انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 15:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  15  پسین »

Garshasb nameh | گرشاسب نامه



 
»پند دادن اثرط گرشاسب را«
به هنگام رفتن چو ره را بساخت
نشاندش پدر پیش و چندی نواخت
بدو گفت هر چند رأی بلند
تو داری، مرا نیست چاره ز پند
جوان گرچه دانادل و پرفسون
بود، نزد پیر آزمایش فزون
جوان کینه را شاید و جنگ را
کهن پیر تدبیر و فرهنگ را
خردمند به پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست
کنون چون به شاهی رسیدی زبخت
بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت
نگه کن که چون کرد باید شهی
بیآموز آیین و راه مهی
چهارست آهوی شاه آشکار
که شه را نباشد بتر زین چهار
یکی خیره رأیی دوم بددلی
سوم زفتی و چارمین کاهلی
خرد شاه را برترین افرست
هش و دانشش نیک تر لشکرست
بهین گنج او هست داننده مرد
نکوتر سلیحش یلان نبرد
دگر نیک تر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او
شه آن به که هر دانش و دسترس
همه زو گرند، او نگیرد زکس
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که در پیشه هر یک ندارند یار
دل شاه ایمن بر آن کس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست
شه از داد و بخشش بود نیکبخت
کرا بخشش و داد نیکوست بخت
چو خواهی که شاهی کنی راد باش
به هر کار با دانش و داد باش
کهن دار دستور و فرزانه رای
به هر کار یکتا دل و رهنمای
سپه دار و گنج آکن و غم گسل
کدیور به طبع و سپاهی به دل
نکوکار و با دانش و داددوست
یکی رسم ننهد که آن نانکوست
خردمند کن حاجب و خوب کار
طرازندهً درگه و بزم و بار
به دیدار باید که نیکو بود
کجا پردهً روی کار او بود
به هنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هر کس نگاه
نکو خط و داننده باید دبیر
شمارنده چابک دل و یادگیر
ز دل بندهً شاه و دارنده راز
به معنی از اندیشه دوشیزه ساز
چو این هرسه زین گونه آری به دست
سپه ساز گردان خسرو پرست
یلانی کشان پیشه کین آختن
شبان روز خو کرده برتاختن
که در جنگ بر چشم کشته پسر
نهد پای و، از کین نتابد پدر
همه روز فرمایشان دار و برد
سواری و شور سلیح و نبرد
نباید که بیکار باشد سپاه
نه آسوده از رنج و تدبیر شاه
نکودار مر مردم خویش را
همان پارسا مرد درویش را
همه کار سازانت از کم و بیش
نباید که ورزند جز کار خویش
کند هرکس آن کار کاو برگزید
بدان تا بود کار هرکس پدید

سلیح ایچ در دست شهری گروه
نشاید،که شه را نباشد شکوه
نباید مهان سپه سربه سر
که پیوند سازند با یکدیگر
نشاید که هم پشت باشند هیچ
مگر در گه رزم کردن پسیچ
کسی کاو به جایت سزد شهریار
ورا از بر خویشتن دور دار
به هر کهتر اندر خورش کن نگاه
سزای هنر ده ورا پایگاه
گرت کهتری بر دل آید گران
چو دارد هنر ورگران منگر آن
که را دوست داری و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست
به بیداد مستان تو چیزی ز کس
به دادو ستد راستی جوی و بس
میان سپاهت هر آن کز مهان
بترسی ازو آشکار و نهان
چو پیدا نیاری بدش کینه جوی
نهانی به دارو بپرداز ازوی
دروغ و گزافه مران در سخن
به هر تندیی هرچه خواهی مکن
که شه برهمه بدبود کامکار
چو گردد پشیمان نیاید به کار
میان دو تن چو کنی داوری
به آزرم کس را مکن یاوری
نشاید زهی گاو دوشای و رز
که بکشی چو مانی تو درکار وارز()
به کشت و به ورز کشاورزیان
چنان کن که ناید به کشور زیان
ممان کس به بازی و خنده زپیش
تو نیز این مجوی و مبرآب خویش
گه خشم چون چهره کردی نژند
دژم باش و باکس به زودی مخند
کسی را که دادی بزرگی و جاه
همان جاه مستان ازو بی گناه
چو نیکی نمایدت گیتی خدای
تو با هرکسی نیز نیکی نمای
کرا با تو گویند بد بیشتر
چو نبود گنه دان که هستش هنر
درختی که دارد فزونتر براوی
فزون افکند سنگ هرکس براوی
منه نو رهی کان نه آیین بود
که تا ماند آن بر تو نفرین بود
همه راهی از رهزنان پاک دار
مدار از در دزد جز تیغ و دار
چو بنشینی از گردت آن را نشان
که دارند دردل ز مهرت نشان
به جفت کسان چشم خود را مروش
بترس از خدا وآن جهان را بکوش
بود مه گناهی که نامد تباه
ازو کاو بود داور هرگناه
در داد بردادخواهان مبند
زسوگند مگذر نگه دار پند
چو نیکی کنی و نیاید به بار
بدی کن مگر بهتر آید به کار
کسی دار کز دفتر باستان
همی خواندت گونه گون داستان
ببین تازکردار شاهان پیش
چه به بُد همان کن توآیین خویش
مده نزد خود راه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را
همه کارمردان با داد کن
سخنشان به هر انجمن یادکن
پژوهندگان دار بر راه رو
همی دان نهان جهان نو به نو

بدان کار ده کاو نجوید ستم
نه آن را که افزون پذیرد درم
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز
ز دانندگان فیلسوفی گزین
ازو پرس هر چیز و با او نشین
مفرمای کاری بدان کارگر
کز آن کار نتواند آمد به در
ممان خیره بدخواه را گرچه خوار
که مار اژدها گردد از روزگار
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چوگردد بلند
مکن هیچ بدبینی از دیگران
وگر نیک بینی توخو کن برآن
خورش پاک ازآن خور که نگزایدت
به اندازه و آن گه که به بایدت
پزشکان گزین دار و فرزانه رأی
به هردرد دانا و درمان نمای
بسی گرد آمیغ خوبان مگرد
که تن سست و جان کم کند،روی زرد
چوخواهی کهی را همی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی
چنان کن که همواره برتخت خویش
اگر تیغ اگر گرز باشدت پیش
گه بار مگذار و مگمار کس
به شمشیر از افراز سر یا زپس
به کس راز مگشای درهرپسیچ
بداندیش را خوار مشمار هیچ
کرا ترس و بیمی کنی گونه گون
به سوگند کن تا بترسد فزون
چو با مؤبدان رأی خواهی زدن
به همشان مخوان جز جدا تن به تن
ز هریک شنو پس مهین برگزین
چنان کاین نه آگاه از آن آن از این
به کس روی منمای جز گاه گاه
به هر هفته ای برنشین با سپاه
به ره دادخواهی چو آید فراز
بده داد و دارش هم از دور باز
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست
ز بن با زنان با ستیزه مکوش
وزیشان نهان خویشتن دارگوش
به نیکویی آکن چو گنج آکنی
به دانش پراکن چو بپراکنی
ازآن کش روان باخرد بود جفت
کسی باد دستی ز رادی نگفت
به نامه درشتی فراوان مگوی
که تنگی دل شاه دانند ازوی
فرستادگان را مخوان زود پیش
بجوی از نهان،پس بخوان نزد خویش
به اندازه کن با همه گفتگوی
به ایشان به گفتار پیشی مجوی
که گر بشکنیشان نباشدت نام
وگر بشکنندت شود کارخام
فرسته گُسی ساز دانش پذیر
نهان بین وپاسخ ده و یاد گیر
کسی کز نهانت نه آگه که چیست
ور آگه نداند به جز با تو زیست
نه دوروی باید نه پیکار جوی
نه می دوست از دل نه بیکار پوی
چو دیر آیدت پاسخ نامه باز
بدان کاو فتادست کاری دراز

به هر جای بی دُر و گوهر مگرد
نه بی اسپ نیک و سلیح نبرد
چو پیدا شود دشمنی کینه جوی
نهان هر زمان پرس از کار اوی
چو با او نشاید نبرد آزمود
به چیز فراوانش بفریب زود
سپه را چو دادی به چیزی پسیچ
رسانشان به زودی و مفزای هیچ
چنان دان که در دادن زرّوسیم
ندانند کز دشمنت هست بیم
بدان سازها جوی هرروز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ
پراکنده فرمای شب جای خواب
مخور هیچ بی چاشنی گیر آب
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان به هر پاس شب پاسبان
به لشکر در از خیل تنها مباش
به خیمه درون هیچ یکتا مباش
گریزان چوباشی به شب باش وبس
که تا بر پی از پس نیایدت کس
زگردت مکن دور مردان مرد
که باشند ایشان حصار نبرد
چو پیروز گردی بترس خدای
همان از کمین مر سپه را بپای
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز
گر آری به کف دشمنی پرگزند
مکش در زمان بازدارش به بند
توان زنده را کشتن اندر گداز
نکردست کس کشته را زنده باز
بود کت نیاز افتد از روزگار
به از دوست آن دشمن آید به کار
بیندیش شب کار فردا نخست
بدان رای روپس که کردی درست
نژاد شهان از بُنه کم مکن
مکن خاندانی که باشد کهن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»رفتن گرشاسب به ساختن سیستان و اتمام آن«
سپهبد گرفت از پدر پند یاد
وزآنجا سوی سیستان رفت شاد
اسیران که از کابل آورده بود
به یک جایگه گردشان کرده بود
بفرمود خون همه ریختن
وزیشان گل باره انگیختن
یکی نیمه بُد کرده دیوار شهر
دگر نیمه کردند از آن گل دو بهر
ازآن خون به ریگ اندرون خاست مار
کرا آن گزیدی بکردی فکار
چو آن شهر پردخت و باره بساخت
برو پنج درآهنین برنشاخت
چوباد آمدی ریگ برداشتی
همه شهر و برزن بینباشتی
چنان کان برهمن ورا داد پند
که از چوب و ازخاره ورغی ببند
یله کرد ازآن سوکه بدآب مرغ
ببست از سوی دامن ریگ و رغ
زیک سوش بدریگ ده جافره
دگر سوش دریا که خوانی زره
میانش دری باد را برگشاد
ازآن پس نبد بیم اش ازریگ وباد
بُد از طوس وکرمان فراوان گروه
به لشکر در از پایکاری ستوه
زتاراج کابل زنان داشتند
به خوالیگریشان همی داشتند
همه روز مردان ایشان دوبهر
به مزدور کاری بدندی به شهر
چو گشتندی ازکار پرداخته
بدندی زنان دیگ ها ساخته
خورش ها یکی روز بفروختند
دگرباره باز آتش افروختند
به مردان سپردند یکسر درم
همین پیشه کردند مردان به هم
به بازار خوالیگری ساختند
شتالنگ با کعبتین باختن
همه کار ایشان بُدست از نخست
همان از بلایه زنان کار سست
بدان در کزاین کار جستند نام
همان از بلایه زنان کار سست
زهر شهر و کشور بدو داد روی
شد آن شهر پردخته در هفت سال
تو گفتی بهشتی بری سیستان
یکی نیست از خرمی سیست آن
ازو نیز برخاست مردان مرد
که بُد هریکی لشکری در نبرد
ازآن پس به شاهی سپهدار گرد
نشست و به دادودهش دست برد
فراوان برآمد بروسالیان
هواش آنچه بُدیافت هرسالی آن
چنان پیلتن شدکه از گام پنج
نبردش فزون هیچ اسپی به رنج
نشستن همه بودبرزنده پیل
همش پیل بارنج بردی دومیل
چنین آمد این گنبد تیزپوی
بگردد همه چیز از گشتِ اوی
یکی جامه دارد جهان سال وماه
برونش سپید و درونش سیاه
بگردانداین جامه هرگه برون
بدان تا بگردیم ما گونه گون
توای خفته از خواب بیدار گرد
که شد پاک عمرت به خواب و به خورد
به خانه درون خواب و در گور خواب
به بیداریت پس کی آید شتاب
کنی خانه تا زنده ای سال و ماه
درو پس کی ات باشد آرامگاه

تو خوش خفته و مرگ برخاسته
شبیخونت را لشکر آراسته
به دیگرجهان دارازاین جای گوش
چو کوشیدی این را مرآن را بکوش
ازایدر بخواهی شدن بی گمان
که اینجات خانست و آنجات مان
شود زندهً این جهان مرده زود
بدان جا توان جاودان زنده بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»آمدن ضحاک به دیدن گرشاسب و صفت نخچیرگاه«
چو بر سیستان پهلوان گشت شاه
براوج سپهر مهی گشت ماه
همه ساز شهرش نکو کرده شد
برو دست فرمانش گسترده شد
زکارش بد ونیک بی گاه و گاه
همی شد خبر نزد ضحاک شاه
بدو تیره شد رایش اندر پسیچ
ولیکن نیارستش آزرد هیچ
سوی سیستان رفت تا بنگرد
یکی پیش آب زره بگذرد
زنزل و علف آنچه بایست ساز
سپهبد برون برد و شد پیشباز
چوشه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش به بر شاه و پرسید دیر
سپهبد رکابش ببوسید و جست
به دندان پیل اندر آویخت دست
چو چابک سواری به اسپ نبرد
زهامون به پیل اندرآمدچو گرد
نگه کردشاه آن یلی بال و بُرز
به کف کوه کوب اژدها سارگرز
به زیر اندرش زنده پیلی چوکوه
زبس بار خفتان وترکش ستوه
به دل چاره ای گفت باید گزید
که این را کند دشمنی ناپدید
جهان بامن ارپاک دشمن بود
ازآن به که این دشمن من بود
بزد خیمه گردلب هیرمند
برآسود با خرمی روزچند
هم اثرط ز زوال شدآراسته
بسی ساخته هدیه و خواسته
چویک هفته گرد گلستان و رود
ببودندبا بزم و رود وسرود
به شبگیر کردند رأی شکار
که بُد روزنخچیر و گاه بهار
رُخ باغ بُد زابر شسته به نم
فشانان ز گل شاخ برسر درم
زدرد خزان در دل زاغ زیغ
هوا بسته از لشکر ماغ میغ
شده لاله از ژاله پُر دُر دهن
زپیروزه پوشیده گل پیرهن
زمیغ روان چرخ چون پرچرغ
برآواز رامشگر ازمّرغ مُرغ
تو گفتی هوانافه کافد همی
زمین حلهً سبز بافد همی
بُد آکنده هامون و گردون همه
زمرغان چفاله زغرمان رمه
بُداز گرد اسپاه سیه گشته هور
به خم کمند یلان یال گور
سگ از گرد خرگوش اندرستیز
دویک گاه درحمله،گه در ستیز
به چنگال کاروان یکی دشت خشک
یکی خاک بویان چو عطار مشک
گشاده کمین یوز برآهوان
چون دزدی گه حمله بر کاروان
زچنگال پرخونش جای کمین
شده لاله در لاله روی زمین
زسم گوزنان زمین جزع رنگ
وشی گشته ریگ و شخ ازخون رنگ
نشسته برآهو عقاب دلیر
چو براسپ گردی ناورد چیر
دل تیهو از چنگ طغرل به داغ
رباینده باز از دل میغ ماغ
زشاهین و چرغ آسمان بسته ابر
رمان ازغو طبل بازان هژبر
ازافکنده نخچیر بی راه و راه
پراز کشتگان دشت چون رزمگاه
گهی باده برکف به بانگ رباب

گه از ران گوران بر آتش کباب
زهر تیغ کُه دیده بان با غریو
زبس گرد گردان گریزنده دیو
سپهبد پیاده همی تاختی
به راه گوزنان کمین ساختی
چوتنگ آمدندی بجستی زجای
گرفتی سروشان فکندی زپای
سروی دوناگه گرفت ازکمین
همی زدز خشم این برآن آن براین
زبس کوفتن زور تنشان ببرد
سروگردن هردو بشکست خرد
چنین پیش ضحاک چندی گرفت
برو آفرین خواند شاه از شگفت
به دل گفت تا زو نبینم گزند
ازین کشورش دور باید فکند
به باغ آمدند آن گه از دشت و باغ
که بود از در شادی و بزم باغ
نخستین شکستند برخوان خمار
پس از بزم و رامش گرفتند کار
شداز ناله آن پیر سغدی به جوش
که نافش بخاری برآرد خروش
همان زاغ گون هندون هفت چشم
برآورد فریاد بی درد و خشم
گهی زندواف و چکاوک بهم
سراینده دستان همی زیرو بم
قدح چون مه اندر کف سرکشان
برآن مه زگل شاخ پروین فشان
بزرگان رده ساخته برچمن
میان سنبل و شنبلید وسمن
دودیده به خوبان مشکین کله
به بلبل دوگوش وبه کف بلبله
گه خرّمی شاه با فر و کام
به یاد سپهدار برداشت جام
به نخچیر وبزم وبه نیروی تن
فراوانش بستود درانجمن
توی گفت ازایزد دلم را امید
هماز بخت توفرخی را نوید
به تو دارم ایمن دل خویش را
به گرزتو ترسان بداندیش را
زنام توام کام و آرایشست
زرنج توام نام و آسایشست
زبهرم فدا کرده ای خویشتن
به هرسختیی داشته پیش تن
شکستم به توهرکه بدخواه بود
به جنگ ارکنارنگ اگر شاه بود
کنون نیست بامن گزارنده کین
جز افریقی از بوم خاورزمین
که گوید زشاهان کس ام یار نیست
به مردی چومن نامبردار نیست
چودورم زگفتن بود پرفسوس
چو نزدیک باشم بود چاپلوس
ترا راهزن خواند و مارکش
مرا دید مردم خور خیره هش
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین ازاو آختن
همان دیوکش منهراس است نام
مگر کزکمند توآید به دام
گراین کار بدهد گرو گرترا
زشاهی مرا نام و دیگر ترا
سپهبد چنین گفت با شهریار
که اندرجهان مرترا کیست یار
همی آفتاب فلک فروتاب
زتاج تو گیردچو مه زآفتاب
زمان بنده کردار رنجور تست
زمین گنج و خورشید گنجور تست
زسیصدچو افریقی و منهراس
به فرّت نیارد دل من هراس
هماکنونچوآهنگراه آورم
سر هردوشان پیش شاه آورم

چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار
زبستان پراکنده شدانجمن
همان باگل و می چمان برچمن
نشست ازنهان با پدر پهلوان
به تدبیرره تا شدن چون توان
زمهرش پدر گشت بادرد جفت
زشاه این نبایست پذرفت گفت
که هرکار کاو با تو گوید همی
زترس تو مرگ توجوید همی
بخوان بر زمهمانت نوگر کهن
زسیصد یکی راست مشنو سخن
نباید بُد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هرکار پیش
گرت زور باشد زپیلان بسی
بودهر به زور از تو افزون کسی
رهی سخت دشوار ششماهه بیش
همه کوه و دریاو بیشست پیش
سپاهی هزاران فزون از هزار
سپهکش چو افریقی نامدار
هم اندرکف منهراس اژدها
گرافتد به چاره نگردد رها
یکی نرّه دیوست پرخاشجوی
که هرکش ببیند شود هوش ازوی
زگردون عقاب آرد،از کُه پلنگ
زبیشه هژبر و،زدریا نهنگ
چوسه بازیک مرد پهنای اوست
چهل رش درازای بالای اوست
مرا نیز یک باره پیری شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
ربود ازسرمن سمور سیاه
به جایش نهاد از حواصل کلاه
یکی دست پیری بزد بربرم
که تاج جوانی فکند از سرم
به روزجوانی به زور دوپای
چو باد بزان جّستمی من ز جای
زپیری کنون گاه خیز و نشست
همی پای را یار باید دو دست
به تیری زدم سخت گشت زمان
کزآن تیر شدتیر پشتم کمان
نویدیست پیری که مرگش خرام
فرستست موی سپیدش پیام
کسی را کجا زندگانی بود
زخُردی امید جوانی بود
امید جوان تا بود پیر نیز
به جز مرگ امید پیران چه چیز
سپهبد به مژگان شد ابربهار
به پاسخ دژم گفتش انده مدار
ندار غم از پیش دانش پذیر
به چیزی که خواهد بُدن ناگزیر
سراز پیری ارچه شودخشک بید
زیزدان نباید بریدن امید
نه هرکاو جوان زندگانیش بیش
بسا پیر مانده و جوان رفت پیش
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن
تن رنج نادیده را ناز نیست
که باکاهلی ناز انباز نیست
نشاید مهی یافت بی رنج و بیم
که بی رنج نارد کس از سنگ سیم
به دریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف
بزرگی یکی گهر پربهاست
ورا جای درکام نر اژدهاست
چو خواهی سوی آن گهر دست برد
اگر مه شوی گر بخایدت خرد
به یک هفته زآن پس همه کار راه
بسازید وشد پیش ضحاک شاه

ستودش بسی شاه و چندی نواخت
ببایستِ او کارها را بساخت
بدادش هیون دو کوهان هزار
همه بارشان آلت کارزار
هزار دگر خیمه گونه گون
به برگستوان پیل سیصد فزون
دو صد تیغ وصدبدره دینار گنج
زدیبا شراع وسراپرده پنج
چهل خادم از ریدگان طراز
هزار اسپ جنگی به زرینه ساز
چو پنجه هزار از یلان سپاه
ببد پهلوان شاد و برداشت راه
ز خویشان یکی را به جایش نشاند
سپه زی بیابان کرمان براند
سوی بابل آورد ضحاک روی
دگرسو سپهدار شدراه جوی
همه ره به هرشهر و آبادجای
بُدندش بزرگان پرستش نمای
چنین تا به نزدیک طنجه رسید
همه مرز دریا سپه گسترید
شه طنجه بُدسرکشی نامدار
همش گنج و هم لشکر بی شمار
زبر بر زمین سوی خاور درون
زیک ماهه ره داشت کشور فزون
چوآگه شد از پهلوان شاد گشت
پراکند نزل و علف کوه و دشت
گرامی پسر داشت هشتاد و پنج
همه درخور تاج شاهی و گنج
پذیره فرستادشان سربه سر
بسی گونه گون هدیه با هرپسر
همه شهر از آذین و دیبا و ساز
بیاراست چون گارگاه طراز
درایوانش سازید برتخت جای
میان بست چون بنده پیشش به پای
دو هفته همی داشتش میهمان
برافشاند گنجی دگر هرزمان
زبس گونه گون نیکویی های اوی
دل پهلوان شد بدو مهرجوی
چنین گفت کاین کردی از راه راست
که از کاردانان و شاهان سزاست
خوی هرکس از تخمش آید به بار
زگل بوی باشد خلیدن ز خار
خوی هرکس از گوهر تن بود
زگل بوی و از خار خستن بود
گراز هیچ سو دشمنی کینه جوی
ترا هست جایی به من بازگوی
که گر هست مه چون نبرد آورم
زگردون سرش زیر گرد آورم
هرآن کار کآن برنیاید به زر
برآید به شمشیر و زورو هنر
بدو گفت کایدر به دریا درون
پّسِ کشورم هفته ای ره فزون
جزیری بزرگست با رنگ و بوی
دو صد میل ره لاقطه نام اوی
دو ره صدهزار از یلان مرد هست
نکو روی لیکن همه بُت پرست
جز از چرم میشان نپوشد چیز
زبانی دگرگونه گویند نیز
گه رزم دارند خفتان و ترگ
زندان ماهی و کمیخت کرگ
بود گرزهاشان سر گوسفند
زده در سر دستواری بلند
به سنگ فلاخن ز صدگام خوار
بدوزند در خره میخ استوار
از ایشان یکی وز ماده به جنگ
زبونشان بود شیر جنگی به چنگ
نه از بیمشان سوی دریاست راه
نه از دستشان کشورم را پناه

به پیکارشان نیستم چاره چیز
نه زآهن سلیحی توان برد نیز
که کهشان همه سنگ آهن کشست
دری تنگ و ره در میان ناخوشست
درآن ره زکف تیغ و مِغفر زسر
بپّرد به کردار مرغ بپر
همه کوهش ازآهن گونه گون
سلیحست آویخته سرنگون
یکی مرد فرزانه زایران زمین
چنین گفت با پهلوان گزین
که گر سیر برسنگ آهن ربای
بمالی،نیاهنجد آهن زجای
به سرکه از آن پس چو شوییش باز
دگر ره کشد نزدش آهن فراز
کنون هرسلیحی که ار آهنست
اگر خنجر و ترگ، اگر جوشنست
به کشتی به سیر اندرون کن نهان
چنان کرد پس پهلوان جهان
ده و دو هزار از سپه بر شمرد
به هفتاد کشتی پراکنده کرد
دگر نزد عم زاده انجا بماند
ببرد انچه بایست و کشتی براند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»رفتن گرشاسب به جنگ شاه لاقطه و دیدن شگفتی ها«
چو شد بر جزیره یکی بیشه دید
همه دامن بیشه لشکر کشید
شه لاقطه بود کطری به نام
دلیری جهانگیر و جوینده کام
جهان پیش چشمش به هنگام خشم
کم از سایه پشه بودی به چشم
چو آگه شد از کار گرشاسب زود
بفرمود تا لشکرش هر چه بود
به هامون سراسر جبیره شدند
به پیکار جستن پذیره شدند
سه منزل به جنگ آمد از پیش باز
دمان با گران لشکری رزم ساز
همه ساخته ترگ و خفتان جنگ
ز دندان ماهی و چرم پلنگ
سر گوسفندان فلاخن به دست
گرفتند کوشش چو پیلان مست
اگر ترگ و خود ار سپر یافتند
به سنگ فلاخن همی کافتند
سبک رزم را پهلوان سترگ
فروکوفت زرینه کوس بزرگ
غَو مهره و کوس بگذشت از ابر
دم نای بدرید گوش هژبر
دلیران ایران به کین آختن
گرفتند هر سو کمین ساختن
ز خون رخ به غنجار بندود خور
ز گرد اندر آورد چادر به سر
ز یک روی سنگ و دگرروی تیر
ببارید و شد چهر گیتی چو قیر
شد از بیم رخ ها به رنگ رزان
سَرِ تیغ چون دست وشی رزان
هوا بانگ زخم فلاخن گرفت
جهان آتش و سنگ آهن گرفت
پر از گرد کین پرده مهر شد
ز پیکان سپهر آبله چهر شد
چنان خاست رزمی که بالا و پست
بُد ازخون نوان همچوازباده مست
کُه از تابش تیغ لرزان شده
زریر از رخ بددل ارزان شد
ستیزندگان نیزه با خشم و شور
فرو خوابنیده به یال ستور
لب کین کشان کافته زیر کف
ز گرمای خورشید خفتان چو خَف
میان در سپهدار چون کوه برز
پیاده دو دستی همی کوفت گرز
کمند از گره کرده پنجاه کرد
ز ماهی همی برد و بر ماه کرد
به هر حمله سی گام جستی ز جای
به هر زخم گردی فکندی ز پای
شدی بازو و خنجرش نو به نو
گهی خشت کار و گهی سر درو
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی
تو گفتی مگر ابر غرّان شدست
و یا کوه پولاد پرّان شدست
گهی نیزه زد گاه گرز نبرد
از آن دیو ساران برآورد گرد
چوزوکطری آن جنگ و پیکار دید
برش مرد پیکار بیکار دید
به دل گفت هرگز چنین دستبرد
ندیدم به میدان ز مردان گرد
شدن پیش گرزش که یارا کند
به جنگ از سپر کوه خارا کند
مرا بادی این کینه زو آختن
که ماندست از آویزش و تاختن
درآمد چو تندر خروشنده سخت
به دست استخوان ماهیی چون درخت

بزر بر سرش لیک نامد زیان
سبک پهلوان همچو شیر ژیان
چنان زدش گرزی که بی زور شد
زمینش همان جا که بُد گور شد
گریزان سپاهش گروها گروه
نهادند سر سوی دریا و کوه
دلیران ایران ز پس تا به شهر
برفتند و کشتند از ایشان دو بهر
از آن پس به تاراج دادند روی
فتادند در شهر و بازار و کوی
ز زرّ و ز سیم و ز گستردنی
ندیدند کس چیز جز خوردنی
در خانه‌ شان پاک و دیوار و بام
ز ماهی استخوان بود از عود خام
ز مردان که بُد پاک برنا و پیر
بکشتند و دیگر گرفتند اسیر
از ایوان کطری چو سیصد کنیز
ببردند و جفت و دو دخترش نیز
یکی خانه سر بر مه افراشته
پر از عود و عنبر بر انباشته
سپهبد همه سوی کشتی کشید
وزان بردگان بهترین برگزید
ز هر چیز ده کشتی انبار کرد
دو صد گرد بروی نگهدار کرد
سوی طنجه نزدیک عم زاده باز
فرستاد و او راه را کرد ساز
به گرد جزیره به گشتن گرفتن
بدان تا چه آیدش پیش از شگفت
همه نیشکر بُد درو دشت و غار
دگر بیشته بُد هر سوی میوه دار
بسی میوه ها بُد که نشناختند
نیارست کس خورد و بنداختند
ز هر جانور کان شناسد کسی
نبد چیز الا تشی بُد بسی
که نامش به سوی دری چون کشی
یکی سنگه خواندش و دیگر تشی
به تن هر یکی مهتر از گاومیش
چو ژوبین بر او خار یک بیشه بیش
گه کین تن از خم کمان ساختی
وز آن خار او خشت کردند و تیر
سه هفته بدینگونه بُد سرفراز
بدان تا رسد کشتی از طنجه باز
به ره باد کژ گشت و آشوب خاست
همی برد ده روز کشتی چو خاست
پس آن کشتی و بردگان با سپاه
به دریا چو رفتند یک روزه راه
فتادند روز دهم یکسره
به خرّم کُهی نام او قاقره
جزیری پر از لشکر بی شمار
شهی مرورا نام او کوشمار
چو دیدند کشتی دویدند زود
به تاراج بردند پاک آنچه بود
دلیران ایران یکی رزم سخت
بکردند و اختر نبد یار و بخت
گرفتار آمد صد و شصت گرد
دگر غرقه گشتند و کس جان نبرد
یکی کشتی و چند تن ناتوان
بجستند و رفتند زی پهلوان
بدادند آگاهی از هر چه بود
سپهبد سپه رزم را ساخت زود
شتابان رهِ قاقره بر گرفت
جزیری به ره پیشش آمد شگفت
کُهی در میان جزیره دو نیم
یکی کان زرّ و دگر کان سیم
سه منزل فزون بیشه و مرغزار
دوان هر سوی رو به بی‌شمار

به بر زرد یکسر، به تن لعل پوش
همه مشکل دنبال و کافور گوش
به نزدیک آن کوه بر پنج میل
برابر کُهی بود هم رنگِ نیل
به چاره بر آن کُه نرفتی کسی
وزو عنبر افتادی ایدر بسی
خور رو بهان پاک عنبر بدی
دگر تازه گل‌های نوبر بدی
از آن رو بهان هر سک اندر سپاه
غکندند بسیار بی راه و راه
ز تن پوستهاشان برون آختند
وزان، جامه گونه گون اختند
از آن جامه هر کاو شبی داشتی
دَم عنبرش مغز انباشتی
بسی ز آن دو کُه زر ببردند و سیم
وز آنجا برفتند بی ترس و بیم
رسیدند نزد جزیری دگر
درونز گیاچیز و نز جانو
زمینش همه شوره و ریگ نرم
چو جوشنده آب اندر و خاک گرم
ز تفته بر و بوم او گاه گاه
دمان آتشی بر زدی سر به ماه
برو هر که رفتی همه اندر شتاب
شدی غرقه در ریگ و گشتی کباب
ز ماهی استخوان شاخها بر کنار
بُد افکنده هر یک فزون از چنار
دگر مُهره بد هر سوی افتاده چند
که هر یک مِه از گنبدی بُد بلند
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»رزم گرشاسب با منهراس«
گرفتند از آنجای راهِ دراز
جزیری پدید آمد از دور باز
یکی مرد پویان ز بالا به پست
خروشان گلیمی فشانان به دست
چو دیدند بُد ز اندلس مهتری
به پرسش گرفتندش از هر دری
چنین گفت کز بخت روز نژند
مرا باد کشتی بایدر فکند
ازین کُه دمان نره دیوی شگفت
برون آمد و کشتی ما گرفت
دو صد مرده بودیم نگذاشت کس
همه خورد و من مانده‌ام زنده بس
سپهبد مرورا به کشتی نشاست
به کین جستن دیو، خفتان بخواست
گرفتند لشکر به یک ره خروش
که او منهراس است، با او مکوش
که با خشم چشم ار بر آغالدت
به یک دَم همه زور بفتالدت
دژ آگاه دیوی بدو منکرست
به بالا چهل رش ز تو برترست
به سنگی کند با زمین پست کوه
سپاه جهان گردد از وی ستوه
چو غرّد برد هوش و جان از هژبر
ز دندان درخش آیدش وز دم ابر
به جستن بگیرد ز گردون عقاب
نهنگ آرد از ژرف دریای آب
بدین کوه شهری بدُست استوار
درو کودک و مرد و زن بی‌شمار
ز مردم وی آن شهر پرداختست
نشمین به غاری درون ساختست
چو بیند یکی کشتی از دور راه
بگیرد، کند مردمان را تباه
ز دریا نهنگ او به خشکی برد
به خورشید بریان کند پس خورد
چو جان شد به در باز ناید ز پس
ز مادر دوباره نزادست کس
سپهدار گفت از من آغاز کار
خود این رزم کرد آرزو شهریار
ازین زشت پتیاره چندین چه باک
همین دم ز کوهش کشم در مغاک
جز از بیم جان گردگر نیست چیز
چنان چون مرا جان و راهست نیز
به شیری توان شیر کردن شکار
به گرد سواران رسد هم سوار
بسی لابه کردند و نشنید گرد
پیاده برون رفت و کس را نبرد
همی گشت بر گرد آن کوه برز
به بازو و کمان و، به کف تیغ و گرز
به ناگه بدان دیوش افتاد چشم
ورا دید در ژرف غاری به خشم
یکی جانور کونه پر جنگ و جوش
که هرکش بدیدی برفتی ز هوش
چو شیرانش چنگال و چون غول روی
به کردار میشان همه تنش موی
دو گوشش چون دو پرده پهن و دراز
برون رسته دندان چویشک گراز
ستبری دو باز و مه از ران پیل
رخش زرد و دیگر همه تن چو نیل
همی ریخت غاز از غرنبیدنش
همی شد نوان کُه ز جنبیدنش
ز صدرش فزون ماهی خورده بود
ز پیش استخوان‌هاش گسترده بود
دل شیر جنگی برآورد شور
به یزدان پناهید و زو خواست زور

گشاد از خم چرخ تیری به خشم
زدش بر قفا، برد بیرون ز چشم
غریوی برامد از آن نرّه دیو
که برزد به هم غاز و که ز آن غریو
دمان تاخت کآید به بالا ز زیر
دَرِ غاز بگرفت گرد دلیر
به خنجر یکی پنجه بنداختش
در آن غاز هر سو همی تاختش
به هر گوشه کز غاز سر بر زدی
یکی گرزش او زود بر سر زدی
فغانی ز دیو و خروشی از وی
به خون غرقه دیو و به خوی جنگوی
نبودش برون راه کآید به جنگ
برو بر شد آن غاز زندان تنگ
ز خونش که شد در هوا شاخ شاخ
همی لاله رُست از شخ سنگلاخ
خروشش همی برگذشت از سپهر
دَمش آتش و دود بر زد به مهر
چو بیچاره شد کوه کندن گرفت
ز بر سنگ خارا فکندن گرفت
به هر سنگ کافکندی از خشم و کین
هوا تیره گردید و لرزان زمین
گرفته رهش پهلوان سپاه
همی داشت از سنگ او تن نگاه
گهی گرز کین کوفتش گاه سنگ
در آن غاز کرده برو راه تنگ
سرانجان سنگی گران از برش
فرو هشت کافشاند خون از سرش
تن نیلگونش و شی پوش گشت
چو کوهی بیفتاد و بی‌هوش گشت
سبک پهلوان پیش کآید به هوش
به غاز اندرون رفت چون شیر زوش
دو دست و دو پایش به خم کمند
فرو بست و دندانش از بُن بکند
گزید از سپه مرد بیش از شمار
به کشتیش بردند از آن ژرف غاز
همی غرقه شد کشتی از بار اوی
سپه خیره یکسر ز دیدار اوی
رسن‌های کشتی جدا هر کسی
ببستند بر دست و پایش بسی
چو هُش یافت هرگاه گشتی دمان
گسستی فراوان رسن هر زمان
زدی نعره‌ای سهمگین کز خروش
شدی کوه جنبان و دریا به جوش
جهان پهلوان پیبش دادآفرین
بسی کرد با مهر یاد آفرین
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»رسیدن گرشاسب به جزیره قاقره«
وز آنجای با لشکرش یکسره
به یک هفته آمد برِ قاقره
خبر زی جزیده شد اندر زمان
بیآمد برون لشکر بدگمان
بدیدند هفتاد کشتی به راه
همه بادبان بر کشیده به ماه
چو کوهی روان هر یکی بادوار
به هر کُه بر ابری ز بر سایه دار
چو در سبز دشتی سواران جنگ
ازو هر سواری درفشی به چنگ
چو بر روی گردون پراکنده میغ
همه میغ پر برق و تابان ز تیغ
سبک رزم را لشکر آراستند
به کوشش همه شهر برخاستند
برآمد به خشکی جهان پهلوان
بزد صف کین با دلاور گوان
غَو کوس و نای نبردی بخاست
زمین گرد شد گشت با چرخ راست
نبد راه ایرانیان زی گریغ
ز پس موج دریا بدون پیش میغ
بکردند رزمی گران بس شتاب
به خون بر زمین شد چون کشتی بر آب
صف از رمح دیوار نی بسته شد
ز هر گوشه پیکار پیوسته شد
به گردون رسید از بس آشوب جنگ
به دریا نهیب و به کوه آذرنگ
جهان نهره مرد جنگ گرفت
خور از رنگ خون چهر زنگی گرفت
نوند یلان بد عنان دار میغ
به کف بر درخش روان بار تبغ
ز پیکان‌ها خون به جوش آمده
کمان گوش‌ها نزد گوش آمده
ز شمشیر شیران پر از ماز ترگ
ز گرز دلیران به پرواز مرگ
سواران ز خون لاله کردار چنگ
پیاده چو مصقول دامن به رنگ
ز بس تن به شمشیر بگذاشته
چنان ژرف دریا شد انباشته
یکی میغ بست آسمان لاله گون
درخش وی از تیغ و باران ز خون
شه قاقره تاخت از قلبگاه
پیاده بَرِ پهلوان سپاه
گران استخوان شاخ ماهی به دست
زدش بر سپر خرد بر هم شکست
نیامد به گرد سپهبد گزند
سبک جست چو نرّه شیری ز بند
چنان زدش بر گردن از خشم تیغ
کجا سرش چون ماغ شد بر به میغ
گریزان شد آن لشکر قاقره
نه شان میمنه ماند و نه میسره
دلیران ایران به خشم و ستیز
پی گردشان برگرفتند تیز
بکشتند از ایشان کرا یافتند
به تاراج زی شهر بشتافتند
به غارت همه شهر کردند پاک
به شمشیر کردند خلق‌اش هلاک
گرفتند چندان بی اندازه چیز
که نادید کس هم بنشیند نیز
هم از سیم و گوهر هم از زرّ و مشک
هم از عود ترهم ز کافور خشک
سوی کاخ شه سر نهادند زود
به تاراج بردند از آن هر چه بود
چه جفتش چه خوبان آراسته
چه از بی کران گونه گون خواسته
یکی کاخ دیدند نو شاهوار
به زرّ و گهر کرده بکسر نگار

ز عنبر یکی باره دیوار بام
زمین سوده کافور و دَر عود خام
بکندند و بومش بر انداختند
همه کاخ و ایوان بپرداختند
اسیران ایران گره را ز بند
گشادند، نادیده یک تن گزند
ز شهر دگر هر چه آورده بود
اگر خواسته بود اگر برده بود
چهل کشتی از وی بینباشتند
وز آنجا زَهِ طنجه برداشتند
خکخ طنجه از شادی آذین زدند
به ره کلّه از دیبه چین زدند
جهانی به نظاره منهراس
گرفته ز دیدنش هرکس هراس
چپ و راست هر سوش دو زنده پیل
وی اندر میان همچو کوهی ز نیل
روان چار کوه‌اند گفتی بپای
ببسته به یک میل جنبان ز جای
دو بازو به زنجیرها کرده بند
به هم بسته در پای پیلان زند
به پیلان بر از زورش آسیب کوس
غریوش چو اندر که آوای کوس
ز بانگ و دمش هر کجا شد به راه
زمین بود جنبان و گردون سیاه
همه راه تا خانه شهریار
بُد از زرّ و دُر پهلوان را نثار
ز بس گوهر اندر کنار و به خم
همه پشت جنبندگان بُد به خم
بدون هرکس از خرمی سور کرد
کز ایشان بدِ دشمنان دور کرد
یکی مه سپهبد بر شاه بود
که رفتنش چون سر ماه بود
به شاه و بزرگانش هر گونه چیز
ببخشید و هر بدره کآورد نیز
دگر پیش یکسر بزرگان و خرد
خطی کرد بر شاه و او را سپرد
به پیمان که چون باشدش کام و رای
فرستد ز گنج آن همه باز جای
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»آگاهی شاه قیروان از رسیدن گرشاسب«
وز آن جا سپه برد زی قیروان
که گیرد به تیغ از فریقی روان
بَر مرز افریقیه با سپاه
چو آمد، شد این آگهی نزد شاه
که ضحاک از ایران سپاهی به جنگ
فرستاد و، اینک رسیدند تنگ
همانا که افزون ز پنجه هزار
سواراند کین جوی و خنجر گزار
مِه از پیل گردیست سالارشان
طرازنده رزم و پیکارشان
دلیری که چون رأی جوشن کند،
ز خنجر به شب روز روشن کند
به روبه شمارد گه شور شیر
دو پیل آرد آسان به یک زور زیر
چو گرددسوار، از بلندی سرش
از ابر اوفتد زنگ بر مغفرش
بود با کمند از بر پیل مست
چو بر کوه شیر اژدهایی به دست
به سر برزند خنجر مغز کاو
برآهنجد از پشت ماهی و گاو
یکی دیو دژخیم چون منهراس
ببست و جهان کرد ازو بی هراس
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ
نمد زود برکش چو شد ز آب تر
که تا بیش ماند گرانبارتر
جهان زین خبر بر شه قیروان
چنان شد که همگونه شد قیروان
بدندش سه سالار فرمانگزار
یکی را سپرد از یلان صدهزار
درفش و کله دادش و اسپ و ساز
فرستاد مر جنگ را پیشباز
بر شهر فاس این دو لشکر به هم
رسیدند، بر منزلی بیش و کم
همان گه فرستاده ای ره شناس
ز سالار افریقی از شهر فارس
بر پهلوان با پیامی درشت
بیامد شتابنده، نامه به مشت
چنین گفت کز رأی مرد خرد
رَهِ باد ساری نه اندر خورد
کس از باد ساری دلاور مباد
که بدهد سر از باد ساری به باد
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گهِ کین سبکتر بود
ترا جنگ با شاه ما آرزوست
گمانی بری کاو زبون چون بهوست
ندانی که چون او شود رزم کوش
زمانه به زنهار گیرد خروش
سر خنجرش خون کند آب ابر
سم چرمهش داغ چرم هژبر
کدامین دلاور که در کینه گاه
به پیشانی اش کرد یارد نگاه
چو باشد یکی تیغ در مشت او
به از چون تو سیصد یک انگشت او
تبه کردی از خیرگی رأی خویش
به گور آمدستی به دو پای خویش
ولیکن کنون کآمدی با سپاه
به هنگام پیش آی و زنهار خواه
از آن پیش کت بسته زی شهریار
برم، پوزشت نآید آن گه به کار
چو بشنید ازینسان سپهدار گرد
فرستاده را دست دشنام برد
به خنجر زبانش ز بُن بست کرد
ز مویش ز نخ چون کف دست کرد
زبان بدش تیغی به گاه پیام

شد آن تیغش اندر زمان بی نیام
بیآمد یکی پیر کافور موی
ز پس باز شد کودکی خوب روی
چه کردن زبان بر بدی کامکار
چه در آستین داشتن گرزه مار
زبان را بپای از بداندیش و دوست
که نزدیکتر دشمن سرت اوست
چنین گفت دانا که با خشم و جوش
زبانم یکی بسته شیرست زوش
به بند خرد درهمی بایمش
که بکشدم ترسم چو بگشایمش
فرستاده را چون برینسان براند
همان گه سپه رزم را برنشاند
دهی بُد به راه اردیه نام اوی
یکی بیشه گردش پر از زنگ و بوی
همه بیشه زیتون و خرما درخت
درو لشکر دشمن افکنده رخت
بیامد به هنگام خورشید زرد
فروکوفت ناگاه کوس نبرد
ز هر سو پراکنده رزمی بساخت
سپه را ز بیشه به هامون بتاخت
شد از گرد ره شست گردان گره
گران کرد یال یلان را زره
برآمد از ایرانی و خاوری
نبردی که شد چرخ بر داوری
جهان بیشه شیر غرنده گشت
ز تیر ابر پُر مرگ پرنده گشت
ز توفیدن بوق و از بانگ تیز
همه بیشه بِد چون خزان برگ ریز
به خون در نهنگ از شنا داشتن
سته گشت و شیر از سر او باشتن
ز خنجر همه دشت خنجیر بود
کمند از یلان دام و زنجیر بود
یل پهلوان گرز کوشش به چنگ
همی جَست تیز و همی جست جنگ
به کین تا شب آمد همی جنگ کرد
شب تیره هم برنگشت از نبرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»جنگ در شب ماهتاب«
شبی بد ز مهتاب چون روز پاک
ز صد میل پیدا بلند از مغاک
به هم نور و تاریکی آمیخته
چو دین و گنه درهم آویخته
زمین یکسر از سایه وز نور ماه
به کردار ابلق سپید و سیاه
مه از چرخ تابان چه از گرد نیل
به روز آینه تابد از پشت پیل
نماینده بر گنبد تیزپوی
دو پیکر تو گوئی چو زرینه گوی
چنان خیل پروین به دیدار و تاب
که عقدی ز لؤلؤ گسسته در آب
چو ترگی مه و گرد او شاد ورد
چو ناوردگاه یلی در نبرد
چو دریای سیمین روشن هوا
زمان و زمین کرده دیگر نوا
تو گفتی در ایوانی از آبنوس
مَه چارده بد یکی نو عروس
شب قیرگونش دو زلف بخم
ستاره ز گردش نثار درم
یکی فرش سیمین کشیده جهان
زمین زیر آن فرش یکسر نهان
بپوشیده شب بر پرند سیاه
یکی شعر سیمابی از نور ماه
برافروخته چهر ماه از پرند
در تیرگیش آسمان کرده بند
چو لوح زبرجد سپهر و ز سیم
ستاره برو نقطه و ماه میم
درین شب سپهبد میان بست تنگ
همی کرد بر نور مهتاب جنگ
پیاده همی تاخت هر سو که خواست
که را گرز کین زد دگر برنخاست
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش
زمین کرد گلگون و مه کرد رخش
بدانسان ز گرزش قضا زار شد
که از پای بفتاد و بیمار شد
چنان مرگ گشت از سنانش به درد
که بر خویشتن نیز نفرین بکرد
ز دشمن سواری به برگستوان
همی تاخت مانند کوهی روان
همی زد چپ و راست شمشیر تیز
فکند اندر ایرانیان رستخیز
سپهبد به زیر درختی به کین
بد استاده، چون دید جست از کمین
گرفتش دم اسپ و برجا بداشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت
هم از باد بنداخت صد گام بیش
دگر سرکشان را درافکند پیش
سپه را ز هر سو پراکنده کرد
ز سر هر مغاکی جراکنده کرد
وز آنجا به لشگرگهش بازگشت
برآسود و بد تا شب اندر گذشت
چو آهخت خور تیغ زرین ز بر
نهان کرد از او ماه سیمین سپر
کمربست گرشاسب بر جنگ و کین
نشاند از چهل سو سپه در کمین
زنای نبردی برآمد خروش
غو کوس در لشکر افکند جوش
دمید آتش از خنجر آبگون
چه آتش که تف جان بدش دود خون
هوا شد چو سوکی ز گرد نبرد
زمین چون پر از خون تن کشته مرد
ز بس گرد بر کرد گردون چون نیل
تو گفتی هوا بود پرزنده پیل
همه یشک و خرطوم پیلان زند
ز خشت دلیران و خم کمند

چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که این بیشه بدخواه دارد پناه
گریزان یکی سوی هامون کشید
مگرشان از این بیشه بیرون کشید
یلان سپه پشت برتافتند
ز پس دشمنان تیز بشتافتند
پس از دشت و که خیل ایران زمین
زمین گشادند ناگه چهل سو کمین
گرفتندشان در میان پیش و پس
از ایشان نماندند بسیار کس
چه بر مرد اسپ و چه بر اسپ مرد
بد افتاده هر جای پر خون و گرد
همه دل خدنگ و همه مغز خاک
همه کام خون و همه جامه پاک
یکی درع در بر، سر از گرز پست
یکی را سر افتاده، خنجر به دست
بکشتند چندان که نتوان شمرد
گرفتن دیگر بزرگان و خرد
گرفتار گشت انکه سالار بود
چو دیدش همان گه سپهدار زود
بیفکند بینی و دو گوش مرد
به ده جای پیشانی اش داغ کرد
بدو گفت رو همچنین راهجوی
ز من هر چه دیدی به شاهت بگوی
به تو این بدی ها که کردم، درست
مکافات آن بد سخن های توست
بدان گونه سالار زار و تباه
همی شد، دهی پیش اش آمد به راه
یکی پیرزن دید پالیزبان
ازو خواست تا باشدش میزبان
زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت
گزارت نیارم که رز کن شیار
نگویم که خاک آور اندر کوار
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو
چنان کرد هر چند سالار بود
که بد گسنه و سخت ناهار بود
سبک جست کدبانوی گنده پیر
به هم نان و خرما و کشکین و شیر
بپرسید کار سپه شاه ازوی
چنین گفت کای شه پژوهش مجوی
من اینک چنین ام ز پیشت بپای
نه هوش و نه گوش و نه بینی بجای
و گر بازپرسی ز دیگر کسان
بخوردند دی مغزشان کرکسان
شه از غم دَر کینه را باز کرد
دگر ره سپه رزم را ساز کرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»نامه گرشاسب به شاه قیروان«
وز آن سو جهان پهلوان با سپاه
بیآمد به یک منزلی کینه خواه
به خیمه بپوشید روی زمین
دبیر نویسنده را گفت هین
گشای از خرد با سر خامه راز
به افریقی از من یکی نامه ساز
سخن ها درشت آر از اندازه بیش
بخوانش به فرمان کمربسته پیش
نویسنده کرد از سخن رستخیز
به انگشت مر خامه را گفت خیز
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده دست چابک دبیر
ز دیده همی ریخت باران مشک
به مژگان همی رفت کافور خشک
گهی شد سوی خانه آبنوس
گهی روی سیمین زمین داد بوس
نخست از سخن نام یزدان نگاشت
که گشت زمان بر دو گونه بداشت
سرانجام گیتی در آغاز بست
روان را به باد روان بازبست
خم چرخ جای خور و ماه کرد
زمین گوهران را گره گاه کرد
دگر گفت ضحاک شاه جهان
شنیدست کردارت اندر نهان
که خوبربد و جنگ و خون کرده ای
ز بند خرد سر به برون کرده ای
مرا مارکش خواندی و بدسرشت
ورا نام بردی به دشنام زشت
شدی سرکش ایدون که چون اهرمن
نبینی همی کس بر از خویشتن
کنون کآمدم رزم را خاستی
جز آن دیدی آخر که خود خواستی
به چونین سپه رزم سازی همی
به زور تن خویش نازی همی
ز کژی نشد راست کار کسی
به ناموس رستن نشاید بسی
نگه کن که بر منهراس دلیر
چه آوردم از گرز و بازوی چیر
گرفتمش تنها چو جنگ آمدم
که در جنگش از یار ننگ امدم
همه کشور روم تا بوم هند
به هم بر زدم تا به دریای سند
نه کس دید یارست برز مرا
نه برتافت که باد گرز مرا
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی بَر شه به فرمانبری
به خاک آرم از ماه گاه ترا
براندازم این بارگاه ترا
تنت پیش جنگال شیران برم
سرت بر سنان سوی ایران برم
به قرطاس بر شد پراکنده حرف
بسان صف ماغ بر سوی برف
چو نامه ز خامه به پایان رسید
سپهبد فرستاده ای برگزید
دگر داد چندی پیام درشت
فرستاده پوینده نامه به مشت
چو آمد به نزد شه قیروان
ورا دید خندان و روشن روان
در ایوانی از درّ تابان چو هور
زمین جزع و دیور زرّ و بلو
دو صد کنگره گردش افراشته
به یاقوت و در پاک بنگاشته
برابرش یک صفّه دیگر ز زر
زمین سیم و بامش ز جزع و گهر
چهل تخت زرین درو شاهوار
چه از زرّش پایه چه از زرّ نگار
میانش ستون چار بفراخته

سپید و بنفش از گهر ساخته
چنان هر ستونی که از رنگ و تاب
گرفتی ز دیدار او دیده آب
مهین مسجد قیروان را کنون
بماندست گویند از آن دو ستون
نهفته به زربفت چینی طراز
گشایندشان روز آدینه باز
برافراز تختی ز زر بود شاه
به کف گرز و بر سر ز گوهر کلاه
فرسته چو بایست نامه بداد
نویسنده بر شه همی کرد یاد
به چوگان فرهنگ پیر کهن
به میدان درافکند گوی سخن
بگفت آنچه بود از پیام درشت
تو گفتی که شمشیر دارد به مشت
برافروخت افریقی از کین و خشم
بپرداخت دل بر فرسته ز چشم
بفرمود تا دست سیلی کنند
به سیلی قفاگهش نیلی کنند
درودش سمن برگ پیری ز بن
برید از دهانش درخت سخن
به خواری و دشنام و زخمش براند
دو سالار بودش ز لشکر بخواند
دو ره صد هزار از دلیران خویش
بدیشان سپرد و فرستاد پیش
فرسته بر پهلوان شست پگاه
خبر دادش از کار شاه و سپاه
ز کینه به خون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره به جنگ
دو لشکر برابر چو صف ساختند
درفش از بر مه برافراختند
شد از مهره بر مهر گردون خروش
دم نای در گیتی افکند جوش
زمین با مه از گرد انباز گشت
ز خاور ز بس بیم خور بازگشت
شد از سهم پیچان نهنگ اندر آب
به که بچه بگذاشت پرّان عقاب
دو لشکر به یک ره به هم بر زدند
گهی گرز کین گاه خنجر زدند
ز بس کشته چرخ انبه جان گرفت
ز بس خون دل خاره مرجان گرفت
ز گردان خاور سواری چون ابر
برون تاخت با خشت و با خود و گبر
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پرافکنده کرد
چو آمد بر پهلوان سپاه
ورا دید بر پیل در قلبگاه
بر او خشتی از گرد بنداخت تفت
تو گفتی ستاره ز گردون برفت
نیامد گزندی به گرد دلیر
هم آن گه ز پیل ژیان جست زیر
گربیانش با دست و خنجر به مشت
گرفت و ، ز زین زد بکشت
هم از جای تن بر سپه برفکند
همه شیب و بالا تن و سر فکند
بدین دست نیزه، بدان تیغ تیز
به هر دو همی جست رزم و ستیز
به نیزه ز پیل و ، به خنجر ز زین
پلان را همی زد نگون بر زمین
دو سالار افریقی از جنگ او
بماندند بیچاره در چنگ او
سپه نیز ترسنده گشتند پاک
ز خون همچو شنگرف شد روی خاک
یکی زآن دو سالار هشیارتر
خردمند تر بود بیدار تر

به دل گفت کز شاه شد تاج و تخت
همین پهلوانست پیروز بخت
کنون پیش از این کاین کشفته سپاه
شکست آرد و کار گردد تباه
بَر پهلوان رفت باید مرا
کز او هر چه خواهم برآید مرا
هر آن کاو به هر کار بیند ز پیش
پشیمان نگردد ز کردار خویش
بتر کار را چاره باید گزید
که آسان ترین چاره آید پدید
سبک با تنی صد سران سپاه
بَر پهلوان رفت زنهار خواه
بسی چیز دادش جهان پهلوان
پذیرفت شاهیش بر قیروان
همان گه به کین با سپه حمله برد
هر آن کس که بود از دلیران گرد
ز کشته چنان گشت بالا و پست
که هامون ز مرکز فروتر نشست
به قلب آنکه سالار بد کشته شد
بداندیش را بخت برگشته شد
سواران بریدند بر گستوان
فکندند خفتان و خنجر گران
یکی خواست زنهار و دیگر گریخت
دلاور ز بد دل فزونتر گریخت
چنین تا در قیروان ز اسب ومرد
همه کشته بد راه پر خون و گرد
ز بس خون که هر جای پاشیده شد
زمین همچو روی خراشیده بود
چو آورد چرخ از ستاره سپاه
شب قیرگون شد گروس سیاه
مه اندر کمان برد سیمین سپر
میان بست جوزا به زرین کمر
سپهبد بر مرز شهر ودود
بزد خیمه تا لشگر آمد فرود
بر افریقی از غم جهان تنگ شد
دگر ره سوی چارهء جنگ شد
همه شب به کار سپه ساختن
نپرداخت از گنج پرداختن
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»برون آوردن شاه قیروان لشگر به جنگ«
چو بر تیره شعر شب دیر باز
سپیده کشید از سپیدی طراز
فرو شست خور تخته لاژورد
ز سیمین نقطها به زر آب زرد
به دشت آمد از قیروان لشکری
که بگرفت از انبوهشان کشوری
سپاهی چو آشفته پیلان مست
همه نیزه و تیغ و خنجر به دست
گرفته سپرها ز چرم نهنگ
برافکنده برگستوان پلنگ
بپوشیده جوشن سران سپاه
ز ماهی پشیزه سپید و سیاه
یکی بهره خفتان ز کیمخت کرگ
هم از مهرهء ماهیان خود وترگ
دو لشکر برآمیخت از چپ و راست
ده و گیر پرخاش جویان بخاست
ز هر سو همی کوس زرین زدند
دو سرنای رویین و سرغین زدند
پر از رنگ یاقوت شد چهر تیغ
پر از اشک الماس شد چشم میغ
هوا پرده ای گشت چون قیر تار
ز خشت اندرو پود و از تیر تار
ز نعره طپان گشت بر چرخ هور
به دیگر جهان جنبش افتاد و شور
خم چرخ ها پاک بر هم شکست
دل کوه و هامون به هم در نشست
ز بس خون روان گشته هر سو به تگ
زمین چون جگر، جوی ها گشته رگ
ز بر مغز کوبنده کوپال بود
به زیر از یلان بر سر او بال بود
شده گرد چون زنگی بی دریغ
ز خون گشته گریان و خندان ز تیغ
از آن کین به دریا درون ماهیان
همی کشته خوردند تا ماهیان
سه روز این چنین بود خون ریختن
بماندند گردان از آویختن
نه کس را بد آرامش از جنگ و تاب
نه در مغز هوش و، نه در دیده خواب
کف از زخم سوده، میان از کمر
دل از جان ستوه آمده، تن ز سر
شد آکنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درع ها گشته زنگار خورد
ز بس جوش پیکار و رنج و نهیب
نماند آن زمان پهلوان را شکیب
میان دو صف با کمان و کمند
برون تاخت بر زنده پیلی بلند
به زیر اندرش گفتی آن پیل مست
سپه کش دزی بود پولاد پست
دزی بر سر چار پویان ستون
ز درگاه دز اژدهایی نگون
بسان کهی جانور تیزپوی
چو کوهی خروشنده، کوهی بر اوی
دَدَش خشت و نخچیر مردان جنگ
گیاهاش ژوپین، عقابش خدنگ
ز کفکش همی جوش بر ماه شد
زمین هر کجا گام زد چاه شد
سپهدار با اژدهافش درفش
براو کرده از گرد گیتی بنفش
به افریقی اندر زمان ترجمان
فرستاد و گفت ای بد بدگمان
اگر هست چرخ روان یاورت
فرشته همه آسمان از برت
زمین گنج داری و دریا پناه
زمانه رهی و ستاره سپاه
درختان شوندت دلیران جنگ
همه برگش

همه برگشان تیغ گردد به چنگ
شود کوه خفتان و خورشید ترگ
کند یاری تیغ و خشت و تو مرگ
بکوبم به گرز گران سرت پست
کنم رخش از خون برو تیغ و دست
نیرزی تو و هر چه لشکرت پاک
بَر زخم گرزم به یک مشت خاک
به یزدان گناهیت بودست سخت
کت امروز پیش من افکند بخت
به زنهار پیش آی و فرمان پرست
که تا پیش شاهت برم بسته دست
و گرنه بیا هر دو از نام وننگ
بکوشیم پیش دو لشکر به جنگ
ببینیم تا بر که سختی بود
که را زآسمان چیر بختی بود
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر از آویختن
دژم گفتش افریقی جنگجوی
که رو خیره سر پهلوان را بگوی
تو مشتی نخوردی ز مشت تو بیش
همان زان گران آیدت مشت خویش
جوان کش بود زَهره و زور تن
نبیند کسی برتر از خویشتن
به ماری بسباس دیوی نژند
چه جویی بزرگی و نام بلند
که تنها چو خنجر به چنگ آیدم
ز صد چون تو در جنگ ننگ آیدم
به کین بر زمان پیشدستی کنم
به یک دست با پیل کستی کنم
اگر تنت دریاست ور کوه برز
بسوزم به تیغ و بدرّم به گرز
تو پنجه تن از لشکرت بر گزین
من از لشکر خویشتن همچنین
ببینیم تا در صفت کارزار
کرا زین دو لشکر بود کار زار
چو ایشان ز هم می برآرند گرد
من و تو شویم آن گهی همنبرد
بگفتند و هر دو ز لشکر چو شیر
گزیدند پنجاه گرد دلیر
به ده جای کوشش برانگیختند
بهم پنج پنج اندر آویختند
هم آورد سوی هم آورد شد
در و دشت بر چرخ ناوردشد
گه این جست کین و گه این گفت نام
گه آن تیغ بر کف گه آن خم خام
هوا پر تف خشت و شمشیر شد
دل ریگ تشنه ز خون سیر شد
به کم یک زمان اندر آوردگاه
بد افکنده هر سو یکی کینه خواه
به سربر شده خاک وخون خود و ترگ
به کف تیغشان گشته منشور مرگ
چو از نیمه خم یافت بالای روز
به خاور شتابید گیتی فروز
ز خیل فریقی نبد مانده کس
یکی بود از ایرانیان کشته بس
خروش درای و غو نای و کوس
برآمد ز ایرانیان برفسوس
شه قیروان رخ پر از رنگ شد
از افسوس گرشاسب دلتنگ شد
خروشید کاکنون مرا و تراست
به نزدیک او تاخت از قلب راست
یکی خشت شاهین زو مارپیچ
به کف داشت کز پیچ ناسود هیچ
بزد بر سر پیل و برگاشتش
بر این گوش و ز آن گوش بگذاشتش

زدش دیگری بر قفا ناگهان
که رستش چو دندان برون از دهان
خروشی بزد پیل و بفتاد پست
سبک پهلوان جَست و بفراخت دست
چنان کوفت بر سرش گرز از کمین
که زیرش بلرزید نیمی زمین
برآمیخت مغزش به خون و به خاک
سپه روی برگاشت از جنگ پاک
گریزان چنان شد در آن گرد گرد
کز انبه همی مَرد بر مَرد مرد
چو شب را دونده نوند سیاه
همه تن شد ابلق ز تابنده ماه
همه دشت بد رود خون تاخته
سلیح و درفش و سرانداخته
کسی رست کاو شد به شهر اندرون
دگر کشته شد آنکه ماند از برون
سلیح و سلب هر چه بر دشت و کوه
بد افکنده از خیل خاور گروه
همه برگرفتند ایران سپاه
کس اندر شمارش ندانست راه
چنینست و زینگونه تا بد بسست
زیان کسی سود دیگر کسست
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز
زمین تا به جایی نیفتد مغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک
سپهدار از آن پس بر شهر تنگ
همی بود سه روز و نامد به جنگ
چهارم چوزد گنبد لاژورد
به کهساربر چتر دیبای زرد
به زاری بزرگان آن بوم و شهر
برفتند نزد سپهبد دو بهر
کفن در بر و برهنه پای و سر
یکی کودک خرد هر یک به بر
و گر گونه گون هدیه آراستند
وز او پوزش بی کران خواستند
که افریقی ار گم شد از رأی و راه
ز بدبختی آورد بر خود سپاه
ستم کرده بر ما و بر جان خویش
کنون هر چه کرد از بد آمدش پیش
اگر زاد مردی کند پهلون
ببخشد به ما بی گناهان روان
ور افکند خواهد سر ما ز تن
شدیم اینک از پیشش اندر کفن
وز این کودکان گر دلش کینه جوی
ببریم سرشان همه پیش اوی
سپهبد به جان ایمنی دادشان
سوی خانه دلخوش فرستادشان
پس آن گرد سالار را خواند پیش
که پذرفته بودش به زنهار خویش
ورا کرد بر قیروان شهریار
به شادی شدندش همه شهریار
نثار و گهر ریختش هر کسی
ز هر گونه بردند هدیه بسی
از آن پس که سالار بد شاه گشت
بلند افسرش همبر ماه گشت
جهان را چنین پای بازی بسست
ز هر رنگ نیرنگ سازی بسست
یکی را ز ماهی رساند به ماه
یکی را زماه اندر آرد به چاه
یکی چیز گرد آرد از هر دری
کشد رنج و ، آسان خورد دیگری
نه زو شاید ایمن بدن روز ناز
نه نومید گشتن به روز نیاز
بسا کس که صد ساله را کار پیش
همی کرد و روزی نبد زنده بیش

بسا سالیان بسته دربند و چاه
که شد روز دیگر خداوند جاه
جهان جاودان با کسی رام نیست
به یک خو برش هرگز آرام نیست
دهندست، لیکن به هر روی وسان
به کس چیز ندهد جز آن کسان
به شادی بداردت بر بیش و کم
از آن پس دلت را سپارد به غم
یکی میهمان خوان پر خواستست
تو مهمان، زمین خوان آراستست
بخور زود ازو میهمان وار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر
چه باید که رنج فزونی بریم
به دشمن بمانیم و خود بگذریم
پس آن خیره سالار بی مغز و هوش
که گرشاسب بینیش ببرید و گوش
ببرد از مهان مرد صد را ز راه
چنان ساخت کز بامداد پگاه
چو آید نشیند بر شاه دیر
گروهش نهان درع و خنجر به زیر
ببرند ناگه سر شاه پست
بگیرند شهر و برآرند دست
کسی بر شه آن راز بگشاد زود
شه از ویژگان هر که شایسته بود
سگالید با ریدگان سرای
همه تیغ و جوشن به زیر قبای
درفش شب تیره چون شد نگون
دمید آتش از گنبد آبگون
نشست از برگاه بر شاه نو
مهان ره گشادند بر راه رو
چو پیش آمد آن بدنهان باگروه
برافراخت سر شاه دانش پژوه
بدو گفت کای غمر تنبل سگال
همی خویشتن بر من آری همال
کجا آید از غرم کار هژبر
کجا آورد گرد باران چو ابر
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگپشت
نخستینت کو گنج و فّر و مهی
که جویی همی همت تخت و تاج شهی
نه بر جای هر کار ناسازوار
بود چون پلی ز آنسوی جویبار
تن غنده را پای باید نخست
پس آن گاه خلخالش باید جست
چنان دادن که بخت بدت خوار کرد
جهان خوردت و باز نشخوار کرد
نبد در خور پهلوان این هنر
که گوشت برید و نبرید سر
پس از خشم فرمود و گفتا دهید
همه دست و خنجر به خون برنهید
دل و مغز سالار کردند چاک
گروهانش را سر بریدند پاک
فکندند تنشان به ره یکسره
سرانشان زدند از بر کنگره
که تا هر که بیند بداند درست
که با شه نباید ز دل کینه جست
رهی را شدن در دم مار وشیر
از آن به که بر شاه باشد دلیر
زمانه چنینست ناپایدار
گه این راست دشمن، گه آنراست یار
دو دستست مر چرخ را کارگر
بدین تیغ دارد، به دیگر گهر
یکی را به گوهر توانگر کند
یکی را تن از تیغ بی سر کند
چو زآن کین شد آگه سپهدار گو
ببد شاد و آمد بر شاه نو

پسندید و گفت از تو چونین سزید
که زشتیست بند بدان را کلید
سپهریست شاهی ورا مهر گاه
بروجش دژ و اخترانش سپاه
عروسیست خوبیش باژ و درم
سر تیغ پیرایه، کابین قلم
به سهم وسکه داشت باید شهی
که چون این دو نبود نپاید مهی
به کار شهی هر که سستی کند
بر او هرکسی چیره دستی کند
نکوکاری ار چه براز خوش خوییست
بسی جای زشتی به از نیکوییست
از آن پس یکی ماه دل شادمان
بدش با مهان سپه میهمان
نهان گنج افریقی از زیر خاک
همه هر چه گفتند برداشت پاک
همان جا بر قیروان با سپاه
همی بود دل شادمان هفت ماه
بزرگان و شاهان خاور زمین
ز بربر دگر سروران همچنین
جدا گونه گون هدیه ها ساختند
یکی گنج هر یک بپرداختند
شده آکنه نزدیکش از باژ و ساو
ز دینار گنجی چهل چرم گاو
ز خرگاه و از فرش و پرده سرای
که داند شمرد آنچش آمد به جای
طرایف بد از پیل سیصد فزون
هم از بار دیبا هزاران هیون
دگر چاره صد بختی و بیسراک
به صندوق ها بار بد سیم پاک
دو صد شاخ مرجان به زر کرده بند
که هر شاخ از آن بد درختی بلند
دو صد درج دّر و عقیق و بلور
هزار و چهل و تنگ خز و سمور
ز زنگی و نوبی سیه تر ز قار
دگر گونه گون بردهء بی شمار
هزار استر زینی تیز گام
سراسر به زرّین و سیمین ستام
هزار از عتابی خز رنگ رنگ
شتروار صد پوست های پلنگ
ز موی سمندر صد و شست ازار
که نکند بر او آتش تیزکار
زرافه چهل گردن افراشته
همه تن چو دیبای بنگاشته
همه برد از آن جایگه با سپاه
به سوی قراطیه برداشت راه
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 10 از 15:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  15  پسین » 
شعر و ادبیات

Garshasb nameh | گرشاسب نامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA