نامه گرشاسب به نزد فریدون سپهبد گزید این همه چار ماهیکی نامه فرمود نزدیک شاهنویسنده قرطاس بر برگرفتسر خامه در مشک و عنبر گرفتبر آمد ز شاخ آن نگونسار سارکه بر سیم بارد ز منقار قارسواری سه اسپه پیاده روانتنش رومی و چهره از هندوانهمان شیرخواره کش از قیر شیرز گهواره بر جست گویا و پیرهمه تنش چشم و همه چشم گوشهمه گوش دل ها ، همه دل خروشدویدندش با سرنگونی به راهسخن گفتنش بر سپیدی سیاهنگارید نام خدای از نخستکه بی نام او دین نیاید دُرستخداوند هرچ آشکارست و رازاز آهو همه پاک و دور از نیازبری از گهر بی گزند از زمانفزون از نشان و برون از گماندگر آفرین کرد بر شاه نوکه بادش بلند افسر و گاه نوخدیو زمانه کی فرّمندگشاینده گیتی و ضحاک بندشه خاور و خسرو باخترکیومرّثی تخم و جمشید فرفرستاده از دین به کشور درودگذارنده بی کشتی اروند روددهد شاه را بنده مژده ز بختکه بنوشتم این دیو کش راه سختبه خون بداندیش ز الماس کینبشستم همه بوم ماچین و چینز جیحون شدم تا بد آن جا که مهربر آن بوم تا بد نخست از سپهربه هر شاه بر باژ گردم نخستجز از کام شه کس نیارست جستبه فغفور در سرکشی کار کردنشد رام و آهنگ پیکار کردبسی پند دادم برش خوار بودنپذرفت کش بختِ بد یار بوددل خیره در رأی فرهنگ تاببپیچد همی چون سرش ز آفتابفرستاد پیشم سپه چند بارپراکنده بیش از هزاران هزارهمان جادوان ساخت تا روز جنگنمودند هرگونه افسون و رنگز سرما و آوای دیو و هژبرز مار بپر و اژدهای در ابربرآمد به هم بیست رزم گرانشد افکنده سیصد هزار از سرانسرانجام هم بخت شه بود چیردرآمد سر بخت بدخواه زیرهمه بوم چین گشت بر هم زدهبتان برده ، بتخانه آتشکدهدگر سی هزار از گرفتاریانجز از بردگان اند و زنهاریانبه بند اندرون بسته هشتاد شاهکه با کوس زریّن و گنج اند و گاهمگر شاه فغفور کش نیست بندکه شه بود و بندش ندیدم پسندز گنجش یکی بهره برداشتیمدگر دست نابرده بگذاشتممگر شاه با مهر پیش آیدشببخشید گناه و بخشایدشنریمان یل مژدگان آورستکه مر شاه را بنده کهترستبه هر رزمگه در بدادست دادچو آید ، کند هر چه رفتست یادنشستست بنده دو دیده به راهبدان تا نمایش چه آید ز شاهچه فرمان دهد دیگر از رزم سختکرا دارد ارزانی این تاج و تختبه عنوان بر از بنده شاه گفتکه از فرّ او هست با ماه جفتهمه کار فغفور زیبای اوبیاراست آن رسم دربای اوصد و ده شتر را درم بار کردچهل دیگر از بار دینار کرددگر چارصد دست زربفت چینگزید آنچه پوشیدی از به گزینسرا پرده و خیمه پیشکارعماری و پیل و کت شاهوارکنیزان دوشیزه تیرست و شستبه رخ هر یک آرایش بت پرستبه دستور او یک به یک برشمردسخن راند پس با نریمان گردکه در ره چنان و دار کارش به برگکه نبود نیازش به یک کاه برگمکن کم ز خوردش همه رسم و سازوز او مردمش را مدار ایچ بازاز آن پس چهل جفت یاره ز زرگزین کرد و صد گوشوار از گهردو ثد دانه یاقوت و لعل آبدارز درّ و زبر جد دو ره صد هزاربفرمود کاین با تو همراه کنچو رفتی نثار شهنشاه کنگره شد ز غم بر رخ شاه چینز کاهش چو افتاد بر ماه چین ()ز خسته دل زار و چشم دژمسرشت آتش درد بآب بقمهمی گفت کای پادشاهی دریغکه ماهت نهان شد به تاریک میغبدی باغ آراسته پرنگاردرختانت کندند یکسر ز بارسپهری بُدی روشن از تو جهانشدند اختران و آفتابت نهانعروسی نو آیین بُدی گاه راربودند ناگه ز تو شاه راندانم که کی بینمت نیز بازابا روز شادی و آرام و نازدو جز عش ز لؤلؤ شده ناپدیدهمی زد ز خون نقطه بر شنبلیدبرآرد جهان سرکشان را زکارکند نرمشان گردش روزگارسپهر روانرا ببد دستبردبسست این چنین چند خواهی شمردیکی دایره ست آبگون چنبریفراوان درین دایره داورینه مر پادشاه و نه مر بنده راشناسد نه نادان نه داننده راتو ای دانشی چند نالی ز چرخکه ایزد بدی دادت از چرخ برخنگر نیک و بد تا چه کردی ز پیشبیابی همان باز پاداش خویشچو از تو بود کژی و بی رهیگناه از چه بر چرخ گردان نهیز یزدان شمر نیک و بدها دُرستکه گردون یکی ناتوان همچو تستنریمان چو دید اشک فغفور و دردرخش گشته ماننده برگ زردبد گفت مندیش چندان به راهشکیب آر تا من سوم پیش شاهبه یزدان که بنشینم آن گه ز پاینگر کامت آرم سراسر به جایشد و برد پیش آن همه خواستهاسیران و خوبان آراستههمه راه پیوسته پنجاه میلستور و شتر بود و گردون و پیلز گردون به گردون شده بانگ و جوشجهان پر درای و جرس پر خروششه چین جدا بافغستان و رختهمی رفت بر پیل با تاج و تختورا جای بر زنده پیلی سپیدمهان بر هیونان عودی هویدسخن جز به دستور سالار بارنگفتی به ره در جهان نهان و آشکارخور و پوشش و فرش و خوبان به همنکرد ایچ از آن رسم کش بود کم
خبر یافتن فریدون از آمدن نریمان ازین مژده چون آگهی یافت شاهبر افروخت از ماه برتر کلاههزار اسپ بالای زرینه سازفرستاد با لشکر از پیشبازدو ره پیل سیصد چو دریا به جوشز برگستوان دار و از درع پوشز صندوق پیلان خروشنده نایغریوان شده زنگ و کوس و درایدو صد پیل در دیبه رنگ رنگز برشان درفش دلیران جنگهمه پیلبانان به زرین کمرز دُر تاجستان ، گوشوار از گهرپلنگان به زنجیر زرّینه بندهمان گرگ و شیر ژیان در کمندشد آمل بهشتی نو آراستهدرم ریز و دیبا فشان خواستهسه منزل سپه داده زی راه رویدورویه زده صف به کردار کویتبیره زنان پیش و بازیگرانسران می دهنده به یکدیگرانسپر در سپر گیل مشکین کلهخروشان همه چون هژیر یلهز رنگین سپرها چنان بُد زمینکجا چرخ در چرخ دیبای چینهمه مردم شهر بی راه و راهزده صف به دیدار فغفور شاهطرازیده بر پیل اورنگ اویز گوهر گرفته جهان رنگ اوییکی چتر طاووس رنگ از برشابر سر ز یاقوت و دُر افسرشبَر درگه شه چو آمد فرازچنان کش همی دید شاه از فرازز پیل زیان آوریدند زیرزمانی بماندند بر جای دیرببردند زی کاخ شاه بلندنهادند بر پایش از زرّ بندفریدون نیاورد ازو هیچ یادنپرسیدش از بُن نه امید دادبرش نیز یک هفته نگذاشت کسبباد فرهش بد همین کرد بسنریمان بر شه شد از گرد راهگرفت آفرین داد نامه به شاهنخست از نثار آنچه بُد پیش بردپس آن گه دگر هدیه ها برشمردبه یک هفته در هفتصد بار ششبُد از پیش شه مردم بارکشهمی گفت چون کشور چین که دیدکه چندین شگفت از وی آمد پدیدکشنده سته مانده بی پای و پیشمارنده از رنج خون گشت خویاز آن پس نریمان به پای ایستادفروبست دست و زبان برگشادبه بوسه نشان کرد مر خاک راگرفت آفرین خسرو پاک راز فغفور و آرایش کشورشسخن راند و از گنج و از لشکرشکه شاهی سزا افسر و گاه راندیدم چو او جز شهنشاه رااگر بر خرد خیره بیداد کردشدش گنج و رنجش همه باد کردنپیچد شه از مردمی رأی خویشفرستدش دلخوش سوی جای خویشنباید بُد ایمن به بخت ارچه چیرکه دولت نماندست یک جای دیرکه داند که این چرخ بدساز چیستنهانیش با هر کسی راز چیستبه رنجست آنکش هنرها مِهستنکوکاری و نیکنامی بهستکه ماند نکونامی ایدر به جایبود با تو نیکی به دیگر سرایشمر یافه تر زندگانی تو آنکه نکنی نکویی و داری توانبود دوری از بد ره بخردیبهی نیکی و دوریت از بدیبه تلخی چو ز هست خشم از گزندولیکن چو خوردیش نوشست و قندببخشود شه ز آن سخن ها و گفتبزرگی فغفور نتوان نهفتورا این بزرگیش بی راه کردکه با ما به کین دست بر ماه کردازین نیست باد فره اکنونش بیشکه یک هفته شد تا نخواندمش پیشببر خلعت و بند بردار ازویبه پوزش دلش پاک از اندُه بشویبگویش گناه از تو آمد نخستکه فرمان ما داشتی خوار و سستکمان ، گاه ضحاک بنداختیچو گاه من آمد به زه ساختیمن این بد مکافات آن ساختمنه ز آن کارج تو شاه نشناختمکنون بودنی بود مندیش هیچامید بهی دار و رامش پسیچمر این خانه را خانه خویش دانمرا گرچه بیگانه از خویش دانبه تو گر بدی کردم از آزمونبه هر بد کنم صد نکویی فزونز دیدار تو شرم دارم همیبدین کرده ها پوزش آرم همیز خواری و رنجی کت آمد مشیبگه گیتی چنینست بالا و شیبسپهر روان با کسی رام نیستز نیک و بد و ماش آرام نیستچو پرّنده مرغیست فرخنده بختجهان باغ و ماها سراسر درختبه باغ اندرون مرغ پرّان ز جاینشیند بر آن شاخ کآندیش رأیبر آن باش فردا که هر دو به کامنشینیم یک جای و گیرم جامنریمان شد و برد خلعت پگاهبپوشید و شد شاد فغفور شاهگرفت آفرین پشت را داد خمز شادی به چشم اندر آورد نمچو شاه فروزندگان از سپهرز پیروزه گون تخت خود دید چهرفریدون پگه کرد سوری پسیچکز آن سان نبد دیده فغفور هیچبه گلشن گهی کز دو سو داشت درنمودند دیدار با یکدیگرز هر در درآمد یکی ، تا ز جاینه برخاست باید یکی را به پایبه بر یکدیگر را گرفتند شادبه پوزش سخن چند کردند یادنخستین گرفتند بر خوان نشستپس از آن گه به بگماز بردند دستنشستنگهی بود ایوان چهارز هر گونه آراسته چون بهارمیان اندرون خانه رنگ رنگز مینا گِل او ز بیجاده سنگهمه بومش از صندل و چوب عودبدو اندر از زرّ سیصد عمودمعلق بدو چارصد کنگرهز جزع و بلور و گهر یکسرهبساطش سراسر زبر جد نگارهمه شفشه زرّ بد پود و تارابر پیشگه تختی از لاژوردگهر در گهر ساخته سرخ و زرددو صد طاس پر عنبر از پیش تختزده در میانشان ز مرجان درختز زرّ بی کران نار و نارنج بودکه هر یک بهای یکی گنج بودهمه دانه نار یاقوت و دُرز کافور نارنج ها کرده پُرطبق های نقل از عقیق یمنپُر از مشک کرده بلورین لگنز هر سو یکی باد بیزن ز برفروهشته از پرّ طاووس نرز کافور شمامها ریختهتل عود و آتش برآمیختهپر از درّ و یاقوت هر جای جامخمی پخته می هر سوی از سیم خامبه هر گوشه جز عین یکی آب گیرگلاب آب و دُر سنگ و ریگش عبیرز سیم و ز زر مرغ و پیل و ددهبه نیرنگ کرده روان بر ردهچو نخچیرگاهی به وقت بهاردر او هم گلستان و هم گل به بارهزار از بزرگان خسرو پرستتکوک بلورین و بالغ به دستبتان سرایی میان بسته تنگبه کف جام وز جامه طاووس رنگهمه سرو سیمین به زرّین کمرهمه میگسار آهوی مشک سربه شمشاد پوینده عنبر فروشبه یاقوت گوینده در خنده نوشفروزان به مجمر یکی عود خشکفشانان به باد آن دگر گرد مشکمی زرد بد در بلورین ایاغچو در آب پاک از نمایش چراغنوا پیشگان بر گرفتند رودهمی جام می داد جان را درودبدینسان فریدون مهی بیشترهمی ساخت هر روز بزمی دگرهمه یاد فغفور چین خواستیبه شادیش با جام برخاستیز هر تحفه چندانش آورد پیشکه هم چین شدش خوار و هم گنج خویشاز آن پس نریمان یل را نواختز بهرش بسی خسروی هدیه ساختصدش بدره بخشید دینار گنجز هر دیبه رخت پنجاه و پنجدو صد ریدگ ترک با اسپ و سازپری چهره سی خادم دلنوازز شمشیر و ترگ و سپر بی شمارز خفتان و از درع و جوشن هزارز گستردنی بار سیصد هیونشراع و ستاره ده از گونه گونزرنج و همه غور و زابلستانهم از بلخ تا بوم کابلستانبدو داد پیوسته تا مرز سندنبشته همین عهدها بر پرندسزا هر که را بود با او بهمگهر داد و بالا و زرّ و درمدگر هر چه بُد اندر آن بزمگاهز خوبان و از فرش وز تخت و گاهببخشود یکسر به فغفور چینیکی کرسی نغز دادش جز اینز زر بر سرش کودکی میگساربه کف جامی از گوهر شاهوارهر آن گه که شه دست بفراشتیوی آن جام می پیش او داشتیچو خوردی به آواز گفتی که نوشازو بستدی باز بودی خموششراعی که از پرّ سیمرغ بودبدادش پُر از گوهر نابسوددگر تاجی از گوهر شاهوارکه شب شمع با او نبودی به کاربدادش ز بیچاره تختی دگرطرازیده بر پشت شیری ز زرکه هر ساعت آن شیر جستی ز جایزدی نعره آن گه نشستی ز پایبه کام اندر آتش دمیدی ز دورشدی زو هوا پُر بخار بخوردو یاقوت دادش دگر لعل رنگصد و بیست مثقال هر یک به سنگچهل دّر دیگر همه نابسودکه هر یک مِه از خایه باز بودبه مثقال سی سرخ گوگرد پاکبه یکپاره چون اختری تابناکدگر هر چه از چین بُد آورده چیزسراسر بدو باز بخشید نیزبه درگاه او باز فغفور شاهببخشید یک یک همه بر سپاهجز آن افسرین گوهر شاهواردگر آنچه در راهش آمد به کارشه گیتی از بهر گرشاسب بازبسی هدیه گونه گون کرد سازهم از کوس و منجوق وز تخت زرهم از پیل و بالا و تیغ و کمرقبا و کلاه گهربفت خویشدگر هدیه هر چیز دَر گنج بیشهمه بوم ماهان و جای مهانهم از قهستان تا در اصفهانبدو داد تا مرز قزوین و رییکی عهد بر نامش افکند پیمهانی که بودند با او به چینسزا هدیه ها داد نو هم چنین
پاسخ نامه گرشاسب از فریدون نبشت آن گهی پاسخش باز و گفترسید آن سخن های با مهر جفتیکی نامه گویا چو فرّخ سروشکه از درّ معنی صدف کرده گوشپیام آورش مژده را مایه بودخرد را سخنهاش پیرایه بودروان ها شد از مژده شادی سرشتبه هر دل دری بگشاد از بهشتترا تا گشادست دست بلندبود بی گمان پای دشمن به بندتو شیری و تیغ تو ز الماس ابرروان بار ابر و عنان دار ببرهوا نیست نز گرد تو تیره فامزمین نیست نسپرده اسپت به گامز خون کف شیران به کفشیر تستدل و رزم و کین جفت شمشیر تستهنرها چنین از تو نبود شگفتدلیری و رزم از تو باید گرفتتو رنجیّ و من برخوردم از جهانهمانا که تو دستی و من دهانبیآمد به مژده نریمان گردهمه هر چه گفتی یکایک شمرداگر چند فغفور کژّی گزیدز ما راستکاریّ و خوبی سزیدبدو جون ترا نیکویی بود رأیبه نیکی فرستادمش باز جایچو آید بدو باز بسپار چینبه چینش از رخ بخت بزدای چینبر او باژ و ساو همه چین نخستنبشت و ستد عهدی از وی درستبه نزل و علف هر که بودند شاهبفرمود کآیند پیشش به راهدو منزل شدش همره و گشت بازسپه راند فغفور با کام و نازبه بزم و به خوان هم بدان رسم پیشهمی زیست در ره چو در شهر خویشبزرگان بدین مژده برخاستندهمه چین و جندان بیاراستندزمین سر به سر دیبه چین گرفتهوا از درم ریز پروین گرفتهمی هر سوی آذین دیبا زدندز شادی ثری بر ثریّا زدندهمه خاک ره گل شد از بس گلابز گِل گُل دمید از نرمی لعل نابصدف گشت هامون ز بس دُر نثارشد از نافه ابر آهوی مشک بارچنان بُد ز بس گرد اسپ سپاهکه از بر ندیدند کس مهر و ماهجهان پهلوان با بزرگان چینپذیره شدش چند منزل زمینچو فغفور بنهاد در کاخ پایبیامد سَرِ خادمان سرایز گرشاسب آزادی آورد پیشهمان نیز خاتون از اندازه بیشکه بر ما ز تو مهر به داشتستپس پرده بیگانه نگذاشتستز دروای ما هر چه بایست نیزهمی داد خرّم ز هر گونه چیزازین مژده فغفور شادی گرفتچنین کار ازو گفت نبود شگفتکند هر کس آن کآید از گوهرشکه هر شاخ چون تخمش آرد برشدگر روز شبگیر با فرهیچو بنشست برگاه شاهنشهیبزرگان چین سر برافراختندبَرِ شاه چین آمدن ساختندسلب هر چه شان بُد کبود و سیاهفکندند یکسر ز شادی شاهچنان پادشاهی بر او راست شدکا گاهش بر از مَه همی خواست شدنخست از همه کس که بُد نامدارجهان پهلوان برد پیشش نثارخراجی که در چین ز هر سو فرازستد بد بدو نیز بسپرد بازبدو داد باز آن همه شاه چینبسی هدیه بخشید نیزش جز ایناز آن پس به نزدیک شاه کیانیکی نامه فرمود بر پرنیانگه رفتنش با مهان سپاهبرون رفت پیشش دو منزل به راهورا کرد بدرود و برگشت شادجهان پهلوان سر سوی ره نهاد
خواهش نریمان از شاه افریدون و زن خواستن او وز آن سو نریمان چو یک مه ببودبه درگاه شه رفت شبگیر زودکمر بستۀ راه و بر سر کلاهز بهر شدن خواست فرمان شاهدگر گفت کز چین چو برخاستمبر شهریار آمدن خواستممرا عّم من پهلوان داد پندکه چون باز خانه رسی بی گزندیکی جفت شایسته کن درخورتبپیوند ازو در جهان گوهرتکه خواهد نژادی بزرگ از تو خاستکه گیتی بدارد به شمشیر راستدرختی ز تخم تو سر برکشدکه بر آسمان شاخ او می کشدهمه پهلوانانش باشند یاردلیران رزم و بزرگان بارکنون شهریار آشکار و نهفتشناسد که نگزیرد از روی جفتبه گیتی خداوند از آن شد پدیدکه هر چیز را پاک جفت آفریدجهان از دو حرف آمدست از نخستسخن کم زد و حرف ناید درستخطی ناورد خامه ای بی دو سرچو مرغی نگیرد هوا بی دو پریگانه گهر گرچه زیبا بودنکوتر چو جفتیش همتا بودبزرگیست در بلخ بامی سرستمرا نیز در تخمه هم گوهرستجز از درخت او نیست زیبای منبدو شاه روشن کند رأی منمگر بنده ای زو دهد کردگارکه اندر رکیب شه آید به کارنوندی هم آن گاه شه برنشاندبه سوی شه بلخ و او را بخواندبسی مژده داد از بلند اخترشسخن راند باز آن گه از دخترشمر او را ز بهر نریمان بخواستهمه دست پیمان او کرد راستز گنجش بسی هدیه بخشید و چیزهمه بلخ بامی بدو داد نیزفرستادش آن گه سوی بلخ بازکه رو کار دختر بجوی و بسازسوی سیستان شد نریمان گردبر او شه بسی هدیه ها برشمردکه شادان شو و جفت خود را ببینسوی سیستان آر و آنجا نشینکه آن شه که بر شهر کابل سرستز خویشان ضحاک بدگوهرستبه دل دشمنی جوی و بدخواه ماستکز اهریمنی تخمه اژدهاستبدان مرز هر سو نگهدار باشاز آن دشمن بد تو بیدار باشنریمان به دامادواری چو بادسوی سیستان رفت پیروز و شادبه آوردن جفت کس رفت زودفرستاد چیزی که شایسته بودشه بلخ چندان برافشاند گنجکه ماند از کشیدن جهانی به رنجچه از فرش و آلت چه از سیم و زرچه از درّ و دیبا و سنگ و گهرعماری بیاراست با مهد شستکنیزک دو صد جام و مجمر به دستبه جام اندرون دُر از اندازه بیشبه مجمر همه عود سوزان ز پیشدگر چارصد ریدگ دلنوازچهل خادم ترک شمع طرازجهان پُر ز خوبان چون ماه کردچنین هدیه با دخت همراه کردزمین از گرانی ببد سرگرایکه بیچار هگشت از پی چار پایز بلخ آنچنان بار دربار بودکه تا سیستان ره چو دیوار بودنریمان پذیره شد آراستهجهان گشته سور سران خاستهببارید تند ابر شادی ز بردل شادمان از برآمد به دردر آیین دیبا زده کوی و بامفروزان به هر سو تلی عود خامچنان درفشان بود و عنبرفشانکه درویش زر بُد به دامن کشانهمه راه آذین و گنبد زدهبه هر گنبدی گل فشانان ردهبه پرواز مرغان برانگیختهز هر یک دگر شعری آویختهز دیبا در و دشت طاووس رنگدم نای هر جای و آوای چنگبزرگان همه راه با کوس و بوقفشانان به طشت آب مشک و خَلوقنظاره دد از کوه مرغ از هواگه این لهو سازنده گه آن نواهم از راه در شاه با ماه خویشدر ایوان نشستند بر گاه خویشز مشک و گهر تاج بُد شاه راز یاقوت و دُر افسری ماه رابه هم هفته ای شاد بگذاشتندبر از کام و آرام برداشتندسرشک خرد چون از ابر هنرصدف یافت آن درّ شد مایه ورگرانمایه مُهر جهان کردگارگرفت از نگین خدایی نگارتن ماه چهره گرانی گرفتروان زاد سروش نوانی گرفتگلش هر زمان گشت بی رنگ ترهمان بار درش گران سنگ ترچو بُد گاه زادنش بیمار گشتبر او انده بار بسیار گشتچنان سخت شد کار زادن بر اویکزاو زندگی خواست برتافت رویبه مشکوی مشکین بتان سرایهمه سر پُر از خاک و زاری فزایپزشکی بُد از فیلسوفان هندکه گرشاسب آورده بودش ز سندبیاراست هر داروی از بیش و کمبدو داد با تخم کتان به همهمان گه شد آسان بر آن ماه رنجپدید آمدش دُر گویا ز گنججدا گشت تیغ شهی از نیامبرون شد خور از میغ تاریک فامچراغی بُد از خود ز خوبیّ و فربرافروخت از خود چراغی دگر
زادن سام نریمان پسر زاد ماهی که از چرخ مهرز خوبی بدو آرزو کرد مهربه دیدار گفتی پدر بود راستبرین برگوا کس نبایست خواستنریمان یل نام او سام کردبه مهرش روان و دل آرام کردنوندی به نزد فریدون شاهبه مژده برافکند پویان به راهپرندین چنان کودکی ساختندچو گردانش بر اسپ بنشاختندکمند و کمان درفکنده با یالیکی گرز شاهان گرفته به بالیکی نیزه بر دست و خنجر به چنگسپر باز پشت و کمر بسته تنگفرستاد با نامه ای بر حریربه گرشاسب گردنکش گردگیربرآن نامه از دست کودک نشانز مشک و گلاب و می و زعفرانفرسته همی شد چو مرغ بپربه هر منزلی بر هیونی دگربه ره نامه مر پهلوان را سپردز شادی جوان شد سپهدار گردبرآن پیکر شیر بچه شگفتفروماند ، وز دل نیایش گرفتدرآمد ز زین گشت غلتان به خاکهمی گفت کای راست دادار پاکتو کن روزی بنده آن روزگارکه بینمش در صف همیدون سوارفرستاده را داد بسیار چیزهمان جامه و یاره خویش نیزوز آن ره که بُد زی بر شاه شدفریدون شه زو چو آگاه شدپذیره فرستادش از چند میلسپه یکسر و کوس و بالای و پیلبرون از در کوشک از جای خویشچو نزدیک شد رفت ده گام پیشبَرِ خویش همبرش بنشاند شادبپرسید و از رنج ره کرد یادهمی داشت یک مهش دل شاد خوارگهی بزم و بازیّ و گاهی شکارسر ماه دیبا و زرّ و درمسلیح و دگر هدیه ها بیش و کمببخشید چندانش از گونه گونشده توده یک کوه بالا فزونسوی خانه فرمود تا شد به کامبه دیدار فرّخ نریمان و سام
داستان قباد کاوه چو شد پهلوان بسته ره را کمرقباد آن کجا کاوه بودش پدربه درگه چنین گفت پیش مهانکه این شه ندارد نهاد شهانپدرم از جهان جز مر او را نخواستبه شمشیر گیتی ازو گشت راستاز اورنگ برکند ضحاک راسپرد افسرش زیر پی خاک راز گرشاسب ما بیش بردیم رنجبدو بیش بخشد همی شهر و گنجشد این آگهی نزد شه آشکارنهان داشت تا بود هنگام بارچو شد بر سران بارگاه و سرایبرآورد سر شاه دانش سرایچنین گفت کای نامدار انجمننیوشید یکسر ز دل پند منبه یزدان پناهید تا از گزندبودتان به هر دو جهان سودمندمنازید از آن شادمانی و نازکه آرد سرانجام درد و گدازبی اندرز هر گز مباشید کسببینید هر کار را پیش و پسمبندید با رشک و با آز رایکه این غم فزایست و آن جانگزایمجویید دانش ز بی دانشانکه نادان ز دانش ندارد نشانکنید آزمون ها به دانش فزونکه هست آینه مرد را آزمونهمیشه دل از شاه دارید شادبه ویژه که دارد رَهِ دین و دادبنازید اگرتان نوازد به مهربترسید چون چین درآرد به چهرمگویید شه را به از بی رهیکه تان بد رسد چون رسد آگهیاگرچه باشید از دور بازبود دست شاهان به هر سو فرازبود گوش با چشم شه را بسیکجا گوش و چشمش بود هر کسیچو شه دادگر باشد و ره شناسبدو داشت باید ز یزدان سپاسنباید گواژه زدن بر فسوسنه بر یافه گفتن شدن چاپلوسچنان خوش نباید بُدن کت خورندچنان ترش نه نیز کت ننگرندز زخم سنان بیش زخم زبانکه این تن کند خسته و آن روانچو دستور شد دل خرد همچو شاهزبان چون سپهبد سخن چون سپاهسپهدار دارد سپه را به جایکز اندازه ننهد کسی پیش پایبنا گفته بر چون کسی غم خورداز آن به که بر گفته کیفر بردسه چیز آورد پادشاهی به شورکزآن هر سه شه را بود بخت شوریکی با زنان رام بودن به همدوم زفت کاری ، سیوم دان ستمشه نیک با کامرانی بودچو بد گشت کم زندگانی بودسزا پادشاهی مر آنرا سزاستکه او بر هوای دلش پادشاستز گیتی بی آهو نیابی کسیاگرچه دارد هنرها بسیشه آن به که باشد بزرگ از گهرخرد دارد و داد و فرهنگ و فربه آکندن گنج نکند ستمنخواهد که خسبد ازو کس دژمز هر بد به دادار جوید پناهبه انداز هر کس دهد پایگاهنماند به تیغ و به تدبیر و گنجکه آید ز دشمن به کشورش رنجمرا این همه هست و پاکیّ تندگر تا شهم بَد نیاید ز مننه رنج کسی یافه بگذاشتمنه بر بی گنه رنج بگماشتمجهانبان دهد پادشاهی و تختنگردد کسی جز بدو نیکبختجز ایزد ندادستم این تاج کسسپاس از جهان بر من او راست بسسزد پس که بدگوی چیزی کندبه بد گفتن من دلیری کندپس آن گه ابا خشم گفت ای قبادبد مردمان از چه گویی به یادمگر رشک مغزت بکاهد همیزبانت سرت را نخواهد همیز گرشاسب وز کاوه رانی سخنگله هر چه کردی شنیدم ز بنهمه روم تا خاور و هند و چینزبون گشت گرشاسب را روز کینجهان خیره ماند ز برزش همیبه گردون کشد پیل گرزش همیسته دیو و پیل از خم خام اوستژیان شیر و تند اژدها رام اوستکجا نیزه زد در صف کارزارپسین مرد باشد چو پیشین فکاربه هند ار فروکوبد از گرز بومز بس زور او لرزه گیرد به رومچو من هم ز جمشید دارد نژادتو چون کاوه دانیش گشته به بادپدرت از سپاهان بُد آهنگرینه زیبا بزرگی نه والاسریچو بگزید ما را نکونام شدبه کف درش پتک گران جام شداز آهنگری رست و سالار گشتپس از کلبه داری سپهدار گشتبُد آن گاه در کلبه با دود و دمکنونست در بزم با ما به همبدادیمش اهواز و ده باره شهرهمی زین فزونتر ز ما یافت بهراگر برد رنج آمدش گنج برتو نیز آیدت آرزو ، رنج برز بهر همه کس بود شهریارنه از بهر یک تن که باشدش یاردگر تا تویی یافه زینسان مگویبه دشتی که گمراه گردی مپویمجوی آنچت آرد سرانجام بیممکش پای از اندازه بیش از گلیممینداز سنگ گران از برتکه چون بازگردد فتد بر سرتگر آزرم بابت نبودی ز بنچو از رفتگان بودی از تو سخنهمان کردمی با تو از راه دادکه در چین نریمان به دیگر قبادسخن هر چه گفتم به دانش ببیننگاری کن این را و دل را نگینبس گشت در خاک زنهار خواهببخشید خون و ببخشود شاهخبر یافت کاوه پسر را بخواندفراوان بر او خشم و خواری براندبه خون کرد با خنجر آهنگ اورهاندند خویشانش از چنگ اوفرستاد کس شاه کشور نوازبه یک جایشان آشتی داد بازوزآن سو جهان پهلوان شادکامهمی زیست خرّم به دیدار سامهمی گفت کاو چون گِرد زور و برزز من به بود گاه شمشیر و گرزبه یک سال از آن شادی و فرّهینشد دستش از جام روزی تهینوندی سر سال نو کرد راستخراج خداوند کابل بخواستشه کابلی گفت و کاین نیست دادشهنشه به بیداد فرمان ندادتو خواهی و خواهد خداوند تاجبه سالی دوباره نباشد خراجبر این آرزو پهلوان سترگفرستاد نامه به شاه بزرگخراج همه کابل و بوم اویبدو داد یکسر شه نامجویجهان پهلوان از پی نام راببخشید باز آن همه شام راز گیتی همه سیستان ساخت جایبه رفتن نزد چند گه نزد رایجهان سرگذشت نو از هر کسیچنین گونه گون یاد دارد بسیجهان خانه دیو بد پیکرستسرایی پرآشوب و درد سرستیکی گور دانیست بر راه روکه گوری فزون نیست هر گاه نوبیابانش لهوست و ریگش نیازسمومش هوای دل و غول آزدهی شد که باشد برو رهگذاردرون هست و بیرون شدن نیست چاردهندست و آنچ او دهد بیش و کمستاند همان باز با جان به همبه دانندگان همچو زندان زشتبر آن کس که نادان و بی دین بهشتبرش این یکی دان که دانش سرایبرد زو همی توشه آن سرایوی ار ناگهانت بخواهد ربودتو زو بهره خویش بردار زود
داستان گرشاسب با شاه طنجه کنون از شه طنجه و پهلوانشنو کار کین جستن هر دوانبدان گه که از نزد ضحاک شاهسوی طنجه شد پهلوان سپاهز دریا و خشک آنچه آورده بودبه دست شه طنجه بسپرده بودکه تا باز خواهد چه آرد هوابدین کرده بُد مرد چندی گواسرآمد مر آن شاه را روزگارپسرش از پس او شده شهریارپسر نیز رفته به راه پدرنبیره ببسته به جایش کمرچنان بود رأی شه سرفرازکه آن خواسته خواهد از طنجه بازبر این کار پوینده ای کرد راستز شاه کیان هم بدین نامه خواستشه طنجه را طمع بربود و گفتکه این آگهی با دلم نیست جفتگذشتست از این کار سالی دویستمرا سال نیز از چهل بیش نیستچنین دام هرگز مگستر به راهز گنجم گرت رأی چیزیست خواهنهی پایت از پایه بیرون همیکه خرگوش گیری به گردون همیسپهبد بدانست کآنست رنگبه جنگ آید آن خواسته باز چنگده و دو هزار از سران سپاهگزید و برون شد به فرمان شاهبه فرّخ نریمان چنین کرد یادکه کارت همه راه دین باد و دادگر آیم من ار نه به هر بیش و کممزن جز به رآی شهنشاه دمببوسیدش از مهر و لشکر کشیدخبر چون بَرِ شاه طنجه رسیدپراکند بس گنج و کین کرد سازبی اندازه آورد لشکر فرازشد از بس که بودش سپاه گرانزمین چون سپهر از کران تا کرانبرآمد سپهدار با لشکرشز گرد ابر بست از بر کشورشبر طنجه نزدیک یک روز راهبه گرد دهی خیمه زد با سپاهمِه ده یکی پیر بُد نامجویبسی سال پیموده گردون بدویفراوان ز نزل و علف برشمردهمه برد نزد سپهدار گرداز آن خواسته دارم خبرکه در طنجه بنهادی از پیشتربرادرم زندست و با من گواستدر آن نامه هم نام و هم خط ماستاز آن شاد شد پهلوان چون شنودسوی طنجه شه نامه ای ساخت زودسر نامه کرد از جهاندار یادخداوند دین و خداوند دادفرازنده هفت چرخ سپهرفروزنده گیتی از ماه و مهرهدگر گفت کای گمره از کردگارچه طمع است کاندر دلت کرد کاربود نزد فرزانه کمتر کس آنکه خیره کند طمع چیز کساننکوتر بود نام زفتی بسیز خوانی که با طمع بنهد کسیهمانا به چشمت هزاک آیدمو یا چون تو ابله فغاک آیدمکزینسان سخن های غاب آوریهمی چشم دل را به خواب آوریکرا رنگ چهره سیه تر ز زنگبدو کی پدید آید از شرم رنگهنرهام هر کس شنیدست و دیدتو از ابلهی چون کنی ناپدیدکجا من شتاب آورم بر درنگنوند زمان را شود پای لنگاگر بر زمین برزنم بانگ تیزجهد مرده از گور بی رستخیزبه گهواره در هند کودک خروشچو گیرد ، به نامم نباشد خموشبه چین آتشی کاید از آسمانبرند از تف تیغ تیزم گمانیکی خواسته کان جهان را بهاستچو من گردی آورده از چپ و راستچو در گنجت ای زاغ رخ تیره روزنهفتی چو اندر زمین زاغ کوزکنون گویی آگه نی ام ز آن درستهمه کس شناسند کآن نزد تستسرانت گواه اند بسیار و منفرستادم اینک به نزدت دو تناگر چند باشند بسیار کسگوا نزد داور دو آرند و بساگر باز بفرستی آن خواستهنان هم که بو دست آراستههم از من بود پایه ات نزد شاههم از شاه یابی بزرگی و جاهوگر ناوری آنچه رای آورمسرو افسرت زیر پای آورمبر از چرخ کیوان گر ایوان تستوگر نام دیوان به دیوان تستسرت را ز گرودن به گرد آورمدل دوستانت به درد آورمپیمبر براهیم بود آن زمانبُدش نام زردشت از آسمانبه صحفش بر این خورد سوگند نیزبدان دو گوا داد بسیار چیزبه هم با فرستاده شان رنجه کردفرستاده آهنگ زی طنجه کردچو شه نامه برخواند آن هر دو تنگوایی بدادند بر انجمنجز ایشان گوا بود دیگر بسیولیکن نیارست دَم زد کسیدژم زی فرسته شه آورد رویبدو گفت رو پهلوان را بگویچو دیوار بر برف سازی نخستنگون زود گردد به بنیاد سستنه هرچ آن بگویند باشد همانبر راست گم زود گردد گمانبه مردی و گنج و سپاه از تو کمنی ام، چیست این طمع پر باد و دمنبودی مرا در جوانی همالکنون چون بوی کت بفرسود سالیکی مویم افتاد در کار زاراگر بینی از بیمت آید چومارمرا با شهنشاه از این نیست جنگبه جنگم توئی آمده تیز چنگفرستادگان را به خواری برانددو ره صد هزار از یلان را بخوانددر آهن بیاراست صد زنده پیلز طنجه برون خیمه زد بر دو میلبُد از سرفرازان یکی کینه توزسپهدار او بود نامش متوزز لشکرش نیمی بدو داد بیشز بهر نبردش فرستاد پیشفرسته خبر زی سپهدار بردسپهبد سبک دست پیکار بردبیآورد نزدیک دشمن سپاهبه جنگ اندر آمد هم از گرد راهطلایه بزد بر طلایه نخستبه خون هر سوی غرقه شد بوم و رستبه پیچش گرفتند گردان عنانسوی سینه ها راست کرده سنانتوگفتی ز بس گرد بالا و پستکه هامون به گردون درآورد دستیکی ژرف دریا شد از خون زمینکه بُد نزد او چشمه دریای چینزمانه زمین را همی خون گریستستاره ندانست رفتن که چیستگرفتند زاول گره بی شمارسلیح و ستور اندر آن کار زارچو چرخ شب آرایش از سر گرفتز ماه تمام آینه برگرفتفرو هشت زلفین مشکین نگونز زر خال زد بر رخ نیلگوننفرمود پیکار دیگر متوزکه شد گاه آورد و بگذشت روزبه گردان فرستان گرد سپاهکه دارید امشب شبیخون نگاهکمین ساخت هر جای بالای و شیبسپاهش کس آن شب نخفت از نهیبهمه شب ز بیم شبیخون متوزهمی بود بیدار تا گشت روزچو بازی برآورد چرخ روانبه زرین و سیمین دو گوی دوانیکی گوی سیمین فرو برد سردگر گوی زرین برآورد سردو لشکر سنان ها برافراختندکمینگه گرفتند و صف ساختندزمین را سپهر از گرانی سپاهنداند همی داشت گفتی نگاهجهان پهلوان درع گردی چو گردبپوشید و بگرفت گرز نبردبر او هفتصد سال بگذشته بودز گشت سپهری کهن گشته بودخروشید گفتا مرا خیره خیرز بیغاره دشمن کهن خواند و پیرکنون به کنم رزم و کوشش ز بُنکه بهتر کند کار تیغ کهنکهن بهتر از رنگ یاقوت و زرهمیدون می از نو کهن نیکترمرا گشتِ چرخ ارچه خم داد پشتهمان بیش زورم به زخم درشتبگفت این و با لشکر از چپ و راستبه جنگ آمد و گرد کوشش بخاستپر از بومهن شد سراسر جهانستاره هویدار و گردون نهانز بس در زمین از تف نعل تاببه دریای قلزم به جوش آمد آبهمی تا دو صد میل در کُه خروشفتادی و باز آمدی باز گوشز بر آسمانی بُد از تیره گردزمین زیر دریا بُد از خون مردسواران در آن ژرف دریا نوانچو کشتی درفش از برش بادبانپُر از دام هامون ز خمّ کمندبه هر دام درمانده گردی به بندشده لعل گرد از دم خون وتیغچو گاه شب از عکس خورشید میغز بس کاینه بُد درفشان ز پیلهمی خاست آتش ز دریای نیلسپهدار با گرز و نیزه به چنگپیاده همی تاخت هر سو به جنگبه هر گنبدی جست پنجاه گامهمی کوفت گرز و همی گفت نامگهی دوخت با سینه خرطوم پیلگهی ریخت خون همچون دریای نیلچه خیل پیاده چه خیل سوارز بد خواه چندان بیفکند خوارکه مر مرگ را گشت چنگال سستشد از دست او پیش یزدان نخستبه درعش در از زخم مردان جنگبه هر حلقه در بود تیری خدنگشل و ناوک و تیر در مغفرشفزون ز انبه موی بُد بر سرشکه و دشت پُر کشته بُد پیش و پسچنین تا شب از رزم ناسود کسشب تیره چون شعر بافنده گشتکبود و سه بافت بر کوه و دشتمراین را به زر پود در تار زدمر آن را به مشک آب آهار زددَرِِ جنگ هر دو سپه شد فرازبه سوی سپه پهلوان گشت بازز خون دید هر جای جویی روانهمی هر کسی گفت با پهلوانکه فردا اگر پیشت آید متوزنخستین جز از وی ز کس کین متوزکه سالار این بیکران لشکر اوستبرین شهسواران خاور سر اوستدرفشش نهنگست و خفتان پلنگسیاه اسپ و برگستوان لعل رنگز پولاد و دُر آژده مغفرشپرندین نشان بسته اندر سرشنبرده درفشش برون سپاهبیاید بود هر سوی کینه خواهبرون آمد امروز تند از کمینفراوان سران زد زما بر زمینندیدیم جز تو چنان نیز گُردبه زور تن و مردی و دستبردجهان پهلوان گفت کامروز جنگچو شد تیز، جستمش نآمد به چنگچو خور تیغ رخشان ز تاری نیامکشد، گردد از خون شب لعل فامهر آنجا که فردا به چنگ آرمشبه یک دَم زدن زنده نگذارمشوز آن سو سپه با متوز دلیرسخن راندند از سپهدار چیرکه گفتند گرشاسب پیرست و سستجوان کی تواند چنان رزم جستکنون تیز دندان تر آمد به جنگکه دندان نماندستش از بس درنگکجا جستی از جای و جستی ستیزچو آتش بُدی تند و چون باد تیزفکندی به هر زخم پیلی نگونبکُشتی به هر حمله ده تن فزونگرفتی دُم اسپ و بفراختیبه هم با سوارش بینداختیمتوز جفا پیشه گفت این نبردهمه سخت از آن باد بو دست و گردچو گردد شب از تیرگی نا امیدسپیده برآرد درفش سپیدمن و گرز و گرشاسب و آوردگاهسرش بر سنان آورم پیش شاه
رزم دیگر گرشاسب با شاه طنجه سپیده چو شب را به بر درگرفتشبش کرد بدرود و ره برگفتببد سیم دریا زمین زرّ زردخم آهن کُه و آسمان لاژوردگرفتند گردان به کین ساختنجهان از یلان گشت پر تاختنز غرّیدن کوس و شیپور و نایز بانگ جرس وز جرنگ درایسته مغز کیوان و بی هوش گشتدل و زَهره زُهره پر جوش گشتدُم اسپ کوته شد و تک درازفرازی ببد پست و پستی فرازز بس تیرگی چهر گیتی فروزسه گشت، گفتی شب آمد به روزسَرِ گرد با جان به جوزا رسیدتن گشته با خون به دریا رسیددرنگ جهان گفت گیتی شتاباز آهن روان خون چو از سنگ آبیلان را به خون غرقه تیغ و سپریکی جان سپار و یکی تن سپرپر از شیر غران ز نعره زنانپر از مار پرّان ز خشت آسمانز خرطوم پیل و سَرِ جنگجویهمه دشت پاشیده چوگان و گویچو مرغی شده مرگ پرش خدنگز سرنیزه منقارش و خشت چنگیلان را به منقار درّنده نافسران را به چنگال تارک شکافدر آن رزم زاول گره یکسرهشکسته شدند از سوی میسرهبرایشان یکی گرد سالار بودکه عم زادِ فرّخ سپهدار بودنهاد اندر آوردگه پای پیشسپه را فرو داشت بر جای خویشبسی کشت چندان که سرگشته شدسرانجام در رزمگه کشته شدسپهبد بر آن درد تند از کمینبه زیر آمد از پیل با گرز کیندو دستی همی کوفت از پیش و پسنیارست با زخمش اِستاد کسمگر توبئی () کآمد از صفّ جنگیکی خشت چون مار پیچان به چنگبیفکند او را و ناسود هیچگریزان عنان را ز پس داد پیچگرفت از هوا خشت او پهلوانبینداخت و بردوختش پهلوانمتوز از کمینگه برانگیخت اسپعمودی به دستش چو ز آهن فرسپبیفکند چندان سر از چپ و راستچو گرشاسب را دید بگریخت خواستسپهبد به یک تک در اسپش رسیدبرآورد گرز و غوی برگشیدچنان زدش و با اسپ برهم فکندکه از زورش اندر زمین خم فکنددلیران ایران پسش هر که بودبه زین کوهه بر سر نهادند زودگرفتند هر سو رَهِ کارزارفکنده شد از طنجه ای سی هزارگریزنده جان در تک پای دیدنبد پای کس کاو ز یک جای دیدز درج شبه سر چو شب باز کردبه پیرایه پیوستن آغاز کردبتی گشت گیسوش رنگ سیاهزنخدانش ناهید و رخ گرد ماهشد طنجه تازنده از جای جنگز پس باز شد تا در شهر تنگسپه را ز سر باز نو ساز کرددل جنگیان یک به یک باز کرددگر گفت پیروز گاه نبردز بختست نز گنج و مردان مردبکوشید یکدست فردا دگردهد بختم این بار یاری مگرچو گرشاسب تنها دراید به جنگز هر سو بر او ره بگیرید تنگبه زخمش فرازید بازو همهشبان کز میان شد چه باشد رمهبه کشتی بُنه هر چه بُد کرد بارسپه بُرد نزدیک دریا کنارکه تا گر دگر بارش افتد شکستبه دریا گریزان شود دوردستهمه شب بدین رای بفشرد پیدرازیّ شب کرد کوته به می
جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه چو شاه حبش سوی خاور گریختهمه رخت و دینار و گوهر بریختشه روم بنشست بر تخت عاجدرآویخت زایوان پیروزه تاجدو لشکر به هم کینه خواه آمدنددلیران ناوردگاه آمدندغو کوس تند شد و گرد میغدر آن میغ خون آب شد برق تیغبرآویخت یک باره با مهر خشمخرد را سترگی فرو بست چشمهمی تاخت خنجر ز گرد سیاهچو ایمان پاک از میان گناهکمان شد یکی برزگر تخم کاروزآن تخم پیگان ودل کشتزاراز آن تخم هر کشت کآمد دُرستز خون خورد آب و برش مرگ رُستز پاشیده خرطوم پیلان به تیغتو گفی همه مار بارد ز میغسر خشت گفتی می آشام شدصفش بزم و می خون و دل جام شددلیران بر اسپان کفک افکنانبدین دست گرز و ، به دیگر عنانروان خون به زخم از بر پشت پیلچو ز آب بقم چشمه بر کوه نیلروان هر سوی اسپی هراسان ز جایسوارش نه پیدا و زین زیر پایسپهدار بر زنده پیلی دمانهمی تاخت آورده بر زه کمانکجا بُد سری با درفشی به دستبه پیکان همی دوخت و افکند پستز تیرش تو گفتی که در مغز و ترگهمی آشیان کرد زنبور مرگچو یک چند بر پیل پیوست جنگپیاده ببد تیغ و نیزه به چنگبرد بر کمربند چاک زرهبه نعره گسست از گریبان گرهبه تیغ و سنان هر کجا کینه توختگهی دل درید و گهی سینه دوختهمی داد شمشیرش اندر شتابهم اندر هوا کرکسان را کباببه هر بار کاو گرز بفراشتیبه زنهار مَه بانگ برداشتیبه هر تیر کاو برگشادی ز زهزمانه زدی نعره گفتی که زهسر خنجرش لاله کارنده بودز درع یلان حلقه بارنده بودتو گفتی به هر حلقه گردون دو نیمهمی ری نکارد ز پولاد میم ()هزار از دلیران جوینده کینبه گردش تنوره زدند از کمینبدانسان زدندش همی چپ و راستکه در کوه ودریا چکاچاک خاستشل و خنجر و گرز چندان سپاهچه بر ترگ او بر چه بر کوه کاهتو گفتی همی زخم آن سرکشانگل افشان شمردی نه آهن فشانشه طنجه آمد چو تند اژدهابر اوکرد در گرد خشتی رهانبد سود، برگاشت روی از نبردبرادرش پیش اندر آمد چو گردبپوشیده خفتان و نیزه به دستبرادرشبه زیر اسپ چون کوه پولاد بستبینداخت زی پهلان خشت و رفتپسش پهلوان رفت چون باد تفتگرفتش دُم اسپ و از جای خویشبرآورد و بنداخت سی گام پیشبرآنگونه زد نعره ی کوه کافکه سیمرغ بگریخت از کوه قافتن افکند بر قلب لشکر به کیندلیران ایران پسش هم چنینچنان جنگ بر جنگیان تیز شدکه دست و گریبان هم آویز شدتو گفتی ز خون چرخ جوشد همیزمین چادر لعل پوشد همیبه هر گوشه آویزش سخت بودسر و کار با گردش بخت بودز غریدن کوس ترسان هژبرعقاب از تف تیغ پرّان در ابرز گرد آسمان در سیاهی شدهز جوشن زمین پشت ماهی شدهبریده ز تن جان امید از نهیبچو عشق از دل مهرجویان شکیبگشاینده شمشیر بند از زرهچو باد از سَرِ زلف خوبان گرهچو ابرش شده چرمه از خون مردشده باز چون چرمه ابرش ز گردیلان را رخ و کام پرخون و خاکچه خفتان چه برگستوان چاک چاکبریده بر او جوشن از تیغ تیززره پاره و ترگ ها ریز ریزفسرده به خون اندرون تیغ ز مشتپُر از آبله کف ز زخم درشتشه طنجه برگاشت روی از نهیبسپاهش گرفتند بالا و شیبگریزنده دیدی گروها گروهچه از سوی درا چه از سوی کوهچو نخچیر بر کُه یکی با شتابیکی همچو ماهی دوان زیر آبدگر تن به شهر اندر انداختندبه باره ره جنگ برساختندچو بفکند زرّین سپر آسمانمَهِ نو به زه کرد سیمین کمانخبر زان بُنه شد به گرشاسب زودکجا شه به کشتی فرستاده بودبرافکند کس تا گرفتند پاکشه طنجه را دل شده از درد چاکفروهشت در شب ز باره رسنبه دریا گریزنده شد با دو تنسیه پوش گیتی چو شد زرد پوشکُه کهربا برزد از چرخ جوشسپهدار با شهر برساخت جنگبپیوست رزمی گران بی درنگچو لشکر شد آگه که بگریخت شاهدگر کس نیارست شد رزم خواهتن از باره یکسر فکندند زیربه کین دست ایرانیان گشت چیرفکندند در شهر خرسنگ و خاکاز آن پس به آتش سپردند پاکشه طنجه را نزد دریا کنارگرفتند از ایران گروهی سوارکه زورقش را باد گم کرده بودز دریا به خشک از پس آورده بودورا زی سپهدار با آن دو تنببردند، در حلق بسته رسنسپهدار گفت ای بد زشت کیشخوی بد چنین آورد کار پیشخوی نیک همچون فرشتست پاکخوی بد چو دیوست بی ترس و باکز فرزند وز جفت و تخت شهیبماندی و خواهی شد از جان تهیپس آن خواسته جملگی را درستهمیدون از آن هر دو تن بازجستببریدشان گوشت یکسر به گازبمردند و کس هیچ نگشاد رازچنینست کار طمع را نهادبسا کس که داد از طمع جان به بادز طمعست کوته زبان مرد آزچو شد طمع کوته زبان شد درازچو برداشتی طمع از آنچت هواستسخن گر ز کس برنداری رواستاز آن هر سه چون پهلوان دل بشستهمه کاخ شه گشت و هر سو بجستز سنگ سیه خانه ای ناگهانبدید، اندرو کرده گنجش نهانهمه چیزها یک به یک برده نامبه سنگ اندرون کنده دیوار و بامبه در بر نوشته که این خواستهجهان پهلوان راست ناکاستهببد شاد دل وز جهان آفرینبرآن شاه کآن ساخت کرد آفرینببرد آن هم خواسته سر به سراز آن پس نیازرد کس را دگرهمه طنجه را از سر آباد کرداسیرانش را یکسر آزاد کردفراوان ز هر شهر و هر بوم و مرزنشاند اندرو مردم کشت ورزهم از تخم شه پادشاهی نشاستبر او رسم باژ آنچه بُد کرد راستنوندی بدین مژده زی شهریاردر افکند و ره را برآراست کارچه چیز آمد این خواست کز جهانکسی نیست بی آزش اندر نهانچو باشد جهانی بدو دشمنستچو نبود غم جان و رنج تنستایا آز را داده گردن به مهردوان پیش او هر زمان تازه چهربه گیتی در آنست درویش ترکش از آز بر دل گره بیش ترهر آن سر که او آز را افسرستبه خاک اندرست ار ز مه برترستبوی بنده آز تا زنده ایپس آزاد هرگز نئی بنده اییکی چاه تاریک ژرفست آزبُنش ناپدید و سرش پهن بازسراییست بروی بی اندازه درچو یک در ببندی گشاید دگربه هر راه غولیست گسترده داممنه تا توان اندرین دام گامپراکنده عمر و درم گرد گشتبخور کت به خواری بباید گذشتچنان کآمدی رفت خواهی تهیتو گنج از پی گنج بانی نهینهم گویی ازبهرفرزند چیزمبر غم، که چیزش بود بی تو نیزکسی را جهانبان ز بُن نافریدکه از پیش روزی نکردش پدیدترا داد و آنکس که پیوند تستدهد نیز آن را که فرزند تست
گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن سپهبد چو از طنجه برگاشت بازبگشت اندر آن مرز شیب و فرازهمی خواست تا یکسر آن بوم و برببیند که کم دید بار دگرچو یک هفته شد دید کوهی چو نیلبدو رودی از آب پهنا دو میلدرختان رده کرده بر گرد رودتنه لعلگون شاخهاشان کبودبدان شاخ ها برگ ها سبز و ترنه آهن نه آتش بر او کارگروزو هر که کندی به دندان برشنبردی دگر درد دندان سرشز بهر شگفتی بزرگان و خُردبه نی ز آن فراوان بریدند و برداز آن پس بر سبزدشتی رسیدهمه کو کنار و گل و سبزه دیدچنان بُد بزرگیّ هر کوکنارکه پر گشتی از گوشه او کناردگر دید مرغی به تن خوب رنگبزرگیش هم برنهاد کلنگیکی مرغ کوچکتر از فاختههمیشه پسش تاختن ساختههمه ساله بر طمع پیخال اویبدی مانده در سایه بال اویهر آن گه که پیخال بنداختیوی اندر هوا آن خورش ساختیسپهدار از اندیشه شد خیره سرهمی گفت کاین بخش یزدان نگریکی گفت مرغی چو رنگی تذروهمانجاست در بیشه بید و غرونداند ز بن برچدن دانه چیزکه کورست وکور آید از خایه نیزهمه روز نالان و جوشان بودبه یک جای تا شب خروشان بوددگر مرغکی کوچک آید فرازدهدش آب و چینه به روز درازچو از بس چنه پرشود ژاغرشگرد زورمندی تن لاغرشخروشنده از جای بجهد دژممرین کوچکک را بدرّد ز همبرین بوم و بر هر کس از راستانزند بی وفا را از او داستاندهی دید جای دگر چون بهشتز پیرامنش باغ و بسیار کشتبرآورد بت خانه ای زو به ماهدرش جزع رنگین سپید و سیاهزمینش به یکپاره از لاژوردهمه بوم و دیوار مینای زرددرو شیری از سیم و تختی به زیربتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیربه دست آینه چون درفشنده مهربدآن آینه درهمی دید چهرهرآن دردمندی که بودی تباهچو کردی بدآن آینه در نگاهچو چهرش ندیدی شدی زین سرایورایدون که دیدی، شدی باز جایشب تیره بی آتش تابناکبُدی روشن آن خانه چون روز پاکبت آرای خیلی در آن انجمنکه بودندی از پیش آن بت شمنجدا هر یکی هدیه ای کرده سازببردند پیش سپهبد فرازبپرسید از ایشان جهان پهلوانکزینسان دهی و آب هر سو دوانسرا و دز و کشتش ایدون بسیچرا جز شما نیست ایدر کسیدژم هر کسی گفت کز راه راستیکی بیشه نزدیک این مرز ماستددی در وی از پیل مهتر به تنچو تند اژدها زهر پاش از دهنتن او یکی هشت پای و دو سرسرش از دو سو، پای زیر و زبرچو شد پای زیرینش از کار و سازبگردد برآن پای کش از فرازهمش چنگ شیرست و هم زور پیلبدرّد به آواز کوه از دو میلشگفتیست جویان خون آمدهز دریای خاور برون آمدهبه چنگ از کُه و بیشه شیر آوردبه دَم کر کس از ابر زیر آوردکمینی نهد هر زمان از نهانبرد هر که یابد ز ما ناگهانبه راهش بویم از نهان دیده دارگریزیم چون او شود آشکارتهی شد ده از مردم و چارپاینماندست جز ما کس ایدر به جایهمی شد نشاییم زن بوم و رستکه این جای بُد زادن ما نخستبرین بام بتخانه دلفروزنشسته بود دیده بانی به روزکه تا چونش بیند زند نعره زودز هامون گریزیم در ده چو دودسپهدار پذرفت کامروز منرهایی دهمتان از این اهرمنسپه برد تا نزد بیشه رسیدبَر بیشه صفّ سپه برکشیدچنان تنگ درهم یکی بیشه بودکه رفتن درو کار اندیشه بوددرختانش سر در کشیده به سرچو خطّ دبیران یک اندر دگرهمه شاخ ها تا به چرخ کبودبه هم برشده تنگ چون تار و پودتو گفتی سپاهیست در جنگ سختوزو هست گردی دگر هر درختکشان شاخ ها نیزه و گرز بارسپر برگ ها و سنان نوک خارز بس برگ ریزش گه باد تیزگرفتی جهان هر زمان رستخیزنتابیدی اندر وی از چرخ هورز تنگی بسودی درو پوست مورنی اش گفتی از برگ و خار از گرهمگر تیغ این دارد و آن زرهبه پهلوی بیشه یکی آب کندبرش خفته دد همچون کوهی بلندبپوشید خفتان کین پهلوانبرافکند بر پیل برگستوانبه صندوق در رفت با ساز جنگهمی راند تا نزد او رفت تنگسوی روشن پاک برداشت دستاز او خواست زور و به زانو نشستزه آورد بر چرخ پیکار برز دستش گره زد به سوفار بریکی فیلکی سود سندان گذاربزد دوخت بر هم ز فرش استواردد آن گه سر از جای بر کرد تیزبه پیل اندر آمد به خشم و ستیزبه چنگال بفکند خرطوم اویبه دندان بکندش سر از تن چو گویزدش نیزه بر سینه گرد دلیرز صندوق با گرز کین جست زیرچنان کوفت بر سرش کز زخم سختدر آن بیشه بی برگ و بر شد درختهمی چند زد بر سرش گرز جنگتن پیل خست او به دندان و چنگچنین تا همه ریخت مغز سرشبه زهر و به خون غرقه گشته برشبمالید رخ پهلوان بر زمینگرفت آفرین بر جهان آفرینکه کردش بر آن زشت پتیاره چیرکه هم اژدها بود و هم پیل و شیرهمان گه بیاکند چرمش به کاهبرافکند بر پیل و برداشت راهبه سوی بیابانی آمد شگفتشتابان بیابان به پی برگرفتبه نزدیکی بادیه روز چندچو شد، دید در ره حصاری بلندهم سنگ دیوارِ برج و حصارز گردش روان ریگ و جای استواربر او نردبانی هم از خاره سنگیکی راهش از پیش دشوار و تنگاز آهن دری بر سر نردبانبر او مردی از چوب چون دیده بانبر آیین تیرافکنانش نشستکمانی و تیری گرفته به دستبر آن پایه نردبان هر که پاینهادی، سبک مرد چوبین ز جایبه تیرش فکندی هم اندر زمانشدی تیر او بازسوی کمانبه درع و سپر چند کس رفت تفتهمین بود و شد کشته هر کس که رفتجهان پهلوان خواست درع نبردخدنگی بینداخت بر چشم مردچنان زد که یک نیزه بفراختشز بالا به ریگ اندر انداختشهم اندر پی آهنگ افراز کردز بر قفل بشکست و در باز کردیکی شیر دید از پس دَر بپایز روی و ز مس کرده جنبان زجایبه کردار کوره پر آتش دهاندمادم درخش از دهانش جهانسپهبد ز فرازنگان باز جُستطلسمش که چون بود شاید درستیکی گفت هست آتش تیز تفتدرین سنگ¬ کش¬زیرچاهست ونفتز چشمه همی زاید آن نفت زیروزاو گیرد آتش همی کام شیرهمان جنبش مرد و تیر و کمانازین آتش و نفت بُد بی گمانچنان ساخت فرزانه پیش بینکه تا گیتیست این بود هم چنینبه چاره شدند اندر آن جای تنگهمه بوم و دیوار بُد خاره سنگز مرمر برافراز بام و حصاریکی قبه جزعین ستونش چهاردراو تختی از زرّ و مردی درازبرآن تخت بُد مرده از دیربازگرفته همه تنش در قیر و مشکگهر برش و از زیر کافور خشکبه طمع آنکه رفتی برش ز آزمونزدی بانگ و بی هُش فتادی نگونچنان کرد فرزانه ز آن مرد یادکز اختوخ پیغمبرش بد نژادکجا نام اختوخ دانی همیدگر نامش ادریس خوانی همیدژم پهلوان با دلی پرشگفتتهی رفت از آن جا و ره برگرفت