»جنگ نریمان با پسر فغفور چین« نریمان سپاه از ره آورد بودهمان گاه خواندش سپهدار زودیل زاولی ده هزار از شمارگزین کرد وز ایرانیان شش هزاربدو داد و کارش همه کرد راستبدو گفت کاین رزم دیگر تراستنریمان یل رفت و لشکر کشیدبرابر چو نزدیک خاقان رسیدبزد خیمه و صد سوار از سرانگزین کرد کین جوی و کند آورانبه رسم طلایه برفت از سپاههمی کرد مر چینیان را نگاهسواری هزار از دلیران چینطلایه بُدند اندر آن دشت کینبه هم باز خوردند و رزمی بخاستکه گیتی به زیر و زبر گشت خواستهمه درع گردان شد از ریز خونچه بر چشمه نو حله لاله گوننریمان میان بست مر جنگ راعنان داده مه نعل شبرنگ راگرفت از دلیران یکی را کمربرآورد و زد بر سواری دگربکشت آن دو را و دگر ره به کیندو تن را گریبان گرفت از کمینبه هم بر سر و گردن هر دو گردهمی کوفت تا مغزشان کرد خردهمی تاخت زینسان چو غرّنده میغنه بایست گرزش نه خشت و نه تیغبه چشم مه اندر همی گرد زدز زین مرد بربود و بر مرد زدگریبان سی مرد زینسان به مشتگرفت و چهل تن بدان سی بکشتبماندند بیچاره ترکان ز کارندیدیم گفتند از ینسان سوارچو زینسان کشد مرد جنگی به مردچه آرد به شمشیر و گرز نبردیکی نیمه شد کشته بی تیغ تیزنهادند دیگر سراندر گریزخبر یافت خاقان سبک بر نشستدژم شد چو دید از طلایه شکستهمه گیتی از خون در آغاز بوداگر کوه اگر دشت اگر غار بودندید از بنه رزم را رای و رویکه بنهفت شب روی گیتی به موینریمان ز سوی دگر باز گشتببودند تا تیره شب در گذشتچو گشت آینه رنگ روی سپردراو مهر رخشنده بنمود چهرگرفتند هر دو سپه تاختنکمین کردن و صفّ کین ساختنز منجوق و از گونه گونه درفششد آذین زده روی چرخ بنفشبه ابر اندر از کوس فریاد خاستز هر سو چکاکاک پولاد خاستهمه آسمان گرد لشکر گرفتهمه دشت خنجیر و خنجر گرفتز خون عیبه ها لاله کردار شدسنان ارغوان تیغ گلنار شدبه هر گوشه بُد گنبدی خاستههوا را به گلشن بیاراستههمه گنبد از گرد گردنکشانگلشن قطرۀ خنجر سر فشانز بس ترگ پاشیده هامون به چهردرفشان چو در شب ستاره سپهرزده کله بر کشته کرکس در ابرطمع کرده روبه به مغز هژبرز کُه دیدبان دیده بگماشتهبه هامون یلان نعره برداشتهبدینگونه تا شب نیامد فرازنچیدند کس دامن رزم بازچو آن آتشین گوی را تیره شبفرو خورد چو هندی بوالعجبدو لشکر ز جنگ آرمیدند و جوشطلایه همی داشت هر گوشه گوشتن خسته بستند و شستند پاکنهفتند مر کشته را زیر خاکسُته بود دشمن ز جنگ و ستیزگرفتند هم در دل شب گریزنیارست بودن در آن دشت کسنشستند یک روزه ره باز پسبر آن مرز شهری دلارام بودکه آن شهر را خامجو نام بوددر شهر لشکر بیاراستندز هر گوشه دیگر سپه خواستندچو زد آتش از کورۀ سبز تابشد آن تازه گلهای گردون گلابطلایه رسانید زود آگهیکه از چینیان گشت گیتی تهیز چندان سپه نیست بر جای کسمگر خیمه ای چند بر پای و بسخروش از دلیران ایران بخاستپس گردشان برگرفتند راستبه روز دگر ناگهان گرمگاهرسیدند در لشکر کینه خواهطلایه نخستین به هم برزدندپس آن گه بر انبوه لشکر زدندچنان سخت شد جنگ هر دو گروهکه در لرزه افتاد از آن دشت و کوهجهان شد ز صندوق پیلان جنگپر از آتش انداز و تیر خدنگهمی زهر زخم پرند آورانبرآمیخت با مغز کند آورانشد از تفّ خنجر دل خاره مومز زهر سنان باد گیتی سمومفروهشت دامن ز خورشید گردبلا بر نوشت آستین نبرددر ایران بُد آشوب و در روم جوشبه چین خاست گرد و به خاور خروشچو دریای خون شد سپهر بریندرو کوه کشتی و لنگر زمینتو گفتی شبست از سیاهی زمانسنان ها ستارست گرد آسماننریمان برون تاخت از صف سمندبه یکدست تیغ و به دیگر کمندچو دیوی که گردد ز دوزخ رهابدین دستش آتش بدان اژدهاچپ و راست هامون نوشتن گرفتبه گرد هم آورد گشتن گرفتسر تیغش از دل دم آشام شدکمندش بر اندامها دام شدگهی کشت یک یک از اندازه بیشگهی خیل خیل اندر افکند پیشز کشته همه دشت پر پشته کردیلان را ز بس زخم سر گشته کردبدانست خاقان که یک یک به جنگندارند در رزم با او درنگدو صد تن گزید از دلیران چینبه یک سوی لشکر شد اندر کمینسواری بفرمود تا جنگجویشدش پیش و بنداخت خشتی برویپس از وی گریزان سر اندر کشیدبیآمد چو نزد کمینگه رسیدهمان گاه خاقان کمین بر گشادسپه زی نریمان به کین سرنهادز گردش چو دیوار پولاد بستگرفتند و بروی گشادند دستببارید چندان برو گرز و تیغکه در سال باران نبارد ز میغنترسید و خنجر برآهخت گردبه خاقان نخست از همه حمله بردتنش را به یک زخم ماند از کمینیکی نیمه بر زرین یکی بر زمیناز آن پس تن افکند بر دیگرانهمی زد به تیغ و به گرز گرانهمه دشت از ایشان سرافکند و دستبه یک بار بر قلبشان بر شکستدلیران ایران پس گرد چیرهمی حمله کردند غرّان چو شیرسر کشته خاقان ز پیش سپاهببردند بر نیزه تا قلبگاهبه ترکان غریو اندر افتاد پاکفکندند یکسر تن از زین به خاککلاه و کمرها بینداختندخروشیدن و مویه بر ساختندفکندند منجوق و کوس نبردگریزان برفتند پر خون و گرددو بهره شده کشته و دستگیردگر خستۀ خنجر و گرز و تیردر شهر بستند یک باره تنگز دروازه بردند بر باره جنگز پیرامن شهر صف زد سپاهنهادند هر سو یکی رزمگاهببد باره پر دایره سر به سرز بس جوشن و گونه گون سپربپوشید باران سنگ آفتابز پیکان فرو ریخت پرّ عقابچنان نوک ناوک همی مغز دوختکه بر سر همی ترگ ازو برفروختز پولاد بد پنجه ها بی شمارکمندی ز هر پنجه در استوارکجا باره ز انبه بپرداختندخم پَنجه در باره انداختندبه دو مرد جنگی به دیوار برهمی تاخت چون غنده بر تار برنریمان سپر زود بر سر گرفتبَرِ در شد و گرز کین برگرفتهمی کوفت تا در همه پاره شدتن افکند در شهر و بر باره شدبپرداخت دیوار از انبوه مردفرو زد به باره درفش نبردنهادند لشکر به تاراج سرهمه شهر کردند زیر و زبربکشتند چندان از آن جایگاهز کشته بُد از بوم و بر بام راههمه کاخ و بتخانه ها گشت پستشکسته بت و سرنگون بت پرستبه هر کس یکی گنج آراستهرسید از بت و گونه گون خواستهچو بردند پاک آنچه بایسته بودزدند آتش اندر همه شهر زودبه هر کاخی اندر هوا باد تفتشراعی زد از دیبۀ زرّ بفتجهان پاک از آتش چنان بر فروختکه زیر زمین گاو و ماهی بسوختبر آمد ز هامون به چرخ بنفشدفشنده هر سو درفشان درفشچو باغی شد آن شهر پر نوسمنعقیقین درختان و سیمین چمنبه زیرش زر و پوش سوسن نشان()زبر ابری از مشک بُسّد فشانچو جوشنده دریائی از سندروسبخارش همه زیرۀ آبنوستو گفتی زمین زر گدازد همیهوا زرد بیرم طرازد همیچو از شهر جز خاک چیزی نماندنریمان دگر روز لشکر براندبه یک روزه ره بر فرو آرمیدببد تا جهان پهلوان در رسید
»آگه شدن فغفور از کشتن پسر« وز آن روی چون گشت خاقان تباهشد این آگهی نزد فغفور شاهفکند افسر از سر به سوک پسربه زیر آمد از تخت بر خاک سرهمی خورد یک هفته بر سوک دردپس آن گه بر آراست کار نبردسپهبد بُدش سرکشی یل فکنقلا نام آن گرد لشکر شکنسواری که در چینش همتا نبودبه زور و دلش کوه و دریا نبودبدادش صد و سی هزار از سرانتکینان لشکرش و نام آورانبه جرماس پور برادرش زودنوندی بر افکند چون باد و دودکه آمد سپهدار جنگی قلابه دریای کوشش نهنگ بلافرستادمش تا بود یاورتگه جنگ تنها بس او لشکرتتو با او به پیکار ایرانیانببند از پی کین خاقان میانبدین رزم اگرت آید از بخت راستیکی نیمه از چین به شاهی تراستقلا رفت و هم یار جرماس شدبه هم خشمشان زهر و الماس شددو ره صد هزار از سران سترگکشیدند در هم سپاهی بزرگبه شهر کجا پیش رفتند بازخبر یافت گرشاسب ز آن رزم سازنریمان و زاول گره را به جنگفرستاد و کرد او همان جا درنگبه مرز کجا نزد یک روزه راهرسیدند یک جای هر دو سپاهبرابر کشیدند صفّ نبردبر آمد ز جنگ آوران دار و برددل کوس کین تندر آواز شدسر تیغ با برق انباز شدزمین را دل از تاختن گشت چاکبیاکند کام نهنگان به خاکز درع نبرد و ز گرد کمینزمین گشت گردون و گردون زمینز برگستوان دار پیلان مستهمه دشت بُد کوه پولاد بستهمی تیغ خندید بر خود و ترگبر آنسان که خندد بر امید مرگز دریا به دریا شد از جنگ جوشز کشور به کشور رسیده خروشز زخم یلان تیغ کین سر دِروسپاه یلان را سنان پیشروسواران به گرداب خون اندرونگوان غرقه گه راست گه سرنگونز جنبش زمین پاک ریزان شدهچو مستان که افتان و خیزان شدهبمانده دل شیر گردون دو نیمچو روبه شده شیر هامون ز بیمگرفته سوی چرخ جان ها گذارز خنجر دمان خون چو ز آتش بخارسه روز اینچنین بود پیکار سختنگشت از دلیران یکی چیر بختچهارم چه شد کار پیکار دیرسر آمد سران را سر از جنگ سیرنریمان زد اندر میان دو صفبه کف گرز و از خشم پاشنده کفبر انگیخت تند ابرش زودرسهمی زد چپ و راست وز پیش و پسبه هم زخم برگاشت با اسپ مرد به هر حمله انباشت گردون به گردز ترگ سواران و از مغز پیلهمی رفت آواز گرزش دو میلزره پوش در صف شدی رزم کوشبرون آمدی باز مصقول پوشکفش چون کف میفشاران شدهچکان خون از او همچو باران شدهقلا دید در لشکر افتاده نوفاز آن زخم و آن حملۀ صف شکوفبر افراخت از قلب یال یلیبرون زد چمان چرمۀ جز غلیبه دستش یکی برق کردار تیغچو الماس بارنده بیجاده میغخروشید کای مرد جنگی بایستکه از جنگ برگشتنت روی نیستسرآمد جهانت به سیری ببینکه روزت همین است روی زمینچه نازی بدین اسپ و این خود و ترگکت این تخت خونست و آن تاج مرگنهنگی گهربار دارم به کفکه گیتی چو آتش بسوزد ز تفدمش زهر تیزست و الماس چنگخورش خون و دریاش میدان جنگهم اکنون نگون ز اسپ زیر آردتبه یک دَم ز تن جان بیو باردتنریمان بخندید و گفت از گزافچه شوری، هنر باید اینجا نه لافنترسم من از کبک یافه درایکه اشتر نترسد ز بانگ درایهم اکنون ز مغز تو ای نیم تورکنم کرکسان را بدین دشت سورترا گر نهنگیست در جنگ چیراز آن به عقابیست با من دلیرعقابی که تا او شدست آشکاربچه مرگ دارد روان ها شکارهوا رزمگه کوهش این ابر شستدرختش کمان آشیان ترکشستهم اکنون ز زینت آورد زیر گلبه چنگال مغزت به منقار دلبگفت این و ابرش به خشم وستیزبه گردش در انداخت چون چرخ تیزدو خمّ کمان نون و زه دال کردخدنگش عقاب سبکبال کردبه تیری که پیکان او بید برگفرو دوخت بر تارگ ترک ترگبه خاک اندر از زین نگون شد قلاببارید بر جانش ابر بلابشد تا مگر نام گیرد به جنگبشد جانش و نام نآمد به چنگدل و پشت ترکان شکست از نهیبگریزان گرفتند بالا و شیبپس اندر دلیران ایران به کینگشادند بر خیل ترکان کمینفکندند چندان گروه ها گروهکه از کشته شد پشته هر سو چو کوهگرفتار آمد ده و شش هزارسلیح و ستوران گذشت از شمارهمه دشت بُد ریخته خواستهز کشته جهان گند بر خاستهسوی بیشه جرماس تنها برفتهمی تاخت تند اسپ چون باد تفتدرختیش پیش آمد اندر گریزبرون داشته زو یکی شاخ تیزبر افتاد حلقش بر آن شاخ سختبرفت اسپ و او کشته شد بر درختسپاهش نبود از وی آگاه کسکه هرکس غم خویش دانست بسهر آن گه بیآمد زمانه فرازنگردد به مردی و اندیشه بازکرا چشم دل خفت و بختش غنوداگر چشم سر باز دارد چه سودنریمان چو پردخت از آن رزمگاهبه گرد کجا خیمه زد با سپاهبُد اندر کجا نامور مهترینگهبان آن مرز نیک اختریچو بر چینیان دید کآمد شکنمهان هر چه بودند کرد انجمندژم گفت هر کاو سر انجام کارنبیند، بپیچاندش روزگارسپاهی چنین رزم ساز ایدرستز پس بیست چندین دگر لشکرستبه خاقان و جرماس و جنگی قلانگر کاین سپهبد چه کرد از بلابه هر شهر کش جنگ و پیکار بودشد آن شهر با خاک هموار زودستیز آوری کار اهریمن استستیزه به پرخاش آبستن استهمان به که زنهار خواهیم از اویبدان تا نباشد ز ما کینه جویچنین گفت هرکس که فغفور چیننباید که دارد دل از ما به کینفغستان خاقان و گنج ایدرستبدان گر رهیم این سخن در خوراستچو مهتر به هم رأیشان دید راستسزای نریمان بسی هدیه خواستشدش پیش با خیل مه زادگانتن خویش کرد از فرستادگانپرستش کنان آفرین کرد و گفتکه بادت به مهر اختر نیک جفتهمی مهتر شهر گوید که منترا بنده ام واین بزرگ انجمنشدست آن که فرزند شاه کجاستتو کشتی پدر او ندانم کجاست()درستست دیگر به نزدت خبرکه فغفور شه راست این بوم و برازو باز پرداز و از چین نخستپس آنگه تن و جان ما پیش تستبه پیمان که ایمن بود بت پرستبه بتخانه ها کس نیازند دستسپهدار گفت ایستادم بر اینمرا با شما نیست پیکار و کیننیارم فغستان خاقان به رنجسپارید هرچ ایدرش هست گنجسوی شهر بسته مدارید راهکه تا هر چه خواهد بخّرد سپاهبراین دست بگرفت و خطش بدادبیاراست آن شهر یکسر به دادیکی گُرد گرد سپه برفکندخروشید هر سو به بانگ بلندکه با شهر کس را به بد کار نیستچو باشد مکافاش جز دار نیستهمه گنج خاقان که بُد در نهانبر آورد بیش از بهای جهانبه پشت هیونان بختی هزارهمی هفته ای رخت بردند و بارپراکنده بتخانۀ گونه گونبدان شهر در بود سیصد فزونهمه چون بهشت نو آراستهبه گوهر در و بام پیراستهبه هر حمله انباشت گردون به گردز ترگ سواران و از مغز پیلهمی رفت آواز گرزش دو میلزره پوش در صف شدی رزم کوشبرون آمدی باز مصقول پوشکفش چون کف میفشاران شدهچکان خون از او همچو باران شدهقلا دید در لشکر افتاده نوفاز آن زخم و آن حملۀ صف شکوفبر افراخت از قلب یال یلیبرون زد چمان چرمۀ جز غلیبه دستش یکی برق کردار تیغچو الماس بارنده بیجاده میغخروشید کای مرد جنگی بایستکه از جنگ برگشتنت روی نیستسرآمد جهانت به سیری ببینکه روزت همین است روی زمینچه نازی بدین اسپ و این خود و ترگکت این تخت خونست و آن تاج مرگنهنگی گهربار دارم به کفکه گیتی چو آتش بسوزد ز تفدمش زهر تیزست و الماس چنگخورش خون و دریاش میدان جنگهم اکنون نگون ز اسپ زیر آردتبه یک دَم ز تن جان بیو باردتنریمان بخندید و گفت از گزافچه شوری، هنر باید اینجا نه لافنترسم من از کبک یافه درایکه اشتر نترسد ز بانگ درایهم اکنون ز مغز تو ای نیم تورکنم کرکسان را بدین دشت سورترا گر نهنگیست در جنگ چیراز آن به عقابیست با من دلیرعقابی که تا او شدست آشکاربچه مرگ دارد روان ها شکارهوا رزمگه کوهش این ابر شستدرختش کمان آشیان ترکشستهم اکنون ز زینت آورد زیر گلبه چنگال مغزت به منقار دلبگفت این و ابرش به خشم وستیزبه گردش در انداخت چون چرخ تیزدو خمّ کمان نون و زه دال کردخدنگش عقاب سبکبال کردبه تیری که پیکان او بید برگفرو دوخت بر تارگ ترک ترگبه خاک اندر از زین نگون شد قلاببارید بر جانش ابر بلابشد تا مگر نام گیرد به جنگبشد جانش و نام نآمد به چنگدل و پشت ترکان شکست از نهیبگریزان گرفتند بالا و شیبپس اندر دلیران ایران به کینگشادند بر خیل ترکان کمینفکندند چندان گروه ها گروهکه از کشته شد پشته هر سو چو کوهگرفتار آمد ده و شش هزارسلیح و ستوران گذشت از شمارهمه دشت بُد ریخته خواستهز کشته جهان گند بر خاستهسوی بیشه جرماس تنها برفتهمی تاخت تند اسپ چون باد تفتدرختیش پیش آمد اندر گریزبرون داشته زو یکی شاخ تیزبر افتاد حلقش بر آن شاخ سختبرفت اسپ و او کشته شد بر درختسپاهش نبود از وی آگاه کسکه هرکس غم خویش دانست بسهر آن گه بیآمد زمانه فرازنگردد به مردی و اندیشه بازکرا چشم دل خفت و بختش غنوداگر چشم سر باز دارد چه سودنریمان چو پردخت از آن رزمگاهبه گرد کجا خیمه زد با سپاهبُد اندر کجا نامور مهترینگهبان آن مرز نیک اختریچو بر چینیان دید کآمد شکنمهان هر چه بودند کرد انجمندژم گفت هر کاو سر انجام کارنبیند، بپیچاندش روزگارسپاهی چنین رزم ساز ایدرستز پس بیست چندین دگر لشکرستبه خاقان و جرماس و جنگی قلانگر کاین سپهبد چه کرد از بلابه هر شهر کش جنگ و پیکار بودشد آن شهر با خاک هموار زودستیز آوری کار اهریمن استستیزه به پرخاش آبستن استهمان به که زنهار خواهیم از اویبدان تا نباشد ز ما کینه جویچنین گفت هرکس که فغفور چیننباید که دارد دل از ما به کینفغستان خاقان و گنج ایدرستبدان گر رهیم این سخن در خوراستچو مهتر به هم رأیشان دید راستسزای نریمان بسی هدیه خواستشدش پیش با خیل مه زادگانتن خویش کرد از فرستادگانپرستش کنان آفرین کرد و گفتکه بادت به مهر اختر نیک جفتهمی مهتر شهر گوید که منترا بنده ام واین بزرگ انجمنشدست آن که فرزند شاه کجاستتو کشتی پدر او ندانم کجاست()درستست دیگر به نزدت خبرکه فغفور شه راست این بوم و برازو باز پرداز و از چین نخستپس آنگه تن و جان ما پیش تستبه پیمان که ایمن بود بت پرستبه بتخانه ها کس نیازند دستسپهدار گفت ایستادم بر اینمرا با شما نیست پیکار و کیننیارم فغستان خاقان به رنجسپارید هرچ ایدرش هست گنجسوی شهر بسته مدارید راهکه تا هر چه خواهد بخّرد سپاهبراین دست بگرفت و خطش بدادبیاراست آن شهر یکسر به دادیکی گُرد گرد سپه برفکندخروشید هر سو به بانگ بلندکه با شهر کس را به بد کار نیستچو باشد مکافاش جز دار نیستهمه گنج خاقان که بُد در نهانبر آورد بیش از بهای جهانبه پشت هیونان بختی هزارهمی هفته ای رخت بردند و بارپراکنده بتخانۀ گونه گونبدان شهر در بود سیصد فزونهمه چون بهشت نو آراستهبه گوهر در و بام پیراسته
»داستان قباد« گوی بُد هنرمند نامش قباداز اهواز گردی فریدون نژادهمی گشت با چاکران گرد شهرکه گیرد ز دیدار آن شهر بهربه بازار بتخانه ای نغز دیدکه بود از بلندی سرش ناپدیدزمین جزع و دیوار ها لاژورددرش زرّ و بیحاده بر زرّ زردبه دهلیز گه طاقش از آبنوسکه بُرجش همی ماه را داد بوسهمه خَم طاق از گهر پرنگاردراو بسته قندیل زرّین هزاربَرِ در ز مرمر دو دکان زدهبه هر یک بر از بت پرستان ردهبه مجمر فروزان همه مشک نابشده دود چون میغ بر آفتابشد از بس گهر خیره چشم قبادبینباشت مغزش ز بس مشک باددر آن خانه شد خواست نگذاشتندشمن هرچه بُد بانگ برداشتندکه نزد خدایان ما بار نیستنه هم کیشی ، ایدر ترا کار نیستقباد هنرجوی بُد تند و تیزبرآهخت خنجر به خشم و ستیزبدان چاکران گفت یکسر دهیدز خون بر سر هر یک افسر نهیداز آن بت پرستان بیفکند هفتهمه چاک زد پردهء زرّبفتهمه شهر از آن درد بریان شدندبه فریاد نزد نریمان شدندفرستاد گرد سپهبد به جاییکی سرور از خادمان سرایبدو گفت بردار کن هر که هستبشد خادم و دید بتخانه پستهمه شهر با گریه و سرد بادخروشان گرفته قبای قبادشده چاکرانش از گهر بارکشبتی زرّ پیکر کشان زیر کشنیارست بد کرد کاو از سپاهبُد از ویژگان فریدون شاهچه شورست گفت این که انگیختیکه خاک از بر تارکت ریختیسپهبد ترا دار فرمود جایبرو نزد او زود و پوزش فزایقباد از بزرگی بر آشفت و گفتبه ایران و توران مرا کیست جفتفریدون درشتم نگوید سخنکه یارد مرا گفت بردار کنز تو بی بهاتر کجا خواست کسکه ببریده پیشی و بدریده پسکئی تو که با من بوی همزبانکه نز خیل مردانی و نز زنانسپهدار را داد خادم خبرکه هست آن قباد فریدون گهراگرچه مرا دست دشنام بردترا نیز هم چندیی بر شمردببخشی گناهش به از دار و بندنباید که گردد شهنشه نژندنریمان بر آشفت و دشنام دادبه خادم دگربار پیغام دادکه گر فریدون خود شه فرّخ اوستز دار اندر آویزش آهخته پوستندا کن که آن کس که بر مهترشکند سرکشی، این رسد بر سرشورا با گروهش به هم هرکه بودهمان جا کشیدند بر دار زودخوی زشت فرجام کار این کندهمه آفرین باز نفرین کندخوی زشت دیوست و نیکو پریسوی زشتخوی نگر ننگریهمیشه دَرِ نیک و بد هست بازتو سوی دَرِ بهترین شو فرازچو بشنید گرشاسب کار قبادپسندید و گفت این بود راه پیمان گذرنریمان نبودی مرا هم گهراگر کردی از راه پیمان گذرچه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دینکه این هر دو مه ز آسمان و زمینچو یار گنهکار باشی به بدبه جای وی از تو بپیچی سزددر آن هفته نخچیروانی ز دشتبدان سو که جرماس بُد بر گذشتبدیدش ز شاخی در آویختهز سر مغز و خون بر زمین ریختهچو شاه کجا آگهی یافت راستفرستاد کس وز نریمان بخواستنهفتش به دیبا و کافور و مشکتنش سوخت در آتش عود خشکبَرِ شه فرستاد خاکسترشبگفت آنکه بر سر چه راند اخترشچه باید به گیتی چنین رنج بردکه آنکس که بی رنج بُد هم بمردجهان آن نیرزد بَرِ پُرخردکه دانایی از بهر او غم خوردگرت غم نماید تو شو کام جویمی آتش کن و غم بسوزان برویاز آن پخته می لعل کن جام راکه پخته کند مردم خام راکرا با خمار گران تاب نیستورا چون کباب و می ناب نیستهمی می خور از بُن ، مخور هیچ دردکه می سرخ دارد دو رخسار زردجهان باد دان باده برگیر شادکه اندر کفت باده بهتر ز بادلب ترک و شادی و رامش گزینکت اندر جهان رأی به نیست زینگرت رأی آن نیست بیدار باشپرستندۀ پاک دادار باشهمان خواه بیگانه و خویش راکه خواهی روان و تن خویش راچنان زی که مور از تو نبود به دردنه بر کس نشیند ز تو باد و گرد
»رفتن نریمان به شهر فغنشور« نریمان از آن پس چو یک مه نشستهر آنچ آمدش گنج خاقان به دستبه سالار شهر کجا برشمردبنه نیز هرچ آن نشایست بردبدو گفت چون عمم آید فرازهمیدون بدو پاک بسپار بازوز آنجا دو هفته بیابان و دشتسپرد و ز مرز کجا بر گذشتبه شهر فغنشور شد با سپاهبزد خیمه گردش هم از گرد راهفرستوه شاه فغشور بودکز اختر به شاهیش منشور بودبفرمود پیکار و بر باره شدهمه شهر با او به نظاره شدنریمان همان روز در مرغزارهمی گشت بر گرد لشکر سوارچو پیل دونده یکی گاو میشهمی تاخت خیلی در افکنده پیشچپ و راست حمله برآراستههمه باره زو خنده برخاستهنریمان چو دیدش پس از اسپ جستسروهاش بگرفت هر دو به دستبه یک زور گردنش بر تافت تفتسرش را بکند و بیفکند و رفتشد از بیم بر چشم شه تیره هوربه دل گفت با این که شورد به زوربشد جان جرماس و جنگی قلاچرا من شوم خیره پیش بلاچو تازه گل روز پژمرده شدچراغ سپهر از پس پرده شدبسازید صد تخت زیبا ز گنجز دینار چین بدره پنجاه و پنجستاره سرا پردۀ زرّبفتبه بر گستوان و زره پیل هفتچهل خیمه ساده ز چرم پلنگستاره ده از دیبۀ رنگ رنگهزار اشتر از بختی و جنگلیدو صد اسپ تاتاری و جز غلیصد از ریدگ ترک و دلبر کنیزسلیح و طرایف ز هر گونه چیزچو خورشید بر شیر بنهادگاهمیان پیشش اندر بخم کرد ماههمه برد پیش نریمان گردبه مهر آفرین کرد و بر وی شمردبدو گفت ما پیش تو بنده ایمکِه و مِه دل از مهرت آکنده ایمبه شهر اندرون هر چه خواهد سپاهبه داد و ستد برگشادست راهاز آغاز کن کار فغفور راستپس آنگه ز ما هر چه خواهی تراستسپهبد پسندید و بگشاد چهربپیوست با او به یک جای مهربه بزم و به نخچیر و چوگان و گویزمانی نبودی جدا هیچ از ویچنین گفت یک شب فرستوه شاهکه دارم یکی خوب نخچیر گاهکُه و دشتش آهو گله به گلههمان یال پرورده گور یلهگوزنان و غُرمان شده تیز دَنبه شورش درون شیر با کرگدنچو فردا شود چاک روز آشکارسزد گر بدان جای جویی شکارمی و بزم و نخچیر در هم زنیمدمادم نبید دمادم زنیمبه هر باده ز آغاز شب تا به بناز آن دشت نخچیرشان بُد سخنببودند مست و بخفتند شادبه آرامگه جمله تا بامدادچو از دیدۀ روز پالود خوابدرنگ شب قیرگون شد شتابپگه دشت نخچیر برداشتندز گردون مه گرد بگذاشتندخزان بد گه برگ ریزان رزانجهان سبز بیرم به زردی رزانز درّ و گهر تاک رشته نمایزمین زرّ گداز و هوا سیم سایسر که سپید و رخ دشت زردخم باده لعل آبدان لاژوردرسیده به جای سمن بادرنگسترده ز چهر سمن باد رنگکلنگان ز پر ساخته دستبندخروشان زده صف در ابر بلندشکاری برآمد ز بالا و زیرصف غرم و آهو بُدو گرگ و شیرز شاخ گوزنان رمه در رمهزمین بیشه ای گشته عاجین همهز باران هوا همچو ابر بهارز خون تذروان زمین لاله زاردمان یوز بازان بر آهو برهنگون ساخته چرخ بر کودرهبه ناورد هر جای خرگوش و سگستوران به خوی غرقه مانده ز تگگرفته سوی کبک شاهین شتابز خون کرده چنگل عقیقین عقابفتاده غو طبل طغری در ابرگریزان ز گرد سواران هژبرز کُه دیده بان نعره برداشتهکمین آوران گوش بفراشتهچو گردی شده یوز کش در نبردبود ترگ زرّین و خفتانش زردهمه زرد خفتانش در رزمگاهز خون گشته پر نقطهای سیاهنهاده بر آهو سیه گوش چشمجهان چون درخش از کمینگه به خشمسر گوش قیرین چو نوک قلمنشان پی اش بر زمین چون درمسپهدار در حمله بر شیر و گرگبه پیکان همی ریخت الماس مرگگه افکند نخچیر بر دشت و راغگهی زد به غالوک در میغ ماغسر گور بود از کمندش به دامدلِ شیر شمشیر او را نیامبیفکند شش گرگ و جنگی دو شیردل تشنه هامون ز خون کرد سیرنشستند از آن پس میان فرَزدهمی بر گرفتند کار از میزدبه زیر آب و زافراز بارنده برگمیانشان سر شیر و دندان کرگبه کف جام و در گوش بانگ رباببر آتش سرین گوزنان کبابهمان جا که مرز فرستوه بوددزی جای دزدان نستوه بوددزی سرش بر اوج رخشنده مِهررَه پُر خمش نردبان سپهرز بالاش گفتی که در ژرف چاهفلک چشمه و چشم ماهیست ماهبه سالی شدی مرغ از او بر فرازبه ماهی رسیدی از او زیر بازنریمان بپرسید کاین دز کراستفرستوه گفت ای رذ راه راستیکی دزد رهدار با مرد شستدرین دز بر این کوه دارد نشستز گاوان و از گوسفندان همهز شهرم ربودست چندین رمهزمان تا زمان کاروان ها بردپیی جز به تاراج و خون نسپردبر این کوه ره نیست از پیش و پسهمین یک تنه راه تنگست و بسهمه ساله خیلی برین کوهسارنشینند و ندهند کس را گذارسپهدار گفتا رهمانت ازینکنم راست این کوه و دز با زمینکمین را دو صد گرد سرکش بخواندبه بیغولها در نهان در نشاندز هر گوشه ای گفت دارید گوشچو من زین سر کُه بر آرم خروششما سر همه سوی بالا نهیدمترسید از راست وز چپ دهیدهمان گه بپوشید خفتان کینز بالا قبا کرده زربفت چینبه دستار شاره بپوشید ترگنهان زیر در گرز بارنده مرگبیآمد چو شد تنگ با تیغ کوهزدند از برش بانگ تند آن گروهکزاین سان براین کُه چه پویی دلیرمگر هستی از سرت یک باره سیربرین رای تو چیز دُزدیدنیستو یا رای این کوه و دِز دیدنستچنین گفت کز دشت نخچیر گاهبه سالارتان نامه دارم ز شاهاز آن شاره سربند و چینی قباینهانش نیاورد کس را بجایچو آمد بَر تیغ کهسار و بُرزبزد نعرۀ تند و بفراخت گرزسپه یکسر آواش بشناختندخروشان سوی تیغ کُه تاختندز دز نیز دزدان همه پیش بازدویدند و پیوست رزمی درازز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاببرون تاخت از خاره آهن چو آبچنان هر کمر جوی خون در گرفتکِه کُه چادر لعل در سر گرفتبر آن راه داران چو شد کار تنگبرفتند در دز گریزان ز جنگسپه صف زد از گِرد دِز چار سودل مِهر و مه رزم کرد آرزوز پیکان کین آتش انگیختندبه هر جای لاتو در آویختندهوا گشت زنبور خانه ز تیرشد از سنگ باران رخ خور چو قیرهمی جنگ عراده از هر کرانببارید بر مغز سنگ گرانهمان ابر که بار() پیکار سازکه بارانش از زیر بُد بر فرازدرختیست گفتی روان قلعه کنازآهن ورا برگ و شاخ از رسنبراو آشیان کرده مرغان جنگچه مرغان کشان مرگ منقار و چنگهرآن مرغ کز وی به پرواز شدز زخمش سر کوه پُر ماز شدبُن باره سر تا سر آهون زدندنگون باره بر روی هامون زدندبه رخنه سپه سر نهادند زودز دزدان بکشتند هر کس که بودبه سالار دزدان چو بشتافتندبه کنجیش در خانه ای یافتندتنی ده ز یارانش با او به همبه دشنه دریدند دل در شکمنریمان یل هر چه چیزی شگفتدر آن دز بد از خواسته ، بر گرفتدِز آن گه فرستوه را داد بازکشیدند زی شهر با کام و ناز
»خبر یافتن فغفور از کشتن جرماس و قلا« وز آن روی جرماس و جنگی قلاچو ماندند بی جان به چنگ بلاز هر در خبر نزد فغفور شددژم گشت و ز آرام دل دور شدیکی هفته با درد و با سوک بوداز آن پس تکین تاش را خواند زوددوباره چهل بار بیور هزارگزین کرد گُردان خنجر گذاربرایشان ز خویشان دو سالار کرددو صد پیل با هر یکی بار کردشتابنده فرمود تا رزم سازهمه پیش گرشاسب رفتند بازدگر لشکری بی کران بر شمردکه آید به جنگ نریمان گردبد اندر کجا پهلوان سپاهکه آمد نوند نریمان ز راهخبر داد کز نزد فغفور چینسپاهی بی اندازه آید به کیندرازای لشکرگه آن سپاهبه نزد عقاب ار بپّرد دو ماهبیابان یکی گام بی مرد نیستهمه چرخ یک برج بی گرد نیستسوی من دگر لشکری رزم سازبرون کرد خواهم شدن پیش بازز دو روی پیشست پیکار سختبکوشیم تا مر کِرا یار بختبه پاسخ سپهدار گفتش که هیچمبر غم تو رزم آر و مردی پسیچبه هر کار بیدار و بشکول باشبه شب دشمن خواب فرغول باشدو چندان اگر لشکر آید به جنگبه یک حمله شان بیش ندهم درنگکنم کارزای به روز ستیزکز او باز گویند تا رستخیزده و شش هزار دگر نامجویبه یاری فرستاد نزدیک اوییکی نامه شاه کجا در نهانبیآورد زی پهلوان جهانکه سالار فغفور چین داده بودنهفته پیامش فرستاده بودکه چون با سپه گردن افراختهبیایم ، کنم صفّ کین ساختهتو زآن سو بزن بر بُنه با سپاهبه شمشیر از ایرانیان کینه خواهسپهبد ورا گشت از آن مِهر دوستبدانست کز دل هواخواه اوستبسی دادش امید و چندی نواختهم آنجا که بُد کار لشکر بساختکه بُد شهر با لشکری یار اوهمه خشنو از خوب کردار اوچو بدخواه با لشکر اندر رسیدبرابر ستاره به مه بر کشیدیکی پیل بُدش از سپیدی چو عاجببست لز برش تخت صندوق ساجگزین کرد گردی هزار از سرانبرافراخت از کوهه گرز گرانسوی چینیان رفت تا بنگرددرفش سران یک به یک بشمردجهان دید یک سر رده در ردهشراع و درفش و ستاره زدهز هر سو سرا پرده از رنگ رنگهمان خرگه و خیمهای پلنگطلایه چو دیدش سبک تاختندبه یک جای پیکار برسابه یک جای پیکار برساختندسپهبد برانگیخت پیل از نخستز ترکش خدنگی دو شاخه بجستیکی را زد افتاد بر گردنشسرش را چو گویی ربود از تنشدگر دید تازان سواری دلیرسبک جست با خنجر از پیل زیرزدش بر سر و ترگ و خفتان کینبه دو نیم شد مری با اسپ و زینطلایه چو دیدند بگریختندکس از بیم جان در نیاویختندجهان پهلوان نیز برگشت بازکه شب تنگ بُد نبد رزم سازتن کشتگان هر دو زآن دشت کینبه سالار بردند ترکان چیندل هر دو سالار از آن خیره شدجهان پیش چشم یلان تیره شدبر افکند هر یک نوندی به راهیکی نامه با کشتگان پیش شاهکه گفتند گرشاب سست است و پیرببین زخمش اینک به تیغ و به تیربه پیکان سر از تن رباید همیبه تیغش ز یک تن دو آید همیاز ایران سپاهست بسیار مرهمه جان فروشان پیکارخرسوارانش چونان که روز نبردز دریا به گردون برآرند گردبه نوک سنان روم بر چین زنندبه گرد مه از نیزه پرچین زنندپیاده چو بندند درهم سراینه پیچند اگر موج خیزد ز جایتو گویی که دیوار صف بسته انداگر چون درخت از زمین رسته اندبه آهون زدن در زمان از شتابسبکتر ز ماهی روند اندر آباگر در بیابان بَر ریگ و سنگنشان سازی از حلقۀ خرد تنگبه زودی ز صد میل ره بیشتربر آن حلقه ز آهون برآرند سرسپهکش چو گرشاسب گرد دلیرکه نخچیر او گرگ و دیوست و شیرز هامون به پیل اندرون روز کیندرآید چو چابک سواری به زینیکی نیزه زآهن به چنگ اندرونتو گویی که هست آسمان را ستونکجا کوفت برکوه گرز گراندر آن زخم کُه بگذرد کاروانپیاده کند بیش جنگ و نبردبر آرد ز گردان گه حمله گردولیکن به بخت تو شاه بلندپَس نامه نزد تو باشد به بندچو شب تیغ مَه برکشید از نیامبه ادهم برافکند زرین ستامز هر دو سپه خاست بانگ جرسطلایه همی گشت بر پیش و پسهمه شب دلیران ایران و چیندر آرایش رزم بودند و کین
رزم گرشاسب با سالار فغفور چو زد روز بر تیره شب دزدوارسپیده برآمد چو گرد سوارهوا نیلگون شد چو تیغ نبردچو رخسار بد دل زمین گشت زرددو لشکر به پرخاش برخاستندبرابر صف کین بیاراستندبرآمد دم مهرهء گاودمخروشان شد از خام رویینه خمزمین ماند از آرام و چرخ ازشتاببه که خون گشاد از دل سنگ آبدم بد دلان و تف تیغ و تیربرآمیخت چون آتش و زمهریرسر نیزه را شد ز دل مغز و ترگزبان کشته شمشیر و گفتار مرگتو گفتی هوا بد یکی سوکوارزمین کشتۀ زارش اندر کنارغَوِ کوس بودی غریوش به دردسنان ها مژه اشک خون جامه گردبه هر گام بد مغفری زیر پیپر از خون چو جامی پُر از لعل میشده تیغ در مغز سر زهرسایسنان از جگر بر دل اکحل گشایدل و چشم بد دل به راه گریزدلیران شده مرگ را هم ستیززخم کرده خرطوم پیلان کمندبه یال یلان اندر افکنده بندیکی را به دندان برافراختهیکی را به زیر پی انداختههمی تاخت گرساشب بر زنده پیلهمی دوخت دل ها به تیر از دو میلچنان چرخ پرگرد و پر باد کردکه گردون که بد هفت هفتاد کردبُدش پنجه بر نیزۀ آهنینشدی در میان سواران کینبدان نیزه از پیل درتاختیز زینشان به ابر اندر انداختیبه هر سو که از حمله کردی هواچو پرّنده مردم بدی در هواسوی قلب ترکان به پیکار شدبه کین جستن هر دو سالار شدبه نیزه یکی را هم اندر شتابربود از کمین همچو آهو عقابزدش زابر بر سنگ تا گشت خُردبیفکند از این گونه بسیار گردهمه هر سوی از حمله بر پشت پیلبینباشت از چینیان رود نیلچنین بود تا روز بیگاه شدز شب دامن رزم کوتاه شدچو دریای قار از زمین بردمیددرو چشمۀ زرد شد ناپدیددو لشکر ز پیکار گشتند بازطلایه همی گشت شیب و فرازهمه شب ز بس بیم ایرانیاننیارست ترکی گشادن میانهمی هر کس از ترس آتش فروختیکی خسته بست و یکی کشته سوختچو چشمه ز دام دم اژدهابرافروخت وز بند شب شد رهااز او چرخ بر تیغ کُه رنگ زدتو گفتی که دینار بر سنگ زددو لشکر دگر ره به کین آمدنددلیران ز بستر به زین آمدندبرآمد ز کوس و تبیره غریوز بیم آب شد زهرۀ نره دیوپر از شیر و شمشیر شر رزمگاهاز آهن قبا و ز آهن کلاهدمید از دل عیبه آتش برونز چشم زره چشمه بگشاد خونزخشت و شل و ناوک سرکشانز بر چرخ گفتی شد آتش فشانز خون از در و دشت بنشت گردشنا بُرد در خون همی اسپ و مردز خرطوم پیلان همه دشت و غاربه هر گام چون پوست افکنده مارگراینده بازوی کندآورانهمی ریخت زهر پرند آورانسپاه آهنین باره ای بُد دو میلهمه برج آن باره از زنده پیلز بس خنجر و ترگ در تیغ تیغز هر قطره خون بشد میغ میغ
جادویی کردن ترکان بر ایرانیان چنین بود یک هفته پیوسته جنگجهان گشت بر چینیان تار و تنگبد از خیلشان جاودان بی شمارگرفته بی اندازه پرّنده ماربه افسونگری بر سر تیغ کوهشدند از پس پشت ایران گروههمی مار کردند پرّان رهانمودند ار ابر اندرون اژدهاتگرگ آوریدند با باد سختپس از باد سرما که درّد درختبد از سوی توران زمین افتابوز این سو ز سرما همی یخ شد آبچنان گشت کز باد بفسرد شخهمه دشت و کُه برف گسترد یخدرخش جهنده جهان برفروختسیاه ابر با چرخ دامن بدوختبر ایرانیان خواست آمد شکستکه بیکار شدشان ز پیکار دستخبر یافت از جاودان پهلوانفرستاد چندی دلاور گوانبرایشان ز ناگه کمین ساختندسرانشان به خنجر بینداختندهمان گه ز سرما جهان پاک شدهمه تنبل جاودان پاک شدبر کار یزدان کیهان خدیوچه دارد بها کار جادو و دیوهمه گیتی ار دشمن تست پاکچو ایزد نگهدار باشد چه باکسپهدار بر پیل هم در زمانخروشید و پیش صف آمد دمانکه گرتان دلیریست جنگ آوریدنه در جنگ نیرنگ و رنگ آوریدهمی اژدها ز ابر سازید و سنگچنان کودکان را نمایید رنگبَر ما دمان اژدهای نبردکمند یلان است در تیره گردهمان خشت و تیرست مار بپرفسونگر سواران پرخاشخرتگرگ فشاننده باران تیردم بد دلان زان شده ز مهریربه نام خدای سروشی سرشتبه شهریور و مهر و اردیبهشتبه فرّ فریدون و ارجش به همبه گاه و گه شاه هوشنگ و جمکه از من رهایی در ین کار زارنیابید کس ناشده کار زاربزد خشت سالارشان را ز زینفکند و ، به ایرانیان گفت هینکرا بر سر آید دم رستخیزبه ایران نخواهید بردن گریزسر از کین ابر کوهه زین نهیدبه تیغ و به گرز و و تبرزین دهیدمرا گونه پیری ببستی به جایبه تنهایی آوردمیشان ز پایدو لشکر نهادند دل ها به مرگبیارید تیر از دو سو چون تگرگچو بُد جنگ چندی به تیر خدنگپس از تیر با نیزه کردند جنگپس از نیزه زی تیغ کین آختندپس از تیغ کشتی فرو ساختندزده دست از کینه بر یکدگریکی در گریبان یکی در کمربه دشنه یکی گشته سینه شکافبه خشت آن دگر باز درّیده نافسرانجام شد روز ترکان درشتبه ناکام یکسر بدادند پشتیکی ترکش انداخت دیگر کلاهگریزان برفتند بی راه و راهپس اندر نشستند ایرانیانگشاده به کین دست و بسته میانهمه ره بد افکنده پنجاه میلگرفتند تیرست و پنجاه پیلز خرگاه و از خیمه رنگ رنگز شمشیر و از ترکش پُر خدنگز دیبا و از آلت گونه گونهمه گرد کردند یک مه فزونچنان توده ای گشت بر چرخ و ماهکه دیدی ازو دیده یکماهه راهز پیرامنش زرد و سرخ و بنفشزده گونه گون پرنیانی درفشتو گفتی که کوهیست پُر لاله زارشکفته درخت اندرو صد هزارسپهدار از او بهر شه برگزیددگر بر گرفت آنچه او را سزیدببخشید بهر د گر بر سپاهسوی جنگ فغفور برداشت راه
داستان دهقان توانگر دهی دید در راه در دشت و راغبی اندازه پیرامنش کشت و باغمِه ده پذیره شدش با گروهبیاراست بزمی به فرّ و شکوهورا میهمان داشت با مهترانپراکنده نزل و علف بی کرانبه هر کس چنان هدیه دادن گرفتکزاو ماند گرد سپهبد شگفتچه مردی بدو گفت کاین دستگاهشهان را بود بر فزونی و گاهچنین داد پاسخ که دهقان به کارچو از کشت شد وز گله مایه داربراو بی زیان بگذرد سال پنجبیابد بر از هر چه برداشت رنجنباشد شگفت از ره باستانکه از سیم و زر باشدش آستانتوانگر چو من نیست ایدر کسیندارم کس و چیز دارم بسیخورم خوش همی هر چه دارم به نازنپایم که گیتی نپاید درازتوانگر که او را نه پوشش نه خوردچه او و چه درویش با گرم و دردهمه شادی آنراست کش خواستستکرا خواسته کارش آراستستبسان درختیست گردنده دهرگهی زهر بارش گهی پای زهربه چشم سر آیدت حور بهشتبه چشم دل از دیو دارد سرشتیکی خانه آباد هرگز نکردکه از ده فزون بر نیآورد گرددرو خوش دو تن راست چون بنگریبه غم نیست این هر دو را رهبرییکی آنکه از رأی و دانش تهیستدگر آنکه باچیز و با فرهیستمه ده منم و این ده ایدر مراستاز ایران پدر مادرم از کجاستخداوند این کشتورز و گلهبه من شاه چین کرد این ده یلهمرا شادمان داشت فغفور چینبر او کردم اندر جهان آفرینسپهدار نیز ارش باشد پسندز تاراجم ایمن کند وز گزندهر آنچش هوا بُد سپهدار دادوز آنجا سپه راند هم بامدادبه منزل سراپرده چون برکشیدز دهقان یکی نامه اندر رسیدکه زنهار شاها بدین مرد پیرببخشای و من بنده را دست گیرکنیزی بُدم چنگساز از چگلفزاینده مهر و رباینده دلبه مشکوی سرو بهاری سرایبه بزم اندر آوای بلبل سرایبه پیری جوان بودم از ناز اوشده دل به دستان و آواز اوبر او بر کسی ز آن سپه شیفتستز پنهانش بُر دست و بفریفتستجهان پهلوانش گر آرد به دستفرستم به جایش پرستار شستاگر یابم آن زاد سرو روانتن مرده را داده باشی رواندژم شد جهان پهلوان چون شنیدبسی در سپه جست و نامد پدیدسرایی یکی دید کش پرده بودپس خیمه اندر نهان کرده بودبه چین هر دو بگریختن خواستندنهانی چو ره را بر آراستندشد این آگهی زی سپهبد درستسبک هر دوان را گرفت و بجستکنیزک پدید آمد اندر قبایمیان بسته چون ریدگان سرایزره کرده پوشش به جای حریرکمر همچو دربسته مژگان چو تیردو مشکین کمند از بر گرد ماهگره کرده در زیر پَرّ کلاهمراو را ز صد گونه خوبی و نازفرستاد نزدیک بهمرد بازهمان جا به درگاه دهقان پیرببارید بر بنده باران تیرسرش را ز تن برد و بردار کردتنش را خور گرگ و کفتار کردوز آن جا به شهر فغفور شدبر آسود و از رنجگی دور شدبه بدرود کردن فرستوه شاهدر آن هفته بُد با نریمان به راههمان روز کآمد سپهبد فرازوی آمد هم از راه زی شهر بازز نزل و علف هر چه بودش توانبیاراست و آمد بَر پهلوانبسی هدیه های نوآیینش دادهمیدون یکی گاو زرینش دادنگارش ز یاقوت و دُرّ خوشابدرونش بیاکنده از مشک نابز نو ارغوان وز سپرغم به بریکی افسرش برنهاده به سربدو گفت داریم ما هر کسیدر این گاو مروای فرّخ بسیورا سال گیریم از اختر به فالبدو فرّخت باد گوییم سالبه زرّش چنان کاو نکاهد زرنگمکاه و مسای از فراوان درنگبه گوهرش بادی گرامی چنویبدین بوی گیتی ز تو مشکبویبدینسان سپر غم چو آن ارغوانسرت سبز و رخ لعل و بختت جوانپذیرفت از او پهلوان سترگبر آن فال بر ساخت بزمی بزرگسه روز از می ناب برداشت بهربه روز چهارم بیامد به شهرهمه کوی و بازار گشتن گرفتبه هر جای بتخانه ای بد شگفتیکی بتکده دید ساده ز سنگچهل ناخشه هر یک ار بیر رنگبه هر ناخشه بر چهل لاد نیزز جزع و رخام و ز هر گونه چیزدرو گنبدی آبنوسی بلندز گوهر نگار وی از زرّ بندچراغ فروزنده گردش هزاربه آلت همه سیم و بسد نگارستونی میانش در از لاژوردخروسی بر او کرده از زرّ زردز هر سو در آن گنبد آبنوسزدی هر زمان یک خروش آن خروسچو مُردی چراغی شدی او فرازبه منقار بفروختی زود بازیکی حوض زیر ستون از رخامبرش بسته دکّانی از سیم خامبتی بر وی از سنگ بنشاستهبه پیرایه و افسر آراستهبه پیکر چو مردی نشسته به جایسرافراخته گرد کرده دو پایشمن گرد وی خیل از چینیانسترده ز نخ پاک و بسته میاندویدند زی پهلوان هر که بودجدا هر کسش نو پرستش نموددر آن انجمن دید پیری کهنبپرسیدش از کار آن بت سخنبه پاسخ چنان گفت پیر آن زمانکه هست این خدای آمده ز آسمانبه دل هر چه داریم کام و هواچو خواهیم ازو زود گردد روابرآورد گرشاسب از خشم جوشچنین گفت کای گمره تیره هوشیکی نا توان چون بود کردگارنه گویا نه بینا نه دانا به کارخدای جهان کردگارست و بسکه بر ما توانا جز او نیست کسیکی کز سپهر روان تا به خاکجهان یکسر او آفریدست پاکنه چون کرد رنج آمدش زو به چیزنه گر بر گِرد رنجی آیدش نیزبه یک بنده بدهد سراسر جهانندارد به کاهش زمان جهانبدان تا بداند دل راهجویکه ارجی ندارد جهان پیش اویره بت پرستی هم از شیث خواستکه از مرگ چون گشت با خاک راستبه شاگردی اش هر که دلشاد بوددل و دانش و دینش آباد بودچنان پیکری را نهادند پیشپرستیدنش ره گرفتند و کیشکنون نیز هر جا که شاهی بوددگر دانشی پیشگاهی بودچو میرد بتی را به هم چهر اویپرستش کنند از پی مهر اویز دوزخ ندان جاودان رستگارکسی را که این باشدش کردگاردگر ره شمن گفت کای نیکنامخدای تو چندست و دینش کدامچنین داد پاسخ که پیدا و رازیکست ایزد داور بی نیازسپهر او برآورد و این اخترانهمو ساخت بنیاد این گوهرانتن و جان ما را به هم یار کردخرد را بدین هر دو سالار کردگوا کرد بر بنده گوینده راستدو گیتی براو مر یکی بی گواستچو از پادشاهیش یاد آیدتدگر پادشاهی به باد آیدترَه بینش آنست کز هر گناهبتابیّ و فرمانش داری نگاهبه هستیش خستو شوی از نخستیکییش ز آن پس بدانی درستبه پیغمبرش بگروی هر که هستنیاویزی از شاخ بیداد دستبدانی که انگیز شست و شمارهمیدون به پول چنیود گذارعنان سخن هر کسی کاو بتافتسر رشتۀ پاسخش کس نیافتبماندند خیره دل از پیش اویگرفتند بسیار کس کیش اوی
آمدن فغفور به جنگ نریمان سوی لشکرش پهلوان رفت بازبه پیکار فغفور بر کرد سازوز آن سو سپه را چو فغفور شاهفرستاد زی پهلوان کینه خواهبه در بر همیشه هزاران هزارسپه داشت گردان خنجر گزارهزار و صد و شصت شه پیش اویبدند از سپاهش همه خویش اویازو چارصد را به پرده سرایزدندی همه کوس و زرّینه نایبدش رسم هر روز فرشی دگرز شاهانه دیبای چینی به زریکی دست زیبای او جامه نیزیکی خوب دوشیزه دلبر کنیزبد از شهر ها سیصد و شست و پنجز گردش سراسر چو آکنده گنجخراج یکی شهر هر بامدادرسیدی بدو از ره رسم و دادهر آن کار و رایی که انداختیبگفت ستاره شمر ساختیبخوان برش هر روز چون شش هزاربدی مرد در بزم هم زین شماربه جایی که رفتی برون با سپاهبه رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاهز خویشان و از ویژگان هفت کسبدندی ز پیرامنش پیش و پسچنان یکسر از جامه و اسپ سازبدان تا کس از بُن نداندش بازبدش کوشکی یکسر از آبنوسبدان کوشک از زرّ هفتاد کوسچو از شب شدی روی گیتی دژممر آن کوس ها را زدندی به همهمه شهر از آواز آن سر به سرکس از خانها شب نرفتی به درکه هر سو کس شاه بشتافتیبکشتی روان هر که را یافتیبه رزم نریمان چو شد کار سختدر گنج بگشاد و بر بست رختهیونان بختی ده و شش هزاربه هم ساخت با آلت کارزارچهل گاو گردون ز زر بار کرددو صد دیگر از دیبه انبار کردبفرمود تا هر که در کشورششهی بود با لشکر آمد برشببستند بر پیل صندوق و کوسز گرد آبگون چرخ گشت آبنوسسپاهی فراز آمد از چین ستانبه رزم از یلان هر یکی کین ستاننه از مرگشان باک نز تیغ تیزنه از آب بیم و نه زآتش گریزبه مردی یگانه به کوشش گروهبر زخم سندان برِ حمله کوهبه دل شیر تند و به تن پیل مستبه کین برق تیز و به تیر ابردستفزون ز ابرشان ناوک انداختنهم از بادشان تیزتر تاختنبد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرداز اختر سپاهش بد از چرخ گردز رنگین سپرها در و دشت و راغچنان گشت کز گل به نوروز باغز هر پیکری بود چندان درفشکه از سایه شد روز تابان بنفشیکی نیستان بود پر پیل و کرگز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگز پیروزه تختی به زر کرده بندنهادند بر چار پیل بلندبر آن تخت بنشست فغفور شاهز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاهفرازش درفشی درفشان چو شیدبه پیکر طرازیده پیل سپیدسرش طغری و تنش یکسر ز زرّز یاقوت چشم از زبرجدش بربتی بودش از زرّ گوهر نگارفراوان بر او برده لؤلؤ به کارببردش که تا گر شود کار سختکندش او گه رزم پیروز بختز پیش سپه پیل تیرست و شستشده زیر پی شان سر کوه پستهمه پشت پیلان رویینه تنپُر از ناوک انداز و آتش فکنز لشکر همی خواست گرد سواربر آن سان که خیزد ز دریا بخارز جندان به ده روزه راه درازبیآمد بر ژرف رودی فرازستاره شمر گفت از آن سوی رودمرو لشکر آور هم ایدر فرودکه گر کودکی زان سوی رود پایمرو لشکر آواره گردد ز جایبُد از یک سوی رود فغفور شاهدگر سو نریمان به یک روزه راهشه آگه ز فغفور کآمد به جنگبیار است لشکر چو شد کار تنگبه ایرانیان گفت گردان چینهراسیده اند از شما روز کیننباید که امشب شبیخون کنندبه کین از شما دشت پر خون کنندچو آید شب آتش مسوزید کسنه آواز باید نه بانگ جرسبوید از کمین دیده بگماشتهزره در بر ، اسپان به زین داشتهبه آذرشن و ارفش شیرفشسپرد از دو لشکر کینه کشفرستادشان بر چپ و دست راستکمین کرد خود هم بدان سو که خاستچو پوشید شب عاج گیتی بشیزپراکند پر سبز مینا پشیزتو گفتی که بر تخت پیروزه پوشگهر ریخت هندوی گوهر فروشز ترکان شهی بود فرمانگزارسپه داشت از جنگیان سی هزارسوی رزم ایرانیان با شتابشبیخون سگالید و بگذشت از آببیآمد بی آگاهی شاه چینکمین کرد و آگه نبود از کمینسپه دید در خیمها بی هراسنه جایی طلایه نه آواز پاسبزد کوس و تن بر سپه برفکندخروش یلان شد به ابر بلنددرآمد ز چپ ارفش کابلیسوی راست آذرشن زابلیپس اندر نریمان و ایرانیانگرفتند بدخواه را در میانشب قیرگون شد ز گرد سپاهچو زنگی که پوشد پرند سیاهجهان پاک چون تیره دوزخ نموددر او تیغ چون آتش و شب چو دوددلیران دشمن به بند کمندچو دیوان شب تیره گردن به بندز ترکان نرستند جز اندکینشد باز جای از دو صدشان یکیچو از دامن ژرف دریای قارسپیده برآمد چو سیمین بخارگیاها بد از خون تبرخون شدهدل خاره زیر تبر خون شدهگریزندگان نزد فغفور بازرسیدند ، با رنج و گرم و گدازستاره شمر شد غمی ز آن شتابکه لشکر گذر کرد نا گه ز آببدانست کافتاد خواهد شکستسبک نزد شه رفت زیجی به دستبدو گفت بر تیغ این کُه یکیشوم بنگرم راز چرخ اندکیبدین چاره بگریخت شد نا پدیددگر تا شه چین بُد او را ندیدبه دُمّ گریزندگان بر دمانبیآمد نریمان هم اندر زماندو ره گُرد بودش ده و شش هزاربرآراست از گرد ره کارزارببد تند فغفور هم در شتاببیآمد به پیکار ازین سوی آبدو لشکر رده ساختند از دو رویجهان گشت پر گرد پرخاشجویغوکوس با مهره بر شد به همز شیپور و از نای برخاست دمبپوشید پهنای هامون ز مردببد خشک دریای گردون ز گردز خون گشت روی زمین پرنگارز پیکان دل و چشم کیوان فکارزمین آنکه از بر بُد از زیر شدجهان را دل از خویشتن سیر شدز بس گونه گونه درفش سپاهبهاریست گفتی همه رزمگاهز تیغ اندرون برق و باران ز تیرز گرد ابر تیره ز خون آبگیرچنان رود خون بُد که بر کوه و دشتسوار آشناوار بر خون گذشتز بس نعل پاشیده بر دشت کینزره داشت پوشیده گفتی زمینسواران به کین گردن افراختهیلان نیزه بر نیزه انداختهز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغز کشور به کشور چکاکاک تیغسنان را دل زنده زندان شدهبر امید ها مرگ خندان شدهز خون پرندآوران پشت پیلچو شنگرف پاشیده بر کوه نیلهمی تا بشد خور پس تیغ کوهبدین گونه بُد رزم هر دو گروهچو موج درفشان فرو برد سرپراکنده بر روی دریا گهرنمود از سر کوه خمیده ماهچو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاهفروهشت شب دامن از روی جنگسپه بازگشت از دو سو بی درنگببستند راه شبیخون به پیلطلایه پراکنده شد بر دو میلز بس کز دو رو آتش افروختندشب تیره را دیده بر دوختندهمی هر کسی مردم خویش جستیکی کشته برد و یکی مرده شستچو روز از جهان کارسازی گرفتدمید آتش و زر گدازی گرفتسپیده دمش گشت و کوره سپهرهوا بوته زرّ گدازیده مهردگر باره هر دو سپه ساختهکشیده صف و تیغ و خشت آختهز پولاد ده میل دیوار بودبدو بر ز خشت و سنان خار بودزمین پاک جنبان از آشوب و شورزمان خیره از نعرۀ خنگ و بورهوا از درفشان درفش سرانچو باغ بهار از کران تا کرانچو زلف بتان شاخ منجوق بادگهش برنوشت و گهی برگشادتو گفتی که هر یک عروسیست مستنوان و آستیها فشانان به دستگرفتند رزمی گران همگروههوا گرد چون قیر شد کوه کوهچنان کشته بر هر سوی انبار گشتکه هر جا که بُد دشت دیوار گشتز بس نعره هر کوه نیمی بکاستبه هرکشور از خون دو صد چشمه خاستزمانه شب و تیغ مهتاب شددل مرد چشم و سنان خواب شدبرافروخت از نعل اسپان گیابگردید بر کُه ز خون آسیابغرّید کوس و بدرّید کوهزمین گشت تار و زمان شد ستوهبجوشید گردون بپوشید ماهبشورید قلب و بجنبید شاهیلان را جگر بُد ز کین تافتهشده بانگ سست و لبان کافتهز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگهمه کوه درع و همه دشت نعلدل خور کبود و رخ ماه لعلدرفشی فراز مه افروختهدرفشی به خاک اندر انداختهز بس خشت گردان پیکار سازشده پیل چون در نیستان گرازبه قلب اندر استاده فغفور چینبه گردان لشکر همی گفت هینبه هر کاو فکندی یکی کینه خواههمی زرّ بدادی به ترگ و کلاهنریمان چپ و راست اندر نبردهمی تاخت بر گرد گردان چو گردزمین گفتی از وی بگردد همیسمندش جهان بر نوردد همیاز اسپش همه دشت آوردگاهز ناورد بد چرخ و از نعل ماهبه تیغ از یکی تا بپرداختیبه نیزه سرش بر مه انداختیبه کین پاشنه خیز کرده سمندبر قلب شد با کمان و کمندبیفکند ده پیل و سیصد سوارسوی شاه چین حمله برد ابروارسوارانش را یکسر آواره کرددرفشش به نیزه همه پاره کردشد افکنده چندان ز گردان چینکه بیش از گیا کشته بُد بر زمینز بس جان که از مرگ پالوده شدتنش سست و چنگال فرسوده شدز کشته چه گویم بر آن کس که زیستببخشید چرخ و ستاره گریستهمه شاه را خوار بگذاشتندگریزان ز پس راه برداشتندپدر بُد که خسته پسر را به پایسپردی همی چشم و ماندی به جایزره دار بُد کز تن خویش پوستهمی کند و پنداشتی درع اوستتنش بنگریدی که بر پای هستبه سر دست بردی که بر جای هستچو دل جستی از تن سنان یافتیپر از ناوک تیردان یافتیدم خون چو رو مهین هین گرفتز غم چهرۀ شاه چین چین گرفتبُتش را که آورده بُد پیش بازبه صد لابه هر گاه بردی نمازهمی خواست پیروزی اندر نبردنبد هیچ سودش فزون لابه کردچو لشکرش بگریخت او نیز تفتدر اسپ نبرد آمد از پیل و رفتبه جندان شد و هر چه باید به کاربیاراست از ساز جنگ و حصارز ترکان ز صد مرد ده رسته بودوزآن ده که بُد رسته نه خسته بودهمه کوه و غار و در و دشت و تیغبُدافنده ترگ و سر و دست و تیغمرا فکنده را گرگ دل کرد پاشگریزنده را غول گفتی که باشسرا پرده و خیمه و ساز چنگهمان جوشن و ترکش و نیملنگبت و تخت فغفور و پیلان رمهگرفتند گردان ایران همهچنین است بخش سپهر روانیکی زو توانا دگر نا توانیکی جفت تخته یکی جفت تختیکی تیره روز و یکی نیک بختجهان را ز تو خوی بد راز نیستهمی گویدت گرچش آواز نیستنهان با تو صد گونه رنگ آوردزبون گیردت گر به چنگ آوردبه خواری کشد چون به مهرت ببستبه پای افکند چون کشیدت به دستچو میشت دهد پوشش و خورد و سازپس آن گه چو گرگان به دردت بازاز آهوش تا بیشتر آگهیمبه مهرش درون بیشتر گمرهیم
رسیدن گرشاسب به نزد نریمان و گرفتاری فغفور از آن پس نریمان چو شد چیره دستپس از رزم در بزم و شادی نشستببد تا بیآمد جهان پهلوانگرفتند شادی ز سر هردوانسخن چند راندند از آن رزمگاهوزآنجا به جندان گرفتند راهده و شهر و دز هر چه دیدند پاکبکندند و ، با خون سرشتند خاکتو گفتی زخوبان و از خواستهبهشتیست هر خیمه آراستههمی بُرد هر شیر جنگی شکارگرفته به بر آهوی مشکسارز بازوش گرد میان کرده بندز گیسوش در دست مشکین کمندفراوان بتان زینهاری شدندفراوان به دزها حصاری شدندرسیدند زی شهر جندان فرازسپه خیمه زد دشت شیب و فرازبه چرخ از همه شهر بر شد خروشز جوشن وران باره آمد به جوشبه یک سو نریمان به کین دست بُردبرآمد دگر سو سپهدار گردبه هر گوشه عرّاده برساختندهمی دیگ جوشیده انداختندکز آن دیگ چون آب جستی برونهمی سوختی جانور گونه گوندگر بُد روان قلعهای نبردبراو رزم سازنده مردان مردسر نیزه ها کرده چون چنگ شیرکه مردم کشیدندی از باره زیرگرفتند گردان ایران و چینکمان های زنبوری و چرخ کینز شاهین و طیاره بر هر گروههمی سنگ بارید چون کوه کوهز پاشیدن آتش از هر کرانهمی ریخت گفتی ز چرخ اخترانرخ مه ز گرد ابر پر چین گرفتسر باره از نیزه پرچین گرفتهمه ترگ هاون شد از زخم سنگسر و مغز چون سرمه از گرز جنگبُد از تیر و پیکان های درشتهر افکنده ای چون یکی خارپشتجهان پهلوان کوشش اندر گرفتگراینده گرز گران بر گرفتچو بر باره مردم غمی شد ز جنگجهان پهلوان رفت گرزی به چنگدر از آهن و باره از سنگ بودبه کین کرد سوی در آهنگ زودهمی زد چنان گرز کز زخم سختدر و قفل و زنجیر شد لخت لختبه شهر اندر افکند تن با سپاهفروزد به باره درفش سیاهبه هر گوشه تاراج و پیکار خاستخروشیدن بانگ زنهار خاستهمه بوم زن بُد ، همه کوی مردهمه شهر دود و همه چرخ گردز خون بسته شد بر کفِ پای گلنه بر پای تن بُد ، نه بر جای دلکجا خانه ای بُد به خوبی بهشتاز آتش دمان دوزخی گشت زشتبتان را به خاک اندر افکنده تنبه خون غرقه پیش بت اندر شمنبه هر کوی جویی چنان خون گذشتکه از شهر یک میل بیرون گذشتدو هفته چنین بود خون ریختنجهان پُر ز تاراج و آویختنچو چاره نبد شهری و لشکریگرفتند زنهار و خواهشگریاز ایشان گنه پهلوان درگذشتسپه را ز تاراج و خون باز داشتنریمان همی رفت تا کاخ شاهز گردش پیاده سران سپاههمه چاک خفتان زده بر کمرگرفته به کف تیغ و خشت و سپرهزاران پیاده به پیش اندرونکشیده همه خنجر آبگونپسِ پشت از ایران و زابل گروهسواران برگستوان ور چو کوهچو آمد سوی کاخ فغفور چینابا این بسنده دلیران کینجهان دید پرخیل دلبر فغانهمه برده از پرده بر مه فغاندو گلنارشان غرقه در خون شدهدو نرگس به مه بر دو جیحون شدهز گل کنده شمشاد پُرتاب رابدو رشته دُر خسته عناب رابه بتخانه ای بود فغفور چیننهاده سر از پیش بُت بر زمینهمی خواست یاری به زارّی و دردز ناگه نریمان بدو باز خوردبیازید و بگرفت دستش به شرمبسی گفت شیرین سخن های گرمکه تاج شهی خار بنداختیبر از پایگه سر کشی ساختیشه ار چه به پایه ز هر کس فزوننشایدش از اندازه رفتن برونبیاورد بالای تا بر نشستپیاده همی شد رکیبش به دستجهان پهلوان بود بمیان شهربه گردش بزرگان لشکر دو بهریکی تخت زیرش ز یاقوت و زربه دیبای چین سایبانی ز برچو فغفور را دید شد پیش بازنشاند از بَر تخت و بردش نمازبسی خواست زو پوزش دلپذیرکه این بد که پیش آمد از من مگیرتو دانی که پیش فریدون شاهمن از دل یکی بنده ام نیکخواهنشاید به جز کام او کردنمکه فرمانش طوقیست بر گردنمکسی را که روزیت بر دست اوستتوانایی دست او دار دوستترا بود از آغاز پنداشتیکه پند مرا خوار بگذاشتیکنون گر ز من گشت آشفته کارهم از من نکو گردد ، انده مداراگر چند از مار گیرند زهرهم از وی توان یافت تریاک بهرنگهبان گمارید چندی بر اویوزآنجا به تاراج بنهاد رویپس پرده در کاخ مشکوی شاهنه او شد نه کس را ز بُن داد راهز گنجش هم اندر زمان ده هزارشتروار هر چیز برداشت بارچه از زر چه از دیبۀ رنگ رنگچه آرایش بزم و چه ساز جنگبگفتند کاین گنج کمترش بودبگو تا نماید دگر گنج زودبه نیکی ورا گفت دادم نویدمبادا کزآن پس شود ناامیداگر چند خواری کند روزگارشهان و بزرگان نباشند خوارز جندان و از گنج فغفور چینز تاراج آن بوم و بر همچنینفراز آورید آنچه بُد در سپاهگزین کرد ازو پنج یک بهر شاهبفرمود تا نام هر یک بهمزدند از پی یادگاری قلمشتر سی هزار از درم بار کرددگر نیم ازین بار دینار کردز زرینه آلت به خروارهاز سیمینه ، چندانکه انبارهاشمرده شد از نافه سیصد هزارصد از سلۀ زعفران شصت بارز دُر چار صد تاج آراستهگزیده همه یک یک از خواستهز یاقوت سیصد کمر بیغویز گوهر چهل گرزن خسرویدو صد خوان ز زرّ و ز جزع و جمستوز آلتش خروار تیرست و شستز زرّ پیرهن سی و شش بافتهبه هم پود با تار برتافتهطراز همه دُرّ بر زرّ نابگریبان و یاقوت و درّ خوشابابا هر یکی افسری شاهوارهم از گونه گون طوق با گوشوارچهل درج پر درّ و یاره همهکه بُد نامشان دُّر واره همههزار و چهل بت ز هر پیکریبه کردار آراسته لشکریز زر بفت صد تخت بر رنگ رنگکه بُد کمترین جامه سی من به سنگصد و سی هزار از خز و پرنیاندو صد رزمه نو حلۀ چینیانکنیزان دگر سی هزار از چگلپری چهره خادم هزار و چهلدو ره ده هزار از بتان سرایهمه با ستور و سلیح و قبایصد و سی هزار از ستور یلهکه بر دشت و کُه داشت چوپان گلهده و شش هزار اسپ نو کرده زینهمه زیر بر گستوان های چینهزار اسپ دیگر به زرّین ستاماز ارغوان و از تازی تیزگامز خفتان و از جوش کارزارز درع و کژ آکند نو سی هزارصد و بیست گردون همه تیغ و ترگدو چندان سپرهای مدهون کرگز زر خشت تیرست و سی بار پنجکه مردی یکی بر گرفتی به رنجنود بار صد جفت چینی کمانبه زر نیزه و تیر بیش از گمانهزار و صد و سی جناغ پلنگز هر گوهر آراسته رنگ رنگپرند آور هندویی شش هزارتبرزین و ناخج فزون از شمارصد و سی سپر گونه گونه ز زرغلافش ز دیبا نگار از گهربی اندازه منجوق و زرّین درفشهمان چتر ها زرد و سرخ و بنفششراع و ستاره دو صد زرّ بفتز دیبا سراپرده هفتاد و هفتدو صد خرگه اندر خور بزم و جامنمد خز و چوبش همه عود خامهم از بیکران خیمۀ گونه گوناز اندازه شان فرش و آلت فزوندگر خیمۀ میخ او شش هزارسراسر ز دیبای گوهر نگارز زر اندرو صد ستون ستیخاز ابریشمش رشته و ز سیم میخز دیبا یکی فرش زیبای اودو پرتاب بالا و پهنای اودرفشان درفشی دگر از پرندز گوهر چو ز اختر سپهری بلندکه بر پیل کردندی آن را بپایبه صد مرد برداشتندی ز جایبر او پیکر گرگی افراشتهبه نوک سرو پیل برداشتهفراوان گهر زآن درفش بنفشکشیدند در کاویانی درفشسه گردون زرّین شتالنگ بودز هر دارویی هفتصد تنگ بودفراوان دد و مرغ و نخچیر و گورطرازیده از زرّ و سیم و بلورز عنبر یکی گنبد افراختهبه یک باره هر سو روان ساختهبدودر چو کافور تختی ز عاجفرازش فروهشته از مشک تاجسرایی به بند و گشای آبنوسهم از زر تیرست و هفتاد کوسهزار و چهل جفت دندان پیلز پیروزه سی تخت همرنگ نیلسروهای کرگ از هزاران فزونهمه چون خمانیده زآهن ستونختو هشتصد بار کز زهر بویچو آید فتد هر زمان خوی ازویز کیمخت گردون دو صد بسته تنگهمیدون طبر خون و چینی خدنگپر از نقره صندوق تیرست و شستز زرش همه قفل و زنجیر بستپر از زر رسته چهل جفت نیزچهل بُد طرایف ز هر گونه چیزبیا کنده سی درج نو جفت جفتز هر گوهر سفته و نیم سفتدوره چارصد تنگ قرطاس چینپلنگینه چرم سِفن هم چینز هر موی روباه سیصد هزارز سنجاب و قاقم فزون از شماردوصد باره موی سمندر دگرکه آتش نباشد براو کارگردمان هفتصد پیل چون کوه نیلبه زر بسته دندان هر زنده پیلدو ره چارصد یوز بد میش گیربه تن همچو پاشیده بر قیر شیرسیه گوش تیرست هریک به بندپلنگان آمخته هشتاد و اندفراوان سگ تند نخچیر دربه جل ها پرند و به زنجیر زردو صد باز و افزون ز سیصد خشینصد و شصت طغرل همه به گزینده و شش هزار استر بارکشبه مهد و نمدزین دو صد بار ششدو ره سی هزاران ز تازی هیونز فرش و نمد بارشان گونه گونز گاوان صد و سی هزار از شماز میشان دوشا هزاران هزارچو پنجه هزار دگر برده بودکه هریک به صد ناز پرورده بود