چو پیروز شد سوی ایران کشیدبر شهریار دلیران کشیدبه روز چهارم به آموی شدندیدی زنی کو جهانجوی شدبه آموی یک چند بنشست و بودبه دلش اندرون داوریها فزودیکی نامه سوی برادر بدردنوشت و زهر کارش آگاه کردنخستین سخن گفت بهرام گردبه تیمار و درد برادر بمردتو را و مرا مزد بسیار بادروان وی از ما بیآزار باددگر گفت با شهریار بلندبگوی آنچ از من شنیدی ز پندپس ما بیامد سپاهی گرانهمه نامداران جنگاورانبرآن گونه برگاشتمشان ز رزمکه نه رزم بینند زان پس نه بزمبسی نامور مهتران با منندنبادی که آید بریشان گزندنشستم به آموی تا پاسخمبیارد مگر اختر فرخم
ازآن پس به آرام بنشست شاهچو برخاست بهرام جنگی ز راهندید از بزرگان کسی کینه جویکه با او بروی اندر آورد رویبه دستور پاکیزه یک روز گفتکه اندیشه تا کی بود در نهفتکشندهٔ پدر هر زمان پیش منهمیبگذرد چون بود خویش منچوروشن روانم پر از خون بودهمی پادشاهی کنم چون بودنهادند خوان و می چند خوردهم آن روز بندوی رابند کردازان پس چنین گفت با رهنماکه او را هماکنون ببردست وپابریدند هم در زمان او بمردپر از خون روانش به خسرو سپرد
وزان پس بسوی خراسان کسیگسی کرد و اندرز دادش بسیبدو گفت با کس مجنبان زباناز ایدر برو تا در مرزبانبه گستهم گو ایچ گونه مپاچو این نامه من بخوانی بیافرستاده چون در خراسان رسیدبه درگاه مرد تن آسان رسیدبگفت آنچ فرمان پرویز بودکه شاه جوان بود و خونریز بودچو گستهم بشنید لشکر براندپراگنده لشکر همه باز خواندچنین تا به شهر بزرگان رسیدز ساری و آمل به گرگان رسیدشنید آنک شد شاه ایران درشتبرادرش را او به مستی بکشتچوبشنید دستش به دندان بکندفرود آمد از پشت اسپ سمندهمه جامهٔ پهلوی کرد چاکخروشان به سر بر همیریخت خاکبدانست کو را جهاندار شاهبه کین پدر کرد خواهد تباهخروشان ازان جایگه بازگشتتو گفتی که با باد انباز گشتسپاه پراگنده کرد انجمنهمیتاخت تا بیشه نارونچو نزدیکی کوه آمل رسیدسپه را بدان بیشه اندر کشیدهمیبرد بر هر سوی تاختنبدان تاختن بود کین آختنبه هر سو که بیکار مردم بدندبه نانی همی بندهٔ او شدندبه جایی کجا لشکر شاه بودکه گستهم زان لشکر آگاه بودهمی بر سرانشان فرود آمدیسپه رایکایک بهم برزدیوزان پس چو گردوی شد نزد شاهبگفت آن کجا خواهرش با سپاهبدان مرزبانان خاقان چه کردکه در مرو زیشان برآورد گردوزان روی گستهم بشنید نیزکه بهرام یل را پر آمد قفیزهمان گردیه با سپاه بزرگبرفت از بر نامدار سترگپس او سپاهی بیامد بکینچه کرد او بدان نامداران چینپذیره شدن را سپه برنشاندازان جایگه نیز لشکر براندچو آگاه شد گردیه رفت پیشاز آموی با نامدران خویشچو گستهم دید آن سپه را ز راهبر انگیخت اسپ از میان سپاهبیامد بر گردیه پر ز دردفراوان ز بهرام تیمار خوردهمان درد بندوی او رابگفتهمی به آستین خون مژگان برفتیلان سینه را دید و ایزد گشسپفرود آمد از دور گریان زاسپبگفت آنک بندوی را شهریارتبه کرد و بد شد مرا روزگارتو گفتی نه از خواهرش زاده بودنه از بهر او تن به خون داده بودبه تارک مر او را روا داشتیروان پیش خاکش فدا داشتینخستین ز تن دست و پایش بریدبران سان که از گوهر او سزیدشما را بدو چیست اکنون امیدکجا همچو هنگام با دست و بیدابا همگنانتان بتر زان کندبه شهر اندرون گوشت ارزان کندچو از دور بیند یلان سینه رابر آشوبد و نو کند کینه راکه سالار بودی تو بهرام راازو یافتی در جهان کام راازو هرکه داندش پرهیز بهگلوی و را خنجر تیز بهگر ای دون که باشید با من بهمز نیم اندرین رای بر بیش و کمپذیرفت ازو هر که بشنید پندهمیجست هر کس ز راه گزندزبان تیز با گردیه بر گشادهمیکرد کردار بهرام یادز گفتار او گردیه گشت سستشداندیشهها بر دلش بر درستببودند یکسر به نزدیک اویدرخشان شد آن رای تاریک اوییلان سینه راگفت کاین زن بشویچه گوید بجوید بدین آب رویچنین داد پاسخ که تا گویمشبه گفتار بسیار دل جویمشیلان سینه با گردیه گفت زنبه گیتی تو را دیدهام رای زنز خاقان کرانه گزیدی سزیدکه رای تو آزادگان را گزیدچه گویی ز گستهم یل خال شاهتوانگر سپهبد یلی با سپاهبدو گفت شویی کز ایران بودازو تخمهٔ ما نه ویران بودیلان سینه او را بگستهم داددلاور گوی بود فرخ نژادهمیداشتش چون یکی تازه سیبکه اندر بلندی ندیدی نشیبسپاهی که از نزد خسرو شدیبرو روزگار کهن نو شدیهر آنگه که دیدی شکست سپاهکمان را بر افراشتی تا به ماه
چنین تا برآمد برین چندگاهز گستهم پر درد شد جان شاهبرآشفت روزی به گردوی گفتکه گستهم با گردیه گشت جفتسوی او شدند آن بزرگ انجمنبرانم که او بودشان رای زناز آمل کس آمد ز کارآگهانهمه فاش کرد آنچ بودی نهانهمیگفت زین گونه تا تیره گشتز گفتار چشم یلان خیره گشتچو سازدندگان شمع ومیخواستندهمه کاخ ا ورا بیاراستندز بیگانه مردم بپردخت جاینشست از بر تخت با رهنمایهمان نیز گردوی و خسرو بهمهمیرفت از گردیه بیش و کمبدو گفت ز ایدر فراوان سپاهبه آمل فرستادهام کینه خواههمه خسته وکشته بازآمدندپرازناله وبا گداز آمدندکنون اندرین رای ما را یکیستکه از رای ما تاج و تخت اندکیستچو بهرام چوبینه گم کرد راههمیشه بدی گردیه نیک خواهکنون چارهای هست نزدیک منمگو این سخن بر سر انجمنسوی گردیه نامه باید نوشتچو جویی پر از می بباغ بهشتکه با تو همی دوستداری کنمبهر جای و هر کار یاری کنمبرآمد برین روزگاری دراززبان بر دلم هیچ نگشاد رازکنون روزگار سخن گفتن استکه گردوی ما رابجای تنستنگر تا چگونه کنی چارهایکزان گم شود زشت پتیارهایکه گستهم را زیر سنگآوریدل وخانهٔ ما به چنگ آوریچو این کرده باشی سپاه تو راهمان در جهان نیک خواه تو رامر آن را که خواهی دهم کشوریبگردد بر آن کشور اندر سریتوآیی به مشکوی زرین منسرآورده باشی همه کین منبرین برخورم سخت سوگند نیزفزایم برین بندها بند نیزاگر پیچم این دل ز سوگند منمبادا ز من شاد پیوند منبدو گفت گردوی نوشه بدیچو ناهید در برج خوشه بدیتو دانی که من جان و فرزند خویشبرو بوم آباد و پیوند خویشبجای سر تو ندارم به چیزگرین چیزها ارجمندست نیزبدین کس فرستم به نزدیک اویدرفشان کنم جان تاریک اوییکی رقعه خواهم برو مهر شاههمان خط او چون درخشنده ماهبه خواره فرستم زن خویش راکنم دور زین در بد اندیش راکه چونین سخن نیست جز کارزنبه ویژه زنی کو بود رای زنبرین نیز هر چون همیبنگرمپیام تو باید بر خواهرمبر آید بکام تو این کار زودبرین بیش و کم بر نباید فزودچو بشنید خسرو بران شاد شدهمه رنجها بر دلش باد شدهم آنگه ز گنجور قرطاس خواستز مشک سیه سوده انقاس خواستیکی نامه بنوشت چون بوستانگل بوستان چون رخ دوستانپر از عهد و پیوند و سوگندهاز هر گونهای لابد و پندهاچو برگشت عنوان آن نامه خشکنهادند مهری برو بر ز مشکنگینی برو نام پرویز شاهنهادند بر مهر مشک سیاهیکی نامه بنوشت گردوی نیزبگفت اندرو پند و بسیار چیزسرنامه گفت آنک بهرام کردهمه دوده و بوم بدنام کردکه بخشایش آراد یزدان برویمبادا پشیمان ازان گفت وگویهرآنکس که جانش ندارد خردکم و بیشی کارها ننگردگر او رفت ما از پس اورویمبداد خدای جهان بگرویمچو جفت من آید به نزدیک تودرخشان کند جان تاریک توز گفتار او هیچ گونه مگردچو گردی شود بخت را روی زردنهاد آن خط خسرو اندر میانبپیچید برنامه بر پرنیانزن چاره گر بستد آن نامه راشنید آن سخنهای خود کامه راهمیتاخت تا بیشهٔ نارونفرستادهٔ زن به نزدیک زنازو گردیه شد چو خرم بهارهمان رخ پر از بوی و رنگ و نگارزبهرام چندی سخن راندندهمی آب مژگان بر افشاندندپس آن نامهٔ شوی با خط شاهنهانی بدو داد و بنمود راهچو آن شیر زن نامهٔ شاه دیدتو گفتی بر وی زمین ماه دیدبخندید و گفت این سخن رابه رنجندارد کسی کش بود یار پنجبخواند آن خط شاه بر پنج تننهان داشت زان نامدار انجمنچو بگشاد لب زود پیمان ببستگرفت آن زمان دست او را بدستهمان پنج تن را بر خویش خواندبه نزدیکی خوابگه برنشاندچو شب تیره شد روشنایی بکشتلب شوی بگرفت ناگه بمشتازان مردمان نیز یار آمدندبه بالین آن نامدار آمدندبکوشید بسیار با مرد مستسر انجام گویا زبانش ببستسپهبد به تاریکی اندر بمردشب و روز روشن به خسرو سپردبشهر اندرون بانگ و فریاد خاستبهر بر زنی آتش وباد خاستچو آواز بشنید ناباک زنبخفتان رومی بپوشید تنشب تیره ایرانیان رابخواندسخنهای آن کشته چندی براندپس آن نامهٔ شاه بنمودشاندلیری و تندی بیفزودشانهمه سرکشان آفرین خواندندبران نامه برگوهر افشاندند
دوان و قلم خواست ناباک زنز هرگونه انداخت با رای زنیکی نامه بنوشت نزدیک شاهز بدخواه وز مردم نیک خواهسر نامه کرد آفرین از نخستبر آنکس که او کینه از دل بشستدگر گفت کاری که فرمود شاهبر آمد بکام دل نیک خواهپراگنده گشت آن سپاه سترگبه بخت جهاندار شاه بزرگازین پس کنون تا چه فرمان دهیچه آویزی از گوشوار رهیچو آن نامه نزدیک خسرو رسیداز آن زن و را شادی نو رسیدفرستادهای خواست شیرین سخنکه داند همه داستان کهنیکی نامه برسان ارژنگ چیننوشتند و کردند چند آفرینگرانمایه زن را به درگاه خواندبه نامه و را افسر ماه خواندفرستاده آمد بر زن چوگردسخنهای خسرو بدو یادکردزن شیر زان نامهٔ شهریارچو رخشنده گل شد به وقت بهارسپه را به در خواند و روزی بدادچو شد روز روشن بنه برنهادچو آمد به نزدیکی شهریارسپاهی پذیره شدش بیشمارزره چون بدرگاه شد بار یافتدل تاجور پر ز تیمار یافتبیاورد زان پس نثاری گرانهر آنکس که بودند با اوسرانهمان گنج و آن خواسته پیش بردیکایک به گنجور اوبرشمردز دینار وز گوهر شاهوارکس آن را ندانست کردن شمارز دیبای زر بفت و تاج و کمرهمان تخت زرین و زرین سپرنگه کرد خسرو بران زاد سروبرخ چون بهار و برفتن تذروبه رخساره روز و به گیسو چو شبهمی در بارد تو گویی ز لبورا در شبستان فرستاد شاهز هر کس فزون شد و را پایگاهفرستاد نزد برادرش کسهمان نزد دستور فریادرسبر آیین آن دین مر او رابخواستبپذرفت با جان همیداشت راستبیارانش بر خلعت افگند نیزدرم داد و دینار و هرگونه چیز
دو هفته برآمد بدو گفت شاهبه خورشید و ماه و به تخت و کلاهکه برگویی آن جنگ خاقانیانببندی کمر همچنان بر میانبدو گفت شاها انوشه بدیروان را به دیدار توشه بدیبفرمای تا اسپ و زین آورندکمان و کمند و کمین آورندهمان نیزه و خود و خفتان جنگیکی ترکش آگنده تیر خدنگپرستندهای را بفرمود شاهکه درباغ گلشن بیارای گاهبرفتند بیدار دل بندگانز ترک و ز رومی پرستندگانز خوبان رومی هزار و دویستتو گفتی به باغ اندرون راه نیستچو خورشید شیرین به پیش اندرونخرامان به بالای سیمین ستونبشد گردیه تا به نزدیک شاهزره خواست از ترک و رومی کلاهبیامد خرامان ز جای نشستکمر بر میان بست و نیزه بدستبشاه جهان گفت دستور باشیکی چشم بگشا ز بد دور باشبدان پر هنر زن بفرمود شاهزن آمد به نزدیک اسپ سیاهبن نیزه را بر زمین برنهادز بالا بزین اندرآمد چوبادبه باغ اندر آورد گاهی گرفتچپ وراست بیگانه راهی گرفتهمی هر زمان باره برگاشتیوز ابر سیه نعره برداشتیبدو گفت هنگام جنگ تبرگبدین گونه بودم چوغر نده گرگچنین گفت شیرین که ای شهریاربدشمن دهی آلت کار زارتو با جامه پاک بر تخت زرورا هر زمان برتو باشد گذربخنده به شیرین چنین گفت شاهکزین زن جز از دوستداری مخواههمیتاخت گرد اندرش گردیهبرآورد گاهی برش گردیهبدو مانده بد خسرو اندر شگفتبدان برز و بالا و آن یال و کفتچنین گفت با گردیه شهریارکه بیعیبی از گردش روزگارکنون تا ببینم که با جام مییکی سست باشی اگر سخت پیبگرد جهان چار سالار منکه هستند بر جان نگهبان منابا هریکی زان ده و دو هزارز ایران بپای اند جنگی سوارچنین هم به مشکوی زرین منچه در خانهٔ گوهر آگین منپرستار باشد ده و دو هزارهمه پاک با طوق و با گوشوارازان پس نگهدار ایشان تویکه با رنج و تیمار خویشان توینخواهم که گویند زیشان سخنجز از تو اگر نو بود گر کهنشنید آن سخن گردیه شاد شدز بیغارهٔ دشمن آزاد شدهمیرفت روی زمین را برویهمی آفرین خواند بر فر اوی
برآمد برین روزگاری درازنبد گردیه را به چیزی نیازچنین می همیخورد با بخردانبزرگان و رزم آزموده ردانبدان مجلس اندر یکی جام بودنوشته برو نام بهرام بودبفرمود تا جام بنداختندوزان هرکسی دل بپرداختندگرفتند نفرین به بهرام بربران جام و آرندهٔ جام برچنین گفت که اکنون بر بوم ریبه کوبند پیلان جنگی بپیهمه مردم از شهر بیرون کنندهمه ری بپی دشت و هامون کنندگرانمایه دستور با شهریارچنین گفت کای از کیان یادگارنگه کن که شهری بزرگست رینشاید که کوبند پیلان بپیکه یزدان دران کار همداستاننباشد نه هم بر زمین راستانبه دستور گفت آن زمان شهریارکه بد گوهری باید و نابکارکه یک چند باشد بری مرزبانیکی مرد بی دانش و بد زبانبدو گفت بهمن که گر شهریاربخواهد نشان چنین نابکاربجوییم و این را بجا آوریمنباید که بیرهنما آوریمچنین گفت خسرو که بسیارگوینژند اختری بایدم سرخ مویتنش سرخ و بینی کژ وروی زشتهمان دوزخی روی دور از بهشتیکی مرد بدنام و رخساره زردبد اندیش و کوتاه دل پر ز دردهمان بد دل و سفله و بیفروغسرش پر ز کین و زبان پر دروغدو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگبران اندرون کژ رود همچو گرگهمه موبدان مانده زو در شگفتکه تا یاد خسرو چنین چون گرفتهمیجست هرکس بگرد جهانز شهر کسان از کهان و مهانچنان بد که روزی یکی نزد شاهبیامد کزین گونه مردی به راهبدیدم بیارم به فرمان کیبدان تا فرستدش خسرو بریبفرمود تا نزد او آورندوز آنگونه بازی بکو آورندببردند زین گونه مردی برشبخندید زو کشور و لشکرشبدو گفت خسرو ز کردار بدچه داری بیاد ای بد بیخردچنین گفت با شاه کز کار بدنیاسایم و نیست با من خردسخن هرچ گویی دگرگون کنمتن و جان مردم پر از خون کنمسرمایهٔ من دروغست و بسسوی راستی نیستم دست رسبدو گفت خسرو که بد اخترتنوشته مبادا جزین بر سرتبه دیوان نوشتند منشور ریز زشتی بزرگی شد آن شوم پیسپاه پراگنده او را سپردبرفت از درو نام زشتی ببردچوآمد بری مرد ناتندرستدل و دیده از شرم یزدان بشستبفرمود تا ناودانهای بامبکندند و او شد بران شادکاموزان پس همه گربکان رابکشتدل کد خدایان ازو شد درشتبه هرسو همیرفت با رهنمایمنادیگری پیش او بر بپایهمیگفت گر ناودانی بجایببینی و گر گربهای در سرایبدان بوم وبر آتش اندر زنمز برشان همی سنگ بر سرزنمهمیجست جایی که بد یک درمخداوند او را فگندی به غمهمه خانه از موش بگذاشتنددل از بوم آباد برداشتندچو باران بدی ناودانی نبودبه شهر اندرون پاسبانی نبودازان زشت بد کامهٔ شوم پیکه آمد ز درگاه خسرو بریشد آن شهر آباد یکسر خراببه سر بر همیتافتی آفتابهمه شهر یکسر پر از داغ و دردکس اندر جهان یاد ایشان نکرد
چنین تا بیامد مه فوردینبیاراست گلبرگ روی زمینجهان از نم ابر پر ژاله شدهمه کوه وهامون پراز لاله شدبزرگان به بازی به باغ آمدندهمه میش و آهو به راغ آمدندچو خسرو گشاده در باغ دیدهمه چشمهٔ باغ پر ماغ دیدبفرمود تا دردمیدند بوقبیاورد پس جامهای خلوقنشستند بر سبزه می خواستندبه شادی زبان را بیاراستندبیاورد پس گردیه گربکیکه پیدا نبد گربه از کودکیبر اسپی نشانده ستامی بزربه زر اندرون چند گونه گهرفروهشته از گوش او گوشواربه ناخن بر از لاله کرده نگاربدیده چوقار و به رخ چون بهارچو میخواره بد چشم او پر خمارهمیتاخت چون کودکی گرد باغفروهشته از باره زرین جناغلب شاه ایران پر از خنده شدهمه کهتران خنده را بنده شدابا گردیه گفت کز آرزویچه باید بگو ای زن خوب رویزن چاره گر برد پیشش نمازبدو گفت کای شاه گردن فرازبمن بخش ری را خرد یاد کندل غمگنان از غم آزاد کنز ری مردک شوم رابازخوانورا مرد بد کیش و بد ساز دانهمی گربه از خانه بیرون کنددگر ناودان یک به یک بشکندبخندید خسرو ز گفتار زنبدو گفت کای ماه لشکرشکنز ری باز خوان آن بد اندیش راچو آهرمن آن مرد بد کیش رافرستاد کس زشت رخ رابخواندهمان خشم بهرام با او براندبکشتند او را به زاری و دردکجا بد بد اندیش و بیکار مردهممی هر زمانش فزون بود بختازان تاجور خسروانی درخت
ازان پس چو گسترده شد دست شاهسراسر جهان شد ورا نیک خواههمه تاجدارانش کهتر شدندهمه کهتران زو توانگر شدندگزین کرد از ایران چل و هشت هزارجهاندیده گردان و جنگی سواردر گنجای کهن برگشادکه بنهاد پیروز و فرخ قبادجهان را ببخشید بر چار بهریکایک همه نامزد کرد شهراز آن نامدران ده و دو هزارگزین کرد ز ایران و نیران سوارفرستاد خسرو سوی مرز رومنگهبان آن فرخ آزاد بومبدان تا ز روم اندر ایران سپاهنیاید که کشور شود زو تباهمگر هرکسی برکند مرز خویشبداند سر مایه و ارز خویشهم از نامداران ده و دو هزارسواران هشیار خنجرگزاربدان تا سوی ز ابلستان شوندز بوم سیه در گلستان شوندبدیشان چنین گفت هرکو ز راهبگردد ندارد زبان را نگاهبه خوبی مر او را به راه آوریدکزین بگذرد بند و چاه آوریدبه هرسو فرستید کارآگهانبدان تا نماند سخن در نهانطلایه بباید به روز و شبانمخسپید در خیمه بیپاسبانز لشکر ده و دو هزار دگردلاور سواران پرخاشخربخواند و بسی هدیهها دادشانبه راه الانان فرستادشانبدیشان سپرد آن در باختربدان تا نیاید ز دشمن گذربدان سرکشان گفت بیدار بیدهمه در پناه جهاندار بیدده ودو هزار دگر برگزیدز مردان جنگی چنان چون سزیدبه سوی خراسان فرستادشانبسی پند و اندرزها دادشانکه از مرز هیتال تا مرزچیننباید که کس پی نهد بر زمینمگر به آگهی و بفرمان ماروان بسته دارد به پیمان مابهر کشوری گنج آگنده هستکه کس را نباید شدن دوردستچو باید بخواهید و خرم بویدخردمند باشید و بی غم بویددر گنج بگشاد و چندی درمکه بودی ز هرمز برو بر رقمبیاورد و گریان به درویش دادچو درویش پیوسته بد بیش داداز آنکس که او یار بندوی بودبه نزدیک گستهم و زنگوی بودکه بودند یازان به خون پدرز تنهای ایشان جدا کرد سرچو از کین و نفرین به پردخت شاهبدانش یکی دیگر آورد راهاز آن پس شب و روز گردنده دهرنشست و ببخشید بر چار بهراز آن چار یک بهر موبد نهادکه دارد سخنهای نیکو بیادز کار سپاه و ز کار جهانبه گفتی به شاه آشکار و نهانچو در پادشاهی به دیدی شکستز لشکر گر از مردم زیر دستسبک دامن داد بر تافتیگذشته بجستی و دریافتیدگر بهر شادی و رامشگراننشسته به آرام با مهتراننبودی نه اندیشه کردی ز بدچنان کز ره نامداران سزدسیم بهره گاه نیایش بدیجهان آفرین را ستایش بدیچهارم شمار سپهر بلندهمی بر گرفتی چه و چون و چندستاره شمر پیش او بر بپایکه بودی به دانش ورا رهنمایوزین بهره نیمی شب دیر یازنشستی همی با بتان طرازهمان نیز یک ماه بر چار بهرببخشید تا شاد باشد ز دهریکی بهره میدان چوگان و تیریکی نامور پیش او یادگیردگر بهره زو کوه و دشت شکارازان تازه گشتی ورا روزگارهر آنگه که گشتی ز نخچیر بازبه رخشنده روز و شب دیر یازهر آنکس که بودی و را پیش گاهببستی به شهر اندر آیین و راهدگر بهره شطرنج بودی و نردسخن گفت از روزگار نبردسه دیگر هر آنکس که داننده بودفزایندهٔ چیز و خواننده بودبه نوبت و را پیش بنشاندیسخنهای دیرینه برخواندیچهارم فرستادگان را ز راههمیخواندندی به نزدیک شاهنوشتی همه پاسخ نامه بازبدادی بدان مرد گردن فرازفرستاده با خلعت و کام خویشز در بازگشتی به آرام خویشهمه روز منشور هر کشورینوشتی سپردی بهر مهتریچو بودی سر سال نو فوردینکه رخشان شدی در دل از هور دیننهادی یکی گنج خسرو نهانکه نشناختی کهتری در جهان
چو بر پادشاهیش شد پنجسالبه گیتی نبودش سراسر همالششم سال زان دخت قیصر چو ماهیکی پورش آمد همانند شاهنبود آن زمان رسم بانگ نمازبه گوش چنان پروریده بنازیکی نام گفتی مر او را پدرنهانی دگر آشکارا دگرنهانی به گفتی بگوش اندرونهمیخواندی آشکارا برونبگوش اندرون خواند خسرو قبادهمیگفت شیر وی فرخ نژادچو شب کودک آمد گذشته سه پاسبیامد بر خسرو اخترشناساز اخترشناسان بپرسید شاهکه هرکس که دارند اختر نگاهبدیدی که فرجام این کار چیستز زیچ اختر این جهاندار چیستچنین داد پاسخ ستاره شمرکه بر چرخ گردان نیابی گذرازین کودک آشوب گیرد زمیننخواند سپاهت برو آفرینهم از راه یزدان بگردد به نیزازین بیشتر چون سراییم چیزدل شاه غمگین شد از کارشانوزان ناسزاوار گفتارشانچنین گفت با مرد داننده شاهکه نیکو کنید اندر اختر نگاهنگر تا نگردد زبانتان برینبه پیش بزرگان ایران زمینهمیداشت آن اختران را نگاهنهاده بران بسته بر مهر شاهپر اندیشه بد زان سخن شهریاربران هفته کس را ندادند بارز نخچیر و از می به یکسو کشیدبدان چندگه روی کس را ندیدهمه مهتران سوی موبد شدندز هر گونهای داستانها زدندبدان تا چه بد نامور شاه راکه بربست بر کهتران راه راچو بشنید موبد بشد نزد شاهبدو داد یکسر پیام سپاهچنین داد پاسخ ورا شهریارکه من تنگ دل گشتم از روزگارز گفتار این مرد اخترشناسز گردون گردان شدم ناسپاسبه گنجور گفت آن یکی پرنیانبیاور یکی رقعه اندر میانبیاورد گنجور و موبد بدیددلش تنگ شد خامشی برگزیدازان پس بدو گفت یزدان بس استکجا برتر از دانش هر کس استگر ای دون که ناچار گردان سپهردگرگون نماید به جوینده چهربه تیمار کی باز گردد ز بدچنین گفته از دانشی کی سزدجز از شادمانیت هرگز مبادز گفتار ایشان مکن هیچ یادز موبد چو بشنید خسرو سخنبخندید و کاری نو افگند بندبیر پسندیده را خواند پیشسخن گفت با او ز اندازه بیش