بفرمود تابرکشیدند نایسپاه اندر آمد چو دریا ز جایبرآمد یکی ابر و برشد خروشهمی کر شد مردم تیزگوشسنانهای الماس در تیره گردچو آتش پس پردهٔ لاژوردهمی نیزه بر مغفر آبدارنیامد به زخم اندرون پایدارسه روز اندر آن جایگه جنگ بودسر آدمی سم اسپان به سودشد ازتشنگی دست گردان ز کارهم اسپ گرانمایه از کارزارلب رستم از تشنگی شد چو خاکدهن خشک و گویا زبان چاک چاکچو بریان و گریان شدند از نبردگل تر به خوردن گرفت اسپ و مردخروشی بر آمد به کردار رعدازین روی رستم وزان روی سعدبرفتند هر دو ز قلب سپاهبیکسو کشیدند ز آوردگاهچو از لشکر آن هر دو تنها شدندبه زیر یکی سرو بالا شدندهمیتاختند اندر آوردگاهدو سالار هر دو به دل کینه خواهخروشی برآمد ز رستم چو رعدیکی تیغ زد بر سر اسپ سعدچواسپ نبرد اندرآمد به سرجدا شد ازو سعد پرخاشخربر آهیخت رستم یکی تیغ تیزبدان تا نماید به دو رستخیزهمیخواست از تن سرش رابریدز گرد سپه این مران را ندیدفرود آمد از پشت زین پلنگبه زد بر کمر بر سر پالهنگبپوشید دیدار رستم ز گردبشد سعد پویان به جای نبردیکی تیغ زد بر سر ترگ اویکه خون اندر آمد ز تارک برویچو دیدار رستم ز خون تیره شدجهانجوی تازی بدو چیره شددگر تیغ زد بربر و گردنشبه خاک اندر افگند جنگی تنشسپاه از دو رویه خودآگاه نهکسی را سوی پهلوان راه نههمیجست مر پهلوان را سپاهبرفتند تا پیش آوردگاهبدیدندش از دور پر خون و خاکسرا پای کردن به شمشیر چاکهزیمت گرفتند ایرانیانبسی نامور کشته شد در میانبسی تشنه بر زین بمردند نیزپر آمد ز شاهان جهان را قفیزسوی شاه ایران بیامد سپاهشب تیره و روز تازان به راهبه بغداد بود آن زمان یزدگردکه او را سپاه اندآورد گرد
فرخ زاد هر مزد با آب چشمبه اروند رود اندر آمد بخشمبه کرخ اندر آمد یکی حمله بردکه از نیزه داران نماند ایچ گردهم آنگه ز بغداد بیرون شدندسوی رزم جستن به هامون شدندچو برخاست گرد نبرد از میانشکست اندر آمد به ایرانیانبه فرخ زاد برگشت و شد نزد شاهپر از گرد با آلت رزمگاهفرود آمد از باره بردش نمازدو دیده پر از خون و دل پرگدازبدو گفت چندین چه مولی همیکه گاه کیی را بشولی هیمز تخم کیان کس جز از تو نماندکه با تاج بر تخت شاید نشاندتوی یک تن و دشمنان صد هزارمیان جهان چون کنی کار زاربرو تا سوی بیشهٔ نارونجهانی شود بر تو بر انجمنوزان جایگاه چون فریدون بروجوانی یکی کار بر ساز نوفرخ زاد گفت و جهانبان شنیدیکی دیگر اندیشه آمد پدیددگر روز برگاه بنشست شاهبه سر برنهاد آن کیانی کلاهیکی انجمن کرد با بخردانبزرگان و بیدار دل موبدانچه بینید گفت اندرین داستانچه دارید یاد از گه باستانفرخ زاد گوید که با انجمنگذر کن سوی بیشهٔ نارونبه آمل پرستندگان تواندبه ساری همه بندگان تواندچولشکر فراوان شود بازگردبه مردم توان ساخت ننگ و نبردشما را پسند آید این گفت و گویبه آواز گفتند کاین نیست رویشهنشاه گفت این سخن درخورستمرا در دل اندیشهٔ دیگرستبزرگان ایران و چندین سپاهبر و بوم آباد و تخت و کلاهسر خویش گیرم بمانم بجایبزرگی نباشد نه مردی ورایمرا جنگ دشمن به آید ز ننگیکی داستان زد برین بر پلنگکه خیره به بدخواه منمای پشتچو پیش آیدت روزگاری درشتچنان هم که کهتر به فرمان شاهبد و نیک باید که دارد نگاهجهاندار باید که او را به رنجنماند بجای وشود سوی گنجبزرگان برو خواندند آفرینکه اینست آیین شاهان دیننگه کن کنون تا چه فرمان دهیچه خواهی و با ما چه پیمان نهیمهان را چنین پاسخ آورد شاهکز اندیشه گردد دل من تباههمانا که سوی خراسان شویمز پیکار دشمن تن آسان شویمکزان سو فراوان مرا لشکرستهمه پهلوانان کنداورستبزرگان و ترکان خاقان چینبیایند و بر ما کنند آفرینبران دوستی نیز بیشی کنیمکه با دخت فغفور خویشی کنیمبیاری بیاید سپاهی گرانبزرگان و ترکان جنگاورانکنارنگ مروست ماهوی نیزابا لشکر و پیل و هر گونه چیزکجاپیشکارشبانان ماستبرآوردهٔ دشتبانان ماستورا بر کشیدم که گوینده بودهمان رزم را نیز جوینده بودچو بیارز رانام دادیم و ارزکنارنگی و پیل و مردان و مرزاگر چند بیمایه و بیتنستبرآوردهٔ بارگاه منستز موبد شنیدستم این داستانکه با خواند از گفتهٔ باستانکه پرهیز از آن کن که بد کردهایکه او را به بیهوده آزردهایبدان دار اومید کو را به مهرسر از نیستی بردی اندر سپهرفرخ زاد برهم بزد هر دودستبدو گفت کای شاه یزدان پرستبه بد گوهران بر بس ایمن مشوکه این را یکی داستانست نوکه هر چند بر گوهر افسون کنیبه کوشی کزو رنگ بیرون کنیچو پروردگارش چنان آفریدتو بر بند یزدان نیابی کلیدازیشان نبرند رنگ و نژادتو را جز بزرگی و شاهی مبادبدو گفت شاهای هژبر ژیانازین آزمایش ندارد زیانببود آن شب و بامداد پگاهگرانمایگان برگرفتند راهز بغداد راه خراسان گرفتهم رنجها بر دل آسان گرفتبزرگان ایران همه پر ز دردبرفتند با شاه آزاد مردبرو بر همیخواندند آفرینکه بی تو مبادا زمان و زمینخروشی برآمد ز لشکر به زارز تیمار وز رفتن شهریارازیشان هر آنکس که دهقان بدندوگر خویش و پیوند خاقان بدندخروشان بر شهریار آمدندهمه دیده چون جویبار آمدندکه ما را دل از بوم و آرامگاهچگونه بود شاد بی روی شاههمه بوم آباد و فرزند وگنجبمانیم و با تو گزینیم رنجزمانه نخواهیم بیتخت تومبادا که پیچان شود بخت توهمه با توآییم تا روزگارچه بازی کند دردم کارزارز خاقانیان آنک بد چرب گویبه خاک سیه برنهادند رویکه ما بوم آباد بگذاشتیمجهان در پناه تو پنداشتیمکنون داغ دل نزد خاقان شویمز تازی سوی مرز دهقان شویمشهنشاه مژگان پر از آب کردچنین گفت با نامداران بدردکه یکسر به یزدان نیایش کنیدستایش ورا در فزایش کنیدمگر باز بینم شما رایکیشود تیزی تا زیان اندکیهمه پاک پروردگار منیدهمان از پدر یادگار منیدنخواهم که آید شما را گزندمباشید با من ببد یارمندببینیم تا گرد گردان سپهرازین سوکنون برکه گردد به مهرشماساز گیرید با پای اوگذر نیست با گردش و رای اووزان پس به بازارگانان چینچنین گفت کاکنون به ایران زمینمباشید یک چند کز تازیانبدین سود جستن سرآید زیانازو باز گشتند با درد و جوشز تیمار با ناله و با خروشفرخ زاد هرمزد لشکر براندز ایران جهاندیدگان را بخواندهمیرفت با ناله و درد شاهسپهبد به پیش اندرون با سپاهچو منزل به منزل بیامد بریبر آسود یک چند با رود و میز ری سوی گرگان بیامد چو بادهمیبود یک چند نا شاد و شادز گرگان بیامد سوی راه بستپر آژنگ رخسار و دل نادرست
دبیر جهاندیده راپیش خوانددل آگنده بودش همه برفشاندجهاندار چون کرد آهنگ مروبه ماهوی سوری کنارنگ مرویکی نامه بنوشت با درد و خشمپر از آرزو دل پر از آب چشمنخست آفرین کرد بر کردگارخداوند دانا و پروردگارخداوند گردنده بهرام وهورخداوند پیل و خداوند مورکند چون بخواهد ز ناچیز چیزکه آموزگارش نباید به نیزبگفت آنک ما را چه آمد برویوزین پادشاهی بشد رنگ و بویز رستم کجا کشته شد روز جنگز تیمار بر ما جهان گشت تنگبدست یکی سعد وقاص نامنه بوم و نژاد و نه دانش نه کامکنون تا در طیسفون لشکرستهمین زاغ پیسه به پیش اندرستتو با لشکرت رزم را سازکنسپه را برین برهم آواز کنمن اینک پس نامه برسان بادبیایم به نزد تو ای پاک ورادفرستادهٔ دیگر از انجمنگزین کرد بینا دل و رای زن
یکی نامه بنوشت دیگر بطوسپر از خون دل و روی چون سندروسنخست آفرین کرد بر دادگرکزو دید نیرو و بخت و هنرخداوند پیروزی و فرهیخداوند دیهیم شاهنشهیپی پشه تا پر و چنگ عقاببه خشکی چو پیل و نهنگ اندر آبز پیمان و فرمان او نگذرددم خویش بی رای او نشمردز شاه جهان یزدگرد بزرگپدر نامور شهریار سترگسپهدار یزدان پیروزگرنگهبان جنبده و بوم و برز تخم بزرگان یزدان شناسکه از تاج دارند از اختر سپاسکزیشان شد آباد روی زمینفروزندهٔ تاج و تخت و نگینسوی مرزبانان با گنج و گاهکه با فرو برزند و با داد و راهشمیران و رویین دژ و رابه کوهکلات از دگر دست و دیگر گروهنگهبان ما باد پروردگارشما بیگزند از بد روزگارمبادا گزند سپهر بلندمه پیکار آهرمن پرگزندهمانا شنیدند گردنکشانخنیده شد اندر جهان این نشانکه بر کارزای و مرد نژاددل ما پر آزرم و مهرست و دادبه ویژه نژاد شما را که رنجفزونست نزدیک شاهان ز گنجچو بهرام چوبینه آمد پدیدز فرمان دیهیم ما سرکشیدشما را دل از شهر ای فراخبه پیچید وز باغ و میدان و کاخبرین باستان راع و کوه بلندکده ساختید از نهیب گزندگر ای دون که نیرو دهد کردگاربه کام دل ما شود روزگارز پاداش نیکی فزایش کنیمبرین پیش دستی نیایش کنیمهمانا که آمد شما را خبرکه ما را چه آمد ز اختر به سرازین مارخوار اهرمن چهرگانز دانایی و شرم بی بهرگاننه گنج و نه نام و نه تخت و نژادهمیداد خواهند گیتی ببادبسی گنج و گوهر پراگنده شدبسی سر به خاک اندر آگنده شدچنین گشت پرگار چرخ بلندکه آید بدین پادشاهی گزندازین زاغ ساران بیآب و رنگنه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگکه نوشین روان دیده بود این به خوابکزین تخت به پراگند رنگ و آبچنان دید کز تازیان صد هزارهیونان مست و گسسته مهارگذر یافتندی با روند رودنماندی برین بوم بر تار و پودبه ایران و بابل نه کشت و درودبه چرخ زحل برشدی تیره دودهم آتش به مردی به آتشکدهشدی تیره نوروز و جشن سدهاز ایوان شاه جهان کنگرهفتادی به میدان او یکسرهکنون خواب راپاسخ آمد پدیدز ما بخت گردن بخواهد کشیدشود خوار هرکس که هست ارجمندفرومایه را بخت گردد بلندپراگنده گردد بدی در جهانگزند آشکارا و خوبی نهانبهر کشوری در ستمگارهایپدید آید و زشت پتیارهاینشان شب تیره آمد پدیدهمی روشنایی بخواهد پریدکنون ما به دستوری رهنمایهمه پهلوانان پاکیزه رایبه سوی خراسان نهادیم رویبر مرزبانان دیهیم جویببینیم تا گردش روزگارچه گوید بدین رای نا استوارپس اکنون ز بهر کنارنگ طوسبدین سو کشیدیم پیلان وکوسفرخ زاد با ما ز یک پوستستبه پیوستگی نیز هم دوستستبالتونیهست او کنون رزمجویسوی جنگ دشمن نهادست رویکنون کشمگان پور آن رزمخواهبر ما بیامد بدین بارگاهبگفت آنچ آمد ز شایستگیهم ازبندگی هم ز بایستگیشیندیم زین مرزها هرچ گفتبلندی و پستی و غار و نهفتدژ گنبدین کوه تا خرمنهدگر لاژوردین ز بهر بنهز هر گونه بنمود آن دل گسلز خوبی نمود آنچ بودش به دلوزین جایگه شد بهر جای کسپژوهنده شد کارها پیش وپسچنین لشکری گشن ما را که هستبرین تنگ دژها نشاید نشستنشستیم و گفتنیم با رای زنهمه پهلوانان شدند انجمنز هر گونه گفتیم و انداختیمسر انجام یکسر برین ساختیمکه از تاج و ز تخت و مهر و نگینهمان جامهٔ روم و کشمیر و چینز پر مایه چیزی که آمد بدستز روم و ز طایف همه هرچ هستهمان هرچه از ماپراگند نیستگر از پوشش است ار ز افگند نیستز زرینه و جامهٔ نابریدز چیزی که آن رانشاید کشیدهم از خوردنیها ز هر گونه سازکه ما را بیاید برو بر نیازز گاوان گردون کشان چل هزارکه رنج آورد تا که آید به کاربه خروار زان پس ده و دو هزاربه خوشه درون گندم آرد ببارهمان ارزن و پسته و ناردانبیارد یکی موبدی کاردانشتروار زین هریکی ده هزارهیونان بختی بیارند بارهمان گاو گردون هزار از نمکبیارند تا بر چه گردد فلکز خرما هزار و ز شکر هزاربود سخته و راست کرده شمارده و دو هزار انگبین کندرهبدژها کشند آن همه یکسرهنمک خورده سرپوست چون چل هزاربیارند آن راکه آید به کارشتروار سیصد ز زربفت شاهبیارند بر بارها تا دو ماهبیاید یکی موبدی با گروهز گاه شمیران و از را به کوهبه دیدار پیران و فرهنگیانبزرگان کهاند از کنارنگیانبه دو روز نامه به دژها نهندیکی نامه گنجور ما را دهنددگر خود بدارند با خویشتنبزرگان که باشند زان انجمنهمانا بران راغ و کوه بلندز ترک و ز تازی نیاید گزندشما را بدین روزگار سترگیکی دست باشد بر ما بزرگهنرمند گوینده دستور مابفرماید اکنون به گنجور ماکه هرکس این را ندارد به رنجفرستد ورا پارسی جامه پنجیکی خوب سربند پیکر به زربیابند فرجام زین کار بربدین روزگار تباه و دژمبیابد ز گنجور ما چل درمبه سنگ کسی کو بود زیردستیکی زین درمها گر اید بدستاز آن شست بر سرش و چاردانگبیارد نبشته بخواند به بانگبیک روی برنام یزدان پاککزویست امید و زو ترس وباکدگر پیکرش افسر و چهر مازمین بارور گشته از مهر مابه نوروز و مهر آن هم آراستستدو جشن بزرگست و با خواستستدرود جهان بر کم آزار مردکسی کو ز دیهیم ما یاد کردبلند اختری نامجوی سواریبیامد به کف نامهٔ شهریار
وزان جایگه برکشیدند کوسز بست و نشاپور شد تا به طوسخبر یافت ماهوی سوری ز شاهکه تا مرز طوس اندر آمد سپاهپذیره شدشت با سپاه گرانهمه نیزه داران جوشن ورانچو پیداشد آن فرو آورند شاهدرفش بزرگی و چندان سپاهپیاده شد از باره ماهوی زودبران کهتری بندگیها فزودهمیرفت نرم از بر خاک گرمدو دیده پر ا زآب کرده زشرمزمین را ببوسید و بردش نمازهمیبود پیشش زمانی درازفرخ زاد چون روی ماهوی دیدسپاهی بران سان رده برکشیدز ماهوی سوری دلش گشت شادبرو بر بسی پندها کرد یادکه این شاه را از نژادکیانسپردم تو را تا ببندی میاننباید که بادی برو بر جهدوگر خود سپاسی برو برنهدمرا رفت باید همی سوی ریندانم که کی بینم این تاج کیکه چون من فراوان به آوردگاهشد از جنگ آن نیزهداران تباهچو رستم سواری به گیتی نبودنه گوش خردمند هرگز شنودبدست یکی زاغ سرکشته شدبه من بر چنین روز برگشته شدکه یزدان و را جای نیکان دهادسیه زاغ را درد پیکان دهادبدو گفت ماهوی کای پهلوانمرا شاه چشمست و روشن روانپذیرفتم این زینهار تو راسپهر تو را شهریار تو رافرخ زاد هرمزد زان جایگاهسوی ری بیامد به فرمان شاهبرین نیز بگذشت چندی سپهرجداشد ز مغز بد اندیش مهرشبان را همی تخت کرد آرزویدگرگونهتر شد به آیین و خویتن خویش یک چند بیمار کردپرستیدن شاه دشوار کرد
یکی پهلوان بود گسترده کامنژادش ز طرخان و بیژن بنامنشستش به شهر سمرقند بودبران مرز چندیش پیوند بودچو ماهوی بدبخت خودکامه شدازو نزد بیژن یکی نامه شدکه ای پهلوان زادهٔ بیگزندیکی رزم پیش آمدت سودمندکه شاه جهان با سپاه ای درستابا تاج و گاهست و با افسرستگرآیی سر و تاج و گاهش تو راستهمان گنج و چتر سیاهش تو راستچو بیژن نگه کرد و آن نامه دیدجهان پیش ماهوی خودکامه دیدبه دستور گفت ای سر راستانچه داری بیاد اندرین داستانبیاری ماهوی گر من سپاهبرانم شود کارم ایدر تباهبه من برکند شاه چینی فسوسمرا بیمنش خواند و چاپلوسوگرنه کنم گوید از بیم کردهمیترسد از روز ننگ و نبردچنین داد دستور پاسخ بدویکه ای شیر دل مرد پرخاشجویاز ایدر تو را ننگ باشد شدنبه یاری ماهوی و باز آمدنببرسام فرمای تا با سپاهبیاری شود سوی آن رزمگاهبه گفتار سوری شوی سوی جنگسبکسار خواند تار مرد سنگچنین گفت بیژن که اینست رایمرا خود نجنبید باید ز جایببرسام فرمود تا ده هزارنبرده سواران خنجرگزاربه مرو اندرون ساز جنگ آوردمگر گنج ایران به چنگ آوردسپاه از بخارا چوپران تذروبیامد به یک هفته تا شهر مروشب تیره هنگام بانگ خروساز آن مرز برخاست آواز کوسجهاندار زین خود نه آگاه بودکه ماهوی سوریش بدخواه بودبه شبگیر گاه سپیده دمانسواری سوی خسرو آمد دوانکه ماهوی گوید که آمد سپاهز ترکان کنون برچه رایست شاهسپهدار خانست و فغفور چینسپاهش همی بر نتابد زمینبر آشفت و جوشن بپوشید شاهشد از گرد گیتی سراسر سیاهچو نیروی پرخاش ترکان بدیدبزد دست و تیغ از میان برکشیدبه پیش سپاه اندر آمد چو پیلزمین شد به کردار دریای نیلچو بر لشکر ترک بر حمله بردپس پشت او در نماند ایچ گردهمه پشت بر تاجور گاشتندمیان سوارانش بگذاشتندچو برگشت ماهوی شاه جهانبدانست نیرنگ او در نهانچنین بود ماهوی را رای و راهکه او ماند اندر میان سپاهشهنشاه در جنگ شد ناشکیبهمیزد به تیغ و به پای و رکیبفراوان از آن نامداران بشکتچو بیچارهتر گشت بنمود پشتز ترکان بسی بود در پشت اوییکی کابلی تیغ در مشت اویهمیتاخت جوشان چو از ابر برقیکی آسیا بد برآن آب زرقفرود آمد از باره شاه جهانز بدخواه در آسیا شد نهانسواران بجستن نهادند رویهمه زرق ازو شد پر از گفت و گویازو بازماند اسپ زرین ستامهمان گرز و شمشیر زرین نیامبجستنش ترکان خروشان شدنداز آن باره و ساز جوشان شدندنهان گشته در خانهٔ آسیانشست از بر خشک لختی گیاچنین است رسم سرای فریبفرازش بلند و نشیبش نشیببدانگه که بیدار بد بخت اویبگردون کشیدی فلک تخت اویکنون آسیابی بیامدش بهرز نوشش فراوان فزون بود زهرچه بندی دل اندر سرای فسوسکه هم زمان به گوش آید آواز کوسخروشی برآید که بربند رختنبینی به جز دخمهٔ گور تختدهان ناچریده دودیده پرآبهمیبود تا برکشید آفتابگشاد آسیابان در آسیابه پشت اندرون بار و لختی گیافرومایهای بود خسرو به نامنه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کامخور خویش زان آسیا ساختیبه کاری جزین خود نپرداختیگوی دید برسان سرو بلندنشسته به ران سنگ چون مستمندیکی افسری خسروی بر سرشدرفشان ز دیبای چینی برشبه پیکر یکی کفش زرین بپایز خوشاب و زر آستین قباینگه کرد خسرو بدو خیره ماندبدان خیرگی نام یزدان بخواندبدو گفت کای شاه خورشید رویبرین آسیا چون رسیدی تو گویچه جای نشستت بود آسیاپر از گندم و خاک و چندی گیاچه مردی به دین فر و این برز و چهرکه چون تو نبیند همانا سپهراز ایرانیانم بدو گفت شاههزیمت گرفتم ز توران سپاهبدو آسیابان به تشویر گفتکه جز تنگ دستی مرانیست جفتاگر نان کشکینت آید به کارورین ناسزا ترهٔ جویباربیارم جزین نیز چیزی که هستخروشان بود مردم تنگ دستبه سه روز شاه جهان را ز رزمنبود ایچ پردازش خوان و بزمبدو گفت شاه آنچ داری بیارخورش نیز با به رسم آید به کارسبک مرد بی مایه چبین نهادبرو تره و نان کشکین نهادبرسم شتابید و آمد به راهبه جایی که بود اندران واژگاهبر مهتر زرق شد بیگذارکه برسم کند زو یکی خواستاربهر سو فرستاد ماهوی کسز گیتی همی شاه را جست و بساز آن آسیابان بپرسید مهکه برسم کرا خواهی ای روزبهبدو گفت خسرو که در آسیانشستست کنداوری برگیابه بالا به کردار سرو سهیبه دید را خورشید با فرهیدو ابرو کمان و دو نرگس دژمدهن پر ز باد ابروان پر زخمبرسم همی واژ خواهد گرفتسزد گر بمانی ازو در شگفتیکی کهنه چبین نهادم به پیشبرو نان کشکین سزاوار خویشبدو گفت مهترکز ایدر بپویچنین هم به ماهوی سوری بگوینباید که آن بد نژاد پلیدچو این بشنود گوهر آرد پدیدسبک مهتر او را بمردی سپردجهان دیده را پیش ماهوی بردبپرسید ماهوی زین چاره جویکه برسم کرا خواستی راست گویچنین داد پاسخ ورا ترسکارکه من بار کردم همی خواستاردر آسیا را گشادم به خشمچنان دان که خورشید دیدم به چشمدو نرگس چونر آهو اندر هراسدو دیده چو از شب گذشته سه پاسچو خورشید گشتست زو آسیاخورش نان خشک و نشستش گیاهر آنکس که او فر یزدان ندیدازین آسیابان بباید شنیدپر از گوهر نابسود افسرشز دیبای چینی فروزان برشبهاریست گویی در اردیبهشتبه بالای او سرو دهقان نکشت
چو ماهوی دل را برآورد گردبدانست کو نیست جز یزدگردبدو گفت بشتاب زین انجمنهم اکنون جدا کن سرش را ز تنو گرنه هم اکنون ببرم سرتنمانم کسی زنده از گوهرتشنیدند ازو این سخن مهترانبزرگان بیدار و کنداورانهمه انجمن گشت ازو پر ز خشمزبان پر ز گفتار و پر آب چشمبکی موبدی بود را دوی نامبه جان و خرد برنهادی لگامبه ماهوی گفت ای بد اندیش مردچرا دیو چشم تو را تیره کردچنان دان که شاهی و پیغمبریدو گوهر بود در یک انگشتریازین دو یکی را همیبشکنیروان و خرد را به پا افگنینگر تا چه گویی بپرهیز ازینمشو بد گمان با جهان آفریننخستین ازو بر تو آید گزندبه فرزند مانی یکی کشتمندکه بارش کبست آید وبرگ خونبه زودی سرخویش بینی نگونهمی دین یزدان شود زو تباههمان برتو نفرین کند تاج و گاهبرهنه شود درجهان زشت توپسر بدرود بیگمان کشت تویکی دینوری بود یزدان پرستکه هرگز نبردی به بد کار دستکه هرمزد خراد بدنام اوبدین اندرون بود آرام اوبه ماهوی گفت ای ستمگاره مردچنین از ره پاک یزدان مگردهمی تیره بینم دل و هوش توهمی خار بینم در آغوش توتنومند و بیمغز و جان نزارهمی دود ز آتش کنی خواستارتو را زین جهان سرزنش بینم آزببر گشتنت گرم و رنج گدازکنون زندگانیت ناخوش بودچو رفتی نشستت در آتش بودنشست او و شهر وی بر پای خاستبه ماهوی گفت این دلیری چراستشهنشاه را کارزار آمدیز خان و ز فغفور یار آمدیازین تخمهٔ بیکس بسی یافتندکه هرگز بکشتنش نشتافتندتوگر بندهای خون شاهان مریزکه نفرین بود بر تو تا رستخیزبگفت این و بنشست گریان به دردپر از خون دل و مژه پر آب زردچو بنشست گریان بشد مهرنوشپر از درد با ناله و با خروشبه ماهوی گفت ای بد بد نژادکه نه رای فرجام دانی نه دادز خون کیان شرم دارد نهنگاگر کشته بیند ندرد پلنگایا بتر از دد به مهر و به خویهمی گاه شاه آیدت آرزویچو بر دست ضحاک جم کشته شدچه مایه سپهر از برش گشته شدچو ضحاک بگرفت روی زمینپدید آمد اندر جهان آبتینبزاد آفریدون فرخ نژادجهان را یکی دیگر آمد نهادشنیدی که ضحاک بیدادگرچه آورد از آن خویشتن را به سربرو سال بگذشت ما نا هزاربه فرجام کار آمدش خواستارو دیگر که تور آن سرافراز مردکجا آز ایران و را رنجه کردهمان ایرج پاک دین رابکشتبرو گردش آسمان شد درشتمنوچهر زان تخمهٔ آمد پدیدشد آن بند بد را سراسر کلیدسه دیگر سیاوش ز تخم کیانکمر بست بیآرزو در میانبه گفتار گرسیوز افراسیابببرد از روان و خرد شرم و آبجهاندار کیخسرو از پشت اویبیامد جهان کرد پرگفت و گوینیا را به خنجر به دونیم کردسرکینه جویان پر از بیم کردچهارم سخن کین ارجاسپ بودکه ریزنده خون لهراسپ بودچو اسفندیار اندر آمد به جنگز کینه ندادش زمانی درنگبه پنجم سخن کین هرمزد شاهچو پرویز را گشن شد دستگاهبه بندوی و گستهم کرد آنچ کردنیا ساید این چرخ گردان ز گردچو دستش شد او جان ایشان ببرددر کینه را خوار نتوان شمردتو را زود یاد آید این روزگاربه پیچی ز اندیشهٔ نابکارتوزین هرچ کاری پسر بدرودزمانه زمانی همینغنودبه پرهیز زین گنج آراستهوزین مردری تاج و این خواستههمی سر به پیچی به فرمان دیوببری همی راه گیهان خدیوبه چیزی که برتو نزیبد همیندانی که دیوت فریبد همیبه آتش نهال دلت را مسوزمکن تیره این تاج گیتی فروزسپاه پراگنده راگرد کنوزین سان که گفتی مگردان سخنازی در به پوزش برشاه روچو بینی ورا بندگی ساز نووزان جایگه جنگ لشکر بسیچز رای و ز پوزش میاسای هیچکزین بدنشان دو گیتی شویچو گفتار دانندگان نشنویچو کاری که امروز بایدت کردبه فردا رسد زو برآرند گردهمی یزدگرد شهنشاه رابتر خواهی ازترک بدخواه راکه در جنگ شیرست برگاه شاهدرخشان به کردار تابنده ماهیکی یادگاری ز ساسانیانکه چون او نبندد کمر بر میانپدر بر پدر داد و دانشپذیرز نوشین روان شاه تا اردشیربود اردشیرش بهشتم پدرجهاندار ساسان با داد و فرکه یزدانش تاج کیان برنهادهمه شهریارانش فرخ نژادچو تو بود مهتر به کشور بسینکرد اینچنین رای هرگز کسیچو بهرام چو بین که سیصد هزارعناندار و بر گستوان ور سواربه یک تیر او پشت برگاشتندبدو دشت پیکار بگذاشتندچواز رای شاهان سرش سیر گشتسر دولت روشنش زیر گشتفرآیین که تخت بزرگی بجستنبودش سزادست بد را بشستبران گونه برکشته شد زار و خوارگزافه بپرداز زین روزگاربترس از خدای جهان آفرینکه تخت آفریدست و تاج و نگینتن خویش بر خیره رسوا مکنکه بر تو سر آرند زود این سخنهر آنکس که با تو نگوید درستچنان دان که او دشمن جان تستتو بیماری اکنون و ما چون پزشکپزشک خروشان به خونین سرشکتو از بندهٔ بندگان کمتریبه اندیشهٔ دل مکن مهتریهمی کینه با پاک یزدان نهیز راه خرد جوی تخت مهیشبان زاده را دل پر از تخت بودورا پند آن موبدان سخت بودچنین بود تابود و این تازه نیستکه کار زمانه برانداره نیستیکی رابرآرد به چرخ بلندیکی را کند خوار و زار و نژندنه پیوند با آن نه با اینش کینکه دانست راز جهان آفرینهمه موبدان تا جهان شد سیاهبر آیین خورشید بنشست ماهبه گفتند زین گونه با کینه جوینبد سوی یک موی زان گفت وگویچوشب تیره شد گفت با موبدانشمارا بباید شد ای بخردانمن امشب بگردانم این با پسرزهر گونهای دانش آرم ببرز لشگر بخوانیم داننده بیستبدان تا بدین بر نباید گریستبرفتند دانندگان از برشبیامد یکی موبد از لشکرشچو بنشست ماهوی با راستانچه بینید گفت اندرین داستاناگر زنده ماند تن یزدگردز هر سو برو لشکر آیند گردبرهنه شد این راز من در جهانشنیدند یکسر کهان و مهانبیاید مرا از بدش جان به سرنه تن ماند ایدر نه بوم و نه برچنین داد پاسخ خردمند مردکه این خود نخستین نبایست کرداگر شاه ایران شود دشمنتازو بد رسد بیگمان برتنتوگر خون او را بریزی بدستکه کین خواه او در جهان ایزدستچپ و راست رنجست و اندوه و دردنگه کن کنون تا چه بایدت کردپسر گفت کای باب فرخنده رایچو دشمن کنی زو بپرداز جایسپاه آید او را ز ما چین و چینبه ما بر شود تنگ روی زمینتو این را چنین خردکاری مدانچوچیره شدی کام مردان برانگر از دامن او درفشی کنندتو را با سپاه از بنه برکنند
چو بشنید ماهوی بیدادگرسخنها کجا گفت او را پسرچنین گفت با آسیابان که خیزسواران ببر خون دشمن بریزچو بشنید ازو آسیابان سخننه سردید از آن کار پیدانه بنشبانگاه نیران خرداد ماهسوی آسیابان رفت نزدیک شاهز درگاه ماهوی چون شد بروندو دیده پر از آب دل پر ز خونسواران فرستاد ماهوی زودپس آسیابان به کردار دودبفرمود تا تاج و آن گوشوارهمان مهر و آن جامهٔ شاهوارنباید که یکسر پر از خون کنندز تن جامهٔ شاه بیرون کنندبشد آسیابان دو دیده پر آببه زردی دو رخساره چون آفتابهمیگفت کای روشن کردگارتویی برتر از گردش روزگارتو زین ناپسندیده فرمان اوهم اکنون به پیچان تن و جان اوبر شاه شد دل پر از شرم و باکرخانش پر آب و دهانش چو خاکبه نزدیک تنگ اندر آمد به هوشچنان چون کسی راز گوید بگوشیکی دشنه زد بر تهیگاه شاهرهاشد به زخم اندر از شاه آهبه خاک اندر آمد سرو افسرشهمان نان کشکین به پیش اندرشاگر راه یابد کسی زین جهانبباشد ندارد خرد در نهانز پرورده سیر آید این هفت گردشود کشته بر بیگنه یزدگردبرین گونه بر تاجداری بمردکه از لشکر او سواری نبردخردنیست با گرد گردان سپهرنه پیدابود رنج و خشمش ز مهرهمان به که گیتی نبینی به چشمنداری ز کردار او مهر و خشمسواران ماهوی شوریده بختبه دیدند کان خسروانی درختز تخت و ز آوردگه آرمیدبشد هر کسی روی او را بدیدگشادند بند قبای بنفشهمان افسر و طوق و زرینه کفشفگنده تن شاه ایران به خاکپر از خون و پهلو به شمشیر چاکز پیش شهنشاه برخاستندزبان را به نفرین بیاراستندکه ماهوی را باد تن همچنینپر از خون فگنده بروی زمینبه نزدیک ماهوی رفتند زودابا یاره و گوهر نابسودبه ماهوی گفتند کان شهریاربرآمد ز آرام وز کارزاربفرمود کو را به هنگام خواباز آن آسیا افگنند اندر آببشد تیز بد مهر دو پیشکارکشیدند پر خون تن شهریارکجا ارج آن کشته نشناختندبه گرداب زرق اندر انداختندچو شب روز شد مردم آمد پدیددو مرد گرانمایه آنجا رسیداز آن سوگواران پرهیزگاربیامد یکی بر لب جویبارتن او برهنه بدید اندر آببشورید و آمد هم اندر شتابچنین تا در خان راهب رسیدبدان سوگواران بگفت آنچ دیدکه شاه زمانه به غرق اندرستبرهنه به گرداب زرق اندرستبرفتند زان سوگواران بسیسکوبا و رهبان ز هر در کسیخروشی بر آمد ز راهب به دردکه ای تاجور شاه آزاد مردچنین گفت راهب که این کس ندیدنه پیش ازمسیح این سخن کس شنیدکه بر شهریاری زند بندهاییکی بدنژادی و افگندهایبه پرورد تا بر تنش بد رسدازین بهر ماهوی نفرین سزددریغ آن سر و تاج و بالای تودریغ آن دل و دانش و رای تودریغ آن سر تخمهٔ اردشیردریغ این جوان و سوار هژیرتنومند بودی خرد با روانببردی خبر زین بنوشین روانکه در آسیا ماه روی تو راجهاندار و دیهیم جوی تو رابدشنه جگرگاه بشکافتندبرهنه به آب اندر انداختندسکوبا از آن سوگواران چهاربرهنه شدند اندران جویبارگشاده تن شهریار جواننبیره جهاندار نوشین روانبه خشکی کشیدند زان آبگیربسی مویه کردند برنا و پیربه باغ اندرون دخمهای ساختندسرش را با براندر افراختندسر زخم آن دشنه کردند خشکبدبق و به قیر و به کافور و مشکبیاراستندش به دیبای زردقصب زیر و دستی ز بر لاژوردمی و مشک و کافور و چندی گلابسکوبا بیندود بر جای خوابچه گفت آن گرانمایه دهقان مروکه به نهفت بالای آن زاد سروکه بخشش ز کوشش بود درنهانکه خشنود بیرون شود زین جهاندگر گفت اگر چند خندان بودچنان دان که از دردمندان بودکه از چرخ گردان پذیرد فریبکه او را نماید فراز و شیبدگر گفت کان را تو دانا مخوانکه تن را پرستد نه راه روانهمیخواسته جوید و نام بدبترسد روانش ز فرجام بددگر گفت اگر شاه لب را ببستنبیند همی تاج و تخت نشستنه مهر و پرستندهٔ بارگاهنه افسر نه کشور نه تاج و کلاهدگر گفت کز خوب گفتار اویستایش ندارم سزاوار اویهمی سرو کشت او به باغ بهشتببیند روانش درختی که کشتدگرگفت یزدان روانت ببردتنت رابدین سوگواران سپردروان تو را سودمند این بودتن بد کنش را گزند این بودکنون در بهشتست بازار شاهبه دوزخ کند جان بدخواه راهدگر گفت کای شاه دانش پذیرکه با شهریاری و با اردشیردرودی همان بر که کشتی به باغدرفشان شد آن خسروانی چراغدگر گفت کای شهریار جوانبخفتی و بیدار بودت روانلبت خامش و جان به چندین گلهبرفت و تنت ماند ایدر یلهتو بیکاری و جان به کاران درستتن بد سگالت بباراندرستبگوید روان گر زبان بسته شدبیاسود جان گر تنت خسته شداگر دست بیکار گشت از عنانروانت به چنگ اندر آرد سناندگر گفت کای نامبردار نوتو رفتی و کردار شد پیش روتو را در بهشتست تخت این بس استزمین بلا بهردیگر کس استدگر گفت کنکس که او چون توکشتبه بیند کنون روزگار درشتسقف گفت ما بندگان تویمنیایش کن پاک جان تویمکه این دخمه پرلاله باغ توبادکفن دشت شادی و راغ تو بادبه گفتند و تابوت برداشتندز هامون سوی دخمه بگذاشتندبران خوابگه رفت ناکام شاهسرآمد برو رنج و تخت و کلاه
چنین دادخوانیم بر یزدگردوگرکینه خوانیم ازین هفت گرداگر خود نداند همی کین و دادمرا فیلسوف ایچ پاسخ ندادوگر گفت دینی همه بسته گفتبماند همی پاسخ اندر نهفتگرهیچ گنجست ای نیک رایبیار ای و دل را به فردا مپایکه گیتی همی بر تو بر بگذردزمانه دم ما همیبشمرددر خوردنت چیره کن برنهاداگر خود بمانی دهد آنک دادمرا دخل و خرج ار برابر بدیزمانه مرا چون برادر بدیتگرگ آمدی امسال برسان مرگمرا مگر بهتر بدی از تگرگدر هیزم و گندم و گوسفندببست این برآورده چرخ بلندمیآور که از روزمان بس نماندچنین تا بود و برکس نماند
کس آمد به ماهوی سوری بگفتکه شاه جهان گشت با خاک جفتسکوبا و قسیس و رهبان رومهمه سوگواران آن مرز و بومبرفتند با مویه برنا و پیرتن شاه بردند زان آبگیریکی دخمه کردند او رابه باغبلند و بزرگیش برتر ز راغچنین گفت ماهوی بدبخت و شومکه ایران نبد پش ازین خویش رومفرستاد تا هر که آن دخمه کردهم آنکس کزان کار تیمار خوردبکشتند و تاراج کردند مرزچنین بود ماهوی را کام و ارزازان پس بگرد جهان بنگریدز تخم بزرگان کسی را ندیدهمان تاج با او بد و مهر شاهشبان زاده را آرزو کردگاههمه رازدارانش را پیش خواندسخن هرچ بودش به دل در براندبه دستور گفت ای جهاندیده مردفراز آمد آن روز ننگ و نبردنه گنجست بامن نه نام و نژادهمیداد خواهم سرخود ببادبر انگشتری یزدگردست نامبه شمشیر بر من نگردند رامهمه شهر ایران ورا بنده بوداگر خویش بد ار پراگنده بودنخواند مرا مرد داننده شاهنه بر مهرم آرام گیرد سپاهجزین بود چاره مرا در نهانچرا ریختم خون شاه جهانهمه شب ز اندیشه پر خون بدمجهاندار داند که من چون بدمبدو رای زن گفت که اکنون گذشتازین کار گیتی پر آواز گشتکنون بازجویی همی کارخویشکه بگسستی آن رشتهٔ تار خویشکنون او بدخمه درون خاک شدروان ورا زهر تریاک شدجهاندیدگان را همه گرد کنزبان تیز گردان به شیرین سخنچنین گوی کاین تاج انگشتریمرا شاه داد از پی مهتریچو دانست کامد ز ترکان سپاهچوشب تیرهتر شد مرا خواند شاهمرا گفت چون خاست باد نبردکه داند به گیتی که برکیست گردتواین تاج و انگشتری را بداربود روز کین تاجت آید به کارمرانیست چیزی جزین در جهانهمانا که هست این ز تازی نهانتو زین پس به دشمن مده گاه مننگه دار هم زین نشان راه منمن این تاج میراث دارم ز شاهبه فرمان او بر نشینم به گاهبدین چاره ده بند بد را فروغکه داند که این راستست از دروغچوبشنید ماهوی گفتا که زهتو دستوری و بر تو بر نیست مههمه مهتران را ز لشکر بخواندوزین گونه چندین سخنها براندبدانست لشکر که این نیست راستبه شوخی ورا سر بریدن سزاستیکی پهلوان گفت کاین کار تستسخن گر درستست گر نادرستچوبشنید بر تخت شاهی نشستبه افسون خراسانش آمد بدستببخشید روی زمین بر مهانمنم گفت با مهر شاه جهانجهان را سراسر به بخشش گرفتستاره نظاره برو ای شگفتبه مهتر پسر داد بلخ و هریفرستاد بر هر سوی لشکریبد اندیشگان را همه برکشیدبدانسان که از گوهر او سزیدبدان را بهرجای سالار کردخردمند را سرنگونسارکردچو زیراندر آمد سر راستیپدید آمد از هر سوی کاستیچولشکر فراوان شد و خواستهدل مرد بی تن شد آراستهسپه را درم داد و آباد کردسر دوده خویش پرباد کردبه آموی شد پهلو پیش روابا لشکری جنگ سازان نوطلایه به پیش سپاه اندرونجهان دیدهای نام او گرستونبه شهر بخارا نهادند رویچنان ساخته لشکری جنگجویبدو گفت ما را سمرقند و چاچبباید گرفتن بدین مهر و تاجبه فرمان شاه جهان یزدگردکه سالار بد او بر این هفت گردز بیژن بخواهم به شمشیر کینکزو تیره شد بخت ایران زمین