»پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب« زدی دست و اندر تک باد پایچناری به یک ره بکندی ز جایچو بنهادی از کینه بر چرخ تیربه پیکان در آوردی از چرخ تیریکی گو گه زور صد مرد بودسر چرخ در چنبر آورده بودهمان سال ضحاک را روزگاردژم گشت و شد سال عمرش هزاربیآمد فریدون به شاهنشهیوز آن مارفش کرد گیتی تهیسرش را به گزر کیی کوفت خردببستش، به کوه دماوند بردچو در برج شاهین شد از خوشه مهرنشست او به شاهی سر ماه مهربر آرایش مهرگان جشن ساختبه شاهی سر از چرخ مه برفراختبدین جشن وی آتش آراستستهم آیین این جشن ازاو خاستستنشستنگه آمل گزید از جهانبه هر کشور انگیخت کارآگهانفرستاد مر کاوه را کینه خواهبه خاور زمین با درفش و سپاهکه راند بدان مرز فرمان اودل هرکس آرد به پیمان اودگر نامه ای ساخت زی سیستانبه نزد سپهدار گیتی ستاننخست از سخن یاد دادار کردکه از نیست هست او پدیدار کردبدو پایدارست هر دو جهانز دیدار او نیست چیزی نهانتن و جان و روز و شب و چیز و جایزمین اختر و چرخ و هر دو سرایچو کن گفته شد بود بی چه و چونهنوزش نپیوسته با کاف نونبدین جانور خیل چندین هزاررساند همی روزی از روزگارنه از دادن روزی آیدش رنجنه هرچند بدهد بکاهدش گنجدگر گفت کاین نامۀ دلفروزفرستاده آمد به هرمزد روزز فرّخ فریدون شه کامکارگزین کیان بندۀ کردگاربه گرشاسب کین جوی کشورگشایجهان پهلوان گرد زاول خدایپل اژدهاکش به گرز و به تیرسوار هژبرافکن گردگیرگزارندۀ خنجر سرفشانفشانندۀ خون گردنکشانستانندۀ تاج هنگام رزمنشانندۀ شاه بر گاه بزمز گام سمندش سته رود نیلبه دام کمندش سر زنده پیلبدان ای دلاور یل پهلوانکه بادی همه ساله پشت گوانترا مژده بادا که چرخ بلندبه ما کرد تاج شهی ارجمنددل هر شهی بستۀ کام ماستبه هر مهر و منشور بر نام ماستکسی را سزد پادشاهی درستکه بر تن بود پادشاه از نخستخرد افسرش باشد و دادگاههش و رأی دستور و، دانش سپاهمرا این همه هست و از کردگارشدم نیز بر خسروان شهریارچو ضحاک ناپاکدل شاه بودجهان را بداندیش و بدخواه بودز بهرش به پیکار هر مرز بوم به هم برزدی خاور و هند و رومچه با اژدها و چه با دیو و شیرزمانی نگشتی ز پیکار سیرمرا داد یزدان کنون فرّ و برزازاو بستدم تاج شاهی به گرزبریدم پی تخمۀ اژدهاجهان گشت از جادویی ها رهاتو از جان و از دیده بیشی مراهم از گوهر پاک خویشی مرابه تو دارم امید از آن بیشترکه بر کام ما بسته داری کمرتو دانی که از دین و آیین و راهچه فرمان یزدان چه فرمان شاهشنیدم که شد رام رایت زمانرسیدت نوآمد یکی میهمانکه از جان فزونتر همی دانی اشنریمان جنگی همی خوانی اشدرختیست کو شادی آرد همیوزاو میوه فرهنگ بارد همیمهی نو برآمد ز چرخ مهیکه دارد فزونی و فرّ و بهیبه یزدان چنین دارم امید و کامکه این ماه نو را ببینم تمامچو نامه بخوانی سبک برگزینبرایوانت خرگاه و بر تخت زینمزن جز به ره دم برآرای کاربیا و نریمان یل را بیاربه نو زور و دل ده سپاه مرابیآرای بر چرخ گاه مراکه باید ترا شد همی سوی چینچو کاوه شد از سوی خاور زمیننوند شتابنده هنجارجویچنان شد که بادش نه دریافت پویهمه ره همی راند و که می بریدبه یک هفته نزد سپهبد رسیدسپهدار کشور چو نامه بخواندبر آن نامه زرّ و گهر برفشاندنریمان بشد شاد و گفتا ممولهمه کارهای دگر بربشولمکن بر در بندگی بند سستکه فرمان شاه این رسید از نخستگزین کرد هم در زمان پهلوانده و دو هزار از دلاور گوانز گنج آنچه بایست بربست بارز هر هدیه ها گونه گون صدهزارسپه سوی فرخ فریدون کشیدخبر چون به شاه همایون رسیدمهین کوس و بالا و پیلان و سازفرستاد با سروران پیشبازنشست از بر کوشک دیده به راهبه دیدار گرشاسب و زاول سپاهجهان دید پر سرکش زابلیبه کف گرز با خنجر کابلیسه اسپه همه زیر خفتان کینبرافکنده برگستوان های چینچو دریا دمان لشکر فوج فوجدر او هر سواری یکی تند موجبه هر موجی اندر نهان یک نهنگز شمشیر دندانش، از خشت چنگهمه نیزه داران گردن فرازنشان بسته بر نیزه موی درازبه چاچی کمان و سغدی زرهکمند یلی کرده بر زین گرهسنان ها به ابر اندر افراشتهز چرخ برین نعره بگذاشتهسپهبد به خفتان و رومی کلاهزبرش اژدها فش درفش سیاهبه زیر اندرش زنده پیلی چو عاجهمه پیلبانانش با طوق و تاجنریمان یل پیشش اندر سوارز گردش پیاده سران بی شمارچو زی کوشک آمد شه از تخت خویشپذیره شدش زود ده گام پیشگرفتش به بر برد از افراز تختببوسید روی و بپرسید سختز زر چارصد بار دینار گنجبه خروار نقره دو صد بار پنجز زر کاسه هفتاد خروار واندز سیمینه آلت که داند که چندهزار و دو صد جفت بردند نامز صندوق عود و ز یاقوت جامهم از شاره و تلک و خز و پرندهم از مخمل و هر طرایف ز هندهزار اسپ که پیکر تیزگامبه برگستوان و به زرّین ستامهزار دگر کرّگان ستاغبه هر یک بر از نام ضحاک داغده و دو هزار از بت ماهرویچه ترک و چه هندو همه مشکمویاز درّ و زبرجد ز بهر نثاربه صد جام بر ریخته سی هزاریکی درج زَرّین نگارش ز درّدرونش ز هر گوهری کرده پرگهر بد کز آب آتش انگیختیگهر بد کزو مار بگریختیگهر بد کزو اژدها سرنگونفتادی و جستی دو چشمش برونگهر بد که شب نورش آب از فرازبدیدی، به شمعت نبودی نیازیکی گوهر افزود دیگر بدانکه خواندیش دانا شه گوهرانهمه گوهری را زده گام کمکشیدی سوی خویش از خشک نمچنین بد هزار و دو صد پیلوارهمیدون ز گاوان ده و شش هزارصد و بیست پیل دگر بار نیزبد از بهر اثرط ز هر گونه چیزیکی نامه با این همه خواستهدرو پوزش بیکران خواستهسپهبد بنه پیش را بار کردبهو را بیاورد و بردار کردتنش را به تیر سواران بدوختکرا بند بد کرده بآتش بسوختبــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زورکه چشم بـــــــــد اندیش باد از تودورچنانی هنـــــر از دل و زور و رآیکه امید ما از تو آید به جــــــــــایبگفت این و از جـــــــای یازید پیشبدان تا نماید بــــــــدو زور خویشهمان پایه بگرفت و بــــرتافت زودچنان باز کردش کــــــــز آغاز بودز زورش بماندندگــــــردان شگفتبر او هــــــر کسی افرین برگرفتاز آن پس به رامش سپردند گـــوشبه جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوشچهبر هوش و دل باده چیزی گرفتسران را سر از بزم سیری گرفتبرفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــیچه سرمست تنها چه با رود و میهمی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاهسپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راهسر هفته شــــــــه خواند وبنشاستشســــــــــــزا خلعت و باره آراستشزره دادش و ترگ زرّین خـــــویشهمان خنجر و جوشن کین خــویشسراپرده خســـــــــــــــروی زربفتکشیده ز گــــــرد اندرش باره هفتبه بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرایز بر یک ستــــــــون سایبانی بپایچهل رش ستـــــون وی از زرّ زردهمان سایبان دیبه لاجــــــــــــــوردهمان اژدها فش درفشی دگـــــــــــرسرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهربی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگهمان خـــــرگه و خیمه رنگرنگپری روی ریدک هـــــزار از چگلستاره صــــــد و کوس زرین چهلصـــــــد و شست بالای زرین ستامدو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخامسه ره جام هفت از گهرهای گنـــجز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنجسزای نریمان یـــــــــــــــل همچنینبسی هدیهها داد و کــــــــرد آفرینیکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفشبدادش همه زرّ غلاف درفــــــــشبفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشروسپهبدش خـــــــــــوانند و سالار توگزین کرد پنجه هـــــــزار از سوارپیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزارز پیلان جنگی صــــد و شست پیلسپاهی چـــــــو بر موج دریای نیلسراسر جهان پهلوان را سپـــــــــردبدو گفت کــــــآی لشکر آرای گردز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچسپه برگش و رزم تــــــوران بسیچبرو تا بدان مـــــرز از آن روی آبکــــــــز او بردرخشد نخست آفتاببــــــــــه لشکر بپیمای توران زمینستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــنهــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پندبدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببندبه فرمانبری هـــــــــر که بندد میانممان کش به یک موی باشد زیانچنان ران سپه را کجــــــــــا بگذردبه بیداد کشت کســـــــــــــی نسپردنه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیزنه از بی گزندان ستانند چیــــــــــزبه هر جای پشتی به دادار کـــــــــناز او ترس و دل با خرد یـــار کنمبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفتکــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفتبود زفت هــــــر جا سرافکنده استدلش خسته، همواره کوتاه دســـــتبه رادی دل زفت را تــــــاب نیستدل زفت سنگیست کش آب نیســتز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنیچـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منیبتـــرس از نهان رشک وز کینه وربه گفتار هـــــر کس دل از ره مبرگمانها همه راســــت مشمر ز دورکه بس ماند از دور شیون به سوربه زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچبــــه هر کار در داد و خوبی پسیچز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذریگه داوری راه گــــــــــــــژ نسپریچو چیره شوی خــــون دشمن مریزمکن خیـــــــــره با زیردستان ستیزبــــــــــــــدو داد منشور شاهان همهکه باشند پیشش بـــــــه فرمان همه
»رفتن گرشاسب با نریمان به توران« به فرخ ترین فــــــــــال گیتی فروزسپه راند از آمل شــــــــــه نیمروزسوی شیرخانه بــــــــه شادی و کامکه خوانی ورا بلخ بامی بـــــــه نامبه کیلف شــــــــــــد از بلخ گاه بهاروزان جایگه کــــــرد جیحون گذارهمه ماورالنهر تا مـــــــــــــرز چینشمردندی آن گاه تــــــــوران زمیناز آموی و زم تا بــــــه چاچ و ختنز شنگان و ختلان شهان تنبهتنز نزل و علف هــــــــــر کجا یافتندببردند و بـــــــــــــــا هدیه بشتافتندبدان گه سمرقند کــــــــــــــرده بنودزمیناش به جز خاک خورده بنودسپهبد همی رانــــــــــد تا شهر چاچز گردش بزرگان بــا تخت و عاجدهی دید خوش، دل بدو رام کـــــردستاره زد آن جا و آرام کـــــــــــردبرآسود یک هفته و بــــــــــــود شادبه دل داد نخچیر و شـــــــادی بدادمیان ده اندر دژی بـــــــــــــــد کهنکس آغــــــــاز آن را ندانست و بنبرآمــــــــــــــد یکی بومهن نیم شبتــــو گفتی زمین دارد از لرزه تبیکی گوشه دژ نگونسار شــــــــــــدچهل دیگ رویین پدیدار شــــــــــدهمه دیگها ســـــــــــرگرفته به گلچو دیدند پر زر بد آن هـــــر چهلبه هـــر یک درون خرمنی زرّ نابدرخشنده چــــــــون اخگر و آفتابسپهدار برداشت پاک آنچه بــــــــودبــــــــر آن ده بسی نیکویها فزودوزآنجا سپه رانــــــد و بشتافت تفتبه شادی به شهر سپنجاب رفـــــتبدان مـــــــرز هرچ از بزرگان بّدنددگـــــــــــر کارداران و دهقان بدندستایش کنان پاک رفتند پیــــــــــــشهمه ساخته هدیه ز انــــــدازه بیشسپه برد از آن مرز و شد شادوچیربسی کوه پیش آمــــــــدش سردسیرهمه کان گهر بــد دل سنگ و خاکز زرّ و مـــــس و آهن و سیم پاکیکی خانه بر هر که از خاره سنگبر افراز غاری رهش تــار و تنگز نوشادر آن خانهها پــربخارکه بردندی از وی به هــر شهریاراز آن سیــــــم و زر لشکر و پیلوانببردند چندان کــه بدشان توانسپهبد کجا شد همــی مژده دادز فرّخ فریدن با فـــرّ و دادکه بستد ز ضحـــاک شاهنشهیجهان شد ز بیــداد و از بد تهیز شادی رخ دهــــــــــر شاداب کردگذر بر سر آب شاداب کـــــــــــردچــــــو از رود بگذشت بفکند رختچهان پر گل و سبزه دید و درختمیان گــــــــــل و سوسن و مرغزارروان چشمه اب بیش از هـــــــزارز گل دشت طاووس رنگین شـــــدهاز ابر آسمــــــان پشت شاهین شدهبــــــــــــــــــه آواز بلبل گشاده دهندریده گـــــــــل از بانگ او پیرهنلب چشمهها بر شخنشار و مـــــــاغزده صف سمانه همه دشت و راغپر از مرغ مَرغ و گل سرخ و زردز ناژ و ز بیـــد و هم از روز گردسراینده سار و چکاوک ز ســــــروچمان بر چمنهــــــا کلنگ و تذورپراکنده با مشکدم سنگــــــــــــخوارخروشان به هم شارک و لاله سـارز هر سو رَم آهــــو و رنگ و غرمز دلها دم کل زداینده گــــــــــــرمهمان جا بــــــه نخچیر با باز و یوزببد هفتهای شاد و گیتی فــــــــروزبزرگان آن مــــــــرز ز اندازه بیششدندش ز هر مرز با نزل پیـــــش
»صفت رود« و ز آن جای با بزم و شـادی و رودهمی رفت تا نــــــــــزد ایلاق رودیکی رود کز سیم گفتی مگـــــــــــرببستست گردون زمین را کمـــــــربه دیدار که موج و دریا نشیــــــــببهتک چرخ کردار و طوفان نهیبچوباد از شتاب و چو آتش ز جوشچــومارازشکنجوچــوشیرازخروشیکی اژدها نیلگون پیکـــــــــــــرشابر باختر دم، از رستخیــــــــــــــزخروشش ز تندر تک از برق تیـــزنهیبش ز مرگ و دم از رستخیــــزهمه دمّ خَم و همه دل شکـــــــــــــنهمه رویش ابرو همه تن دهــــــــنگهی داشت جوش از دل بیهشـــانگه از ناف و گیسوی خوبان نشــانز پهناش ماهی به ماه آمــــــــــــدیهم از بن به یکساله راه آمــــــــدیبه رنگ اینده بد زدوده ز زنـــــگولیکن چو سوهان همی سود سنگز باران گهی درع پرچین شــــــدیگه از باد چون جوشن کین شــــدیهمه سیم کآن گفتی اندر جهـــــــــانگدازید و آمــــــــــــد برون از نهاندگر صدهزار از گهردار تیــــــــــغز پیش و پس خور همی تاخت میغگــمان بردی از سهم آن ژرف رودکه آمـــــــــد مجرّه ز گردون فرودز هر سو بیاندازه در وی بهجـوشبتان پرندی بــــــــــــــــر حله پوشیکی کرته هر یک بپوشیده تنـــــگهمه چشمه چشمه بنفشه بــــه رنگزده دامن کرته چاک از بــــــــرونگشاده بــــــــــــــر و سینة سیمگونچو جنگی سپاهی فزون از شمــــارزره پوش و جــوشنور و ترگدارسپهبد به نیک اختر هور و مـــــــاهبیآزا بگذشت از او بـــــــــــا سپاهگذر کرد از آن سوی خرگاهیــــــانبــــــــــــــه تاتار زد خیمه ناگاهیانبر آن مرز خاقان یغر شاه بــــــــودکه تاج بزرگش بـــــــــــــر ماه بودز گردان کین جوی سیصد هــــزارسپه داشت شایسته کـــــــــــــارزاربد از لشکرش خیره چرخ بریــــــننگنجد گنجش بــــــــــه روی زمینچــــــــو از شهر رفتی برون گاهگاهبه چوگان و گوی از بـه نخچیرگاهبدی صد هزاران سران ستـــــــرگطرازنده گدش سپاهی بـــــــــزرگهزارانش بالا به پیش انـــــــــدرونبــــــــه برگستوان و زره گونهگونده و شش هزار از مهان ســــــرایز گوهـــــــــر کمرشان ز دیبا قبایپیاده بسی گرد خاقان پـــــــــــرستسپرور همه با کمانها بهدســـــــتمنادی ز هر سو یکی چر بگـــــویخروشنده تا کیست فریادجــــــــویستمدیده هر یک آمدی دادخــــــــواهبد و نیک بـــــــــــرداشتندی به شاهبدادی سبک داد و بنواختـــــــــــــیوز اندازه بـــــــــــــر پایگه ساختیبدش کوشکی سرکشیده به مـــــــــاهکه پیرامنش بـــــــــود یک میل راهبر او سی و یک در همه زرنـــگارکه دادی به هـــر در یکی روز بارچنین تا رسیدی سَر مه فـــــــــــرازگشادی یکی در به هـــــر روز بازبد از پیش هر در یکی تازه بـــــاغپر از گونهگون گلچوروشن چراغره کوشک یکسر ز ساده رخــــــامزمین مرمر و کنـــــــگره عود خامبــــه گرد اندرش کاخ و گلشن چهلز زرّ و ز گوهر نـــه از آب و گلدو صد گنبد از صندل سرخ عــــودستاده بـــــــه زرین و سیمین عمودمیانش دو ایوان برافراختــــــــــــــهسر برجشان تاج مــــــــــــه ساختهخم طاق هر یک چو پرّ تـــــــــذورزبس رنگ یاقوت رخشان چو پروبه یکروی دکانی از زرّ نــــــــــابعقیقش همه بـــــــوم و درّ خوشاببرو خرگهی کرده صدرش بپـــــایسرش بر گذشته ز کاخ ســـــــرایهمه چوب او زر و گوهر نــــــگارنمد خــــــــــــز و دیبای چینی ازارچـــــــو جشنی بزرگ آمدی گاهگاهدر آن خیمه آراستــــــــــــی بارگاهبه شهرش نه برف و نه باران بـدیجز اندک نمی کز بهاران بـــــــدیز زربفت چیــــــن داشتی جامه شاهز دیبا دگـــــــــــــــــر مهتران سپاهبـــــــــــدی جامه کربای درویش رادگر پرنیان هـــــــــر کم و بیش رابدان مرز بودند شاهان بســــــــــــیولیکن نبد یــــــــــــــار خاقان کسیهمه ساله بد خــــــــواه ضحاک بودکه ضحاک خونریز و ناپاک بــــودهمی گفت ای کاشکی کــــــز شهانربودی کســـــــی زاو شهی ناگهان
»نامه گرشاسب به خاقان« چـــــــــــو در کشورش پهلوان سپاهدر و دشت زد خیمه بـیراه و راهنویسنده را گفت هین خامه گیـــــــربه خاقان، یکی نامه کن بــر حریربخوانش بــــــــه فرمانبری پیش بازبگو باژ بپذیر، یا رزم ســـــــــــازبه دست دبیـــــــــــر اندرون شد قلمیکی ابر زرین کش از مشک نــــمهمی تاخت اشــــــک گلاب و عبیرز صحرای سیمین ز دریــــای قیرچـــــــــو غواص زی درّ داننده راههمیزد به دریای معنی شنــــــــاههــر آن در که شایسته دیدی درستبسفتی بــــــــه الماس دانش نخستچـــــــــو سفتی برو مشک برتاختیوز اندیشهاش رشتهها ســــــــاختیهمه نامه از در فرهنگ و هـــــوشبیاراست چـون تخت گوهر فروشبه نام جهان داور آغاز کــــــــــــردکه از تیـــره شب روز را باز کردگــران ساخت خاک وسبک باد پاکروان گـــــرد گردون و آرام خاکگهرها نگارید و تـــــــــنها سرشتسپردن رهش بــــــر خردها نوشتکه گیتی به شــــــــاه آفریدون سپردبدو سیرت بـــــــــــد ز کشور ببردز ضحـــــــــــاک ناپاک بستند شهیبرای فریدون بـــــــــــــــــــا فرّهینبشته شد ایـــــــــــــــن نامه دلفروزز گرشاسب فـــــــــرخ شه نیمروزبه خاقان یغــــــــر شاه توران زمینکه مهرست شـــاهی و نامش نگینبدان ای ســـــــــــــــــزا پیشگاه بلندکه اختر یــــــکی رأی روشن فکندسپهر از دل هـــــــــــــر بربود دردز چهر شهی بخت بزدود گـــــــردجهان نوعروسی گرانمایه شـــــــــدشهی تاجش و داد پیرایه شــــــــــدزمانه نگاریدش از فـــــــــرّ و چهرستاره نثار آوریــــــــــــــدش سپهرزدین جامه کرد ایــــــزد اندر برشفلک زایمنی کله زد بـــــــر سرشچــــــــو این نوعروس از دَرگاه شدفریدون فرخ بــــــــــــر او شاه شدبه فـــــرّ کیی و اختر خوب و بختز ضحاک تــازی ستد تاج و تختبرآمد به مه دیــــــــــــن یزدان پاکسر جاوییها فروشد به خــــــــاکاز ایـــــران کنون من به فرمان شاهبدین مرز آن بــــــــــــرکشیدم سپاهکه ایی به فرمانبری شـــــــــــــاه رابـــــــوی خاکبوس آن کیی گاه رانخست از تـــــــــو خواهیم پرداختنپس آن گـــــه به فغفور چین تاختنبدین نامه سر تا بــــــه سر پند تستبه کـــار آری ار، بخت پیوند تستچــــــو خواندی ز پیش آی پرداختههمه راه نزل و علف ساختــــــــــهســـــــــــــزا باژ بپذیر و هدیه بسازو گرنه به جنگ آر لشکر فـــــرازگه رزم پیروزی او را ســــــزاستکه بر دین کنــد رزم بر راه راستچـــــو پردخته شد نامه را مهر کردفرستاد گردی شتابان چو گــــــــردفرستاده چون پیش شــــه شد، زمینبه رخسارگان رفت و کرد آفــرینبه اسپ سخــــــــن داد پیشاش لگامبــــــــــــــر آهخت تیغ پیام از نیامبه میدان دانش ســـــــــواری گرفتچــــــــو بشنید شه بردباری گرفتبدو گفت شاه تـــو از تخک کیستبهنزدیک او رسم ضحاک چیستچـــــه ورزد از آیین دین کم و بیشچه گوید ز یـــزدان و از راه کیشچنین داد پاسخ کــــــه شه را نخستخـــــــرد باید و رأی و راه درستکف راد و داد و نـــــــــــژاد و گهرنکوکاری و راستگویی و فـــــــــرفریدون شــــــــــه را بدینسان هزارهنر هست و هم یاری از روزگـارفزونزان بهکوه اندروننیست سنگکه درگنج او گوهرست رنگرنگرهش دیــــــــــــــن یزدان کیومرثینژاد و بزرگیش طهمورثــــــــــــیبه دل کیـــــش ضحاک را دشمنستبهنزدش چه اوی و چه اهریمنستبد و نیـــــک از ایزد شناسد درستیکی داندش هم بــــــــه دین درستجهان گوید ایـــــــــــــزد پدید آوریدهمو بازگـــــــــــــــــرداندش ناپدیدبه پول چنیود که چون تیغ تیــــــــزگذارست و هم نامه و رستـــــــخیزبپرسد خدای از همه خوب و زشتبدان راست دوزخ، بهان را بهشتبرش پارسا مرد نامی ترســــــــــتهم از زر دانش گرامــــــی ترستچنانست دادش که روباه پیــــــــــــربرد بچه را تا دهــــــــــد شیر شیرچــــــــو بشنید خاقان پسندید و گفتگراین هست شاه تـــرا نیست جفتولیکن چو پرسیدم از تو بســـــــــیبمان تا بپرسم ز دیــــــــــگر کسیاگـــــــر چند فرزند چون دیو زشتبود نزد مادر چــــــــو حور بهشتهنر آن پسندیدهتـــــــــر دان و بیشکه دشمن پسندد بـــــه ناکام خویشنباید کـــــــــــه شاهان پژوهش کنندمـــــرا همچو غمران نکوهش کنندبرآساس یک هفته تــــــــا روی کارببینیم و پاسخ کنیم آشکـــــــــــــــاربفرمود کاخی ســـــــــــــزاوار اویبسازند درخور همه کــــــــار اوی
»قصه خاقان با برادرزاده« برادر بد آن شاه را ســـــــــــروریخنیده به مردی به هر کشــــــوریپدرشان ز گیتی چو بربست رخــتشدند این دو جـــــوینده تاج و تختزمانی نشدشان دل از جنگ سیــــرسرانجام خاقان یغــــــر گشت چیربرادرش کشته شد از پیـــــــش اویپس ماند از او ســرکشی کینهجویدلیری که نامش تکینتاش بـــــــــودهمه ساله با عمّ بــــــه پرخاش بودنهان هر گهی تاختن ساختــــــــــــیبـــــــــــــه تاراج بومش برانداختیزمانی ز کین پدر توختــــــــــــــــننیاســــــــودی از غارت و سوختنیکی بهره بگرفته بد کشـــــــــورششکسته بســــی گونهگون لشکرشهمین هفته کآمد سپهبد فــــــــــــرازهمی خواست آمــد سوی جنگ بازدر اندیشه خاقان گرفتار بـــــــــــودکش از هر دوسو رزم و پیکار بــودبه هم با مهان انجمن کرد و گفـــتکه گردن ندانم چــــــــه دارد نهفتاز این پهلوان وز برادر پســــــــــرندانم چــــــــــه آورد خواهم به سرز دو رویه دشمن ندانم برســـــــــتنــــــه پیداست کاختر کرا یاورستچنانم که سرگشتهای روز تنـــــــگرهش پیش غرقاب وز پـس نهنگکنون چاره جویید تا چون کنیــــــــمکه این خار از پــــــای بیرون کنیمره آموز و روزه ده و چاره گــــــربوند این سه ســـــر بی پدر را پدربسی رأی زد هر کس از روی کـارسرانجام گفتند کـــــــــــای شهریارچـــــــــــو آتش نمایدت از دور دوداز آن بــه که سوزدت نزدیک زودشهان و بـــــــــــزرگان روی زمینچه فـــرخ پدرت و چه فغفور چینهمه باژ ضحـــــــــــــاک را دادهاندز کامش بـــــــــــرون گام ننهادهاندفـــــــریدون از او به بهفرنگ و فرهمیدون بـــــــــه داد و نژاد و گهرگراو را تو فرمان بری ننگ نیستترا با سپهــــــــدار او جنگ نیستهـــــر ان ریش کز مرهم آید به راهتو داعش کنـــــــــی پیش گردد تباههمه کاخ و ایوان به بزم و به خوانبیارای و این پهلوان را بخــــــوانبــــر او بر شمر هدیه چندان ز گنجکس آسان شود هرچه دیدست رنجپـــــــــــس آن گه بدو از برادر پسربخوان نامه هـــــای گله سر به سرکـــــه او خود ز دشمن کشد کین تونهد بـــــــــــــر سپهر برین زین توبهدست کسان چون توان گشت شیرنباید تـــــــــــــــرا پیش او شد دلیرپسندید خاقان و پیش گـــــــــــــــوانبفرمود پاسخ ســـــــــــــوی پهلوانپس از نام و یاد جهان آفـــــــــــرینز دل بر سپهبد گرفت آفــــــــــریندگــــــر گفت کز باژ و هدیه ز گنجدهم هـــر چه گویی، ندارم به رنجســــــــــزد شاه ایران اگر سرکشیتکه او را چـــــو گرد لشکر کشستاگـــــــر خواهد از من شه نام جویفرستم سرم بـــــــر طبق پیش اویبدیـــــــــــــن باژ دو دیده گوهر کنمز تن پوستم بـــــــــــــــدره زر کنمولــــــــــــــی ارزو دارم از تو یکیکه آری بـــــــه کاخم درنگ اندکیبــــــــــوی شاد یک هفته مهمان منبیارای این میهن و مان مـــــــــــنبه جای فریدون اگــــــــــــر دانی امگز این آرزو شــــــــــاد گردانی امفرستاده را بـــــــــــــاره خویش دادوز انـــــــــدازه دیبا و زرّ بیش دادکسی کردش و شـــــد فرسته چو بادپیام آنچه بـــــــــد گفت و نامه بدادسپهدار از آن گفتهـــــا گشت رامکه پیغام بد بـــــــــــــا نوید و خرامســـــــــــوی شاه با لشکر آغاز کردوز ان روی خاقان بشد ســـاز کردهـــــــــــــــزار اسپ از فسیله گزیددوره ده هـــــــزار از بره سربریدز گاوان فربه همــــــــی چهل هزارز نخچیر و مرغتن فزون از شماردو ره صد هــــــــــزار دگر گوسفندهمه کشت و بردشت و صحرافکندپذیره بـــــــــــــــــه پیش سپهدارشدچــــو یکجای دیدارشان باز شد()به بر یکدگر را هـــــم از پشت زینگرفتند این شـــــاد از آن آن از اینبه یکجای بودند هــــــوش هر دوانهمه راه هم پرسش و هـــــــم عنانسپهدار با هر که بــــــــــود از سپاهنشستند بر خــــوان هم از گرد راهز هر خوردنی ســـــاز چندان گروهیکی دشت بــد گردش اندر دو کوهپـــــر از گور و نخچیر کوهش همهبه دشت اندر از گور و آهو رمـــهبه هر گام جامی پـــــــر از لعل میطبقهای نقــــــــــل و درم زیرپیرده در رده کاسه و خــــوان و جامفروزان به مجمر دورن عود خــامبه زیـــــــــر از طوایف نهفته زمینز بر کله در کله دیبــــــــــای چینسپاهی ز شهد و شکــــــــــر ساختههمه نیزه در دست و تیغ آختـــــــهگروهی بــــــــــــه پیکار رفته فرازگروهـــــی به نخچیر با یوز و بازز حلوا به هـــــــــــر صفی میوهدارهمه برکشان شکــــــــــرّ و قند بارطبقها و جـــــــام از کران تا کرانبه مشک و می اندوده و زعفــرانسپهریست هــــــــــر جام گفتی مگرمهش انگبین و ستاره شکــــــــــــرکمربسته در پیــــــش خوبان پرستهمه باده و بــــــــاد بیزان به دستچنان روشن از مــــــی بلورین ایاغکز او کور دیده بهشب بیچـــراغدم نای هــــر جای و چنگ و ربابپراکنده مستان بــــــــــر آتش کبابگرفته خورشهـــا همه کوه و دشتکشان پیشــکار آب و دستاروطشتبه بوی خورشهــــــــــا ددان تاختهزبر در هوا مــــــرغ صف ساختهنسشته به خــــــــوان یکسر ایرانیانهمه چینیان پیش بسته میــــــــــــانشب و روز خاقان پرستش نمـــــایکمربسته پیش سپهبد به پـــــــــــایجدا خوانش هر روز دادی بــــلاشیکی ابر بد ویژه دینار پـــــــــــاشســــــــــــــــر هفته آمد نوندی فرازکه آورد لشکر تکینتاش بـــــــــاززناکه خروشــــــــــــی برآمد به ابرشد آن بزم بر سان کام هژیـــــــــرسپهبد بهخاقان یغـــــر گفت چیستچهلشکر رسید و تکینتاش کیستبگسترد خاقان ســـــــــخن سربهسرگله هر چه بدش از برادر پســــــرسپهــــــدار گفت اینست غمری دلیرکز اینسان از سر خویش سیــــــــرمـــــن اینجا و او رزمکوش آمدستهمانا که خونش به جوش آمدســتیکست ابلهان را شتـــــاب و شکیبسواران بد را چه بالا چه شیـــــبترا دل بدین غــــــــــــــم نباید سپردکه تنها بس او را نریمان گـــــــردگرش صدهـــــــزاراند گردان جنگهمه درگه جنگ و کین تیز چنـگببینی که چــــون گویم ای شیر هینکه خونشان ستاند به شمشیر کیـــنچنان کن که شبــــگیر با یوز و بازخرامیم مر جنگ را پیشبـــــــــــازمی و بزم کاینجاست آنجــــــــا بریمنریمان زند تیغ و ما میخوریــــــممن از ویژهگردان گزینم هــــــــزارتو بگزین هم از لشکر اندک سواربدان تا چـــــــــــــو اندک نماید سپاهدلیری کند دشمن، آید بــــــــــه راهمگر ناگهش ســـــــــــر به دام آورموز این کار فرجـــــــــام نام آوردمچــــــــــــو پرّ حواصل برآورد زاغبرافروخت ز ایوان نیلــــــی چراغهمان نامزد کرد انـــــــــــــدک سپاهببردند و راندند یــــــــک هفته راهبهبزم و بهنخچیر برکوه و دشـــتچنین تا به ژی دیدار گشــــــــــــتبر آن تیغ بژ از بر کوهــــــــــــسارتکینتاش با جنگیان دههــــــــــزاربگفتند از ایران دلیری ستـــــــــرگرسیدست نو با سپاهی بــــــــزرگز خاقان یغر جنگ تــــو خواستستوز ایران نبرد ترا خاستســــــــــتز تیغ بژ آمد به پایین کـــــــــــــــوهبزد صف کین با سپه همگــــــروهنیامدش باک از دلیری که بـــــــــودچو گرد سپه دیــــــــد بشتافت زود
»جنگ نریمان با تکینتاش« نریمان بیآمد هـــــــــــــم اندر زمانبه نـــــــــزد سپهدار و خاقان دمانچنین گفت کامروز هـــر دو ز دورنظاره بــراین جنگ سازید و شورشما جام گیرید هــــــــــر دو به بزمکه من تیغ خـــــواهم گرفتن بهرزماگـــــــــــــر بخت هشیار یار منستبدین دشت پیــــــــــکار کار منستاز ایرانی و زاولی هــــــــر که بودبفرمود تا صــــــــــف کشیدند زودچو صف زد زدورویه یکسر سپاهغریو از دل کـــــــوس برشد بهماهسواری یغــــز غزنی از پیش صفبرونزد، دو سر خشتی از کین به کفیکی تبتی جوشن انــــــــــــدر برشکلاهی سیه چاپر بــــــــــــر سرشبه آورد گهگشت آنگه چو بــــــــادز میدان بهزین کوهه برسر نهــادســـوی قلب خاقان بهکین حملهبردهم از گرد بفکند جنگی دو گـــــرددو دیگر فکند از ســـــــــوی میسرهبرد باز بــــــــــــــــر میمنه یکسرهیکی ترک دیـــــــگر ربود از کمینسوی لشکرش برد و زد بـر زمینز شــــــــادی گرفتند ترکان خروشنریمان برآمد ز ترکان به جــــوشبدو گفت از اینسان بـــــــود کارزاریکی بهزما کز سپاهت هـــــــــزارازاین کودک اکنــــون بهدشت نبردنگه کن تو پیکار مردان مـــــــــردیکی نعره زد همـــــــــــچو شیر یلهکه غرّد چو از عــــــــــزم بیند گلهشباهنگ پیشانـــــــــــــــــی ماه نعلبرانگیخت، گیتی بهخـون کرد لعلززخمش همــــی در زمین خم فکندسپاهــــــی بهٔک حمله برهم فکندبهمیدان ز خون چون درآورد جویمیان دو صف شد همآورد جــــویبه ناورد بلخی ســـــــــواری گرفتسپــــــــربازی و نیزهداری گرفتخروشید کأن تــــــــــرک پرخاشگرکه خشتش دو سر بـــد، کله چارپرکجا تا ربایمش هـــــــــــم در شتاببسوزانمش در تـــــــــــــــف آفتابهمانترکبیرونزد ازصف چوشیرگزیزنده یاب ابلقی تند زیــــــــــــرمیان در کمــــــــــــربند مالیده تنگبه چاچی کمـــــان در نهاده خدنگخروشــــــــان نمود او ز دور آستیکه پیش ای اگر مرمرا خواستــــیبرانگیخت بــــــــــــاره نریمان گردبه بازیگری دست ناورد بـــــــــردکمان قبضه و تیـــر و نیزه بهدستبسهنیزه بگرفت وزهرابه شست()همیتاخت پیچـــان بهگردشعنانکه تیرش زند سینه را یا سنـــــــانچویک چندگشت، اندر آمد چـودودزدش نیزه وز پشت ابلق ربـــــــودبهنوک سنان بـــــــــر مه افراختشزمانی ز هر ســـــــــو همیتاختشپس انداخت از نیــــــــــزه بر قلبگاهبرآمد غو کـــــــوس از ایران سپاهچنان نعرهشان بــــر مه و زهره شدکه مه بیدل و زهره بیزَهره شــدسپهدار و خاقان فـــــــــــــرخنده نامبه شادیش هر دو گرفتند جـــــــــامنریمان دگــــرباره از چپ و راستبگشتو از ایشان همآورد خواستبرون تاخت گردی دگـر چون هژیرکمان کرده الماس بارنده ابــــــــــربه گردش ز هر سـو سواری گرفتبــــــه تیغ و سنان کامکاری گرفتپس از جـــــــــــــای مانند تند اژدهادرآمد، بدو کـــــــــــرد خشتی رهانریمان ســـوی چپ عنان برشکستسوی راست بگــــرفت خشتش به دستچنان زدش بــــــر ناف زخم درشتکه باکوهه زینش بــــردوخت پشتبیآویخت یکــــــسو ز زین سرنشیبسرش پای شــــد پشت پایش رکیببهمیدان دگــــــــــرباره ناورد کردهمی کشت هرکه آمــــدش در نبردبهنیزه ز زین مــــــــــرد برداشتیهم از بــــــــر به شمشیر بگذاشتیمکش، زنده بر بایش از پشت زینسبک هدیه آور به خاقان چینبگشتند هر دو چو شیر نژندگرفتند گاهی کمان، گه کمندهمه ترگ و خفتانشان گشت چاکفروریخت خنجر، زره گشت خاکعمودگران چون کمان یافت خمسنان گشت چوگان و نیزه قلمسپرها چو بیشه شد از زخم تیررخ از رنگ آهن به کردار قیرسرانجام ترک آنچنان تاخت گرمکه از زور بر چرمه بنوشت چرمبزد خنجری بر نریمان گردسپر نیمی و اوج ترگش ببردگرفت آتش از زخم تیغش هواولیکن ندید آنچه بودش هوانریمان به چاره همی زنده جستگه او را برد نزد خاقان درستعنان تافت بگریخت پیشش ز جنگببد تا رسید اندرو ترک تنگکمند آن گه از پس به باد گریزمیانش اندر افکند و کرد اسپ تیزفکندش ابر خاک چون بیهشانهمی برد تا پیش خاقان کشانبدو گفت کاین بیم خورده سواربه هدیه از این کودک خرد داراز ایرانیان رفت بر چرخ غوز کردار آن نو سپهدار گوسپر برگرفتند و شمشیر تیزبه هم حمله بردند دل پر ستیزجهان گشت بر چشم ترکان بنفشفکندند یکسر سلاح و درفشز پیش اندرون تیغ کهسار بودز بس تیغ گردان خونخوار بودز چندان سپه یک دلاور نماندگریزان برفتند چون سر نماندهمه دشت و که بد پراکنده بازسلیح و ستوران و آلات سازگرفتند سرتاسر ایرانیاننیآمد به یک موی کس را زیانوز آن جا سوی شهر پیروز روزکشیدند نیک اختر و دلفروزچنان شاددل بود خاقان ازینکه گفتی نهادست بر چرخ زینتکینتاش را برد جایی نهانسرآورد بروی درنگ جهاندو هفته در گنج بگشاد شادبه بزم و به بخشش همی داد دادبه ایرانیان و سپهدار چیرهمیدون به فرّخ نریمان شیرببخشید هر هدیه چندان که نیزنباشد به صد گنج ازآن بیش چیزسپهبد فرستاد نامه به شاهز پیروزی و کار آن رزمگاهز رزم نریمان یل روز کینوز آزادی شاه توران زمینچنینست از دیرباز این جهانرباینده آن زاین به کین این از آننه آشوب گیتی به هنگام تستکه تا بد همیدون بدست از نخستهمانست گیتی و یزدان هماندگرگونه ماییم و گشت زمانآیا توشهات اندک و ره درازچه سازی چو آیدت رفتن فرازدل از آز گیتی چه پر کردهایاز او چون بری آنچه ناوردهایازاو کام دل در جوانی بجویکه جوید ز تو کام در پیری اویبسی خویش و پیوند تو زیر خاکهمی بینی از پیش و نایدت باکبه دیگر بزرگان نگر تا چه کردبرآرد همان از تو یک روز گردسواریست عمر از جهان در گریزعنان خنگ و شبرنگ را داده تیزدو اسپست و مرد دو اسپه به راهسبکتر به منزل رسد سال و ماهبدان کوش کایمان به بیرون بریمکه یکسر به گرداب گردون دریم
»رفتن گرشاسب به جنگ فغفورو دیدن شگفتیها« سپهدار چون هفتهای سور کرداز آن پس شد اهنگ فغفور کردهمه راه خاقان بپرداختهبه هر جای نزل و علف ساختهسه منزل بدش با سپه رهنمای همیورا کرد بدرود و شد بازجایشد شتابان سپهدار گونریمان و زاول گره پیشروبه مرز بیابانی آمد فراز زمینشکه گفتی جهانیست گسترده بازهمه داغ پای پریزمانه گم اندر وی از رهبرینه گردون سپرده درازای اونه خورشید پیموده پهنای اوبه هر سوش دیوی دژ آگاه بودبه هر گوشه صد غول گمراه بودهمان تار پّرنده هزمان ز گردچو تیر آمدی در نشستی به مردبکشتند از آن غول بسیار و ماربه ده روز کردند از آنجا گذاررسیدند جایی چراگاه گوردرو شیرگون چشمه آب شورچو نخچیر از تشنگی در گذاربه نزدیک ان چشمه رفتی فرازشدی نرم نرم آب آن چشمه زیرپس آشفته گشتی چو غرنده شیربجستی و نخچیر را بیدرنگهمان گه بیوباشتی چون نهنگپس از یک زمان استخوانهاشپاکبدی گرد آن چشمه بر تیره خاکنه بشناخت آن آب را کس ز شیرنه دانست کز چیست نخچیرگیردگر سنگ دیدند کوچک بسیکه چون زآندوبرهم بسودی کسیهمان گاه بادی شگرف آمدیپس از باد باران و برف آمدیولیکن چو زآن جا به بومی دگرببردی، نبودی ورا آن هنردگر سنگ بد نیز کز بیم نمچو ابر آمدی برزندی به همسبک ز ان هوا ابر بگریختینه روز برف و ژاله نه نم ریختیز مرز بیابان چو برتر کشیدسپه را سوی شهر ساجر کشیدبزد خیمه با لشکر از گرد شهربرون شد که گیرد ز نخچیر بهردر و دشت و که دید زاندازه بیشرَم گور و آهو و غژغا و میشهمان روز بفکند بسیار گوربهخونغرقه هرسو همیتاخت بوردرختی بَر چشمهساری بدیدعنان ره انجام از آن سو کشیدچو نزدیکشدخاستیک بانگسختزنی دید ناکه که جست از درختیکی شیرخواره گرفته به برهمی تاخت ز آهو به تک تیزتربپرسید کاین زن براینگونه چیستیکی گفت کاین هم چو ما آدمیستدرین بیشها گرد این دشت و کوهبدینسان بیاندازه بینی گروهچو آهوبه تک همچو مردم به رویچودیوان بهناخن چومیشان بهمویز بن هیچ با ما نگرند رامبمیرند زود آنچه گیری به داماز ایشان چو بیمار گردد یکیبرندش براین تیغ کوه اندکیبه شیونگری گردش اندر خروشبرآرند و زی ابر دارند گوشگرش ابر تیره ز دیده به اشکبشوید، درستی گرد بیپزشکوگر هیچ باران نبارد ز میغبمیرد، به زیر افکنندش ز تیغنریمان یکی از درختی ربودبر پهلوان برد و او را نمودبه ره در همه بازویش خسته کردهمی بود تا مرد و چیزی نخوردز نخچیر چون شد سپهدار بازبیآمد کس شاه ساجر فرازفرستاده با هدیه بسیار چیزبه پوزش پیامی نکو داده نیزکه دانم کز ایران به کین آمدیبه پیکار فغفور چین آمدیمن او را یکی بنده کهترمنگهبان یک مرز ازین کشورمسه ماهه ز ما تا بدو هست راهنخستین ازو هر چه باید بخواههرآن گه گز او کام تو گشت راستهمه بندگانیم و فرمان تراستبه هر شهر ازین مرز دیگر بپویز هر شاه باژی که باید بجویسپهبد سخنهاش بر جای دیدپسندید و آن کرد کاو رأی دیدز زاول گره هر که بودند گردهمان گه به فرّخ نریمان سپردبه هر شهر فرمود تا با سپاهبگردد، ز شاهان بود باژخواه
»پند دادن گرشاسب نریمان را« بدو گفت پیش از شدن هوش دارنگر تا چه گویم به دل گوش دارجوان را اگر چه سخن سودمندز پیران نکوتر پذیرند پندتو لشکر نبردی دگر زی نبردندیدی ز گیتی بسی گرم و سردنهاد سپه بردن و تاختنبیآموز با صّف کین ساختنچو خواهی سپه را سوی رزم بردمکن پیشرو جز دلیران گردسپه پیش دارد و بنه باز پسز گرد بنه گرد بسیار کسچنان تاختن بر که اسپان ز کارنباشند سست ار بود کارزاربه دشواری اندر مرو با سپاهنه بیرهنمونان به نادیده راههمان دیدهبان دار بر تیغ کوهبه هامون طلایه گروها گروهچو پیدا شود کینه خواهی بزرگکه باشد قوی با سپاهی بزرگبه هر گوشه کارآگهان برگمارنهانش همی جوی با آشکارز نخچیر و از می به پرهیز باشبهشب دیر خسب و بهگه خیز باشچو لشکرگه آید برابر فرازشبیخون نگه دار و لشکر بسازبگرد سپه سربهسر کنده کنطلایه ز هر سو پراکنده کنهم از کنده و چاه پوشیده سربپرهیز و آسان شبیخون مبربه نوبت ز جاندار وز پاسبانکسان دار هم گرد و هم مهربانسپه پاک با ترگ و خفتان کین بدانشب و روز میدار و اسپان به زینگه که آراست خواهی مصاف بهمنی بفکن از سر گه نام و لافداد و دهش دل بیارای و رایپذیرش کن از نیکوی با خدایبه دشت گل وخار و کند آب و چاهمکن رزم کافتد به سختی سپاههمیدون میآرای از آن سو نبردکه در دیده باد آورد خاک و گردوز آن روی کز تیغ کوه آفتابدو چشم ترا تیره دارد ز تاببه جایی گزین رزمگاه استواربه آب و علف راه نزدیک وخوارز پس دار در استواری بنهبرش لشکری رزم را یک تنهپیاده به پیش ار صف ساختهسپر در سپر تیغ و خشت آختهپس از هر سپر هم پی بدگمانخدنگ افکنی در کمین با کمانچنان کن که هرنیزه وز روز جنگسپردار باشد کمانی به چنگبه نیزه درون ره چنان ساختهکزو ناوکی گردد انداختهبه هر ده دلاور یک آتش فکننهاده به پیکار و کین جان و تنسوارانشان در قفا صف زدهپس پشتشان زنده پیلان ردهصفی راست هربرراه و صفیبهخمصفی چارسو درکشیده به همپیاده چو دیوار بر چای پیشسواران درآمد شد از جای خویشگروهی به کوشش میان بسته تنگگروهی در آسایش از بهر جنگپس پشت لشکر سری با سپاهکمین را ز هر گوشه بربسته راهگشاده ره پیل تا در شکستاز ایشان نگردد سپه پای خوستپر انبوه صندوق پیل نبردز چرخی و از آتش انداز مردسران را سزا جای دیدار کندرفش از چپ و راست بسیار کنفراوان ز گردان گردنفرازز بهر پسین حمله را دار بازنخستین تن از دشمنت دار گوش بهپس آنگاه بر زخم دشمن بکوشگردون روان قلعهها کن بلندبر آنسان کز آتش نیاید گزندهمه برج آن قلعه بالا و زیرپر از گونهگون رزم ساز دلیرز هر یک چنان ساخته بانگ تیزکزاو پیل و اسپ اوفتد در گریزچنان ساز قلبت که از چپ و راسترسد زود یاور چو فریاد خاستممان کارد از قلب کس پیش پایمگر قلب دشمن بجنبد ز جایچو داری پیاده سپه یکسرهبود جای پیکار کوه و درهسوی رزم باید شدن همگروهگرفتن سر تیغ و پایان کوهوگر دشت ساده بود رزمگاهبه هم حلقه باید که بندد سپاهوگر خیل دشمن پیاده بودصف رزم بر دشت ساده بودسوارانت را بر یکی جا بدارکه تا مانده گردند ایشان ز کارچو بر جنگ پیلانت باشد شتاببه هامون برافکن پراکنده آبکه تا پیل گردد هراسیده دلنیارد نهان پی از بوی گلچو آید گه جمله کت بسپردرهش باز ده زود تا بگذردبه پیکان الماس چشمش بدوزدگر تخت و صندوقش ازبر بسوزهمه تیر بر پای و ناخن زنشمراو را فکن گرز بر گردنشوگر خیل بدخواه از آن تو بیشتوجایی گزین تنگ برگرد خویشمجوی از دو سو رزم کآید گزندز یک روی بگشای و دیگر ببندبسازی دگر جوی هر روز کینکمین نه نهان و همی بین کمینسپاه ترا دل ده اندر نبردهمی گرد هر جای با دار و بردکسی گر به پیکار نام آوردسر جنگجویی به دام آوردمراو را به نیکی و خلعت رسانکه تا زور گیرند دیگر کسانبه جنگ آنکه سست آید از آزمونورا نام بفکن ز دیوان برونز دشمن چو بینی سواری دلیرمیان دو صف بر یلان تو چیرسواران جنگی بر او بر گمارستوه آورش هر سوی از کارز بدخواه در آشتی ساختنزار بترس از شبیخون و از تاختننگه کن کمینش به گاه ستیزهم از بازگشتنش گاه گریزاز او تا نپردازی اندر شکستسپه را مده سوی تاراج دستچوبینی که دشمن زپس رختوسازهمی اندک اندک فرستند بازگر از درد باشند بیمار و سستگر از خستگیها به تن نادرستوگر کم بود کس که جنگی بودوگر از علف راه تنگی بود بودور از رزمگه کاهل آیند پیشحملههاشان نه بر جای خویشبدین وقتها رأی آویختنفزون کن که خواهند بگریختنچو زنهار خواهند، زنهار دهکه زنهار دادن به پیکار بهچنانشان مگردان ز بیچارگیکه جان را بکوشند یکبارگیز بن بر گزیندگان ره مگیرمریز از کسی خون که باشد گزیرچو تنوان گرفتن گریبان جنگسوی دامن آشتی یاز چنگبه هر کار در زور کردن مشورکه چاره بسی جای بهتر ز زورچو ثابت نباشد به جنگ و ستیزاز آن به نباشد که گیری گریزبه جنگ ارچه رفتن زه بهروزیستگریز به هنگام پیروزیستچو گویند کز جنگ برگاشت پشتاز آن به که گویند دشمنش کشتبدّم گریزندگان شب مپویچو دشمن شد آواره بیشش مجویوگر کار کوشش بباشد درازنگردد همی دشمن از جنگ بازممان کز علف هیچ یابند بهرنهان آبخورشان بیاکن به زهرفکن تخم بد در چراگاهشانخسک ریز و چه ساز در راهشانهمه یاد دار آنچت آموختمکه من کین بدین چارهها توختمبدو پاک بسپرد زاول سپاهنریمان به شبگیر برداشت راه
»رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتیها« چو شد هفتهای شهری آمدش پیشکهی نزدش از مه بلندیش بیشهمه که دل خاره سنگین ز آببسان گیا رسته زو زرّ ناباز آن شهریان هر که زآن زر بردجز اندک نبردند از آن زر خردچو بسیار بردندی اندر زمانبمردندی و جمله دودمانهمه شهر درویش بودند سختگیابودشان پوشش و فرش و رختندید اندرایشان ازین سود و رفتبرآمد به کوهی شتابنده تفتبدو گفت رهبر که گر زین سپاهکند بانگ یک تن درین تنگ راهز باران چنان سیل از افراز و شیببخیزد که از عمق باشد نهیبهمیدون چنین گفت است کوهی دگرکه آهن چو ساییش بر سنگ برهمه این جهان پر ز باران شودهوا دیده سوکواران شودکسی کاو بد آن کوه پوید سوارگرد در نمد نعل اسپ استواروگرنه ز باران یکی سیل سختبخیزد که از بن برآرد درختبر آنسوی که تنگ کوهیست نیزدو میل اندرو رستنی نیست چیزدر آن تنگ هرکس که دارد خروشگرد سنگباران ز هر جای جوشچنین گوید آن کاو ز دانا گروهکه دیوان همی افکنندش ز کوهسپهدار خاموش ازو برگذشتدگر پیشش آمد یکی پهن دشتدرو چشمه آب چون خون به رنگبر چشمه کرده گوزنی ز سنگدر آن بوم و بر هر گوزنی که دردبرو چیره گشتی، بماندی ز خورددوان تاختی پیش او چون نوندتن خویش سودی در او بار چندچوروزش بدی مانده گشتی درستچو مرگی بدی گشتی افتاده سستدگر دید شهری نو آیین به راهکهی نزد او سرش بر اوج ماههمه سینه کوه بید و خدنگیکی بیشه گردش زریر و زرنگسر تیغ آن که همه خاک بودگیاه و گلش پاک تریاک بودکسی کآن گیا با می خوشگواربخوردی، نکردی برو زهر کارشهش داشت آن را نگهبان بسینماندی که بی هدیه بردی کسیچو بشنید کآمد نریمان گردشد و هدیه بیکران پبش بردز تریاک و از گونهگونه گهرز زربفت چینی و از سیم و زرسپهبد به جاهش بسی برفزودفرو آمد آنجا و یک هفته بودبدان شهر گلزار بسیار بودیکی چشمه به میان گلزار بودبه پهنا فزون از دو میدان زمینهمه آب آن چشمه چون انگبینچو خورشید گیتی بیاراستییکی بانگ ازآن چشمه برخاستیهمه سنگش از زیر هم در شتابدویدی ستادی برافراز آبچوکردی نهان خور فروغ از جهانهمان سنگها بازگشتی نهاناز آن چند برد از پی آزمونسپه راند یک هفته دیگر فزونیکی بیشه و خوش چراگاه بودهمه بیشه پرنده روباه بودچو مرغان به پرواز در هر کنارچهبر شخّ و هامون چهبر کوهساربه هر درد پرّش بدی سود و بالولیکن بدی شوم بانگش به فالبیاندازه زان روبهان سر بریدوز آن جا بشد نزد شهری رسیدبَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بداندرو چشمه آب چون سیم پاکچشمه در هر که یک تنگ بار چودرافکندی از یک رطل تا هزارکوه آبش از موج بفراختیز پس باز بر خشکی انداختیبه خون و به دزدی چو آن مردمانشدندی به دل بر کسی بدگمانببستی شه او را سبک دست و پایدر آن چشمه انداختی هم به جایشدی، گر گنهکار بودی، تباهفتادی برون، گر بدی بیگناهدگر دید دشتی همه کند منددر آن دشت سهمن درختی بلندتنش سبز وشاخش همه چون زریربه زیرش یکی چشمه آبی چو قیرچو پیچان رسن برگهای درازفروهشته زو تا به هامون فراززنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوهبه بیماری اندر بماندی ستوهویدی بشستی در آن چشمه تنز پیش درخت آمدی چون شمنخروشان پرستیدن آراستینشستی گهی، گاه برخاستیدرست ار شدی در زمان باز جایو گر نه بمردی فتادی به جایز نخچیر کز گرد او مرده بوددو پرتاب ره چرم گسترده بودنه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بارنکردی ز بن آتش تیزکارهمه دشت با شیر و گرگ و پلنگبد ازگرد او غرم و آهوی و رنگنه با آهوان یوز را بد ستیزنه از شیر مرغوم را بد گریزبه شهری دگر نزد رودی رسیدبه هر سوش مردم پراکنده دیدمیان غلیژن زبر وز فرودهمه پشم جستند از آن ژرف رودکز آن هر که دارد چو ز ابر بلندبرو آتش افتد نباید گزندهمه بندهوار آمدندش ز پیشببردند از آن پشم از اندازه بیشهمان جایگه دید مردی دورنگسپید و سیه تنش همچون پلنگسه چشمش یکی بر فراز ودو زیربهدندان چوخوکان بهناخن چوشیرز گردش رده مردمان بیشماربسی کژدم زنده از پیش و مارهمی خورد از آن کش گزندی نبودوزآن هر چه او را بزد مرد زودسبک زآن پلنگینه دیو نژندبه خنجر سر و دست بیرون فکندبه جای دگر دید دو بیشه تنگازاینسو طبرخون وزآن سوخدنگبَر هر دو بیشه یکی برز کوهبرآن کوه کپی فراوان گروهبه گردش بسی چشمه نفت و قیرفرازش چو دریا یکی آبگیربه دشت اندرون شهری آراستهچو گنجی پراکنده از خواستههمه مردمش را فزون از شماراز آن کپیان برده و پیشکارز زیور همه غرق در سیم و زربسا کی ز گل برنهاده به سربه بازار چون بنده فرزند نیزدر آن شهر بفروختندی به چیزهم اندر زمان کس بَر شاه کردز کاری که بایستش آگاه کردنبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمانبه پیکارش آورد لشکر ز شهربیاورد لشکر به جنگزمانه بدان پادشا کرد تنگبه کم یک زمان زان سپاه بزرگبد افکنده بسیار گردد سترگگرفتندش و لشکر آواره گشتهمه شهر با خاک همواره گشتز تاراج آن شهر وز گنج شاهتوانگر ببودند یکسر سپاهبدین سان دو ماه اندر آن مرز شادهمی گشت و بسیار درها گشادبسی شهر و بتخانه تاراج کردبسی شاه را بیسر و تاج کردبسی مرد گردافکن پهلوانکه از گرز بشکستشان پهلوان
»نامه گرشاسب به فغفور چین« و زآن سو همان روز کاو رفته بودسپهبد نبیسنده را گفت زودیکی نامه آکنده از خشم و کینبیارای نزدیک فغفور چینبگو باژ و ساو آنچه باید بسازچو خاقان یغر پیش آی بازوگرنه به پای اندر آرم سرتنهم بر سر از موج خون افسرتچو گریان بتی گشت کلک دبیرزسیمش تن و، سرزمشک و عبیربه نوشین دو لب برزد ازمشک دمز پر سرمه دیده ببارید نمسرشکش همه گوهر و قیر شدگهر دانش و قیر زنجیر شدتو گفتی که تند اژدهایی ز زرّکه بر گنج دانش نهادست سراز آن گنج یاقوت و درّ خردهمی از بر سیم برگسترداز آغاز چون کلک درقار زدرقم بر سرش نام دادار زدخداوند دانای پروردگارز دیده نهان وز خرد آشکارجهان چون یکی پادشاهیست راستبر این پادشاهی مر او پادشاستزمین هست گنجش همیشه به جایزرش رستنی، چرخ گردان سرایهوا و آتش و آب فرمانبرانشب و روز یک و، سپاه اخترانبر هر یکی دانشش را رهستوز ایشان هر آنچ آید او آگهستدگر گفت کاین نامه نغزگویز گرشاسب زاول شه نامجویبه نزدیک فغفور فرخ نژادکه ماچ ین وچین سربهسر زوست شادبدان ای ز شاهان توران زمیندلت کرده بر اسپ فرهنگ زینکه تخت شهی دیگرآیین گرفتزمانه ره فرّه دین گرفتفریدون فرّخ به گرز نبردز ضحاک تازی برآورد گردببردش به کوه دماوند بستبه جایش به تخت شهی برنشستبیاراست از داد و خوبی جهانبه فرمانش گشتند یکسر شهانفرستاد مر کاوه را رزمکاوبه خاورزمین از پی باژ و ساووزین سو مرا گفت برکش سپاهبه فغفور شو باژ وساوش بخواهشنیدی که در کاول و مرز سندچهکردم چهدر خاور و روم و هندچه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگچه با اژدها رفته در کام مرگچه کس را نبد تاب من روز کینترا هم نباشد به دانش ببینمکن آنچه زو رنج کشور بودپس از جنگ فرجام کیفر بودبمالدت دست زمان گوش بختچو از ما رسد مالشی برتو سختبه فرمان شاه آی با باژ پیشچنان کن که خاقان وز آن نیز بیشپیام آنچه گفتن ز بر تا فرودچو فرمان بری باد بر تو دروردبه کوره خرد در ربیر کهنهمی کرد پالوده سیم سخنخطش گفتی و خامه درّ بارکه ازمشک مورست و ازرزّ مارهمه دانه مور از او گهرهمه زهر مارش عبیر و شکرچوقرطاس پوشید مشکین زرهبزد بر کمربند زرین گرهسپهبد زبان آوری نغز گویبرون کرد و بسپرد نامه بروینشست شه چین به جندان بدیکه شهری نبودی که چندان بودیهزاران هزار از یلان سپاهبه درگاه برداشت بیگاه و گاهوز آن جز که دستور و سالار بارندیدی به سالی ورا یک دو باربد آراسته شهرش از گونهگونز شش میل ره گردش اندر فزونهمه خانها برهم افراشتهبه صد رنگ هر خانه بنگاشتهسپاهی و شهریش با دسترسنبود اندر آن شهر درویش کشچو ششماهه ره بوم توران زمینبه شاهی ورا بود زیر نگینسرایی بدش سر کشیده به ماهدرازا و پهنا دو فرسنگ راهز خاراش دیوار و بوم از رخامدر او کوشکی یکسر از سیم خامهر ایوان در آن کوشک از لازوردزبر جزع و بومش همه زرّ زردز یاقوت و از گوهر آبدارهر ایوان پر از صد هزاران نگارکشیده میان سرای از فرازمنقش یکی پرنیان پهن بازچو بر وی فکندی فروغ آفتابز گوهر گرفتی جهان رنگ و تابدر ایوانش از زرّ تختی که شاهنشستی بر آن شاد در پیشگاهیکی گرزن از گوهر آمیختهز بالای تختش درآویختهبر افراز گرزن زیا قوت و زرّیکی نغز طاووس بگشاده پرزمان تا زمان بانگ برداشتیز بالای شه بال بفراشتیبه تاجش بر از کام دُرّ خوشابفشاندی و از دُم بر او مشک نابچو از ره فرستادۀ سرفرازبیامد بر شاه توران فرازز دروازه تا درگه شه دو میلدو رویه سپه دید و بالا و پیلکشیده به درگاه گرگ و نهنگبه زنجیرها بسته شیر و پلنگز دهلیز تا پردۀ شهریارفروزنده شمع از دو رو صد هزارفرستاده چون چهرۀ شه بدیدزمین بوسه داد آفرین گستریدیکی کارگه ساخت از هوش و مغزز دیبای دانش به گفتار نغزز جان پود کرد و ز فرهنگ تارز اندیشه رنگ و ز معنی نگارهمی بافت در یکدگر تار و پودبگفت آنچه بود از پیام و درودز پوزش چو پرداخت نامه بداددبیر آنچه بود اندرو کرد یادچنان گشت فغفور از آن نامه تندکه از حدّتش گشت الماس کندکمان دو ابرو به هم بر شکستبه تیغ زبان برد دشنام دستبدو گفت شاهت گه نام و لافکه باشد که راند زبان بر گزافزمین نیست گرد سپاه مرانه خورشید یک بارگاه مرااگر گنج سازم بیابان خشککنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشکسواراند گردم هزاران هزارپراکنده را کـس نداند شمارزخویشان هزار و صدو شصت و پنجبه نزدم شهان اند با تاج و گنجاز ایشان دو صد راست زرّینه کوسکه دارند بر چرخ گردان فسوسچو خواهد جهان خور به زرآب شستز گیتی بر این بوم تابد نخستدر این شهر بتخانه دارم هزارکه هر یک به از گنج او شست بارهمه کشورم کان سیمست و زرکُهشن معدن لاژورد و گهردرختش طبر خون و بیشه خدنگگیا سنبل و عود و بیجاده سنگپری چهرگانش بُت دلنوازددش یوز و مرغانش طوطیّ و بازیلانش کمند افکن و گردگیرسوارانش دوزنده سندان به تیرز خاکش روان سیم خیزد چو آبفتد ز آهوش نافۀ مشک ناببرویدش زرّ چون گیا از زمینببارد ز میغش سرشک انگبینطرایف همیدون ز گیتی فزونهم از خسروی دیبۀ گونه گوندگر جوشن و ترگ و درع گوانسپرهای مدهون و برگستوانزما چین و چین تا به جیحون مراستبزرگی ز هر شاهی افزون مراستبه رزم اژدهای سرافشان من امبه بزم آفتاب درفشان من امخدایست کز من مه و برترستدگر هر که او مر مرا کهترستپسر را فرستاده ام رزمسازکه از هر سویی لشکر آرد فرازچو او در رسد ساز ایران کنمهمه بوم تا روم ویران کنمفرستاده گر کشتن آیین بُدیسرت را کنون خاک بالین بدیزبان یافت گوینده اندر سخنچنین گفت کای شاه تندی نکنبسی راندی از گفت بی سود و خنجاگر پاسخ سرد یابی مرنجمزن زشت بیغاره ز ایران زمینکه یک شهر او به ز ما چین و چینبه هر شه بر از بخت چیر آن بودکه او در جهان شاه ایران بودبه ایران شود باژ یکسر شهاننشد باژ او هیچ جای از جهاناز ایران جز آزاده هرگز نخاستخرید از شما بنده هر کس که خواستز ما پیشتان نیست بنده کسیو هست از شما بنده ما را بسیوفا ناید از ترک هرگز پدیدوز ایرانیان جز وفا کس ندیدشما بت پرستید و خورشید و ماهدر ایران به یزدان شناسند راهز کان شبه وز کُه سیم و زرز پولاد و پیروزه و از گهرهم از دیبه و جامۀ گون گونبه ایران همه هست از ایدر فزونسواران ما هم دلاورترندیکی با صد از چینیان همبرندشما را ز مردانگی نیست کارمگر چون زنان بوی و رنگ و نگارهنرتان به دیباست پیراستندگر نقش بام و در آراستنفروهشتن تاب زلف درازخم جعد ر ا دادن از حلقه سازسراسر به طاووس مانید نرکه جز رنگ چیزی ندارد هنرخرد باید از مرد و فرهنگ و سنگنه پوشیدن جامه و بوی و رنگاگر خور بر این بوم تابد نخستچه باشد نه تنها خور از بهر تستوگر بر کران جهانی رواستزیان چیست کاندر میان شاه ماستز تن جای ناخن به یک سو برستدل اندر میانست کاو مهترستز پیرامن چشم خونست و پوستمیان اندرست آنکه بیننده اوستتو گر چه بزرگی و با تاج و تختفریدون مِه از تو به فرهنگ و بختنشان بر فزونیّ گنج و سپاههمین بس که هست او ز تو باژ خواهاگر شب دو صد ماه گیتی فروزنتابد همان چون در خشنده روزهنر ها سراسر به گفتار نیستدو صد گفت چون نیم کردار نیستنباید ترا شد به پیکار اوکه اینک خود آمد سپهدار اواگر کوهی از کوهه در رزمگاهبه نیزه ربایدت چون باد کاهچه نازی به چندین بت و بتکدهکه فردا بود پاک بر هم زدهدگر باره فغفور شد تیز خشمبرافراخت تاج و برافروخت چشمبر اندش به خواری و زخم درشتبدرّید و بنداخت نامه ز مشتدو ره صدهزار از یلان برشمردبه مهتر پسر داد خاقان گردپذیره فرستاد پرخاشجویپسر سوی پیکار بنهاد رویفرستاده زی پهلوان شد ز پیشز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیشخبر داد دیگر که لشکر به جنگفرستاد و اینک رسیدند تنگسواران کین توز بی حدّ و مرفرستاد همراه با یک پسر