انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 15:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  پسین »

Garshasb nameh | گرشاسب نامه



 
»پادشاهی فریدون و نامه فرستادن گرشاسب«
زدی دست و اندر تک باد پای
چناری به یک ره بکندی ز جای
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان در آوردی از چرخ تیر
یکی گو گه زور صد مرد بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
بیآمد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد گیتی تهی
سرش را به گزر کیی کوفت خرد
ببستش، به کوه دماوند برد
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
نشست او به شاهی سر ماه مهر
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
بدین جشن وی آتش آراستست
هم آیین این جشن ازاو خاستست
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاور زمین با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پیمان او
دگر نامه ای ساخت زی سیستان
به نزد سپهدار گیتی ستان
نخست از سخن یاد دادار کرد
که از نیست هست او پدیدار کرد
بدو پایدارست هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان
تن و جان و روز و شب و چیز و جای
زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
چو کن گفته شد بود بی چه و چون
هنوزش نپیوسته با کاف نون
بدین جانور خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
نه از دادن روزی آیدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاین نامۀ دلفروز
فرستاده آمد به هرمزد روز
ز فرّخ فریدون شه کامکار
گزین کیان بندۀ کردگار
به گرشاسب کین جوی کشورگشای
جهان پهلوان گرد زاول خدای
پل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر
گزارندۀ خنجر سرفشان
فشانندۀ خون گردنکشان
ستانندۀ تاج هنگام رزم
نشانندۀ شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نیل
به دام کمندش سر زنده پیل
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهی ارجمند
دل هر شهی بستۀ کام ماست
به هر مهر و منشور بر نام ماست
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و رأی دستور و، دانش سپاه
مرا این همه هست و از کردگار
شدم نیز بر خسروان شهریار
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
جهان را بداندیش و بدخواه بود
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم

به هم برزدی خاور و هند و روم
چه با اژدها و چه با دیو و شیر
زمانی نگشتی ز پیکار سیر
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
بریدم پی تخمۀ اژدها
جهان گشت از جادویی ها رها
تو از جان و از دیده بیشی مرا
هم از گوهر پاک خویشی مرا
به تو دارم امید از آن بیشتر
که بر کام ما بسته داری کمر
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
شنیدم که شد رام رایت زمان
رسیدت نوآمد یکی میهمان
که از جان فزونتر همی دانی اش
نریمان جنگی همی خوانی اش
درختیست کو شادی آرد همی
وزاو میوه فرهنگ بارد همی
مهی نو برآمد ز چرخ مهی
که دارد فزونی و فرّ و بهی
به یزدان چنین دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام
چو نامه بخوانی سبک برگزین
برایوانت خرگاه و بر تخت زین
مزن جز به ره دم برآرای کار
بیا و نریمان یل را بیار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بیآرای بر چرخ گاه مرا
که باید ترا شد همی سوی چین
چو کاوه شد از سوی خاور زمین
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی
همه ره همی راند و که می برید
به یک هفته نزد سپهبد رسید
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
نریمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول
مکن بر در بندگی بند سست
که فرمان شاه این رسید از نخست
گزین کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بایست بربست بار
ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
سپه سوی فرخ فریدون کشید
خبر چون به شاه همایون رسید
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سروران پیشباز
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان دید پر سرکش زابلی
به کف گرز با خنجر کابلی
سه اسپه همه زیر خفتان کین
برافکنده برگستوان های چین
چو دریا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواری یکی تند موج
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز
به چاچی کمان و سغدی زره
کمند یلی کرده بر زین گره
سنان ها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برین نعره بگذاشته
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
زبرش اژدها فش درفش سیاه

به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج
نریمان یل پیشش اندر سوار
ز گردش پیاده سران بی شمار
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش
گرفتش به بر برد از افراز تخت
ببوسید روی و بپرسید سخت
ز زر چارصد بار دینار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز یاقوت جام
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
هزار اسپ که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرّین ستام
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
از درّ و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
درونش ز هر گوهری کرده پر
گهر بد کز آب آتش انگیختی
گهر بد کزو مار بگریختی
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی خویش از خشک نم
چنین بد هزار و دو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
صد و بیست پیل دگر بار نیز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
یکی نامه با این همه خواسته
درو پوزش بیکران خواسته
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
بــــــــــدو گفت شاه ای یل پیل زور
که چشم بـــــــــد اندیش باد از تودور
چنانی هنـــــر از دل و زور و رآی
که امید ما از تو آید به جــــــــــای
بگفت این و از جـــــــای یازید پیش
بدان تا نماید بــــــــدو زور خویش
همان پایه بگرفت و بــــرتافت زود
چنان باز کردش کــــــــز آغاز بود
ز زورش بماندندگــــــردان شگفت
بر او هــــــر کسی افرین برگرفت
از آن پس به رامش سپردند گـــوش
به جام دمادم کشیدند نـــــــــــــوش
چه‌بر هوش و دل باده چیزی گرفت
سران را سر از بزم سیری گرفت
برفتند ز ایــــــوان فرخنده کــــــــی
چه سرمست تنها چه با رود و می

همی بـــــــــــود یک هفته تا با سپاه
سپهبد شــــــــــد آسوده از رنج راه
سر هفته شــــــــه خواند وبنشاستش
ســــــــــــزا خلعت و باره آراستش
زره دادش و ترگ زرّین خـــــویش
همان خنجر و جوشن کین خــویش
سراپرده خســـــــــــــــروی زربفت
کشیده ز گــــــرد اندرش باره هفت
به بالا و پهنای پـــــــــــــرده سرای
ز بر یک ستــــــــون سایبانی بپای
چهل رش ستـــــون وی از زرّ زرد
همان سایبان دیبه لاجــــــــــــــورد
همان اژدها فش درفشی دگـــــــــــر
سرش ماه زرین بـــــــه درّ و گهر
بی اندازه شمـــــشیر و خفتان جنگ
همان خـــــرگه و خیمه رنگ‌رنگ
پری روی ریدک هـــــزار از چگل
ستاره صــــــد و کوس زرین چهل
صـــــــد و شست بالای زرین ستام
دو پیل از سپیدی چو کـــــوه رخام
سه ره جام هفت از گهرهای گنـــج
ز دینار بدره چهل بـــــــــــــار پنج
سزای نریمان یـــــــــــــــل همچنین
بسی هدیه‌ها داد و کــــــــرد آفرین
یکی شیــــــــــــر پیکر درفش بنفش
بدادش همه زرّ غلاف درفــــــــش
بفرمود تا او بــــــــــــــــــود پیشرو
سپهبدش خـــــــــــوانند و سالار تو
گزین کرد پنجه هـــــــزار از سوار
پیاده دگر نامور چهل هـــــــــــزار
ز پیلان جنگی صــــد و شست پیل
سپاهی چـــــــو بر موج دریای نیل
سراسر جهان پهلوان را سپـــــــــرد
بدو گفت کــــــآی لشکر آرای گرد
ز جیحون گذر کـــــــن میاسای هیچ
سپه برگش و رزم تــــــوران بسیچ
برو تا بدان مـــــرز از آن روی آب
کــــــــز او بردرخشد نخست آفتاب
بــــــــــه لشکر بپیمای توران زمین
ستان باژ خاقان و فغفور چیــــــــن
هــــــر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
بدین بارگاه آر گــــــــــــــردن ببند
به فرمانبری هـــــــــر که بندد میان
ممان کش به یک موی باشد زیان
چنان ران سپه را کجــــــــــا بگذرد
به بیداد کشت کســـــــــــــی نسپرد
نه بر بی گنه بـــــــــــــد رسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیــــــــــز
به هر جای پشتی به دادار کـــــــــن
از او ترس و دل با خرد یـــار کن

مبادا بــــــــــه دل رأی زفتیت جفت
کــــــــــه هرگز نباید سپهدار زفت
بود زفت هــــــر جا سرافکنده است
دلش خسته، همواره کوتاه دســـــت
به رادی دل زفت را تــــــاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیســت
ز نا استوارانمجــــــــــــوی ایمنی
چـــــــــــــو یابی بزرگی میآر منی
بتـــرس از نهان رشک وز کینه ور
به گفتار هـــــر کس دل از ره مبر
گمان‌ها همه راســــت مشمر ز دور
که بس ماند از دور شیون به سور
به زنهاریان رنج منمای هیـــــــــــچ
بــــه هر کار در داد و خوبی پسیچ
ز سوگند و پیمان نگـــــــــر نگذری
گه داوری راه گــــــــــــــژ نسپری
چو چیره شوی خــــون دشمن مریز
مکن خیـــــــــره با زیردستان ستیز
بــــــــــــــدو داد منشور شاهان همه
که باشند پیشش بـــــــه فرمان همه
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»رفتن گرشاسب با نریمان به توران«
به فرخ ترین فــــــــــال گیتی فروز
سپه راند از آمل شــــــــــه نیمروز
سوی شیرخانه بــــــــه شادی و کام
که خوانی ورا بلخ بامی بـــــــه نام
به کیلف شــــــــــــد از بلخ گاه بهار
وزان جایگه کــــــرد جیحون گذار
همه ماورالنهر تا مـــــــــــــرز چین
شمردندی آن گاه تــــــــوران زمین
از آموی و زم تا بــــــه چاچ و ختن
ز شنگان و ختلان شهان تن‌به‌تن
ز نزل و علف هــــــــــر کجا یافتند
ببردند و بـــــــــــــــا هدیه بشتافتند
بدان گه سمرقند کــــــــــــــرده بنود
زمین‌اش به جز خاک خورده بنود
سپهبد همی رانــــــــــد تا شهر چاچ
ز گردش بزرگان بــا تخت و عاج
دهی دید خوش، دل بدو رام کـــــرد
ستاره زد آن جا و آرام کـــــــــــرد
برآسود یک هفته و بــــــــــــود شاد
به دل داد نخچیر و شـــــــادی بداد
میان ده اندر دژی بـــــــــــــــد کهن
کس آغــــــــاز آن را ندانست و بن
برآمــــــــــــــد یکی بومهن نیم شب
تــــو گفتی زمین دارد از لرزه تب
یکی گوشه دژ نگونسار شــــــــــــد
چهل دیگ رویین پدیدار شــــــــــد
همه دیگ‌ها ســـــــــــرگرفته به گل
چو دیدند پر زر بد آن هـــــر چهل
به هـــر یک درون خرمنی زرّ ناب
درخشنده چــــــــون اخگر و آفتاب
سپهدار برداشت پاک آنچه بــــــــود
بــــــــر آن ده بسی نیکوی‌ها فزود
وزآنجا سپه رانــــــد و بشتافت تفت
به شادی به شهر سپنجاب رفـــــت
بدان مـــــــرز هرچ از بزرگان بّدند
دگـــــــــــر کارداران و دهقان بدند
ستایش کنان پاک رفتند پیــــــــــــش
همه ساخته هدیه ز انــــــدازه بیش
سپه برد از آن مرز و شد شادوچیر
بسی کوه پیش آمــــــــدش سردسیر
همه کان گهر بــد دل سنگ و خاک
ز زرّ و مـــــس و آهن و سیم پاک
یکی خانه بر هر که از خاره سنگ
بر افراز غاری رهش تــار و تنگ
ز نوشادر آن خانه‌ها پــربخار
که بردندی از وی به هــر شهریار
از آن سیــــــم و زر لشکر و پیلوان
ببردند چندان کــه بدشان توان
سپهبد کجا شد همــی مژده داد
ز فرّخ فریدن با فـــرّ و داد
که بستد ز ضحـــاک شاهنشهی
جهان شد ز بیــداد و از بد تهی

ز شادی رخ دهــــــــــر شاداب کرد
گذر بر سر آب شاداب کـــــــــــرد
چــــــو از رود بگذشت بفکند رخت
چهان پر گل و سبزه دید و درخت
میان گــــــــــل و سوسن و مرغزار
روان چشمه اب بیش از هـــــــزار
ز گل دشت طاووس رنگین شـــــده
از ابر آسمــــــان پشت شاهین شده
بــــــــــــــــــه آواز بلبل گشاده دهن
دریده گـــــــــل از بانگ او پیرهن
لب چشمه‌ها بر شخنشار و مـــــــاغ
زده صف سمانه همه دشت و راغ
پر از مرغ مَرغ و گل سرخ و زرد
ز ناژ و ز بیـــد و هم از روز گرد
سراینده سار و چکاوک ز ســــــرو
چمان بر چمن‌هــــــا کلنگ و تذور
پراکنده با مشکدم سنگــــــــــــخوار
خروشان به هم شارک و لاله سـار
ز هر سو رَم آهــــو و رنگ و غرم
ز دل‌ها دم کل زداینده گــــــــــــرم
همان جا بــــــه نخچیر با باز و یوز
ببد هفته‌ای شاد و گیتی فــــــــروز
بزرگان آن مــــــــرز ز اندازه بیش
شدندش ز هر مرز با نزل پیـــــش
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»صفت رود«
و ز آن جای با بزم و شـادی و رود
همی رفت تا نــــــــــزد ایلاق رود
یکی رود کز سیم گفتی مگـــــــــــر
ببستست گردون زمین را کمـــــــر
به دیدار که موج و دریا نشیــــــــب
به‌تک چرخ کردار و طوفان نهیب
چوباد از شتاب و چو آتش ز جوش
چــو‌مارازشکنج‌وچــوشیرازخروش
یکی اژدها نیلگون پیکـــــــــــــرش
ابر باختر دم، از رستخیــــــــــــــز
خروشش ز تندر تک از برق تیـــز
نهیبش ز مرگ و دم از رستخیــــز
همه دمّ خَم و همه دل شکـــــــــــــن
همه رویش ابرو همه تن دهــــــــن
گهی داشت جوش از دل بی‌هشـــان
گه از ناف و گیسوی خوبان نشــان
ز پهناش ماهی به ماه آمــــــــــــدی
هم از بن به یکساله راه آمــــــــدی
به رنگ اینده بد زدوده ز زنـــــگ
ولیکن چو سوهان همی سود سنگ
ز باران گهی درع پرچین شــــــدی
گه از باد چون جوشن کین شــــدی
همه سیم کآن گفتی اندر جهـــــــــان
گدازید و آمــــــــــــد برون از نهان
دگر صدهزار از گهردار تیــــــــــغ
ز پیش و پس خور همی تاخت میغ
گــمان بردی از سهم آن ژرف رود
که آمـــــــــد مجرّه ز گردون فرود
ز هر سو بی‌اندازه در وی به‌جـوش
بتان پرندی بــــــــــــــــر حله پوش
یکی کرته هر یک بپوشیده تنـــــگ
همه چشمه چشمه بنفشه بــــه رنگ
زده دامن کرته چاک از بــــــــرون
گشاده بــــــــــــــر و سینة سیمگون
چو جنگی سپاهی فزون از شمــــار
زره پوش و جــوشن‌ور و ترگ‌دار
سپهبد به نیک اختر هور و مـــــــاه
بی‌آزا بگذشت از او بـــــــــــا سپاه
گذر کرد از آن سوی خرگاهیــــــان
بــــــــــــــه تاتار زد خیمه ناگاهیان
بر آن مرز خاقان یغر شاه بــــــــود
که تاج بزرگش بـــــــــــــر ماه بود
ز گردان کین جوی سیصد هــــزار
سپه داشت شایسته کـــــــــــــارزار
بد از لشکرش خیره چرخ بریــــــن
نگنجد گنجش بــــــــــه روی زمین
چــــــــو از شهر رفتی برون گاه‌گاه
به چوگان و گوی از بـه نخچیرگاه
بدی صد هزاران سران ستـــــــرگ
طرازنده گدش سپاهی بـــــــــزرگ
هزارانش بالا به پیش انـــــــــدرون
بــــــــه برگستوان و زره گونه‌گون

ده و شش هزار از مهان ســــــرای
ز گوهـــــــــر کمرشان ز دیبا قبای
پیاده بسی گرد خاقان پـــــــــــرست
سپرور همه با کمان‌ها به‌دســـــــت
منادی ز هر سو یکی چر بگـــــوی
خروشنده تا کیست فریادجــــــــوی
ستمدیده هر یک آمدی دادخــــــــواه
بد و نیک بـــــــــــرداشتندی به شاه
بدادی سبک داد و بنواختـــــــــــــی
وز اندازه بـــــــــــــر پایگه ساختی
بدش کوشکی سرکشیده به مـــــــــاه
که پیرامنش بـــــــــود یک میل راه
بر او سی و یک در همه زرنـــگار
که دادی به هـــر در یکی روز بار
چنین تا رسیدی سَر مه فـــــــــــراز
گشادی یکی در به هـــــر روز باز
بد از پیش هر در یکی تازه بـــــاغ
پر از گونه‌گون گل‌چوروشن چراغ
ره کوشک یکسر ز ساده رخــــــام
زمین مرمر و کنـــــــگره عود خام
بــــه گرد اندرش کاخ و گلشن چهل
ز زرّ و ز گوهر نـــه از آب و گل
دو صد گنبد از صندل سرخ عــــود
ستاده بـــــــه زرین و سیمین عمود
میانش دو ایوان برافراختــــــــــــــه
سر برجشان تاج مــــــــــــه ساخته
خم طاق هر یک چو پرّ تـــــــــذور
زبس رنگ یاقوت رخشان چو پرو
به یکروی دکانی از زرّ نــــــــــاب
عقیقش همه بـــــــوم و درّ خوشاب
برو خرگهی کرده صدرش بپـــــای
سرش بر گذشته ز کاخ ســـــــرای
همه چوب او زر و گوهر نــــــگار
نمد خــــــــــــز و دیبای چینی ازار
چـــــــو جشنی بزرگ آمدی گاه‌گاه
در آن خیمه آراستــــــــــــی بارگاه
به شهرش نه برف و نه باران بـدی
جز اندک نمی کز بهاران بـــــــدی
ز زربفت چیــــــن داشتی جامه شاه
ز دیبا دگـــــــــــــــــر مهتران سپاه
بـــــــــــدی جامه کربای درویش را
دگر پرنیان هـــــــــر کم و بیش را
بدان مرز بودند شاهان بســــــــــــی
ولیکن نبد یــــــــــــــار خاقان کسی
همه ساله بد خــــــــواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بــــود
همی گفت ای کاشکی کــــــز شهان
ربودی کســـــــی زاو شهی ناگهان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»نامه گرشاسب به خاقان«
چـــــــــــو در کشورش پهلوان سپاه
در و دشت زد خیمه بـی‌راه و راه
نویسنده را گفت هین خامه گیـــــــر
به خاقان، یکی نامه کن بــر حریر
بخوانش بــــــــه فرمانبری پیش باز
بگو باژ بپذیر، یا رزم ســـــــــــاز
به دست دبیـــــــــــر اندرون شد قلم
یکی ابر زرین کش از مشک نــــم
همی تاخت اشــــــک گلاب و عبیر
ز صحرای سیمین ز دریــــای قیر
چـــــــــو غواص زی درّ داننده راه
همی‌زد به دریای معنی شنــــــــاه
هــر آن در که شایسته دیدی درست
بسفتی بــــــــه الماس دانش نخست
چـــــــــو سفتی برو مشک برتاختی
وز اندیشه‌اش رشته‌ها ســــــــاختی
همه نامه از در فرهنگ و هـــــوش
بیاراست چـون تخت گوهر فروش
به نام جهان داور آغاز کــــــــــــرد
که از تیـــره شب روز را باز کرد
گــران ساخت خاک وسبک باد پاک
روان گـــــرد گردون و آرام خاک
گهرها نگارید و تـــــــــن‌ها سرشت
سپردن رهش بــــــر خردها نوشت
که گیتی به شــــــــاه آفریدون سپرد
بدو سیرت بـــــــــــد ز کشور ببرد
ز ضحـــــــــــاک ناپاک بستند شهی
برای فریدون بـــــــــــــــــــا فرّهی
نبشته شد ایـــــــــــــــن نامه دلفروز
ز گرشاسب فـــــــــرخ شه نیمروز
به خاقان یغــــــــر شاه توران زمین
که مهرست شـــاهی و نامش نگین
بدان ای ســـــــــــــــــزا پیشگاه بلند
که اختر یــــــکی رأی روشن فکند
سپهر از دل هـــــــــــــر بربود درد
ز چهر شهی بخت بزدود گـــــــرد
جهان نوعروسی گرانمایه شـــــــــد
شهی تاجش و داد پیرایه شــــــــــد
زمانه نگاریدش از فـــــــــرّ و چهر
ستاره نثار آوریــــــــــــــدش سپهر
زدین جامه کرد ایــــــزد اندر برش
فلک زایمنی کله زد بـــــــر سرش
چــــــــو این نوعروس از دَرگاه شد
فریدون فرخ بــــــــــــر او شاه شد
به فـــــرّ کیی و اختر خوب و بخت
ز ضحاک تــازی ستد تاج و تخت
برآمد به مه دیــــــــــــن یزدان پاک
سر جاویی‌ها فروشد به خــــــــاک
از ایـــــران کنون من به فرمان شاه
بدین مرز آن بــــــــــــرکشیدم سپاه
که ایی به فرمانبری شـــــــــــــاه را
بـــــــوی خاکبوس آن کیی گاه را

نخست از تـــــــــو خواهیم پرداختن
پس آن گـــــه به فغفور چین تاختن
بدین نامه سر تا بــــــه سر پند تست
به کـــار آری ار، بخت پیوند تست
چــــــو خواندی ز پیش آی پرداخته
همه راه نزل و علف ساختــــــــــه
ســـــــــــــزا باژ بپذیر و هدیه بساز
و گرنه به جنگ آر لشکر فـــــراز
گه رزم پیروزی او را ســــــزاست
که بر دین کنــد رزم بر راه راست
چـــــو پردخته شد نامه را مهر کرد
فرستاد گردی شتابان چو گــــــــرد
فرستاده چون پیش شــــه شد، زمین
به رخسارگان رفت و کرد آفــرین
به اسپ سخــــــــن داد پیش‌اش لگام
بــــــــــــــر آهخت تیغ پیام از نیام
به میدان دانش ســـــــــواری گرفت
چــــــــو بشنید شه بردباری گرفت
بدو گفت شاه تـــو از تخک کیست
به‌نزدیک او رسم ضحاک چیست
چـــــه ورزد از آیین دین کم و بیش
چه گوید ز یـــزدان و از راه کیش
چنین داد پاسخ کــــــه شه را نخست
خـــــــرد باید و رأی و راه درست
کف راد و داد و نـــــــــــژاد و گهر
نکوکاری و راستگویی و فـــــــــر
فریدون شــــــــــه را بدینسان هزار
هنر هست و هم یاری از روزگـار
فزون‌زان به‌کوه اندرون‌نیست سنگ
که درگنج او گوهرست رنگ‌رنگ
رهش دیــــــــــــــن یزدان کیومرثی
نژاد و بزرگیش طهمورثــــــــــــی
به دل کیـــــش ضحاک را دشمنست
به‌نزدش چه اوی و چه اهریمنست
بد و نیـــــک از ایزد شناسد درست
یکی داندش هم بــــــــه دین درست
جهان گوید ایـــــــــــــزد پدید آورید
همو بازگـــــــــــــــــرداندش ناپدید
به پول چنیود که چون تیغ تیــــــــز
گذارست و هم نامه و رستـــــــخیز
بپرسد خدای از همه خوب و زشت
بدان راست دوزخ، بهان را بهشت
برش پارسا مرد نامی ترســــــــــت
هم از زر دانش گرامــــــی ترست
چنانست دادش که روباه پیــــــــــــر
برد بچه را تا دهــــــــــد شیر شیر
چــــــــو بشنید خاقان پسندید و گفت
گراین هست شاه تـــرا نیست جفت
ولیکن چو پرسیدم از تو بســـــــــی
بمان تا بپرسم ز دیــــــــــگر کسی
اگـــــــر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چــــــــو حور بهشت

هنر آن پسندیده‌تـــــــــر دان و بیش
که دشمن پسندد بـــــه ناکام خویش
نباید کـــــــــــه شاهان پژوهش کنند
مـــــرا همچو غمران نکوهش کنند
برآساس یک هفته تــــــــا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکـــــــــــــــار
بفرمود کاخی ســـــــــــــزاوار اوی
بسازند درخور همه کــــــــار اوی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»قصه خاقان با برادرزاده«
برادر بد آن شاه را ســـــــــــروری
خنیده به مردی به هر کشــــــوری
پدرشان ز گیتی چو بربست رخــت
شدند این دو جـــــوینده تاج و تخت
زمانی نشدشان دل از جنگ سیــــر
سرانجام خاقان یغــــــر گشت چیر
برادرش کشته شد از پیـــــــش اوی
پس ماند از او ســرکشی کینه‌جوی
دلیری که نامش تکین‌تاش بـــــــــود
همه ساله با عمّ بــــــه پرخاش بود
نهان هر گهی تاختن ساختــــــــــــی
بـــــــــــــه تاراج بومش برانداختی
زمانی ز کین پدر توختــــــــــــــــن
نیاســــــــودی از غارت و سوختن
یکی بهره بگرفته بد کشـــــــــورش
شکسته بســــی گونه‌گون لشکرش
همین هفته کآمد سپهبد فــــــــــــراز
همی خواست آمــد سوی جنگ باز
در اندیشه خاقان گرفتار بـــــــــــود
کش از هر دوسو رزم‌ و پیکار بــود
به هم با مهان انجمن کرد و گفـــت
که گردن ندانم چــــــــه دارد نهفت
از این پهلوان وز برادر پســــــــــر
ندانم چــــــــــه آورد خواهم به سر
ز دو رویه دشمن ندانم برســـــــــت
نــــــه پیداست کاختر کرا یاورست
چنانم که سرگشته‌ای روز تنـــــــگ
رهش پیش غرقاب وز پـس نهنگ
کنون چاره جویید تا چون کنیــــــــم
که این خار از پــــــای بیرون کنیم
ره آموز و روزه ده و چاره گــــــر
بوند این سه ســـــر بی پدر را پدر
بسی رأی زد هر کس از روی کـار
سرانجام گفتند کـــــــــــای شهریار
چـــــــــــو آتش نمایدت از دور دود
از آن بــه که سوزدت نزدیک زود
شهان و بـــــــــــزرگان روی زمین
چه فـــرخ پدرت و چه فغفور چین
همه باژ ضحـــــــــــــاک را داده‌اند
ز کامش بـــــــــــرون گام ننهاده‌اند
فـــــــریدون از او به به‌فرنگ و فر
همیدون بـــــــــه داد و نژاد و گهر
گراو را تو فرمان بری ننگ نیست
ترا با سپهــــــــدار او جنگ نیست
هـــــر ان ریش کز مرهم آید به راه
تو داعش کنـــــــــی پیش گردد تباه
همه کاخ و ایوان به بزم و به خوان
بیارای و این پهلوان را بخــــــوان
بــــر او بر شمر هدیه چندان ز گنج
کس آسان شود هرچه دیدست رنج
پـــــــــــس آن گه بدو از برادر پسر
بخوان نامه هـــــای گله سر به سر

کـــــه او خود ز دشمن کشد کین تو
نهد بـــــــــــــر سپهر برین زین تو
به‌دست کسان چون توان گشت شیر
نباید تـــــــــــــــرا پیش او شد دلیر
پسندید خاقان و پیش گـــــــــــــــوان
بفرمود پاسخ ســـــــــــــوی پهلوان
پس از نام و یاد جهان آفـــــــــــرین
ز دل بر سپهبد گرفت آفــــــــــرین
دگــــــر گفت کز باژ و هدیه ز گنج
دهم هـــر چه گویی، ندارم به رنج
ســــــــــزد شاه ایران اگر سرکشیت
که او را چـــــو گرد لشکر کشست
اگـــــــر خواهد از من شه نام جوی
فرستم سرم بـــــــر طبق پیش اوی
بدیـــــــــــــن باژ دو دیده گوهر کنم
ز تن پوستم بـــــــــــــــدره زر کنم
ولــــــــــــــی ارزو دارم از تو یکی
که آری بـــــــه کاخم درنگ اندکی
بــــــــــوی شاد یک هفته مهمان من
بیارای این میهن و مان مـــــــــــن
به جای فریدون اگــــــــــــر دانی ام
گز این آرزو شــــــــــاد گردانی ام
فرستاده را بـــــــــــــاره خویش داد
وز انـــــــــدازه دیبا و زرّ بیش داد
کسی کردش و شـــــد فرسته چو باد
پیام آنچه بـــــــــد گفت و نامه بداد
سپهدار از آن گفتهـــــا گشت رام
که پیغام بد بـــــــــــــا نوید و خرام
ســـــــــــوی شاه با لشکر آغاز کرد
وز ان روی خاقان بشد ســـاز کرد
هـــــــــــــــزار اسپ از فسیله گزید
دوره ده هـــــــزار از بره سربرید
ز گاوان فربه همــــــــی چهل هزار
ز نخچیر و مرغتن فزون از شمار
دو ره صد هــــــــــزار دگر گوسفند
همه کشت و بردشت و صحرافکند
پذیره بـــــــــــــــــه پیش سپهدارشد
چــــو یکجای دیدارشان باز شد()
به بر یکدگر را هـــــم از پشت زین
گرفتند این شـــــاد از آن آن از این
به یکجای بودند هــــــوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هـــــــم عنان
سپهدار با هر که بــــــــــود از سپاه
نشستند بر خــــوان هم از گرد راه
ز هر خوردنی ســـــاز چندان گروه
یکی دشت بــد گردش اندر دو کوه
پـــــر از گور و نخچیر کوهش همه
به دشت اندر از گور و آهو رمـــه
به هر گام جامی پـــــــر از لعل می
طبق‌های نقــــــــــل و درم زیرپی

رده در رده کاسه و خــــوان و جام
فروزان به مجمر دورن عود خــام
به زیـــــــــر از طوایف نهفته زمین
ز بر کله در کله دیبــــــــــای چین
سپاهی ز شهد و شکــــــــــر ساخته
همه نیزه در دست و تیغ آختـــــــه
گروهی بــــــــــــه پیکار رفته فراز
گروهـــــی به نخچیر با یوز و باز
ز حلوا به هـــــــــــر صفی میوه‌دار
همه برکشان شکــــــــــرّ و قند بار
طبق‌ها و جـــــــام از کران تا کران
به مشک و می اندوده و زعفــران
سپهریست هــــــــــر جام گفتی مگر
مهش انگبین و ستاره شکــــــــــــر
کمربسته در پیــــــش خوبان پرست
همه باده و بــــــــاد بیزان به دست
چنان روشن از مــــــی بلورین ایاغ
کز او کور دیده به‌شب بی‌چـــراغ
دم نای هــــر جای و چنگ و رباب
پراکنده مستان بــــــــــر آتش کباب
گرفته خورش‌هـــا همه کوه و دشت
کشان پیشــکار آب و دستاروطشت
به بوی خورش‌هــــــــــا ددان تاخته
زبر در هوا مــــــرغ صف ساخته
نسشته به خــــــــوان یکسر ایرانیان
همه چینیان پیش بسته میــــــــــــان
شب و روز خاقان پرستش نمـــــای
کمربسته پیش سپهبد به پـــــــــــای
جدا خوانش هر روز دادی بــــلاش
یکی ابر بد ویژه دینار پـــــــــــاش
ســــــــــــــــر هفته آمد نوندی فراز
که آورد لشکر تکین‌تاش بـــــــــاز
زناکه خروشــــــــــــی برآمد به ابر
شد آن بزم بر سان کام هژیـــــــــر
سپهبد به‌خاقان یغـــــر گفت چیست
چه‌لشکر رسید و تکین‌تاش کیست
بگسترد خاقان ســـــــــخن سربه‌سر
گله هر چه بدش از برادر پســــــر
سپهــــــدار گفت اینست غمری دلیر
کز اینسان از سر خویش سیــــــــر
مـــــن اینجا و او رزمکوش آمدست
همانا که خونش به جوش آمدســت
یکست ابلهان را شتـــــاب و شکیب
سواران بد را چه بالا چه شیـــــب
ترا دل بدین غــــــــــــــم نباید سپرد
که تنها بس او را نریمان گـــــــرد
گرش صدهـــــــزاراند گردان جنگ
همه درگه جنگ و کین تیز چنـگ
ببینی که چــــون گویم ای شیر هین
که خونشان ستاند به شمشیر کیـــن
چنان کن که شبــــگیر با یوز و باز
خرامیم مر جنگ را پیشبـــــــــــاز

می و بزم کاینجاست آنجــــــــا بریم
نریمان زند تیغ و ما می‌خوریــــــم
من از ویژه‌گردان گزینم هــــــــزار
تو بگزین هم از لشکر اندک سوار
بدان تا چـــــــــــــو اندک نماید سپاه
دلیری کند دشمن، آید بــــــــــه راه
مگر ناگهش ســـــــــــر به دام آورم
وز این کار فرجـــــــــام نام آوردم
چــــــــــــو پرّ حواصل برآورد زاغ
برافروخت ز ایوان نیلــــــی چراغ
همان نامزد کرد انـــــــــــــدک سپاه
ببردند و راندند یــــــــک هفته راه
به‌بزم و به‌نخچیر برکوه و دشـــت
چنین تا به ژی دیدار گشــــــــــــت
بر آن تیغ بژ از بر کوهــــــــــــسار
تکین‌تاش با جنگیان ده‌هــــــــــزار
بگفتند از ایران دلیری ستـــــــــرگ
رسیدست نو با سپاهی بــــــــزرگ
ز خاقان یغر جنگ تــــو خواستست
وز ایران نبرد ترا خاستســــــــــت
ز تیغ بژ آمد به پایین کـــــــــــــــوه
بزد صف کین با سپه همگــــــروه
نیامدش باک از دلیری که بـــــــــود
چو گرد سپه دیــــــــد بشتافت زود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»جنگ نریمان با تکین‌تاش«
نریمان بیآمد هـــــــــــــم اندر زمان
به نـــــــــزد سپهدار و خاقان دمان
چنین گفت کامروز هـــر دو ز دور
نظاره بــراین جنگ سازید و شور
شما جام گیرید هــــــــــر دو به بزم
که من تیغ خـــــواهم گرفتن به‌رزم
اگـــــــــــــر بخت هشیار یار منست
بدین دشت پیــــــــــکار کار منست
از ایرانی و زاولی هــــــــر که بود
بفرمود تا صــــــــــف کشیدند زود
چو صف زد زدورویه یکسر سپاه
غریو از دل کـــــــوس برشد به‌ماه
سواری یغــــز غزنی از پیش صف
برون‌زد، دو سر خشتی‌ از کین به ‌کف
یکی تبتی جوشن انــــــــــــدر برش
کلاهی سیه چاپر بــــــــــــر سرش
به آورد گه‌گشت آن‌گه چو بــــــــاد
ز میدان به‌زین کوهه برسر نهــاد
ســـوی قلب خاقان به‌کین حمله‌برد
هم از گرد بفکند جنگی دو گـــــرد
دو دیگر فکند از ســـــــــوی میسره
برد باز بــــــــــــــــر میمنه یکسره
یکی ترک دیـــــــگر ربود از کمین
سوی لشکرش برد و زد بـر زمین
ز شــــــــادی گرفتند ترکان خروش
نریمان برآمد ز ترکان به جــــوش
بدو گفت از اینسان بـــــــود کارزار
یکی به‌زما کز سپاهت هـــــــــزار
ازاین کودک اکنــــون به‌دشت نبرد
نگه کن تو پیکار مردان مـــــــــرد
یکی نعره زد همـــــــــــچو شیر یله
که غرّد چو از عــــــــــزم بیند گله
شباهنگ پیشانـــــــــــــــــی ماه نعل
برانگیخت، گیتی به‌خـون کرد لعل
ززخمش همــــی در زمین خم فکند
سپاهــــــی بهٔک حمله برهم فکند
به‌میدان ز خون چون درآورد جوی
میان دو صف شد هم‌آورد جــــوی
به ناورد بلخی ســـــــــواری گرفت
سپــــــــربازی و نیزهداری گرفت
خروشید کأن تــــــــــرک پرخاشگر
که خشتش دو سر بـــد، کله چارپر
کجا تا ربایمش هـــــــــــم در شتاب
بسوزانمش در تـــــــــــــــف آفتاب
همان‌ترک‌بیرون‌زد ازصف چوشیر
گزیزنده یاب ابلقی تند زیــــــــــــر
میان در کمــــــــــــربند مالیده تنگ
به چاچی کمـــــان در نهاده خدنگ
خروشــــــــان نمود او ز دور آستی
که پیش ای اگر مرمرا خواستــــی
برانگیخت بــــــــــــاره نریمان گرد
به بازیگری دست ناورد بـــــــــرد

کمان قبضه و تیـــر و نیزه به‌دست
بسه‌نیزه بگرفت وزه‌رابه شست()
همی‌تاخت پیچـــان به‌گردشعنان
که تیرش زند سینه را یا سنـــــــان
چویک چندگشت، اندر آمد چـودود
زدش نیزه وز پشت ابلق ربـــــــود
به‌نوک سنان بـــــــــر مه افراختش
زمانی ز هر ســـــــــو همی‌تاختش
پس انداخت از نیــــــــــزه بر قلبگاه
برآمد غو کـــــــوس از ایران سپاه
چنان نعره‌شان بــــر مه و زهره شد
که مه بی‌دل و زهره بی‌زَهره شــد
سپهدار و خاقان فـــــــــــــرخنده نام
به شادیش هر دو گرفتند جـــــــــام
نریمان دگــــرباره از چپ و راست
بگشت‌و از ایشان همآورد خواست
برون تاخت گردی دگـر چون هژیر
کمان کرده الماس بارنده ابــــــــــر
به گردش ز هر سـو سواری گرفت
بــــــه تیغ و سنان کامکاری گرفت
پس از جـــــــــــــای مانند تند اژدها
درآمد، بدو کـــــــــــرد خشتی رها
نریمان ســـوی چپ عنان برشکست
سوی‌ راست بگــــرفت‌ خشتش‌ به ‌دست
چنان زدش بــــــر ناف زخم درشت
که باکوهه زینش بــــردوخت پشت
بیآویخت یکــــــسو ز زین سرنشیب
سرش پای شــــد پشت پایش رکیب
به‌میدان دگــــــــــرباره ناورد کرد
همی کشت هرکه آمــــدش در نبرد
به‌نیزه ز زین مــــــــــرد برداشتی
هم از بــــــــر به شمشیر بگذاشتی
مکش، زنده بر بایش از پشت زین
سبک هدیه آور به خاقان چین
بگشتند هر دو چو شیر نژند
گرفتند گاهی کمان، گه کمند
همه ترگ و خفتانشان گشت چاک
فروریخت خنجر، زره گشت خاک
عمودگران چون کمان یافت خم
سنان گشت چوگان و نیزه قلم
سپرها چو بیشه شد از زخم تیر
رخ از رنگ آهن به کردار قیر
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم
بزد خنجری بر نریمان گرد
سپر نیمی و اوج ترگش ببرد
گرفت آتش از زخم تیغش هوا
ولیکن ندید آنچه بودش هوا
نریمان به چاره همی زنده جست
گه او را برد نزد خاقان درست
عنان تافت بگریخت پیشش ز جنگ
ببد تا رسید اندرو ترک تنگ
کمند آن گه از پس به باد گریز
میانش اندر افکند و کرد اسپ تیز
فکندش ابر خاک چون بی‌هشان
همی برد تا پیش خاقان کشان
بدو گفت کاین بیم خورده سوار
به هدیه از این کودک خرد دار

از ایرانیان رفت بر چرخ غو
ز کردار آن نو سپهدار گو
سپر برگرفتند و شمشیر تیز
به هم حمله بردند دل پر ستیز
جهان گشت بر چشم ترکان بنفش
فکندند یکسر سلاح و درفش
ز پیش اندرون تیغ کهسار بود
ز بس تیغ گردان خونخوار بود
ز چندان سپه یک دلاور نماند
گریزان برفتند چون سر نماند
همه دشت و که بد پراکنده باز
سلیح و ستوران و آلات ساز
گرفتند سرتاسر ایرانیان
نیآمد به یک موی کس را زیان
وز آن جا سوی شهر پیروز روز
کشیدند نیک اختر و دلفروز
چنان شاددل بود خاقان ازین
که گفتی نهادست بر چرخ زین
تکین‌تاش را برد جایی نهان
سرآورد بروی درنگ جهان
دو هفته در گنج بگشاد شاد
به بزم و به بخشش همی داد داد
به ایرانیان و سپهدار چیر
همیدون به فرّخ نریمان شیر
ببخشید هر هدیه چندان که نیز
نباشد به صد گنج ازآن بیش چیز
سپهبد فرستاد نامه به شاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین
چنینست از دیرباز این جهان
رباینده آن زاین به کین این از آن
نه آشوب گیتی به هنگام تست
که تا بد همیدون بدست از نخست
همانست گیتی و یزدان همان
دگرگونه ماییم و گشت زمان
آیا توشه‌ات اندک و ره دراز
چه سازی چو آیدت رفتن فراز
دل از آز گیتی چه پر کرده‌ای
از او چون بری آنچه ناورده‌ای
ازاو کام دل در جوانی بجوی
که جوید ز تو کام در پیری اوی
بسی خویش و پیوند تو زیر خاک
همی بینی از پیش و نایدت باک
به دیگر بزرگان نگر تا چه کرد
برآرد همان از تو یک روز گرد
سواریست عمر از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
دو اسپست و مرد دو اسپه به راه
سبک‌تر به منزل رسد سال و ماه
بدان کوش کایمان به بیرون بریم
که یکسر به گرداب گردون دریم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»رفتن گرشاسب به جنگ فغفورو دیدن شگفتی‌ها«
سپهدار چون هفته‌ای سور کرد
از آن پس شد اهنگ فغفور کرد
همه راه خاقان بپرداخته
به هر جای نزل و علف ساخته
سه منزل بدش با سپه رهنمای همی
ورا کرد بدرود و شد بازجای
شد شتابان سپهدار گو
نریمان و زاول گره پیشرو
به مرز بیابانی آمد فراز زمینش
که گفتی جهانیست گسترده باز
همه داغ پای پری
زمانه گم اندر وی از رهبری
نه گردون سپرده درازای او
نه خورشید پیموده پهنای او
به هر سوش دیوی دژ آگاه بود
به هر گوشه صد غول گمراه بود
همان تار پّرنده هزمان ز گرد
چو تیر آمدی در نشستی به مرد
بکشتند از آن غول بسیار و مار
به ده روز کردند از آنجا گذار
رسیدند جایی چراگاه گور
درو شیرگون چشمه آب شور
چو نخچیر از تشنگی در گذار
به نزدیک ان چشمه رفتی فراز
شدی نرم نرم آب آن چشمه زیر
پس آشفته گشتی چو غرنده شیر
بجستی و نخچیر را بی‌درنگ
همان گه بیوباشتی چون نهنگ
پس از یک زمان استخوانهاشپاک
بدی گرد آن چشمه بر تیره خاک
نه بشناخت آن آب را کس ز شیر
نه دانست کز چیست نخچیرگیر
دگر سنگ دیدند کوچک بسی
که چون زآندوبرهم بسودی کسی
همان گاه بادی شگرف آمدی
پس از باد باران و برف آمدی
ولیکن چو زآن جا به بومی دگر
ببردی، نبودی ورا آن هنر
دگر سنگ بد نیز کز بیم نم
چو ابر آمدی برزندی به هم
سبک ز ان هوا ابر بگریختی
نه روز برف و ژاله نه نم ریختی
ز مرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساجر کشید
بزد خیمه با لشکر از گرد شهر
برون شد که گیرد ز نخچیر بهر
در و دشت و که دید زاندازه بیش
رَم گور و آهو و غژغا و میش
همان روز بفکند بسیار گور
به‌خون‌غرقه هرسو همی‌تاخت بور
درختی بَر چشمه‌ساری بدید
عنان ره انجام از آن سو کشید
چو نزدیک‌شد‌خاست‌یک بانگ‌سخت
زنی دید ناکه که جست از درخت
یکی شیرخواره گرفته به بر
همی تاخت ز آهو به تک تیزتر
بپرسید کاین زن براینگونه چیست
یکی گفت کاین هم چو ما آدمیست
درین بیشها گرد این دشت و کوه
بدینسان بی‌اندازه بینی گروه
چو آهوبه تک همچو مردم به روی
چودیوان به‌ناخن چومیشان به‌موی
ز بن هیچ با ما نگرند رام
بمیرند زود آنچه گیری به دام
از ایشان چو بیمار گردد یکی

برندش براین تیغ کوه اندکی
به شیونگری گردش اندر خروش
برآرند و زی ابر دارند گوش
گرش ابر تیره ز دیده به اشک
بشوید، درستی گرد بی‌پزشک
وگر هیچ باران نبارد ز میغ
بمیرد، به زیر افکنندش ز تیغ
نریمان یکی از درختی ربود
بر پهلوان برد و او را نمود
به ره در همه بازویش خسته کرد
همی بود تا مرد و چیزی نخورد
ز نخچیر چون شد سپهدار باز
بیآمد کس شاه ساجر فراز
فرستاده با هدیه بسیار چیز
به پوزش پیامی نکو داده نیز
که دانم کز ایران به کین آمدی
به پیکار فغفور چین آمدی
من او را یکی بنده کهترم
نگهبان یک مرز ازین کشورم
سه ماهه ز ما تا بدو هست راه
نخستین ازو هر چه باید بخواه
هرآن گه گز او کام تو گشت راست
همه بندگانیم و فرمان تراست
به هر شهر ازین مرز دیگر بپوی
ز هر شاه باژی که باید بجوی
سپهبد سخنهاش بر جای دید
پسندید و آن کرد کاو رأی دید
ز زاول گره هر که بودند گرد
همان گه به فرّخ نریمان سپرد
به هر شهر فرمود تا با سپاه
بگردد، ز شاهان بود باژخواه
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»پند دادن گرشاسب نریمان را«
بدو گفت پیش از شدن هوش دار
نگر تا چه گویم به دل گوش دار
جوان را اگر چه سخن سودمند
ز پیران نکوتر پذیرند پند
تو لشکر نبردی دگر زی نبرد
ندیدی ز گیتی بسی گرم و سرد
نهاد سپه بردن و تاختن
بیآموز با صّف کین ساختن
چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد
سپه پیش دارد و بنه باز پس
ز گرد بنه گرد بسیار کس
چنان تاختن بر که اسپان ز کار
نباشند سست ار بود کارزار
به دشواری اندر مرو با سپاه
نه بی‌رهنمونان به نادیده راه
همان دیده‌بان دار بر تیغ کوه
به هامون طلایه گروها گروه
چو پیدا شود کینه خواهی بزرگ
که باشد قوی با سپاهی بزرگ
به هر گوشه کارآگهان برگمار
نهانش همی جوی با آشکار
ز نخچیر و از می به پرهیز باش
به‌شب دیر خسب و به‌گه خیز باش
چو لشکرگه آید برابر فراز
شبیخون نگه دار و لشکر بساز
بگرد سپه سربه‌سر کنده کن
طلایه ز هر سو پراکنده کن
هم از کنده و چاه پوشیده سر
بپرهیز و آسان شبیخون مبر
به نوبت ز جاندار وز پاسبان
کسان دار هم گرد و هم مهربان
سپه پاک با ترگ و خفتان کین بدان
شب و روز میدار و اسپان به زین
گه که آراست خواهی مصاف به
منی بفکن از سر گه نام و لاف
داد و دهش دل بیارای و رای
پذیرش کن از نیکوی با خدای
به دشت گل وخار و کند آب و چاه
مکن رزم کافتد به سختی سپاه
همیدون میآرای از آن سو نبرد
که در دیده باد آورد خاک و گرد
وز آن روی کز تیغ کوه آفتاب
دو چشم ترا تیره دارد ز تاب
به جایی گزین رزمگاه استوار
به آب و علف راه نزدیک وخوار
ز پس دار در استواری بنه
برش لشکری رزم را یک تنه
پیاده به پیش ار صف ساخته
سپر در سپر تیغ و خشت آخته
پس از هر سپر هم پی بدگمان
خدنگ افکنی در کمین با کمان
چنان کن که هرنیزه وز روز جنگ
سپردار باشد کمانی به چنگ
به نیزه درون ره چنان ساخته
کزو ناوکی گردد انداخته
به هر ده دلاور یک آتش فکن
نهاده به پیکار و کین جان و تن
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشتشان زنده پیلان رده
صفی ‌راست هربرراه و صفی‌به‌خم
صفی چارسو درکشیده به هم
پیاده چو دیوار بر چای پیش
سواران درآمد شد از جای خویش
گروهی به کوشش میان بسته تنگ
گروهی در آسایش از بهر جنگ

پس پشت لشکر سری با سپاه
کمین را ز هر گوشه بربسته راه
گشاده ره پیل تا در شکست
از ایشان نگردد سپه پای خوست
پر انبوه صندوق پیل نبرد
ز چرخی و از آتش انداز مرد
سران را سزا جای دیدار کن
درفش از چپ و راست بسیار کن
فراوان ز گردان گردنفراز
ز بهر پسین حمله را دار باز
نخستین تن از دشمنت دار گوش به
پس آن‌گاه بر زخم دشمن بکوش
گردون روان قلعه‌ها کن بلند
بر آنسان کز آتش نیاید گزند
همه برج آن قلعه بالا و زیر
پر از گونه‌گون رزم ساز دلیر
ز هر یک چنان ساخته بانگ تیز
کزاو پیل و اسپ اوفتد در گریز
چنان ساز قلبت که از چپ و راست
رسد زود یاور چو فریاد خاست
ممان کارد از قلب کس پیش پای
مگر قلب دشمن بجنبد ز جای
چو داری پیاده سپه یکسره
بود جای پیکار کوه و دره
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه
وگر دشت ساده بود رزمگاه
به هم حلقه باید که بندد سپاه
وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود
سوارانت را بر یکی جا بدار
که تا مانده گردند ایشان ز کار
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب
که تا پیل گردد هراسیده دل
نیارد نهان پی از بوی گل
چو آید گه جمله کت بسپرد
رهش باز ده زود تا بگذرد
به پیکان الماس چشمش بدوز
دگر تخت و صندوقش ازبر بسوز
همه تیر بر پای و ناخن زنش
مراو را فکن گرز بر گردنش
وگر خیل بدخواه از آن تو بیش
توجایی گزین تنگ برگرد خویش
مجوی از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای و دیگر ببند
بسازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین
سپاه ترا دل ده اندر نبرد
همی گرد هر جای با دار و برد
کسی گر به پیکار نام آورد
سر جنگجویی به دام آورد
مراو را به نیکی و خلعت رسان
که تا زور گیرند دیگر کسان
به جنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون
ز دشمن چو بینی سواری دلیر
میان دو صف بر یلان تو چیر
سواران جنگی بر او بر گمار
ستوه آورش هر سوی از کار
ز بدخواه در آشتی ساختن
زار بترس از شبیخون و از تاختن
نگه کن کمینش به گاه ستیز
هم از بازگشتنش گاه گریز
از او تا نپردازی اندر شکست
سپه را مده سوی تاراج دست
چوبینی که دشمن زپس رخت‌وساز
همی اندک اندک فرستند باز

گر از درد باشند بیمار و سست
گر از خستگی‌ها به تن نادرست
وگر کم بود کس که جنگی بود
وگر از علف راه تنگی بود بود
ور از رزمگه کاهل آیند پیش
حمله‌هاشان نه بر جای خویش
بدین وقت‌ها رأی آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن
چو زنهار خواهند، زنهار ده
که زنهار دادن به پیکار به
چنانشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یکبارگی
ز بن بر گزیندگان ره مگیر
مریز از کسی خون که باشد گزیر
چو تنوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ
به هر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور
چو ثابت نباشد به جنگ و ستیز
از آن به نباشد که گیری گریز
به جنگ ارچه رفتن زه بهروزیست
گریز به هنگام پیروزیست
چو گویند کز جنگ برگاشت پشت
از آن به که گویند دشمنش کشت
بدّم گریزندگان شب مپوی
چو دشمن شد آواره بیشش مجوی
وگر کار کوشش بباشد دراز
نگردد همی دشمن از جنگ باز
ممان کز علف هیچ یابند بهر
نهان آبخورشان بیاکن به زهر
فکن تخم بد در چراگاهشان
خسک ریز و چه ساز در راهشان
همه یاد دار آنچت آموختم
که من کین بدین چاره‌ها توختم
بدو پاک بسپرد زاول سپاه
نریمان به شبگیر برداشت راه
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»رفتن نریمان به توران و دیدن شگفتی‌ها«
چو شد هفته‌ای شهری آمدش پیش
کهی نزدش از مه بلندیش بیش
همه که دل خاره سنگین ز آب
بسان گیا رسته زو زرّ ناب
از آن شهریان هر که زآن زر برد
جز اندک نبردند از آن زر خرد
چو بسیار بردندی اندر زمان
بمردندی و جمله دودمان
همه شهر درویش بودند سخت
گیابودشان پوشش و فرش و رخت
ندید اندرایشان ازین سود و رفت
برآمد به کوهی شتابنده تفت
بدو گفت رهبر که گر زین سپاه
کند بانگ یک تن درین تنگ راه
ز باران چنان سیل از افراز و شیب
بخیزد که از عمق باشد نهیب
همیدون چنین گفت است کوهی دگر
که آهن چو ساییش بر سنگ بر
همه این جهان پر ز باران شود
هوا دیده سوکواران شود
کسی کاو بد آن کوه پوید سوار
گرد در نمد نعل اسپ استوار
وگرنه ز باران یکی سیل سخت
بخیزد که از بن برآرد درخت
بر آنسوی که تنگ کوهیست نیز
دو میل اندرو رستنی نیست چیز
در آن تنگ هرکس که دارد خروش
گرد سنگباران ز هر جای جوش
چنین گوید آن کاو ز دانا گروه
که دیوان همی افکنندش ز کوه
سپهدار خاموش ازو برگذشت
دگر پیشش آمد یکی پهن دشت
درو چشمه آب چون خون به رنگ
بر چشمه کرده گوزنی ز سنگ
در آن بوم و بر هر گوزنی که درد
برو چیره گشتی، بماندی ز خورد
دوان تاختی پیش او چون نوند
تن خویش سودی در او بار چند
چوروزش بدی مانده گشتی درست
چو مرگی بدی گشتی افتاده سست
دگر دید شهری نو آیین به راه
کهی نزد او سرش بر اوج ماه
همه سینه کوه بید و خدنگ
یکی بیشه گردش زریر و زرنگ
سر تیغ آن که همه خاک بود
گیاه و گلش پاک تریاک بود
کسی کآن گیا با می خوشگوار
بخوردی، نکردی برو زهر کار
شهش داشت آن را نگهبان بسی
نماندی که بی هدیه بردی کسی
چو بشنید کآمد نریمان گرد
شد و هدیه بیکران پبش برد
ز تریاک و از گونه‌گونه گهر
ز زربفت چینی و از سیم و زر
سپهبد به جاهش بسی برفزود
فرو آمد آنجا و یک هفته بود
بدان شهر گلزار بسیار بود
یکی چشمه به میان گلزار بود
به پهنا فزون از دو میدان زمین
همه آب آن چشمه چون انگبین
چو خورشید گیتی بیاراستی
یکی بانگ ازآن چشمه برخاستی
همه سنگش از زیر هم در شتاب
دویدی ستادی برافراز آب
چوکردی نهان خور فروغ از جهان

همان سنگ‌ها بازگشتی نهان
از آن چند برد از پی آزمون
سپه راند یک هفته دیگر فزون
یکی بیشه و خوش چراگاه بود
همه بیشه پرنده روباه بود
چو مرغان به پرواز در هر کنار
چه‌بر شخّ و هامون چه‌بر کوهسار
به هر درد پرّش بدی سود و بال
ولیکن بدی شوم بانگش به فال
بی‌اندازه زان روبهان سر برید
وز آن جا بشد نزد شهری رسید
بَر شهر بد ژرف چاهی مغاک بدان
درو چشمه آب چون سیم پاک
چشمه در هر که یک تنگ بار چو
درافکندی از یک رطل تا هزار
کوه آبش از موج بفراختی
ز پس باز بر خشکی انداختی
به خون و به دزدی چو آن مردمان
شدندی به دل بر کسی بدگمان
ببستی شه او را سبک دست و پای
در آن چشمه انداختی هم به جای
شدی، گر گنهکار بودی، تباه
فتادی برون، گر بدی بی‌گناه
دگر دید دشتی همه کند مند
در آن دشت سهمن درختی بلند
تنش سبز وشاخش همه چون زریر
به زیرش یکی چشمه آبی چو قیر
چو پیچان رسن برگ‌های دراز
فروهشته زو تا به هامون فراز
زنخچیر هرچ اندر آن دشت و کوه
به بیماری اندر بماندی ستوه
ویدی بشستی در آن چشمه تن
ز پیش درخت آمدی چون شمن
خروشان پرستیدن آراستی
نشستی گهی، گاه برخاستی
درست ار شدی در زمان باز جای
و گر نه بمردی فتادی به جای
ز نخچیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود
نه بربیخ وشاخش نه بربرگ و بار
نکردی ز بن آتش تیزکار
همه دشت با شیر و گرگ و پلنگ
بد ازگرد او غرم و آهوی و رنگ
نه با آهوان یوز را بد ستیز
نه از شیر مرغوم را بد گریز
به شهری دگر نزد رودی رسید
به هر سوش مردم پراکنده دید
میان غلیژن زبر وز فرود
همه پشم جستند از آن ژرف رود
کز آن هر که دارد چو ز ابر بلند
برو آتش افتد نباید گزند
همه بنده‌وار آمدندش ز پیش
ببردند از آن پشم از اندازه بیش
همان جایگه دید مردی دورنگ
سپید و سیه تنش همچون پلنگ
سه چشمش یکی بر فراز ودو زیر
به‌دندان چوخوکان به‌ناخن چوشیر
ز گردش رده مردمان بی‌شمار
بسی کژدم زنده از پیش و مار
همی خورد از آن کش گزندی نبود
وزآن هر چه او را بزد مرد زود
سبک زآن پلنگینه دیو نژند
به خنجر سر و دست بیرون فکند
به جای دگر دید دو بیشه تنگ
ازاین‌سو طبر‌خون وزآن سوخدنگ

بَر هر دو بیشه یکی برز کوه
برآن کوه کپی فراوان گروه
به گردش بسی چشمه نفت و قیر
فرازش چو دریا یکی آبگیر
به دشت اندرون شهری آراسته
چو گنجی پراکنده از خواسته
همه مردمش را فزون از شمار
از آن کپیان برده و پیشکار
ز زیور همه غرق در سیم و زر
بسا کی ز گل برنهاده به سر
به بازار چون بنده فرزند نیز
در آن شهر بفروختندی به چیز
هم اندر زمان کس بَر شاه کرد
ز کاری که بایستش آگاه کرد
نبد شاه را ز اختر نیک بهر نریمان
به پیکارش آورد لشکر ز شهر
بیاورد لشکر به جنگ
زمانه بدان پادشا کرد تنگ
به کم یک زمان زان سپاه بزرگ
بد افکنده بسیار گردد سترگ
گرفتندش و لشکر آواره گشت
همه شهر با خاک همواره گشت
ز تاراج آن شهر وز گنج شاه
توانگر ببودند یکسر سپاه
بدین سان دو ماه اندر آن مرز شاد
همی گشت و بسیار درها گشاد
بسی شهر و بتخانه تاراج کرد
بسی شاه را بی‌سر و تاج کرد
بسی مرد گردافکن پهلوان
که از گرز بشکستشان پهلوان
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»نامه گرشاسب به فغفور چین«
و زآن سو همان روز کاو رفته بود
سپهبد نبیسنده را گفت زود
یکی نامه آکنده از خشم و کین
بیارای نزدیک فغفور چین
بگو باژ و ساو آنچه باید بساز
چو خاقان یغر پیش آی باز
وگرنه به پای اندر آرم سرت
نهم بر سر از موج خون افسرت
چو گریان بتی گشت کلک دبیر
زسیمش تن و، سرزمشک و عبیر
به نوشین دو لب برزد ازمشک دم
ز پر سرمه دیده ببارید نم
سرشکش همه گوهر و قیر شد
گهر دانش و قیر زنجیر شد
تو گفتی که تند اژدهایی ز زرّ
که بر گنج دانش نهادست سر
از آن گنج یاقوت و درّ خرد
همی از بر سیم برگسترد
از آغاز چون کلک درقار زد
رقم بر سرش نام دادار زد
خداوند دانای پروردگار
ز دیده نهان وز خرد آشکار
جهان چون یکی پادشاهیست راست
بر این پادشاهی مر او پادشاست
زمین هست گنجش همیشه به جای
زرش رستنی، چرخ گردان سرای
هوا و آتش و آب فرمانبران
شب و روز یک و، سپاه اختران
بر هر یکی دانشش را رهست
وز ایشان هر آنچ آید او آگهست
دگر گفت کاین نامه نغزگوی
ز گرشاسب زاول شه نامجوی
به نزدیک فغفور فرخ نژاد
که‌ ماچ ین ‌وچین سربه‌سر زوست ‌شاد
بدان ای ز شاهان توران زمین
دلت کرده بر اسپ فرهنگ زین
که تخت شهی دیگرآیین گرفت
زمانه ره فرّه دین گرفت
فریدون فرّخ به گرز نبرد
ز ضحاک تازی برآورد گرد
ببردش به کوه دماوند بست
به جایش به تخت شهی برنشست
بیاراست از داد و خوبی جهان
به فرمانش گشتند یکسر شهان
فرستاد مر کاوه را رزمکاو
به خاورزمین از پی باژ و ساو
وزین سو مرا گفت برکش سپاه
به فغفور شو باژ وساوش بخواه
شنیدی که در کاول و مرز سند
چه‌کردم چه‌در خاور و روم و هند
چه باشیر و پیل و چه بادیو و گرگ
چه با اژدها رفته در کام مرگ
چه کس را نبد تاب من روز کین
ترا هم نباشد به دانش ببین
مکن آنچه زو رنج کشور بود
پس از جنگ فرجام کیفر بود
بمالدت دست زمان گوش بخت
چو از ما رسد مالشی برتو سخت
به فرمان شاه آی با باژ پیش
چنان کن که خاقان وز آن نیز بیش
پیام آنچه گفتن ز بر تا فرود
چو فرمان بری باد بر تو درورد
به کوره خرد در ربیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن
خطش گفتی و خامه درّ بار
که ازمشک مورست و ازرزّ مار

همه دانه مور از او گهر
همه زهر مارش عبیر و شکر
چوقرطاس پوشید مشکین زره
بزد بر کمربند زرین گره
سپهبد زبان آوری نغز گوی
برون کرد و بسپرد نامه بروی
نشست شه چین به جندان بدی
که شهری نبودی که چندان بودی
هزاران هزار از یلان سپاه
به درگاه برداشت بی‌گاه و گاه
وز آن جز که دستور و سالار بار
ندیدی به سالی ورا یک دو بار
بد آراسته شهرش از گونه‌گون
ز شش میل ره گردش اندر فزون
همه خانها برهم افراشته
به صد رنگ هر خانه بنگاشته
سپاهی و شهریش با دسترس
نبود اندر آن شهر درویش کش
چو ششماهه ره بوم توران زمین
به شاهی ورا بود زیر نگین
سرایی بدش سر کشیده به ماه
درازا و پهنا دو فرسنگ راه
ز خاراش دیوار و بوم از رخام
در او کوشکی یکسر از سیم خام
هر ایوان در آن کوشک از لازورد
زبر جزع و بومش همه زرّ زرد
ز یاقوت و از گوهر آبدار
هر ایوان پر از صد هزاران نگار
کشیده میان سرای از فراز
منقش یکی پرنیان پهن باز
چو بر وی فکندی فروغ آفتاب
ز گوهر گرفتی جهان رنگ و تاب
در ایوانش از زرّ تختی که شاه
نشستی بر آن شاد در پیشگاه
یکی گرزن از گوهر آمیخته
ز بالای تختش درآویخته
بر افراز گرزن زیا قوت و زرّ
یکی نغز طاووس بگشاده پر
زمان تا زمان بانگ برداشتی
ز بالای شه بال بفراشتی
به تاجش بر از کام دُرّ خوشاب
فشاندی و از دُم بر او مشک ناب
چو از ره فرستادۀ سرفراز
بیامد بر شاه توران فراز
ز دروازه تا درگه شه دو میل
دو رویه سپه دید و بالا و پیل
کشیده به درگاه گرگ و نهنگ
به زنجیرها بسته شیر و پلنگ
ز دهلیز تا پردۀ شهریار
فروزنده شمع از دو رو صد هزار
فرستاده چون چهرۀ شه بدید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
یکی کارگه ساخت از هوش و مغز
ز دیبای دانش به گفتار نغز
ز جان پود کرد و ز فرهنگ تار
ز اندیشه رنگ و ز معنی نگار
همی بافت در یکدگر تار و پود
بگفت آنچه بود از پیام و درود
ز پوزش چو پرداخت نامه بداد
دبیر آنچه بود اندرو کرد یاد
چنان گشت فغفور از آن نامه تند
که از حدّتش گشت الماس کند
کمان دو ابرو به هم بر شکست
به تیغ زبان برد دشنام دست
بدو گفت شاهت گه نام و لاف
که باشد که راند زبان بر گزاف

زمین نیست گرد سپاه مرا
نه خورشید یک بارگاه مرا
اگر گنج سازم بیابان خشک
کنم سنگ او گوهر و ، ریگ مشک
سواراند گردم هزاران هزار
پراکنده را کـس نداند شمار
زخویشان هزار و صدو شصت و پنج
به نزدم شهان اند با تاج و گنج
از ایشان دو صد راست زرّینه کوس
که دارند بر چرخ گردان فسوس
چو خواهد جهان خور به زرآب شست
ز گیتی بر این بوم تابد نخست
در این شهر بتخانه دارم هزار
که هر یک به از گنج او شست بار
همه کشورم کان سیمست و زر
کُهشن معدن لاژورد و گهر
درختش طبر خون و بیشه خدنگ
گیا سنبل و عود و بیجاده سنگ
پری چهرگانش بُت دلنواز
ددش یوز و مرغانش طوطیّ و باز
یلانش کمند افکن و گردگیر
سوارانش دوزنده سندان به تیر
ز خاکش روان سیم خیزد چو آب
فتد ز آهوش نافۀ مشک ناب
برویدش زرّ چون گیا از زمین
ببارد ز میغش سرشک انگبین
طرایف همیدون ز گیتی فزون
هم از خسروی دیبۀ گونه گون
دگر جوشن و ترگ و درع گوان
سپرهای مدهون و برگستوان
زما چین و چین تا به جیحون مراست
بزرگی ز هر شاهی افزون مراست
به رزم اژدهای سرافشان من ام
به بزم آفتاب درفشان من ام
خدایست کز من مه و برترست
دگر هر که او مر مرا کهترست
پسر را فرستاده ام رزمساز
که از هر سویی لشکر آرد فراز
چو او در رسد ساز ایران کنم
همه بوم تا روم ویران کنم
فرستاده گر کشتن آیین بُدی
سرت را کنون خاک بالین بدی
زبان یافت گوینده اندر سخن
چنین گفت کای شاه تندی نکن
بسی راندی از گفت بی سود و خنج
اگر پاسخ سرد یابی مرنج
مزن زشت بیغاره ز ایران زمین
که یک شهر او به ز ما چین و چین
به هر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ او هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
خرید از شما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران به یزدان شناسند راه
ز کان شبه وز کُه سیم و زر
ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامۀ گون گون
به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند
یکی با صد از چینیان همبرند

شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد ر ا دادن از حلقه ساز
سراسر به طاووس مانید نر
که جز رنگ چیزی ندارد هنر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ
اگر خور بر این بوم تابد نخست
چه باشد نه تنها خور از بهر تست
وگر بر کران جهانی رواست
زیان چیست کاندر میان شاه ماست
ز تن جای ناخن به یک سو برست
دل اندر میانست کاو مهترست
ز پیرامن چشم خونست و پوست
میان اندرست آنکه بیننده اوست
تو گر چه بزرگی و با تاج و تخت
فریدون مِه از تو به فرهنگ و بخت
نشان بر فزونیّ گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژ خواه
اگر شب دو صد ماه گیتی فروز
نتابد همان چون در خشنده روز
هنر ها سراسر به گفتار نیست
دو صد گفت چون نیم کردار نیست
نباید ترا شد به پیکار او
که اینک خود آمد سپهدار او
اگر کوهی از کوهه در رزمگاه
به نیزه ربایدت چون باد کاه
چه نازی به چندین بت و بتکده
که فردا بود پاک بر هم زده
دگر باره فغفور شد تیز خشم
برافراخت تاج و برافروخت چشم
بر اندش به خواری و زخم درشت
بدرّید و بنداخت نامه ز مشت
دو ره صدهزار از یلان برشمرد
به مهتر پسر داد خاقان گرد
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی
فرستاده زی پهلوان شد ز پیش
ز فغفور گفت آنچه بُد کم و بیش
خبر داد دیگر که لشکر به جنگ
فرستاد و اینک رسیدند تنگ
سواران کین توز بی حدّ و مر
فرستاد همراه با یک پسر
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 12 از 15:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  15  پسین » 
شعر و ادبیات

Garshasb nameh | گرشاسب نامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA