پادشاهی اردشیر شیروی بخش۱چو بنشست بر تخت شاه اردشیراز ایران برفتند برنا و پیربسی نامداران گشته کهنبدان تا چگونه سرآید سخنزبان برگشاد اردشیر جوانچنین گفت کای کار دیده گوانهر آنکس که برگاه شاهی نشستگشاده زبان باد و یزدان پرستبر آیین شاهان پیشین رویمهمان از پس فره و دین رویمز یزدان نیکی دهش یاد بادهمه کار و کردار ما داد بادپرستندگان راهمه برکشیمستمگارگان را به خون درکشیمبسی کس به گفتارش آرام یافتاز آرام او هرکسی کام یافتبه پیروز خسرو سپردم سپاهکه از داد شادست و شادان ز شاهبه ایران چو باشد چنو پهلوانبمانید شادان و روشن روان
پايان پادشاهی اردشیر شیروی بخش۲پس آگاهی به نزد گر ازکه زو بود خسرو بگرم و گدازفرستاد گویندهای راز رومکه در خاک شد تاج شیروی شومکه جانش به دوزخ گرفتار بادسر دخمهٔ او نگون سار بادکه دانست هرگز که سرو بلندبه باغ از گیا یافت خواهد گزندچو خسرو که چشم و دل روزگارنبیند چنو نیز یک شهریارچو شیروی را شهریاری دهدهمه شهر ایران به خواری دهدچنو رفت شد تاجدار اردشیربدو شادمان جان برنا و پیرمراگر ز ایران رسد هیچ بهرنخواهم که بروی رسد باد شهرنبودم من آگه که پرویز شاهبه گفتار آن بدتنان شد تباهبیایم کنون با سپاهی گرانز روم و ز ایران گزیده سرانببینیم تا کیست این کدخدایکه باشد پسندش بدین گونه رایچنان برکنم بیخ او را ز بنکزان پس نراند ز شاهی سخننوندی برافگند پویان به راهبه نزدیک پیران ایران سپاهدگرگونه آهنگ بدکامه کردبه پیروز خسرو یکی نامه کردکه شد تیره این تخت ساسانیانجهانجوی باید که بندد میانتوانی مگر چارهای ساختنز هرگونه اندیشه انداختنبه جویی بسی یار برنا و پیرجهان را بپردازی از اردشیرازان پس بیابی همه کام خویششوی ایمن و شاد زارام خویشگر ای دون که این راز بیرون دهیهمی خنجر کینه را خون دهیمن از روم چندان سپاه آورمکه گیتی به چشمت سیاه آورمبه ژرفی نگهدار گفتار منمبادا که خوار آیدت کار منچو پیروز خسرو چنان نامه دیدهمه پیش و پس رای خودکامه دیددل روشن نامور شد تباهکه تا چون کند بد بدان زادشاهورا خواندی هر زمان اردشیرکه گوینده مردی بد و یادگیربرآسای دستور بودی وراهمان نیز گنجور بودی ورابیامد شبی تیره گون بار یافتمی روشن و چرب گفتار یافتنشسته به ایوان خویش اردشیرتین چند با او ز برنا و پیرچو پیروز خسرو بیامد برشتو گفتی ز گردون برآمد سرشبفرمود تا برکشیدند رودشد ایوان پر از بانگ رود و سرودچو نیمی شب تیره اندرکشیدسپهبد می یک منی در کشیدشده مست یاران شاه اردشیرنماند ایچ رامشگر و یادگیربد اندیش یاران او را براندجز از شاه و پیروز خسرو نماندجفا پیشه از پیش خانه بجستلب شاه بگرفت ناگه به دستهمیداشت تا شد تباه اردشیرهمه کاخ شد پر ز شمشیر و تیرهمه یار پیروز خسرو شدنداگر نو جهانجوی اگر گو بدندهیونی برافگند نزد گر ازیکی نامهای نیز با آن درازفرستاده چون شد به نزدیک اوچو خورشید شد جان تاریک اویبیاورد زان بوم چندان سپاهکه بر مور و بر پشه بر بست راههمیتاخت چون باد تا طیسفونسپاهش همه دست شسته به خونز لشکر نیارست دم زد کسینبد خود دران شهر مردم بسی
پادشاهی فرایین تك بيتيفرایین چو تاج کیان برنهادهمیگفت چیزی که آمدش یادهمیگفت شاهی کنم یک زماننشینم برین تخت بر شادمانبه از بندگی توختن شست سالبرآورده رنج و فرو برده یالپس از من پسر بر نشیند بگاهنهد بر سر آن خسروانی کلاهنهانی بدو گفت مهتر پسرکه اکنون به گیتی توی تا جورمباش ایمن و گنج را چاره کنجهان بان شدی کار یکباره کنچو از تخمهٔ شهریاران کسیبیاید نمانی تو ایدر بسیوزان پس چنین گفت کهتر پسرکه اکنون به گیتی توی تاجورسزاوار شاهی سپاهست و گنجچو با گنج باشی نمانی به رنجفریدون که بد آبتینش پدرمر او را که بد پیش او تاجورجهان را بسه پور فرخنده دادکه اندر جهان او بد از داد شادبه مرد و به گنج این جهان را بدارنزاید ز مادر کسی شهریارورا خوش نیامد بدین سان سخنبه مهتر پسر گفت خامی مکنعرض را به دیوان شاهی نشاندسپه را سراسر به درگاه خواندشب تیره تا روز دینار دادبسی خلعت ناسزاوار دادبه دو هفته از گنج شاه اردشیرنماند از بهایی یکی پر تیرهر آنگه که رفتی به می سوی باغنبردی جز از شمع عنبر چراغهمان تشت زرین و سیمین بدیچو زرین بدی گوهر آگین بدیچو هشتاد در پیش و هشتاد پسپس شمع یاران فریادرسهمه شب بدی خوردن آیین اویدل مهتران پرشد ازکین اویشب تیره همواره گردان بدیبه پالیزها گر به میدان بدینماندش به ایران یکی دوستدارشکست اندر آمد به آموزگارفرایین همان ناجوانمرد گشتابی داد و بیبخشش و خورد گشتهمی زر بر چشم بر دوختیجهان را به دینار بفروختیهمیریخت خون سر بیگناهاز آن پس برآشفت به روی سپاهبه دشنام لبها بیاراستندجهانی همه مرگ او خواستندشب تیره هر مزد شهران گرازسخنها همیگفت چندان به رازگزیده سواری ز شهر صطخرکه آن مهتران را بدو بود فخربه ایرانیان گفت کای مهترانشد این روزگار فرایین گرانهمیدارد او مهتران را سبکچرا شد چنین مغز و دلتان تنگهمه دیدهها زو شده پر سرشکجگر پر ز خون شد بباید پزشکچنین داد پاسخ مرا او را سپاهکه چون کس نماند از در پیشگاهنه کس را همیآید از رشک یادکه پردازدی دل به دین بد نژادبدیشان چنین گفت شهران گرازکه این کار ایرانیان شد درازگر ایدون که بر من نسازید بدکنید آنک از داد و گردی سزدهم اکنون به نیروی یزدان پاکمر او را ز باره در آرم به خاکچنین یافت پاسخ ز ایرانیانکه بر تو مبادا که آید زیانهمه لشکر امروز یار توایمگرت زین بد آید حصار توایمچو بشنید ز ایشان ز ترکش نخستیکی تیر پولاد پیکان بجستبرانگیخت از جای اسپ سیاههمیداشت لشکر مر او را نگاهکمان رابه بازو همیدرکشیدگهی در بروگاه بر سرکشیدبه شورشگری تیر بازه ببستچو شد غرفه پیکانش بگشاد شستبزد تیر ناگاه بر پشت اویبیفتاد تازانه از مشت اویهمه تیرتا پر در خون گذشتسرآهن ازناف بیرون گذشتز باره در افتاد سرسرنگونروان گشت زان زخم او جوی خونبپیچید و برزد یکی باد سردبه زاری بران خاک دل پر ز دردسپه تیغها بر کشیدند پاکبرآمد شب تیره از دشت خاکهمه شب همی خنجر انداختندیکی از دگر باز نشناختندهمی این از آن بستد و آن ازینیکی یافت نفرین دگر آفرینپراگنده گشت آن سپاه بزرگچومیشان بد دل که بینند گرگفراوان بماندند بی شهریارنیامد کسی تاج را خواستاربجستند فرزند شاهان بسیندیدند زان نامداران کسی
پادشاهی پوران دخت تك بيتيیکی دختری بود پوران بنامچو زن شاه شد کارها گشت خامبران تخت شاهیش بنشاندندبزرگان برو گوهر افشاندندچنین گفت پس دخت پوران که مننخواهم پراگندن انجمنکسی راکه درویش باشد ز گنجتوانگر کنم تانماند به رنجمبادا ز گیتی کسی مستمندکه از درد او بر من آید گزندز کشور کنم دور بدخواه رابر آیین شاهان کنم گاه رانشانی ز پیروز خسرو بجستبیاورد ناگاه مردی درستخبر چون به نزدیک پوران رسیدز لشکر بسی نامور برگزیدببردند پیروز راپیش اویبدو گفت کای بد تن کینه جویز کاری که کردی بیابی جزاچنانچون بود در خور ناسزامکافات یابی ز کرده کنونبرانم ز گردن تو را جوی خونز آخر هم آنگه یکی کره خواستبه زین اندرون نوز نابوده راستببستش بران باره بر همچوسنگفگنده به گردن درون پالهنگچنان کرهٔ تیز نادیده زینبه میدان کشید آن خداوند کینسواران به میدان فرستاد چندبه فتراک بر گرد کرده کمندکه تا کره او را همیتاختیزمان تا زمانش بینداختیزدی هر زمان خویشتن بر زمینبران کره بربود چند آفرینچنین تا برو بر بدرید چرمهمیرفت خون از برش نرم نرمسرانجام جانش به خواری به دادچرا جویی از کار بیداد دادهمیداشت این زن جهان را به مهرنجست از بر خاک باد سپهرچو شش ماه بگذشت بر کار اویببد ناگهان کژ پرگار اویبه یک هفته بیمار گشت و بمردابا خویشتن نام نیکی ببردچنین است آیین چرخ روانتوانا بهرکار و ما ناتوان
پادشاهی آزرم دخت تك بيتيیکی دخت دیگر بد آزرم نامز تاج بزرگان رسیده به کامبیامد به تخت کیان برنشستگرفت این جهان جهان رابه دستنخستین چنین گفت کای بخردانجهان گشته و کار کرده ردانهمه کار بر داد و آیین کنیمکزین پس همه خشت بالین کنیمهر آنکس که باشد مرا دوستدارچنانم مر او را چو پروردگارکس کو ز پیمان من بگذردبپیچید ز آیین و راه خردبه خواری تنش را برآرم بدارز دهقان و تازی و رومی شمارهمیبود بر تخت بر چار ماهبه پنجم شکست اندر آمد به گاهاز آزرم گیتی بیآزرم گشتپی اختر رفتنش نرم گشتشد اونیز و آن تخت بیشاه ماندبه کام دل مرد بدخواه ماندهمه کار گردنده چرخ این بودز پروردهٔ خویش پرکین بود
پادشاهی فرخ زاد تك بيتيز جهرم فرخ زاد راخواندندبران تخت شاهیش بنشاندندچو برتخت بنشست و کرد آفرینز نیکی دهش بر جهان آفرینمنم گفت فرزند شاهنشهاننخواهم جز از ایمنی در جهانز گیتی هرآنکس که جوید گزندچو من شاه باشم نگردد بلندهر آنکس که جوید به دل راستینیارد به کار اندرون کاستیبدارمش چون جان پاک ارجمندنجویم ابر بیگزندان گزندچو یک ماه بگذشت بر تخت اویبخاک اندر آمد سر و بخت اویهمین بودش از روز و آرام بهریکی بنده در می برآمیخت زهربخورد و یکی هفته زان پس بزیستهرآنکس که بشنید بروی گریستهمی پادشاهی به پایان رسیدز هر سو همی دشمن آمد پدیدچنین است کردار گردنده دهرنگه کن کزو چند یابی تو بهربخور هرچ داری به فردا مپایکه فردا مگر دیگر آیدش رایستاند ز تو دیگری را دهدجهان خوانیش بیگمان بر جهدبخور هرچ داری فزونی بدهتو رنجیدهای بهر دشمن منههرآنگه که روز تو اندر گذشتنهاده همه باد گردد به دشت
پادشاهی یزدگرد بخش۱ تا ۱۷چو بگذشت زو شاه شد یزدگردبه ماه سفندار مذ روز اردچه گفت آن سخنگوی مرد دلیرچو از گردش روز برگشت سیرکه باری نزادی مرا مادرمنگشتی سپهر بلند از برمبه پرگار تنگ و میان دو گویچه گویم جز از خامشی نیست روینه روز بزرگی نه روز نیازنماند همی برکسی بر دراززمانه زمانیست چون بنگریندارد کسی آلت داوریبه یارای خوان و به پیمای جامز تیمار گیتی مبر هیچ ناماگر چرخ گردان کشد زین توسرانجام خاکست بالین تودلت را به تیمار چندین مبندبس ایمن مشو بر سپهر بلندکه با پیل و با شیربازی کندچنان دان که از بینیازی کندتو بیجان شوی او بماند درازدرازست گفتار چندین منازتو از آفریدون فزونتر نه ایچو پرویز باتخت و افسر نه ایبه ژرفی نگه کن که با یزدگردچه کرد این برافراخته هفت گردچو بر خسروی گاه بنشست شادکلاه بزرگی به سر برنهادچنین گفت کز دور چرخ روانمنم پاک فرزند نوشین روانپدر بر پدر پادشاهی مراستخور و خوشه و برج ماهی مراستبزرگی دهم هر که کهتر بودنیازارم آن راکه مهتر بودنجویم بزرگی و فرزانگیهمان رزم و تندی و مردانگیکه برکس نماند همی زور و بختنه گنج و نه دیهیم شاهی نه تختهمی نام جاوید باید نه کامبینداز کام و برافراز نامبرین گونه تا سال شد بر دو هشتهمی ماه و خورشید بر سر گذشت
عمر سعد وقاس را با سپاهفرستاد تا جنگ جوید ز شاهچو آگاه شد زان سخن یزگردز هر سو سپاه اندر آورد گردبفرمود تا پور هرمزد راهبه پیماید و بر کشد با سپاهکه رستم بدش نام و بیدار بودخردمند و گرد و جهاندار بودستاره شمر بود و بسیار هوشبه گفتارش موبد نهاده دو گوشبرفت و گرانمایگان راببردهر آنکس که بودند بیدار و گردبرین گونه تا ماه بگذشت سیهمی رزم جستند در قادسیبسی کشته شد لشکر از هر دو سویسپه یک ز دیگر نه برگاشت رویبدانست رستم شمار سپهرستاره شمر بود و با داد و مهرهمیگفت کاین رزم را روی نیستره آب شاهان بدین جوی نیستبیاورد صلاب و اختر گرفتز روز بلا دست بر سر گرفتیکی نامه سوی برادر به دردنوشت و سخنها همه یاد کردنخست آفرین کرد بر کردگارکزو دید نیک و بد روزگاردگر گفت کز گردش آسمانپژوهنده مردم شود بدگمانگنهکارتر در زمانه منمازی را گرفتار آهرمنمکه این خانه از پادشاهی تهیستنه هنگام پیروزی و فرهیستز چارم همیبنگرد آفتابکزین جنگ ما را بد آید شتابز بهرام و زهرهست ما را گزندنشاید گذشتن ز چرخ بلندهمان تیر و کیوان برابر شدستعطارد به برج دو پیکر شدستچنین است و کاری بزرگست پیشهمی سیر گردد دل از جان خویشهمه بودنیها ببینم همیوزان خامشی برگزینم همیبر ایرانیان زار و گریان شدمز ساسانیان نیز بریان شدمدریغ این سر و تاج و این داد و تختدریغ این بزرگی و این فر و بختکزین پس شکست آید از تازیانستاره نگردد مگر بر زیانبرین سالیان چار صد بگذردکزین تخمهٔ گیتی کسی نشمردازیشان فرستاده آمد به منسخن رفت هر گونه بر انجمنکه از قادسی تا لب جویبارزمین را ببخشیم با شهریاروزان سو یکی برگشاییم راهبه شهری کجاهست بازارگاهبدان تا خریم و فروشیم چیزازین پس فزونی نجوییم نیزپذیریم ما ساو و باژ گراننجوییم دیهیم کند او رانشهنشاه رانیز فرمان بریمگر از ما بخواهد گروگان بریمچنین است گفتار و کردار نیستجز از گردش کژ پرگار نیستبرین نیز جنگی بود هر زمانکه کشته شود صد هژبر دمانبزرگان که بامن به جنگ اندرندبه گفتار ایشان همیننگرندچو میروی طبری و چون ارمنیبه جنگاند با کیش آهرمنیچو کلبوی سوری و این مهترانکه گوپال دارند و گرز گرانهمی سر فرازند که ایشان کیندبه ایران و مازنداران برچینداگرمرز و راهست اگر نیک و بدبه گرز و به شمشیر باید ستدبکوشیم و مردی به کار آوریمبه ریشان جهان تنگ و تار آوریمنداند کسی راز گردان سپهردگر گونهتر گشت برما به مهرچو نامه بخوانی خرد را مرانبپرداز و بر ساز با مهترانهمه گردکن خواسته هرچ هستپرستنده و جامهٔ برنشستهمی تاز تا آذر آبادگانبه جای بزرگان و آزادگانهمی دون گله هرچ داری زاسپببر سوی گنجور آذرگشسپز زابلستان گر ز ایران سپاههرآنکس که آیند زنهار خواهبدار و به پوش و بیارای مهرنگه کن بدین گردگردان سپهرازو شادمانی و زو در نهیبزمانی فرازست و روزی نشیبسخن هرچ گفتم به مادر بگوینبیند همانا مرانیز رویدرودش ده ازما و بسیار پندبدان تا نباشد به گیتی نژندگراز من بد آگاهی آرد کسیمباش اندرین کار غمگین بسیچنان دان که اندر سرای سپنجکسی کو نهد گنج با دست رنجچوگاه آیدش زین جهان بگذرداز آن رنج او دیگری برخوردهمیشه به یزدان پرستان گرایبپرداز دل زین سپنجی سرایکه آمد به تنگ اندرون روزگارنبیند مرا زین سپس شهریارتو با هر که از دودهٔ ما بوداگر پیر اگر مرد برنا بودهمه پیش یزدان نیایش کنیدشب تیره او را ستایش کنیدبکوشید و بخشنده باشید نیزز خوردن به فردا ممانید چیزکه من با سپاهی به سختی درمبه رنج و غم و شوربختی درمرهایی نیابم سرانجام ازینخوشا باد نوشین ایران زمینچو گیتی شود تنگ بر شهریارتو گنج و تن و جان گرامی مدارکزین تخمهٔ نامدار ارجمندنماندست جز شهریار بلندز کوشش مکن هیچ سستی به کاربه گیتی جزو نیستمان یادگارز ساسانیان یادگار اوست بسکزین پس نبینند زین تخمهٔ کسدریغ این سر و تاج و این مهر و دادکه خواهدشد این تخت شاهی ببادتو پدرود باش و بیآزار باشز بهر تن شه به تیمار باشگراو رابد آید تو شو پیش اویبه شمشیر بسپار پرخاشجویچو با تخت منبر برابر کنندهمه نام بوبکر و عمر کنندتبه گردد این رنجهای درازنشیبی درازست پیش فرازنه تخت و نه دیهیم بینی نه شهرز اختر همه تازیان راست بهرچو روز اندر آید به روز درازشود ناسزا شاه گردن فرازبپوشد ازیشان گروهی سیاهز دیبا نهند از بر سر کلاهنه تخت ونه تاج و نه زرینه کفشنه گوهر نه افسر نه بر سر درفشبه رنج یکی دیگری بر خوردبه داد و به بخشش همیننگردشب آید یکی چشمه رخشان کندنهفته کسی را خروشان کندستانندهٔ روزشان دیگرستکمر بر میان و کله بر سرستز پیمان بگردند وز راستیگرامی شود کژی و کاستیپیاده شود مردم جنگجویسوار آنک لاف آرد و گفت وگویکشاورز جنگی شود بیهنرنژاد و هنر کمتر آید ببررباید همی این ازآن آن ازینز نفرین ندانند باز آفریننهان بدتر از آشکارا شوددل شاهشان سنگ خارا شودبداندیش گردد پدر بر پسرپسر بر پدر هم چنین چارهگرشود بندهٔ بیهنر شهریارنژاد و بزرگی نیاید به کاربه گیتی کسی رانماند وفاروان و زبانها شود پر جفااز ایران وز ترک وز تازیاننژادی پدید آید اندر میاننه دهقان نه ترک و نه تازی بودسخنها به کردار بازی بودهمه گنجها زیر دامن نهندبمیرند و کوشش به دشمن دهندبود دانشومند و زاهد به نامبکوشد ازین تا که آید به کامچنان فاش گردد غم و رنج و شورکه شادی به هنگام بهرام گورنه جشن ونه رامش نه کوشش نه کامهمه چارهٔ ورزش و ساز دامپدر با پسر کین سیم آوردخورش کشک و پوشش گلیم آوردزیان کسان از پی سود خویشبجویند و دین اندر آرند پیشنباشد بهار و زمستان پدیدنیارند هنگام رامش نبیدچو بسیار ازین داستان بگذردکسی سوی آزادگی ننگردبریزند خون ازپی خواستهشود روزگار مهان کاستهدل من پر از خون شد و روی زرددهن خشک و لبها شده لاژوردکه تامن شدم پهلوان از میانچنین تیره شد بخت ساسانیانچنین بیوفا گشت گردان سپهردژم گشت و ز ما ببرید مهرمرا تیز پیکان آهن گذارهمی بر برهنه نیاید به کارهمان تیغ کز گردن پیل و شیرنگشتی به آورد زان زخم سیرنبرد همی پوست بر تازیانز دانش زیان آمدم بر زیانمرا کاشکی این خرد نیستیگر اندیشه نیک و بد نیستیبزرگان که در قادسی بامننددرشتند و بر تازیان دشمنندگمانند کاین بیش بیرون شودز دشمن زمین رود جیحون شودز راز سپهری کس آگاه نیستندانند کاین رنج کوتاه نیستچو برتخمهٔیی بگذرد روزگارچه سود آید از رنج و ز کارزارتو را ای برادر تن آباد باددل شاه ایران به تو شاد بادکه این قادسی گورگاه منستکفن جوشن و خون کلاه منستچنین است راز سپهر بلندتو دل را به درد من اندر مبنددو دیده زشاه جهان برمدارفدی کن تن خویش در کارزارکه زود آید این روز آهرمنیچو گردون گردان کند دشمنیچو نامه به مهر اندر آورد گفتکه پوینده با آفرین باد جفتکه این نامه نزد برادر بردبگوید جزین هرچ اندر خورد
فرستادهٔ نیز چون برق و رعدفرستاد تازان به نزدیک سعدیکی نامهای بر حریر سپیدنویسنده بنوشت تابان چوشیدبه عنوان بر از پور هرمزد شاهجهان پهلوان رستم نیک خواهسوی سعد و قاص جوینده جنگجهان کرده بر خویشتن تار و تنگسرنامه گفت از جهاندار پاکبباید که باشیم با بیم و باککزویست بر پای گردان سپهرهمه پادشاهیش دادست و مهرازو باد بر شهریار آفرینکه زیبای تاجست و تخت و نگینکه دارد به فر اهرمن راببندخداوند شمشیر و تاج بلندبه پیش آمد این ناپسندیده کاربه بیهوده این رنج و این کارزاربه من بازگوی آنک شاه تو کیستچه مردی و آیین و راه تو چیستبه نزد که جویی همی دستگاهبرهنه سپهبد برهنه سپاهبنانی تو سیری و هم گرسنهنه پیل و نه تخت و نه بارو بنهبه ایران تو را زندگانی بس استکه تاج و نگین بهر دیگر کس استکه با پیل و گنجست و با فروجاهپدر بر پدر نامبردار شاهبه دیدار او بر فلک ماه نیستبه بالای او بر زمین شاه نیستهر آن گه که در بزم خندان شودگشاده لب و سیم دندان شودبه بخشد بهای سر تازیانکه بر گنج او زان نیاید زیانسگ و یوز و بازش ده و دو هزارکه با زنگ و زرند و با گوشواربه سالی هم دشت نیزه وراننیابند خورد از کران تا کرانکه او را به باید به یوز و به سگکه در دشت نخچیر گیرد به تگسگ و یوز او بیشتر زان خوردکه شاه آن به چیزی همینشمردشما را به دیده درون شرم نیستز راه خرد مهر و آزرم نیستبدان چهره و زاد و آن مهر و خویچنین تاج و تخت آمدت آرزویجهان گر بر اندازه جویی همیسخن بر گزافه نگویی همیسخن گوی مردی بر مافرستجهاندیده و گرد و زیبافرستبدان تا بگوید که رای تو چیستبه تخت کیان رهنمای تو کیستسواری فرستیم نزدیک شاهبخواهیم ازو هرچ خواهی بخواهتو جنگ چنان پادشاهی مجویکه فرجام کارانده آید بروینبیره جهاندار نوشین روانکه با داد او پیرگردد جوانپدر بر پدر شاه و خود شهریارزمانه ندارد چنو یادگارجهانی مکن پر ز نفرین خویشمشو بد گمان اندر آیین خویشبه تخت کیان تا نباشد نژادنجوید خداوند فرهنگ و دادنگه کن بدین نامهٔ پندمندمکن چشم و گوش و خرد را ببندچو نامه به مهر اندر آمد به دادبه پیروز شاپور فرخ نژادبر سعد وقاص شد پهلواناز ایران بزرگان روشن روانهمه غرقه در جوشن و سیم و زرسپرهای زرین و زرین کمر
چو بشنید سعد آن گرانمایه مردپذیره شدش با سپاهی چو گردفرود آوریدندش اندر زمانبپرسید سعد از تن پهلوانهم از شاه و دستور و ز لشکرشز سالار بیدار و ز کشورشردا زیر پیروز بفگند و گفتکه ما نیزه و تیغ داریم جفتز دیبا نگویند مردان مردز رز و ز سیم و ز خواب و ز خوردگرانمایه پیروزنامه به دادسخنهای رستم همیکرد یادسخنهاش بشنید و نامه بخوانددران گفتن نامه خیره بماندبتازی یکی نامه پاسخ نوشتپدیدار کرد اندرو خوب و زشتز جنی سخن گفت وز آدمیز گفتار پیغمبر هاشمیز توحید و قرآن و وعد و وعیدز تأیید و ز رسمهای جدیدز قطران و ز آتش و ز مهریرز فردوس وز حور وز جوی شیرز کافور منشور و ماء معیندرخت بهشت و می و انگبیناگر شاه بپذیرد این دین راستدو عالم به شاهی و شادی وراستهمان تاج دارد همان گوشوارهمه ساله با بوی و رنگ و نگارشفیع از گناهش محمد بودتنش چون گلاب مصعد بودبکاری که پاداش یابی بهشتنباید به باغ بلا کینه کشتتن یزدگرد و جهان فراخچنین باغ و میدان و ایوان وکاخهمه تخت گاه و همه جشن و سورنخرم به دیدار یک موی حوردو چشم تو اندر سرای سپنجچنین خیره شد از پی تاج و گنجبس ایمن شدستی برین تخت عاجبدین یوز و باز و بدین مهر و تاججهانی کجا شربتی آب سردنیرزد دلت را چه داری به دردهرآنکس که پیش من آید به جنگنبیند به جز دوزخ و گور تنگبهشتست اگر بگروی جای تونگر تا چه باشد کنون رای توبه قرطاس مهر عرب برنهاددرود محمد همیکرد یادچو شعبه مغیره بگفت آن زمانکه آید بر رستم پهلوانز ایران یکی نامداری ز راهبیامد بر پهلوان سپاهکه آمد فرستادهای پیروسستنه اسپ و سلیح و نه چشمی درستیکی تیغ باریک بر گردنشپدید آمده چاک پیراهنشچورستم به گفتار او بنگریدز دیبا سراپردهٔ برکشیدز زربفت چینی کشیدند نخسپاه اندر آمد چو مور و ملخنهادند زرین یکی زیرگاهنشست از برش پهلوان سپاهبر او از ایرانیان شست مردسواران و مردان روز نبردبه زر بافته جامههای بنفشبپا اندرون کرده زرینه کفشهمه طوق داران با گوشوارسرا پرده آراسته شاهوارچو شعبه به بالای پرده سرایبیامد بران جامه ننهاد پایهمیرفت برخاک برخوار خوارز شمشیر کرده یکی دستوارنشست از بر خاک و کس را ندیدسوی پهلوان سپه ننگریدبدو گفت رستم که جان شادداربدانش روان و تن آباد داربدو گفت شعبه که ای نیک ناماگر دین پذیری شوم شادکامبپیچید رستم ز گفتار اویبروهاش پرچین شد و زرد رویازو نامه بستد بخواننده دادسخنها برو کرد خواننده یادچنین داد پاسخ که او رابگویکه نه شهریاری نه دیهیم جویندیده سرنیزهات بخت رادلت آرزو کرد مر تخت راسخن نزد دانندگان خوارنیستتو را اندرین کار دیدار نیستاگر سعد با تاج ساسان بدیمرا رزم او کردن آسان بدیولیکن بدان کاخترت بیوفاستچه گوییم کامروز روز بلاستتو را گر محمد بود پیش روبدین کهن گویم از دین نوهمان کژ پرگار این گوژپشتبخواهد همیبود با ما درشتتو اکنون بدین خرمی بازگردکه جای سخن نیست روز نبردبگویش که در جنگ مردن بنامبه اززنده دشمن بدو شادکام