انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 64:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  63  64  پسین »

Shahnameh | شاهنامه


مرد

 
داستان فریدون

بخش پانزدهم:

بدان گه که روشن جهان تیره گشت
طلایه پراگنده بر گرد دشت

به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن

خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای نامداران و مردان شاه

بکوشید کاین جنگ آهرمنست
همان درد و کین است و خون خستنست

میان بسته دارید و بیدار بید
همه در پناه جهاندار بید

کسی کو شود کشته زین رزمگاه
بهشتی بود شسته پاک از گناه

هر آن کس که از لشکر چین و روم
بریزند خون و بگیرند بوم

همه نیکنامند تا جاودان
بمانند با فرهٔ موبدان

هم از شاه یابند دیهیم و تخت
ز سالار زر و ز دادار بخت

چو پیدا شود پاک روز سپید
دو بهره بپیماید از چرخ شید

ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی

بدارید یکسر همه جای خویش
یکی از دگر پای منهید پیش

سران سپه مهتران دلیر
کشیدند صف پیش سالار شیر

به سالار گفتند ما بنده‌ایم
خود اندر جهان شاه را زنده‌ایم

چو فرمان دهد ما همیدون کنیم
زمین را ز خون رود جیحون کنیم

سوی خیمهٔ خویش باز آمدند
همه با سری کینه ساز آمدند
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش شانزدهم:

سپیده چو از تیره شب بردمید
میان شب تیره اندر خمید

منوچهر برخاست از قلبگاه
ابا جوشن و تیغ و رومی کلاه

سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند

پر از خشم سر ابروان پر ز چین
همی بر نوشتند روی زمین

چپ و راست و قلب و جناح سپاه
بیاراست لشکر چو بایست شاه

زمین شد به کردار کشتی برآب
تو گفتی سوی غرق دارد شتاب

بزد مهره بر کوههٔ ژنده پیل
زمین جنب جنبان چو دریای نیل

همان پیش پیلان تبیره زنان
خروشان و جوشان و پیلان دمان

یکی بزمگاهست گفتی به جای
ز شیپور و نالیدن کره نای

برفتند از جای یکسر چو کوه
دهاده برآمد ز هر دو گروه

بیابان چو دریای خون شد درست
تو گفتی که روی زمین لاله رست

پی ژنده پیلان بخون اندرون
چنان چون ز بیجاده باشد ستون

همه چیزگی با منوچهر بود
کزو مغز گیتی پر از مهر بود

چنین تا شب تیره سر بر کشید
درخشنده خورشید شد ناپدید

زمانه بیک سان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ

دل تور و سلم اندر آمد بجوش
به راه شبیخون نهادند گوش

چو شب روز شد کس نیامد به جنگ
دو جنگی گرفتند ساز درنگ
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش هفدهم:

چو از روز رخشنده نیمی برفت
دل هر دو جنگی ز کینه بتفت

به تدبیر یک با دگر ساختند
همه رای بیهوده انداختند

که چون شب شود ما شبیخون کنیم
همه دشت و هامون پر از خون کنیم

چو کارآگهان آگهی یافتند
دوان زی منوچهر بشتافتند

رسیدند پیش منوچهر شاه
بگفتند تا برنشاند سپاه

منوچهر بشنید و بگشاد گوش
سوی چاره شد مرد بسیار هوش

سپه را سراسر به قارن سپرد
کمین‌گاه بگزید سالار گرد

ببرد از سران نامور سی‌هزار
دلیران و گردان خنجرگزار

کمین‌گاه را جای شایسته دید
سواران جنگی و بایسته دید

چو شب تیره شد تور با صدهزار
بیامد کمربستهٔ کارزار

شبیخون سگالیده و ساخته
بپیوسته تیر و کمان آخته

چو آمد سپه دید بر جای خویش
درفش فروزنده بر پای پیش

جز از جنگ و پیکار چاره ندید
خروش از میان سپه بر کشید

ز گرد سواران هوا بست میغ
چو برق درخشنده پولاد تیغ

هوا را تو گفتی همی برفروخت
چو الماس روی زمین را بسوخت

به مغز اندرون بانگ پولاد خاست
به ابر اندرون آتش و باد خاست

برآورد شاه از کمین گاه سر
نبد تور را از دو رویه گذر

عنان را بپیچید و برگاشت روی
برآمد ز لشکر یکی های هوی

دمان از پس ایدر منوچهر شاه
رسید اندر آن نامور کینه خواه

یکی نیزه انداخت بر پشت او
نگونسار شد خنجر از مشت او

ز زین برگرفتش بکردار باد
بزد بر زمین داد مردی بداد

سرش را هم آنگه ز تن دور کرد
دد و دام را از تنش سور کرد

بیامد به لشکرگه خویش باز
به دیدار آن لشکر سرفراز
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش هیجدهم:

به شاه آفریدون یکی نامه کرد
ز مشک و ز عنبر سر خامه کرد

نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند خوبی و پاکی و داد

سپاس از جهاندار فریادرس
نگیرد به سختی جز او دست کس

دگر آفرین بر فریدون برز
خداوند تاج و خداوند گرز

همش داد و هم دین و هم فرهی
همش تاج و هم تخت شاهنشهی

همه راستی راست از بخت اوست
همه فر و زیبایی از تخت اوست

رسیدم به خوبی بتوران زمین
سپه برکشیدیم و جستیم کین

سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چه در شب چه در هور گیتی فروز

از ایشان شبیخون و از ماکمین
کشیدیم و جستیم هر گونه کین

شنیدم که ساز شبیخون گرفت
ز بیچارگی بند افسون گرفت

کمین ساختم از پس پشت اوی
نماندم بجز باد در مشت اوی

یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندر گرفتم رسیدم بدوی

بخفتانش بر نیزه بگذاشتم
به نیرو ازان زینش برداشتم

بینداختم چون یکی اژدها
بریدم سرش از تن بی‌بها

فرستادم اینک به نزد نیا
بسازم کنون سلم را کیمیا

چنان چون سر ایرج شهریار
به تابوت زر اندر افگند خوار

به نامه درون این سخن کرد یاد
هیونی برافگند برسان باد

فرستاده آمد رخی پر ز شرم
دو چشم از فریدون پر از آب گرم

که چون برد خواهد سر شاه چین
بریده بر شاه ایران زمین

که فرزند گر سر بپیچید ز دین
پدر را بدو مهر افزون ز کین

گنه بس گران بود و پوزش نبرد
و دیگر که کین خواه او بود گرد

بیامد فرستادهٔ شوخ روی
سر تور بنهاد در پیش اوی

فریدون همی بر منوچهر بر
یکی آفرین خواست از دادگر
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش نوزدهم:

به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه
وزان تیرگی کاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر یکی حصن بود
برآورده سر تا به چرخ کبود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز
که دارد زمانه نشیب و فراز

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد
که برگاشتش سلم روی از نبرد

کالانی دژش باشد آرامگاه
سزد گر برو بربگیریم راه

که گر حصن دریا شود جای اوی
کسی نگسلاند ز بن پای اوی

یکی جای دارد سر اندر سحاب
به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چیز گنجی به جای
فگنده برو سایه پر همای

مرا رفت باید بدین چاره زود
رکاب و عنان را بباید بسود

اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران
به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همایون شاه
هم انگشتر تور با من به راه

بباید کنون چاره‌ای ساختن
سپه را بحصن اندر انداختن

من و گرد گرشاسپ و این تیره شب
برین راز بر باد مگشای لب

چو روی هوا گشت چون آبنوس
نهادند بر کوههٔ پیل کوس

همه نامداران پرخاشجوی
ز خشکی به دریا نهادند روی

سپه را به شیروی بسپرد و گفت
که من خویشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر انگشتری

چو در دژ شوم برفرازم درفش
درفشان کنم تیغهای بنفش

شما روی یکسر سوی دژ نهید
چنانک اندر آیید دمید و دهید

سپه را به نزدیک دریا بماند
به شیروی شیراوژن و خود براند

بیامد چو نزدیکی دژ رسید
سخن گفت و دژدار مهرش بدید

چنین گفت کز نزد تور آمدم
بفرمود تا یک زمان دم زدم

مرا گفت شو پیش دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ایدر درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نیک و به بد یار باش
نگهبان دژ باش و بیدار باش

چو دژبان چنین گفتها را شنید
همان مهر انگشتری را بدید

همان گه در دژ گشادند باز
بدید آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت
که راز دل آن دید کو دل نهفت

مرا و ترا بندگی پیشه باد
ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد

به نیک و به بد هر چه شاید بدن
بباید همی داستهانها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوی
یکایک بروی اندر آورده روی

یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد بهر چاره آماده دل

همی جست آن روز تا شب زمان
نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بیگانه بر مهر خویشی نهاد
بداد از گزافه سر و دژ بباد

چو شب روز شد قارن رزمخواه
درفشی برافراخت چون گرد ماه

خروشید و بنمود یک یک نشان
به شیروی و گردان گردنکشان

چو شیروی دید آن درفش یلی
به کین روی بنهاد با پردلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد
سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به یک دست قارن به یک دست شیر
به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید
نه آیین دژ بد نه دژبان پدید

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب
یکی دود دیدی سراندر سحاب

درخشیدن آتش و باد خاست
خروش سواران و فریاد خاست

چو خورشید تابان ز بالا بگشت
چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکشتند ازیشان فزون از شمار
همی دود از آتش برآمد چوقار

همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده جوی خون
     
  
مرد

 
داستان فریدون

بخش بیستم:

تهی شد ز کینه سر کینه دار
گریزان همی رفت سوی حصار

پس اندر سپاه منوچهر شاه
دمان و دنان برگرفتند راه

چو شد سلم تا پیش دریا کنار
ندید آنچه کشتی برآن رهگذار

چنان شد ز بس کشته و خسته دشت
که پوینده را راه دشوار گشت

پر از خشم و پر کینه سالار نو
نشست از بر چرمهٔ تیزرو

بیفگند بر گستوان و بتاخت
به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

رسید آنگهی تنگ در شاه روم
خروشید کای مرد بیداد شوم

بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه

کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت
به بار آمد آن خسروانی درخت

زتاج بزرگی گریزان مشو
فریدونت گاهی بیاراست نو

درختی که پروردی آمد به بار
بیابی هم اکنون برش در کنار

اگر بار خارست خود کشته‌ای
و گر پرنیانست خود رشته‌ای

همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی
یکایک به تنگی رسید اندر اوی

یکی تیغ زد زود بر گردنش
بدو نیمه شد خسروانی تنش

بفرمود تا سرش برداشتند
به نیزه به ابر اندر افراشتند

بماندند لشکر شگفت اندر اوی
ازان زور و آن بازوی جنگجوی

همه لشکر سلم همچون رمه
که بپراگند روزگار دمه

برفتند یکسر گروها گروه
پراگنده در دشت و دریا و کوه

یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز
که بودش زبان پر ز گفتار نغز

بگفتند تازی منوچهر شاه
شوم گرم و باشد زبان سپاه

بگوید که گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان او نسپریم

گروهی خداوند بر چارپای
گروهی خداوند کشت و سرای

سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم

کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم
دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم

گرش رای جنگ است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن

سران یکسره پیش شاه آوریم
بر او سر بیگناه آوریم

براند هر آن کام کو را هواست
برین بیگنه جان ما پادشاست

بگفت این سخن مرد بسیار هوش
سپهدار خیره بدو دادگوش

چنین داد پاسخ که من کام خویش
به خاک افگنم برکشم نام خویش

هر آن چیز کان نز ره ایزدیست
از آهرمنی گر ز دست بدیست

سراسر ز دیدار من دور باد
بدی را تن دیو رنجور باد

شما گر همه کینه‌دار منید
وگر دوستدارید و یار منید

چو پیروزگر دادمان دستگاه
گنه کار پیدا شد از بی‌گناه

کنون روز دادست بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد

همه مهر جویید و افسون کنید
ز تن آلت جنگ بیرون کنید

خروشی بر آمد ز پرده سرای
که ای پهلوانان فرخنده رای

ازین پس به خیره مریزید خون
که بخت جفاپیشگان شد نگون

همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ

سپهبد منوچهر بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان

سوی دژ فرستاد شیروی را
جهاندیده مرد جهانجوی را

بفرمود کان خواسته برگرای
نگه کن همه هر چه یابی به جای

به پیلان گردونکش آن خواسته
به درگاه شاه‌آور آراسته

بفرمود تا کوس رویین و نای
زدند و فرو هشت پرده سرای

سپه را ز دریا به هامون کشید
ز هامون سوی آفریدون کشید

چو آمد به نزدیک تمیشه باز
نیا را بدیدار او بد نیاز

برآمد ز در نالهٔ کر نای
سراسر بجنبید لشکر ز جای

همه پشت پیلان ز پیروزه تخت
بیاراست سالار پیروز بخت

چه با مهد زرین به دیبای چین
بگوهر بیاراسته همچنین

چه با گونه گونه درفشان درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

ز دریای گیلان چو ابر سیاه
دمادم بساری رسید آن سپاه

چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه
فریدون پذیره بیامد براه

همه گیل مردان چو شیر یله
ابا طوق زرین و مشکین کله

پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هر یک چو شیر ژیان

به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
پس ژنده پیلان یلان دلیر

درفش درفشان چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف بر کشید

پیاده شد از باره سالار نو
درخت نوآیین پر از بار نو

زمین را ببوسید و کرد آفرین
بران تاج و تخت و کلاه و نگین

فریدونش فرمود تا برنشست
ببوسید و بسترد رویش به دست

پس آنگه سوی آسمان کرد روی
که ای دادگر داور راست‌گوی

تو گفتی که من دادگر داورم
به سختی ستم دیده را یاورم

همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی هم انگشتری

بفرمود پس تا منوچهر شاه
نشست از بر تخت زر با کلاه

سپهدار شیروی با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته

بفرمود پس تا منوچهر شاه
ببخشید یکسر همه با سپاه

چو این کرده شد روز برگشت بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت

کرانه گزید از بر تاج و گاه
نهاده بر خود سر هر سه شاه

پر از خون دل و پر ز گریه دو روی
چنین تا زمانه سرآمد بروی

فریدون شد و نام ازو ماند باز
برآمد برین روزگار دراز

همان نیکنامی به و راستی
که کرد ای پسر سود برکاستی

منوچهر بنهاد تاج کیان
بزنار خونین ببستش میان

برآیین شاهان یکی دخمه کرد
چه از زر سرخ و چه از لاژورد

نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج

بپدرود کردنش رفتند پیش
چنان چون بود رسم آیین و کیش

در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان زار و خوار

جهانا سراسر فسوسی و باد
بتو نیست مرد خردمند شاد
     
  
مرد

 
‎داستان منوچهر‎
هله
     
  
مرد

 
‎بخش ۱‏‎
منوچهر یک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بیامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه
همه پهلوانان روی زمین
برو یکسره خواندند آفرین
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
به داد و به آیین و مردانگی
به نیکی و پاکی و فرزانگی
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگست و هم داد و مهر
زمین بنده و چرخ یار منست
سر تاجداران شکار منست
همم دین و هم فرهٔ ایزدیست
همم بخت نیکی و هم بخردیست
شب تار جویندهٔ کین منم
همان آتش تیز برزین منم
خداوند شمشیر و زرینه کفش
فرازندهٔ کاویانی درفش
فروزندهٔ میغ و برنده تیغ
بجنگ اندرون جان ندارم دریغ
گه بزم دریا دو دست منست
دم آتش از بر نشست منست
بدان را ز بد دست کوته کنم
زمین را بکین رنگ دیبه کنم
گراینده گرز و نماینده تاج
فروزندهٔ ملک بر تخت عاج
ابا این هنرها یکی بنده‌ام
جهان آفرین را پرستنده‌ام
همه دست بر روی گریان زنیم
همه داستانها ز یزدان زنیم
کزو تاج و تختست ازویم سپاه
ازویم سپاس و بدویم پناه
براه فریدون فرخ رویم
نیامان کهن بود گر ما نویم
هر آنکس که در هفت کشور زمین
بگردد ز راه و بتابد ز دین
نمایندهٔ رنج درویش را
زبون داشتن مردم خویش را
برافراختن سر به بیشی و گنج
به رنجور مردم نماینده رنج
همه نزد من سر به سر کافرند
وز آهرمن بدکنش بدترند
هر آن کس که او جز برین دین بود
ز یزدان و از منش نفرین بود
وزان پس به شمشیر یازیم دست
کنم سر به سر کشور و مرز پست
همه پهلوانان روی زمین
منوچهر را خواندند آفرین
که فرخ نیای تو ای نیکخواه
ترا داد شاهی و تخت و کلاه
ترا باد جاوید تخت ردان
همان تاج و هم فرهٔ موبدان
دل ما یکایک به فرمان تست
همان جان ما زیر پیمان تست
جهان پهلوان سام بر پای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست
ز شاهان مرا دیده بر دیدنست
ز تو داد و ز ما پسندیدنست
پدر بر پدر شاه ایران تویی
گزین سواران و شیران تویی
ترا پاک یزدان نگه‌دار باد
دلت شادمان بخت بیدار باد
تو از باستان یادگار منی
به تخت کئی بر بهار منی
به رزم اندرون شیر پاینده‌ای
به بزم اندرون شید تابنده‌ای
زمین و زمان خاک پای تو باد
همان تخت پیروزه جای تو باد
تو شستی به شمشیر هندی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین
ازین پس همه نوبت ماست رزم
ترا جای تخت است و شادی و بزم
شوم گرد گیتی برآیم یکی
ز دشمن ببند آورم اندکی
مرا پهلوانی نیای تو داد
دلم را خرد مهر و رای تو داد
برو آفرین کرد بس شهریار
بسی دادش از گوهر شاهوار
چو از پیش تختش گرازید سام
پسش پهلوانان نهادند گام
خرامید و شد سوی آرامگاه
همی کرد گیتی به آیین و راه
هله
     
  
مرد

 
‎بخش دوم‎
ز سالش چو یک پنجه اندر کشید
سه فرزندش آمد گرامی پدید
به بخت جهاندار هر سه پسر
سه خسرو نژاد از در تاج زر
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
به هر چیز مانندهٔ شهریار
از این سه دو پاکیزه از شهرناز
یکی کهتر از خوب چهر ارنواز
پدر نوز ناکرده از ناز نام
همی پیش پیلان نهادند گام
فریدون از آن نامداران خویش
یکی را گرانمایه‌تر خواند پیش
کجا نام او جندل پرهنر
بخ هر کار دلسوز بر شاه بر
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پری چهره و پاک و خسرو گهر
به خوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشاید به پیوند من
به بالا و دیدار هر سه یکی
که این را ندانند ازان اندکی
چو بشنید جندل ز خسرو سخن
یکی رای پاکیزه افگند بن
که بیدار دل بود و پاکیزه مغز
زبان چرب و شایستهٔ کار نغز
ز پیش سپهبد برون شد به راه
ابا چند تن مر ورا نیکخواه
یکایک ز ایران سراندر کشید
پژوهید و هرگونه گفت و شنید
به هر کشوری کز جهان مهتری
به پرده درون داشتن دختری
نهفته بجستی همه رازشان
شنیدی همه نام و آوازشان
ز دهقان پر مایه کس را ندید
که پیوستهٔ آفریدون سزید
خردمند و روشن‌دل و پاک‌تن
بیامد بر سرو شاه یمن
نشان یافت جندل مر اورا درست
سه دختر چنان چون فریدون بجست
خرامان بیامد به نزدیک سرو
چنان چون به پیش گل اندر تذرو
زمین را ببوسید و چربی نمود
برآن کهتری آفرین برفزود
به جندل چنین گفت شاه یمن
که بی‌آفرینت مبادا دهن
چه پیغام داری چه فرمان دهی
فرستاده‌ای گر گرامی رهی
بدو گفت جندل که خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
از ایران یکی کهترم چون شمن
پیام آوریده به شاه یمن
درود فریدون فرخ دهم
سخن هر چه پرسند پاسخ دهم
ترا آفرین از فریدون گرد
بزرگ آنکسی کو نداردش خرد
مرا گفت شاه یمن را بگوی
که بر گاه تا مشک بوید ببوی
بدان ای سر مایهٔ تازیان
کز اختر بدی جاودان بی‌زیان
مرا پادشاهی آباد هست
همان گنج و مردی و نیروی دست
سه فرزند شایستهٔ تاج و گاه
اگر داستان را بود گاه ماه
ز هر کام و هر خواسته بی‌نیاز
به هر آرزو دست ایشان دراز
مر این سه گرانمایه را در نهفت
بباید کنون شاهزاده سه جفت
ز کار آگهان آگهی یافتم
بدین آگهی تیز بشتافتم
کجا از پس پرده پوشیده روی
سه پاکیزه داری تو ای نامجوی
مران هرسه را نوز ناکرده نام
چو بشنیدم این دل شدم شادکام
که ما نیز نام سه فرخ نژاد
چو اندر خور آید نکردیم یاد
کنون این گرامی دو گونه گهر
بباید برآمیخت با یکدگر
سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی
سزا را سزاوار بی‌گفت‌وگوی
فریدون پیامم بدین گونه داد
تو پاسخ گزار آنچه آیدت یاد
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زاب کنده سمن
همی گفت گر پیش بالین من
نبیند سه ماه این جهان‌بین من
مرا روز روشن بود تاره شب
بباید گشادن به پاسخ دو لب
سراینده را گفت کای نامجوی
زمان باید اندر چنین گفت‌گوی
شتابت نباید بپاسخ کنون
مرا چند رازست با رهنمون
فرستاده را زود جایی گزید
پس آنگه به کار اندرون بنگرید
بیامد در بار دادن ببست
به انبوه اندیشگان در نشست
فراوان کس از دشت نیزه‌وران
بر خویش خواند آزموده سران
نهفته برون آورید از نهفت
همه رازها پیش ایشان بگفت
که ما را به گیتی ز پیوند خویش
سه شمع‌ست روشن به دیدار پیش
فریدون فرستاد زی من پیام
بگسترد پیشم یکی خوب دام
همی کرد خواهد ز چشمم جدا
یکی رای بایدزدن با شما
فرستاده گوید چنین گفت شاه
که ما را سه شاهست زیبای گاه
گراینده هر سه به پیوند من
به سه روی پوشیده فرزند من
اگر گویم آری و دل زان تهی
دروغم نه اندر خورد با مهی
وگر آرزوها سپارم بدوی
شود دل پر آتش پر از آب روی
وگر سر بپیچم ز فرمان او
به یک سو گرایم ز پیمان او
کسی کو بود شهریار زمین
نه بازیست با او سگالید کین
شنیدستم از مردم راه‌جوی
که ضحاک را زو چه آمد بروی
ازین در سخن هر چه دارید یاد
سراسر به من بر بباید گشاد
جهان آزموده دلاور سران
گشادند یک‌یک به پاسخ زبان
که ما همگنان آن نبینیم رای
که هر باد را تو بجنبی ز جای
اگر شد فریدون جهان شهریار
نه ما بندگانیم با گوشوار
سخن‌گفتن و کوشش آیین ماست
عنان و سنان تافتن دین ماست
به خنجر زمین را میستان کنیم
به نیزه هوا را نیستان کنیم
سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند
سربدره بگشای و لب را ببند
و گر چارهٔ کار خواهی همی
بترسی ازین پادشاهی همی
ازو آرزوهای پرمایه جوی
که کردار آنرا نبینند روی
چو بشنید از آن نامداران سخن
نه سردید آن را به گیتی نه بن
هله
     
  
مرد

 
‎بخش سوم‎
فرستادهٔ شاه را پیش خواند
فراوان سخن را به خوبی براند
که من شهریار ترا کهترم
به هرچ او بفرمود فرمانبرم
بگویش که گرچه تو هستی بلند
سه فرزند تو برتو بر ارجمند
پسر خود گرامی بود شاه را
بویژه که زیبا بود گاه را
سخن هر چه گفتی پذیرم همی
ز دختر من اندازه گیرم همی
اگر پادشا دیده خواهد ز من
و گر دشت گردان و تخت یمن
مرا خوارتر چون سه فرزند خویش
نبینم به هنگام بایست پیش
پس ار شاه را این چنین است کام
نشاید زدن جز به فرمانش گام
به فرمان شاه این سه فرزند من
برون آنگه آید ز پیوند من
کجا من ببینم سه شاه ترا
فروزندهٔ تاج و گاه ترا
بیایند هر سه به نزدیک من
شود روشن این شهر تاریک من
شود شادمان دل به دیدارشان
ببینم روانهای بیدارشان
ببینم کشان دل پر از داد هست
به زنهارشان دست گیرم به دست
پس آنگه سه روشن جهان‌بین خویش
سپارم بدیشان بر آیین خویش
چو آید بدیدار ایشان نیاز
فرستم سبکشان سوی شاه باز
سراینده جندل چو پاسخ شنید
ببوسید تختش چنان چون سزید
پر از آفرین لب ز ایوان اوی
سوی شهریار جهان کرد روی
بیامد چو نزد فریدون رسید
بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنید
سه فرزند را خواند شاه جهان
نهفته برون آورید از نهان
از آن رفتن جندل و رای خویش
سخنها همه پاک بنهاد پیش
چنین گفت کاین شهریار یمن
سر انجمن سرو سایه فکن
چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
نبودش پسر دختر افسرش بود
سروش ار بیابد چو ایشان عروس
دهد پیش هر یک مگر خاک‌بوس
ز بهر شما از پدر خواستم
سخنهای بایسته آراستم
کنون تان بباید بر او شدن
به هر بیش و کم رای فرخ زدن
سراینده باشید و بسیارهوش
به گفتار او برنهاده دوگوش
به خوبی سخنهاش پاسخ دهید
چو پرسد سخن رای فرخ نهید
ازیرا که پروردهٔ پادشا
نباید که باشد بجز پارسا
سخن‌گوی و روشن دل و پاک‌دین
به کاری که پیش آیدش پیش‌بین
زبان راستی را بیاراسته
خرد خیره کرده ابر خواسته
شما هر چه گویم ز من بشنوید
اگر کار بندید خرم بوید
یکی ژرف‌بین است شاه یمن
که چون او نباشد به هرانجمن
گرانمایه و پاک هرسه پسر
همه دل‌نهاده به گفت پدر
ز پیش فریدون برون آمدند
پر از دانش و پرفسون آمدند
بجز رای و دانش چه اندرخورد
پسر را که چونان پدر پرورد
هله
     
  
صفحه  صفحه 6 از 64:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  63  64  پسین » 
شعر و ادبیات

Shahnameh | شاهنامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA