باز گشت گرشاسب به ایران به ایران سوی شاه با فرّهیچو آمد به شاه کیان آگهی()پذیره شدش منزلی بیش و کمنشست از بر تخت با او به همببوسید و پرسید چیزی که دیدسپهبد همی گفت و شه زو شنیدپس آن چرم پتیاره کآورده بودبیآورد و شاه و سپه را نمودکهی بد دو سر بر وی و هشت پایکه ده زنده پیلش نبردی ز جایهمه کام دندان پیل و نهنگهمه پنجه چنگال شیر و پلنگازو خیره شد شاه با هر که بودهمی هر کسی پهلوان را ستودفکندند بر درگه شهریاربر او مردم انبوه شد صد هزارپس از پهلوان باز پرسید شاهکه چون طنجه کندی و بردی سپاهچرا کردی آباد بار دگرچنین داد پاسخ یل پرهنرکه هنگام ضحاک گیتی ستاننهادم یکی شهر چون سیستاننشایستی اکنون که شاهی تراستشدی شهری از بنده با خاک راستچو پولی است زی آن جهان این جهاندر او عمر ماه راه و ما کاروانچو از بهرم آن کاو شد آباد داشتبه دیگر کس آباد باید گذاشتپس از گنج طنجه سخن کرد یادهر آنچ از ره آورد شه را بدادنپذرفت شه زان همه هیچ چیزدگر چیز بخشیدش از گنج نیزاز آن پس یکی مه ز شادیّ و مینیاسود با وی جهاندار کیهمی خواست کآسوده گردد ز رنجکه تا رفت زی طنجه بُد سال پنجچو شد چهره ادهم شب سپیدبه زربفت روزش بپوشید شیدسر مه رسید از نریمان پگاهدو نامه به نزد سپهدار و شاهبسی آفرین کرد بر شاه و دادبسی بویه پهلوان کرده یادچو برخواند نامه یل نامجویبراند از دو دیده به رخ بر دو جویشدش موی کافوری از اشک پرچو بر شفشه سیم خوشاب دُربدانست شه کآرزو راز کرددگر روز کار رهش ساز کردز گنجش بسی گونه گون هدیه دادسوی سیستانش فرستاد شادنریمان چو زاین مژده آگاه گشتزد آیین و گنبد همه کوه و دشتزمین رنگ باغ بهاران گرفتهوا از درم ریز باران گرفتز دیبا تو گفتی بر آن شهر بربگسترد همواره سیمرغ پردو فرسنگ بد لشکر آراستهغو کوس و نای از جهان خاستهپیاده ز دو سوش دیوار بستسپر در سپر تیغ و نیزه به دستبرافکنده بر پیل بر خیل خیلچه برگستوان و چه دیبا جلیلمیان اندر آراسته پیل سامبه دیبای چینیّ و زرین ستامبر او سام بر کتف کوبال خویشزره از پس و گرز و خفتانش پیشدرفش نریمان ز بالای سرفروهشته از پیل گرز و سپرنریمان ز پس با همه سرورانتبیره زنان پیش و رامشگرانخزان و بهاریست گفتی به همز دینار باریدن و از درمچو آمد به تنگی سپهدار شیرسبک سام گرد آمد از پیل زیرگرفتش به بر پهلوان گزیننریمان فرخنده را همچنینهمه راه بودند با می به دستشدند اندر ایوان به هم شاد و مستبیاسود هر کس ز شادی و کامز کف پهلوان نیز ننهاد جامهر آنچ از ره آورد بُد نام راسراسر ببخشید مر سام راسپاس جهانبان بسی یاد کردکه جانش به دیدار او شاد کرددل و رای از آن پس برافروختششکار و سواری بیاموختشبدان گه که سالش ده و چار شدسوار و دلیر و صف آوار شدبه هم برزدی لشکری در نبردربودی به نیزه ز زین کوهه مردبدی پیل در صفّ کین رام اوشدی غرقه غوّاص در جام او
سپری شدن روزگار گرشاسب از آن پس جهان پهلوان گاه چندهمی زیست خرم دل و بی گزندچو بر هفتصدش شد سی و سه سالز تن مرغ عمرش بیفکند بالجهان کند بیخ درنگش ز جایسر زندگانیش را زد به پایبه نخچیر بُد روزی آمد ز دشتهم از پی بیفتاد و بیمار گشتبدانست کش بست بند سپهرجهان خواهد از جانش بگسست مهربفرمود تا بیند اختر شمارکه بهره چه ماندستش از روزگارستاره شمر دید و آن گه به دردچنین گفت گریان و رخساره زردکه ده روز اگر بگذرد بی زیانزید شاد با کام دل سالیانسپهبد بدانست راز سپهرکه از وی جهان پاک ببرید مهرهر آنکس که بودش ز پیوند و خویشهمه خواند و بنشاند بر گرد خویشچنین گفت کای نامداران منهمه نیکدل غمگساران منمرا زایزد آمد به رفتن پیامبر اسپ شدن کردم اکنون لگامچه بر اژدها و چه بر دیو و شیربه مردی بُدم گاه پیکار چیرکنون با کسی خواستم کارزارکه پیشش نتابد چو من صدهزارچرا خوار شد مرگ و ما چون چرابه جان خوردنش نیست چون و چرادمان اژدهاییست ریزنده خونسر و دست سیصد هزارش فزونبه هر سرش بر صد دهانست پیشبه هر دست بر چنگ سیصد چو بیشبه هر جانور چنگ تیزش درازبه هر سرش چون دیده بان دیده بازنتابد ز پیل و نترسد ز شیرنه از کین شود مانده نز خورد سیرنه بر شاه و بر بنده آرایششنه بر خوب و بیچاره بخشایششز هر دوده کانگیخت او دود زوددگر ناید از کاخ آن دوده دودیکی تند تیر افکنست از کمانکه تیرش نیفتد خطا بی گمانچو در باختر راند تیر از کمینزند بر نشانه به خاور زمینکنون چون نهادم سوی راه گوشکِه ومِه نیوشید پندم به هوشپس از من همه راه داد آوریدبه نیکیم گه گاه یاد آوریدز دل جز به یزدان منازید کسهمه نیک و بد زو شناسید و بسز یزدان و فرمان شاه و خردمگردید کز بن نه اندر خوردمجویید همسایگی با بدانمدارید افسوس بر بخردانبه درد کسان دل مدارید شادکه گردون همیشه نگردد به دادبسازید با خوی هرکس به مهرز نیکان به تندی متابید چهرممانید بر کهتران کار خوارنکوهیدگان را مگیرید یاربه مست و به دیوانه مدهید پندمخندید بر پیر و بر دردمندمبرّید پیوند خویشان ز بنمگویید درویش را بد سُخنهمه دوستان را به مهر اندرونگه خشم و سختی کنید آزمونسزاوار درخور گزینید جفتبه چیز کسان کش مباشید و زفتکس از گنده پیران و بیگانه نیزممانید در خانه و دزد چیزبه نرمی چو کاری توان برد پیشدرشتی مجویید از اندازه بیشمبندید دل در سرای سپنجکش انجام مرگست و آغاز رنجدو روی و فریبنده و زشت خوستبه کردار دشمن به دیدار دوستیکی شادی آن گه رساند به مردکه پیش آورد ده غم و رنج و دردچنان کز نیاکان مرا هست یادشما را ز من یکسر این پند بادشدم من، به اندرز من بگرویدز من پاک بدرود و خشنو بویدچو روز پدر یکسر آید به سربه جایش نشاید کسی جز پسرنریمان مرا از پسر برتریستچو من رفتم او مر شمارا سرستشمارید پیمانش پیمان منکه فرمان او هست فرمان منبخواهید چیزی که دارید رایاز آن پیش کِم رفتن آید ز جایشد آن انجمن زار و گریان برویبرآمد غریویدن های و هویهمه زار گفتند هرگز مبادکه ما بی تو باشیم یک روز شادچو ما خشندیم از تو فرزانه رایتو جاوید خشنود باش از خدای
پند دادن گرشاسب نریمان را برفتند گریان و گرشاسب بازدگر باره شد با نریمان به رازبدو گفت کآمد سر امّید منز دیوار در رفت خورشید منچو مرگ آمد و کار رفتن ببودنه دانش نماید نه پرهیز سودره پیری و مرگ را باره نیستبه نزد کس این هر دو را چاره نیستدلم زین به صد گونه ریش اندرستکه راهی درازم به پیش اندرستبه ره باز خوهی که پیدا و رازنیابد کسی زو گذر بی جوازیکی شهر نو ساختم چون زرنجبسی گنج گرد آوردیم به رنجبه تو ماندمش چون من آباد داربه فرزندمان همچنین یادگارپس از من چنان کن که پیش خدایبنازد روانم به دیگر سراینگر تا گناهت نباشد بسیبه یزدان ز رنجت ننالد کسیفرومایه را دار دور از برتمکن آنکه ننگی شود گوهرتازآن ترس کاو از تو ترسان بودوگر با تو هزمان دگرسان بودمکن با سخن چین دوروی رازکه نیکت به زشتی برد پاک بازبه کس بیش از اندازه نیکی مکنکه گردد بداندیش بشنو سخنچو زاندازه تن را فزایی خورشگرد دردمندی ز بس پرورششب و روز بر چار بهره بپاییکی بهره دین را ز بهر خدایدگر باز تدبیر و فرجام راسیم بزم را، چارم آرام رابه فرهنگ پرور چو داری پسرنخستین نویسنده کن از هنرنویسنده را دست گویا بودگل دانش از دلش بویا بودبه فرمان نادان مکن هیچ کارمشو نیز با پارسا باد سارمده دل به غم تا نکاهد روانبه شادی همی دار تن را جوانببخشای بر زیردستان به مهربرایشان به هر خشم مفروز چهرکه ایشان به تو پاک ماننده اندخداوند را همچو تو بنده اندچنان زی که از رشک نبوی به دردنه عیب آورد عیب جوینده مردبود زشت در مرد جوینده رشکچو دیدار بیماری اندر پزشکسپیدی به زر اندر آهو بوداگرچند در سیم نیکو بودبه گیتی آور از دل پناهکه آیی به منزل به هنگام راهچو دستت رسد دوستان را بپایکه تا در غم آرند مهرت بجایز دشمن مدار ایمنی جز به دوستکه بر دشمنت چیرگی هم بدوستبه هر کار مر مهتران را دلیرمکن، کانگهی بر تو گردند چیرمگردان از آزادگان فرّهیمده ناسزا را بدیشان مهیبه آغالش هرکسی بد مکننشانه مشو پیش تیر سخنمخند ار کسی را سخن نادُرستکه گویایی جان نه در دست تستکِرا چهره زشت ار سرشتش نکوستمکن عیب کآن زشت چهری نه زوستنکوکار با چهرۀ زشت و تارفراوان به از نیکوی راستکارگناهی که بخشیده باشی ز بنسخن زان دگر باره تازه مکنچنان زی خردمند و دانا و رادکه تا بر بدت کس نباشند شادکرا نیست در دوستی راستیبیفشان تو از گرد او آستیمگیر ایچ مزدور را مزد بازپرستندگان را مپیچ از نیازمکن بد که چو کردی و کار بودپشیمانی از پس نداردت سودمیاسای از اندیشۀ گونه گونکه دانش ز اندیشه گردد فزونبه کاری که فرجام او ناپدیدمبر دست کآن رای را کس ندیدبه هرجای بخشایش از دل میارنگر تا همی چون کند روزگارز یکیّ ستاند همی هوش و رایزیکیّ سر، از دیگری دست و پایبرآن کوش کت سال تا بیشتربری پایگاه از هنر پیشترهنرها به برنایی آور پدیدز بازی بکش سر چو پیری رسیدبه تو هرکسی را که بگذاشتمنکودارشان همچو من داشتمبگرد از جهان راه مِهرش مپویاز آن پیشتر کز تو برگردد اویچو رخشنده تیغم ز تاری نیامبرآید، شود لاله ام زردفامتن ام را به عنبر بشوی و گلاببیا کن تهی گاهم از مشک ناببپوشم به جامه بر آیین جمکفن و آبچین ده به کافور نمستوانی از سنگ خارا برآرز بیرون بر او نام من کن نگاربه گردم همه جای مجمر بنهبه آتش دمان عود و عنبر بنهاز آن پس دِر خوابگه سخت کندل از دیدنم پاک پَردَخت کنز پوشیده رویان ممان کس به کویکه بیگانگانشان نبینند رویشکیب آور از درد و بر من مشیبکه از مهر بسیار بهتر شکیببه یک مه بمان سوک تا بد گماننگوید به مرگم بُدی شادمانزکم توشه هرکس که بینی نژنداگر پولی و چشمۀ کندمندبراین هر یکی ده یک از گنج منهزینه به مردم کن از رنج منز زندان درآور کرا نیست خونرها کن خراج دوساله برونز بی آبی آن را که ویران ببودنشان مرد و، دِه ساز و کشت و درودچنان کن که هر کس که آید ز راهبرد توشه زورایگان سال و ماهدر اندرزنامه سخن هرچه گفتنبشت و چو جان داشت اندر نهفتزوی هرچه آمخت از راه دینبیآموخت فرزند را همچنین
وفات گرشاسب و مویه بر او از آن پس چو روز دهم بود خواستخورش آرزو کرد و بنشست راستبخورد اندکی وز خورش بازماندسبک سام را با نریمان بخواندچنین گفت کز بهر زخمم زمانگشاید کنون مرگ تیر از کمانبوید از پی جان غمگین منیک امروز هردو به بالین منمگر کِم روان چون هراسان شودبه روی شما مرگم آسان شودبگفت این و از دیده آب دریغببارید چون ژاله بارد ز میغدَمش هر زمان گشت کوتاه تردلش زان دگر گیتی آگاه تربه لب باد سردی برآورد و گفتکه ای پاک دادار بی یار و جفتجهان را جهاندار و یزدان تویبرآرندۀ چرخ گردان تویزمین و زمان کردۀ تست راستبرآن و براین پادشایی تراستهمه پادشاهان به تو زنده اندتوی پادشه دیگران بنده اندبه تو هم به پیغمبران تو پاکگوایی دهم ترسم از تست و باکپشیمانم از هرچه کردم گناهببخشای و نزد خودم ده پناهچو گفت این سخن جان به یزدان سپردگرفتند زاری بزرگان و خرداز ایوان به کیوان برآمد خروشزبرزن فغان خاست و ز شهر جوشبر آن خانه پاک آتش اندر زدندهمه کاخ و گلشن به هم برزدنددل و جان هرکس چنان غم گرفتکه ماهی به دریاب ماتم گرفتهوا زاشک مرغان پر از ژاله شدکُه از بانگ نخچیر پرناله شدهمان روز بگرفت نیز آفتابنمود ابر از آن پی به باران شتاببه هر گوشه ای گریه ای خاستهبه هر خانه ای شیون آراستهزنان رخ زنان بانگ و زاری کنانکُنان مویه و موی مشکین کنانبه فندق دو گلنار کرده فکاربه دُر از دو پیلسته شویان نگاربزرگان همه در سیاه و کبودز دو دیده ابر از دورخ کرده رودسرشک همه لعل و، رخسار زردبر از زخم نیلی و، لب لاجوردبریده دُم اسپ بیش از هزارنگون کرده زین و آلت کارزارز خون پشت صندوق پیلان بنفششکسته تبیره، دریده درفشعقابان و بازان رها کرده پاکبر یوز و پیلان پُر از گرد و خاکدر ایوانش بردند بر تخت زربپوشیده خفتان و بسته کمریکی گرز بر کتف و تیغ آختهدرفشش فراز سر افراختهبه برگستوان باره پیشش بپایبرو هرکسی گشته زاری فزایهمی گفت سام ای یل سرفرازبرفتی چنان کت نبینیم بازدرفشان مهی بودی از راستیچو گشتی تمام آمدت کاستینبود از تو نزدیکتر کس دگرکنون از توام نیست کس دورتربه تو شادتر من بُدم زانجمنکسی نیست غمگین تر اکنون ز منببستی دَرِ بار چون بر سپاهشدی سوی آن برترین جایگاههمانا که در خواب خوش رفته ایچه خوابی که تا جاودان خته اینریمان همی گفت زار ای دلیرکجات آن دل و زور و بازوی چیرکات آن سواری وصف ساختنکجات آن به هر کشوری تاختنجهان گشتی و رنج برداشتیچو گنجت بینباشت بگذاشتیهمه کشورت کز تو آباد شدبه باد پسین دست با باد شدکهان سوی فرمانت دارند چشمچبودت که با ما به جنگی و خشمنه در بزم دینار باری همینه در رزم خنجر گزاری همینمودی به هر کشور آیین خویشکشیدی ز هر دشمنی کین خویشکنون باز رزم از چه آراستیکه اسپ و سلیح و کمر خواستیبه هند ار به چین بُرد خواهی سپاهکه بر مه کشیدی درفش سیاهبُدی از دل و دست دریا و میغیکی مشت خاکی کنون ای دریغدریغا تهی از تو زابلستاندریغا جهان بی تو کشور ستاندریغا که بدخواه دلشاد گشتدریغا که رنجت همه باد گشتهمی گرید ابر از دریغت به مهرسلب هم به سوکت سی کرد چهرکس از مرگ نرسد به مردیّ و فرکجا تو نرستی به چندین هنرچو شیون از اندازه بگذاشتندپس انگاهش از تخت برداشتندبه مشک و گلابش بشستند پاکسپردندش اندر ستودان به خاکببسند ار آن پس برش راه بارنبد پهلوان گفتی از بیخ و بارچنینست گیتی ز نزدیک و دورگهی سوگ و ماتم گهی بزم و سوربه کردار دریاست کز وی به چنگیکی دُرّ دارد یکی ریگ و سنگسرانجام از او ایمنی نیست رویکه هر کش پرستد بمیرد در اویچو پایی تو ای پیر مانده شگفتکه بارت شد و کاروان برگرفتبه پیری چرا گشت آز تو بیشچوانان نگر چند رفند پیشترا آنکه شد گوش دارد همیوزاو دل ترا یاد نارد همیچو همراه شد، توشه ساز و مییستکه دورست ره وز شدن چاره نیستدرین ره مدان توشه و بار نیکبه از دانش نیک و کردار نیکاز این گیتی ار پاک و دانا شویبه هر گامی آنجا توانا شویکه نادان بد آنجای خوارست و زشتشه آنجاست درویش نیکو سرشتبه دانایی این ره به جایی بریبه بی دانشی هیچ ره نسپری
خبر یافتن فریدون از مرگ گرشاسب چو نزد فریدون ز سوگ و ز غمرسید آگهی، گشت از انده دژمهمه جامه زد چاک و بنداخت تاجغریوان به خاک آمد از تخت عاجهمی گفت گردا گوا سروراهژبرا جهانگیر نام آوراکه گیرد کنون گرز و شمشیر توچو بی کار شد بازوی چیر توبه هر کشور از بهر من کارزارکه جوید، چو شد مر ترا کارزاردرختی بُدی سال و مه بارورخرد بیخ و دین برگ و بارش هنردرخت از زمین سرکشد برفرازتو زیر زمین چون شدی پست بازچو گنجی بُدی از هنر در جهاننهان گشتی و گنج باشد نهانجهان از پس تو مماناد دیرشدم سیر ازاو کز تو او گشت سیرروان تو زندست گر تن بمردندارد خردمند مرگ تو خردبدین سوک و غم در کبود و سیاهببد هفته ای با سران سپاهبه نزد نریمان چو یک هفته بودیکی سوکنامه فرستاد زودسَر نامه نام جهاندار گفتکه با جان دانا خرد ساخت جفتتن زندگان را زمین جای کردز بر بیستون چرخ بر پای کرددهد جان و پس بازخواهد چو دادبد و نیک هرچ او کند هست داددگر گفت ازآن روزِ انده فزایرسید آگهی کند دل ها ز جایبه مرگ سپهبد جهان پهلوانکه یزدانش داراد روشن روانازین درد گردون به تاب اندرستستاره ز گریه به آب اندرستگیا پشت از اندوه دارد به خمدل خاره پرجوش و خونست و غمهمان طبع گیتی بگشت ای شگفتجدا هریکی ساز دیگر گرفتشد آتش به هر دل درون تف و تابسرشک خروشان روان خون نابزمین سر به سر سوک آن مرد شدهوا بر جگرها دم سرد شدبدان ای سپهدار خسروپرستکه غم مر مرا از تو افزونترستولیکن چو خرسند نبوم چه سودکه با مرگ چاره نخواهدت بودجهان چون یکی هفت سر اژدهاستکسی نیست کز چنگ و نابش رهاستدهانش آتشست و شب و روز دمهوا سینه، دُم آب و هامون شکمبراو هفت سر هفت چرخ از فرازستاره همه چشمش از دوربازسراسر شکم هستش انباشتهز بس گونه گون هرکس اوباشتهچه فرزانگان و چه مردان گردچه خوبان چه شاهان با دستبردچو شاهیست گردون ز ما کینه خواهشب و روز گردش ستاره سپاهنبینی که بر جنگ ما ساختنهمی هیچ ناساید از تاختنبه یک گردش از زیر و بر چرخ وارکند کارها زیروبر صدهزارجهان بزمگاهیست نغز از نشانمی اش عمر ما پاک و ما می کشانجوانیش خوشی و مستیش نازغمش روز پیرست کآید فرازازین مستی آن کس که شد خفته پستنه هُش یافت هرگز نه از خواب جستاگر چند بسیار مانی بجایهم آخر سرآید سپنجی سراینه آن ماند خواهد که بازور و گنجنه آن کس که درویش با درد و رنجبهشتی بُدی گیتی از رنگ و بویاگر مرگَ و پیری نبودی در اویکهن کارگاهیست برساختهکزاو کس نشد کار پرداختهتن ما چو میوه ست و او میوه داربچینند یک روز میوه ز دارشب و روز همواره با ما به راهدو پیک اند پویان سپید و سیاهولیکن ز پس ما بمانیم زودشوند این دو از پیش چون باد و دودیکی جامۀ زندگانیست تنکه جان داردش پوشش خویشتنبفرساید آخرش چرخ بلندچو فرسود جامه بباید فکندز ما تا ره مرگ یک دَم رهستاگر دَم درازست اگر کوتهستچو پولیست این مرگ کانجام کاربرین پول دارند یکسر گذاربمیرد هرآنکس که زاید دُرستشود نیست چونان که بود از نخستنیابی کسی کش کسی مرده نیستدلی نیست کز گیتی آزرده نیستکجا شد کیومرث شاه بلندکجا جمّ و طمورث دیوبندجهانشان به خاک اندر افکند پاکبرآورد پس گنجهاشان ز خاکازیشان نماندست جز نام چیزبرفتند و ما رفت خواهیم نیزاگر مرگ بر ما نکردی کمینز بس جانور تنگ بودی زمینتمامیّ مردم به مرگ اندرستکجا با فرشته چو شد هم پرستاگر پهلوان رفت نامش بماندجهانبان بخواند ار جهانش براندسپهر آب خود برد و او را نبرددلیریّ و فرهنگ مرد او نمرددهاد آفرینندۀ خوب و زشتترا مزد نیکان مرورا بهشتگر او شد کنون ماند گاهش تراسپردیم ما بارگاهش تراز دل مهر او بر تو انگیختیمغمش را به شادی برآمیختیمکه تو یادگاری از آن پهلوانهمیشه بزی شاد و روشن روانچو مه نو شود جامه نو ساز کنببر از غم و شادی آغاز کنمی و یوز خلعت ز بالای خویشفرستادم اینک به آیین به پیشبدین تن بپوش و بد آن غم گساربدین جوی بزم و بد آن کن شکارچنان کن که در مهرگان نام رابیاری به نزدیک ما سام راکه تا دل به فرزند تو خوش کنیمبسوزیم غم را چو آتش کنیمنگه کن مرا این نامه را وزفرود ()همینست گفتار و بر تو درودفرسته شد و نامه و هدیه بردبپوشید خلعت نریمان گردبه شادی فرستاده برگشت بازگه مهرگان راه را کرد سازسوی شاه با سام یل داد رویچو آگاه شد زو کی نامجویپذیره فرستاد یکسر سپاهپیاده شدش پیش از بارگاهنشاندش بر اورنگ و پرسید چندبه خرسندی اش داد هرگونه پندبدآن روز جشن گزین مهرگانگه بزم و رود پری چهرگانبفرمود تا خوان نهادند کیپس از خوان نشستند در بزم میبر اورنگ بُد پهلوان پیش شاهسوی راستش سام بد نزدگاهیکی ده منی جام زر پُر نبیدندانستی آنرا به جز شه کشیدبه یاد نریمان شه آن نوش کردنریمان همیدون به یادش بخوردهمان جام را سام گردن فرازبه یک دَم به از هر دو انداخت بازدر او خیره شد شاه و گفت این سترگبود به ز گرشاسب چون شد بزرگبلند آتش مهرگانی بساختکه تفش ز چرخ اختران را بتاختدرفشان درفشی برآمد به ماهز زر ذرها چرخ مشک سیاهبه هامون درش ذره سونش فشانبه گردش جهان چرخ اختر فشان()زمین شد یکی پرفروغ آفتابز زر رشتها چرخش از مشک نابچو کرده برن خنجر زردفامهزاران هزار از عقیقی نیامچو در زرد حُله کنیزان مستبه بازیگری دست داده به دستهمه پای کوبنده بر فرش چینز سر مشک پاشان، گل از آستینچو رزمی گران زنگیان ساختههمه غرقه در خون و تیغ آختهچو لرزان کُهی یکسر از زرّ خشکبر او بسّدین قطره ابری ز مشکبزرگان به بزم آرام کزمنشستند با می گساران به بزمسر چنگ سازندۀ جنگ شددم نای هم نالۀ زنگ شدبه کف جام می چشمۀ نوش گشتهوا پُر نوای خلالوش گشتز بس رامش و خوشی مهترانگرفتند در چرخ بزم اخترانز شادی همی کوفت مریخ دستبه دستان شده زهرۀ می پرستچنین بُد مهی شاد شاه بلندنه بر گنج مُهر و نه بر بدره بندسر مه چو آمد نریمانش پیشبسی هدیه بخشیدش از گنج خویشدرفشیش داد اژدهافش سیاهجهان پهلوان خواندش اندر سپاهدگر شیر پیکر درفشی به سامبداد و سپهبدش فرمود نامچنین آمد این گیتی از فرّ و سازبدارد به ناز، آورد مرگ بازچو ماری که زرین دهد خایه بهرپس از ناگهان باز بکشد به زهردرختیست با شاخ بسیار باربرش تازه گل یکسر و تیزخارنخستین به گل شاد خوارت کندپس آنگاه از خار خوارت کندنه در وی کسی زیست کآخر نمردنه زاو شد کسی تا دریغی نبردز دوران مگر مانده بیچاره ایمگرفتار این زال پتیاره ایم
در خاتمت کتاب شد این داستان بزرگ اسپریبه پیروزی و روز نیک اختریز هجرت براوبر سپهری که گشتشده چارصد سال و پنجاه و هشتچنان اندرین سعی بردم ز بنز هر در بسی گرد کردم سخنبدان سان که بینا چو بیند نخستبد از نیک زاین گفته داند درستز گویندگانی کشان نیست جفتبه خوشی چنین داستان کس نگفتبدین نامه گر نامم آیدت رایبه دال اسد حرفِ دَه برفزایچنین نامه ای ساختم پرشگفتکه هر دانشی زاو توان برگرفتچو گنجی که داننده آرد برونبه اندیشه زاو گوهر گونه گونچو باغی که از وی به دست خردگل جان چند وهم چون بگذردچو نخچیرگاهی پر از رنگ و بویکه نخچیر دانش نهد دل در اویبهشتیست بومش ز کافور خشکگیاهش ز عنبر، درختانش مشکبسی حور بر گردش آراستهاز اندیشه دوشیزگان خاستهز پاکی روانشان، ز فرهنگ تنز دانش زبان و ز معنی سخنسراسر ز مشک سیه طرّه پوشهم از طبع گوینده و هم خموشبه گیتی بهشت ار ندیدست کسبهشتی پر از دانش اینست و بسکه وهم اندر او چون بهشتی به جایبیابد ز رمز آنچه آیدش رایهمه پرگل و سبزه و میوه دارنگردد کم ارچند چینی ز بارمر این نامه را من بپرداختمچنان کز ره نظم بشناختمبدان تا بود انس خواننده رادعا گویدم گر مُرم زنده راهمی جستم از خسرو ره شناسکه نیکیش را چون گزارم سپاسازین نامه من بهتر و خوبترسزای تو خدمت ندیدم دگرز جان زاده رزند بیش از شماربیاراستم هریکی چو نگارسراسر ز دست هنر خورده نوشپدرشان خرد بوده و دایه هوشهمه غمگسارند خواننده راز دل دانش آموز داننده رابه تو هدیه آوردم از بهر نامپذیر از رهی تا شود شادکامچنان چون به شاهی ترا یار نیستچو من خلق را نیز گفتار نیستکنون تا دراین تن مرا جان بودزبانم به مدح تو گردان بودچو نیکو شد از جاه تو کار منبیفروخت زین خلق بازار منز تو تا بود زنده دارم سپاسکه من با خرد یارم و حق شناسهمی تا بود هفت کشور به جایمبادت گزندی ز فانی سرایبه داد و دهش کوش و نیکی سگالولی را بپرور، عدو را بمالمبادت به جز داد کاری دگربه از وی مدان یادگاری دگرچو از داد پرداختی رادباشوزاین هردو پیوسته دلشاد باشکه بهتر هنر آدمی را سخاستسخا در جهان پیشۀ انبیاستسخاوت درختیست اندر بهشتکه یزدانش از حکمت محض کشتازآن شاخ دارد به دنیا گذرنصیب آمد از وی ترا بیشترالا تا بود فرّ یزدان پاکروندست گردون و استاده خاکجهان را تو بادی شه نیک بختکه ناهید تاجت بود، ماه تختدو چاکرت بر درگه از ماه و مهرکه دارند کارت روان در سپهردو اسپت شب و روز چونانکه راستوز ایشان رسی هر کجا کت هواستز خسرو براهیم شاه زمیننوازنده باشی چنان کز تو دینشه خسروان باد محمود تودل و جان از او شاد و از جود توبدان ملک فرمانت هزمان دمانکه دشمنت را دوست پژمان روانهزاران درود و هزاران سلامز ما بر محمد علیه السلام