انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 15:  « پیشین  1  ...  12  13  14  15  پسین »

Garshasb nameh | گرشاسب نامه



 
»جنگ نریمان با پسر فغفور چین«
نریمان سپاه از ره آورد بود
همان گاه خواندش سپهدار زود
یل زاولی ده هزار از شمار
گزین کرد وز ایرانیان شش هزار
بدو داد و کارش همه کرد راست
بدو گفت کاین رزم دیگر تراست
نریمان یل رفت و لشکر کشید
برابر چو نزدیک خاقان رسید
بزد خیمه و صد سوار از سران
گزین کرد کین جوی و کند آوران
به رسم طلایه برفت از سپاه
همی کرد مر چینیان را نگاه
سواری هزار از دلیران چین
طلایه بُدند اندر آن دشت کین
به هم باز خوردند و رزمی بخاست
که گیتی به زیر و زبر گشت خواست
همه درع گردان شد از ریز خون
چه بر چشمه نو حله لاله گون
نریمان میان بست مر جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را
گرفت از دلیران یکی را کمر
برآورد و زد بر سواری دگر
بکشت آن دو را و دگر ره به کین
دو تن را گریبان گرفت از کمین
به هم بر سر و گردن هر دو گرد
همی کوفت تا مغزشان کرد خرد
همی تاخت زینسان چو غرّنده میغ
نه بایست گرزش نه خشت و نه تیغ
به چشم مه اندر همی گرد زد
ز زین مرد بربود و بر مرد زد
گریبان سی مرد زینسان به مشت
گرفت و چهل تن بدان سی بکشت
بماندند بیچاره ترکان ز کار
ندیدیم گفتند از ینسان سوار
چو زینسان کشد مرد جنگی به مرد
چه آرد به شمشیر و گرز نبرد
یکی نیمه شد کشته بی تیغ تیز
نهادند دیگر سراندر گریز
خبر یافت خاقان سبک بر نشست
دژم شد چو دید از طلایه شکست
همه گیتی از خون در آغاز بود
اگر کوه اگر دشت اگر غار بود
ندید از بنه رزم را رای و روی
که بنهفت شب روی گیتی به موی
نریمان ز سوی دگر باز گشت
ببودند تا تیره شب در گذشت
چو گشت آینه رنگ روی سپر
دراو مهر رخشنده بنمود چهر
گرفتند هر دو سپه تاختن
کمین کردن و صفّ کین ساختن
ز منجوق و از گونه گونه درفش
شد آذین زده روی چرخ بنفش
به ابر اندر از کوس فریاد خاست
ز هر سو چکاکاک پولاد خاست
همه آسمان گرد لشکر گرفت
همه دشت خنجیر و خنجر گرفت
ز خون عیبه ها لاله کردار شد
سنان ارغوان تیغ گلنار شد
به هر گوشه بُد گنبدی خاسته
هوا را به گلشن بیاراسته
همه گنبد از گرد گردنکشان
گلشن قطرۀ خنجر سر فشان
ز بس ترگ پاشیده هامون به چهر
درفشان چو در شب ستاره سپهر
زده کله بر کشته کرکس در ابر

طمع کرده روبه به مغز هژبر
ز کُه دیدبان دیده بگماشته
به هامون یلان نعره برداشته
بدینگونه تا شب نیامد فراز
نچیدند کس دامن رزم باز
چو آن آتشین گوی را تیره شب
فرو خورد چو هندی بوالعجب
دو لشکر ز جنگ آرمیدند و جوش
طلایه همی داشت هر گوشه گوش
تن خسته بستند و شستند پاک
نهفتند مر کشته را زیر خاک
سُته بود دشمن ز جنگ و ستیز
گرفتند هم در دل شب گریز
نیارست بودن در آن دشت کس
نشستند یک روزه ره باز پس
بر آن مرز شهری دلارام بود
که آن شهر را خامجو نام بود
در شهر لشکر بیاراستند
ز هر گوشه دیگر سپه خواستند
چو زد آتش از کورۀ سبز تاب
شد آن تازه گلهای گردون گلاب
طلایه رسانید زود آگهی
که از چینیان گشت گیتی تهی
ز چندان سپه نیست بر جای کس
مگر خیمه ای چند بر پای و بس
خروش از دلیران ایران بخاست
پس گردشان برگرفتند راست
به روز دگر ناگهان گرمگاه
رسیدند در لشکر کینه خواه
طلایه نخستین به هم برزدند
پس آن گه بر انبوه لشکر زدند
چنان سخت شد جنگ هر دو گروه
که در لرزه افتاد از آن دشت و کوه
جهان شد ز صندوق پیلان جنگ
پر از آتش انداز و تیر خدنگ
همی زهر زخم پرند آوران
برآمیخت با مغز کند آوران
شد از تفّ خنجر دل خاره موم
ز زهر سنان باد گیتی سموم
فروهشت دامن ز خورشید گرد
بلا بر نوشت آستین نبرد
در ایران بُد آشوب و در روم جوش
به چین خاست گرد و به خاور خروش
چو دریای خون شد سپهر برین
درو کوه کشتی و لنگر زمین
تو گفتی شبست از سیاهی زمان
سنان ها ستارست گرد آسمان
نریمان برون تاخت از صف سمند
به یکدست تیغ و به دیگر کمند
چو دیوی که گردد ز دوزخ رها
بدین دستش آتش بدان اژدها
چپ و راست هامون نوشتن گرفت
به گرد هم آورد گشتن گرفت
سر تیغش از دل دم آشام شد
کمندش بر اندامها دام شد
گهی کشت یک یک از اندازه بیش
گهی خیل خیل اندر افکند پیش
ز کشته همه دشت پر پشته کرد
یلان را ز بس زخم سر گشته کرد
بدانست خاقان که یک یک به جنگ
ندارند در رزم با او درنگ
دو صد تن گزید از دلیران چین
به یک سوی لشکر شد اندر کمین
سواری بفرمود تا جنگجوی
شدش پیش و بنداخت خشتی بروی
پس از وی گریزان سر اندر کشید
بیآمد چو نزد کمینگه رسید

همان گاه خاقان کمین بر گشاد
سپه زی نریمان به کین سرنهاد
ز گردش چو دیوار پولاد بست
گرفتند و بروی گشادند دست
ببارید چندان برو گرز و تیغ
که در سال باران نبارد ز میغ
نترسید و خنجر برآهخت گرد
به خاقان نخست از همه حمله برد
تنش را به یک زخم ماند از کمین
یکی نیمه بر زرین یکی بر زمین
از آن پس تن افکند بر دیگران
همی زد به تیغ و به گرز گران
همه دشت از ایشان سرافکند و دست
به یک بار بر قلبشان بر شکست
دلیران ایران پس گرد چیر
همی حمله کردند غرّان چو شیر
سر کشته خاقان ز پیش سپاه
ببردند بر نیزه تا قلبگاه
به ترکان غریو اندر افتاد پاک
فکندند یکسر تن از زین به خاک
کلاه و کمرها بینداختند
خروشیدن و مویه بر ساختند
فکندند منجوق و کوس نبرد
گریزان برفتند پر خون و گرد
دو بهره شده کشته و دستگیر
دگر خستۀ خنجر و گرز و تیر
در شهر بستند یک باره تنگ
ز دروازه بردند بر باره جنگ
ز پیرامن شهر صف زد سپاه
نهادند هر سو یکی رزمگاه
ببد باره پر دایره سر به سر
ز بس جوشن و گونه گون سپر
بپوشید باران سنگ آفتاب
ز پیکان فرو ریخت پرّ عقاب
چنان نوک ناوک همی مغز دوخت
که بر سر همی ترگ ازو برفروخت
ز پولاد بد پنجه ها بی شمار
کمندی ز هر پنجه در استوار
کجا باره ز انبه بپرداختند
خم پَنجه در باره انداختند
به دو مرد جنگی به دیوار بر
همی تاخت چون غنده بر تار بر
نریمان سپر زود بر سر گرفت
بَرِ در شد و گرز کین برگرفت
همی کوفت تا در همه پاره شد
تن افکند در شهر و بر باره شد
بپرداخت دیوار از انبوه مرد
فرو زد به باره درفش نبرد
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زیر و زبر
بکشتند چندان از آن جایگاه
ز کشته بُد از بوم و بر بام راه
همه کاخ و بتخانه ها گشت پست
شکسته بت و سرنگون بت پرست
به هر کس یکی گنج آراسته
رسید از بت و گونه گون خواسته
چو بردند پاک آنچه بایسته بود
زدند آتش اندر همه شهر زود
به هر کاخی اندر هوا باد تفت
شراعی زد از دیبۀ زرّ بفت
جهان پاک از آتش چنان بر فروخت
که زیر زمین گاو و ماهی بسوخت
بر آمد ز هامون به چرخ بنفش
دفشنده هر سو درفشان درفش
چو باغی شد آن شهر پر نوسمن
عقیقین درختان و سیمین چمن

به زیرش زر و پوش سوسن نشان()
زبر ابری از مشک بُسّد فشان
چو جوشنده دریائی از سندروس
بخارش همه زیرۀ آبنوس
تو گفتی زمین زر گدازد همی
هوا زرد بیرم طرازد همی
چو از شهر جز خاک چیزی نماند
نریمان دگر روز لشکر براند
به یک روزه ره بر فرو آرمید
ببد تا جهان پهلوان در رسید
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»آگه شدن فغفور از کشتن پسر«
وز آن روی چون گشت خاقان تباه
شد این آگهی نزد فغفور شاه
فکند افسر از سر به سوک پسر
به زیر آمد از تخت بر خاک سر
همی خورد یک هفته بر سوک درد
پس آن گه بر آراست کار نبرد
سپهبد بُدش سرکشی یل فکن
قلا نام آن گرد لشکر شکن
سواری که در چینش همتا نبود
به زور و دلش کوه و دریا نبود
بدادش صد و سی هزار از سران
تکینان لشکرش و نام آوران
به جرماس پور برادرش زود
نوندی بر افکند چون باد و دود
که آمد سپهدار جنگی قلا
به دریای کوشش نهنگ بلا
فرستادمش تا بود یاورت
گه جنگ تنها بس او لشکرت
تو با او به پیکار ایرانیان
ببند از پی کین خاقان میان
بدین رزم اگرت آید از بخت راست
یکی نیمه از چین به شاهی تراست
قلا رفت و هم یار جرماس شد
به هم خشمشان زهر و الماس شد
دو ره صد هزار از سران سترگ
کشیدند در هم سپاهی بزرگ
به شهر کجا پیش رفتند باز
خبر یافت گرشاسب ز آن رزم ساز
نریمان و زاول گره را به جنگ
فرستاد و کرد او همان جا درنگ
به مرز کجا نزد یک روزه راه
رسیدند یک جای هر دو سپاه
برابر کشیدند صفّ نبرد
بر آمد ز جنگ آوران دار و برد
دل کوس کین تندر آواز شد
سر تیغ با برق انباز شد
زمین را دل از تاختن گشت چاک
بیاکند کام نهنگان به خاک
ز درع نبرد و ز گرد کمین
زمین گشت گردون و گردون زمین
ز برگستوان دار پیلان مست
همه دشت بُد کوه پولاد بست
همی تیغ خندید بر خود و ترگ
بر آنسان که خندد بر امید مرگ
ز دریا به دریا شد از جنگ جوش
ز کشور به کشور رسیده خروش
ز زخم یلان تیغ کین سر دِرو
سپاه یلان را سنان پیشرو
سواران به گرداب خون اندرون
گوان غرقه گه راست گه سرنگون
ز جنبش زمین پاک ریزان شده
چو مستان که افتان و خیزان شده
بمانده دل شیر گردون دو نیم
چو روبه شده شیر هامون ز بیم
گرفته سوی چرخ جان ها گذار
ز خنجر دمان خون چو ز آتش بخار
سه روز اینچنین بود پیکار سخت
نگشت از دلیران یکی چیر بخت
چهارم چه شد کار پیکار دیر
سر آمد سران را سر از جنگ سیر
نریمان زد اندر میان دو صف
به کف گرز و از خشم پاشنده کف
بر انگیخت تند ابرش زودرس
همی زد چپ و راست وز پیش و پس
به هم زخم برگاشت با اسپ مرد

به هر حمله انباشت گردون به گرد
ز ترگ سواران و از مغز پیل
همی رفت آواز گرزش دو میل
زره پوش در صف شدی رزم کوش
برون آمدی باز مصقول پوش
کفش چون کف میفشاران شده
چکان خون از او همچو باران شده
قلا دید در لشکر افتاده نوف
از آن زخم و آن حملۀ صف شکوف
بر افراخت از قلب یال یلی
برون زد چمان چرمۀ جز غلی
به دستش یکی برق کردار تیغ
چو الماس بارنده بیجاده میغ
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست
سرآمد جهانت به سیری ببین
که روزت همین است روی زمین
چه نازی بدین اسپ و این خود و ترگ
کت این تخت خونست و آن تاج مرگ
نهنگی گهربار دارم به کف
که گیتی چو آتش بسوزد ز تف
دمش زهر تیزست و الماس چنگ
خورش خون و دریاش میدان جنگ
هم اکنون نگون ز اسپ زیر آردت
به یک دَم ز تن جان بیو باردت
نریمان بخندید و گفت از گزاف
چه شوری، هنر باید اینجا نه لاف
نترسم من از کبک یافه درای
که اشتر نترسد ز بانگ درای
هم اکنون ز مغز تو ای نیم تور
کنم کرکسان را بدین دشت سور
ترا گر نهنگیست در جنگ چیر
از آن به عقابیست با من دلیر
عقابی که تا او شدست آشکار
بچه مرگ دارد روان ها شکار
هوا رزمگه کوهش این ابر شست
درختش کمان آشیان ترکشست
هم اکنون ز زینت آورد زیر گل
به چنگال مغزت به منقار دل
بگفت این و ابرش به خشم وستیز
به گردش در انداخت چون چرخ تیز
دو خمّ کمان نون و زه دال کرد
خدنگش عقاب سبکبال کرد
به تیری که پیکان او بید برگ
فرو دوخت بر تارگ ترک ترگ
به خاک اندر از زین نگون شد قلا
ببارید بر جانش ابر بلا
بشد تا مگر نام گیرد به جنگ
بشد جانش و نام نآمد به چنگ
دل و پشت ترکان شکست از نهیب
گریزان گرفتند بالا و شیب
پس اندر دلیران ایران به کین
گشادند بر خیل ترکان کمین
فکندند چندان گروه ها گروه
که از کشته شد پشته هر سو چو کوه
گرفتار آمد ده و شش هزار
سلیح و ستوران گذشت از شمار
همه دشت بُد ریخته خواسته
ز کشته جهان گند بر خاسته
سوی بیشه جرماس تنها برفت
همی تاخت تند اسپ چون باد تفت
درختیش پیش آمد اندر گریز
برون داشته زو یکی شاخ تیز
بر افتاد حلقش بر آن شاخ سخت
برفت اسپ و او کشته شد بر درخت

سپاهش نبود از وی آگاه کس
که هرکس غم خویش دانست بس
هر آن گه بیآمد زمانه فراز
نگردد به مردی و اندیشه باز
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر باز دارد چه سود
نریمان چو پردخت از آن رزمگاه
به گرد کجا خیمه زد با سپاه
بُد اندر کجا نامور مهتری
نگهبان آن مرز نیک اختری
چو بر چینیان دید کآمد شکن
مهان هر چه بودند کرد انجمن
د‍ژم گفت هر کاو سر انجام کار
نبیند، بپیچاندش روزگار
سپاهی چنین رزم ساز ایدرست
ز پس بیست چندین دگر لشکرست
به خاقان و جرماس و جنگی قلا
نگر کاین سپهبد چه کرد از بلا
به هر شهر کش جنگ و پیکار بود
شد آن شهر با خاک هموار زود
ستیز آوری کار اهریمن است
ستیزه به پرخاش آبستن است
همان به که زنهار خواهیم از اوی
بدان تا نباشد ز ما کینه جوی
چنین گفت هرکس که فغفور چین
نباید که دارد دل از ما به کین
فغستان خاقان و گنج ایدرست
بدان گر رهیم این سخن در خوراست
چو مهتر به هم رأیشان دید راست
سزای نریمان بسی هدیه خواست
شدش پیش با خیل مه زادگان
تن خویش کرد از فرستادگان
پرستش کنان آفرین کرد و گفت
که بادت به مهر اختر نیک جفت
همی مهتر شهر گوید که من
ترا بنده ام واین بزرگ انجمن
شدست آن که فرزند شاه کجاست
تو کشتی پدر او ندانم کجاست()
درستست دیگر به نزدت خبر
که فغفور شه راست این بوم و بر
ازو باز پرداز و از چین نخست
پس آنگه تن و جان ما پیش تست
به پیمان که ایمن بود بت پرست
به بتخانه ها کس نیازند دست
سپهدار گفت ایستادم بر این
مرا با شما نیست پیکار و کین
نیارم فغستان خاقان به رنج
سپارید هرچ ایدرش هست گنج
سوی شهر بسته مدارید راه
که تا هر چه خواهد بخّرد سپاه
براین دست بگرفت و خطش بداد
بیاراست آن شهر یکسر به داد
یکی گُرد گرد سپه برفکند
خروشید هر سو به بانگ بلند
که با شهر کس را به بد کار نیست
چو باشد مکافاش جز دار نیست
همه گنج خاقان که بُد در نهان
بر آورد بیش از بهای جهان
به پشت هیونان بختی هزار
همی هفته ای رخت بردند و بار
پراکنده بتخانۀ گونه گون
بدان شهر در بود سیصد فزون
همه چون بهشت نو آراسته
به گوهر در و بام پیراسته

به هر حمله انباشت گردون به گرد
ز ترگ سواران و از مغز پیل
همی رفت آواز گرزش دو میل
زره پوش در صف شدی رزم کوش
برون آمدی باز مصقول پوش
کفش چون کف میفشاران شده
چکان خون از او همچو باران شده
قلا دید در لشکر افتاده نوف
از آن زخم و آن حملۀ صف شکوف
بر افراخت از قلب یال یلی
برون زد چمان چرمۀ جز غلی
به دستش یکی برق کردار تیغ
چو الماس بارنده بیجاده میغ
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست
سرآمد جهانت به سیری ببین
که روزت همین است روی زمین
چه نازی بدین اسپ و این خود و ترگ
کت این تخت خونست و آن تاج مرگ
نهنگی گهربار دارم به کف
که گیتی چو آتش بسوزد ز تف
دمش زهر تیزست و الماس چنگ
خورش خون و دریاش میدان جنگ
هم اکنون نگون ز اسپ زیر آردت
به یک دَم ز تن جان بیو باردت
نریمان بخندید و گفت از گزاف
چه شوری، هنر باید اینجا نه لاف
نترسم من از کبک یافه درای
که اشتر نترسد ز بانگ درای
هم اکنون ز مغز تو ای نیم تور
کنم کرکسان را بدین دشت سور
ترا گر نهنگیست در جنگ چیر
از آن به عقابیست با من دلیر
عقابی که تا او شدست آشکار
بچه مرگ دارد روان ها شکار
هوا رزمگه کوهش این ابر شست
درختش کمان آشیان ترکشست
هم اکنون ز زینت آورد زیر گل
به چنگال مغزت به منقار دل
بگفت این و ابرش به خشم وستیز
به گردش در انداخت چون چرخ تیز
دو خمّ کمان نون و زه دال کرد
خدنگش عقاب سبکبال کرد
به تیری که پیکان او بید برگ
فرو دوخت بر تارگ ترک ترگ
به خاک اندر از زین نگون شد قلا
ببارید بر جانش ابر بلا
بشد تا مگر نام گیرد به جنگ
بشد جانش و نام نآمد به چنگ
دل و پشت ترکان شکست از نهیب
گریزان گرفتند بالا و شیب
پس اندر دلیران ایران به کین
گشادند بر خیل ترکان کمین
فکندند چندان گروه ها گروه
که از کشته شد پشته هر سو چو کوه
گرفتار آمد ده و شش هزار
سلیح و ستوران گذشت از شمار
همه دشت بُد ریخته خواسته
ز کشته جهان گند بر خاسته
سوی بیشه جرماس تنها برفت
همی تاخت تند اسپ چون باد تفت
درختیش پیش آمد اندر گریز
برون داشته زو یکی شاخ تیز
بر افتاد حلقش بر آن شاخ سخت
برفت اسپ و او کشته شد بر درخت

سپاهش نبود از وی آگاه کس
که هرکس غم خویش دانست بس
هر آن گه بیآمد زمانه فراز
نگردد به مردی و اندیشه باز
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر باز دارد چه سود
نریمان چو پردخت از آن رزمگاه
به گرد کجا خیمه زد با سپاه
بُد اندر کجا نامور مهتری
نگهبان آن مرز نیک اختری
چو بر چینیان دید کآمد شکن
مهان هر چه بودند کرد انجمن
د‍ژم گفت هر کاو سر انجام کار
نبیند، بپیچاندش روزگار
سپاهی چنین رزم ساز ایدرست
ز پس بیست چندین دگر لشکرست
به خاقان و جرماس و جنگی قلا
نگر کاین سپهبد چه کرد از بلا
به هر شهر کش جنگ و پیکار بود
شد آن شهر با خاک هموار زود
ستیز آوری کار اهریمن است
ستیزه به پرخاش آبستن است
همان به که زنهار خواهیم از اوی
بدان تا نباشد ز ما کینه جوی
چنین گفت هرکس که فغفور چین
نباید که دارد دل از ما به کین
فغستان خاقان و گنج ایدرست
بدان گر رهیم این سخن در خوراست
چو مهتر به هم رأیشان دید راست
سزای نریمان بسی هدیه خواست
شدش پیش با خیل مه زادگان
تن خویش کرد از فرستادگان
پرستش کنان آفرین کرد و گفت
که بادت به مهر اختر نیک جفت
همی مهتر شهر گوید که من
ترا بنده ام واین بزرگ انجمن
شدست آن که فرزند شاه کجاست
تو کشتی پدر او ندانم کجاست()
درستست دیگر به نزدت خبر
که فغفور شه راست این بوم و بر
ازو باز پرداز و از چین نخست
پس آنگه تن و جان ما پیش تست
به پیمان که ایمن بود بت پرست
به بتخانه ها کس نیازند دست
سپهدار گفت ایستادم بر این
مرا با شما نیست پیکار و کین
نیارم فغستان خاقان به رنج
سپارید هرچ ایدرش هست گنج
سوی شهر بسته مدارید راه
که تا هر چه خواهد بخّرد سپاه
براین دست بگرفت و خطش بداد
بیاراست آن شهر یکسر به داد
یکی گُرد گرد سپه برفکند
خروشید هر سو به بانگ بلند
که با شهر کس را به بد کار نیست
چو باشد مکافاش جز دار نیست
همه گنج خاقان که بُد در نهان
بر آورد بیش از بهای جهان
به پشت هیونان بختی هزار
همی هفته ای رخت بردند و بار
پراکنده بتخانۀ گونه گون
بدان شهر در بود سیصد فزون
همه چون بهشت نو آراسته
به گوهر در و بام پیراسته
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»داستان قباد«
گوی بُد هنرمند نامش قباد
از اهواز گردی فریدون نژاد
همی گشت با چاکران گرد شهر
که گیرد ز دیدار آن شهر بهر
به بازار بتخانه ای نغز دید
که بود از بلندی سرش ناپدید
زمین جزع و دیوار ها لاژورد
درش زرّ و بیحاده بر زرّ زرد
به دهلیز گه طاقش از آبنوس
که بُرجش همی ماه را داد بوس
همه خَم طاق از گهر پرنگار
دراو بسته قندیل زرّین هزار
بَرِ در ز مرمر دو دکان زده
به هر یک بر از بت پرستان رده
به مجمر فروزان همه مشک ناب
شده دود چون میغ بر آفتاب
شد از بس گهر خیره چشم قباد
بینباشت مغزش ز بس مشک باد
در آن خانه شد خواست نگذاشتند
شمن هرچه بُد بانگ برداشتند
که نزد خدایان ما بار نیست
نه هم کیشی ، ایدر ترا کار نیست
قباد هنرجوی بُد تند و تیز
برآهخت خنجر به خشم و ستیز
بدان چاکران گفت یکسر دهید
ز خون بر سر هر یک افسر نهید
از آن بت پرستان بیفکند هفت
همه چاک زد پردهء زرّبفت
همه شهر از آن درد بریان شدند
به فریاد نزد نریمان شدند
فرستاد گرد سپهبد به جای
یکی سرور از خادمان سرای
بدو گفت بردار کن هر که هست
بشد خادم و دید بتخانه پست
همه شهر با گریه و سرد باد
خروشان گرفته قبای قباد
شده چاکرانش از گهر بارکش
بتی زرّ پیکر کشان زیر کش
نیارست بد کرد کاو از سپاه
بُد از ویژگان فریدون شاه
چه شورست گفت این که انگیختی
که خاک از بر تارکت ریختی
سپهبد ترا دار فرمود جای
برو نزد او زود و پوزش فزای
قباد از بزرگی بر آشفت و گفت
به ایران و توران مرا کیست جفت
فریدون درشتم نگوید سخن
که یارد مرا گفت بردار کن
ز تو بی بهاتر کجا خواست کس
که ببریده پیشی و بدریده پس
کئی تو که با من بوی همزبان
که نز خیل مردانی و نز زنان
سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فریدون گهر
اگرچه مرا دست دشنام برد
ترا نیز هم چندیی بر شمرد
ببخشی گناهش به از دار و بند
نباید که گردد شهنشه نژند
نریمان بر آشفت و دشنام داد
به خادم دگربار پیغام داد
که گر فریدون خود شه فرّخ اوست
ز دار اندر آویزش آهخته پوست
ندا کن که آن کس که بر مهترش
کند سرکشی، این رسد بر سرش
ورا با گروهش به هم هرکه بود
همان جا کشیدند بر دار زود

خوی زشت فرجام کار این کند
همه آفرین باز نفرین کند
خوی زشت دیوست و نیکو پری
سوی زشتخوی نگر ننگری
همیشه دَرِ نیک و بد هست باز
تو سوی دَرِ بهترین شو فراز
چو بشنید گرشاسب کار قباد
پسندید و گفت این بود راه پیمان گذر
نریمان نبودی مرا هم گهر
اگر کردی از راه پیمان گذر
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو مه ز آسمان و زمین
چو یار گنهکار باشی به بد
به جای وی از تو بپیچی سزد
در آن هفته نخچیروانی ز دشت
بدان سو که جرماس بُد بر گذشت
بدیدش ز شاخی در آویخته
ز سر مغز و خون بر زمین ریخته
چو شاه کجا آگهی یافت راست
فرستاد کس وز نریمان بخواست
نهفتش به دیبا و کافور و مشک
تنش سوخت در آتش عود خشک
بَرِ شه فرستاد خاکسترش
بگفت آنکه بر سر چه راند اخترش
چه باید به گیتی چنین رنج برد
که آنکس که بی رنج بُد هم بمرد
جهان آن نیرزد بَرِ پُرخرد
که دانایی از بهر او غم خورد
گرت غم نماید تو شو کام جوی
می آتش کن و غم بسوزان بروی
از آن پخته می لعل کن جام را
که پخته کند مردم خام را
کرا با خمار گران تاب نیست
ورا چون کباب و می ناب نیست
همی می خور از بُن ، مخور هیچ درد
که می سرخ دارد دو رخسار زرد
جهان باد دان باده برگیر شاد
که اندر کفت باده بهتر ز باد
لب ترک و شادی و رامش گزین
کت اندر جهان رأی به نیست زین
گرت رأی آن نیست بیدار باش
پرستندۀ پاک دادار باش
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را
چنان زی که مور از تو نبود به درد
نه بر کس نشیند ز تو باد و گرد
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»رفتن نریمان به شهر فغنشور«
نریمان از آن پس چو یک مه نشست
هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست
به سالار شهر کجا برشمرد
بنه نیز هرچ آن نشایست برد
بدو گفت چون عمم آید فراز
همیدون بدو پاک بسپار باز
وز آنجا دو هفته بیابان و دشت
سپرد و ز مرز کجا بر گذشت
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه
فرستوه شاه فغشور بود
کز اختر به شاهیش منشور بود
بفرمود پیکار و بر باره شد
همه شهر با او به نظاره شد
نریمان همان روز در مرغزار
همی گشت بر گرد لشکر سوار
چو پیل دونده یکی گاو میش
همی تاخت خیلی در افکنده پیش
چپ و راست حمله برآراسته
همه باره زو خنده برخاسته
نریمان چو دیدش پس از اسپ جست
سروهاش بگرفت هر دو به دست
به یک زور گردنش بر تافت تفت
سرش را بکند و بیفکند و رفت
شد از بیم بر چشم شه تیره هور
به دل گفت با این که شورد به زور
بشد جان جرماس و جنگی قلا
چرا من شوم خیره پیش بلا
چو تازه گل روز پژمرده شد
چراغ سپهر از پس پرده شد
بسازید صد تخت زیبا ز گنج
ز دینار چین بدره پنجاه و پنج
ستاره سرا پردۀ زرّبفت
به بر گستوان و زره پیل هفت
چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ
ستاره ده از دیبۀ رنگ رنگ
هزار اشتر از بختی و جنگلی
دو صد اسپ تاتاری و جز غلی
صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز
سلیح و طرایف ز هر گونه چیز
چو خورشید بر شیر بنهادگاه
میان پیشش اندر بخم کرد ماه
همه برد پیش نریمان گرد
به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد
بدو گفت ما پیش تو بنده ایم
کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم
به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه
به داد و ستد برگشادست راه
از آغاز کن کار فغفور راست
پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست
سپهبد پسندید و بگشاد چهر
بپیوست با او به یک جای مهر
به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی
زمانی نبودی جدا هیچ از وی
چنین گفت یک شب فرستوه شاه
که دارم یکی خوب نخچیر گاه
کُه و دشتش آهو گله به گله
همان یال پرورده گور یله
گوزنان و غُرمان شده تیز دَن
به شورش درون شیر با کرگدن
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدان جای جویی شکار
می و بزم و نخچیر در هم زنیم
دمادم نبید دمادم زنیم
به هر باده ز آغاز شب تا به بن
از آن دشت نخچیرشان بُد سخن

ببودند مست و بخفتند شاد
به آرامگه جمله تا بامداد
چو از دیدۀ روز پالود خواب
درنگ شب قیرگون شد شتاب
پگه دشت نخچیر برداشتند
ز گردون مه گرد بگذاشتند
خزان بد گه برگ ریزان رزان
جهان سبز بیرم به زردی رزان
ز درّ و گهر تاک رشته نمای
زمین زرّ گداز و هوا سیم سای
سر که سپید و رخ دشت زرد
خم باده لعل آبدان لاژورد
رسیده به جای سمن بادرنگ
سترده ز چهر سمن باد رنگ
کلنگان ز پر ساخته دستبند
خروشان زده صف در ابر بلند
شکاری برآمد ز بالا و زیر
صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر
ز شاخ گوزنان رمه در رمه
زمین بیشه ای گشته عاجین همه
ز باران هوا همچو ابر بهار
ز خون تذروان زمین لاله زار
دمان یوز بازان بر آهو بره
نگون ساخته چرخ بر کودره
به ناورد هر جای خرگوش و سگ
ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ
گرفته سوی کبک شاهین شتاب
ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب
فتاده غو طبل طغری در ابر
گریزان ز گرد سواران هژبر
ز کُه دیده بان نعره برداشته
کمین آوران گوش بفراشته
چو گردی شده یوز کش در نبرد
بود ترگ زرّین و خفتانش زرد
همه زرد خفتانش در رزمگاه
ز خون گشته پر نقطهای سیاه
نهاده بر آهو سیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه به خشم
سر گوش قیرین چو نوک قلم
نشان پی اش بر زمین چون درم
سپهدار در حمله بر شیر و گرگ
به پیکان همی ریخت الماس مرگ
گه افکند نخچیر بر دشت و راغ
گهی زد به غالوک در میغ ماغ
سر گور بود از کمندش به دام
دلِ شیر شمشیر او را نیام
بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر
دل تشنه هامون ز خون کرد سیر
نشستند از آن پس میان فرَزد
همی بر گرفتند کار از میزد
به زیر آب و زافراز بارنده برگ
میانشان سر شیر و دندان کرگ
به کف جام و در گوش بانگ رباب
بر آتش سرین گوزنان کباب
همان جا که مرز فرستوه بود
دزی جای دزدان نستوه بود
دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر
رَه پُر خمش نردبان سپهر
ز بالاش گفتی که در ژرف چاه
فلک چشمه و چشم ماهیست ماه
به سالی شدی مرغ از او بر فراز
به ماهی رسیدی از او زیر باز
نریمان بپرسید کاین دز کراست
فرستوه گفت ای رذ راه راست
یکی دزد رهدار با مرد شست
درین دز بر این کوه دارد نشست
ز گاوان و از گوسفندان همه
ز شهرم ربودست چندین رمه

زمان تا زمان کاروان ها برد
پیی جز به تاراج و خون نسپرد
بر این کوه ره نیست از پیش و پس
همین یک تنه راه تنگست و بس
همه ساله خیلی برین کوهسار
نشینند و ندهند کس را گذار
سپهدار گفتا رهمانت ازین
کنم راست این کوه و دز با زمین
کمین را دو صد گرد سرکش بخواند
به بیغولها در نهان در نشاند
ز هر گوشه ای گفت دارید گوش
چو من زین سر کُه بر آرم خروش
شما سر همه سوی بالا نهید
مترسید از راست وز چپ دهید
همان گه بپوشید خفتان کین
ز بالا قبا کرده زربفت چین
به دستار شاره بپوشید ترگ
نهان زیر در گرز بارنده مرگ
بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه
زدند از برش بانگ تند آن گروه
کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر
مگر هستی از سرت یک باره سیر
برین رای تو چیز دُزدیدنیست
و یا رای این کوه و دِز دیدنست
چنین گفت کز دشت نخچیر گاه
به سالارتان نامه دارم ز شاه
از آن شاره سربند و چینی قبای
نهانش نیاورد کس را بجای
چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز
بزد نعرۀ تند و بفراخت گرز
سپه یکسر آواش بشناختند
خروشان سوی تیغ کُه تاختند
ز دز نیز دزدان همه پیش باز
دویدند و پیوست رزمی دراز
ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب
برون تاخت از خاره آهن چو آب
چنان هر کمر جوی خون در گرفت
کِه کُه چادر لعل در سر گرفت
بر آن راه داران چو شد کار تنگ
برفتند در دز گریزان ز جنگ
سپه صف زد از گِرد دِز چار سو
دل مِهر و مه رزم کرد آرزو
ز پیکان کین آتش انگیختند
به هر جای لاتو در آویختند
هوا گشت زنبور خانه ز تیر
شد از سنگ باران رخ خور چو قیر
همی جنگ عراده از هر کران
ببارید بر مغز سنگ گران
همان ابر که بار() پیکار ساز
که بارانش از زیر بُد بر فراز
درختیست گفتی روان قلعه کن
ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن
براو آشیان کرده مرغان جنگ
چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ
هرآن مرغ کز وی به پرواز شد
ز زخمش سر کوه پُر ماز شد
بُن باره سر تا سر آهون زدند
نگون باره بر روی هامون زدند
به رخنه سپه سر نهادند زود
ز دزدان بکشتند هر کس که بود
به سالار دزدان چو بشتافتند
به کنجیش در خانه ای یافتند
تنی ده ز یارانش با او به هم
به دشنه دریدند دل در شکم

نریمان یل هر چه چیزی شگفت
در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت
دِز آن گه فرستوه را داد باز
کشیدند زی شهر با کام و ناز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
»خبر یافتن فغفور از کشتن جرماس و قلا«
وز آن روی جرماس و جنگی قلا

چو ماندند بی جان به چنگ بلا

ز هر در خبر نزد فغفور شد

دژم گشت و ز آرام دل دور شد

یکی هفته با درد و با سوک بود

از آن پس تکین تاش را خواند زود

دوباره چهل بار بیور هزار

گزین کرد گُردان خنجر گذار

برایشان ز خویشان دو سالار کرد

دو صد پیل با هر یکی بار کرد

شتابنده فرمود تا رزم ساز

همه پیش گرشاسب رفتند باز

دگر لشکری بی کران بر شمرد

که آید به جنگ نریمان گرد

بد اندر کجا پهلوان سپاه

که آمد نوند نریمان ز راه

خبر داد کز نزد فغفور چین

سپاهی بی اندازه آید به کین

درازای لشکرگه آن سپاه

به نزد عقاب ار بپّرد دو ماه

بیابان یکی گام بی مرد نیست

همه چرخ یک برج بی گرد نیست

سوی من دگر لشکری رزم ساز

برون کرد خواهم شدن پیش باز

ز دو روی پیشست پیکار سخت

بکوشیم تا مر کِرا یار بخت

به پاسخ سپهدار گفتش که هیچ

مبر غم تو رزم آر و مردی پسیچ

به هر کار بیدار و بشکول باش

به شب دشمن خواب فرغول باش

دو چندان اگر لشکر آید به جنگ

به یک حمله شان بیش ندهم درنگ

کنم کارزای به روز ستیز

کز او باز گویند تا رستخیز

ده و شش هزار دگر نامجوی

به یاری فرستاد نزدیک اوی

یکی نامه شاه کجا در نهان

بیآورد زی پهلوان جهان

که سالار فغفور چین داده بود

نهفته پیامش فرستاده بود

که چون با سپه گردن افراخته

بیایم ، کنم صفّ کین ساخته

تو زآن سو بزن بر بُنه با سپاه

به شمشیر از ایرانیان کینه خواه

سپهبد ورا گشت از آن مِهر دوست

بدانست کز دل هواخواه اوست

بسی دادش امید و چندی نواخت

هم آنجا که بُد کار لشکر بساخت

که بُد شهر با لشکری یار او

همه خشنو از خوب کردار او

چو بدخواه با لشکر اندر رسید

برابر ستاره به مه بر کشید

یکی پیل بُدش از سپیدی چو عاج

ببست لز برش تخت صندوق ساج

گزین کرد گردی هزار از سران

برافراخت از کوهه گرز گران

سوی چینیان رفت تا بنگرد

درفش سران یک به یک بشمرد

جهان دید یک سر رده در رده

شراع و درفش و ستاره زده

ز هر سو سرا پرده از رنگ رنگ

همان خرگه و خیمهای پلنگ

طلایه چو دیدش سبک تاختند

به یک جای پیکار برسا


به یک جای پیکار برساختند

سپهبد برانگیخت پیل از نخست
ز ترکش خدنگی دو شاخه بجست

یکی را زد افتاد بر گردنش
سرش را چو گویی ربود از تنش

دگر دید تازان سواری دلیر
سبک جست با خنجر از پیل زیر

زدش بر سر و ترگ و خفتان کین
به دو نیم شد مری با اسپ و زین

طلایه چو دیدند بگریختند
کس از بیم جان در نیاویختند

جهان پهلوان نیز برگشت باز
که شب تنگ بُد نبد رزم ساز

تن کشتگان هر دو زآن دشت کین
به سالار بردند ترکان چین

دل هر دو سالار از آن خیره شد
جهان پیش چشم یلان تیره شد

بر افکند هر یک نوندی به راه
یکی نامه با کشتگان پیش شاه

که گفتند گرشاب سست است و پیر
ببین زخمش اینک به تیغ و به تیر

به پیکان سر از تن رباید همی
به تیغش ز یک تن دو آید همی

از ایران سپاهست بسیار مر
همه جان فروشان پیکارخر

سوارانش چونان که روز نبرد
ز دریا به گردون برآرند گرد

به نوک سنان روم بر چین زنند
به گرد مه از نیزه پرچین زنند

پیاده چو بندند درهم سرای
نه پیچند اگر موج خیزد ز جای

تو گویی که دیوار صف بسته اند
اگر چون درخت از زمین رسته اند

به آهون زدن در زمان از شتاب
سبکتر ز ماهی روند اندر آب

اگر در بیابان بَر ریگ و سنگ
نشان سازی از حلقۀ خرد تنگ

به زودی ز صد میل ره بیشتر
بر آن حلقه ز آهون برآرند سر

سپهکش چو گرشاسب گرد دلیر
که نخچیر او گرگ و دیوست و شیر

ز هامون به پیل اندرون روز کین
درآید چو چابک سواری به زین

یکی نیزه زآهن به چنگ اندرون
تو گویی که هست آسمان را ستون

کجا کوفت برکوه گرز گران
در آن زخم کُه بگذرد کاروان

پیاده کند بیش جنگ و نبرد
بر آرد ز گردان گه حمله گرد

ولیکن به بخت تو شاه بلند
پَس نامه نزد تو باشد به بند

چو شب تیغ مَه برکشید از نیام
به ادهم برافکند زرین ستام

ز هر دو سپه خاست بانگ جرس
طلایه همی گشت بر پیش و پس

همه شب دلیران ایران و چین
در آرایش رزم بودند و کین
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
رزم گرشاسب با سالار فغفور

چو زد روز بر تیره شب دزدوار
سپیده برآمد چو گرد سوار

هوا نیلگون شد چو تیغ نبرد
چو رخسار بد دل زمین گشت زرد

دو لشکر به پرخاش برخاستند
برابر صف کین بیاراستند

برآمد دم مهرهء گاودم
خروشان شد از خام رویینه خم

زمین ماند از آرام و چرخ ازشتاب
به که خون گشاد از دل سنگ آب

دم بد دلان و تف تیغ و تیر
برآمیخت چون آتش و زمهریر

سر نیزه را شد ز دل مغز و ترگ
زبان کشته شمشیر و گفتار مرگ

تو گفتی هوا بد یکی سوکوار
زمین کشتۀ زارش اندر کنار

غَوِ کوس بودی غریوش به درد
سنان ها مژه اشک خون جامه گرد

به هر گام بد مغفری زیر پی
پر از خون چو جامی پُر از لعل می

شده تیغ در مغز سر زهرسای
سنان از جگر بر دل اکحل گشای

دل و چشم بد دل به راه گریز
دلیران شده مرگ را هم ستیز

زخم کرده خرطوم پیلان کمند
به یال یلان اندر افکنده بند

یکی را به دندان برافراخته
یکی را به زیر پی انداخته

همی تاخت گرساشب بر زنده پیل
همی دوخت دل ها به تیر از دو میل

چنان چرخ پرگرد و پر باد کرد
که گردون که بد هفت هفتاد کرد

بُدش پنجه بر نیزۀ آهنین
شدی در میان سواران کین

بدان نیزه از پیل درتاختی
ز زینشان به ابر اندر انداختی

به هر سو که از حمله کردی هوا
چو پرّنده مردم بدی در هوا

سوی قلب ترکان به پیکار شد
به کین جستن هر دو سالار شد

به نیزه یکی را هم اندر شتاب
ربود از کمین همچو آهو عقاب

زدش زابر بر سنگ تا گشت خُرد
بیفکند از این گونه بسیار گرد

همه هر سوی از حمله بر پشت پیل
بینباشت از چینیان رود نیل

چنین بود تا روز بیگاه شد
ز شب دامن رزم کوتاه شد

چو دریای قار از زمین بردمید
درو چشمۀ زرد شد ناپدید

دو لشکر ز پیکار گشتند باز
طلایه همی گشت شیب و فراز

همه شب ز بس بیم ایرانیان
نیارست ترکی گشادن میان

همی هر کس از ترس آتش فروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت

چو چشمه ز دام دم اژدها
برافروخت وز بند شب شد رها

از او چرخ بر تیغ کُه رنگ زد
تو گفتی که دینار بر سنگ زد

دو لشکر دگر ره به کین آمدند
دلیران ز بستر به زین آمدند

برآمد ز کوس و تبیره غریو
ز بیم آب شد زهرۀ نره دیو

پر از شیر و شمشیر شر رزمگاه
از آهن قبا و ز آهن کلاه

دمید از دل عیبه آتش برون
ز چشم زره چشمه بگشاد خون

زخشت و شل و ناوک سرکشان
ز بر چرخ گفتی شد آتش فشان

ز خون از در و دشت بنشت گرد
شنا بُرد در خون همی اسپ و مرد

ز خرطوم پیلان همه دشت و غار
به هر گام چون پوست افکنده مار

گراینده بازوی کندآوران
همی ریخت زهر پرند آوران

سپاه آهنین باره ای بُد دو میل
همه برج آن باره از زنده پیل

ز بس خنجر و ترگ در تیغ تیغ
ز هر قطره خون بشد میغ میغ
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
جادویی کردن ترکان بر ایرانیان

چنین بود یک هفته پیوسته جنگ
جهان گشت بر چینیان تار و تنگ

بد از خیلشان جاودان بی شمار
گرفته بی اندازه پرّنده مار

به افسونگری بر سر تیغ کوه
شدند از پس پشت ایران گروه

همی مار کردند پرّان رها
نمودند ار ابر اندرون اژدها

تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت

بد از سوی توران زمین افتاب
وز این سو ز سرما همی یخ شد آب

چنان گشت کز باد بفسرد شخ
همه دشت و کُه برف گسترد یخ

درخش جهنده جهان برفروخت
سیاه ابر با چرخ دامن بدوخت

بر ایرانیان خواست آمد شکست
که بیکار شدشان ز پیکار دست

خبر یافت از جاودان پهلوان
فرستاد چندی دلاور گوان

برایشان ز ناگه کمین ساختند
سرانشان به خنجر بینداختند

همان گه ز سرما جهان پاک شد
همه تنبل جاودان پاک شد

بر کار یزدان کیهان خدیو
چه دارد بها کار جادو و دیو

همه گیتی ار دشمن تست پاک
چو ایزد نگهدار باشد چه باک

سپهدار بر پیل هم در زمان
خروشید و پیش صف آمد دمان

که گرتان دلیریست جنگ آورید
نه در جنگ نیرنگ و رنگ آورید

همی اژدها ز ابر سازید و سنگ
چنان کودکان را نمایید رنگ

بَر ما دمان اژدهای نبرد
کمند یلان است در تیره گرد

همان خشت و تیرست مار بپر
فسونگر سواران پرخاشخر

تگرگ فشاننده باران تیر
دم بد دلان زان شده ز مهریر

به نام خدای سروشی سرشت
به شهریور و مهر و اردیبهشت

به فرّ فریدون و ارجش به هم
به گاه و گه شاه هوشنگ و جم

که از من رهایی در ین کار زار
نیابید کس ناشده کار زار

بزد خشت سالارشان را ز زین
فکند و ، به ایرانیان گفت هین

کرا بر سر آید دم رستخیز
به ایران نخواهید بردن گریز

سر از کین ابر کوهه زین نهید
به تیغ و به گرز و و تبرزین دهید

مرا گونه پیری ببستی به جای
به تنهایی آوردمیشان ز پای

دو لشکر نهادند دل ها به مرگ
بیارید تیر از دو سو چون تگرگ

چو بُد جنگ چندی به تیر خدنگ
پس از تیر با نیزه کردند جنگ

پس از نیزه زی تیغ کین آختند
پس از تیغ کشتی فرو ساختند

زده دست از کینه بر یکدگر
یکی در گریبان یکی در کمر

به دشنه یکی گشته سینه شکاف
به خشت آن دگر باز درّیده ناف

سرانجام شد روز ترکان درشت
به ناکام یکسر بدادند پشت

یکی ترکش انداخت دیگر کلاه
گریزان برفتند بی راه و راه

پس اندر نشستند ایرانیان
گشاده به کین دست و بسته میان

همه ره بد افکنده پنجاه میل
گرفتند تیرست و پنجاه پیل

ز خرگاه و از خیمه رنگ رنگ
ز شمشیر و از ترکش پُر خدنگ

ز دیبا و از آلت گونه گون
همه گرد کردند یک مه فزون

چنان توده ای گشت بر چرخ و ماه
که دیدی ازو دیده یکماهه راه

ز پیرامنش زرد و سرخ و بنفش
زده گونه گون پرنیانی درفش

تو گفتی که کوهیست پُر لاله زار
شکفته درخت اندرو صد هزار

سپهدار از او بهر شه برگزید
دگر بر گرفت آنچه او را سزید

ببخشید بهر د گر بر سپاه
سوی جنگ فغفور برداشت راه
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
داستان دهقان توانگر

دهی دید در راه در دشت و راغ
بی اندازه پیرامنش کشت و باغ

مِه ده پذیره شدش با گروه
بیاراست بزمی به فرّ و شکوه

ورا میهمان داشت با مهتران
پراکنده نزل و علف بی کران

به هر کس چنان هدیه دادن گرفت
کزاو ماند گرد سپهبد شگفت

چه مردی بدو گفت کاین دستگاه
شهان را بود بر فزونی و گاه

چنین داد پاسخ که دهقان به کار
چو از کشت شد وز گله مایه دار

براو بی زیان بگذرد سال پنج
بیابد بر از هر چه برداشت رنج

نباشد شگفت از ره باستان
که از سیم و زر باشدش آستان

توانگر چو من نیست ایدر کسی
ندارم کس و چیز دارم بسی

خورم خوش همی هر چه دارم به ناز
نپایم که گیتی نپاید دراز

توانگر که او را نه پوشش نه خورد
چه او و چه درویش با گرم و درد

همه شادی آنراست کش خواستست
کرا خواسته کارش آراستست

بسان درختیست گردنده دهر
گهی زهر بارش گهی پای زهر

به چشم سر آیدت حور بهشت
به چشم دل از دیو دارد سرشت

یکی خانه آباد هرگز نکرد
که از ده فزون بر نیآورد گرد

درو خوش دو تن راست چون بنگری
به غم نیست این هر دو را رهبری

یکی آنکه از رأی و دانش تهیست
دگر آنکه باچیز و با فرهیست

مه ده منم و این ده ایدر مراست
از ایران پدر مادرم از کجاست

خداوند این کشتورز و گله
به من شاه چین کرد این ده یله

مرا شادمان داشت فغفور چین
بر او کردم اندر جهان آفرین

سپهدار نیز ارش باشد پسند
ز تاراجم ایمن کند وز گزند

هر آنچش هوا بُد سپهدار داد
وز آنجا سپه راند هم بامداد

به منزل سراپرده چون برکشید
ز دهقان یکی نامه اندر رسید

که زنهار شاها بدین مرد پیر
ببخشای و من بنده را دست گیر

کنیزی بُدم چنگساز از چگل
فزاینده مهر و رباینده دل

به مشکوی سرو بهاری سرای
به بزم اندر آوای بلبل سرای

به پیری جوان بودم از ناز او
شده دل به دستان و آواز او

بر او بر کسی ز آن سپه شیفتست
ز پنهانش بُر دست و بفریفتست

جهان پهلوانش گر آرد به دست
فرستم به جایش پرستار شست

اگر یابم آن زاد سرو روان
تن مرده را داده باشی روان

دژم شد جهان پهلوان چون شنید
بسی در سپه جست و نامد پدید

سرایی یکی دید کش پرده بود
پس خیمه اندر نهان کرده بود

به چین هر دو بگریختن خواستند
نهانی چو ره را بر آراستند

شد این آگهی زی سپهبد درست
سبک هر دوان را گرفت و بجست

کنیزک پدید آمد اندر قبای
میان بسته چون ریدگان سرای

زره کرده پوشش به جای حریر
کمر همچو دربسته مژگان چو تیر

دو مشکین کمند از بر گرد ماه
گره کرده در زیر پَرّ کلاه

مراو را ز صد گونه خوبی و ناز
فرستاد نزدیک بهمرد باز

همان جا به درگاه دهقان پیر
ببارید بر بنده باران تیر

سرش را ز تن برد و بردار کرد
تنش را خور گرگ و کفتار کرد

وز آن جا به شهر فغفور شد
بر آسود و از رنجگی دور شد

به بدرود کردن فرستوه شاه
در آن هفته بُد با نریمان به راه

همان روز کآمد سپهبد فراز
وی آمد هم از راه زی شهر باز

ز نزل و علف هر چه بودش توان
بیاراست و آمد بَر پهلوان

بسی هدیه های نوآیینش داد
همیدون یکی گاو زرینش داد

نگارش ز یاقوت و دُرّ خوشاب
درونش بیاکنده از مشک ناب

ز نو ارغوان وز سپرغم به بر
یکی افسرش برنهاده به سر

بدو گفت داریم ما هر کسی
در این گاو مروای فرّخ بسی

ورا سال گیریم از اختر به فال
بدو فرّخت باد گوییم سال

به زرّش چنان کاو نکاهد زرنگ
مکاه و مسای از فراوان درنگ

به گوهرش بادی گرامی چنوی
بدین بوی گیتی ز تو مشکبوی

بدینسان سپر غم چو آن ارغوان
سرت سبز و رخ لعل و بختت جوان

پذیرفت از او پهلوان سترگ
بر آن فال بر ساخت بزمی بزرگ

سه روز از می ناب برداشت بهر
به روز چهارم بیامد به شهر

همه کوی و بازار گشتن گرفت
به هر جای بتخانه ای بد شگفت

یکی بتکده دید ساده ز سنگ
چهل ناخشه هر یک ار بیر رنگ

به هر ناخشه بر چهل لاد نیز
ز جزع و رخام و ز هر گونه چیز

درو گنبدی آبنوسی بلند
ز گوهر نگار وی از زرّ بند

چراغ فروزنده گردش هزار
به آلت همه سیم و بسد نگار

ستونی میانش در از لاژورد
خروسی بر او کرده از زرّ زرد

ز هر سو در آن گنبد آبنوس
زدی هر زمان یک خروش آن خروس

چو مُردی چراغی شدی او فراز
به منقار بفروختی زود باز

یکی حوض زیر ستون از رخام
برش بسته دکّانی از سیم خام

بتی بر وی از سنگ بنشاسته
به پیرایه و افسر آراسته

به پیکر چو مردی نشسته به جای
سرافراخته گرد کرده دو پای

شمن گرد وی خیل از چینیان
سترده ز نخ پاک و بسته میان

دویدند زی پهلوان هر که بود
جدا هر کسش نو پرستش نمود

در آن انجمن دید پیری کهن
بپرسیدش از کار آن بت سخن

به پاسخ چنان گفت پیر آن زمان
که هست این خدای آمده ز آسمان

به دل هر چه داریم کام و هوا
چو خواهیم ازو زود گردد روا

برآورد گرشاسب از خشم جوش
چنین گفت کای گمره تیره هوش

یکی نا توان چون بود کردگار
نه گویا نه بینا نه دانا به کار

خدای جهان کردگارست و بس
که بر ما توانا جز او نیست کس

یکی کز سپهر روان تا به خاک
جهان یکسر او آفریدست پاک

نه چون کرد رنج آمدش زو به چیز
نه گر بر گِرد رنجی آیدش نیز

به یک بنده بدهد سراسر جهان
ندارد به کاهش زمان جهان

بدان تا بداند دل راهجوی
که ارجی ندارد جهان پیش اوی

ره بت پرستی هم از شیث خواست
که از مرگ چون گشت با خاک راست

به شاگردی اش هر که دلشاد بود
دل و دانش و دینش آباد بود

چنان پیکری را نهادند پیش
پرستیدنش ره گرفتند و کیش

کنون نیز هر جا که شاهی بود
دگر دانشی پیشگاهی بود

چو میرد بتی را به هم چهر اوی
پرستش کنند از پی مهر اوی

ز دوزخ ندان جاودان رستگار
کسی را که این باشدش کردگار

دگر ره شمن گفت کای نیکنام
خدای تو چندست و دینش کدام

چنین داد پاسخ که پیدا و راز
یکست ایزد داور بی نیاز

سپهر او برآورد و این اختران
همو ساخت بنیاد این گوهران

تن و جان ما را به هم یار کرد
خرد را بدین هر دو سالار کرد

گوا کرد بر بنده گوینده راست
دو گیتی براو مر یکی بی گواست

چو از پادشاهیش یاد آیدت
دگر پادشاهی به باد آیدت

رَه بینش آنست کز هر گناه
بتابیّ و فرمانش داری نگاه

به هستیش خستو شوی از نخست
یکییش ز آن پس بدانی درست

به پیغمبرش بگروی هر که هست
نیاویزی از شاخ بیداد دست

بدانی که انگیز شست و شمار
همیدون به پول چنیود گذار

عنان سخن هر کسی کاو بتافت
سر رشتۀ پاسخش کس نیافت

بماندند خیره دل از پیش اوی
گرفتند بسیار کس کیش اوی
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
آمدن فغفور به جنگ نریمان

سوی لشکرش پهلوان رفت باز
به پیکار فغفور بر کرد ساز

وز آن سو سپه را چو فغفور شاه
فرستاد زی پهلوان کینه خواه

به در بر همیشه هزاران هزار
سپه داشت گردان خنجر گزار

هزار و صد و شصت شه پیش اوی
بدند از سپاهش همه خویش اوی

ازو چارصد را به پرده سرای
زدندی همه کوس و زرّینه نای

بدش رسم هر روز فرشی دگر
ز شاهانه دیبای چینی به زر

یکی دست زیبای او جامه نیز
یکی خوب دوشیزه دلبر کنیز

بد از شهر ها سیصد و شست و پنج
ز گردش سراسر چو آکنده گنج

خراج یکی شهر هر بامداد
رسیدی بدو از ره رسم و داد

هر آن کار و رایی که انداختی
بگفت ستاره شمر ساختی

بخوان برش هر روز چون شش هزار
بدی مرد در بزم هم زین شمار

به جایی که رفتی برون با سپاه
به رزم ، ار به بزم ، ار به نخچیرگاه

ز خویشان و از ویژگان هفت کس
بدندی ز پیرامنش پیش و پس

چنان یکسر از جامه و اسپ ساز
بدان تا کس از بُن نداندش باز

بدش کوشکی یکسر از آبنوس
بدان کوشک از زرّ هفتاد کوس

چو از شب شدی روی گیتی دژم
مر آن کوس ها را زدندی به هم

همه شهر از آواز آن سر به سر
کس از خانها شب نرفتی به در

که هر سو کس شاه بشتافتی
بکشتی روان هر که را یافتی

به رزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بر بست رخت

هیونان بختی ده و شش هزار
به هم ساخت با آلت کارزار

چهل گاو گردون ز زر بار کرد
دو صد دیگر از دیبه انبار کرد

بفرمود تا هر که در کشورش
شهی بود با لشکر آمد برش

ببستند بر پیل صندوق و کوس
ز گرد آبگون چرخ گشت آبنوس

سپاهی فراز آمد از چین ستان
به رزم از یلان هر یکی کین ستان

نه از مرگشان باک نز تیغ تیز
نه از آب بیم و نه زآتش گریز

به مردی یگانه به کوشش گروه
بر زخم سندان برِ حمله کوه

به دل شیر تند و به تن پیل مست
به کین برق تیز و به تیر ابردست

فزون ز ابرشان ناوک انداختن
هم از بادشان تیزتر تاختن

بد اسپ از گیا بیش وز ریگ مرد
از اختر سپاهش بد از چرخ گرد

ز رنگین سپرها در و دشت و راغ
چنان گشت کز گل به نوروز باغ

ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش

یکی نیستان بود پر پیل و کرگ
ز نیزه نی اش پاک وز تیغ برگ

ز پیروزه تختی به زر کرده بند
نهادند بر چار پیل بلند

بر آن تخت بنشست فغفور شاه
ز بَر چتر و بر سر ز گوهر کلاه

فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید

سرش طغری و تنش یکسر ز زرّ
ز یاقوت چشم از زبرجدش بر

بتی بودش از زرّ گوهر نگار
فراوان بر او برده لؤلؤ به کار

ببردش که تا گر شود کار سخت
کندش او گه رزم پیروز بخت

ز پیش سپه پیل تیرست و شست
شده زیر پی شان سر کوه پست

همه پشت پیلان رویینه تن
پُر از ناوک انداز و آتش فکن

ز لشکر همی خواست گرد سوار
بر آن سان که خیزد ز دریا بخار

ز جندان به ده روزه راه دراز
بیآمد بر ژرف رودی فراز

ستاره شمر گفت از آن سوی رود
مرو لشکر آور هم ایدر فرود

که گر کودکی زان سوی رود پای
مرو لشکر آواره گردد ز جای

بُد از یک سوی رود فغفور شاه
دگر سو نریمان به یک روزه راه

شه آگه ز فغفور کآمد به جنگ
بیار است لشکر چو شد کار تنگ

به ایرانیان گفت گردان چین
هراسیده اند از شما روز کین

نباید که امشب شبیخون کنند
به کین از شما دشت پر خون کنند

چو آید شب آتش مسوزید کس
نه آواز باید نه بانگ جرس

بوید از کمین دیده بگماشته
زره در بر ، اسپان به زین داشته

به آذرشن و ارفش شیرفش
سپرد از دو لشکر کینه کش

فرستادشان بر چپ و دست راست
کمین کرد خود هم بدان سو که خاست

چو پوشید شب عاج گیتی بشیز
پراکند پر سبز مینا پشیز

تو گفتی که بر تخت پیروزه پوش
گهر ریخت هندوی گوهر فروش

ز ترکان شهی بود فرمانگزار
سپه داشت از جنگیان سی هزار

سوی رزم ایرانیان با شتاب
شبیخون سگالید و بگذشت از آب

بیآمد بی آگاهی شاه چین
کمین کرد و آگه نبود از کمین

سپه دید در خیمها بی هراس
نه جایی طلایه نه آواز پاس

بزد کوس و تن بر سپه برفکند
خروش یلان شد به ابر بلند

درآمد ز چپ ارفش کابلی
سوی راست آذرشن زابلی

پس اندر نریمان و ایرانیان
گرفتند بدخواه را در میان

شب قیرگون شد ز گرد سپاه
چو زنگی که پوشد پرند سیاه

جهان پاک چون تیره دوزخ نمود
در او تیغ چون آتش و شب چو دود

دلیران دشمن به بند کمند
چو دیوان شب تیره گردن به بند

ز ترکان نرستند جز اندکی
نشد باز جای از دو صدشان یکی

چو از دامن ژرف دریای قار
سپیده برآمد چو سیمین بخار

گیاها بد از خون تبرخون شده
دل خاره زیر تبر خون شده

گریزندگان نزد فغفور باز
رسیدند ، با رنج و گرم و گداز

ستاره شمر شد غمی ز آن شتاب
که لشکر گذر کرد نا گه ز آب

بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی به دست

بدو گفت بر تیغ این کُه یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی

بدین چاره بگریخت شد نا پدید
دگر تا شه چین بُد او را ندید

به دُمّ گریزندگان بر دمان
بیآمد نریمان هم اندر زمان

دو ره گُرد بودش ده و شش هزار
برآراست از گرد ره کارزار

ببد تند فغفور هم در شتاب
بیآمد به پیکار ازین سوی آب

دو لشکر رده ساختند از دو روی
جهان گشت پر گرد پرخاشجوی

غوکوس با مهره بر شد به هم
ز شیپور و از نای برخاست دم

بپوشید پهنای هامون ز مرد
ببد خشک دریای گردون ز گرد

ز خون گشت روی زمین پرنگار
ز پیکان دل و چشم کیوان فکار

زمین آنکه از بر بُد از زیر شد
جهان را دل از خویشتن سیر شد

ز بس گونه گونه درفش سپاه
بهاریست گفتی همه رزمگاه

ز تیغ اندرون برق و باران ز تیر
ز گرد ابر تیره ز خون آبگیر

چنان رود خون بُد که بر کوه و دشت
سوار آشناوار بر خون گذشت

ز بس نعل پاشیده بر دشت کین
زره داشت پوشیده گفتی زمین

سواران به کین گردن افراخته
یلان نیزه بر نیزه انداخته

ز کُه تا کُه از گرد پیوسته میغ
ز کشور به کشور چکاکاک تیغ

سنان را دل زنده زندان شده
بر امید ها مرگ خندان شده

ز خون پرندآوران پشت پیل
چو شنگرف پاشیده بر کوه نیل

همی تا بشد خور پس تیغ کوه
بدین گونه بُد رزم هر دو گروه

چو موج درفشان فرو برد سر
پراکنده بر روی دریا گهر

نمود از سر کوه خمیده ماه
چو از زرّ زین بر سیاه اسپ شاه

فروهشت شب دامن از روی جنگ
سپه بازگشت از دو سو بی درنگ

ببستند راه شبیخون به پیل
طلایه پراکنده شد بر دو میل

ز بس کز دو رو آتش افروختند
شب تیره را دیده بر دوختند

همی هر کسی مردم خویش جست
یکی کشته برد و یکی مرده شست

چو روز از جهان کارسازی گرفت
دمید آتش و زر گدازی گرفت

سپیده دمش گشت و کوره سپهر
هوا بوته زرّ گدازیده مهر

دگر باره هر دو سپه ساخته
کشیده صف و تیغ و خشت آخته

ز پولاد ده میل دیوار بود
بدو بر ز خشت و سنان خار بود

زمین پاک جنبان از آشوب و شور
زمان خیره از نعرۀ خنگ و بور

هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران

چو زلف بتان شاخ منجوق باد
گهش برنوشت و گهی برگشاد

تو گفتی که هر یک عروسیست مست
نوان و آستیها فشانان به دست

گرفتند رزمی گران همگروه
هوا گرد چون قیر شد کوه کوه

چنان کشته بر هر سوی انبار گشت
که هر جا که بُد دشت دیوار گشت

ز بس نعره هر کوه نیمی بکاست
به هرکشور از خون دو صد چشمه خاست

زمانه شب و تیغ مهتاب شد
دل مرد چشم و سنان خواب شد

برافروخت از نعل اسپان گیا
بگردید بر کُه ز خون آسیا

بغرّید کوس و بدرّید کوه
زمین گشت تار و زمان شد ستوه

بجوشید گردون بپوشید ماه
بشورید قلب و بجنبید شاه

یلان را جگر بُد ز کین تافته
شده بانگ سست و لبان کافته

ز سر سوده تیغ و ز کین زیر ترگ
ز تن جان ستوه و ز جان سیر مرگ

همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل

درفشی فراز مه افروخته
درفشی به خاک اندر انداخته

ز بس خشت گردان پیکار ساز
شده پیل چون در نیستان گراز

به قلب اندر استاده فغفور چین
به گردان لشکر همی گفت هین

به هر کاو فکندی یکی کینه خواه
همی زرّ بدادی به ترگ و کلاه

نریمان چپ و راست اندر نبرد
همی تاخت بر گرد گردان چو گرد

زمین گفتی از وی بگردد همی
سمندش جهان بر نوردد همی

از اسپش همه دشت آوردگاه
ز ناورد بد چرخ و از نعل ماه

به تیغ از یکی تا بپرداختی
به نیزه سرش بر مه انداختی

به کین پاشنه خیز کرده سمند
بر قلب شد با کمان و کمند

بیفکند ده پیل و سیصد سوار
سوی شاه چین حمله برد ابروار

سوارانش را یکسر آواره کرد
درفشش به نیزه همه پاره کرد

شد افکنده چندان ز گردان چین
که بیش از گیا کشته بُد بر زمین

ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد

ز کشته چه گویم بر آن کس که زیست
ببخشید چرخ و ستاره گریست

همه شاه را خوار بگذاشتند
گریزان ز پس راه برداشتند

پدر بُد که خسته پسر را به پای
سپردی همی چشم و ماندی به جای

زره دار بُد کز تن خویش پوست
همی کند و پنداشتی درع اوست

تنش بنگریدی که بر پای هست
به سر دست بردی که بر جای هست

چو دل جستی از تن سنان یافتی
پر از ناوک تیردان یافتی

دم خون چو رو مهین هین گرفت
ز غم چهرۀ شاه چین چین گرفت

بُتش را که آورده بُد پیش باز
به صد لابه هر گاه بردی نماز

همی خواست پیروزی اندر نبرد
نبد هیچ سودش فزون لابه کرد

چو لشکرش بگریخت او نیز تفت
در اسپ نبرد آمد از پیل و رفت

به جندان شد و هر چه باید به کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار

ز ترکان ز صد مرد ده رسته بود
وزآن ده که بُد رسته نه خسته بود

همه کوه و غار و در و دشت و تیغ
بُدافنده ترگ و سر و دست و تیغ

مرا فکنده را گرگ دل کرد پاش
گریزنده را غول گفتی که باش

سرا پرده و خیمه و ساز چنگ
همان جوشن و ترکش و نیملنگ

بت و تخت فغفور و پیلان رمه
گرفتند گردان ایران همه

چنین است بخش سپهر روان
یکی زو توانا دگر نا توان

یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت

جهان را ز تو خوی بد راز نیست
همی گویدت گرچش آواز نیست

نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد

به خواری کشد چون به مهرت ببست
به پای افکند چون کشیدت به دست

چو میشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آن گه چو گرگان به دردت باز

از آهوش تا بیشتر آگهیم
به مهرش درون بیشتر گمرهیم
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
رسیدن گرشاسب به نزد نریمان و گرفتاری فغفور

از آن پس نریمان چو شد چیره دست
پس از رزم در بزم و شادی نشست

ببد تا بیآمد جهان پهلوان
گرفتند شادی ز سر هردوان

سخن چند راندند از آن رزمگاه
وزآنجا به جندان گرفتند راه

ده و شهر و دز هر چه دیدند پاک
بکندند و ، با خون سرشتند خاک

تو گفتی زخوبان و از خواسته
بهشتیست هر خیمه آراسته

همی بُرد هر شیر جنگی شکار
گرفته به بر آهوی مشکسار

ز بازوش گرد میان کرده بند
ز گیسوش در دست مشکین کمند

فراوان بتان زینهاری شدند
فراوان به دزها حصاری شدند

رسیدند زی شهر جندان فراز
سپه خیمه زد دشت شیب و فراز

به چرخ از همه شهر بر شد خروش
ز جوشن وران باره آمد به جوش

به یک سو نریمان به کین دست بُرد
برآمد دگر سو سپهدار گرد

به هر گوشه عرّاده برساختند
همی دیگ جوشیده انداختند

کز آن دیگ چون آب جستی برون
همی سوختی جانور گونه گون

دگر بُد روان قلعهای نبرد
براو رزم سازنده مردان مرد

سر نیزه ها کرده چون چنگ شیر
که مردم کشیدندی از باره زیر

گرفتند گردان ایران و چین
کمان های زنبوری و چرخ کین

ز شاهین و طیاره بر هر گروه
همی سنگ بارید چون کوه کوه

ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران

رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت
سر باره از نیزه پرچین گرفت

همه ترگ هاون شد از زخم سنگ
سر و مغز چون سرمه از گرز جنگ

بُد از تیر و پیکان های درشت
هر افکنده ای چون یکی خارپشت

جهان پهلوان کوشش اندر گرفت
گراینده گرز گران بر گرفت

چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ

در از آهن و باره از سنگ بود
به کین کرد سوی در آهنگ زود

همی زد چنان گرز کز زخم سخت
در و قفل و زنجیر شد لخت لخت

به شهر اندر افکند تن با سپاه
فروزد به باره درفش سیاه

به هر گوشه تاراج و پیکار خاست
خروشیدن بانگ زنهار خاست

همه بوم زن بُد ، همه کوی مرد
همه شهر دود و همه چرخ گرد

ز خون بسته شد بر کفِ پای گل
نه بر پای تن بُد ، نه بر جای دل

کجا خانه ای بُد به خوبی بهشت
از آتش دمان دوزخی گشت زشت

بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن

به هر کوی جویی چنان خون گذشت
که از شهر یک میل بیرون گذشت

دو هفته چنین بود خون ریختن
جهان پُر ز تاراج و آویختن

چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری

از ایشان گنه پهلوان درگذشت
سپه را ز تاراج و خون باز داشت

نریمان همی رفت تا کاخ شاه
ز گردش پیاده سران سپاه

همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته به کف تیغ و خشت و سپر

هزاران پیاده به پیش اندرون
کشیده همه خنجر آبگون

پسِ پشت از ایران و زابل گروه
سواران برگستوان ور چو کوه

چو آمد سوی کاخ فغفور چین
ابا این بسنده دلیران کین

جهان دید پرخیل دلبر فغان
همه برده از پرده بر مه فغان

دو گلنارشان غرقه در خون شده
دو نرگس به مه بر دو جیحون شده

ز گل کنده شمشاد پُرتاب را
بدو رشته دُر خسته عناب را

به بتخانه ای بود فغفور چین
نهاده سر از پیش بُت بر زمین

همی خواست یاری به زارّی و درد
ز ناگه نریمان بدو باز خورد

بیازید و بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخن های گرم

که تاج شهی خار بنداختی
بر از پایگه سر کشی ساختی

شه ار چه به پایه ز هر کس فزون
نشایدش از اندازه رفتن برون

بیاورد بالای تا بر نشست
پیاده همی شد رکیبش به دست

جهان پهلوان بود بمیان شهر
به گردش بزرگان لشکر دو بهر

یکی تخت زیرش ز یاقوت و زر
به دیبای چین سایبانی ز بر

چو فغفور را دید شد پیش باز
نشاند از بَر تخت و بردش نماز

بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر

تو دانی که پیش فریدون شاه
من از دل یکی بنده ام نیکخواه

نشاید به جز کام او کردنم
که فرمانش طوقیست بر گردنم

کسی را که روزیت بر دست اوست
توانایی دست او دار دوست

ترا بود از آغاز پنداشتی
که پند مرا خوار بگذاشتی

کنون گر ز من گشت آشفته کار
هم از من نکو گردد ، انده مدار

اگر چند از مار گیرند زهر
هم از وی توان یافت تریاک بهر

نگهبان گمارید چندی بر اوی
وزآنجا به تاراج بنهاد روی

پس پرده در کاخ مشکوی شاه
نه او شد نه کس را ز بُن داد راه

ز گنجش هم اندر زمان ده هزار
شتروار هر چیز برداشت بار

چه از زر چه از دیبۀ رنگ رنگ
چه آرایش بزم و چه ساز جنگ

بگفتند کاین گنج کمترش بود
بگو تا نماید دگر گنج زود

به نیکی ورا گفت دادم نوید
مبادا کزآن پس شود ناامید

اگر چند خواری کند روزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار

ز جندان و از گنج فغفور چین
ز تاراج آن بوم و بر همچنین

فراز آورید آنچه بُد در سپاه
گزین کرد ازو پنج یک بهر شاه

بفرمود تا نام هر یک بهم
زدند از پی یادگاری قلم

شتر سی هزار از درم بار کرد
دگر نیم ازین بار دینار کرد

ز زرینه آلت به خروارها
ز سیمینه ، چندانکه انبارها

شمرده شد از نافه سیصد هزار
صد از سلۀ زعفران شصت بار

ز دُر چار صد تاج آراسته
گزیده همه یک یک از خواسته

ز یاقوت سیصد کمر بیغوی
ز گوهر چهل گرزن خسروی

دو صد خوان ز زرّ و ز جزع و جمست
وز آلتش خروار تیرست و شست

ز زرّ پیرهن سی و شش بافته
به هم پود با تار برتافته

طراز همه دُرّ بر زرّ ناب
گریبان و یاقوت و درّ خوشاب

ابا هر یکی افسری شاهوار
هم از گونه گون طوق با گوشوار

چهل درج پر درّ و یاره همه
که بُد نامشان دُّر واره همه

هزار و چهل بت ز هر پیکری
به کردار آراسته لشکری

ز زر بفت صد تخت بر رنگ رنگ
که بُد کمترین جامه سی من به سنگ

صد و سی هزار از خز و پرنیان
دو صد رزمه نو حلۀ چینیان

کنیزان دگر سی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل

دو ره ده هزار از بتان سرای
همه با ستور و سلیح و قبای

صد و سی هزار از ستور یله
که بر دشت و کُه داشت چوپان گله

ده و شش هزار اسپ نو کرده زین
همه زیر بر گستوان های چین

هزار اسپ دیگر به زرّین ستام
از ارغوان و از تازی تیزگام

ز خفتان و از جوش کارزار
ز درع و کژ آکند نو سی هزار

صد و بیست گردون همه تیغ و ترگ
دو چندان سپرهای مدهون کرگ

ز زر خشت تیرست و سی بار پنج
که مردی یکی بر گرفتی به رنج

نود بار صد جفت چینی کمان
به زر نیزه و تیر بیش از گمان

هزار و صد و سی جناغ پلنگ
ز هر گوهر آراسته رنگ رنگ

پرند آور هندویی شش هزار
تبرزین و ناخج فزون از شمار

صد و سی سپر گونه گونه ز زر
غلافش ز دیبا نگار از گهر

بی اندازه منجوق و زرّین درفش
همان چتر ها زرد و سرخ و بنفش

شراع و ستاره دو صد زرّ بفت
ز دیبا سراپرده هفتاد و هفت

دو صد خرگه اندر خور بزم و جام
نمد خز و چوبش همه عود خام

هم از بیکران خیمۀ گونه گون
از اندازه شان فرش و آلت فزون

دگر خیمۀ میخ او شش هزار
سراسر ز دیبای گوهر نگار

ز زر اندرو صد ستون ستیخ
از ابریشمش رشته و ز سیم میخ

ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او

درفشان درفشی دگر از پرند
ز گوهر چو ز اختر سپهری بلند

که بر پیل کردندی آن را بپای
به صد مرد برداشتندی ز جای

بر او پیکر گرگی افراشته
به نوک سرو پیل برداشته

فراوان گهر زآن درفش بنفش
کشیدند در کاویانی درفش

سه گردون زرّین شتالنگ بود
ز هر دارویی هفتصد تنگ بود

فراوان دد و مرغ و نخچیر و گور
طرازیده از زرّ و سیم و بلور

ز عنبر یکی گنبد افراخته
به یک باره هر سو روان ساخته

بدودر چو کافور تختی ز عاج
فرازش فروهشته از مشک تاج

سرایی به بند و گشای آبنوس
هم از زر تیرست و هفتاد کوس

هزار و چهل جفت دندان پیل
ز پیروزه سی تخت همرنگ نیل

سروهای کرگ از هزاران فزون
همه چون خمانیده زآهن ستون

ختو هشتصد بار کز زهر بوی
چو آید فتد هر زمان خوی ازوی

ز کیمخت گردون دو صد بسته تنگ
همیدون طبر خون و چینی خدنگ

پر از نقره صندوق تیرست و شست
ز زرش همه قفل و زنجیر بست

پر از زر رسته چهل جفت نیز
چهل بُد طرایف ز هر گونه چیز

بیا کنده سی درج نو جفت جفت
ز هر گوهر سفته و نیم سفت

دوره چارصد تنگ قرطاس چین
پلنگینه چرم سِفن هم چین

ز هر موی روباه سیصد هزار
ز سنجاب و قاقم فزون از شمار

دوصد باره موی سمندر دگر
که آتش نباشد براو کارگر

دمان هفتصد پیل چون کوه نیل
به زر بسته دندان هر زنده پیل

دو ره چارصد یوز بد میش گیر
به تن همچو پاشیده بر قیر شیر

سیه گوش تیرست هریک به بند
پلنگان آمخته هشتاد و اند

فراوان سگ تند نخچیر در
به جل ها پرند و به زنجیر زر

دو صد باز و افزون ز سیصد خشین
صد و شصت طغرل همه به گزین

ده و شش هزار استر بارکش
به مهد و نمدزین دو صد بار شش

دو ره سی هزاران ز تازی هیون
ز فرش و نمد بارشان گونه گون

ز گاوان صد و سی هزار از شما
ز میشان دوشا هزاران هزار

چو پنجه هزار دگر برده بود
که هریک به صد ناز پرورده بود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 13 از 15:  « پیشین  1  ...  12  13  14  15  پسین » 
شعر و ادبیات

Garshasb nameh | گرشاسب نامه


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA