»پند دادن اثرط گرشاسب را« به هنگام رفتن چو ره را بساختنشاندش پدر پیش و چندی نواختبدو گفت هر چند رأی بلندتو داری، مرا نیست چاره ز پندجوان گرچه دانادل و پرفسونبود، نزد پیر آزمایش فزونجوان کینه را شاید و جنگ راکهن پیر تدبیر و فرهنگ راخردمند به پیر و یزدان پرستجوان گرد و خوشخوی و بخشنده دستکنون چون به شاهی رسیدی زبختبزرگیت خواهد بد و تاج و تختنگه کن که چون کرد باید شهیبیآموز آیین و راه مهیچهارست آهوی شاه آشکارکه شه را نباشد بتر زین چهاریکی خیره رأیی دوم بددلیسوم زفتی و چارمین کاهلیخرد شاه را برترین افرستهش و دانشش نیک تر لشکرستبهین گنج او هست داننده مردنکوتر سلیحش یلان نبرددگر نیک تر دوستداران اوکدیور مهین پایکاران اوشه آن به که هر دانش و دسترسهمه زو گرند، او نگیرد زکسچنان دارد از هر دری پیشه کارکه در پیشه هر یک ندارند یاردل شاه ایمن بر آن کس نکوستکه در هر بد و نیک انباز اوستشه از داد و بخشش بود نیکبختکرا بخشش و داد نیکوست بختچو خواهی که شاهی کنی راد باشبه هر کار با دانش و داد باشکهن دار دستور و فرزانه رایبه هر کار یکتا دل و رهنمایسپه دار و گنج آکن و غم گسلکدیور به طبع و سپاهی به دلنکوکار و با دانش و داددوستیکی رسم ننهد که آن نانکوستخردمند کن حاجب و خوب کارطرازندهً درگه و بزم و باربه دیدار باید که نیکو بودکجا پردهً روی کار او بودبه هنگام گوید سخن پیش شاهسزا دارد انداز هر کس نگاهنکو خط و داننده باید دبیرشمارنده چابک دل و یادگیرز دل بندهً شاه و دارنده رازبه معنی از اندیشه دوشیزه سازچو این هرسه زین گونه آری به دستسپه ساز گردان خسرو پرستیلانی کشان پیشه کین آختنشبان روز خو کرده برتاختنکه در جنگ بر چشم کشته پسرنهد پای و، از کین نتابد پدرهمه روز فرمایشان دار و بردسواری و شور سلیح و نبردنباید که بیکار باشد سپاهنه آسوده از رنج و تدبیر شاهنکودار مر مردم خویش راهمان پارسا مرد درویش راهمه کار سازانت از کم و بیشنباید که ورزند جز کار خویشکند هرکس آن کار کاو برگزیدبدان تا بود کار هرکس پدیدسلیح ایچ در دست شهری گروهنشاید،که شه را نباشد شکوهنباید مهان سپه سربه سرکه پیوند سازند با یکدیگرنشاید که هم پشت باشند هیچمگر در گه رزم کردن پسیچکسی کاو به جایت سزد شهریارورا از بر خویشتن دور داربه هر کهتر اندر خورش کن نگاهسزای هنر ده ورا پایگاهگرت کهتری بر دل آید گرانچو دارد هنر ورگران منگر آنکه را دوست داری و کام تو اوستهر آهوش را همچنان دار دوستبه بیداد مستان تو چیزی ز کسبه دادو ستد راستی جوی و بسمیان سپاهت هر آن کز مهانبترسی ازو آشکار و نهانچو پیدا نیاری بدش کینه جوینهانی به دارو بپرداز ازویدروغ و گزافه مران در سخنبه هر تندیی هرچه خواهی مکنکه شه برهمه بدبود کامکارچو گردد پشیمان نیاید به کارمیان دو تن چو کنی داوریبه آزرم کس را مکن یاورینشاید زهی گاو دوشای و رزکه بکشی چو مانی تو درکار وارز()به کشت و به ورز کشاورزیانچنان کن که ناید به کشور زیانممان کس به بازی و خنده زپیشتو نیز این مجوی و مبرآب خویشگه خشم چون چهره کردی نژنددژم باش و باکس به زودی مخندکسی را که دادی بزرگی و جاههمان جاه مستان ازو بی گناهچو نیکی نمایدت گیتی خدایتو با هرکسی نیز نیکی نمایکرا با تو گویند بد بیشترچو نبود گنه دان که هستش هنردرختی که دارد فزونتر براویفزون افکند سنگ هرکس براویمنه نو رهی کان نه آیین بودکه تا ماند آن بر تو نفرین بودهمه راهی از رهزنان پاک دارمدار از در دزد جز تیغ و دارچو بنشینی از گردت آن را نشانکه دارند دردل ز مهرت نشانبه جفت کسان چشم خود را مروشبترس از خدا وآن جهان را بکوشبود مه گناهی که نامد تباهازو کاو بود داور هرگناهدر داد بردادخواهان مبندزسوگند مگذر نگه دار پندچو نیکی کنی و نیاید به باربدی کن مگر بهتر آید به کارکسی دار کز دفتر باستانهمی خواندت گونه گون داستانببین تازکردار شاهان پیشچه به بُد همان کن توآیین خویشمده نزد خود راه بدگوی رانه مرد سخن چین دوروی راهمه کارمردان با داد کنسخنشان به هر انجمن یادکنپژوهندگان دار بر راه روهمی دان نهان جهان نو به نوبدان کار ده کاو نجوید ستمنه آن را که افزون پذیرد درمکسی را مگردان چنان سرفرازکه نتوانی آورد از آن پایه بازز دانندگان فیلسوفی گزینازو پرس هر چیز و با او نشینمفرمای کاری بدان کارگرکز آن کار نتواند آمد به درممان خیره بدخواه را گرچه خوارکه مار اژدها گردد از روزگاربکش آتش خرد پیش از گزندکه گیتی بسوزد چوگردد بلندمکن هیچ بدبینی از دیگرانوگر نیک بینی توخو کن برآنخورش پاک ازآن خور که نگزایدتبه اندازه و آن گه که به بایدتپزشکان گزین دار و فرزانه رأیبه هردرد دانا و درمان نمایبسی گرد آمیغ خوبان مگردکه تن سست و جان کم کند،روی زردچوخواهی کهی را همی کرد مهبزرگیش جز پایه پایه مدهکه چون از گزافش بزرگی دهینه ارج تو داند نه آن مهیچنان کن که همواره برتخت خویشاگر تیغ اگر گرز باشدت پیشگه بار مگذار و مگمار کسبه شمشیر از افراز سر یا زپسبه کس راز مگشای درهرپسیچبداندیش را خوار مشمار هیچکرا ترس و بیمی کنی گونه گونبه سوگند کن تا بترسد فزونچو با مؤبدان رأی خواهی زدنبه همشان مخوان جز جدا تن به تنز هریک شنو پس مهین برگزینچنان کاین نه آگاه از آن آن از اینبه کس روی منمای جز گاه گاهبه هر هفته ای برنشین با سپاهبه ره دادخواهی چو آید فرازبده داد و دارش هم از دور بازبه ناآزموده مده دل نخستکه لنگ ایستاده نماید درستز بن با زنان با ستیزه مکوشوزیشان نهان خویشتن دارگوشبه نیکویی آکن چو گنج آکنیبه دانش پراکن چو بپراکنیازآن کش روان باخرد بود جفتکسی باد دستی ز رادی نگفتبه نامه درشتی فراوان مگویکه تنگی دل شاه دانند ازویفرستادگان را مخوان زود پیشبجوی از نهان،پس بخوان نزد خویشبه اندازه کن با همه گفتگویبه ایشان به گفتار پیشی مجویکه گر بشکنیشان نباشدت ناموگر بشکنندت شود کارخامفرسته گُسی ساز دانش پذیرنهان بین وپاسخ ده و یاد گیرکسی کز نهانت نه آگه که چیستور آگه نداند به جز با تو زیستنه دوروی باید نه پیکار جوینه می دوست از دل نه بیکار پویچو دیر آیدت پاسخ نامه بازبدان کاو فتادست کاری درازبه هر جای بی دُر و گوهر مگردنه بی اسپ نیک و سلیح نبردچو پیدا شود دشمنی کینه جوینهان هر زمان پرس از کار اویچو با او نشاید نبرد آزمودبه چیز فراوانش بفریب زودسپه را چو دادی به چیزی پسیچرسانشان به زودی و مفزای هیچچنان دان که در دادن زرّوسیمندانند کز دشمنت هست بیمبدان سازها جوی هرروز جنگکه دشمنت را چاره ناید به چنگپراکنده فرمای شب جای خوابمخور هیچ بی چاشنی گیر آبطلایه دلاور کن و مهربانبگردان به هر پاس شب پاسبانبه لشکر در از خیل تنها مباشبه خیمه درون هیچ یکتا مباشگریزان چوباشی به شب باش وبسکه تا بر پی از پس نیایدت کسزگردت مکن دور مردان مردکه باشند ایشان حصار نبردچو پیروز گردی بترس خدایهمان از کمین مر سپه را بپایگرفتن ره دشمن اندر گریزمفرمای و خون زبونان مریزگر آری به کف دشمنی پرگزندمکش در زمان بازدارش به بندتوان زنده را کشتن اندر گدازنکردست کس کشته را زنده بازبود کت نیاز افتد از روزگاربه از دوست آن دشمن آید به کاربیندیش شب کار فردا نخستبدان رای روپس که کردی درستنژاد شهان از بُنه کم مکنمکن خاندانی که باشد کهن
»رفتن گرشاسب به ساختن سیستان و اتمام آن« سپهبد گرفت از پدر پند یادوزآنجا سوی سیستان رفت شاداسیران که از کابل آورده بودبه یک جایگه گردشان کرده بودبفرمود خون همه ریختنوزیشان گل باره انگیختنیکی نیمه بُد کرده دیوار شهردگر نیمه کردند از آن گل دو بهرازآن خون به ریگ اندرون خاست مارکرا آن گزیدی بکردی فکارچو آن شهر پردخت و باره بساختبرو پنج درآهنین برنشاختچوباد آمدی ریگ برداشتیهمه شهر و برزن بینباشتیچنان کان برهمن ورا داد پندکه از چوب و ازخاره ورغی ببندیله کرد ازآن سوکه بدآب مرغببست از سوی دامن ریگ و رغزیک سوش بدریگ ده جافرهدگر سوش دریا که خوانی زرهمیانش دری باد را برگشادازآن پس نبد بیم اش ازریگ وبادبُد از طوس وکرمان فراوان گروهبه لشکر در از پایکاری ستوهزتاراج کابل زنان داشتندبه خوالیگریشان همی داشتندهمه روز مردان ایشان دوبهربه مزدور کاری بدندی به شهرچو گشتندی ازکار پرداختهبدندی زنان دیگ ها ساختهخورش ها یکی روز بفروختنددگرباره باز آتش افروختندبه مردان سپردند یکسر درمهمین پیشه کردند مردان به همبه بازار خوالیگری ساختندشتالنگ با کعبتین باختنهمه کار ایشان بُدست از نخستهمان از بلایه زنان کار سستبدان در کزاین کار جستند نامهمان از بلایه زنان کار سستزهر شهر و کشور بدو داد رویشد آن شهر پردخته در هفت سالتو گفتی بهشتی بری سیستانیکی نیست از خرمی سیست آنازو نیز برخاست مردان مردکه بُد هریکی لشکری در نبردازآن پس به شاهی سپهدار گردنشست و به دادودهش دست بردفراوان برآمد بروسالیانهواش آنچه بُدیافت هرسالی آنچنان پیلتن شدکه از گام پنجنبردش فزون هیچ اسپی به رنجنشستن همه بودبرزنده پیلهمش پیل بارنج بردی دومیلچنین آمد این گنبد تیزپویبگردد همه چیز از گشتِ اوییکی جامه دارد جهان سال وماهبرونش سپید و درونش سیاهبگردانداین جامه هرگه برونبدان تا بگردیم ما گونه گونتوای خفته از خواب بیدار گردکه شد پاک عمرت به خواب و به خوردبه خانه درون خواب و در گور خواببه بیداریت پس کی آید شتابکنی خانه تا زنده ای سال و ماهدرو پس کی ات باشد آرامگاهتو خوش خفته و مرگ برخاستهشبیخونت را لشکر آراستهبه دیگرجهان دارازاین جای گوشچو کوشیدی این را مرآن را بکوشازایدر بخواهی شدن بی گمانکه اینجات خانست و آنجات مانشود زندهً این جهان مرده زودبدان جا توان جاودان زنده بود
»آمدن ضحاک به دیدن گرشاسب و صفت نخچیرگاه« چو بر سیستان پهلوان گشت شاهبراوج سپهر مهی گشت ماههمه ساز شهرش نکو کرده شدبرو دست فرمانش گسترده شدزکارش بد ونیک بی گاه و گاههمی شد خبر نزد ضحاک شاهبدو تیره شد رایش اندر پسیچولیکن نیارستش آزرد هیچسوی سیستان رفت تا بنگردیکی پیش آب زره بگذردزنزل و علف آنچه بایست سازسپهبد برون برد و شد پیشبازچوشه را بدید آمد از پیل زیرگرفتش به بر شاه و پرسید دیرسپهبد رکابش ببوسید و جستبه دندان پیل اندر آویخت دستچو چابک سواری به اسپ نبردزهامون به پیل اندرآمدچو گردنگه کردشاه آن یلی بال و بُرزبه کف کوه کوب اژدها سارگرزبه زیر اندرش زنده پیلی چوکوهزبس بار خفتان وترکش ستوهبه دل چاره ای گفت باید گزیدکه این را کند دشمنی ناپدیدجهان بامن ارپاک دشمن بودازآن به که این دشمن من بودبزد خیمه گردلب هیرمندبرآسود با خرمی روزچندهم اثرط ز زوال شدآراستهبسی ساخته هدیه و خواستهچویک هفته گرد گلستان و رودببودندبا بزم و رود وسرودبه شبگیر کردند رأی شکارکه بُد روزنخچیر و گاه بهاررُخ باغ بُد زابر شسته به نمفشانان ز گل شاخ برسر درمزدرد خزان در دل زاغ زیغهوا بسته از لشکر ماغ میغشده لاله از ژاله پُر دُر دهنزپیروزه پوشیده گل پیرهنزمیغ روان چرخ چون پرچرغبرآواز رامشگر ازمّرغ مُرغتو گفتی هوانافه کافد همیزمین حلهً سبز بافد همیبُد آکنده هامون و گردون همهزمرغان چفاله زغرمان رمهبُداز گرد اسپاه سیه گشته هوربه خم کمند یلان یال گورسگ از گرد خرگوش اندرستیزدویک گاه درحمله،گه در ستیزبه چنگال کاروان یکی دشت خشکیکی خاک بویان چو عطار مشکگشاده کمین یوز برآهوانچون دزدی گه حمله بر کاروانزچنگال پرخونش جای کمینشده لاله در لاله روی زمینزسم گوزنان زمین جزع رنگوشی گشته ریگ و شخ ازخون رنگنشسته برآهو عقاب دلیرچو براسپ گردی ناورد چیردل تیهو از چنگ طغرل به داغرباینده باز از دل میغ ماغزشاهین و چرغ آسمان بسته ابررمان ازغو طبل بازان هژبرازافکنده نخچیر بی راه و راهپراز کشتگان دشت چون رزمگاهگهی باده برکف به بانگ ربابگه از ران گوران بر آتش کبابزهر تیغ کُه دیده بان با غریوزبس گرد گردان گریزنده دیوسپهبد پیاده همی تاختیبه راه گوزنان کمین ساختیچوتنگ آمدندی بجستی زجایگرفتی سروشان فکندی زپایسروی دوناگه گرفت ازکمینهمی زدز خشم این برآن آن براینزبس کوفتن زور تنشان ببردسروگردن هردو بشکست خردچنین پیش ضحاک چندی گرفتبرو آفرین خواند شاه از شگفتبه دل گفت تا زو نبینم گزندازین کشورش دور باید فکندبه باغ آمدند آن گه از دشت و باغکه بود از در شادی و بزم باغنخستین شکستند برخوان خمارپس از بزم و رامش گرفتند کارشداز ناله آن پیر سغدی به جوشکه نافش بخاری برآرد خروشهمان زاغ گون هندون هفت چشمبرآورد فریاد بی درد و خشمگهی زندواف و چکاوک بهمسراینده دستان همی زیرو بمقدح چون مه اندر کف سرکشانبرآن مه زگل شاخ پروین فشانبزرگان رده ساخته برچمنمیان سنبل و شنبلید وسمندودیده به خوبان مشکین کلهبه بلبل دوگوش وبه کف بلبلهگه خرّمی شاه با فر و کامبه یاد سپهدار برداشت جامبه نخچیر وبزم وبه نیروی تنفراوانش بستود درانجمنتوی گفت ازایزد دلم را امیدهماز بخت توفرخی را نویدبه تو دارم ایمن دل خویش رابه گرزتو ترسان بداندیش رازنام توام کام و آرایشستزرنج توام نام و آسایشستزبهرم فدا کرده ای خویشتنبه هرسختیی داشته پیش تنشکستم به توهرکه بدخواه بودبه جنگ ارکنارنگ اگر شاه بودکنون نیست بامن گزارنده کینجز افریقی از بوم خاورزمینکه گوید زشاهان کس ام یار نیستبه مردی چومن نامبردار نیستچودورم زگفتن بود پرفسوسچو نزدیک باشم بود چاپلوسترا راهزن خواند و مارکشمرا دید مردم خور خیره هشکنون باید این رزم را ساختنتوانی مگر کین ازاو آختنهمان دیوکش منهراس است ناممگر کزکمند توآید به دامگراین کار بدهد گرو گرترازشاهی مرا نام و دیگر تراسپهبد چنین گفت با شهریارکه اندرجهان مرترا کیست یارهمی آفتاب فلک فروتابزتاج تو گیردچو مه زآفتابزمان بنده کردار رنجور تستزمین گنج و خورشید گنجور تستزسیصدچو افریقی و منهراسبه فرّت نیارد دل من هراسهماکنونچوآهنگراه آورمسر هردوشان پیش شاه آورمچو از می گران شد سر باده خوارسته گشت رامشگر و میگسارزبستان پراکنده شدانجمنهمان باگل و می چمان برچمننشست ازنهان با پدر پهلوانبه تدبیرره تا شدن چون توانزمهرش پدر گشت بادرد جفتزشاه این نبایست پذرفت گفتکه هرکار کاو با تو گوید همیزترس تو مرگ توجوید همیبخوان بر زمهمانت نوگر کهنزسیصد یکی راست مشنو سخننباید بُد ایمن به نیروی خویشکه ناید به هنگام هرکار پیشگرت زور باشد زپیلان بسیبودهر به زور از تو افزون کسیرهی سخت دشوار ششماهه بیشهمه کوه و دریاو بیشست پیشسپاهی هزاران فزون از هزارسپهکش چو افریقی نامدارهم اندرکف منهراس اژدهاگرافتد به چاره نگردد رهایکی نرّه دیوست پرخاشجویکه هرکش ببیند شود هوش ازویزگردون عقاب آرد،از کُه پلنگزبیشه هژبر و،زدریا نهنگچوسه بازیک مرد پهنای اوستچهل رش درازای بالای اوستمرا نیز یک باره پیری شکستشکستی که هرگز نشایدش بستربود ازسرمن سمور سیاهبه جایش نهاد از حواصل کلاهیکی دست پیری بزد بربرمکه تاج جوانی فکند از سرمبه روزجوانی به زور دوپایچو باد بزان جّستمی من ز جایزپیری کنون گاه خیز و نشستهمی پای را یار باید دو دستبه تیری زدم سخت گشت زمانکزآن تیر شدتیر پشتم کماننویدیست پیری که مرگش خرامفرستست موی سپیدش پیامکسی را کجا زندگانی بودزخُردی امید جوانی بودامید جوان تا بود پیر نیزبه جز مرگ امید پیران چه چیزسپهبد به مژگان شد ابربهاربه پاسخ دژم گفتش انده مدارندار غم از پیش دانش پذیربه چیزی که خواهد بُدن ناگزیرسراز پیری ارچه شودخشک بیدزیزدان نباید بریدن امیدنه هرکاو جوان زندگانیش بیشبسا پیر مانده و جوان رفت پیشبه خانه نشستن بود کار زنبرون کار مردان شمشیرزنتن رنج نادیده را ناز نیستکه باکاهلی ناز انباز نیستنشاید مهی یافت بی رنج و بیمکه بی رنج نارد کس از سنگ سیمبه دریای ژرف آنکه جوید صدفببایدش جان برنهادن به کفبزرگی یکی گهر پربهاستورا جای درکام نر اژدهاستچو خواهی سوی آن گهر دست برداگر مه شوی گر بخایدت خردبه یک هفته زآن پس همه کار راهبسازید وشد پیش ضحاک شاهستودش بسی شاه و چندی نواختببایستِ او کارها را بساختبدادش هیون دو کوهان هزارهمه بارشان آلت کارزارهزار دگر خیمه گونه گونبه برگستوان پیل سیصد فزوندو صد تیغ وصدبدره دینار گنجزدیبا شراع وسراپرده پنجچهل خادم از ریدگان طرازهزار اسپ جنگی به زرینه سازچو پنجه هزار از یلان سپاهببد پهلوان شاد و برداشت راهز خویشان یکی را به جایش نشاندسپه زی بیابان کرمان براندسوی بابل آورد ضحاک رویدگرسو سپهدار شدراه جویهمه ره به هرشهر و آبادجایبُدندش بزرگان پرستش نمایچنین تا به نزدیک طنجه رسیدهمه مرز دریا سپه گستریدشه طنجه بُدسرکشی نامدارهمش گنج و هم لشکر بی شمارزبر بر زمین سوی خاور درونزیک ماهه ره داشت کشور فزونچوآگه شد از پهلوان شاد گشتپراکند نزل و علف کوه و دشتگرامی پسر داشت هشتاد و پنجهمه درخور تاج شاهی و گنجپذیره فرستادشان سربه سربسی گونه گون هدیه با هرپسرهمه شهر از آذین و دیبا و سازبیاراست چون گارگاه طرازدرایوانش سازید برتخت جایمیان بست چون بنده پیشش به پایدو هفته همی داشتش میهمانبرافشاند گنجی دگر هرزمانزبس گونه گون نیکویی های اویدل پهلوان شد بدو مهرجویچنین گفت کاین کردی از راه راستکه از کاردانان و شاهان سزاستخوی هرکس از تخمش آید به بارزگل بوی باشد خلیدن ز خارخوی هرکس از گوهر تن بودزگل بوی و از خار خستن بودگراز هیچ سو دشمنی کینه جویترا هست جایی به من بازگویکه گر هست مه چون نبرد آورمزگردون سرش زیر گرد آورمهرآن کار کآن برنیاید به زربرآید به شمشیر و زورو هنربدو گفت کایدر به دریا درونپّسِ کشورم هفته ای ره فزونجزیری بزرگست با رنگ و بویدو صد میل ره لاقطه نام اویدو ره صدهزار از یلان مرد هستنکو روی لیکن همه بُت پرستجز از چرم میشان نپوشد چیززبانی دگرگونه گویند نیزگه رزم دارند خفتان و ترگزندان ماهی و کمیخت کرگبود گرزهاشان سر گوسفندزده در سر دستواری بلندبه سنگ فلاخن ز صدگام خواربدوزند در خره میخ استواراز ایشان یکی وز ماده به جنگزبونشان بود شیر جنگی به چنگنه از بیمشان سوی دریاست راهنه از دستشان کشورم را پناهبه پیکارشان نیستم چاره چیزنه زآهن سلیحی توان برد نیزکه کهشان همه سنگ آهن کشستدری تنگ و ره در میان ناخوشستدرآن ره زکف تیغ و مِغفر زسربپّرد به کردار مرغ بپرهمه کوهش ازآهن گونه گونسلیحست آویخته سرنگونیکی مرد فرزانه زایران زمینچنین گفت با پهلوان گزینکه گر سیر برسنگ آهن ربایبمالی،نیاهنجد آهن زجایبه سرکه از آن پس چو شوییش بازدگر ره کشد نزدش آهن فرازکنون هرسلیحی که ار آهنستاگر خنجر و ترگ، اگر جوشنستبه کشتی به سیر اندرون کن نهانچنان کرد پس پهلوان جهانده و دو هزار از سپه بر شمردبه هفتاد کشتی پراکنده کرددگر نزد عم زاده انجا بماندببرد انچه بایست و کشتی براند
»رفتن گرشاسب به جنگ شاه لاقطه و دیدن شگفتی ها« چو شد بر جزیره یکی بیشه دیدهمه دامن بیشه لشکر کشیدشه لاقطه بود کطری به نامدلیری جهانگیر و جوینده کامجهان پیش چشمش به هنگام خشمکم از سایه پشه بودی به چشمچو آگه شد از کار گرشاسب زودبفرمود تا لشکرش هر چه بودبه هامون سراسر جبیره شدندبه پیکار جستن پذیره شدندسه منزل به جنگ آمد از پیش بازدمان با گران لشکری رزم سازهمه ساخته ترگ و خفتان جنگز دندان ماهی و چرم پلنگسر گوسفندان فلاخن به دستگرفتند کوشش چو پیلان مستاگر ترگ و خود ار سپر یافتندبه سنگ فلاخن همی کافتندسبک رزم را پهلوان سترگفروکوفت زرینه کوس بزرگغَو مهره و کوس بگذشت از ابردم نای بدرید گوش هژبردلیران ایران به کین آختنگرفتند هر سو کمین ساختنز خون رخ به غنجار بندود خورز گرد اندر آورد چادر به سرز یک روی سنگ و دگرروی تیرببارید و شد چهر گیتی چو قیرشد از بیم رخ ها به رنگ رزانسَرِ تیغ چون دست وشی رزانهوا بانگ زخم فلاخن گرفتجهان آتش و سنگ آهن گرفتپر از گرد کین پرده مهر شدز پیکان سپهر آبله چهر شدچنان خاست رزمی که بالا و پستبُد ازخون نوان همچوازباده مستکُه از تابش تیغ لرزان شدهزریر از رخ بددل ارزان شدستیزندگان نیزه با خشم و شورفرو خوابنیده به یال ستورلب کین کشان کافته زیر کفز گرمای خورشید خفتان چو خَفمیان در سپهدار چون کوه برزپیاده دو دستی همی کوفت گرزکمند از گره کرده پنجاه کردز ماهی همی برد و بر ماه کردبه هر حمله سی گام جستی ز جایبه هر زخم گردی فکندی ز پایشدی بازو و خنجرش نو به نوگهی خشت کار و گهی سر دروخروشش چنان دشت بشکافتیکه در وی سپاهی گذر یافتیتو گفتی مگر ابر غرّان شدستو یا کوه پولاد پرّان شدستگهی نیزه زد گاه گرز نبرداز آن دیو ساران برآورد گردچوزوکطری آن جنگ و پیکار دیدبرش مرد پیکار بیکار دیدبه دل گفت هرگز چنین دستبردندیدم به میدان ز مردان گردشدن پیش گرزش که یارا کندبه جنگ از سپر کوه خارا کندمرا بادی این کینه زو آختنکه ماندست از آویزش و تاختندرآمد چو تندر خروشنده سختبه دست استخوان ماهیی چون درختبزر بر سرش لیک نامد زیانسبک پهلوان همچو شیر ژیانچنان زدش گرزی که بی زور شدزمینش همان جا که بُد گور شدگریزان سپاهش گروها گروهنهادند سر سوی دریا و کوهدلیران ایران ز پس تا به شهربرفتند و کشتند از ایشان دو بهراز آن پس به تاراج دادند رویفتادند در شهر و بازار و کویز زرّ و ز سیم و ز گستردنیندیدند کس چیز جز خوردنیدر خانه شان پاک و دیوار و بامز ماهی استخوان بود از عود خامز مردان که بُد پاک برنا و پیربکشتند و دیگر گرفتند اسیراز ایوان کطری چو سیصد کنیزببردند و جفت و دو دخترش نیزیکی خانه سر بر مه افراشتهپر از عود و عنبر بر انباشتهسپهبد همه سوی کشتی کشیدوزان بردگان بهترین برگزیدز هر چیز ده کشتی انبار کرددو صد گرد بروی نگهدار کردسوی طنجه نزدیک عم زاده بازفرستاد و او راه را کرد سازبه گرد جزیره به گشتن گرفتنبدان تا چه آیدش پیش از شگفتهمه نیشکر بُد درو دشت و غاردگر بیشته بُد هر سوی میوه داربسی میوه ها بُد که نشناختندنیارست کس خورد و بنداختندز هر جانور کان شناسد کسینبد چیز الا تشی بُد بسیکه نامش به سوی دری چون کشییکی سنگه خواندش و دیگر تشیبه تن هر یکی مهتر از گاومیشچو ژوبین بر او خار یک بیشه بیشگه کین تن از خم کمان ساختیوز آن خار او خشت کردند و تیرسه هفته بدینگونه بُد سرفرازبدان تا رسد کشتی از طنجه بازبه ره باد کژ گشت و آشوب خاستهمی برد ده روز کشتی چو خاستپس آن کشتی و بردگان با سپاهبه دریا چو رفتند یک روزه راهفتادند روز دهم یکسرهبه خرّم کُهی نام او قاقرهجزیری پر از لشکر بی شمارشهی مرورا نام او کوشمارچو دیدند کشتی دویدند زودبه تاراج بردند پاک آنچه بوددلیران ایران یکی رزم سختبکردند و اختر نبد یار و بختگرفتار آمد صد و شصت گرددگر غرقه گشتند و کس جان نبردیکی کشتی و چند تن ناتوانبجستند و رفتند زی پهلوانبدادند آگاهی از هر چه بودسپهبد سپه رزم را ساخت زودشتابان رهِ قاقره بر گرفتجزیری به ره پیشش آمد شگفتکُهی در میان جزیره دو نیمیکی کان زرّ و دگر کان سیمسه منزل فزون بیشه و مرغزاردوان هر سوی رو به بیشماربه بر زرد یکسر، به تن لعل پوشهمه مشکل دنبال و کافور گوشبه نزدیک آن کوه بر پنج میلبرابر کُهی بود هم رنگِ نیلبه چاره بر آن کُه نرفتی کسیوزو عنبر افتادی ایدر بسیخور رو بهان پاک عنبر بدیدگر تازه گلهای نوبر بدیاز آن رو بهان هر سک اندر سپاهغکندند بسیار بی راه و راهز تن پوستهاشان برون آختندوزان، جامه گونه گون اختنداز آن جامه هر کاو شبی داشتیدَم عنبرش مغز انباشتیبسی ز آن دو کُه زر ببردند و سیموز آنجا برفتند بی ترس و بیمرسیدند نزد جزیری دگردرونز گیاچیز و نز جانوزمینش همه شوره و ریگ نرمچو جوشنده آب اندر و خاک گرمز تفته بر و بوم او گاه گاهدمان آتشی بر زدی سر به ماهبرو هر که رفتی همه اندر شتابشدی غرقه در ریگ و گشتی کبابز ماهی استخوان شاخها بر کناربُد افکنده هر یک فزون از چناردگر مُهره بد هر سوی افتاده چندکه هر یک مِه از گنبدی بُد بلند
»رزم گرشاسب با منهراس« گرفتند از آنجای راهِ درازجزیری پدید آمد از دور بازیکی مرد پویان ز بالا به پستخروشان گلیمی فشانان به دستچو دیدند بُد ز اندلس مهتریبه پرسش گرفتندش از هر دریچنین گفت کز بخت روز نژندمرا باد کشتی بایدر فکندازین کُه دمان نره دیوی شگفتبرون آمد و کشتی ما گرفتدو صد مرده بودیم نگذاشت کسهمه خورد و من ماندهام زنده بسسپهبد مرورا به کشتی نشاستبه کین جستن دیو، خفتان بخواستگرفتند لشکر به یک ره خروشکه او منهراس است، با او مکوشکه با خشم چشم ار بر آغالدتبه یک دَم همه زور بفتالدتدژ آگاه دیوی بدو منکرستبه بالا چهل رش ز تو برترستبه سنگی کند با زمین پست کوهسپاه جهان گردد از وی ستوهچو غرّد برد هوش و جان از هژبرز دندان درخش آیدش وز دم ابربه جستن بگیرد ز گردون عقابنهنگ آرد از ژرف دریای آببدین کوه شهری بدُست استواردرو کودک و مرد و زن بیشمارز مردم وی آن شهر پرداختستنشمین به غاری درون ساختستچو بیند یکی کشتی از دور راهبگیرد، کند مردمان را تباهز دریا نهنگ او به خشکی بردبه خورشید بریان کند پس خوردچو جان شد به در باز ناید ز پسز مادر دوباره نزادست کسسپهدار گفت از من آغاز کارخود این رزم کرد آرزو شهریارازین زشت پتیاره چندین چه باکهمین دم ز کوهش کشم در مغاکجز از بیم جان گردگر نیست چیزچنان چون مرا جان و راهست نیزبه شیری توان شیر کردن شکاربه گرد سواران رسد هم سواربسی لابه کردند و نشنید گردپیاده برون رفت و کس را نبردهمی گشت بر گرد آن کوه برزبه بازو و کمان و، به کف تیغ و گرزبه ناگه بدان دیوش افتاد چشمورا دید در ژرف غاری به خشمیکی جانور کونه پر جنگ و جوشکه هرکش بدیدی برفتی ز هوشچو شیرانش چنگال و چون غول رویبه کردار میشان همه تنش مویدو گوشش چون دو پرده پهن و درازبرون رسته دندان چویشک گرازستبری دو باز و مه از ران پیلرخش زرد و دیگر همه تن چو نیلهمی ریخت غاز از غرنبیدنشهمی شد نوان کُه ز جنبیدنشز صدرش فزون ماهی خورده بودز پیش استخوانهاش گسترده بوددل شیر جنگی برآورد شوربه یزدان پناهید و زو خواست زورگشاد از خم چرخ تیری به خشمزدش بر قفا، برد بیرون ز چشمغریوی برامد از آن نرّه دیوکه برزد به هم غاز و که ز آن غریودمان تاخت کآید به بالا ز زیردَرِ غاز بگرفت گرد دلیربه خنجر یکی پنجه بنداختشدر آن غاز هر سو همی تاختشبه هر گوشه کز غاز سر بر زدییکی گرزش او زود بر سر زدیفغانی ز دیو و خروشی از ویبه خون غرقه دیو و به خوی جنگوینبودش برون راه کآید به جنگبرو بر شد آن غاز زندان تنگز خونش که شد در هوا شاخ شاخهمی لاله رُست از شخ سنگلاخخروشش همی برگذشت از سپهردَمش آتش و دود بر زد به مهرچو بیچاره شد کوه کندن گرفتز بر سنگ خارا فکندن گرفتبه هر سنگ کافکندی از خشم و کینهوا تیره گردید و لرزان زمینگرفته رهش پهلوان سپاههمی داشت از سنگ او تن نگاهگهی گرز کین کوفتش گاه سنگدر آن غاز کرده برو راه تنگسرانجان سنگی گران از برشفرو هشت کافشاند خون از سرشتن نیلگونش و شی پوش گشتچو کوهی بیفتاد و بیهوش گشتسبک پهلوان پیش کآید به هوشبه غاز اندرون رفت چون شیر زوشدو دست و دو پایش به خم کمندفرو بست و دندانش از بُن بکندگزید از سپه مرد بیش از شماربه کشتیش بردند از آن ژرف غازهمی غرقه شد کشتی از بار اویسپه خیره یکسر ز دیدار اویرسنهای کشتی جدا هر کسیببستند بر دست و پایش بسیچو هُش یافت هرگاه گشتی دمانگسستی فراوان رسن هر زمانزدی نعرهای سهمگین کز خروششدی کوه جنبان و دریا به جوشجهان پهلوان پیبش دادآفرینبسی کرد با مهر یاد آفرین
»رسیدن گرشاسب به جزیره قاقره« وز آنجای با لشکرش یکسرهبه یک هفته آمد برِ قاقرهخبر زی جزیده شد اندر زمانبیآمد برون لشکر بدگمانبدیدند هفتاد کشتی به راههمه بادبان بر کشیده به ماهچو کوهی روان هر یکی بادواربه هر کُه بر ابری ز بر سایه دارچو در سبز دشتی سواران جنگازو هر سواری درفشی به چنگچو بر روی گردون پراکنده میغهمه میغ پر برق و تابان ز تیغسبک رزم را لشکر آراستندبه کوشش همه شهر برخاستندبرآمد به خشکی جهان پهلوانبزد صف کین با دلاور گوانغَو کوس و نای نبردی بخاستزمین گرد شد گشت با چرخ راستنبد راه ایرانیان زی گریغز پس موج دریا بدون پیش میغبکردند رزمی گران بس شتاببه خون بر زمین شد چون کشتی بر آبصف از رمح دیوار نی بسته شدز هر گوشه پیکار پیوسته شدبه گردون رسید از بس آشوب جنگبه دریا نهیب و به کوه آذرنگجهان نهره مرد جنگ گرفتخور از رنگ خون چهر زنگی گرفتنوند یلان بد عنان دار میغبه کف بر درخش روان بار تبغز پیکانها خون به جوش آمدهکمان گوشها نزد گوش آمدهز شمشیر شیران پر از ماز ترگز گرز دلیران به پرواز مرگسواران ز خون لاله کردار چنگپیاده چو مصقول دامن به رنگز بس تن به شمشیر بگذاشتهچنان ژرف دریا شد انباشتهیکی میغ بست آسمان لاله گوندرخش وی از تیغ و باران ز خونشه قاقره تاخت از قلبگاهپیاده بَرِ پهلوان سپاهگران استخوان شاخ ماهی به دستزدش بر سپر خرد بر هم شکستنیامد به گرد سپهبد گزندسبک جست چو نرّه شیری ز بندچنان زدش بر گردن از خشم تیغکجا سرش چون ماغ شد بر به میغگریزان شد آن لشکر قاقرهنه شان میمنه ماند و نه میسرهدلیران ایران به خشم و ستیزپی گردشان برگرفتند تیزبکشتند از ایشان کرا یافتندبه تاراج زی شهر بشتافتندبه غارت همه شهر کردند پاکبه شمشیر کردند خلقاش هلاکگرفتند چندان بی اندازه چیزکه نادید کس هم بنشیند نیزهم از سیم و گوهر هم از زرّ و مشکهم از عود ترهم ز کافور خشکسوی کاخ شه سر نهادند زودبه تاراج بردند از آن هر چه بودچه جفتش چه خوبان آراستهچه از بی کران گونه گون خواستهیکی کاخ دیدند نو شاهواربه زرّ و گهر کرده بکسر نگارز عنبر یکی باره دیوار بامزمین سوده کافور و دَر عود خامبکندند و بومش بر انداختندهمه کاخ و ایوان بپرداختنداسیران ایران گره را ز بندگشادند، نادیده یک تن گزندز شهر دگر هر چه آورده بوداگر خواسته بود اگر برده بودچهل کشتی از وی بینباشتندوز آنجا زَهِ طنجه برداشتندخکخ طنجه از شادی آذین زدندبه ره کلّه از دیبه چین زدندجهانی به نظاره منهراسگرفته ز دیدنش هرکس هراسچپ و راست هر سوش دو زنده پیلوی اندر میان همچو کوهی ز نیلروان چار کوهاند گفتی بپایببسته به یک میل جنبان ز جایدو بازو به زنجیرها کرده بندبه هم بسته در پای پیلان زندبه پیلان بر از زورش آسیب کوسغریوش چو اندر که آوای کوسز بانگ و دمش هر کجا شد به راهزمین بود جنبان و گردون سیاههمه راه تا خانه شهریاربُد از زرّ و دُر پهلوان را نثارز بس گوهر اندر کنار و به خمهمه پشت جنبندگان بُد به خمبدون هرکس از خرمی سور کردکز ایشان بدِ دشمنان دور کردیکی مه سپهبد بر شاه بودکه رفتنش چون سر ماه بودبه شاه و بزرگانش هر گونه چیزببخشید و هر بدره کآورد نیزدگر پیش یکسر بزرگان و خردخطی کرد بر شاه و او را سپردبه پیمان که چون باشدش کام و رایفرستد ز گنج آن همه باز جای
»آگاهی شاه قیروان از رسیدن گرشاسب« وز آن جا سپه برد زی قیروانکه گیرد به تیغ از فریقی روانبَر مرز افریقیه با سپاهچو آمد، شد این آگهی نزد شاهکه ضحاک از ایران سپاهی به جنگفرستاد و، اینک رسیدند تنگهمانا که افزون ز پنجه هزارسواراند کین جوی و خنجر گزارمِه از پیل گردیست سالارشانطرازنده رزم و پیکارشاندلیری که چون رأی جوشن کند،ز خنجر به شب روز روشن کندبه روبه شمارد گه شور شیردو پیل آرد آسان به یک زور زیرچو گرددسوار، از بلندی سرشاز ابر اوفتد زنگ بر مغفرشبود با کمند از بر پیل مستچو بر کوه شیر اژدهایی به دستبه سر برزند خنجر مغز کاوبرآهنجد از پشت ماهی و گاویکی دیو دژخیم چون منهراسببست و جهان کرد ازو بی هراسچو دشمن به جنگ تو یازید چنگشود چیر اگر سستی آری به جنگنمد زود برکش چو شد ز آب ترکه تا بیش ماند گرانبارترجهان زین خبر بر شه قیروانچنان شد که همگونه شد قیروانبدندش سه سالار فرمانگزاریکی را سپرد از یلان صدهزاردرفش و کله دادش و اسپ و سازفرستاد مر جنگ را پیشبازبر شهر فاس این دو لشکر به همرسیدند، بر منزلی بیش و کمهمان گه فرستاده ای ره شناسز سالار افریقی از شهر فارسبر پهلوان با پیامی درشتبیامد شتابنده، نامه به مشتچنین گفت کز رأی مرد خردرَهِ باد ساری نه اندر خوردکس از باد ساری دلاور مبادکه بدهد سر از باد ساری به بادسپه را چو مهتر سبکسر بودشکستن گهِ کین سبکتر بودترا جنگ با شاه ما آرزوستگمانی بری کاو زبون چون بهوستندانی که چون او شود رزم کوشزمانه به زنهار گیرد خروشسر خنجرش خون کند آب ابرسم چرمهش داغ چرم هژبرکدامین دلاور که در کینه گاهبه پیشانی اش کرد یارد نگاهچو باشد یکی تیغ در مشت اوبه از چون تو سیصد یک انگشت اوتبه کردی از خیرگی رأی خویشبه گور آمدستی به دو پای خویشولیکن کنون کآمدی با سپاهبه هنگام پیش آی و زنهار خواهاز آن پیش کت بسته زی شهریاربرم، پوزشت نآید آن گه به کارچو بشنید ازینسان سپهدار گردفرستاده را دست دشنام بردبه خنجر زبانش ز بُن بست کردز مویش ز نخ چون کف دست کردزبان بدش تیغی به گاه پیامشد آن تیغش اندر زمان بی نیامبیآمد یکی پیر کافور مویز پس باز شد کودکی خوب رویچه کردن زبان بر بدی کامکارچه در آستین داشتن گرزه مارزبان را بپای از بداندیش و دوستکه نزدیکتر دشمن سرت اوستچنین گفت دانا که با خشم و جوشزبانم یکی بسته شیرست زوشبه بند خرد درهمی بایمشکه بکشدم ترسم چو بگشایمشفرستاده را چون برینسان براندهمان گه سپه رزم را برنشانددهی بُد به راه اردیه نام اوییکی بیشه گردش پر از زنگ و بویهمه بیشه زیتون و خرما درختدرو لشکر دشمن افکنده رختبیامد به هنگام خورشید زردفروکوفت ناگاه کوس نبردز هر سو پراکنده رزمی بساختسپه را ز بیشه به هامون بتاختشد از گرد ره شست گردان گرهگران کرد یال یلان را زرهبرآمد از ایرانی و خاورینبردی که شد چرخ بر داوریجهان بیشه شیر غرنده گشتز تیر ابر پُر مرگ پرنده گشتز توفیدن بوق و از بانگ تیزهمه بیشه بِد چون خزان برگ ریزبه خون در نهنگ از شنا داشتنسته گشت و شیر از سر او باشتنز خنجر همه دشت خنجیر بودکمند از یلان دام و زنجیر بودیل پهلوان گرز کوشش به چنگهمی جَست تیز و همی جست جنگبه کین تا شب آمد همی جنگ کردشب تیره هم برنگشت از نبرد
»جنگ در شب ماهتاب« شبی بد ز مهتاب چون روز پاکز صد میل پیدا بلند از مغاکبه هم نور و تاریکی آمیختهچو دین و گنه درهم آویختهزمین یکسر از سایه وز نور ماهبه کردار ابلق سپید و سیاهمه از چرخ تابان چه از گرد نیلبه روز آینه تابد از پشت پیلنماینده بر گنبد تیزپویدو پیکر تو گوئی چو زرینه گویچنان خیل پروین به دیدار و تابکه عقدی ز لؤلؤ گسسته در آبچو ترگی مه و گرد او شاد وردچو ناوردگاه یلی در نبردچو دریای سیمین روشن هوازمان و زمین کرده دیگر نواتو گفتی در ایوانی از آبنوسمَه چارده بد یکی نو عروسشب قیرگونش دو زلف بخمستاره ز گردش نثار درمیکی فرش سیمین کشیده جهانزمین زیر آن فرش یکسر نهانبپوشیده شب بر پرند سیاهیکی شعر سیمابی از نور ماهبرافروخته چهر ماه از پرنددر تیرگیش آسمان کرده بندچو لوح زبرجد سپهر و ز سیمستاره برو نقطه و ماه میمدرین شب سپهبد میان بست تنگهمی کرد بر نور مهتاب جنگپیاده همی تاخت هر سو که خواستکه را گرز کین زد دگر برنخاستز بس سر که تیغش همی کرد پخشزمین کرد گلگون و مه کرد رخشبدانسان ز گرزش قضا زار شدکه از پای بفتاد و بیمار شدچنان مرگ گشت از سنانش به دردکه بر خویشتن نیز نفرین بکردز دشمن سواری به برگستوانهمی تاخت مانند کوهی روانهمی زد چپ و راست شمشیر تیزفکند اندر ایرانیان رستخیزسپهبد به زیر درختی به کینبد استاده، چون دید جست از کمینگرفتش دم اسپ و برجا بداشتز بالای سر چون فلاخن بگاشتهم از باد بنداخت صد گام بیشدگر سرکشان را درافکند پیشسپه را ز هر سو پراکنده کردز سر هر مغاکی جراکنده کردوز آنجا به لشگرگهش بازگشتبرآسود و بد تا شب اندر گذشتچو آهخت خور تیغ زرین ز برنهان کرد از او ماه سیمین سپرکمربست گرشاسب بر جنگ و کیننشاند از چهل سو سپه در کمینزنای نبردی برآمد خروشغو کوس در لشکر افکند جوشدمید آتش از خنجر آبگونچه آتش که تف جان بدش دود خونهوا شد چو سوکی ز گرد نبردزمین چون پر از خون تن کشته مردز بس گرد بر کرد گردون چون نیلتو گفتی هوا بود پرزنده پیلهمه یشک و خرطوم پیلان زندز خشت دلیران و خم کمندچنین گفت پس پهلوان با سپاهکه این بیشه بدخواه دارد پناهگریزان یکی سوی هامون کشیدمگرشان از این بیشه بیرون کشیدیلان سپه پشت برتافتندز پس دشمنان تیز بشتافتندپس از دشت و که خیل ایران زمینزمین گشادند ناگه چهل سو کمینگرفتندشان در میان پیش و پساز ایشان نماندند بسیار کسچه بر مرد اسپ و چه بر اسپ مردبد افتاده هر جای پر خون و گردهمه دل خدنگ و همه مغز خاکهمه کام خون و همه جامه پاکیکی درع در بر، سر از گرز پستیکی را سر افتاده، خنجر به دستبکشتند چندان که نتوان شمردگرفتن دیگر بزرگان و خردگرفتار گشت انکه سالار بودچو دیدش همان گه سپهدار زودبیفکند بینی و دو گوش مردبه ده جای پیشانی اش داغ کردبدو گفت رو همچنین راهجویز من هر چه دیدی به شاهت بگویبه تو این بدی ها که کردم، درستمکافات آن بد سخن های توستبدان گونه سالار زار و تباههمی شد، دهی پیش اش آمد به راهیکی پیرزن دید پالیزبانازو خواست تا باشدش میزبانزن پیر نشناخت او را و گفتاگر خورد خواهی و جای نهفتگزارت نیارم که رز کن شیارنگویم که خاک آور اندر کوارزمانی بدین داس گندم دروبکن پاک پالیزم از خار و خوچنان کرد هر چند سالار بودکه بد گسنه و سخت ناهار بودسبک جست کدبانوی گنده پیربه هم نان و خرما و کشکین و شیربپرسید کار سپه شاه ازویچنین گفت کای شه پژوهش مجویمن اینک چنین ام ز پیشت بپاینه هوش و نه گوش و نه بینی بجایو گر بازپرسی ز دیگر کسانبخوردند دی مغزشان کرکسانشه از غم دَر کینه را باز کرددگر ره سپه رزم را ساز کرد
»نامه گرشاسب به شاه قیروان« وز آن سو جهان پهلوان با سپاهبیآمد به یک منزلی کینه خواهبه خیمه بپوشید روی زمیندبیر نویسنده را گفت هینگشای از خرد با سر خامه رازبه افریقی از من یکی نامه سازسخن ها درشت آر از اندازه بیشبخوانش به فرمان کمربسته پیشنویسنده کرد از سخن رستخیزبه انگشت مر خامه را گفت خیزشد آن خامه چون کش بتی دلپذیرپرستنده دست چابک دبیرز دیده همی ریخت باران مشکبه مژگان همی رفت کافور خشکگهی شد سوی خانه آبنوسگهی روی سیمین زمین داد بوسنخست از سخن نام یزدان نگاشتکه گشت زمان بر دو گونه بداشتسرانجام گیتی در آغاز بستروان را به باد روان بازبستخم چرخ جای خور و ماه کردزمین گوهران را گره گاه کرددگر گفت ضحاک شاه جهانشنیدست کردارت اندر نهانکه خوبربد و جنگ و خون کرده ایز بند خرد سر به برون کرده ایمرا مارکش خواندی و بدسرشتورا نام بردی به دشنام زشتشدی سرکش ایدون که چون اهرمننبینی همی کس بر از خویشتنکنون کآمدم رزم را خاستیجز آن دیدی آخر که خود خواستیبه چونین سپه رزم سازی همیبه زور تن خویش نازی همیز کژی نشد راست کار کسیبه ناموس رستن نشاید بسینگه کن که بر منهراس دلیرچه آوردم از گرز و بازوی چیرگرفتمش تنها چو جنگ آمدمکه در جنگش از یار ننگ امدمهمه کشور روم تا بوم هندبه هم بر زدم تا به دریای سندنه کس دید یارست برز مرانه برتافت که باد گرز مراکنون گر نگیری ره کهترینیایی بَر شه به فرمانبریبه خاک آرم از ماه گاه ترابراندازم این بارگاه تراتنت پیش جنگال شیران برمسرت بر سنان سوی ایران برمبه قرطاس بر شد پراکنده حرفبسان صف ماغ بر سوی برفچو نامه ز خامه به پایان رسیدسپهبد فرستاده ای برگزیددگر داد چندی پیام درشتفرستاده پوینده نامه به مشتچو آمد به نزد شه قیروانورا دید خندان و روشن رواندر ایوانی از درّ تابان چو هورزمین جزع و دیور زرّ و بلودو صد کنگره گردش افراشتهبه یاقوت و در پاک بنگاشتهبرابرش یک صفّه دیگر ز زرزمین سیم و بامش ز جزع و گهرچهل تخت زرین درو شاهوارچه از زرّش پایه چه از زرّ نگارمیانش ستون چار بفراختهسپید و بنفش از گهر ساختهچنان هر ستونی که از رنگ و تابگرفتی ز دیدار او دیده آبمهین مسجد قیروان را کنونبماندست گویند از آن دو ستوننهفته به زربفت چینی طرازگشایندشان روز آدینه بازبرافراز تختی ز زر بود شاهبه کف گرز و بر سر ز گوهر کلاهفرسته چو بایست نامه بدادنویسنده بر شه همی کرد یادبه چوگان فرهنگ پیر کهنبه میدان درافکند گوی سخنبگفت آنچه بود از پیام درشتتو گفتی که شمشیر دارد به مشتبرافروخت افریقی از کین و خشمبپرداخت دل بر فرسته ز چشمبفرمود تا دست سیلی کنندبه سیلی قفاگهش نیلی کننددرودش سمن برگ پیری ز بنبرید از دهانش درخت سخنبه خواری و دشنام و زخمش برانددو سالار بودش ز لشکر بخوانددو ره صد هزار از دلیران خویشبدیشان سپرد و فرستاد پیشفرسته بر پهلوان شست پگاهخبر دادش از کار شاه و سپاهز کینه به خون پهلوان شست چنگسبک با سپه شد پذیره به جنگدو لشکر برابر چو صف ساختنددرفش از بر مه برافراختندشد از مهره بر مهر گردون خروشدم نای در گیتی افکند جوشزمین با مه از گرد انباز گشتز خاور ز بس بیم خور بازگشتشد از سهم پیچان نهنگ اندر آببه که بچه بگذاشت پرّان عقابدو لشکر به یک ره به هم بر زدندگهی گرز کین گاه خنجر زدندز بس کشته چرخ انبه جان گرفتز بس خون دل خاره مرجان گرفتز گردان خاور سواری چون ابربرون تاخت با خشت و با خود و گبرصف خیل ایران پراکنده کردکجا تاخت هامون پرافکنده کردچو آمد بر پهلوان سپاهورا دید بر پیل در قلبگاهبر او خشتی از گرد بنداخت تفتتو گفتی ستاره ز گردون برفتنیامد گزندی به گرد دلیرهم آن گه ز پیل ژیان جست زیرگربیانش با دست و خنجر به مشتگرفت و ، ز زین زد بکشتهم از جای تن بر سپه برفکندهمه شیب و بالا تن و سر فکندبدین دست نیزه، بدان تیغ تیزبه هر دو همی جست رزم و ستیزبه نیزه ز پیل و ، به خنجر ز زینپلان را همی زد نگون بر زمیندو سالار افریقی از جنگ اوبماندند بیچاره در چنگ اوسپه نیز ترسنده گشتند پاکز خون همچو شنگرف شد روی خاکیکی زآن دو سالار هشیارترخردمند تر بود بیدار تربه دل گفت کز شاه شد تاج و تختهمین پهلوانست پیروز بختکنون پیش از این کاین کشفته سپاهشکست آرد و کار گردد تباهبَر پهلوان رفت باید مراکز او هر چه خواهم برآید مراهر آن کاو به هر کار بیند ز پیشپشیمان نگردد ز کردار خویشبتر کار را چاره باید گزیدکه آسان ترین چاره آید پدیدسبک با تنی صد سران سپاهبَر پهلوان رفت زنهار خواهبسی چیز دادش جهان پهلوانپذیرفت شاهیش بر قیروانهمان گه به کین با سپه حمله بردهر آن کس که بود از دلیران گردز کشته چنان گشت بالا و پستکه هامون ز مرکز فروتر نشستبه قلب آنکه سالار بد کشته شدبداندیش را بخت برگشته شدسواران بریدند بر گستوانفکندند خفتان و خنجر گرانیکی خواست زنهار و دیگر گریختدلاور ز بد دل فزونتر گریختچنین تا در قیروان ز اسب ومردهمه کشته بد راه پر خون و گردز بس خون که هر جای پاشیده شدزمین همچو روی خراشیده بودچو آورد چرخ از ستاره سپاهشب قیرگون شد گروس سیاهمه اندر کمان برد سیمین سپرمیان بست جوزا به زرین کمرسپهبد بر مرز شهر ودودبزد خیمه تا لشگر آمد فرودبر افریقی از غم جهان تنگ شددگر ره سوی چارهء جنگ شدهمه شب به کار سپه ساختننپرداخت از گنج پرداختن
»برون آوردن شاه قیروان لشگر به جنگ« چو بر تیره شعر شب دیر بازسپیده کشید از سپیدی طرازفرو شست خور تخته لاژوردز سیمین نقطها به زر آب زردبه دشت آمد از قیروان لشکریکه بگرفت از انبوهشان کشوریسپاهی چو آشفته پیلان مستهمه نیزه و تیغ و خنجر به دستگرفته سپرها ز چرم نهنگبرافکنده برگستوان پلنگبپوشیده جوشن سران سپاهز ماهی پشیزه سپید و سیاهیکی بهره خفتان ز کیمخت کرگهم از مهرهء ماهیان خود وترگدو لشکر برآمیخت از چپ و راستده و گیر پرخاش جویان بخاستز هر سو همی کوس زرین زدنددو سرنای رویین و سرغین زدندپر از رنگ یاقوت شد چهر تیغپر از اشک الماس شد چشم میغهوا پرده ای گشت چون قیر تارز خشت اندرو پود و از تیر تارز نعره طپان گشت بر چرخ هوربه دیگر جهان جنبش افتاد و شورخم چرخ ها پاک بر هم شکستدل کوه و هامون به هم در نشستز بس خون روان گشته هر سو به تگزمین چون جگر، جوی ها گشته رگز بر مغز کوبنده کوپال بودبه زیر از یلان بر سر او بال بودشده گرد چون زنگی بی دریغز خون گشته گریان و خندان ز تیغاز آن کین به دریا درون ماهیانهمی کشته خوردند تا ماهیانسه روز این چنین بود خون ریختنبماندند گردان از آویختننه کس را بد آرامش از جنگ و تابنه در مغز هوش و، نه در دیده خوابکف از زخم سوده، میان از کمردل از جان ستوه آمده، تن ز سرشد آکنده بر مرد خفتان ز گردز خوی درع ها گشته زنگار خوردز بس جوش پیکار و رنج و نهیبنماند آن زمان پهلوان را شکیبمیان دو صف با کمان و کمندبرون تاخت بر زنده پیلی بلندبه زیر اندرش گفتی آن پیل مستسپه کش دزی بود پولاد پستدزی بر سر چار پویان ستونز درگاه دز اژدهایی نگونبسان کهی جانور تیزپویچو کوهی خروشنده، کوهی بر اویدَدَش خشت و نخچیر مردان جنگگیاهاش ژوپین، عقابش خدنگز کفکش همی جوش بر ماه شدزمین هر کجا گام زد چاه شدسپهدار با اژدهافش درفشبراو کرده از گرد گیتی بنفشبه افریقی اندر زمان ترجمانفرستاد و گفت ای بد بدگماناگر هست چرخ روان یاورتفرشته همه آسمان از برتزمین گنج داری و دریا پناهزمانه رهی و ستاره سپاهدرختان شوندت دلیران جنگهمه برگشهمه برگشان تیغ گردد به چنگشود کوه خفتان و خورشید ترگکند یاری تیغ و خشت و تو مرگبکوبم به گرز گران سرت پستکنم رخش از خون برو تیغ و دستنیرزی تو و هر چه لشکرت پاکبَر زخم گرزم به یک مشت خاکبه یزدان گناهیت بودست سختکت امروز پیش من افکند بختبه زنهار پیش آی و فرمان پرستکه تا پیش شاهت برم بسته دستو گرنه بیا هر دو از نام وننگبکوشیم پیش دو لشکر به جنگببینیم تا بر که سختی بودکه را زآسمان چیر بختی بودنباید مگر نیز خون ریختنرهند این دو لشکر از آویختندژم گفتش افریقی جنگجویکه رو خیره سر پهلوان را بگویتو مشتی نخوردی ز مشت تو بیشهمان زان گران آیدت مشت خویشجوان کش بود زَهره و زور تننبیند کسی برتر از خویشتنبه ماری بسباس دیوی نژندچه جویی بزرگی و نام بلندکه تنها چو خنجر به چنگ آیدمز صد چون تو در جنگ ننگ آیدمبه کین بر زمان پیشدستی کنمبه یک دست با پیل کستی کنماگر تنت دریاست ور کوه برزبسوزم به تیغ و بدرّم به گرزتو پنجه تن از لشکرت بر گزینمن از لشکر خویشتن همچنینببینیم تا در صفت کارزارکرا زین دو لشکر بود کار زارچو ایشان ز هم می برآرند گردمن و تو شویم آن گهی همنبردبگفتند و هر دو ز لشکر چو شیرگزیدند پنجاه گرد دلیربه ده جای کوشش برانگیختندبهم پنج پنج اندر آویختندهم آورد سوی هم آورد شددر و دشت بر چرخ ناوردشدگه این جست کین و گه این گفت نامگه آن تیغ بر کف گه آن خم خامهوا پر تف خشت و شمشیر شددل ریگ تشنه ز خون سیر شدبه کم یک زمان اندر آوردگاهبد افکنده هر سو یکی کینه خواهبه سربر شده خاک وخون خود و ترگبه کف تیغشان گشته منشور مرگچو از نیمه خم یافت بالای روزبه خاور شتابید گیتی فروزز خیل فریقی نبد مانده کسیکی بود از ایرانیان کشته بسخروش درای و غو نای و کوسبرآمد ز ایرانیان برفسوسشه قیروان رخ پر از رنگ شداز افسوس گرشاسب دلتنگ شدخروشید کاکنون مرا و تراستبه نزدیک او تاخت از قلب راستیکی خشت شاهین زو مارپیچبه کف داشت کز پیچ ناسود هیچبزد بر سر پیل و برگاشتشبر این گوش و ز آن گوش بگذاشتشزدش دیگری بر قفا ناگهانکه رستش چو دندان برون از دهانخروشی بزد پیل و بفتاد پستسبک پهلوان جَست و بفراخت دستچنان کوفت بر سرش گرز از کمینکه زیرش بلرزید نیمی زمینبرآمیخت مغزش به خون و به خاکسپه روی برگاشت از جنگ پاکگریزان چنان شد در آن گرد گردکز انبه همی مَرد بر مَرد مردچو شب را دونده نوند سیاههمه تن شد ابلق ز تابنده ماههمه دشت بد رود خون تاختهسلیح و درفش و سرانداختهکسی رست کاو شد به شهر اندروندگر کشته شد آنکه ماند از برونسلیح و سلب هر چه بر دشت و کوهبد افکنده از خیل خاور گروههمه برگرفتند ایران سپاهکس اندر شمارش ندانست راهچنینست و زینگونه تا بد بسستزیان کسی سود دیگر کسستیکی تا نیابد غم رفته چیزبدان هم نگردد یکی شاد نیززمین تا به جایی نیفتد مغاکدگر جای بالا نگیرد ز خاکسپهدار از آن پس بر شهر تنگهمی بود سه روز و نامد به جنگچهارم چوزد گنبد لاژوردبه کهساربر چتر دیبای زردبه زاری بزرگان آن بوم و شهربرفتند نزد سپهبد دو بهرکفن در بر و برهنه پای و سریکی کودک خرد هر یک به برو گر گونه گون هدیه آراستندوز او پوزش بی کران خواستندکه افریقی ار گم شد از رأی و راهز بدبختی آورد بر خود سپاهستم کرده بر ما و بر جان خویشکنون هر چه کرد از بد آمدش پیشاگر زاد مردی کند پهلونببخشد به ما بی گناهان روانور افکند خواهد سر ما ز تنشدیم اینک از پیشش اندر کفنوز این کودکان گر دلش کینه جویببریم سرشان همه پیش اویسپهبد به جان ایمنی دادشانسوی خانه دلخوش فرستادشانپس آن گرد سالار را خواند پیشکه پذرفته بودش به زنهار خویشورا کرد بر قیروان شهریاربه شادی شدندش همه شهریارنثار و گهر ریختش هر کسیز هر گونه بردند هدیه بسیاز آن پس که سالار بد شاه گشتبلند افسرش همبر ماه گشتجهان را چنین پای بازی بسستز هر رنگ نیرنگ سازی بسستیکی را ز ماهی رساند به ماهیکی را زماه اندر آرد به چاهیکی چیز گرد آرد از هر دریکشد رنج و ، آسان خورد دیگرینه زو شاید ایمن بدن روز نازنه نومید گشتن به روز نیازبسا کس که صد ساله را کار پیشهمی کرد و روزی نبد زنده بیشبسا سالیان بسته دربند و چاهکه شد روز دیگر خداوند جاهجهان جاودان با کسی رام نیستبه یک خو برش هرگز آرام نیستدهندست، لیکن به هر روی وسانبه کس چیز ندهد جز آن کسانبه شادی بداردت بر بیش و کماز آن پس دلت را سپارد به غمیکی میهمان خوان پر خواستستتو مهمان، زمین خوان آراستستبخور زود ازو میهمان وار سیرکه مهمان نماند به یک جای دیرچه باید که رنج فزونی بریمبه دشمن بمانیم و خود بگذریمپس آن خیره سالار بی مغز و هوشکه گرشاسب بینیش ببرید و گوشببرد از مهان مرد صد را ز راهچنان ساخت کز بامداد پگاهچو آید نشیند بر شاه دیرگروهش نهان درع و خنجر به زیرببرند ناگه سر شاه پستبگیرند شهر و برآرند دستکسی بر شه آن راز بگشاد زودشه از ویژگان هر که شایسته بودسگالید با ریدگان سرایهمه تیغ و جوشن به زیر قبایدرفش شب تیره چون شد نگوندمید آتش از گنبد آبگوننشست از برگاه بر شاه نومهان ره گشادند بر راه روچو پیش آمد آن بدنهان باگروهبرافراخت سر شاه دانش پژوهبدو گفت کای غمر تنبل سگالهمی خویشتن بر من آری همالکجا آید از غرم کار هژبرکجا آورد گرد باران چو ابرچو گل کی دهد بار خار درشتگهر چون صدف کی دهد سنگپشتنخستینت کو گنج و فّر و مهیکه جویی همی همت تخت و تاج شهینه بر جای هر کار ناسازواربود چون پلی ز آنسوی جویبارتن غنده را پای باید نخستپس آن گاه خلخالش باید جستچنان دادن که بخت بدت خوار کردجهان خوردت و باز نشخوار کردنبد در خور پهلوان این هنرکه گوشت برید و نبرید سرپس از خشم فرمود و گفتا دهیدهمه دست و خنجر به خون برنهیددل و مغز سالار کردند چاکگروهانش را سر بریدند پاکفکندند تنشان به ره یکسرهسرانشان زدند از بر کنگرهکه تا هر که بیند بداند درستکه با شه نباید ز دل کینه جسترهی را شدن در دم مار وشیراز آن به که بر شاه باشد دلیرزمانه چنینست ناپایدارگه این راست دشمن، گه آنراست یاردو دستست مر چرخ را کارگربدین تیغ دارد، به دیگر گهریکی را به گوهر توانگر کندیکی را تن از تیغ بی سر کندچو زآن کین شد آگه سپهدار گوببد شاد و آمد بر شاه نوپسندید و گفت از تو چونین سزیدکه زشتیست بند بدان را کلیدسپهریست شاهی ورا مهر گاهبروجش دژ و اخترانش سپاهعروسیست خوبیش باژ و درمسر تیغ پیرایه، کابین قلمبه سهم وسکه داشت باید شهیکه چون این دو نبود نپاید مهیبه کار شهی هر که سستی کندبر او هرکسی چیره دستی کندنکوکاری ار چه براز خوش خوییستبسی جای زشتی به از نیکوییستاز آن پس یکی ماه دل شادمانبدش با مهان سپه میهماننهان گنج افریقی از زیر خاکهمه هر چه گفتند برداشت پاکهمان جا بر قیروان با سپاههمی بود دل شادمان هفت ماهبزرگان و شاهان خاور زمینز بربر دگر سروران همچنینجدا گونه گون هدیه ها ساختندیکی گنج هر یک بپرداختندشده آکنه نزدیکش از باژ و ساوز دینار گنجی چهل چرم گاوز خرگاه و از فرش و پرده سرایکه داند شمرد آنچش آمد به جایطرایف بد از پیل سیصد فزونهم از بار دیبا هزاران هیوندگر چاره صد بختی و بیسراکبه صندوق ها بار بد سیم پاکدو صد شاخ مرجان به زر کرده بندکه هر شاخ از آن بد درختی بلنددو صد درج دّر و عقیق و بلورهزار و چهل و تنگ خز و سمورز زنگی و نوبی سیه تر ز قاردگر گونه گون بردهء بی شمارهزار استر زینی تیز گامسراسر به زرّین و سیمین ستامهزار از عتابی خز رنگ رنگشتروار صد پوست های پلنگز موی سمندر صد و شست ازارکه نکند بر او آتش تیزکارزرافه چهل گردن افراشتههمه تن چو دیبای بنگاشتههمه برد از آن جایگه با سپاهبه سوی قراطیه برداشت راه