسینه ببرید تیره تنش
چو آواز تیغش به خسرو رسید
بخندید کان زخم بهرام دید
نیاطوس جنگی بتابید چشم
ازان خندهٔ خسرو آمد بخشم
به خسرو چنین گفت کای نامدار
نه نیکو بود خنده درکارزار
تو رانیست از روم جز کیمیا
دلت خیره بینم بکین نیا
چو کوت هزاره به ایران و روم
نبینند هرگز به آباد بوم
بخندی کنون زانک اوکشته شد
چنان دان که بخت تو برگشته شد
بدو گفت خسرو من از کشتنش
نخندم همی وز بریده تنش
چنان دان که هرکس که دارد فسوس
همو یابد از چرخ گردنده کوس
مرا گفت کز بنده بگریختی
نبودت هنر تا نیاویختی
ازان بنده بگریختن نیست ننگ
که زخمش بدین سان بود روز جنگ
وزان روی بهرام آواز داد
که‌ای نامداران فرخ نژاد
یلان سینه و رام و ایزد گسسپ
مرین کشته را بست باید بر اسپ
فرستید ز ایدر به لشکر گهش
بدان تابریده ببیند شهش
تن کوت رازود برپشت زین
بتنگی ببستند مردان کین
دوان اسپ با مرد گردن فراز
همی‌شد به لشکر گه خویش باز
دل خسرو ازکوت شد دردمند
گشادند زان کشته بند کمند
بران زخم او بر پراگند مشک
بفرمود پس تا بکردند خشک
به کرباس بر دوختش همچنان
زره دربر و تنگ بسته میان
به نزدیک قیصر فرستاد باز
که شمشیر این بندهٔ دیوساز
برین گونه برد همی روز جنگ
ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ
همه رو میان دلشکسته شدند
به دل پاک بی‌جنگ خسته شدند
همی‌ریخت بطریق خونین سرشک
همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک
بیامد ز گردنکشان ده هزار
همه جاثلیقان گرد و سوار
یکی حمله بردند زان سان که کوه
بدرید ز آواز رومی گروه
چکاچک برخاست و بانگ سران
همان زخم شمشیر و گرز گران
توگفتی که دریا بجوشد همی
سپهر روان بر خروشد همی
ز بس کشته اندر میان سپاه
بماندند بر جای بربسته راه
ازان رومیان کشته شد لشکری
هرآنکس که بود از دلیران سری
دل خسرو از درد ایشان بخست
تن خسته زندگان راببست
همه کشتگان رابهم برفکند
تلی گشت برسان کوه بلند
همی‌خواندندیش بهرام چید
ببرید خسرو ز رومی امید
همی‌گفت اگر نیز رومی دو بار
کند همی برین گونه بر کارزار
جهان را تو بی‌لشکر روم دان
همان تیغ پولاد را موم دان
به سرگس چنین گفت پس شهریار
که فردا مبر جنگیان را به کار
تو فردا بیاسای تا من سپاه
بیارم ز ایرانیان کینه خواه
بایرانیان گفت فردا به جنگ
شما را بباید شدن بی‌درنگ
همه ویژه گفتند کایدون کنیم
که کوه و بیابان پر از خون کنیم
     
  
مرد

 
چو بر زد ز دریا درفش سپید
ستاره شد از تیرگی ناامید
تبیره زنان از دو پرده سرای
برفتند با پیل و باکرنای
خروش آمد و نالهٔ گاودم
هم از کوههٔ پیل رویینه خم
تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ
شده روی خورشید چون پر زاغ
چو ایرانیان برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی بکف
زمین سر به سر گفتی ازجوشنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
چو خسرو بیاراست بر قلبگاه
همه دل گرفتند یکسر سپاه
ورامیمنه دار گردوی بود
که گرد ودلیر وجهانجوی بود
بدست چپش نامدار ارمنی
ابا جوشن وتیغ آهرمنی
مبارز چوشاپور وچون اندیان
بران جنگ بر تنگ بسته میان
همی‌بود گستهم بردست شاه
که دارد مر او را ز دشمن
چوبهرام یل رومیان راندید
درنگی شد وخامشی برگزید
بفرمود تاکوس برپشت پیل
ببستند وشد گرد لشکر چونیل
نشست ازبرپشت پیل سپید
هم آوردش ازبخت شد ناامید
همی‌راند آن پیل تامیمنه
بشاپور گفت ای بد بدتنه
نه پیمانت این بد به نامه درون
که پیش من آیی بدین دشت خون
نه این باشد آیین پرمایگان
همی تن بکشتن دهی رایگان
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سرخویش دربندگی کرده کش
ازین نامه کی بود نام ونشان
که گویی کنون پیش گردنکشان
گرانمایه خسرو بشاپور گفت
من آن نامه با رای او بود جفت
به نامه توپاداش یابی زمن
هم ازنامداران این انجمن
چوهنگام باشد بگویم تو را
زاندیشه بد بشویم تو را
چوبهرام آواز خسرو شنید
باندیشه آن جادوی را بدید
برآشفت وزان کار تنگ آمدش
چوارغنده شد رای جنگ آمدش
جفا پیشه برپیل تنها برفت
سوی قلب خسرو خرامید تفت
چوخسرو چنان دید با اندیان
چین گفت کای نره شیر ژیان
برین پیل برتیرباران کنید
کمان را چوابر بهاران کنید
از ایرانیان آنک بد روزبه
کمان برنهادند یکسر بزه
زپیکان چنان گشت خرطوم پیل
توگفتی شد از خستگی پیل نیل
هم آنگاه بهرام بالای خواست
یکی مغفر خسرو آرای خواست
همان تیرباران گرفتند باز
برآشفت بهرام گردن فراز
پیاده شد آن مرد پرخاشخر
زره دامنش رابزد برکمر
سپر برسرآورد وشمشیر تیر
برآورد زان جنگیان رستخیز
پیاده زبهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند
یکی باره بردند هم درزمان
سپهبد نشست از بر اودمان
خروشان همی‌تاخت تا قلبگاه
بجایی کجا شاه بد بی‌سپاه
همه قلبگه پاک برهم درید
درفش جهاندار شد ناپدید
وزان جایگه شد سوی میسره
پس پشتش آزادگان یکسره
نگهبان آن دست گردوی بود
که مردی دلیر وجهانجوی بود
برادر چوروی برادر بدید
کمان را بزه کرد واندرکشید
دوخونی بران سان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند
بدین سان زمانی برآمد دراز
همی یک زدیگر نگشتند باز
بدو گفت بهرام کای بی‌پدر
به خون برادر چه بندی کمر
بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ
تونشنیدی آن داستان بزرگ
که هرکو برادر بود دوست به
چو دشمن بود بی پی و پوست به
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی
جهان آفرین را به دل دشمنی
به پیش برادر برادر به جنگ
نیاید اگر باشدش نام و ننگ
چوبشنید بهرام زو بازگشت
برآشفت و با او دژم ساز گشت
همی‌راند گردوی نا نزد شاه
ز آهن شده روی جنگی سیاه
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که پاداش بادت ز گردان سپهر
فرستاده خسرو به شاپور کس
که موسیل راباش فریادرس
بکوشید تا پشت پشت آورید
مگر بخت روشن به مشت آورید
به گستهم گفت آن زمان شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار
چو بهرام جنگی شکسته شود
وگر نیز در جنگ خسته شود
همه رومیان سر به گردون برند
سخنها ز اندازه بیرون برند
نخواهم که رومی بود سرفراز
به ما برکنند اندرین جنگ ناز
بدیدم هنرهای رومی همه
بسان رمه روزگار دمه
هم آن به که من با سپاه اندکی
ز چوبینه آورد خواهم یکی
نخواهم درین کار یاری ز کس
امیدم به یزدان فریادرس
بدو گفت گستهم کای شهریار
به شیرین روانت مخور زینهار
چو رایت چنین است مردان کین
بخواه و مکن تیره روی زمین
بدو گفت خسرو که اینست روی
که گفتی ز لشکر کنون یار جوی
گزین کرد گستهم ز ایران سوار
ده و چار گردنکش نامدار
نخستین ازین جنگیان نام خویش
نوشت و بیاورد و بنهاد پیش
دگر گرد شاپور با اندیان
چو بند وی و گردوی پشت کیان
چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل
چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل
تخواره که در جنگ غمخواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود
فرخ زاد و چون خسرو سرفراز
چو اشتاد پیروز دشمن گداز
چو فرخنده خورشید با اور مزد
که دشمن بدی پیش ایشان فرزد
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت
ز لشکر بیک سو خرامید تفت
چنین گفت خسرو بدین مهتران
که ای سرفرازن و فرمانبران
همه پشت را سوی یزدان کنید
دل خویش را شاد و خندان کنید
جز از خواست یزدان نباشد سخن
چنین بود تا بود چرخ کهن
برزم اندرون کشته بهتر بود
که در خانه‌ات بنده مهتر بود
نگهدار من بود باید به جنگ
بهنگام جنبش نسازم درنگ
همه هم زبان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
بکردند پیمان که از شهریار
کسی برنگردد ازین کارزار
سپهدار بشنید و آرام یافت
خوش آمدش وز مهتران کام یافت
سپه رابه بهرام فرخ سپرد
همی‌رفت با چارده مرد گرد
هم آنگه خروش آمد از دیده‌گاه
به بهرام گفتند کامد سپاه
جهان جوی بیدار دل برنشست
کمندی به فتراک و تیغی بدست
ز بالا چو آن مایه مردم بدید
تنی چند زان جنگیان برگزید
یلان سینه راگفت کاین بد نژاد
به جنگ اندرون دادمردی بداد
که من دانم کنون جزو نیست این
که یارد چمیدن برین دشت کین
برین مایه مردم به جنگ آمدست
وگر پیش کام نهنگ آمدست
فزون نیست با او سرافراز بیست
ازیشان کسی را ندانم که کیست
اگر پیشم آید جهان را بسم
اگر بر نیایم ازو ناکسم
به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت
نباید که ما بیش باشیم چار
به خسرو مرا کس نیاید به کار
یکی بد کجا نام او جان فروز
که تیره شبان برگزیدی به روز
سپه را بدو داد و خود پیش رفت
همی تاخ با این سه بیدار تفت
چو بهرام را دید خسرو ز راه
به ایرانیان گفت کامد سپاه
کنون هیچ دل را مدارید تنگ
که آمد مرا روزگار درنگ
من و گرز و چوبینه بدنشان
شما رزم سازید با سرکشان
شما چارده یار و ایشان سه تن
مبادا که بینید هرگز شکن
نیاطوس با لشکر رومیان
ببستند ناچار یکسر میان
برفتند زان رزمگه سوی کوه
که دیدار بودی بهر دو گروه
همی‌گفت هرکس که پر مایه شاه
چرا جان فروشد ز بهر کلاه
بماند بدین دشت چندین سوار
شود خیره تنها سوی کارزار
همه دست برآسمان داشتند
که او را همه کشته پنداشتند
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ
بدیدند یاران خسروهمه
شد او گرگ و آن نامداران رمه
بماند آنگهی شاه ز آویختن
وزان شورش و باره انگیختن
جهاندار ناکام برگاشت اسپ
پس اندر همی‌رفت ایزدگشسپ
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند
گوتاجور نام یزدان بخواند
بگستهم گفت آن زمان شهریار
که تنگ اندرآمد بد روزگار
چه بایست این بیهده رستخیز
بدیدند پشت من اندر گریز
بدو گفت گستهم کامد سوار
توتنهاشدی چون کنی کارزار
نگه کرد خسرو پس پشت خویش
ازان چار بهرام را دید پیش
همی‌داشت تن رازدشمن نگاه
ببرید برگستوان سیاه
ازوبازماندند هردوسوار
پس پشت اودشمن کینه دار
به پیش اندر آمد یکی غار تنگ
سه جنگی پس اندر بسان پلنگ
بن غارهم بسته آمد زکوه
بماند آن جهاندار دور ازگروه
فرود آمد از اسپ فرخ جوان
پیاده بران کوه برشد دوان
پیاده شد وراه اوبسته شد
دل نامداران ازو خسته شد
نه جای درنگ ونه جای گریز
پس اندر همی‌رفت بهرام تیز
بخسرو چنین گفت کای پرفریب
به پیش فراز توآمد نشیب
برمن چراتاختی هوش خویش
نهاده برین گونه بردوش خویش
چوشد زان نشان کار برشاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
بدین جای بیچارگی دست گیر
تو باشی ننالم به کیوان و تیر
هم آنگه چو از کوه برشد خروش
پدید آمد از راه فرخ سروش
همه جامه‌اش سبز و خنگی به زیر
ز دیدار او گشت خسرو دلیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت
چواز پیش بدخواه برداشتش
به آسانی آورد و بگذاشتش
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
همی‌گفت چندی و چندی گریست
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش
کزین پس شوی بر جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا
بدین زودی اندر بشاهی رسی
بدین سالیان بگذرد هشت و سی
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
چو آن دید بهرام خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی‌گفت تا جنگ مردم بود
مبادا که مردی ز من گم بود
برآنم که جنگم کنون با پریست
برین تخت تیره بباید گریست
نیاطوس زان روی بر کوهسار
همی‌خواست از دادگر زینهار
خراشید مریم دو رخسار خویش
ز تیمار جفت جهاندار خویش
سپه بود برکوه و هامون وراغ
دل رومیان زو پر از درد و داغ
نیاطوس چون روی خسرو ندید
عماری زرین به یکسو کشید
بمریم چنین گفت کاندر نشین
که ترسم که شد شاه ایران زمین
هم آنگاه خسرو بران روی کوه
پدید آمد از راه دور از گروه
همه لشکر نامور شاد شد
دل مریم از درد آزاد شد
چوآمد به مریم بگفت آنچ دید
وزان کوه خارا سر اندر کشید
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد
مرا داور دادگر داد داد
نه از کاهلی بدنه از بد دلی
که در جنگ بد دل کند کاهلی
بدان غار بی‌راه در ماندم
به دل آفریننده را خواندم
نهان داشت دارنده کارجهان
برین بنده گشت آشکارا نهان
فریدون فرخ ندید این به خواب
نه تورو نه سلم و نه افراسیاب
که امروز من دیدم ای سرکشان
ز پیروزی و شهریاری نشان
بدیشان بگفت آن کجا دید شاه
از آن پس به فرمود تا آن سپاه
همه جنگ را تاختن نوکنند
برزم اندرون یاد خسرو کنند
وزان روی بهرام شد پر ز درد
پشیمان شده زان همه کارکرد
     
  
صفحه  صفحه 56 از 64:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  63  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA