بخش ۱۰چو برداشت پرده ز پیش آفتابسپیده برآمد به پالود خوابدو بیهوده را دل بدان کار گرمکه دیده بشویند هر دو ز شرمبرفتند هر دو گرازان ز جاینهادند سر سوی پردهسرایچو از خیمه ایرج به ره بنگریدپر از مهر دل پیش ایشان دویدبرفتند با او به خیمه درونسخن بیشتر بر چرا رفت و چونبدو گفت تور ار تو از ماکهیچرا برنهادی کلاه مهیترا باید ایران و تخت کیانمرا بر در ترک بسته میانبرادر که مهتر به خاور به رنجبه سر بر ترا افسر و زیر گنجچنین بخششی کان جهانجوی کردهمه سوی کهتر پسر روی کردنه تاج کیان مانم اکنون نه گاهنه نام بزرگی نه ایران سپاهچو از تور بشنید ایرج سخنیکی پاکتر پاسخ افگند بنبدو گفت کای مهتر کام جویاگر کام دل خواهی آرام جویمن ایران نخواهم نه خاور نه چیننه شاهی نه گسترده روی زمینبزرگی که فرجام او تیرگیستبرآن مهتری بر بباید گریستسپهر بلند ار کشد زین توسرانجام خشتست بالین تومرا تخت ایران اگر بود زیرکنون گشتم از تاج و از تخت سیرسپردم شما را کلاه و نگینبدین روی با من مدارید کینمرا با شما نیست ننگ و نبردروان را نباید برین رنجه کردزمانه نخواهم به آزارتاناگر دورمانم ز دیدارتانجز از کهتری نیست آیین منمباد آز و گردنکشی دین منچو بشنید تور از برادر چنینبه ابرو ز خشم اندر آورد چیننیامدش گفتار ایرج پسندنبد راستی نزد او ارجمندبه کرسی به خشم اندر آورد پایهمی گفت و برجست هزمان ز جاییکایک برآمد ز جای نشستگرفت آن گران کرسی زر بدستبزد بر سر خسرو تاجدارازو خواست ایرج به جان زینهارنیایدت گفت ایچ بیم از خداینه شرم از پدر خود همینست رایمکش مر مراکت سرانجام کاربپیچاند از خون من کردگارمکن خویشتن را ز مردمکشانکزین پس نیابی ز من خودنشانبسنده کنم زین جهان گوشهایبکوشش فراز آورم توشهایبه خون برادر چه بندی کمرچه سوزی دل پیر گشته پدرجهان خواستی یافتی خون مریزمکن با جهاندار یزدان ستیزسخن را چو بشنید پاسخ ندادهمان گفتن آمد همان سرد بادیکی خنجر آبگون برکشیدسراپای او چادر خون کشیدبدان تیز زهرآبگون خنجرشهمی کرد چاک آن کیانی برشفرود آمد از پای سرو سهیگسست آن کمرگاه شاهنشهیروان خون از آن چهرهٔ ارغوانشد آن نامور شهریار جوانجهانا بپروردیش در کناروز آن پس ندادی به جان زینهارنهانی ندانم ترا دوست کیستبدین آشکارت بباید گریستسر تاجور ز آن تن پیلواربه خنجر جدا کرد و برگشت کاربیاگند مغزش به مشک و عبیرفرستاد نزد جهانبخش پیرچنین گفت کاینت سر آن نیازکه تاج نیاگان بدو گشت بازکنون خواه تاجش ده و خواه تختشد آن سایهگستر نیازی درختبرفتند باز آن دو بیداد شومیکی سوی ترک و یکی سوی روم
بخش ۱۱فریدون نهاده دو دیده به راهسپاه و کلاه آرزومند شاهچو هنگام برگشتن شاه بودپدر زان سخن خود کی آگاه بودهمی شاه را تخت پیروزه ساختهمی تاج را گوهر اندر شاختپذیره شدن را بیاراستندمی و رود و رامشگران خواستندتبیره ببردند و پیل از درشببستند آذین به هر کشورشبه زین اندرون بود شاه و سپاهیکی گرد تیره برآمد ز راههیونی برون آمد از تیره گردنشسته برو سوگواری به دردخروشی برآورد دل سوگواریکی زر تابوتش اندر کناربه تابوت زر اندرون پرنیاننهاده سر ایرج اندر میانابا ناله و آه و با روی زردبه پیش فریدون شد آن شوخ مردز تابوت زر تخته برداشتندکه گفتار او خوار پنداشتندز تابوت چون پرنیان برکشیدسر ایرج آمد بریده پدیدبیافتاد ز اسپ آفریدون به خاکسپه سر به سر جامه کردند چاکسیه شد رخ و دیدگان شد سپیدکه دیدن دگرگونه بودش امیدچو خسرو برانگونه آمد ز راهچنین بازگشت از پذیره سپاهدریده درفش و نگونسار کوسرخ نامداران به رنگ آبنوستبیره سیه کرده و روی پیلپراکنده بر تازی اسپانش نیلپیاده سپهبد پیاده سپاهپر از خاک سر برگرفتند راهخروشیدن پهلوانان به دردکنان گوشت تن را بران رادمردبرین گونه گردد به ما بر سپهربخواهد ربودن چو بنمود چهرمبر خود به مهر زمانه گماننه نیکو بود راستی در کمانچو دشمنش گیری نمایدت مهرو گر دوست خوانی نبینیش چهریکی پند گویم ترا من درستدل از مهر گیتی ببایدت شستسپه داغ دل شاه با های و هویسوی باغ ایرج نهادند رویبه روزی کجا جشن شاهان بدیوزان پیشتر بزمگاهان بدیفریدون سر شاه پور جوانبیامد ببر برگرفته نوانبر آن تخت شاهنشهی بنگریدسر شاه را نزدر تاج دیدهمان حوض شاهان و سرو سهیدرخت گلفشان و بید و بهیتهی دید از آزادگان جشنگاهبه کیوان برآورده گرد سیاههمی سوخت باغ و همی خست رویهمی ریخت اشک و همی کند مویمیان را بزناز خونین ببستفکند آتش اندر سرای نشستگلستانش برکند و سروان بسوختبه یکبارگی چشم شادی بدوختنهاده سر ایرج اندر کنارسر خویشتن کرد زی کردگارهمی گفت کای داور دادگربدین بیگنه کشته اندر نگربه خنجر سرش کنده در پیش منتنش خورده شیران آن انجمندل هر دو بیداد از آن سان بسوزکه هرگز نبینند جز تیره روزبه داغی جگرشان کنی آژدهکه بخشایش آرد بریشان ددههمی خواهم از روشن کردگارکه چندان زمان یابم از روزگارکه از تخم ایرج یکی ناموربیاید برین کین ببندد کمرچو دیدم چنین زان سپس شایدماگر خاک بالا بپیمایدمبرینگونه بگریست چندان بزارهمی تاگیا رستش اندر کنارزمین بستر و خاک بالین اوشده تیره روشن جهانبین اودر بار بسته گشاده زبانهمی گفت کای داور راستانکس از تاجداران بدینسان نمردکه مردست این نامبردار گردسرش را بریده به زار اهرمنتنش را شده کام شیران کفنخروشی به زاری و چشمی پرآبز هر دام و دد برده آرام و خوابسراسر همه کشورش مرد و زنبه هر جای کرده یکی انجمنهمه دیده پرآب و دل پر ز خوننشسته به تیمار و گرم اندرونهمه جامه کرده کبود و سیاهنشسته به اندوه در سوگ شاهچه مایه چنین روز بگذاشتندهمه زندگی مرگ پنداشتند
بخش ۱۲برآمد برین نیز یک چندگاهشبستان ایرج نگه کرد شاهیکی خوب و چهره پرستنده دیدکجا نام او بود ماهآفریدکه ایرج برو مهر بسیار داشتقضا را کنیزک ازو بار داشتپری چهره را بچه بود در نهاناز آن شاد شد شهریار جهاناز آن خوبرخ شد دلش پرامیدبه کین پسر داد دل را نویدچو هنگامهٔ زادن آمد پدیدیکی دختر آمد ز ماه آفریدجهانی گرفتند پروردنشبرآمد به ناز و بزرگی تنشمر آن ماهرخ را ز سر تا به پایتو گفتی مگر ایرجستی به جایچو بر جست و آمدش هنگام شویچو پروین شدش روی و چون مشک موینیا نامزد کرد شویش پشنگبدو داد و چندی برآمد درنگیکی پور زاد آن هنرمند ماهچگونه سزاوار تخت و کلاهچو از مادر مهربان شد جداسبک تاختندش به نزدنیابدو گفت موبد که ای تاجوریکی شادکن دل به ایرج نگرجهانبخش را لب پر از خنده شدتو گفتی مگر ایرجش زنده شدنهاد آن گرانمایه را برکنارنیایش همی کرد با کردگارهمی گفت کاین روز فرخنده باددل بدسگالان ما کنده بادهمان کز جهان آفرین کرد یادببخشود و دیده بدو باز دادفریدون چو روشن جهان را بدیدبه چهر نوآمد سبک بنگریدچنین گفت کز پاک مام و پدریکی شاخ شایسته آمد به برمی روشن آمد ز پرمایه جاممر آن چهر دارد منوچهر نامچنان پروردیدش که باد هوابرو بر گذشتی نبودی رواپرستندهای کش به بر داشتیزمین را به پی هیچ نگذاشتیبه پای اندرش مشک سارا بدیروان بر سرش چتر دیبا بدیچنین تا برآمد برو سالیاننیامدش ز اختر زمانی زیانهنرها که آید شهان را به کاربیاموختش نامور شهریارچو چشم و دل پادشا باز شدسپه نیز با او هم آواز شدنیا تخت زرین و گرز گرانبدو داد و پیروزه تاج سرانسراپردهٔ دیبهٔ هفترنگبدو اندرون خیمههای پلنگچه اسپان تازی به زرین ستامچه شمشیر هندی به زرین نیامچه از جوشن و ترگ و رومی زرهگشادند مر بندها را گرهکمانهای چاچی وتیر خدنگسپرهای چینی و ژوپین جنگبرین گونه آراسته گنجهاکه بودش به گرد آمده رنجهاسراسر سزای منوچهر دیددل خویش را زو پر از مهر دیدکلید در گنج آراستهبه گنجور او داد با خواستههمه پهلوانان لشکرش راهمه نامداران کشورش رابفرمود تا پیش او آمدندهمه با دلی کینهجو آمدندبه شاهی برو آفرین خواندندزبرجد به تاجش برافشاندندچو جشنی بد این روزگار بزرگشده در جهان میش پیدا ز گرگسپهدار چون قارن کاوگانسپهکش چو شیروی و چون آوگانچو شد ساخته کار لشکر همهبرآمد سر شهریار از رمه
بخش ۱۳به سلم و به تور آمد این آگهیکه شد روشن آن تخت شاهنشهیدل هر دو بیدادگر پر نهیبکه اختر همی رفت سوی نشیبنشستند هر دو به اندیشگانشده تیره روز جفاپیشگانیکایک بران رایشان شد درستکزان روی شان چاره بایست جستکه سوی فریدون فرستند کسبه پوزش کجا چاره این بود بسبجستند از آن انجمن هردوانیکی پاک دل مرد چیرهزبانبدان مرد باهوش و با رای و شرمبگفتند با لابه بسیار گرمدر گنج خاور گشادند بازبدیدند هول نشیب از فرازز گنج گهر تاج زر خواستندهمی پشت پیلان بیاراستندبه گردونهها بر چه مشک و عبیرچه دیبا و دینار و خز و حریرابا پیل گردونکش و رنگ و بویز خاور به ایران نهادند رویهر آنکس که بد بر در شهریاریکایک فرستادشان یادگارچو پردختهشان شد دل از خواستهفرستاده آمد برآراستهبدادند نزد فریدون پیامنخست از جهاندار بردند نامکه جاوید باد آفریدون گردهمه فرهی ایزد او را سپردسرش سبز باد و تنش ارجمندمنش برگذشته ز چرخ بلندبدان کان دو بدخواه بیدادگرپر از آب دیده ز شرم پدرپشیمان شده داغ دل بر گناههمی سوی پوزش نمایند راهچه گفتند دانندگان خردکه هر کس که بد کرد کیفر بردبماند به تیمار و دل پر ز دردچو ما ماندهایم ای شه رادمردنوشته چنین بودمان از بوشبه رسم بوش اندر آمد روشهژبر جهانسوز و نر اژدهاز دام قضا هم نیابد رهاو دیگر که فرمان ناپاک دیوببرد دل از ترس کیهان خدیوبه ما بر چنین خیره شد رای بدکه مغز دو فرزند شد جای بدهمی چشم داریم از آن تاجورکه بخشایش آرد به ما بر مگراگر چه بزرگست ما را گناهبه بیدانشی برنهد پیشگاهو دیگر بهانه سپهر بلندکه گاهی پناهست و گاهی گزندسوم دیو کاندر میان چون نوندمیان بسته دارد ز بهر گزنداگر پادشا را سر از کین ماشود پاک و روشن شود دین مامنوچهر را با سپاه گرانفرستد به نزدیک خواهشگرانبدان تا چو بنده به پیشش به پایبباشیم جاوید و اینست رایمگر کان درختی کزین کین برستبه آب دو دیده توانیم شستبپوییم تا آب و رنجش دهیمچو تازه شود تاج و گنجش دهیمفرستاده آمد دلی پر سخنسخن را نه سر بود پیدا نه بناباپیل و با گنج و با خواستهبه درگاه شاه آمد آراستهبه شاه آفریدون رسید آگهیبفرمود تا تخت شاهنشهیبه دیبای چینی بیاراستندکلاه کیانی بپیراستندنشست از بر تخت پیروزه شاهچو سرو سهی بر سرش گرد ماهابا تاج و با طوق و باگوشوارچنان چون بود در خور شهریارخجسته منوچهر بر دست شاهنشسته نهاده به سر بر کلاهبه زرین عمود و به زرین کمرزمین کرده خورشیدگون سر به سردو رویه بزرگان کشیده ردهسراپای یکسر به زر آژدهبه یک دست بربسته شیر و پلنگبه دست دگر ژنده پیلان جنگبرون شد ز درگاه شاپور گردفرستادهٔ سلم را پیش بردفرستاده چون دید درگاه شاهپیاده دوان اندر آمد ز راهچو نزدیک شاه آفریدون رسیدسر و تخت و تاج بلندش بدیدز بالا فرو برد سر پیش اویهمی بر زمین بر بمالید رویگرانمایه شاه جهان کدخدایبه کرسی زرین ورا کرد جایفرستاده بر شاه کرد آفرینکه ای نازش تاج و تخت و نگینزمین گلشن از پایهٔ تخت تستزمان روشن از مایهٔ بخت تستهمه بندهٔ خاک پای توایمهمه پاک زنده به رای توایمپیام دو خونی به گفتن گرفتهمه راستیها نهفتن گرفتگشاده زبان مرد بسیار هوشبدو داده شاه جهاندار گوشز کردار بد پوزش آراستنمنوچهر را نزد خود خواستنمیان بستن او را بسان رهیسپردن بدو تاج و تخت مهیخریدن ازو باز خون پدربدینار و دیبا و تاج و کمرفرستاده گفت و سپهبد شنیدمر آن بند را پاسخ آمد کلیدچو بشنید شاه جهان کدخدایپیام دو فرزند ناپاک راییکایک بمرد گرانمایه گفتکه خورشید را چون توانی نهفتنهان دل آن دو مرد پلیدز خورشید روشنتر آمد پدیدشنیدم همه هر چه گفتی سخننگه کن که پاسخ چه یابی ز بنبگو آن دو بیشرم ناپاک رادو بیداد و بد مهر و ناباک راکه گفتار خیره نیرزد به چیزازین در سخن خود نرانیم نیزاگر بر منوچهرتان مهر خاستتن ایرج نامورتان کجاستکه کام دد و دام بودش نهفتسرش را یکی تنگ تابوت جفتکنون چون ز ایرج بپرداختیدبه کین منوچهر بر ساختیدنبینید رویش مگر با سپاهز پولاد بر سر نهاده کلاهابا گرز و با کاویانی درفشزمین کرده از سم اسپان بنفشسپهدار چون قارون رزم زنچو شاپور و نستوه شمشیر زنبه یک دست شیدوش جنگی به پایچو شیروی شیراوژن رهنمایچو سام نریمان و سرو یمنبه پیش سپاه اندرون رای زندرختی که از کین ایرج برستبه خون برگ و بارش بخواهیم شستاز آن تاکنون کین اوکس نخواستکه پشت زمانه ندیدیم راستنه خوب آمدی با دو فرزند خویشکجا جنگ را کردمی دست پیشکنون زان درختی که دشمن بکندبرومند شاخی برآمد بلندبیاید کنون چون هژبر ژیانبه کین پدر تنگ بسته میانفرستاده آن هول گفتار دیدنشست منوچهر سالار دیدبپژمرد و برخاست لرزان ز جایهم آنگه به زین اندر آورد پایهمه بودنیها به روشن روانبدید آن گرانمایه مرد جوانکه با سلم و با تور گردان سپهرنه بس دیر چین اندر آرد بچهربیامد به کردار باد دمانسری پر ز پاسخ دلی پرگمانز دیدار چون خاور آمد پدیدبه هامون کشیده سراپرده دیدبیامد به درگاه پرده سرایبه پرده درون بود خاور خداییکی خیمهٔ پرنیان ساختهستاره زده جای پرداختهدو شاه دو کشور نشسته به رازبگفتند کامد فرستاده بازبیامد هم آنگاه سالار بارفرستاده را برد زی شهریارنشستنگهی نو بیاراستندز شاه نو آیین خبر خواستندبجستند هر گونهای آگهیز دیهیم و ز تخت شاهنشهیز شاه آفریدون و از لشکرشز گردان جنگی و از کشورشو دیگر ز کردار گردان سپهرکه دارد همی بر منوچهر مهربزرگان کدامند و دستور کیستچه مایستشان گنج و گنجور کیستفرستاده گفت آنکه روشن بهاربدید و ببیند در شهریاربهایست خرم در اردیبهشتهمه خاک عنبر همه زر خشتسپهر برین کاخ و میدان اوستبهشت برین روی خندان اوستبه بالای ایوان او راغ نیستبه پهنای میدان او باغ نیست
چو رفتم به نزدیک ایوان فرازسرش با ستاره همی گفت رازبه یک دست پیل و به یک دست شیرجهان را به تخت اندر آورده زیرابر پشت پیلانش بر تخت زرز گوهر همه طوق شیران نرتبیره زنان پیش پیلان به پایز هر سو خروشیدن کره نایتو گفتی که میدان بجوشد همیزمین به آسمان بر خورشد همیخرامان شدم پیش آن ارجمندیکی تخت پیروزه دیدم بلندنشسته برو شهریاری چو ماهز یاقوت رخشان به سر بر کلاهچو کافور موی و چو گلبرگ رویدل آزرم جوی و زبان چربگویجهان را ازو دل به بیم و امیدتو گفتی مگر زنده شد جمشیدمنوچهر چون زاد سرو بلندبه کردار طهمورث دیوبندنشسته بر شاه بر دست راستتو گویی زبان و دل پادشاستبه پیش اندرون قارن رزم زنبه دست چپش سرو شاه یمنچو شاه یمن سرو دستورشانچو پیروز گرشاسپ گنجورشان شمار در گنجها ناپدیدکس اندر جهان آن بزرگی ندیدهمه گرد ایوان دو رویه سپاهبه زرین عمود و به زرین کلاهسپهدار چون قارن کاوگانبه پیش سپاه اندرون آوگانمبارز چو شیروی درنده شیرچو شاپور یل ژنده پیل دلیرچنو بست بر کوههٔ پیل کوسهوا گردد از گرد چون آبنوسگر آیند زی ما به جنگ آن گروهشود کوه هامون و هامون کوههمه دل پر از کین و پرچین برویبه جز جنگشان نیست چیز آرزویبریشان همه برشمرد آنچه دیدسخن نیز کز آفریدون شنیددو مرد جفا پیشه را دل ز دردبپیچید و شد رویشان لاژوردنشستند و جستند هرگونه رایسخن را نه سر بود پیدا نه پایبه سلم بزرگ آنگهی تور گفتکه آرام و شادی بباید نهفتنباید که آن بچهٔ نرهشیرشود تیزدندان و گردد دلیرچنان نامور بیهنر چون بودکش آموزگار آفریدون بودنبیره چو شد رای زن بانیاازان جایگه بردمد کیمیابباید بسیچید ما را بجنگشتاب آوریدن به جای درنگز لشکر سواران برون تاختندز چین و ز خاور سپه ساختندفتاد اندران بوم و بر گفتگویجهانی بدیشان نهادند رویسپاهی که آن را کرانه نبودبدان بد که اختر جوانه نبودز خاور دو لشکر به ایران کشیدبخفتان و خود اندرون ناپدیدابا ژنده پیلان و با خواستهدو خونی به کینه دل آراسته
چو رفتم به نزدیک ایوان فرازسرش با ستاره همی گفت رازبه یک دست پیل و به یک دست شیرجهان را به تخت اندر آورده زیرابر پشت پیلانش بر تخت زرز گوهر همه طوق شیران نرتبیره زنان پیش پیلان به پایز هر سو خروشیدن کره نایتو گفتی که میدان بجوشد همیزمین به آسمان بر خورشد همیخرامان شدم پیش آن ارجمندیکی تخت پیروزه دیدم بلندنشسته برو شهریاری چو ماهز یاقوت رخشان به سر بر کلاهچو کافور موی و چو گلبرگ رویدل آزرم جوی و زبان چربگویجهان را ازو دل به بیم و امیدتو گفتی مگر زنده شد جمشیدمنوچهر چون زاد سرو بلندبه کردار طهمورث دیوبندنشسته بر شاه بر دست راستتو گویی زبان و دل پادشاستبه پیش اندرون قارن رزم زنبه دست چپش سرو شاه یمنچو شاه یمن سرو دستورشانچو پیروز گرشاسپ گنجورشان شمار در گنجها ناپدیدکس اندر جهان آن بزرگی ندیدهمه گرد ایوان دو رویه سپاهبه زرین عمود و به زرین کلاهسپهدار چون قارن کاوگانبه پیش سپاه اندرون آوگانمبارز چو شیروی درنده شیرچو شاپور یل ژنده پیل دلیرچنو بست بر کوههٔ پیل کوسهوا گردد از گرد چون آبنوسگر آیند زی ما به جنگ آن گروهشود کوه هامون و هامون کوههمه دل پر از کین و پرچین برویبه جز جنگشان نیست چیز آرزویبریشان همه برشمرد آنچه دیدسخن نیز کز آفریدون شنیددو مرد جفا پیشه را دل ز دردبپیچید و شد رویشان لاژوردنشستند و جستند هرگونه رایسخن را نه سر بود پیدا نه پایبه سلم بزرگ آنگهی تور گفتکه آرام و شادی بباید نهفتنباید که آن بچهٔ نرهشیرشود تیزدندان و گردد دلیرچنان نامور بیهنر چون بودکش آموزگار آفریدون بودنبیره چو شد رای زن بانیاازان جایگه بردمد کیمیابباید بسیچید ما را بجنگشتاب آوریدن به جای درنگز لشکر سواران برون تاختندز چین و ز خاور سپه ساختندفتاد اندران بوم و بر گفتگویجهانی بدیشان نهادند رویسپاهی که آن را کرانه نبودبدان بد که اختر جوانه نبودز خاور دو لشکر به ایران کشیدبخفتان و خود اندرون ناپدیدابا ژنده پیلان و با خواستهدو خونی به کینه دل آراسته
بخش ۱۴سپه چون به نزدیک ایران کشیدهمانگه خبر با فریدون رسیدبفرمود پس تا منوچهر شاهز پهلو به هامون گذارد سپاهیکی داستان زد جهاندیده کیکه مرد جوان چون بود نیکپیبدام آیدش ناسگالیده میشپلنگ از پس پشت و صیاد پیششکیبایی و هوش و رای و خردهژبر از بیابان به دام آوردو دیگر ز بد مردم بد کنشبه فرجام روزی بپیچد تنشببادافره آنگه شتابیدمیکه تفسیده آهن بتابیدمیچو لشکر منوچهر بر ساده دشتبرون برد آنجا ببد روز هشتفریدونش هنگام رفتن بدیدسخنها به دانش بدو گستریدمنوچهر گفت ای سرافراز شاهکی آید کسی پیش تو کینه خواهمگر بد سگالد بدو روزگاربه جان و تن خود خورد زینهارمن اینک میان را به رومی زرهببندم که نگشایم از تن گرهبه کین جستن از دشت آوردگاهبرآرم به خورشید گرد سپاهازان انجمن کس ندارم به مردکجا جست یارند با من نبردبفرمود تا قارن رزم جویز پهلو به دشت اندر آورد رویسراپردهٔ شاه بیرون کشیددرفش همایون به هامون کشیدهمی رفت لشکر گروها گروهچو دریا بجوشید هامون و کوهچنان تیره شد روز روشن ز گردتو گفتی که خورشید شد لاجوردز کشور برآمد سراسر خروشهمی کرشدی مردم تیزگوشخروشیدن تازی اسپان ز دشتز بانگ تبیره همی برگذشتز لشگر گه پهلوان تا دو میلکشیده دو رویه رده ژندهپیلازان شصت بر پشتشان تخت زربه زر اندرون چند گونه گهرچو سیصد بنه برنهادند بارچو سیصد همان از در کارزارهمه زیر برگستوان اندروننبدشان جز از چشم ز آهن برونسراپردهٔ شاه بیرون زدندز تمیشه لشکر بهامون زدندسپهدار چون قارن کینهدارسواران جنگی چو سیصدهزارهمه نامداران جوشنورانبرفتند با گرزهای گراندلیران یکایک چو شیر ژیانهمه بسته بر کین ایرج میانبه پیش اندرون کاویانی درفشبه چنگ اندرون تیغهای بنفشمنوچهر با قارن پیلتنبرون آمد از بیشهٔ نارونبیامد به پیش سپه برگذشتبیاراست لشکر بران پهندشتچپ لشکرش را بگرشاسپ دادابر میمنه سام یل با قبادرده بر کشیده ز هر سو سپاهمنوچهر با سرو در قلبگاههمی تافت چون مه میان گروهنبود ایچ پیدا ز افراز کوهسپه کش چو قارن مبارز چو سامسپه برکشیده حسام از نیامطلایه به پیش اندرون چون قبادکمین ور چو گرد تلیمان نژادیکی لشکر آراسته چون عروسبه شیران جنگی و آوای کوسبه تور و به سلم آگهی تاختندکه ایرانیان جنگ را ساختندز بیشه بهامون کشیدند صفز خون جگر بر لب آورده کفدو خونی همان با سپاهی گرانبرفتند آگنده از کین سرانکشیدند لشکر به دشت نبردالانان دژ را پس پشت کردیکایک طلایه بیامد قبادچو تور آگهی یافت آمد چو بادبدو گفت نزد منوچهر شوبگویش که ای بیپدر شاه نواگر دختر آمد ز ایرج نژادترا تیغ و کوپال و جوشن که دادبدو گفت آری گزارم پیامبدین سان که گفتی و بردی تو نامولیکن گر اندیشه گردد درازخرد با دل تو نشیند برازبدانی که کاریت هولست پیشبترسی ازین خام گفتار خویشاگر بر شما دام و دد روز و شبهمی گریدی نیستی بس عجبکه از بیشهٔ نارون تا بچینسواران جنگند و مردان کیندرفشیدن تیغهای بنفشچو بینید باکاویانی درفشبدرد دل و مغزتان از نهیببلندی ندانید باز از نشیبقباد آمد آنگه به نزدیک شاهبگفت آنچه بشنید ازان رزم خواهمنوچهر خندید و گفت آنگهیکه چونین نگوید مگر ابلهیسپاس از جهاندار هر دو جهانشناسندهٔ آشکار و نهانکه داند که ایرج نیای منستفریدون فرخ گوای منستکنون گر بجنگ اندر آریم سرشود آشکارا نژاد و گهربه زرور خداوند خورشید و ماهکه چندان نمانم ورا دستگاهکه بر هم زند چشم زیر و زبربریده به لشکر نمایمش سربفرمود تا خوان بیاراستندنشستنگه رود و میخواستند
بخش پانزدهبدان گه که روشن جهان تیره گشتطلایه پراگنده بر گرد دشتبه پیش سپه قارن رزم زنابا رای زن سرو شاه یمنخروشی برآمد ز پیش سپاهکه ای نامداران و مردان شاهبکوشید کاین جنگ آهرمنستهمان درد و کین است و خون خستنستمیان بسته دارید و بیدار بیدهمه در پناه جهاندار بیدکسی کو شود کشته زین رزمگاهبهشتی بود شسته پاک از گناههر آن کس که از لشکر چین و رومبریزند خون و بگیرند بومهمه نیکنامند تا جاودانبمانند با فرهٔ موبدانهم از شاه یابند دیهیم و تختز سالار زر و ز دادار بختچو پیدا شود پاک روز سپیددو بهره بپیماید از چرخ شیدببندید یکسر میان یلیابا گرز و با خنجر کابلیبدارید یکسر همه جای خویشیکی از دگر پای منهید پیشسران سپه مهتران دلیرکشیدند صف پیش سالار شیربه سالار گفتند ما بندهایمخود اندر جهان شاه را زندهایمچو فرمان دهد ما همیدون کنیمزمین را ز خون رود جیحون کنیمسوی خیمهٔ خویش باز آمدندهمه با سری کینه ساز آمدند
بخش شانزدهسپیده چو از تیره شب بردمیدمیان شب تیره اندر خمیدمنوچهر برخاست از قلبگاهابا جوشن و تیغ و رومی کلاهسپه یکسره نعره برداشتندسنانها به ابر اندر افراشتندپر از خشم سر ابروان پر ز چینهمی بر نوشتند روی زمینچپ و راست و قلب و جناح سپاهبیاراست لشکر چو بایست شاهزمین شد به کردار کشتی برآبتو گفتی سوی غرق دارد شتاببزد مهره بر کوههٔ ژنده پیلزمین جنب جنبان چو دریای نیلهمان پیش پیلان تبیره زنانخروشان و جوشان و پیلان دمانیکی بزمگاهست گفتی به جایز شیپور و نالیدن کره نایبرفتند از جای یکسر چو کوهدهاده برآمد ز هر دو گروهبیابان چو دریای خون شد درستتو گفتی که روی زمین لاله رستپی ژنده پیلان بخون اندرونچنان چون ز بیجاده باشد ستونهمه چیزگی با منوچهر بودکزو مغز گیتی پر از مهر بودچنین تا شب تیره سر بر کشیددرخشنده خورشید شد ناپدیدزمانه بیک سان ندارد درنگگهی شهد و نوش است و گاهی شرنگدل تور و سلم اندر آمد بجوشبه راه شبیخون نهادند گوشچو شب روز شد کس نیامد به جنگدو جنگی گرفتند ساز درنگ
بخش هفدهمچو از روز رخشنده نیمی برفتدل هر دو جنگی ز کینه بتفتبه تدبیر یک با دگر ساختندهمه رای بیهوده انداختندکه چون شب شود ما شبیخون کنیمهمه دشت و هامون پر از خون کنیمچو کارآگهان آگهی یافتنددوان زی منوچهر بشتافتندرسیدند پیش منوچهر شاهبگفتند تا برنشاند سپاهمنوچهر بشنید و بگشاد گوشسوی چاره شد مرد بسیار هوشسپه را سراسر به قارن سپردکمینگاه بگزید سالار گردببرد از سران نامور سیهزاردلیران و گردان خنجرگزارکمینگاه را جای شایسته دیدسواران جنگی و بایسته دیدچو شب تیره شد تور با صدهزاربیامد کمربستهٔ کارزارشبیخون سگالیده و ساختهبپیوسته تیر و کمان آختهچو آمد سپه دید بر جای خویشدرفش فروزنده بر پای پیشجز از جنگ و پیکار چاره ندیدخروش از میان سپه بر کشیدز گرد سواران هوا بست میغچو برق درخشنده پولاد تیغهوا را تو گفتی همی برفروختچو الماس روی زمین را بسوختبه مغز اندرون بانگ پولاد خاستبه ابر اندرون آتش و باد خاستبرآورد شاه از کمین گاه سرنبد تور را از دو رویه گذرعنان را بپیچید و برگاشت رویبرآمد ز لشکر یکی های هویدمان از پس ایدر منوچهر شاهرسید اندر آن نامور کینه خواهیکی نیزه انداخت بر پشت اونگونسار شد خنجر از مشت اوز زین برگرفتش بکردار بادبزد بر زمین داد مردی بدادسرش را هم آنگه ز تن دور کرددد و دام را از تنش سور کردبیامد به لشکرگه خویش بازبه دیدار آن لشکر سرفراز