داستان فریدونبخش پانزدهم:بدان گه که روشن جهان تیره گشتطلایه پراگنده بر گرد دشتبه پیش سپه قارن رزم زنابا رای زن سرو شاه یمنخروشی برآمد ز پیش سپاهکه ای نامداران و مردان شاهبکوشید کاین جنگ آهرمنستهمان درد و کین است و خون خستنستمیان بسته دارید و بیدار بیدهمه در پناه جهاندار بیدکسی کو شود کشته زین رزمگاهبهشتی بود شسته پاک از گناههر آن کس که از لشکر چین و رومبریزند خون و بگیرند بومهمه نیکنامند تا جاودانبمانند با فرهٔ موبدانهم از شاه یابند دیهیم و تختز سالار زر و ز دادار بختچو پیدا شود پاک روز سپیددو بهره بپیماید از چرخ شیدببندید یکسر میان یلیابا گرز و با خنجر کابلیبدارید یکسر همه جای خویشیکی از دگر پای منهید پیشسران سپه مهتران دلیرکشیدند صف پیش سالار شیربه سالار گفتند ما بندهایمخود اندر جهان شاه را زندهایمچو فرمان دهد ما همیدون کنیمزمین را ز خون رود جیحون کنیمسوی خیمهٔ خویش باز آمدندهمه با سری کینه ساز آمدند
داستان فریدونبخش شانزدهم:سپیده چو از تیره شب بردمیدمیان شب تیره اندر خمیدمنوچهر برخاست از قلبگاهابا جوشن و تیغ و رومی کلاهسپه یکسره نعره برداشتندسنانها به ابر اندر افراشتندپر از خشم سر ابروان پر ز چینهمی بر نوشتند روی زمینچپ و راست و قلب و جناح سپاهبیاراست لشکر چو بایست شاهزمین شد به کردار کشتی برآبتو گفتی سوی غرق دارد شتاببزد مهره بر کوههٔ ژنده پیلزمین جنب جنبان چو دریای نیلهمان پیش پیلان تبیره زنانخروشان و جوشان و پیلان دمانیکی بزمگاهست گفتی به جایز شیپور و نالیدن کره نایبرفتند از جای یکسر چو کوهدهاده برآمد ز هر دو گروهبیابان چو دریای خون شد درستتو گفتی که روی زمین لاله رستپی ژنده پیلان بخون اندرونچنان چون ز بیجاده باشد ستونهمه چیزگی با منوچهر بودکزو مغز گیتی پر از مهر بودچنین تا شب تیره سر بر کشیددرخشنده خورشید شد ناپدیدزمانه بیک سان ندارد درنگگهی شهد و نوش است و گاهی شرنگدل تور و سلم اندر آمد بجوشبه راه شبیخون نهادند گوشچو شب روز شد کس نیامد به جنگدو جنگی گرفتند ساز درنگ
داستان فریدونبخش هفدهم:چو از روز رخشنده نیمی برفتدل هر دو جنگی ز کینه بتفتبه تدبیر یک با دگر ساختندهمه رای بیهوده انداختندکه چون شب شود ما شبیخون کنیمهمه دشت و هامون پر از خون کنیمچو کارآگهان آگهی یافتنددوان زی منوچهر بشتافتندرسیدند پیش منوچهر شاهبگفتند تا برنشاند سپاهمنوچهر بشنید و بگشاد گوشسوی چاره شد مرد بسیار هوشسپه را سراسر به قارن سپردکمینگاه بگزید سالار گردببرد از سران نامور سیهزاردلیران و گردان خنجرگزارکمینگاه را جای شایسته دیدسواران جنگی و بایسته دیدچو شب تیره شد تور با صدهزاربیامد کمربستهٔ کارزارشبیخون سگالیده و ساختهبپیوسته تیر و کمان آختهچو آمد سپه دید بر جای خویشدرفش فروزنده بر پای پیشجز از جنگ و پیکار چاره ندیدخروش از میان سپه بر کشیدز گرد سواران هوا بست میغچو برق درخشنده پولاد تیغهوا را تو گفتی همی برفروختچو الماس روی زمین را بسوختبه مغز اندرون بانگ پولاد خاستبه ابر اندرون آتش و باد خاستبرآورد شاه از کمین گاه سرنبد تور را از دو رویه گذرعنان را بپیچید و برگاشت رویبرآمد ز لشکر یکی های هویدمان از پس ایدر منوچهر شاهرسید اندر آن نامور کینه خواهیکی نیزه انداخت بر پشت اونگونسار شد خنجر از مشت اوز زین برگرفتش بکردار بادبزد بر زمین داد مردی بدادسرش را هم آنگه ز تن دور کرددد و دام را از تنش سور کردبیامد به لشکرگه خویش بازبه دیدار آن لشکر سرفراز
داستان فریدونبخش هیجدهم:به شاه آفریدون یکی نامه کردز مشک و ز عنبر سر خامه کردنخست از جهان آفرین کرد یادخداوند خوبی و پاکی و دادسپاس از جهاندار فریادرسنگیرد به سختی جز او دست کسدگر آفرین بر فریدون برزخداوند تاج و خداوند گرزهمش داد و هم دین و هم فرهیهمش تاج و هم تخت شاهنشهیهمه راستی راست از بخت اوستهمه فر و زیبایی از تخت اوسترسیدم به خوبی بتوران زمینسپه برکشیدیم و جستیم کینسه جنگ گران کرده شد در سه روزچه در شب چه در هور گیتی فروزاز ایشان شبیخون و از ماکمینکشیدیم و جستیم هر گونه کینشنیدم که ساز شبیخون گرفتز بیچارگی بند افسون گرفتکمین ساختم از پس پشت اوینماندم بجز باد در مشت اوییکایک چو از جنگ برگاشت رویپی اندر گرفتم رسیدم بدویبخفتانش بر نیزه بگذاشتمبه نیرو ازان زینش برداشتمبینداختم چون یکی اژدهابریدم سرش از تن بیبهافرستادم اینک به نزد نیابسازم کنون سلم را کیمیاچنان چون سر ایرج شهریاربه تابوت زر اندر افگند خواربه نامه درون این سخن کرد یادهیونی برافگند برسان بادفرستاده آمد رخی پر ز شرمدو چشم از فریدون پر از آب گرمکه چون برد خواهد سر شاه چینبریده بر شاه ایران زمینکه فرزند گر سر بپیچید ز دینپدر را بدو مهر افزون ز کینگنه بس گران بود و پوزش نبردو دیگر که کین خواه او بود گردبیامد فرستادهٔ شوخ رویسر تور بنهاد در پیش اویفریدون همی بر منوچهر بریکی آفرین خواست از دادگر
داستان فریدونبخش نوزدهم:به سلم آگهی رفت ازین رزمگاهوزان تیرگی کاندر آمد به ماهپس پشتش اندر یکی حصن بودبرآورده سر تا به چرخ کبودچنان ساخت کاید بدان حصن بازکه دارد زمانه نشیب و فرازهم این یک سخن قارن اندیشه کردکه برگاشتش سلم روی از نبردکالانی دژش باشد آرامگاهسزد گر برو بربگیریم راهکه گر حصن دریا شود جای اویکسی نگسلاند ز بن پای اوییکی جای دارد سر اندر سحاببه چاره برآورده از قعر آبنهاده ز هر چیز گنجی به جایفگنده برو سایه پر همایمرا رفت باید بدین چاره زودرکاب و عنان را بباید بسوداگر شاه بیند ز جنگآورانبه کهتر سپارد سپاهی گرانهمان با درفش همایون شاههم انگشتر تور با من به راهبباید کنون چارهای ساختنسپه را بحصن اندر انداختنمن و گرد گرشاسپ و این تیره شببرین راز بر باد مگشای لبچو روی هوا گشت چون آبنوسنهادند بر کوههٔ پیل کوسهمه نامداران پرخاشجویز خشکی به دریا نهادند رویسپه را به شیروی بسپرد و گفتکه من خویشتن را بخواهم نهفتشوم سوی دژبان به پیغمبرینمایم بدو مهر انگشتریچو در دژ شوم برفرازم درفشدرفشان کنم تیغهای بنفششما روی یکسر سوی دژ نهیدچنانک اندر آیید دمید و دهیدسپه را به نزدیک دریا بماندبه شیروی شیراوژن و خود براندبیامد چو نزدیکی دژ رسیدسخن گفت و دژدار مهرش بدیدچنین گفت کز نزد تور آمدمبفرمود تا یک زمان دم زدممرا گفت شو پیش دژبان بگویکه روز و شب آرام و خوردن مجویکز ایدر درفش منوچهر شاهسوی دژ فرستد همی با سپاهتو با او به نیک و به بد یار باشنگهبان دژ باش و بیدار باشچو دژبان چنین گفتها را شنیدهمان مهر انگشتری را بدیدهمان گه در دژ گشادند بازبدید آشکارا ندانست رازنگر تا سخنگوی دهقان چه گفتکه راز دل آن دید کو دل نهفتمرا و ترا بندگی پیشه بادابا پیشهمان نیز اندیشه بادبه نیک و به بد هر چه شاید بدنبباید همی داستهانها زدنچو دژدار و چون قارن رزمجوییکایک بروی اندر آورده روییکی بدسگال و یکی ساده دلسپهبد بهر چاره آماده دلهمی جست آن روز تا شب زماننه آگاه دژدار از آن بدگمانبه بیگانه بر مهر خویشی نهادبداد از گزافه سر و دژ ببادچو شب روز شد قارن رزمخواهدرفشی برافراخت چون گرد ماهخروشید و بنمود یک یک نشانبه شیروی و گردان گردنکشانچو شیروی دید آن درفش یلیبه کین روی بنهاد با پردلیدر حصن بگرفت و اندر نهادسران را ز خون بر سر افسر نهادبه یک دست قارن به یک دست شیربه سر گرز و تیغ آتش و آب زیرچو خورشید بر تیغ گنبد رسیدنه آیین دژ بد نه دژبان پدیدنه دژ بود گفتی نه کشتی بر آبیکی دود دیدی سراندر سحابدرخشیدن آتش و باد خاستخروش سواران و فریاد خاستچو خورشید تابان ز بالا بگشتچه آن دژ نمود و چه آن پهن دشتبکشتند ازیشان فزون از شمارهمی دود از آتش برآمد چوقارهمه روی دریا شده قیرگونهمه روی صحرا شده جوی خون
داستان فریدون بخش بیستم:تهی شد ز کینه سر کینه دارگریزان همی رفت سوی حصارپس اندر سپاه منوچهر شاهدمان و دنان برگرفتند راهچو شد سلم تا پیش دریا کنارندید آنچه کشتی برآن رهگذارچنان شد ز بس کشته و خسته دشتکه پوینده را راه دشوار گشتپر از خشم و پر کینه سالار نونشست از بر چرمهٔ تیزروبیفگند بر گستوان و بتاختبه گرد سپه چرمه اندر نشاخترسید آنگهی تنگ در شاه رومخروشید کای مرد بیداد شومبکشتی برادر ز بهر کلاهکله یافتی چند پویی براهکنون تاجت آوردم ای شاه و تختبه بار آمد آن خسروانی درختزتاج بزرگی گریزان مشوفریدونت گاهی بیاراست نودرختی که پروردی آمد به باربیابی هم اکنون برش در کناراگر بار خارست خود کشتهایو گر پرنیانست خود رشتهایهمی تاخت اسپ اندرین گفتگوییکایک به تنگی رسید اندر اوییکی تیغ زد زود بر گردنشبدو نیمه شد خسروانی تنشبفرمود تا سرش برداشتندبه نیزه به ابر اندر افراشتندبماندند لشکر شگفت اندر اویازان زور و آن بازوی جنگجویهمه لشکر سلم همچون رمهکه بپراگند روزگار دمهبرفتند یکسر گروها گروهپراگنده در دشت و دریا و کوهیکی پرخرد مرد پاکیزه مغزکه بودش زبان پر ز گفتار نغزبگفتند تازی منوچهر شاهشوم گرم و باشد زبان سپاهبگوید که گفتند ما کهتریمزمین جز به فرمان او نسپریمگروهی خداوند بر چارپایگروهی خداوند کشت و سرایسپاهی بدین رزمگاه آمدیمنه بر آرزو کینه خواه آمدیمکنون سر به سر شاه را بندهایمدل و جان به مهر وی آگندهایمگرش رای جنگ است و خون ریختننداریم نیروی آویختنسران یکسره پیش شاه آوریمبر او سر بیگناه آوریمبراند هر آن کام کو را هواستبرین بیگنه جان ما پادشاستبگفت این سخن مرد بسیار هوشسپهدار خیره بدو دادگوشچنین داد پاسخ که من کام خویشبه خاک افگنم برکشم نام خویشهر آن چیز کان نز ره ایزدیستاز آهرمنی گر ز دست بدیستسراسر ز دیدار من دور بادبدی را تن دیو رنجور بادشما گر همه کینهدار منیدوگر دوستدارید و یار منیدچو پیروزگر دادمان دستگاهگنه کار پیدا شد از بیگناهکنون روز دادست بیداد شدسران را سر از کشتن آزاد شدهمه مهر جویید و افسون کنیدز تن آلت جنگ بیرون کنیدخروشی بر آمد ز پرده سرایکه ای پهلوانان فرخنده رایازین پس به خیره مریزید خونکه بخت جفاپیشگان شد نگونهمه آلت لشکر و ساز جنگببردند نزدیک پور پشنگسپهبد منوچهر بنواختشانبراندازه بر پایگه ساختشانسوی دژ فرستاد شیروی راجهاندیده مرد جهانجوی رابفرمود کان خواسته برگراینگه کن همه هر چه یابی به جایبه پیلان گردونکش آن خواستهبه درگاه شاهآور آراستهبفرمود تا کوس رویین و نایزدند و فرو هشت پرده سرایسپه را ز دریا به هامون کشیدز هامون سوی آفریدون کشیدچو آمد به نزدیک تمیشه بازنیا را بدیدار او بد نیازبرآمد ز در نالهٔ کر نایسراسر بجنبید لشکر ز جایهمه پشت پیلان ز پیروزه تختبیاراست سالار پیروز بختچه با مهد زرین به دیبای چینبگوهر بیاراسته همچنینچه با گونه گونه درفشان درفشجهانی شده سرخ و زرد و بنفشز دریای گیلان چو ابر سیاهدمادم بساری رسید آن سپاهچو آمد بنزدیک شاه آن سپاهفریدون پذیره بیامد براههمه گیل مردان چو شیر یلهابا طوق زرین و مشکین کلهپس پشت شاه اندر ایرانیاندلیران و هر یک چو شیر ژیانبه پیش سپاه اندرون پیل و شیرپس ژنده پیلان یلان دلیردرفش درفشان چو آمد پدیدسپاه منوچهر صف بر کشیدپیاده شد از باره سالار نودرخت نوآیین پر از بار نوزمین را ببوسید و کرد آفرینبران تاج و تخت و کلاه و نگینفریدونش فرمود تا برنشستببوسید و بسترد رویش به دستپس آنگه سوی آسمان کرد رویکه ای دادگر داور راستگویتو گفتی که من دادگر داورمبه سختی ستم دیده را یاورمهمم داد دادی و هم داوریهمم تاج دادی هم انگشتریبفرمود پس تا منوچهر شاهنشست از بر تخت زر با کلاهسپهدار شیروی با خواستهبه درگاه شاه آمد آراستهبفرمود پس تا منوچهر شاهببخشید یکسر همه با سپاهچو این کرده شد روز برگشت بختبپژمرد برگ کیانی درختکرانه گزید از بر تاج و گاهنهاده بر خود سر هر سه شاهپر از خون دل و پر ز گریه دو رویچنین تا زمانه سرآمد برویفریدون شد و نام ازو ماند بازبرآمد برین روزگار درازهمان نیکنامی به و راستیکه کرد ای پسر سود برکاستیمنوچهر بنهاد تاج کیانبزنار خونین ببستش میانبرآیین شاهان یکی دخمه کردچه از زر سرخ و چه از لاژوردنهادند زیر اندرش تخت عاجبیاویختند از بر عاج تاجبپدرود کردنش رفتند پیشچنان چون بود رسم آیین و کیشدر دخمه بستند بر شهریارشد آن ارجمند از جهان زار و خوارجهانا سراسر فسوسی و بادبتو نیست مرد خردمند شاد
بخش ۱منوچهر یک هفته با درد بوددو چشمش پر آب و رخش زرد بودبهشتم بیامد منوچهر شاهبسر بر نهاد آن کیانی کلاههمه پهلوانان روی زمینبرو یکسره خواندند آفرینچو دیهیم شاهی بسر بر نهادجهان را سراسر همه مژده دادبه داد و به آیین و مردانگیبه نیکی و پاکی و فرزانگیمنم گفت بر تخت گردان سپهرهمم خشم و جنگست و هم داد و مهرزمین بنده و چرخ یار منستسر تاجداران شکار منستهمم دین و هم فرهٔ ایزدیستهمم بخت نیکی و هم بخردیستشب تار جویندهٔ کین منمهمان آتش تیز برزین منمخداوند شمشیر و زرینه کفشفرازندهٔ کاویانی درفشفروزندهٔ میغ و برنده تیغبجنگ اندرون جان ندارم دریغگه بزم دریا دو دست منستدم آتش از بر نشست منستبدان را ز بد دست کوته کنمزمین را بکین رنگ دیبه کنمگراینده گرز و نماینده تاجفروزندهٔ ملک بر تخت عاجابا این هنرها یکی بندهامجهان آفرین را پرستندهامهمه دست بر روی گریان زنیمهمه داستانها ز یزدان زنیمکزو تاج و تختست ازویم سپاهازویم سپاس و بدویم پناهبراه فریدون فرخ رویمنیامان کهن بود گر ما نویمهر آنکس که در هفت کشور زمینبگردد ز راه و بتابد ز دیننمایندهٔ رنج درویش رازبون داشتن مردم خویش رابرافراختن سر به بیشی و گنجبه رنجور مردم نماینده رنجهمه نزد من سر به سر کافرندوز آهرمن بدکنش بدترندهر آن کس که او جز برین دین بودز یزدان و از منش نفرین بودوزان پس به شمشیر یازیم دستکنم سر به سر کشور و مرز پستهمه پهلوانان روی زمینمنوچهر را خواندند آفرینکه فرخ نیای تو ای نیکخواهترا داد شاهی و تخت و کلاهترا باد جاوید تخت ردانهمان تاج و هم فرهٔ موبداندل ما یکایک به فرمان تستهمان جان ما زیر پیمان تستجهان پهلوان سام بر پای خاستچنین گفت کای خسرو داد راستز شاهان مرا دیده بر دیدنستز تو داد و ز ما پسندیدنستپدر بر پدر شاه ایران توییگزین سواران و شیران توییترا پاک یزدان نگهدار باددلت شادمان بخت بیدار بادتو از باستان یادگار منیبه تخت کئی بر بهار منیبه رزم اندرون شیر پایندهایبه بزم اندرون شید تابندهایزمین و زمان خاک پای تو بادهمان تخت پیروزه جای تو بادتو شستی به شمشیر هندی زمینبه آرام بنشین و رامش گزینازین پس همه نوبت ماست رزمترا جای تخت است و شادی و بزمشوم گرد گیتی برآیم یکیز دشمن ببند آورم اندکیمرا پهلوانی نیای تو داددلم را خرد مهر و رای تو دادبرو آفرین کرد بس شهریاربسی دادش از گوهر شاهوارچو از پیش تختش گرازید سامپسش پهلوانان نهادند گامخرامید و شد سوی آرامگاههمی کرد گیتی به آیین و راه
بخش دومز سالش چو یک پنجه اندر کشیدسه فرزندش آمد گرامی پدیدبه بخت جهاندار هر سه پسرسه خسرو نژاد از در تاج زربه بالا چو سرو و به رخ چون بهاربه هر چیز مانندهٔ شهریاراز این سه دو پاکیزه از شهرنازیکی کهتر از خوب چهر ارنوازپدر نوز ناکرده از ناز نامهمی پیش پیلان نهادند گامفریدون از آن نامداران خویشیکی را گرانمایهتر خواند پیشکجا نام او جندل پرهنربخ هر کار دلسوز بر شاه بربدو گفت برگرد گرد جهانسه دختر گزین از نژاد مهانسه خواهر ز یک مادر و یک پدرپری چهره و پاک و خسرو گهربه خوبی سزای سه فرزند منچنان چون بشاید به پیوند منبه بالا و دیدار هر سه یکیکه این را ندانند ازان اندکیچو بشنید جندل ز خسرو سخنیکی رای پاکیزه افگند بنکه بیدار دل بود و پاکیزه مغززبان چرب و شایستهٔ کار نغزز پیش سپهبد برون شد به راهابا چند تن مر ورا نیکخواهیکایک ز ایران سراندر کشیدپژوهید و هرگونه گفت و شنیدبه هر کشوری کز جهان مهتریبه پرده درون داشتن دخترینهفته بجستی همه رازشانشنیدی همه نام و آوازشانز دهقان پر مایه کس را ندیدکه پیوستهٔ آفریدون سزیدخردمند و روشندل و پاکتنبیامد بر سرو شاه یمننشان یافت جندل مر اورا درستسه دختر چنان چون فریدون بجستخرامان بیامد به نزدیک سروچنان چون به پیش گل اندر تذروزمین را ببوسید و چربی نمودبرآن کهتری آفرین برفزودبه جندل چنین گفت شاه یمنکه بیآفرینت مبادا دهنچه پیغام داری چه فرمان دهیفرستادهای گر گرامی رهیبدو گفت جندل که خرم بدیهمیشه ز تو دور دست بدیاز ایران یکی کهترم چون شمنپیام آوریده به شاه یمندرود فریدون فرخ دهمسخن هر چه پرسند پاسخ دهمترا آفرین از فریدون گردبزرگ آنکسی کو نداردش خردمرا گفت شاه یمن را بگویکه بر گاه تا مشک بوید ببویبدان ای سر مایهٔ تازیانکز اختر بدی جاودان بیزیانمرا پادشاهی آباد هستهمان گنج و مردی و نیروی دستسه فرزند شایستهٔ تاج و گاهاگر داستان را بود گاه ماهز هر کام و هر خواسته بینیازبه هر آرزو دست ایشان درازمر این سه گرانمایه را در نهفتبباید کنون شاهزاده سه جفتز کار آگهان آگهی یافتمبدین آگهی تیز بشتافتمکجا از پس پرده پوشیده رویسه پاکیزه داری تو ای نامجویمران هرسه را نوز ناکرده نامچو بشنیدم این دل شدم شادکامکه ما نیز نام سه فرخ نژادچو اندر خور آید نکردیم یادکنون این گرامی دو گونه گهربباید برآمیخت با یکدگرسه پوشیده رخ را سه دیهیم جویسزا را سزاوار بیگفتوگویفریدون پیامم بدین گونه دادتو پاسخ گزار آنچه آیدت یادپیامش چو بشنید شاه یمنبپژمرد چون زاب کنده سمنهمی گفت گر پیش بالین مننبیند سه ماه این جهانبین منمرا روز روشن بود تاره شببباید گشادن به پاسخ دو لبسراینده را گفت کای نامجویزمان باید اندر چنین گفتگویشتابت نباید بپاسخ کنونمرا چند رازست با رهنمونفرستاده را زود جایی گزیدپس آنگه به کار اندرون بنگریدبیامد در بار دادن ببستبه انبوه اندیشگان در نشستفراوان کس از دشت نیزهورانبر خویش خواند آزموده سراننهفته برون آورید از نهفتهمه رازها پیش ایشان بگفتکه ما را به گیتی ز پیوند خویشسه شمعست روشن به دیدار پیشفریدون فرستاد زی من پیامبگسترد پیشم یکی خوب دامهمی کرد خواهد ز چشمم جدایکی رای بایدزدن با شمافرستاده گوید چنین گفت شاهکه ما را سه شاهست زیبای گاهگراینده هر سه به پیوند منبه سه روی پوشیده فرزند مناگر گویم آری و دل زان تهیدروغم نه اندر خورد با مهیوگر آرزوها سپارم بدویشود دل پر آتش پر از آب رویوگر سر بپیچم ز فرمان اوبه یک سو گرایم ز پیمان اوکسی کو بود شهریار زمیننه بازیست با او سگالید کینشنیدستم از مردم راهجویکه ضحاک را زو چه آمد برویازین در سخن هر چه دارید یادسراسر به من بر بباید گشادجهان آزموده دلاور سرانگشادند یکیک به پاسخ زبانکه ما همگنان آن نبینیم رایکه هر باد را تو بجنبی ز جایاگر شد فریدون جهان شهریارنه ما بندگانیم با گوشوارسخنگفتن و کوشش آیین ماستعنان و سنان تافتن دین ماستبه خنجر زمین را میستان کنیمبه نیزه هوا را نیستان کنیمسه فرزند اگر بر تو هست ارجمندسربدره بگشای و لب را ببندو گر چارهٔ کار خواهی همیبترسی ازین پادشاهی همیازو آرزوهای پرمایه جویکه کردار آنرا نبینند رویچو بشنید از آن نامداران سخننه سردید آن را به گیتی نه بن
بخش سومفرستادهٔ شاه را پیش خواندفراوان سخن را به خوبی براندکه من شهریار ترا کهترمبه هرچ او بفرمود فرمانبرمبگویش که گرچه تو هستی بلندسه فرزند تو برتو بر ارجمندپسر خود گرامی بود شاه رابویژه که زیبا بود گاه راسخن هر چه گفتی پذیرم همیز دختر من اندازه گیرم همیاگر پادشا دیده خواهد ز منو گر دشت گردان و تخت یمنمرا خوارتر چون سه فرزند خویشنبینم به هنگام بایست پیشپس ار شاه را این چنین است کامنشاید زدن جز به فرمانش گامبه فرمان شاه این سه فرزند منبرون آنگه آید ز پیوند منکجا من ببینم سه شاه ترافروزندهٔ تاج و گاه ترابیایند هر سه به نزدیک منشود روشن این شهر تاریک منشود شادمان دل به دیدارشانببینم روانهای بیدارشانببینم کشان دل پر از داد هستبه زنهارشان دست گیرم به دستپس آنگه سه روشن جهانبین خویشسپارم بدیشان بر آیین خویشچو آید بدیدار ایشان نیازفرستم سبکشان سوی شاه بازسراینده جندل چو پاسخ شنیدببوسید تختش چنان چون سزیدپر از آفرین لب ز ایوان اویسوی شهریار جهان کرد رویبیامد چو نزد فریدون رسیدبگفت آن کجا گفت و پاسخ شنیدسه فرزند را خواند شاه جهاننهفته برون آورید از نهاناز آن رفتن جندل و رای خویشسخنها همه پاک بنهاد پیشچنین گفت کاین شهریار یمنسر انجمن سرو سایه فکنچو ناسفته گوهر سه دخترش بودنبودش پسر دختر افسرش بودسروش ار بیابد چو ایشان عروسدهد پیش هر یک مگر خاکبوسز بهر شما از پدر خواستمسخنهای بایسته آراستمکنون تان بباید بر او شدنبه هر بیش و کم رای فرخ زدنسراینده باشید و بسیارهوشبه گفتار او برنهاده دوگوشبه خوبی سخنهاش پاسخ دهیدچو پرسد سخن رای فرخ نهیدازیرا که پروردهٔ پادشانباید که باشد بجز پارساسخنگوی و روشن دل و پاکدینبه کاری که پیش آیدش پیشبینزبان راستی را بیاراستهخرد خیره کرده ابر خواستهشما هر چه گویم ز من بشنویداگر کار بندید خرم بویدیکی ژرفبین است شاه یمنکه چون او نباشد به هرانجمنگرانمایه و پاک هرسه پسرهمه دلنهاده به گفت پدرز پیش فریدون برون آمدندپر از دانش و پرفسون آمدندبجز رای و دانش چه اندرخوردپسر را که چونان پدر پرورد