»بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتیها« پر از نخل خرما یکی بیشه دیدچنان کآسمان بد درو ناپدیدتو گفتی مگر هر درختی ز بارعروسیست آراسته حورواراز آهو همه بیشه بیش از گزافاز آن آب کافورش آمد ز نافبه مرز بیابان و ریگ روانگذر کرد از اندوه رسته روانبسی زرّ از آن ریگ برداشتندکه یک گام بی زرّ نگذاشتندچو از ریگ بگذشت و راه درازبَر مرغزاری خوش آمد فرازپر از مرغ رنگین همه مرغزاربه دستان خروشنده هرمرغ زاراز آن خیل مرغان جدا هر کسیگرفتند از بهر کشتن بسیبه آهن همی حلقشان هر که کشتبریده نشد جز به سنگ درشتاز آن پس کهی دید برتر ز میغکه از تیغ او بر زدی ماه تیغهر آن مرغ پرّنده اندر هواکه کردی بر آن کوه رفتن هواتوانش نبودی پریدن ز جایمگر همچو پیکان دویدن به پایهمان جا دگر سنگ بد جزع رنگز هر سنگ پیدا نگار پلنگکه هر سنگ اگر پاره شد صد هزاربه هر سنگ بر بد پلنگی نگاراز آن هر که بستی یکی بر میاننکردی پلنگ ژیانش زیاندگر جای در ره دهی چند دیدبَر کوهی از تازه گل ناپدیدبر آن کوه بتخانه ای ساده سنگچو دیبا همه سنگ اورنگ رنگیکی تخت پیروزه اندر میانهمه تخت بر پیکر چینیانز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمستدرو چاربت دست داده به دستسخنگوی هر چار با یکدگرنماینده انگشت و پیچنده سرنبدشان دل و جان و، بدشان سخنندانست کس گفت ایشان ز بنولیک ار بدی ده تن از مردمانجدا هر یکی زو به دیگر زبانز هر چاربت گفتگوی و خروشچو گفتار خویش آمدیشان به گوشدگر شهری آمدش کوچک ز پیشدر او مردم انبوه از اندازه بیشبه نزدش یکی چشمهء آبگیرکه پهناش نگذاشتی کس به تیراز آن چشمه شبگیر تا گاه شامهمی ماهی آورد هر کس به دامبکردندی آن را به خورشید خشکچو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشکجدا هر کسی رشته ز آن تافتیچو از پنبه زو جامه ها بافتیبه کوه اندرش چشمه بد نیز چندبه کام اندرون آب هر یک چو قندبه گرما بدی گشته آن آب یخبه سرما روان از بَر ریگ و شخدگر دید بتخانه از زرّ خامسپیدش در و بام چون سیم خاممیانش یکی تخت سیمینه سازبدان تخت زرین بتی خفته بازسَر سال چو آفتاب از برهفروزنده کردی جهان یکسرهبرآن تخت بت بر سر افراشتیبجَستی و یک نعره برداشتیگر آب از دهانش آمدی شاخ شاخبر میوه آن سال بودی فراخو گر نامدی، داشتندی به فالکه ناچار برخاستی تنگسالاز آن هر کس آگاه گشتی ز پیشمر آن سال را ساختی کار خویشبرابرش میلی بد انگیختهاز آن میل طبلی در آویختهکرا دور بودی کس و خویش ویاربه نامش چو بردی زدی کف دو بارشدی طبل اگر مرده بودی خموشو گر زنده بودی گرفتی خروشاز آن چند منزل دگر برگذشتبه نخچیر گه بود روزی به دشتزمین دید یکسر همه ساده ریگبر و بوم از او همچو بر جوش دیگفروزان در آن ریگ با تف و تابدوان ماهیان دید همچون در آببه اهواز گویند باشد همیننیابند جایی به دیگر زمینبه بومی بود خشک و از نم تهیخورندش زنان از پی فربهیبه جایی دگر دید بر سنگلاخدرختی گشن برگ بسیار شاخبرو پشم رسته ز میشان فزونبه نرمی چو خز و به سرخی چو خونیکی شهر بد نزدش آراستهپر از خوبی و مردم و خواستهاز آن پشم هر کس همی تافتندوز او فرش و هم جامه ها بافتندهر آن گه خّرم بهار آمدیگل آن درخت آشکار آمدیچو گاوی یکی جانور تیزپویز دریا کنار آمدی نزد اویشدی گه گهش پیش غلتان به خاکچو خواهشگری پیش یزدان پاکهمی تا بدی گل ز نزدش سه ماهنرفتی، مگر زی چراگاه گاهچو گلهاش یکسر فرو ریختیخروشیدن و ناله انگیختیزدی بر زمین سر ز پیش درختهمی تا بکردی سرو لخت لختشدی باز و تا گل ندیدی به بارنگشتی به نزد درخت آشکاراز آن جایگه رفت خّرم روانبه پیش آمدش ژرف رودی روانچو خور برکشیدی به خاور فرودسوی باختر رفتی آن ژرف زودچو از باختر باز برتافتیسوی خاور آن آب بشتافتیمر آن را ندانست کز چیست کسشدن روز و شب، بازگشتن ز پسدو روز از شگفتی همان جا بماندچو لختی برآسود لشکر براندیکی پشته دید از گیا حله پوشبر او سبز مرغی گرفته خروشخوش آواز مرغی فزون از عقابکجا خشک دشتی بدو دور از آبوی از بهر مرغی بدی آبکششدی حوصله کرده پر آب خوشیکی پشته جستی سراندر هوانشستی براو بر کشیدی نواکه تا هر که مرغی بدی آب جویبرش تاختندی به آواز اویمر آن مرغکان را همه آب سیربکردی، پس از پیشه رفتی به زیردگر چند که دید یک سو ز راهنمک سر به سر سرخ و زرد و سیاهبه یک رنگ هر کوه بر گرد اویهم از رنگش استاده آبی به جویبر راغشان نیستان و غیشرَم شیر هر سونش از اندازه بیشیکی گلبن تازه در نیستانگلش چون قدح در کف می ستانهر آن غمگنی کآمدی نزد اویشدی شاد کآن گل گرفتی به بویگرش بیم بودی ز شیر نژندچو بر شیر رفتی نکردی گزنداگر چه بدی گلش پژمرده سختچو شاخی بریدی کسی ز آن درختبه می درفکندی شکفته شدیدگر باره گلهاش کفته شدیهمه نیسان گشت گرد دلیربه شمشیر بفکند بسیار شیردگر مرغکان دید همچون چکاوهمه بانگ رفت از بر چرخ گاومیان آتشی بر کشیده بلندخروشان و غلتان درو بی گزنداز آن پهلوان را دو رخ برفروختکز آتش همی پّر ایشان نسوختبه ژوها شنیدم که باشد چنینجز از بیم شروان دگر نیست این()چنین گفت داننده ای زآن سپاهکه شهری است ایدر به یک روزه راهبه بام آنکه دارد ز هیزم پسیچگشادن نیارند از این مرغ هیچکه آتش براو برفروزدش زودگرد نعره ز آن آتش تیز و دوددو هفته چنان چون سمندر بودندارد غم ار بآتش اندر بودکشندش سبک هر که آرد به دستبدان شهر خوانندش آتش پرستاز آن برد چندی ز بهر شگفتوز آن دشت روز دگر برگرفتشد آنجا که گیرد همی روی بومز بهر محیط آب دریای رومازین سو بدان سوی دیگر کشیدسوی مرز شیزر سپه در کشیدچنان دید دریا ز بس موج تیزکه بر هم زدی گیتی از رستخیزتو گفتی زمین رزم سازد همیسپه ساخت بر چرخ بازد همیشدست ابر گردش به کین تاختنسوارانش کوه اند در تاختنز شبگیر تانیم شب در خروشدریدی همی چرخ را موج گوشستادی گه نیمشب چون زمینبدی تاسپیده دمان همچنیندر آن شورش آمد همی زی کنارشکسته شدی خایهء بی شمارکه هر یک سر موج را تاج بودبه بالا مه از گنبد عاج بودنه آن خایه دانست کس کز کجاستنه آن مرغ کز وی چنان خایه خاستهمان جا دگر دید چند آبگیرپر از مردم خرد همرنگ قیرکه گرز آن یکی ساعتی دور از آببماندی، بمردی هم اندر شتابدگر جانور دید چندان هزارکه میگشت بر گرد دریا کنار]شنیدم که شب هم بر آن بوم و برز دریا برآید یکی جانورز زردی همه پیکرش زرّ فامدرفشان چو خورشید هنگام بامتن آنجا که خارد به سنگ اندرونزمین گردد از موی او زرّ گونبرد هر کسی جامه بافد از ویچو آتش دهد تاب و چون مشک بویز صد گونه هزمان بدو گرد گردکس اش باز نشناسد از زرّ زرداز او کمترین جامه شاهواربه ارزد به دینار گنجی هزاریکی جامه ز آن تا ببردی به گنجبه کف نآمدی جز به بسیار رنججهان پهلوان داشت ز آن جامه شستکه ناید به عمری یکی ز آن به دستچهل روز نزدیک دریا کنارشب از بزم ناسود و روز از شکاردر آن مرز بد بیشه بید وغرومیانش بنی نوژ برتر ز سرودرو رسته گل صدهزاران فزونسپیدش گل و برگ زنگارگونهر آن کس کز آن گل گرفتی به بویشدی مست وخواب او فتادی بر اویچو بغنودی آن کار دیدی به خوابکزو شست باید همی تن به آبببوئید و شد هر کس از خواب سستوز آن خواب تنشان ببایست شستسوی اندلس برد از آن جا سپاهکه آرام نآورد روزی به راهبر اندلس باز دل شادکامبرآسود یک هفته با بزم و جامسر هفته برداشت و جایی رسیدکهی چند راهمبر مه بدیدپر از برف هر که ز بن تا به تیغبرافراز هر که یکی تیره میغبه سرما و گرمای سخت شگرفبر آن کوه ها میغ بودی و برفبر آن برف بد جانور مه ز پیلچو مشکی پر از آب همرنگ نیلگشادند و خوردند هر کس همیاز آن آب خوش شان نبد بس همیسپه گرد هر کوه بشتافتندبسی کان سیم سره یافتندهمه در دل سنگ بگداختهچو آب فسرده برون تاختهبه خروار بردند از آن هر کسیدگر نیز از ایشان سرآمد بسیسپهبد هیونان سرکش هزاربه صندوق ها کرد از آن نقره بار
»رسیدن گرشاسب به قرطبه« سوی قرطبه رفت از آن جای شادیکی شهر خوش دید خرّم نهادبه نزدیک او ژرف رودی روانکه خوشیش در تن فزودی رواناز آن شهر یک چشمه مردی سیاهبدان ژرف رود آمدی گاه گاهز شبگیر تانیم شب زیر آببدی اندر او ساخته جای خوابنهالی به زیرش غلیژن بدیزبر چادرش آب روشن بدینه ز آب اندکی سر برافراشتینه چون ماهیان دم زدند داشتیهمان کرد پیش سپهدار نیزسپهبدش بخشیدش بسیار چیزوز آن جا شتابان ره اندر گرفتبه نخچیر کردن کمان بر گرفتبه گلرخش روزی سپرده عنانهمی تاخت بر دمّ گوری دمانسرانجام از او گشت نادیده گورشد او تشنه و مانده در تف هوربه کوهی بر آمد همه سنگ وخارتنی چندش از ویژگان دستیاررهی دید بر تیغ کهسار تنگبر آن ره ستودانی از خاره سنگبدو در تن مرده ای سهمناکشده استخوانش از پی و گوشت پاکسرش مهتر از گنبدی بد بلندگره گشته رگ ها بر او چون کمنددو دندانش مانند عاجین ستونیکی ساقش از سی رش آمد فزونبه سنگی درون کنده خط ها بسیبد از برش و نشناخت آن را کسیهمی هر که بد لب به دندان گرفتدر آن کالبد مانده زایزد شگفت
»دیدن گرشاسب بر همن رومی را و پرسیدن ازو« سپهدار از آنجا بشد با گروههمی آب جست اندر ان گرد کوهچو آمد بیابان یکی کازه دیدروان آب و مَرغی خوش و تازه دیددر آن سابه بنشست و شد ز آب سیرسر وتن بشست و بر آسود دیربرهمن یکی پیرخمّیده پشتبرآمد ز کازه عصایی به مشتز پیریش لاله شده کاه برگز بس عمرش از وی سته مانده مرگبه نزد سپهدار بنشست شادبه رومی زبان آفرین کرد یادپژوهش کنان پهلوان بلندچه مردی بدو گفت و سال تو چندتو تنها کست جفت و فرزند نیپرستنده و خویش و پیوند نیاز این کوه بی بر چه داری به دستچه خوشیت کایدر گزیدی نشستبدو گفت سالم به نهصد رسیددلم بودن از گیتی ایدر گزیددل آنجا گراید که کامش رواستخوش آنجاست گیتی که دل راهواستبود جغد خرم به ویران زشتچو بلبل به خوش باغ اردی بهشتشب و روزم ایزد پرستیت راهنشست این که و، خورد و پوشش گیاهگر از آدمی نیست خویشم کسیدگر خویش و پیوند دارم بسیخرد هست مادر مرا هش پدردل پاک هم جفت و دانش پسرهنر خال و شایسته فرهنگ عمره داد ودین دو برادر به همهوا و حسد هر دوام بنده اندهمان خشم و آزم پرستنده اندبر این گونه ام بندگان اند و خویشکه کس ناردم هر گز آزار پیشنی ام نیز تنها اگر بی کسمکه با من خدایست و یار او بسمجهان را پرستی تو این نارواستپرستش خدای جهان را سزاستجهان جان گزایست و او جانفزایجهان گم کنندست و او رهنمایجهان جفت غم دارد او جانفزایجهان عمر کوته کند او درازاگر چه دشمن ترا نیست کسجهان دشمن آشکارست بسشد آگه جهان پهلوان ز آن سخنکه فرزانه رأیست پیر کهنهمی خواست تا بنگرد راه راستکش اندر سخن پایگه تا کجاستبدو گفت کآی گنج فرهنگ و هوشنه نیکو بود مرد دانا خموشهر آن کاو نکو رای و دانا بودنه زیبا بود گر نه گویا بودچه مردم که گویا ندارد زبانچه آراسته پیکر بی رواننکو مرد از گفت خوبست و خویچو شاخ از گل و میوه باشد نکویکرا سوی دانش بود دسترسورا پایه تا دانش اوست بسهرآن کس که نادان و بی رآی و بننه در کار او سود و نی در سخندرختیش دان خشک بی برگ و برکه جز سوختن را نشاید دگربود مرد دانا درخت بهشتمرو را خرد بیخ و پاکی سرشتبرش گونه گون دانش بی شمارکه چندشچنی کم نگرددز بارز دانا سزد پرسش و جست و جویکسی کاو نداند نپرسند ازاوینخستین سخنت از خرد بد کنونبگو تاخرد چیستزی رهنمونچنین پاسخ آراست داننده پیرکه روخ ازخرد گشت دانش پذیرتن ما جهانیست کوچک روانورا پادشا این گرانمایه جانبجانست این تن ستاده به پایچنان کاین جهان از توانا خدایبرون و اندرونش به دانش رهستز هرچ آن بود در جهان آگهستروانش یکی نام و جان دیگرستولیکن درست او یکی گوهرستنه جانست این گوهر و نه روانکه از بن خداوند اینست و آنولیکن چو دانستی اش راه راستروان گرش خوانی وگرجان، رواستکنیفیست این تن که با رنگ و بویبدو هر چه بدهی بگنداند اویدراو جان ما چون یکی مستمندمیان کنیفی به زندان و بندندارد ز بن دادگر پادشاکسی بی گنه را به زندان رواپس اینجان ما هست کرده ز پیشکز اینسان به بندست در جسم خویشدگر دشمنان اندش از گونه گونفراوان ز بیرون تن و اندرونچه گرما و سرما از اندازه بیشچه بدخورنیها نه برجای خویشدرون تنش هم بسی دشمن اندچه آنچ از وی آمد چه آنچ از تن اندز تن ساز طبعش شدن بی نواازو خشم و حجت() و رشک و هوادگر درد و بیماری گونه گونچه مرگ و چه غمها ز دانش فزونوی افتاده تنها درین بند تنگز هر روی چندیش دشمن به جنگگهش جنگ ساز این و آگاه آن دگرمیان اندرو با همه چاره گرسرانجام هم گردد از جنگ سیربر او دشمنانش بباشند چیر
»پرسش دیگر از جان« سپهدارگفتنش سر سرکشانکه از جان مراخوب دادی نشانولیکن چو رفتنش را بود گاهکجا باشدش جای و آرامگاهورا گفت بر چارمین آسمانبود جای او تابه آخر زمانبه قندیلی اندر ز پاکیزه نوربود مانده آسوده وز رنج دورچو باشد گه رستخیز و شماربه تن زنده گرداندش کردگارگزارد همه کارش از خوب و زشتگرش جای دوزخ بود گر بهشترَه ایزد ار داند و جای خویششود باز آن جا که بودست پیشیکی دیگرش زندگانی بودکزآنزندگی جاودانی بودکند هم بود هر چه رأی آیدشهرآن کام باید به جای آیدشوگر زآنکه جانی بود تیره بیننه آرایشداد داند نه دینبماندچوبیچاره ای مستنمدچو زندانیی جاودانه به بندخرد مایه ور گوهری روشنستچو جان او و جان مرو را چو تنستز هرچ آفریده شد او بد نخستهمه چیزها او شناسد درستچراغیست از فرۀ کردگاربه هر نیک و بد داور راست کارروان را درستی و بینایی اوستتن مردمیرا توانایی اوستچو چشمی است بیننده و راهجویکه دادار را دید شاید در اویچو شاهی است دین تاجش و دادگاهدل پاک دستور و دانش سپاههمه چیز زیر و خرد از برستجز ایزد که او از خرد برترستدرختی است از مردمی سایه ورهشش بیخ و دین برگ و بارش هنرز دوده یکی آینست از نهانکه بینی دراو چهر هر دو جهانبر آیین الف وار بالای راستبه هر جانور بر براو پادشاستز دادار امید و فرمانو پندمر آنراست کاو از خرد بهره مندخرمند اگر با غم و بی کس استخرد غمگسار و کس او بس استبپرسید دیگر کهتن را خورشپدیدست هم پوشش و پرورشخور و پوشش جان پاکیزه چیستکه داند بدان پوشش و خورد زیستچنین گفت کز پوشش به کزینمدان چیز جان را به از راه دینشنیدم که رفته روان ها ز تنبنازند یکسر به نیکو کفنهمان پوشش است این کفن بی گمانکه هرگز نساید بود جاودانخور جان هم از دانش آمد پدیدکه جان را به دانش توان پروریدبود مرده هر کس که نادانبودکه بی دانشی مردن جان بودبپرسید بازشکه مرگیچه چیزهمان مرده از چند گون است نیزچنین گفت داننده دل برهمنکه مرگی جداییست جان را ز تندوگوناست مرده ز راه خردکه دانابجز مرده شان نشمرد
»پرسش دیگر از جان« سپهدارگفتنش سر سرکشانکه از جان مراخوب دادی نشانولیکن چو رفتنش را بود گاهکجا باشدش جای و آرامگاهورا گفت بر چارمین آسمانبود جای او تابه آخر زمانبه قندیلی اندر ز پاکیزه نوربود مانده آسوده وز رنج دورچو باشد گه رستخیز و شماربه تن زنده گرداندش کردگارگزارد همه کارش از خوب و زشتگرش جای دوزخ بود گر بهشترَه ایزد ار داند و جای خویششود باز آن جا که بودست پیشیکی دیگرش زندگانی بودکزآنزندگی جاودانی بودکند هم بود هر چه رأی آیدشهرآن کام باید به جای آیدشوگر زآنکه جانی بود تیره بیننه آرایشداد داند نه دینبماندچوبیچاره ای مستنمدچو زندانیی جاودانه به بندخرد مایه ور گوهری روشنستچو جان او و جان مرو را چو تنستز هرچ آفریده شد او بد نخستهمه چیزها او شناسد درستچراغیست از فرۀ کردگاربه هر نیک و بد داور راست کارروان را درستی و بینایی اوستتن مردمیرا توانایی اوستچو چشمی است بیننده و راهجویکه دادار را دید شاید در اویچو شاهی است دین تاجش و دادگاهدل پاک دستور و دانش سپاههمه چیز زیر و خرد از برستجز ایزد که او از خرد برترستدرختی است از مردمی سایه ورهشش بیخ و دین برگ و بارش هنرز دوده یکی آینست از نهانکه بینی دراو چهر هر دو جهانبر آیین الف وار بالای راستبه هر جانور بر براو پادشاستز دادار امید و فرمانو پندمر آنراست کاو از خرد بهره مندخرمند اگر با غم و بی کس استخرد غمگسار و کس او بس استبپرسید دیگر کهتن را خورشپدیدست هم پوشش و پرورشخور و پوشش جان پاکیزه چیستکه داند بدان پوشش و خورد زیستچنین گفت کز پوشش به کزینمدان چیز جان را به از راه دینشنیدم که رفته روان ها ز تنبنازند یکسر به نیکو کفنهمان پوشش است این کفن بی گمانکه هرگز نساید بود جاودانخور جان هم از دانش آمد پدیدکه جان را به دانش توان پروریدبود مرده هر کس که نادانبودکه بی دانشی مردن جان بودبپرسید بازشکه مرگیچه چیزهمان مرده از چند گون است نیزچنین گفت داننده دل برهمنکه مرگی جداییست جان را ز تندوگوناست مرده ز راه خردکه دانابجز مرده شان نشمردیکی تن که بی جان بماند به جایدگر جاننادان دور از خدایچو جان رفت اگر رست از اندوه و بندزیان نیست گر بر تن آیدگزنددگر باره پرسید گردگزینکه ای بسته بر اسپ فرهنگ زینخور جان بگفتی کنون گوی راستچه چیزست جان نیز و جایش کجاستچنین گفت دانا که جان نزد منیکی گوهر آمد تمامیّ تنچه گویا چه بینا چه فرهنگ گیرچه بیداری او راچه دانش پذیرصفتهاست او را هم از ساز اوکزایشان شود آگه از راز اوچو مرگی ز تن برگشایدش بندز دو گونه افتد بهرنج و گزندگر اندر طبایع فتد گرد گردو گر سوی دوزخ شود جفت دردز جان ز جایش نمودمت راهاگر دانشی نیز خواهی بخواهسخن اندکی گفتم از هر چه بودولیکن دراو هست بسیار سود
»پرسشی دیگر از برهمن« دل پهلوان گشت ازاو شاد و گفتدگر پرسشی نغز دارم نهفتچه برناست آبستن و گنده پیرهم از وی بسیبچه گردش به شیربهناز آنچه زاید همیپروردچو پرورد بکشد هم آن گه خوردجهانست گفت این فژه پیرزنبچه جانور هرچه هست انجمنکرا زاد پرورد و دارد به نازکشد، پس کند ناپدیدار بازدگر گفت کآن گاو پیسه کدامکه هستش جهان سر به سر چارگامبه رنگی دگر نیز هر پای اویبه رفتن نگردد تهی جای اویده و دوست اندام او هرچه هستهر اندام را استخوانستشستبه پاسخ چنینگفت دانش سگالکه این گاو نزدیک من هست سالخزان وزمستان، تموز و بهاربه هر رنگ پای وی اند این چهارده و دو کش اندام گفتی به همبه شست استخوان هریک از بیش و کممَه سال بیش از ده و دو نخاستشب و روز هر ماه شست است راستدگر گفت چون جان آشفتگانیکی خوابگه چیست پر خفتگاندو چادر همیشه برآن خوابگاهکشیده یکی زرد و دیگر سیاهمر آن خفتگان را کی افتد شتابکه بیدار گردند یک ره ز خوابچنین گفت کاین خوابگاه این زمیستبرو خفتگانیم هرچ آدمیستدو چادر شب و روز دانگردگردکه برماست گاهی سیه گاه زرداز این خواب اگر کوتهست ار درازگه مرگ بیدار گردیم بازدگر گفتبر هفت خوان پر گهرچه دانی یکی مرغ بگشاده پرکجا خورد آن مرغ از آن گوهرستخورش نیز هر چند افزونترستنه گوهر همی کم شود در شمارنه سیر آید آن مرغ بسیار خواربرهمن دَر پاسخش برگشادکه این هفت خوان کشورست از نهادگهر جانور پاک دانمرغ مرگکه هستیم با او چو با باد برگهمی تا خورد جانور بیشترنه او سیر گردد نه کم جانورازاین به مرا راه گفتار نیستسخن راکرانه پدیدار نیستسپهبد پسندید و گفت از خردسخن های نغز این چنین در خوردکنون از ستودانت پرسم سخنکه کردست و کی بودش آغاز و بنبد انسان بزرگ استخوانهای کیستفرازش نبشته بر آن سنگ چیستبرهمن ز کس گفت نشنیده اممن اش همچنان استخوان دیده امنبشته چنین است بر خاره سنگکه گیتی به کس برندارد درنگبه مردی منازید و بد مسپریدبدین مرده و کالبد بنگریدبترسید از آن دادفرمای پاککه چونین کسی را کند می هلاکببد خیره دل پهلوان ز آن شگفتببوسیدش وسازرفتن گرفتبه خواهشگری زاو درآویخت پیرکز ایدر مرو، امشب آرام گیربه جای آمد آنچت ز منبود رایتو نیز آنچه رأی من آور بجایچنان دان که رفتن رسیدم فرازبباید شد ار چندمانم درازچو پیریت سیمین کند گوشواراز آن پس تو جز گوش رفتن مدارتنما یکی خانه دان شوره ناککه ریزد همی اندک اندکش خاکچو دیوار فرسوده شد زیر و بَرسرانجام روزی درآید به سرجوانیم بد مایه خوبیم سودجهان دزد شد سود و مایه ربودسپهر از برم سالنهصد گذاشتکنوناسپ از آن تاختن بازداشتقدم کرد چوگان و در زخم اویز میدان عمرم به سر برد گویچو فردا ز یک نیمه بالای روزشود در دگر نیمه گیتی فروزبدان مرز رخشنده زین مرز تارگذر کردخواهم سوی کردگارمَشو تا تنم را سپاری بهخاکچو من جان سپارم به یزدان پاکسپهبد پذیرفتو آرام کردهمه شب ز بهرش همی خورد دردگه چاشت چونبود روز دگربیآمد برهمنز کازه به درازو وز گره خواست پوزش نخستشد آن گهبدان چشمه و تن بشستبر آیین خویش از گیا بست ازارخروشان شد از پیش یزدان به زاربراند آب دو چشم از آن چشمه بیشهمی خواست ازایزد گناهان خویشسرانجام چون لابهچندی شمرددو رخ بر زمین جان به یزدان سپردسپهدار با خیل او همگنانگرفت از برشمویۀ غمگنانبه آیین کفن کردش و دخمه گاهوز آن جایگه رفت نزد سپاه
»رسیدن گرشاسب به میل سنگ« رسید از پس هفته ای شاد و کشبه شهری دلارام و پدرام و خوشهمه دشت او نوگل و خیزرانکهی برسرش بیشۀ زعفرانبر آن کوه بر میلی افراختهز مس و آهن و روی بگداختهنبشته ز گردش خطی پارسیکه بد عمر من شاه ده بار سیز شاهان کسی بدسگالم نبودبه گنج و به لشکر همالم نبوددر این کوه صد سال بودم نشستبسی رسته زر آوریدم به دستهمه زیر این میل کردم نهانبرفتم سرانجام کار از جهاننه زو شاد بودم بدین سر به نیزنخواهم بدان سربدَن شاد نیزندانم که یابد بدو دسترسمرا بهره باری شمارست و بسچو دستت به چیز تو نبودرسانچه چیز تو باشد چه آن کسانغم و رنج من هر که آرد به یادنباشد به آکندن گنج شادبه نیکی برد رنج هر روز بیشکه فرجام هم نیکی آیدش پیشگر از کوه داریم زر بیش ماتوانگرخدایستو درویش ماایا آنکه این گنجت آیدبه دستز روی خرد بر به کار آنچه هستهمه ساله ایدر توانا نییکه امروز اینجا وفردا نییتن از گنجدنیا میفکن به رنجز نیکیو نام نکوساز گنجکه بردن توان گنج زر، گرچه بسز کس گنج نیکینبردست کسجهان ژرف چاهی است پر بیم و آزازاو کوش تا تن کشی بر فرازفژه گنده پیرسیت شوریده هشبداندیش و فرزندخور، شوی کشبه هرگونه فرزند آبستن استتو فرزند را دوست و او دشمن استپناهت بداد آفرین باد و بسکه از بد جز او نیست فریادرسدل پهلوان خیره شد کآن بخواندبسی در ز دو جزع روشن براندسپه را بفرمود تاهمگروهفکندندآن میلو کندند کوهچهی بود زیرش چو تاری مغاکپر از زرّ رسته بیاکنده پاکسراسر فراز چَه انبار کردصد و بیست اشتر همه بار کردبی اندازه زآن کاسه و خوان و جامبسازید وزین کرد و زرین ستامیکی ده منی جام دیگر بساختبدو گونه گون گوهر اندر نشاختز یک روی آن جام جمشید شاهنگاریده دربزم باتاج وگاهز روی دگر پیکر خویش کردچو در صف چه با اژدهای بردهر آنگه که بزمی نو آراستیبدان ده منی جام می خواستیچو برداشت آن گنج از آن مرز و بومبه نزد خسو شد که بد شاه رومبه عمورّیه بود شه را نشستچوبشنید کآمد یل چیر دست
»پذیره شدن شاه روم گرشاسب را« سه منزل پذیره شدش با سپاهزد آذین دیبا و گنبد به راهبیاراست ایوان چو باغ ارمنثارش گهر کرد و مشک و درمبه شادیش بر تخت شاهی نشاستبسی پوزش از بهر دختر بخواستبدش نغز رامشگریچنگ زنیکی نیمهمرد و یکی نیمه زنسر هر دو از تن به هم رسته بودتنان شان به هم باز پیوسته بودچنان کآن زدی، این زدی نیز رودورآن گفتی، ایننیز گفتی سرودیکی گر شدی سیر از خورد و چیزبدی آن دگرهمچنوسیر نیزبفرمود تا هر دو می خواستندرهچنگ رومی بیاراستندنواشان ز خوشی همی برد هوشفکند از هوا مرغ را در خروشببودند یک هفته دلشاد و مستکه ناسود یک ساعت از جام دستسر هفته با پهلوان شاه شادیکی کاخ شاهانه را در گشادسرایی پدید آمد آراستهبه از نو بهشتی پر از خواستهدراو خرّم ایوان برابر چهارز رنگش گهرها چو باغ بهاریکی قصرش از سیم و دیگر ز زرّسیم جزعو چارمبلورین گهردرشبر شبه درّ و بیجاده بودزمینش همه مرمر ساده بوددو صد خانه هم زین نشان در سرایسراسر به سیمین ستون ها بپایبه هر خانه در تختی از پیشگاهبر تخت زرّین یکی زیرگاهبه هر تختبر خسروی افسریسزاوار هر افسری پرگریدر آن روشن ایوان که بود از بلوردو بت کرده زرین چو ماه و چو هوریکی چون از چهره، دیگر چو مردز یاقوتشان تاج واز لاژورددو صد گونه کرسی در ایوان ز زرّبتی کرده بر هر یکیاز گهریکی خادماز پیش هر بت شمنبر آتش دمان مشک و عنبر به منیکی میل ازسیم بفراختهیکی چرخ گردان بر آن ساختهز زرّ برج ها و اختران سپهرروان کرده از چرخبا ماه و مهرشب و روز با ساعت و سال و ماهبدیدی دراو هرکه کردی نگاهبه پدرام باغی شد اندر سرایچوباغ بهشتی خوش و دلگشایبرآورده دیوارها ازرخامرهش مرمر و جوی ها سیم خامبهدیواربر جوی ها ساختهبه هر نایژه آب رزتاختههمه باغطاووس و رنگین تذروخرامنده در سایۀ نوژ و غروگلی بد که شب تافتی چون چراغبه روزی دو ره بشکفیدی به باغدو صد گونهگلبدمیان فرزدفروزان چو در شب ز چرخ اورمزدگلی بد که همواره کفته بدیبه گرما و سرما شکفتهبدیدرخت فراوان بد از میوه داربه هر شاخ بر پنج شش گونه بارقفس ها ز هرشاخی آویختهدراومرغ دستان برانگیختهبه هر گوشه از زرّ یکی آبگیرگلاب آبش و ریگ مشک و عبیربسی ماهی از سیم و از زرّ ناببه نیرنگ کردهروان زیر آبدر آن باغ یک ماه دیگر به نازببودند وبا باده و رود و سازسَر مه یکینامه آمد پگاهز جفت سپهبد به نزدیک شاهبسی لابه ها ساخته زی پدرکه از پهلوان چیست نزدت خبرز هرچ آگهی زو سود ار گزندبدان هم رسان زود نزدم نوندکه هست از گه رفتنشسال پنجمن اندر جداییش با درد و رنجتنم گویی از غم بهخار اندرستدل از تف به خونین بخار اندرستازآن روز کم روشنی بهره نیستمرا باری آن روز با شب یکسیتمدان هیچ درد آشکار و نهفتدرد جدایی ز شایسته جفتبجوشید مغز سپهبد ز مهربه خون زآب مژگان بیاراست چهرکهن بویۀ جفت نو باز کردهم اندر زمان راه را ساز کردبه شهر کسان گر چه بسیار بوددل از خانه نشکیبد و زاد و بودبدانست رازش نهان شاه رومشد از غم گدازنده مانند مومسبک هدیۀ دختر از تخت عاجبیاراست با افسر و طوق و تاجهم از یاره و زیور و گوشوارهدو نعلین زرین گوهر نگارز دیبا و پرنون شتروار شستز پوشیدنی جامه پنجاه دستپرستار تیرست و خادم چهلطرازی دو صد ریدک دلگسلز زرّینه آلت به خروارهاز فرش و طوایف دگر بارهاعماری ده از عود بسته به زرکمرشان براز رستهای گهراز استر صد آرایش بارگاهیکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاههمیدون سزاوار داماد نیزبیاراست از هدیه هر گونه چیزز دیبا و دینار و خفتان و تیغهم از تازی اسپان چو پوینده میغبی اندازه سیمین و زرین ددهدرون مشک و بیرون به زر آزدهروان کوشکی یکسر از عود خامبه زرّین فش و بند زرین قوامیکی ماه کردار زرّین سپرکلاهی چو پروین ز رخشان گهرهم از بهر ضحاک یک ساله نیزبدو داد باژ و ز هرگونه چیزببخشید گنجی به ایران سپاهبرون رفت یک روزه با او به راهورا کرد بدرود و زاو گشت بازسپهدار برداشت راه درازفرستاد کس نزد عم زاد خویشکه در طنجه بگذاشت بودش ز پیشبفرمود تا نزد او بی هراسبه راه آورد لشکر و منهراسبه طرطوس شد کرد ماهی درنگسپه برد از آنجا به دژهوخت گنگچو شد نزد ضحاک شاه آگهیبیاراست ایوان و تخت شهیسپه پاک با سروان سترگهمان پیل و بالا و کوس بزرگ
»بازگشت گرشاسب به ایران« پذیره فرستاد بر چند میلبر آراست گاه از بر زنده پیلز دیبا زده سایبان بر سرشبزرگان پیاده به پیش اندرشچو نزدیک شد شادمان رفت پیشنشاندش سوی راست بر تخت خویشببوسیدش از مهر و پرسید چندگرفت آفرین پهلوان بلندخراج همه خاور و باژ رومهرآنچ آورید از دگر مرز و بومهمه با دگر هدیه ها پیش بردهمه سرگذشتش براو برشمردسخن راند از افریقی و منهراسبسی یاد کرد از جهانبان سپاسمر آن دیو را بسته پیش سیاهبیاورد، تا دید ضحاک شاهدو دندانش از یشک پیلان فزونبیفکند پیشش چو عاجین ستونسپاه و شه از سهم آن نره دیوبماندند با یاد کیهان خدیوکه پاکا توانا خدای بزرگکه دیوی چنین آفریند سترگهم او سرکشی زورمند آوردکزاین گونه دیوی به بند آوردبفرمود شه چاردار بلندمر آن زشت پتیاره کرده به بندهمه تن به زنجیرهای درازبه میدان بدآن دارها بست بازز نظاره کشور پر از جوش گشتبسا کس ز دیدارش بی هوش گشتبی اندازه هر کس خورش ز آزمونهمی تاخت از پیش او گونه گوندو چندان که یک مرد برداشتیوی آسان به یک دَم بیوباشتیوزآن پس مهان را همه خواند شاهبه بگماز با پهلوان سپاهنشاندش بر خویش بر دست راستبه شادیش با جام بر پای خاستبفرمود تا هر که جستند نامهمیدون به یادش گرفتند جامیکی مهش هر روزنوچیز دادجدا هر دمی پایه ای نیز دادسَر ماه دادش کلاه و کمریکی مهر مجوق و زرین سپرخراج همه بوم خاور زمیندگر هرچه آورده بد همچنینسراسر بدو داد بسیار چیزبه طنجه دگر هر چه بگذاشت نیزفرستاد بازش سوی سیستانبشد شاد دل گرد گیتی ستانبه دیدار جفت و پدر چند گاههمی زیست آسوده از رنج راه
»سپری شدن روزگار اثرط« همان روزگار اثرط سرفرازبه بیماری افتاد و درد و گدازچو سالش دوصد گشت و هشتادوپنجسرآمد براو ناز گیتی و رنجدَم زندگانیش کوتاه شدبه جایش جهان پهلوان شاه شدچنینست، مر مرگ را چاره نیستبَر جنگ او لشکر و باره نیستگرامیست تن تا بود جان پاکچو جان شد،کشان افکنندش به خاکبه جای بلند ار ز مه برتریمچو مرگ آید از زیر خاک اندریمجهان کشته زاریست با درنگ و بویدراو عمر ما آب و ما کشت اویچنان چون درو راست همواره کشتهمه مرگ راییم ما خوب و زشتبجاییم و همواره تازان به راهبراین دو نوند سپید و سیاهچنان کاروانی کزاین شهر بربودشان گذر سوی شهر دگریکی پیش و دیگر ز پس مانده بازبه نوبت رسیده به منزل فرازخنک مرد دانندۀ رأیمندبه دل بی گناه و به تن بی گزنداز آن پس جهان پهلوان چون ز بختبه جای پدر یافت شاهی و تختبراین بر دگر چند بگذشت سالشب و روز گردونش نیکی سگالبرادر یکی داشت جوینده کامگوی شیردل بود گورنگ نامهمان سال کاثرط برفت از جهانشد او نیز در خاک تاری نهانازاو کودکی ماند مانند ماهچو مه لیک نادیده گیتی دو ماهنریمان پدر کرده بد نام اویز گیتی همان بد دلارام اویبه کام دلش پهلوان سترگهمی پرورانید تا شد بزرگنبد دیده روی پدر یک زمانعمش را پدر بودی از دل گمانکشیدن کمان و کمین ساختنزدن خنجر و اسب کین تاختنره بزم و چوگان و گوی و شکاربیاموختش پهلوان سواریلی شد که چون نیزه برداشتیسنان بر دل کوه بگذاشتیبه خنجر ببستی ره رود نیلبه کشتی شکستی سر زنده پیل