هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاهجهان شد ز گرد سواران سیاهوزان روی بهرام لشکر براندبه روز اندرون روشنایی نماندهمیگفت هرکس که راند سپاهخرد باید و مردی و دستگاهدلیران که دیدند خشت مراهمان پهلوانی سرشت مرامرا برگزیدند بر خسروانبه خاک افگنم نام نوشین روانز لشکر بر شاه شد خیره خیرکمان را بزه کرد و یک چوبه تیربزد ناگهان بر کمرگاه شاهبکژ اندر آویخت پیکان به راهیکی بنده چون زخم پیکان بدیدبیامد ز دیباش بیرون کشیدسبک شهریار اندر آمد دمانبه بهرام چوبینهٔ بد نشانبزد نیزهای بر کمربند اویزره بود نگسست پیوند اویسنان سر نیزه شد به دونیمدل مرد بیراه شد پر ز بیمچو بشکست نیزه بر آشفت شاهبزد تیغ بر مغفر کینه خواهسراسر همه تیغ برهم شکستبدان پیکر مغفر اندر نشستهمی آفرین کرد هرکس که دیدهم آنکس که آواز آهن شنیدگرانمایگان از پس اندر شدندچنان لشکری را بهم بر زدندخرامید بندوی نزدیک شاهکهای تاج تو برتو راز چرخ ماهیکی لشکرست این چومور وملخگرفته بیابان همه ریگ و شخنه والا بود خیره خون ریختننه این شاه با بنده آویختنهر آنکس که خواهد ز ما زینهاربه از کشته یا خسته در کارزاربدو گفت خسرو که هرگز گناهبپیچید برو من نیم کینه خواههمه پاک در زینهار منندبه تاج اندرون گوشوار منندبرآمد هم آنگه شب از تیره کوهسپه بازگشتند هر دو گروهچوآمد غوپاسبان و جرسز لشکر نبد خفته بسیار کسجهان جوی بندوی ز آنجا برفتمیان دو لشکر خرامید تفتز لشکر نگه کرد کنداوریخوش آواز و گویا منا دیگریبفرمود تا بارگی برنشستبه بیدار کردن میان را ببستچنین تا میان دولشکر براندکزو تا بدشمن فراوان نماندخروشی برآورد کای بندگانگنه کرده و بخت جویندگانهران کز شما او گنهکارتربه جنگ اندرون نامبردارتربه یزدانش بخشید شاه جهانگناهیکه کرد آشکار و نهانبه تیره شبان چون برآمد خروشنهادند هرکس به آواز گوشهمه نامداران بهرامیانبرفتن ببستند یک سر میانچو برزد سر از کوه گیتی فروززمین را به ملحم بیاراست روزهمه دشت بیمرد و خرگاه بودکه بهرام زان شب نه آگاه بودبدان خیمهها در ندیدند کسجز از ویژه یاران بهرام و بسچو بهرام زان لشکر آگاه گشتبیامد بران خیمهها برگذشتبه یاران چنین گفت کاکنون گریزبه آید ز آرام با رستخیزشتر خواست از ساروان سه هزارهیو نان کفک افگن و نامدارز چیزی که در گنج بد بردنیز گستردنیها و از خوردنیز زرین و سیمین وز تخت عاجهمان یاره و طوق زرین وتاجهمه بار کردند و خود برنشستمیان از پی بازگشتن ببست
چو خورشید روشن بیاراست گاهطلایه بیامد ز نزدیک شاهبه پرده سرای اندرون کس ندیدهمان خیمه بر پای بر بس ندیدطلایه بیامد بگفت این به شاهدل شاه شد تنگ زان رزمخواهگزین کرد زان جنگیان سه هزارزره دار و برگستوان ور سواربه نستود فرمود تا برنشستمیان یلی تاختن را ببستهمیراند نستود دل پر ز دردنبد مرد بهرام روز نبردهمان نیز بهرام با لشکرشنبود ایمن از راه وز کشورشهمیراند بیراه دل پر ز بیمهمیبرد با خویشتن زر و سیمیلان سینه و گرد ایزد گشسپز یک سوی لشکر همیراند اسپبه بیراه لشکر همیراندندسخنهای شاهان همیخواندندپدید آمد از دور یک پاره دهکجا ده نبود از در مرد مههمیراند بهرام پیش اندرونپشیمان شده دل پر از درد و خونچو از تشنگی خشک شدشان دهنبیامد به خان یکی پیرزنزبان را به چربی بیاراستندوزان پیرزن آب و نان خواستندزن پیر گفتار ایشان شنیدیکی کهنه غربیل پیش آوریدبرو بر به گسترده یک پاره مشکنهاده به غربیل بر نان کشکیلان سینه به رسم به بهرام دادنیامد همی در غم از واژ یادگرفتند واژ و بخوردند ناننظاره بدان نامداران زنانچو کشکین بخوردند می خواستندزبانها به زمزم بیاراستندزن پیر گفت ار میت آرزوستمیست و یکی نیز کهنه که دوستبریدم کدو را که نوبد سرشیکی جام کردم نهادم برشبدو گفت بهرام چون می بودازان خوبتر جامها کی بودزن پیر رفت و بیاورد جامازان جام بهرام شد شادکامیکی جام پر بر کفش برنهادبدان تا شود پیرزن نیز شادبدو گفت کای مام با فرهیز کار جهان چیستت آگهیبدو پیرزن گفت چندان سخنشنیدم کزان گشت مغزم کهنز شهر آمد امروز بسیار کسهمی جنگ چوبینه گویند و بسکه شد لشکر او به نزدیک شاهسپهبد گریزان به شد بیسپاهبدو گفت بهرام کای پاک زنمرا اندرین داستانی بزنکه این از خرد بود بهرام راوگر برگزید از هوا کام رابدو پیرزن گفت کای شهره مردچرا دیو چشم تو را تیره کردندانی که بهرام پور گشسپچوبا پور هرمز بر انگیزد اسپبخندد برو هرک دارد خردکس اورا ز گردنکشان نشمردبدو گفت بهرام گر آرزویچنین کرد گو میخوران در کدویبرین گونه غربیل بر نان جوهمیدار در پیش تا جو دروبران هم خورش یک شب آرام یافتهمی کام دل جست و ناکام یافتچو خورشید برچرخ بگشاد رازسپهدار جنگی بزد طبل بازبیاورد چندانک بودش سپاهگرانمایگان برگرفتند راهبره بر یکی نیستان بود نوبسی اندرو مردم نیدروچو از دور دیدند بهرام راچنان لشکرگشن و خودکام رابه بهرام گفتند انوشه بدیز راه نیستان چرا آمدیکه بیمر سپاهست پیش اندرونهمه جنگ را دست شسته به خونچنین گفت بهرام کایدر سوارنباشد جز از لشکر شهریارفرود آمدند اندران نیستانهمه جنگ را تنگ بسته میانشنیدم که چون ما ز پرده سرایبسی چیدن راه کردیم رایجهاندار بگزید نستود راجهان جوی بیتار و بیپود راابا سه هزار از سواران مردکجا پای دارند روز نبردبدان تا بیاید پس ما دمانچو بینم مر او را سرآرم زمانهمه اسپ را تنگها برکشیدهمه گرد این بیشه لشکر کشیدسواران سبک برکشیدند تنگگرفتند شمشیر هندی به چنگهمه نیستان آتش اندر زدندسپه را یکایک بهم بر زدندنیستان سراسر شد افروختهیکی کشته و دیگری سوختهچونستود را دید بهرام گردعنان بارهٔ تیزتگ را سپردز زین برگرفتش به خم کمندبیاورد و کردش هم آنگه ببندهمیخواست نستود زو زینهارهمیگفت کای نامور شهریارچرا ریخت خواهی همی خون منببخشای بر بخت و ارون منمکش مر مرا تا دوان پیش توبیایم بوم زار درویش توبدو گفت بهرام من چون تو مردنخواهم که باشد به دشت نبردنبرم سرت را که ننگ آیدمکه چون تو سواری به جنگ آیدمچو یابی رهایی ز دستم بپویز من هرچ دیدی به خسرو بگویچو بشنید نستود روی زمینببوسید و بسیار کرد آفرینوزان بیشه بهرام شد تابریابا او دلیران فرخنده پیببود و برآسود و ز آنجا برفتبه نزدیک خاقان خرامید تفت
ازین سوی خسرو بران رزمگاهبیامد که بهرام بد با سپاههمه رزمگاهش به تاراج دادسپه را همه بدره و تاج دادیکی بارهٔ تیز رو برنشستمیان را ز بهر پرستش ببستبه پیش اندر آمد یکی خارستانپیاده ببود اندران کارستانبه غلتید در پیش یزدان به خاکهمیگفت کای داور داد و پاکپی دشمن از بوم برداشتیهمه کار ز اندیشه بگذاشتیپرستنده و ناسزا بندهامبه فرمان و رایت سرافگندهاموزان جایگه شد به پرده سرایبیامد به نزدیک او رهنمایبفرمود تا پیش او شد دبیرنوشتند زو نامهای برحریرز چیزی که رفت اندران رزمگاهبه قیصر نوشت اندران نامه شاهنخست آفرین کرد بر دادگرکزو دید مردی و بخت و هنردگر گفت کز کردگار جهانهمه نیکوی دیدم اندر نهانبه آذرگشسپ آمدم با سپاهدوان پیش بازآمدم کینه خواهبدان گونه تنگ اندر آمد به جنگکه بر من ببد کار پیکار تنگچو یزدان پاکش نبد دستگیربمرد آن دم آتش و دار و گیرچوبیچارهتر گشت و لشکر نماندگریزان به شبگیر ز آنجا براندهمه لشکرش را بهم بر زدیمبه لشکر گهش آتش اندرزدیمبه فرمان یزدان پیروزگرببندم برو نیز راه گذرنهادند برنامه بر مهرشاهفرستادگان بر گرفتند راهفرستاده با نامه شهریاربشد تا بر قیصر نامدارچو آن نامه برخواند قیصر ز تختفرود آمد آن مرد بیداربختبه یزدان چنین گفت کای رهنمایهمیشه توی جاودانه بجایتو پیروز کردی مر آن بنده راکشنده توی مرد افگنده رافراوان به درویش دینار دادهمان خوردنیهای بسیار دادمر آن نامه را نیز پاسخ نوشتبسان درختی به باغ بهشتسرنامه کرد از جهاندار یادخداوند پیروزی و فرو دادخداوند ماه و خداوند هورخداونت پیل و خداوند موربزرگی و نیک اختری زو شناسوزو دار تا زنده باشی سپاسجز از داد و خوبی مکن در جهانچه در آشکار و چه اندر نهانیکی تاج کز قیصران یادگارهمیداشتی تا کی آید به کارهمان خسروی طوق با گوشوارصدوشست تا جامهٔ زرنگاردگر سی شتر بار دینار بودهمان در و یاقوت بسیار بودصلیبی فرستاد گوهر نگاریکی تخت پرگوهر شاهواریکی سبز خفتان به زر بافتهبسی شوشه زر برو تافتهازان فیلسوفان رومی چهاربرفتند با هدیه وبا نثارچو زان کارها شد به شاه آگهیز قیصر شدش کاربا فرهیپذیره فرستاد خسرو سوارگرانمایگان گرامی هزاربزرگان به نزدیک خسرو شدندهمه پاک با هدیه نو شدندچو خسرو نگه کرد و نامه بخواندازان خواسته در شگفتی بماندبه دستور فرمود پس شهریارکه آن جامهٔ روم گوهر نگارنه آیین پرمایه دهقان بودکجا جامهٔ جاثلیقان بودچو بر جامهٔ ما چلیپا بودنشست اندر آیین ترسا بودوگر خود نپوشم بیازارد اویهمانا دگرگونه پندارد اویوگر پوشم این نامداران همهبگویند کاین شهریار رمهمگر کز پی چیز ترسا شدستکه اندر میان چلیپا شدستبه خسرو چنین گفت پس رهنمایکه دین نیست شاها به پوشش بپایتو بردین زر دشت پیغمبریاگر چند پیوسته قیصریبپوشید پس جامهٔ شهریاربیاویخت آن تاج گوهرنگاربرفتند رومی و ایرانیانز هر گونه مردم اندر میانکسی کش خرد بود چون جامه دیدبدانست کور ای قیصر گزیددگر گفت کاین شهریار جهانهمانا که ترسا شد اندر نهان
دگر روز خسرو بیاراست گاهبه سر برنهاد آن کیانی کلاهنهادند در گلشن سور خوانچنین گفت پس رومیان را بخوانبیامد نیاطوس با رومیاننشستند با فیلسوفان بخوانچو خسرو فرود آمد از تخت بارابا جامهٔ روم گوهر نگارخرامید خندان و برخوان نشستبشد نیز بند وی برسم بدستجهاندار بگرفت و از نهانبه زمزم همی رای زد با مهاننیاطوس کان دید بنداخت ناناز آشفتگی باز پس شد ز خوانهمیگفت و ازو چلیپا بهمز قیصر بود بر مسیحا ستمچو بندوی دید آن بزد پشت دستبخوان بر به روی چلیپا پرستغمی گشت زان کار خسرو چودیدبر خساره شد چون گل شنبلیدبه گستهم گفت این گو بیخردنباید که بیداوری میخوردورا با نیاطوس رومی چه کارتن خویش را کرد امروز خوارنیاطوس زان جایگه برنشستبه لشکرگه خویش شد نیم مستبپوشید رومی زره رزم راز بهر تبه کردن بزم راسواران رومی همه جنگ جویبه درگاه خسرو نهادند رویهم آنگه ز لشکر سواری چو بادبه خسرو فرستاد رومی نژادکه بندوی ناکس چرا پشت دستزند بر رخ مرد یزدانپرستگر او را فرستی به نزدیک منو گرنه ببین شورش انجمنز من بیش پیچی کنون کز رهیکه جوید همی تخت شاهنشهیچو بشنید خسرو برآشفت و گفتکه کس دین یزدان نیارد نهفتکیومرث و جمشید تا کی قبادکسی از مسیحا نکردند یادمبادا که دین نیاکان خویشگزیده سرافراز و پاکان خویشگذارم بدین مسیحا شومنگیرم بخوان واژ و ترسا شومتو تنها همی کژگیری شمارهنر دیدم از رومیان روز کاربه خسرو چنین گفت مریم که منبپا آورم جنگ این انجمنبه من ده سرافراز بندوی راکه تا رومیان از پی روی راببینند و باز آرمش تن درستکسی بیهوده جنگ هرگز نجستفرستاد بندوی را شهریاربه نزد نیاطوس با ده سوارهمان نیز مریم زن هوشمندکه بودی همیشه لبانش بپندبدو گفت رو با برادر پدربگو ای بداندیش پرخاشخرندیدی که با شاه قیصر چه گفتز بهر بزرگی ورا بود جفتز پیوند خویشی و از خواستهز مردان وز گنج آراستهتو پیوند خویشی همیبرکنیهمان فر قیصر ز من بفگنیز قیصر شنیدی که خسرو ز دینبگردد چو آید به ایران زمینمگو ایچ گفتار نا دلپذیرتو بندوی را سر به آغوش گیرندانی که دهقان ز دین کهننپیچد چرا خام گویی سخنمده رنج و کردار قیصر ببادبمان تا به باشیم یک چند شادبکین پدر من جگر خستهامکمر بر میان سوک را بستهامدل او سراسر پر از کین اوستزبانش پر از رنج و تیماراوستکه او از پی واژ شد زشت گویتو از بیخرد هوشمندی مجویچو مریم برفت این سخنها بگفتنیاطوس بشنید و کینه نهفتهم از کار بندوی دل کرد نرمکجا داشت از روی بندوی شرمبیامد به نزدیک خسرو چو گرددل خویش خوش کرد زان گفته مردنیاطوس گفت ای جهاندیده شاهخردمندی از مست رومی مخواهتوبس کن بدین نیاکان خویشخردمند مردم نگردد ز کیشبرین گونه چون شد سخنها درازبه لشکر گه آمد نیاطوس باز
بخراد برزین بفرمود شاهکه رو عرض گه ساز ودیوان بخواههمه لشکر رومیان عرض کنهر آنکس که هستند نوگر کهندرمشان بده رومیان را زگنجبدادن نباید که بینند رنجکسی کو به خلعت سزاوار بودکجا روز جنگ از در کار بودبفرمود تا خلعت آراستندز در اسپ پرمایگان خواستندنیاطوس را داد چندان گهرچه اسپ و پرستار و زرین کمرکز اندازه هدیه برتر گذاشتسرش را ز پر مایگان برفراشتهر آن شهرکز روم بستد قبادچه هرمز چه کسری فرخ نژادنیاطوس را داد و بنوشت عهدبران جام حنظل پراگند شهدبرفتند پس رومیان سوی رومبدان مرز آباد و آباد بومدگر هفته برداشت با ده سوارکه بودند بینا دل و نامدارز لشکر گه آمد به آذرگشسپبه گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپپیاده همیرفت و دیده پر آببه زردی دو رخساره چون آفتابچو از دربه نزدیک آتش رسیدشد از آب دیده رخش ناپدیددو هفته همیخواند استا وزندهمیگشت بر گرد آذر نژندبهشتم بیامد ز آتشکدهچو نزدیک شد روزگار سدهبه آتش بداد آنچ پذیرفته بودسخن هرچ پیش ردان گفته بودز زرین و سیمین گوهرنگارز دینار وز گوهر شاهواربه درویش بخشید گنج درمنماند اندران بوم و برکس دژموزان جایگه شد با ندیو شهرکه بردارد از روز شادیش بهرکجا کشور شورستان بود مرزکسی خاک او راندانست ارزبه ایوان که نوشین روان کرده بودبسی روزگار اندر آن برده بودگرانمایه کاخی بیاراستندهمان تخت زرین به پیراستندبیامد به تخت پدر برنشستجهاندار پیروز یزدان پرستبفرمود تا پیش او شد دبیرهمان راهبر موبد تیزویرنوشتند منشور ایرانیانبرسم بزرگان و فرخ مهانبدان کار بندوی بد کدخدایجهاندیده و راد و فرخندهرایخراسان سراسر به گستهم دادبفرمود تا نو کند رسم ودادبهرکار دستور بد بر ز مهردبیری جهاندیده و خوب چهرچو بر کام او گشت گردنده چرخببخشید داراب گرد و صطرخبه منشور برمهر زرین نهادیکی درکف رام برزین نهادبفرمود تا نزد شاپور بردپرستنده و خلعت او را سپرددگر مهر خسرو سوی اندیانبفرمود بردن برسم کیاندگر کشوری را بگردوی دادبران نامه بر مهر زرین نهادببالوی داد آن زمان شهر چاچفرستاد منشور با تخت عاجکلید در گنجها بر شمردسراسر بپور تخواره سپردبفرمود تا هر که مهتر بدندبه فرمان خراد برزین شدندبه گیتی رونده بود کام اوبه منشورها بر بود نام اوز لشکر هر آنکس که هنگام کاربماندند با نامور شهریارهمی خلعت خسروی دادشانبه شاهی به مرزی فرستادشانهمیگشت گویا منادیگریخوش آواز و بیدار دل مهتریکه ای زیردستان شاه جهانمخوانید جز آفرین در نهانمجویید کین و مریزید خونمباشید بر کار بد رهنمونگر از زیردستان بنالد کسیگر از لشکری رنج یابد بسینیابد ستمگاره جز دار جایهمان رنج و آتش بدیگر سرایهمه پادشاهند برگنج خویشکسی راکه گرد آمد از رنج خویشخورید و دهید آنک دارید چیزهمان کز شماهست درویش نیزچو باید خورش بامداد پگاهسه من می بیابد ز گنجور شاهبه پیمان که خواند بران آفرینکه کوشد که آباد دارد زمینگر ایدون که زین سان بود پادشابه از دانشومند ناپارسا
مرا سال بگذشت برشست و پنجنه نیکو بود گر بیازم به گنجمگر بهره بر گیرم از پند خویشبر اندیشم از مرگ فرزند خویشمرا بود نوبت برفت آن جوانز دردش منم چون تن بیروانشتابم همی تا مگر یابمشچویابم به بیغاره بشتابمشکه نوبت مرا به بیکام منچرا رفتی و بردی آرام منز بدها تو بودی مرا دستگیرچرا چاره جستی ز همراه پیرمگر همرهان جوان یافتیکه از پیش من تیز بشتافتیجوان را چو شد سال برسی و هفتنه بر آرزو یافت گیتی برفتهمیبود همواره با من درشتبرآشفت و یکباره بنمود پشتبرفت و غم و رنجش ایدر بمانددل و دیدهٔ من به خون درنشاندکنون او سوی روشنایی رسیدپدر را همی جای خواهد گزیدبرآمد چنین روزگار درازکزان همرهان کس نگشتند بازهمانا مرا چشم دارد همیز دیر آمدن خشم دارد همیورا سال سی بد مرا شصت و هفتنپرسید زین پیر و تنها برفتوی اندر شتاب و من اندر درنگز کردارها تا چه آید به چنگروان تو دارنده روشن کنادخرد پیش جان تو جوشن کنادهمیخواهم از کردگار جهانز روزی ده آشکار و نهانکه یکسر ببخشد گناه مرادرخشان کند تیره گاه مرا
کنون داستانهای دیرینه گویسخنهای بهرام چوبینه گویکه چون او سوی شهر ترکان رسیدبه نزد دلیر و بزرگان رسیدز گردان بیدار دل ده هزارپذیره شدندش گزیده سوارپسر با برادرش پیش اندرونابا هر یکی موبدی رهنمونچو آمد بر تخت خاقان فرازبرو آفرین کرد و بردش نمازچو خاقان ورا دید برپای جستببوسید و بسترد رویش بدستبپرسید بسیارش از رنج راهز کار و ز پیکار شاه و سپاههم ایزد گشسپ و یلان سینه رابپرسید و خراد برزینه راچو بهرام برتخت سیمین نشستگرفت آن زمان دست خاقان بدستبدو گفت کای مهتر بافرینسپهدار ترکان و سالار چینتو دانی که از شهریار جهاننباشد کسی ایمن اندر نهانبر آساید از گنج و بگزایدشتن آسان کند رنج بفزایدشگر ایدون که اندر پذیری مرابهرنیک و بد دستگیری مرابدین مرز بییار یار توامبهر نیک و بد غمگسار تواموگر هیچ رنج آیدت بگذرمزمین را سراسر بپی بسپرمگر ایدون که باشی تو همداستاناز ایدر شوم تا به هندوستانبدو گفت خاقان که ای سرفرازبدین روز هرگز مبادت نیازبدارم تو را همچو پیوند خویشچه پیوند برتر ز فرزند خویشهمه بوم با من بدین یاورنداگر کهترانند اگر مهترندتو را بر سران سرفرازی دهمهم از مهتران بینیازی دهمبدین نیز بهرام سوگند خواستزیان بود بر جان او بند خواستبدو گفت خاقان به برتر خدایکه هست او مرا و تو را رهنمایکه تا زندهام ویژه یار توامبهر نیک و بد غمگسار توامازان پس دو ایوان بیاراستندزهر گونهای جامهها خواستندپرستنده و پوشش و خوردنیز چیزی که بایست گستردنیز سیمین و زرین که آید به کارز دینار وز گوهر شاهوارفرستاد خاقان به نزدیک اویدرخشنده شد جان تاریک اویبه چوگان و مجلس به دشت شکارنرفتی مگر کو بدی غمگساربرین گونه بر بود خاقان چینهمیخواند بهرام را آفرینیکی نامبردار بد یار اویبرزم اندرون دست بردار اویازو مه به گوهر مقاتوره نامکه خاقان ازو یافتی نام و کامبه شبگیر نزدیک خاقان شدیدولب را به انگشت خود بر زدیبران سان که کهتر کند آفرینبران نامبردار سالار چینهم آنگه زدینار بردی هزارز گنج جهاندیده نامدارهمیدید بهرام یک چندگاهبه خاقان همیکرد خیره نگاهبخندید یک روز گفت ای بلندتوی بر مهان جهان ارجمندبهر بامدادی بهنگام بارچنین مرد دینار خواهد هزارببخشش گرین بیستگانی بودهمه بهر او زرکانی بودبدو گفت خاقان که آیین ماچنین است و افروزش دین ماکه از ما هر آنکس که جنگی ترستبه هنگام سختی درنگی ترستچو خواهد فزونی نداریم بازز مردان رزم آور جنگ سازفزونی مر او راست برما کنونبدینار خوانیم بر وی فسونچو زو بازگیرم بجوشد سپاهز لشکر شود روز روشن سیاهجهانجوی گفت ای سر انجمنتو کردی و را خیره بر خویشتنچو باشد جهاندار بیدار و گردعنان را به کهتر نباید سپرداگر زو رهانم تو را شایدتوگر ویژه آزرم او بایدتبدو گفت خاقان که فرمان تو راستبدین آرزو رای و پیمان تو راستمرا گر توانی رهانید ازویسرآورده باشی همه گفت و گویبدو گفت بهرام که اکنون پگاهچو آید مقاتوره دینار خواهمخند و بر و هیچ مگشای چشممده پاسخ و گر دهی جز به خشمگذشت آن شب و بامداد پگاهبیامد مقاتوره نزدیک شاهجهاندار خاقان بدو ننگریدنه گفتار آن ترک جنگی شنیدز خاقان مقاتوره آمد بخشمیکایک برآشفت و بگشاد چشمبخاقان چین گفت کای نامدارچرا گشتم امروز پیش تو خوارهمانا که این مهتر پارسیکه آمد بدین مرز با یار سیبکوشد همی تا بپیچی ز دادسپاه تو را داد خواهد ببادبدو گفت بهرام که ای جنگویچرا تیزگشتی بدین گفت وگویچو خاقان برد راه و فرمان منخرد را نپیچد ز پیمان مننمانم که آیی تو هر بامدادتن آسان دهی گنج او را به بادبران نه که هستی تو سیصد سواربه رزم اندرون شیرجویی شکارنیرزد که هر بامداد پگاهبه خروار دینار خواهی ز شاهمقاتوره بشنید گفتار اویسرش گشت پرکین ز آزار اویبخشم و به تندی بیازید چنگز ترکش برآورد تیر خدنگبه بهرام گفت این نشان منستبرزم اندرون ترجمان منستچو فردا بیایی بدین بارگاههمیدار پیکان ما را نگاهچو بشنید بهرام شد تیز چنگیکی تیر پولاد پیکان خدنگبدو داد و گفتا که این یادگاربدار و ببین تا کی آید به کارمقاتوره از پیش خاقان برفتبیامد سوی خرگه خویش تفت
چوشب دامن تیره اندر کشیدسپیده ز کوه سیه بر دمیدمقاتوره پوشید خفتان جنگبیامد یکی تیغ توری به چنگچو بهرام بشنید بالای خواستیکی جوشم خسرو آرای خواستگزیدند جایی که هرگز پلنگبران شخ بیآب ننهاد چنگچو خاقان شنید این سخن برنشستبرفتند ترکان خسرو پرستبدان کارتازین دو شیردمانکرا پیشتر خواه آمد زمانمقاتوره چون شد به دشت نبردز هامون به ابر اندر آورد گردبه بهرام گردنکش آواز دادکه اکنون ز مردی چه داری بیادتو تازی بدین جنگ بر پیشدستوگر شیر دل ترک خاقان پرستبدو گفت بهرام پیشی تو کنکجا پی تو افگندهای این سخنمقاتوره کرد از جهاندار یاددو زاغ کمان را به زه برنهادزه و تیر بگرفت شادان بدستچو شد غرق پیکانش بگشاد شستبزد بر کمربند مرد سوارنسفت آهن از آهن آبدارزمانی همیبود بهرام دیرکه تاشد مقاتوره از رزم سیرمقاتوره پنداشت کو شد تباهخروشید و برگشت زان رزمگاهبدو گفت برهام کای جنگجوینکشتی مرا سوی خرگه مپویتو گفتی سخن باش و پاسخ شنواگر بشنوی زنده مانی برونگه کر جوشن گذاری خدنگکه آهن شدی پیش او نرم و سنگبزد بر میان سوار دلیرسپهبد شد از رزم و دینار سیرمقاتوره چون جنگ را برنشستبرادر دو پایش بزین بر ببستبروی اندر آمد دو دیده پرآبهمان زین توری شدش جای خواببه خاقان چنین گفت کای کامجویهمی گورکن خواهد آن نامجویبدو گفت خاقان که بهتر ببینکجا زنده خفتست بر پشت زینبدو گفت بهرام کای برمنشهم اکنون به خاک اندر آید تنشتن دشمن تو چنین خفته بادکه او خفت بر اسپ توری نژادسواری فرستاد خاقان دلیربه نزدیک آن نامبردار شیرورا بسته و کشته دیدند خواربر آسوده از گردش روزگاربخندید خاقان به دل در نهانشگفت آمدش زان سوار جهانپر اندیشه بد تا بایوان رسیدکلاهش ز شادی به کیوان رسیدسلیح و درم خواست و اسپ ورهیهمان تاج و هم تخت شاهنشهیز دینار وز گوهر شاهوارز هرگونه یی آلت کار زارفرستاده از پیش خاقان ببردبه گنجور بهرام جنگی سپرد
چو چندی برآمد برین روزگارشب و روز آسایش آموزگارچنان بد که در کوه چین آن زماندد و دام بودی فزون از گمانددی بود مهتر ز اسپی بتنفروهشته چون مشک گیسو رسنبه تن زرد و گوش و دهانش سیاهندیدی کس او را مگر گرمگاهدو چنگش به کردار چنگ هژبرخروشش همیبرگذشتی ز ابرهمی سنگ را درکشیدی به دمشده روز ازو بر بزرگان دژمورا شیر کپی همیخواندندز رنجش همه بوم در ماندندیکی دختری داشت خاتون چوماهاگر ماه دارد دو زلف سیاهدو لب سرخ و بینی چو تیغ قلمدو بی جاده خندان و نرگس دژمبران دخت لرزان بدی مام وباباگر تافتی بر سرش آفتابچنان بد که روزی پیاده به دشتهمی گرد آن مرغزاران بگشتجهاندار خاقان ز بهر شکاربدشتی دگر بود زان مرغزارهمان نیز خاتون به کاخ اندورنهمی رای زد با یکی رهنمونچوآن شیر کپی ز کوهش بدیدفرود آمد او را به دم درکشیدبیک دم شد او از جهان در نهانسرآمد بران خوب چهره جهانچو خاقان شنید آن سیه کرد رویهمان مادرش نیر بر کند مویز دردش همه ساله گریان بدندچو بر آتش تیز بریان بدندهمی چاره جستند زان اژدهاکه تا چین کی آید ز چنگش رهاچو بهرام جنگ مقاتوره کردوزان مرد جنگی برآورد گردهمیرفت خاتون بدیدار اویبهر کس همیگفت کردار اویچنان بد که یک روز دیدش سواراز ایران همان نیز صد نامدارپیاده فراوان به پیش اندرونهمیراند بهرام با رهنمونبپرسید خاتون که این مرد کیستکه با برز و با فرهٔ ایزدیستبدو گفت کهتر که دوری ز کامکه بهرام یل راندانی بنامبه ایران یکی چند گه شاه بودسرتاج او برتر از ماه بودبزرگانش خوانند بهرام گردکه از خسروان نام مردی ببردکنون تا بیامد ز ایران بچینبه لرزد همی زیر اسپش زمینخداوند خواند همی مهترشهمی تاج شاهی نهد بر سرشبدو گفت خاتون که با فراویسز دگر بنازیم در پر اوییکی آرزو زو بخواهم درستچو خاقان نگردد بدان کارسستبخواهد مگر ز اژدها کین منبرو بشنود درد و نفرین منبدو گفت کهتر گر این داستانبخواند برو مهتر راستانتو از شیر کپی نیابی نشانمگر کشته و گرگ پایش کشانچو خاتون شنید این سخن شاد شدز تیمار آن دختر آزاد شدهمیتاخت تا پیش خاقان رسیدیکایک بگفت آنچ دید وشنیدبدو گفت خاقان که عاری بودبجایی که چون من سواری بودهمی شر کپی خورد دخترمبگوییم و ننگی شود گوهرمندانند کان اژدهای دژمهمی کوه آهن رباید به دماگر دختر شاه نامی بودهمان شاه را جان گرامی بودبدو گفت خاتون که من کین خویشبخواهم ز بهر جهان بین خویشاگر ننگ باشد وگر نام منبگویم برآید مگر کام منبرآمد برین نیز روز درازنهانی ز هرکس همیداشت رازچنان بد که خاقان یکی سور کردجهان را بران سور پر نور کردفرستاد بهرام یل رابخواندچو آمدش برتخت زرین نشاندچو خاتون پس پرده آوا شنیدبشد تیز و بهرام یل را بدیدفراوانش بستود وکرد آفرینکه آباد بادا بتو ترک و چینیکی آرزو خواهم از شهریارکه باشد بران آرزو کامگاربدو گفت بهرام فرمان تو راستبرین آرزو کام و پیمان تو راستبدو گفت خاتون کز ایدر نه دوریکی مرغزارست زیبای سورجوانان چین اندران مرغزاریکی جشن سازند گاه بهارازان بیشه پرتاب یک تیرواریکی کوه بینی سیهتر ز قاربران کوه خارا یکی اژدهاستکه این کشور چین ازو در بلاستیکی شیر کپیش خواند همیدگر نیز نامش نداند همییکی دخترم بد ز خاقان چینکه خورشید کردی برو آفریناز ایوان بشد نزد آن جشنگاهکه خاقان به نخچیر بد با سپاهبیامد ز کوه اژدهای دژمکشید آن بهار مرا او بدمکنون هر بهاری بران مرغزارچنان هم بیاید ز بهر شکاربرین شهر ما را جوانی نماندهمان نامور پهلوانی نماندشدند از پی شیرکپی هلاکبرانگیخت از بوم آباد خاکسواران چینی ومردان کاربسی تاختند اندران کوهسارچو از دور بینند چنگال اویبرو پشت و گوش و سر و یال اویبغرد بدرد دل مرد جنگمر او را چه شیر و چه پیل و نهنگکس اندر نیارد شدن پیش اویچوگیرد شمار کم و بیش اویبدو گفت بهرام فردا پگاهبیایم ببینم من این جشنگاهبه نیروی یزدان که او داد زوربلند آفرینندهٔ ماه وهوربپردازم از اژدها جشنگاهچو بشگیر ما را نمایند راه
چو پیدا شد ازآسمان گرد ماهشب تیره بفشاند گرد سیاهپراکنده گشتند و مستان شدندوز آنجای هرکس به ایوان شدندچو پیداشد آن فرخورشید زردبه پیچید زلف شب لاژوردقژ آگند پوشید بهرام گردگرامی تنش را به یزدان سپردکمند و کمان برد و شش چوبه تیریکی نیزه دو شاخ نخچیرگیرچوآمد به نزدیک آن برزکوهبفرمود تا بازگردد گروهبران شیر کپی چو نزدیک شدتو گفتی برو کوه تاریک شدمیان اندارن کوه خارا ببستبخم کمند از بر زین نشستکمان را بمالید وبر زه نهادز یزدان نیکی دهش کرد بادچو بر اژدها برشدی مویترنبودی برو تیر کس کارگرشد آن شیر کپی به چشمه درونبه غلتید و برخاست و آمد برونبغرید و بر زد بران سنگ دستهمی آتش از کوه خارا بجستکمان را بمالید بهرام گردبه تیر از هوا روشنایی ببردخدنگی بینداخت شیر دلیربرشیر کپی شد از جنگ سیردگر تیر بهرام زد بر سرشفرو ریخت چون آب خون ازبرشسیوم تیر و چارم بزد بر دهانشکه بردوخت برهم دهان و زبانشبه پنجم بزد تیر بر چنگ اویهمیدید نیروی و آهنگ اویبهشتم میانش گشاد از کمندبجست از بر کوهسار بلندبزد نیزهای بر میان ددهکه شد سنگ خارا به خون آژدهوزان پس بشمشیر یازید مردتن اژدها را به دونیم کردسر از تن جدا کند و بفگند خوارازان پس فرود آمد از کوهسارازان بیشه خاقان و خاتون برفتدمان و دنان تا برکوه تفتخروشی برآمد ز گردان چینکز آواز گفت بلرزد زمینبه بهرام برآفرین خواندندبسی گوهر و زر برافشاندندچو خاتون بشد دست او بوس دادبرفتند گردان فرخ نژادهمه هم زبان آفرین خواندندورا شاه ایران زمین خواندندگرفتش سپهدار چین در کناروزان پس ورا خواندی شهریارچو خاقان چینی به ایوان رسیدفرستادهای مهربان برگزیدفرستاد ده بدره گنجی درمهمن به دره و برده از بیش و کمکه رو پیش بهرام جنگی بگویکه نزدیک ما یافتی آب رویپس پردهٔ ما یکی دخترستکه بر تارک اختران افسرستکنون گر بخواهی ز من دخترمسپارم بتو لشکر و کشورمبدو گفت بهرام کاری رواستجهاندار بر بندگان پادشاستبه بهرام داد آن زمان دخترشبه فرمان او شد همه کشورشبفرمود تا پیش او شد دبیرنوشتند منشور نو بر حریربدو گفت هرکس کز ایران سرستببخشش نگر تا کرا در خورستبر آیین چین خلعت آراستندفراوان کلاه و کمر خواستندجزاز داد و خورد شکارش نبودغم گردش روزگارش نبودبزرگان چینی و گردنکشانز بهرام یل داشتندی نشانهمه چین همیگفت ما بندهایمز بهر تو اندر جهان زندهایمهمیخورد بهرام و بخشید چیزبرو بر بسی آفرین بود نیز