»در ستایش شاه بودلف گوید« کنون ز ابر دریای معنی گهرببارم ، گل دانش آرم به برفزایم ز جان آفرین شاه راکه زیباست مر خسروی گاه راشه ارمن و پشت ایرانیانمه تازیان ، تاج شیبانیانملک بودلف شهریار زمینجهاندار ارّانی پاک دینبزرگی که با آسمان همبرستز تخم براهیم پیغمبرستفروغست رایش دل و دیده راپناهست دادش ستمدیده رانبشتست بخت از پی کام خویشبه دیوان فرهنگ او نام خویشبه فرّش توان رفت بر مشتریبه نامش توان بست دیو و پریتن و همتش را سرانجام برست()که آنجا که ساقش زحل را سرستبه صد لشکر اندر گه رزم و نامنپرسید باید ز کس کاو کدامچنو دست زی تیغ و ترکش کشیدکه یارد به نزدیک تیغش چخیداگر خشتی از دستش افتد به رومشوندش رهی هر کز آن مرز و بومبرد سهم او دل ز غران هژبرکند گرد او خشک باران در ابربه دریا بسوزد ز تف خیزرانچنو زد نوند سبک خیز راناگر بابت روم کین آوردبه شمشیر بت را به دین آوردجهان را اگر بنده خواند ز پیشز بهرش کند حلقه در گوش خویشز گردون چنان کرد جاهش گذارکز او نیست برتر به جز کردگارفرستست خشتش به گاه پیامنبردش نویدست و کشتن خرامعقابیست تیرش که در مغز و ترگبچه فتح باشد ورا خایه مرگسپه را که چون او سپه کش بودچه پیش آب دریا ، چه آتش بودزمینی که شد جای ناورد اویکند سرمه در دیده مه گرد اویبرون از پی دینش پیکار نیستبرون از غراش ایچ کردار نیستچلیپاپرستان رومی گروهچنانند از او وز سپاهش ستوهبدارند روز و شب از بس هراسبه هر کوه دیده ، به هر دیر پاسستون سپهر روان رأی اوستسر تخت بخوان جوان جای اوستچنانست دادش که ایمن به نازبخسبد همی کبک درپّر بازشود در یکی روزه ده بار بیشبه پرسیدن گرگ بیمار میشچو خواهندگان دید شادی کندفزون زان که خواهند رادی کنددو دستش تو گویی گه کین و مهریکی هست دریا و دیگر سپهردرین موجها گوهر و جود نمدر آن ماه تیغ و ستاره درمکز آن گوهر و زر که را داد پیشبه یک ره گر آری از و کم و بیشبدین کرد شاید نهان آفتاببدان شاید انباشت دریا و آبکه را راند خشمش فتد در گدازکه را خواند جودش برست از نیازچنو تاج و اورنگ راز هر افسری برتر ست افسرشز هر گوهری پاکتر گوهرشهماییست مر چرخ را فّر اویکه شاهی دهد سایۀ پّر اویبه چوگان چو برداشت گوی زرنگز بیمش بگردد رخ مه زرنگکمندش چو از شست گردد رهاتو گویی که برداشت ابر اژدهاز هامون شب تیره بر چرخ تیرکند رشته در چشم سوزن به تیرچو مالد به زه گوشهای کمانبمالد به کین گوش گشت زمانبه باد تک اسپش به خاور زمینکند غرق کشتی به دریای چینتف تیغش از هند شب کرد بوم()کند باز قنذیل رهبان به رومنه کس را بود فرّه و جود اونه فرزند چون میر محمود اوشهی مایۀ شاهی و سروریبزرگی ز گوهر به هر گوهریگرد زیب از او نامداری همیدهد بوی از او شهریاری همیدل اختر از جان هوا جوی اوستزبان زمانه ثناگوی اوستسخنهاش درّست و دانش سرشتخبرهاش هریک چراغ بهشتچو خرسند بد خوب کاری کندچو خشم آیدش بردباری کندبه نیزه مه آرد ز گردون فرودبه ناوک به کیوان فرستد درودز دریا کند در تف تیغ میغز باران خونین کند میغ تیغروا باشد این شاه را ماه تختکه فرزند دارد چنان نیکبختبرادرش چون ماه آن پاکزادبراهیم بن صفر با فر و دادپناه جهان خسرو ارجمنددل گیتی امید تخت بلندبزرگی که اختر گه مهر و خشمبه فرمان او دارد از چرخ چشمبهی در خور تخت او روز بارزهی از در بخت او روزگارز شمشیر او لعل جای کمینبریزد ز کف زر به روی زمینسزد گر کشد بر مه این شاه سرکه زینسان برادر وز آنسان پسرنه زین شاه به در خورگاه بودنه کس را به گیتی چنان شاه بودنبینی ز خواهنده و میهمانتهی بارگاه ورا یک زمانهمی هرکه جایی فتد در نیازبدین درگه آیند تازان فرازرسد هر که آید هم اندر شتاببه خوان و می و خلعت و جاه و آبنه کس زین شهنشاه دل خسته شدبه بر هیچ مهمان درش بسته شدهر آن کز غم جان و بیم گناهبه زنهار این خانه گیرد پناهز بدخواه ایمن شود وز ستمچو از چنگ یوز آهو اندر حرماگر داد باید شهی هرچه هستدهد این شه و ندهد او را ز دستچنین باد تا جاودان نام اومگر داد چرخ از ره کام اوهمی تا بماند زمان و زمینبه فرمانش بادا هم آن و هم اینتن زندگانیش چون کدخدایسلب روز و شب وین جهانش سرایز بالای تابنده ماه افسرشز پهنای گیتی
»در مردانگی گرشاسب گوید« ز کردار گرشاسب اندر جهانیکی نامه بُد یادگار از مهانپر از دانش و پند آموزگارهم از راز چرخ و هم از روزگارز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستمز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غمز نخجیر و گردنفرازی و رزمز مهر دل وکین و شادی و بزمکه چون خوانی از هر دری اندکیبسی دانش افزاید از هر یکیز رستم سخن چند خواهی شنودگمانی که چون او به مردی نبوداگر رزم گرشاسب یاد آوریهمه رزم رستم به باد آوریهمان بود رستم که دیو نژندببردش به ابر و به دریا فکندسُته شد ز هومان به گرز گرانزدش دشتبانی به مازندرانزبون کردش اسپندیار دلیربه کشتیش آورد سهراب زیرسپهدار گرشاسب تا زنده بودنه کردش زبون کس ، نه افکنده بودبه هند و به روم و به چین از نبردبکرد آنچه دستان و رستم نکردنه ببر و نه گرگ آمد از وی رهانه شیر و نه دیو و نه نر اژدهابه جنگ ار سوار ار پیاده بدیجهان از یلان دشت ساده بدیسپردی به هنگام که مال میل()فکندی به کشتی و کوپال پیلبه شهنامه فردوسی نغزگویکه از پیش گویندگان برد گویبسی یاد رزم یلان کرده بودازین داستان یاد ناورده بودنهالی بُد این رُسته هم زان درختشده خشک و بی بار و پژمرده سختمن اکنون ز طبعم بهار آورممراین شاخ نو را به بار آورمبه باد هنر گل کفانم بر اویز ابر سخن دُر فشانم بر اویبرش میوۀ دانش آرم برونکنم آفرین شهنشه فزونبسازم یکی بوستان چون بهشتکه خندد ز خوشی چو اردیبهشتگلش سربه سر درّ گویا بوددرخت و گیا مشک بویا بودبتستانی آرایم از خوش سخنکه هرگز نگارش نگردد کهنبتش از خردزاده و جان پاکز دانش سرشته نه از آب و خاکببافم یکی دیبۀ شاهوارز معنیش رنگ و ز دانش نگارز جان آورم تار و پودش فرازکنم خسروی را برو بر طرازمرا جز سخن ساختن کار نیستسخن هست لیکن خریدار نیستز رادان همی شاه ماندست و بسخریدار از او بهترم نیست کسکه همواره من بنده را شاد داشتسرم را زهم پیشگان بر فراشتدبیر وی آورد زی من پیامگزین دهخدا لولوی نیکنامکه گوید همی شاه فرهنگ جویبه نام من این نامه را بازگویاگر زانکه فردوسی این را نگفتتو با گفتۀ خویش گردانش جفتتو با گفتۀ خویش گردانش جفتدو گویا چنین خواست تا شد ز طوسچنان شد نگویی تو باشد فسوسکنون گر سپهرم نسازد کمینبگویم به فرمان شاهِ زمینکز او نام را خوب کاری بودز من در جهان یادگاری بودز بهتر سخن نیست پاینده تروز او خوشتر و دل فزاینده ترسخن همچو جان ز آن نگردد کهنکه فرزند جانست شیرین سخن
»آغاز داستان« سراینده دهقان موبد نژادز گفت دگر موبدان کرد یادکه بر شاه جم چون بر آشفت بختبه ناکام ضحاک را داد تختجهان زیر فرمان ضحاک شدز هر نامه ای نام جم پاک شدچو بگرفت گیتی به شاهنشهیفرستاد نزد شهان آگهیبه روم و به هندوستان و به چینبه ایران و هر هفت کشور زمینکه با رأی ما هر که دل کرد راستبجویند جمشید را تا کجاستگرش جای بر کُه بود با پلنگو گر زیر آب اندرون با نهنگبه خشکی چو یوزش ببندید دستبرآرید از آبش چو ماهی بشستبه درگاه ما هرکش آرد به بندنباشد پس از ما چو او ارجمندگریزان همی شد جم اندر جهانپری وار گشته ز مردم نهانجدا مانده از تخت و راهی شدهنیاز آمده پادشاهی شدهچه بی توشه تنها میان گروهچو هم خفت نخچیر بردشت و کوهبه شهری که رفتی نبودی بسیبدان تا نشانش نداند کسیبدینگونه بُد تا درفشنده مهربگردید ده راه گرد سپهرپس از رنج بسیار و راه درازبیامد ابر زابلستان فرازیکی شهر دید از خوشی چون بهشتدر و دشت و کوهش همه باغ و کشتنهادش نکو تازه و پر نوازمین خرم ، آبش سبک ، خوش هواپر از چیز و انبوه و مردان مردسپاهی و شهری یلان نبردکه کمتر کس ار جنگ را خاستیدر آوردگه لشکری خواستیبدو خسروی نامور شهریارشهی کش نبد کس به صد شهریارمر آن شاه را نام گورنگ بودکزو تیغ فرهنگ بی زنگ بودیکی دخترش بود کز دلبریپری را به رخ کردی از دل بریشبستان چو بستان ز دیدار اویز زلفینش مشکوی مشکین به بویبه کاخ اندرون بت ، به مجلس بهاردر ایوان نگار و ، به میدان سوارمهش مشک سای و شکر می فروشدور نرگس کمانش ،دو گل درع پوشروان را به شمشاد پوینده رنجخرد را به مرجان گوینده گنجشده سال آن سرو آراستهسه بیش از شب ماه ناکاستهیلی گشته مردانه و شیرزنسواری سپردار و شمشیرزنشنیدم ز دانش پژوهان درستکه تیر و کمان او نهاد از نخستهم از نامه پیش دانان سخنشنیدم که جم ساخت هر دو ز بُننبد پَرّ بر تیر آنگه ز پیشمنوچهر شه ساخت هنگام خویشزبد رَسته بُد شاه زابلستانز تدبیر آن دختر دلستانزهر جای خواهشگران خاستندز زابل مر او را همی خواستندنه هرگز به کس دادی او را پدرنه روزی ز فرمانش کردی گذرچنان بود پیمانش با ماهرویکه جفت آن گزیند که بپسندد اویمر او را زنی کابلی دایه بودکه افسون و نیرنگ را مایه بودببستی ز دو اژدها را به دَماز آب آتش آوردی ، از خاره نمنهان سپهر آنچه گفتی ز پیشز گفتار او کم نبودی نه بیشبدین لاله رخ گفته بود از نهفتکه شاهی گرانمایه باشدت جفتبزرگی که مانند او بر زمیبه خوبی و دانش نبد آدمیپسر باشدت زو یکی خوب چهرکه بوسه دهد خاک پایش سپهرکنیزک شده شادمان زان نویدهمی بد نهان راز ، دل پرامیدز خواهنده کس پیش نگذاشتیهرآن کآمدی خوار برگاشتینکردی پسند ایچ کس را به هوشهمیداشتی راز این روز گوشچو جمشید در زابلستان رسیدبه شهر اندرون روی رفتن ندیدخزان بد شده ز ابر وز باد تفتسر کوهسار و زمین زرّ بفتکشیده سر شاخ میوه به خاکرسیده به چرخشت میوه ز تاکگل از بادۀ ارغوانی به رشکچکان از هوا مهرگانی سرشکبر سیب لعل و رخ برگ زردتن شاخ کوژ و دم باد سردرزان دید بسیار بر گرد دشتبر آن جویبار و رزان بر گذشتدو صف سرو بن دید و آبی و ناززده نغز دکانی از هر کنارمیان آبگیری به پهنای راغشنا بردر آب شکن گیر ماغخوش آمدش و بر شد به دکان ز راهبر لختی در آن سایه گاهیکی باغ خرم بد از پیش جویدر او دختر شاه فرهنگ جویمی و میوه و رود سازان ز پیشهمی خورد می با کنیزان خویشپرستنده ای سوی در بنگریدز باغ اندرون چهرۀ جم بدیدجوانی همه پیکرش نیکویفروزان ازو فرّه خسرویبه رخ بر سرشته شده گرد خویچو بر لاله آمیخته مشک و میپریچهره را دید جم ناگهانبدوگفت ماها چه بینی نهانیکی گمره بخت برگشته امزگم کردن راه سرگشته اماز آن خون با خوشه آمیختهکه هست رگ تاک رز ریختهسه جام از خداوند این رز بخواهبه من ده رهان جانم از رنج راهکنیزک بخندید و آمد دوانبه بانو بگفت ای مه بانوانجوانی دژم ره زده بر دَرستکه گویی به چهراز تو نیکوترستز گیتی بدین در پناهد همیسه جام می لعل خواهد همیندانم چه دارد می لعل کامکه نز خوردنی برد و نز میوه نامبرافروخت رخ زآن سخن ماه راچنین پاسخ آورد دلخواه راکه برنا اگر چیزجز می نخواستبدان پس مهمانیی خواست راستمی و نقل و خوان خواست و آوای رودرخ خوب و شادی و بانگ سرودبیامد به در با کنیزک به همبدید از در باغ دیدار جمجوانی به آیین ایرانیانگشاده کش و تنگ بسته میانشده زرد گلنارش از درد و داغبه گرد اندرش گرد م پر زاغچنان با دلش مهر در جنگ شدکه برجانش جای خرد تنگ شدبماندش دو گلنار خندان نژندبجوشید پولادش اندر پرنددو گویا عقیق گهرپوش راکه بنده بدش چشمۀ نوش رابه می درسرشت وبه در در شکفتبه پروین بخست و به شکر بسفتگشاد و جهان کرد ازو پرشکرمه مهرروی و بت سیمبربه جم گفت کای خسته از رنج راهدرین سایه گا ه از چه کردی پناهکرایی بدین جای جویان شدهچنین در تک پای پویان شدهمگر زین پرستنده کام آمدتکه چون دیدی اش یاد جام آمدتکنون گر به باده دلت کرد رایاز ایدر بدین باغ خرم درآیبدو گفت جم کای بت مهرچهرز چهر تو بر هر دلی مهر مهرز شاهانی ار پیشه ور گوهریپدر ورز گر داری ار لشکریکه بازاریان مایه دانند و سودکدیور بود مرد کشت و درودبه چیز فراوان بوند این دو شادندانند آمرغ مرد و نژادسپاهی به مردی نماید هنربود پادشازادگان را گهرتو زین چار گوهر کدامی بگویدلم را رهِ شادمانی بجویبت زابلی گفت ازین هر چهارنی ام من جز از تخمۀ شهریارپدر دان مرا شاه زابلستانندارد بجز من دگر دلستانوز او مرمرا هست فرمان رواکه جفت آن گزینم کم آید هوابر جوی منشین و جایی چنینبدین باغ ما اندرآی و ببینکه گر رای می داری و می گسارهَمت می بود ، هم بُت مشک سارجم از پیش دانسته بُد کار اویخوش آمدش دیدار و گفتار اویبه دل گفت کاین ماه دژخیم نیستگر از راز آگه شود بیم نیستکر در جهان خوی زشت ار نکوستبه هر کس گمان آن برد کاندر اوستبه مردم خردمند نامی بودکه مردم به مردم گرامی بودخرامید از آن سایۀ سرو و بیدسوی باغ شد دل به بیم و امیدچمن در چمن دید سرو سهیگرانبار شاخ ترنج و بهیرخ نار با سیب شنگرف گونبدان زخم تیغ و بدین رنگ خونیکی چون دل مهربان کفته پوستیکی چون شخوده زنخدان دوستتو گفتی سیه غژب پاشنگ بودو یا در دل شب شباهنگ بودهمی رفت پیش جم آن سعتریچمان بر چمن همچو کبک دریچو سروی که با ماه همسر بودبر آن مه بر از مشک افسر بودسرگیس در پای چنبر کشانخم زلف بر باد عنبرفشانرسیدند زی آبگیری فراززده کله زرّ بفت از فرازکیانی نشستنگهی دلپذیرگزیدند بر گوشۀ آبگیرکنیزان گلرخ فراز آمدندهمه پیش جم در نماز آمدندپرستنده دختر به آیین خویشز خوالیگران خوان و می خواست پیشجم اندیشه از دل فراموش کردسه جام می از پیشِ نان نوش کردز دادار پس یاد کردن گرفتبه آهستگی رأی خوردن گرفتنه بنشسته از پای و نه نیز مستهمی خورد کش لب نیالود و دستاز اورنگ و آن بازو و برز و چهرفرومانده بُد دختر از روی مهرهمی دید کش فرّ و برزکییستولیکن ندانستش از بن که کیستبه دل گفت شاهیست این پر خردکزینسان نشست از شهان در خوردز لؤلؤ و بیجاده بگشاد بندبرآمیخت شنگرف و گوهر به قندبه جم گفت می دوست داری مگرکه جز می تو چیزی نخواهی دگرهم از پیش نان با می آراستیهم از در برون جام می خواستیجمش گفت دشمن ندارمش نیزشکیبد دلم گر نیابمش نیزبه اندازه به هرکه او می خوردکه چون خوردی افزون بکاهد خردعروسیست می شادی آیین اوکه شاید خرد داد کابین اوبه زور آنکه با باده کستی کندفکندست هرگه که مستی کندز دل برکشد می تف درد و تابچنان چون بخار از زمین آفتابچو بیدست و چون عود تن را گهرمی آتش که پیدا کندشان هنرگهر چهره شد آینه شد نبیدکه آید درو خوب و زشتی پدیددل تیره را روشنایی میستکه را کوفت غم ، مومیایی میستبه دل می کند بددلان را دلیرپدید آرد از روبهان کار شیربه رادی کشد زفت و بد مرد راکند سرخ لاله رخ زرد رابه خاموش چیره زبانی دهدبه فرتوت زور جوانی دهدخورش را گوارش می افزون کندز تن ماندگی ها به بیرون کندبدم مانده راه و می خوردنمبدان بد که تا ماندگی بفکنمتو می ده مگو کاین چسان و آن چراستمبر مهر بر بیش و کم کژ و راستخورش باید از میزبان گونه گوننه گفتن کزین کم خور و زآن فزونخورش گر بود میهمان را زیانپزشکی نه خوب آید از میزبانهمان گه گمان برد دختر ز مهرکه اینست جمشید خورشید چهربدان روزگار آنکه بود از شهانکه فرمان ضحاک جست از جهانهمه چهر جم داشتند آشکاربه دیبا و دیوارها بر نگاربدان تا هر آنجا که پیکرش بودگر آید بدانند و گیرند زودهمین دلبر آگه بُد از کم و بیشکه جم را چه آمد ز ضحاک پیشبدش پارۀ پرنیان کبودنگاریده جمشید بر تار و پودپژوهش همی کرد و نگشاد رازچنین تا ز خوان اسپری گشت بازاز آن پس به آب گل و بوی خوشبشستند دست و نشستند کشهم اندر زمان بر کله زرنگارز بگماز و رامش گرفتند کاربر آورد رامشگر کابلیرهِ رود با خامۀ زابلیهوا ابر بست از بخور عبیربخندید بمّ و بنالید زیرپرستار صف زد دو صد ماهرویطرازی بتانِ طرازیده مویهمه طوق دار و همه حُله پوشبه شمشاد مشک و به بیجاده نوشچه با ناز و شادی چه با بوی و رنگچه با عود و مجمر چه با نای و چنگهنوز از زمانی فزون شادکامنپیموده بد شاه با ماه جامکه جفتی کبوتر چو رنگین تذروبه دیوار باغ آمد از شاخ سرونر و ماده کاوان ابر یکدیگربه کشی کرشمه کن و جلوه گرفروهشته پَر گردن افراختهچو نایی دم اندر گلو ساختهبه هم هر دو منقار برده فرازچو یاری لب یار گیرد به گازپریرخ به شرم آمد از روی جمز بس ناز آن دو کبوتر به همبه خنده لبان نقطه میم کردشباهنگ در میم دونیم کردز ترک چگل خواست چینی کمانبه جم گفت کای نامور میهمانازین دو کبوتر شده جفت گیرکدامست رایت که دوزم به تیربدو گفت جمشید کای کش خرامنزیبد ز تو این سخنهای خاماز آهو سخن پاک و پردخته گویترازو خرد سازش و سخته گویتو هستی زن و مرد من پس نخستز من باید انداز فرهنگ جستزن ارچه دلیرست و بازور دستهمان نیم مردست هر چون که هستزنان را ز هر خوبی و دسترسفزونتر هنر پارساییست بسهنرها ز زن مرد را بیشترز زن مرد بد در جهان پیشترسزا آن بُدی کز نخستین کنونمرا کردی اندر هنر آزمونبه من دادی این تیر و چرخ اندکیکز این دو کبوتر بیفکن یکیکه تا من فکندی یکی را ز پایمگر پوزش آوردمی هم به جایدلارام را بر رخ از شرم کیسمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خویشدش خستو آن ماه و خواهش نمودنهادش کمان پیش و پوزش فزودبه یادش یکی جام جم در کشیدپس آن چرخ کین را به زه بر کشیدبگفت ار دو بال و پر ماده راستبدوزم پس آن کم خوش آید مراستبدین در مراد جم آن ماه بودهمان ماه معنیش دریافت زودخدنگ از خم چرخ برکرد شاهبه زخم کبوتر ز صد گام راهخدنگین الف از خم ی و دالبرون راند و بردوختش هر دو بالطپان ماده بفتاد و نر برپریدبیامد همان جا که بد آرمیدبه زابل نبد هیچ زورآزمایکه آن چرخ کردی به زه سرگرایبدانست دلدار کان ارجمندبود پور طهمورث دیوبندبسش آفرین خواند بر فر و هوشبه یادش یکی جام می کرد نوشبماند از گشاد و برش در شگفتبیازید تیر و کمان برگرفتبه پیلسته دیبای چین برشکستبه ماسورۀ سیم بگرفت شستگرین نر را گفت با جفت راستکنم ، پس شوم جفت آن کم هو استبدین معنی او شاه را خواست جفتهمان نیز دریافت جم کاو چه گفتگشاد از کمان بر کبوتر خدنگتنش چون نشانه فرو دوخت تنگز تیر و کمان چون بپرداختندبه نوّی ز می کار بر ساختندهمه غم به باده شمردند بادبه جام دمادم گرفتند یادز شادی همی در کف رود زنشکافه شکافنده گشت از شکنبت گلرخ از کار جمشید کیدر اندیشه رفته همی خورد میبه ناسفته سی دُر که پیوسته داشتهمی سفته بیجاده را خسته داشتهمان گه زن جادوی پرفسونکه بُد دایه مه را و هم رهنمونز گلشن به باغ آمد از بهر سورببد خیره چون دید جم را ز دوربه زابل زبان گفت کای مهر جویچنین میهمان چون فتادت بگویدرست از گمان من این شاه اوستکش از دیرگه باز داری تو دوستازو خواهدت داد یزدان پسرنشان داده ام ز اخترت سر به سربُد از مهر جم شیفته ماه چهرفزون شدش ازین مژده بر مهر مهربدو گفت ارایدو نکه این هست راستز یک آرزویم دو شادی بخاستچو امید دادی نباشم به دردکه امید نیکو به از پیش خوردرو آن پرنیان کبود ایدر آرکه هست از برش چهره جم نگارچنان این سخن دار در دلت رازکه دلت ار بجوید نیابدش بازبشد دایه و آن نیلگون پرنیانبیآورد و بنهاد اندر میانتو گفتی که بر چرخ خورشید بودنه بر پرنیان چهر جمشید بودچو آن پیکر پرنیان دید شاهدژم گشت هر چند کردش نگاههمی خویشتن را به چهر و به سازازاو جز به جنبش ندانست بازیکی آینه داشت گفتی به پیشهمی دید روشن در او چهر خویشبه یاد آمدش تاج و تخت شهیکزو کرد بد خواه ناگه تهیدلش گشت دریای درد از دریغشدش دیدگان ژاله بارنده میغدو جزعش ز در هر زمان رشته بستگهی بر شبه ریخت و گه بر جمستفغ ماهرخ گفت کای ارجمنددرین پرنیان از چه ماندی نژندکه دلشادی و می گساری همیچرا غم خوری و اشک باری همیمگر میزبانت دلارای نیستبه نزدیک ما امشبت رای نیستکی نامور گفت کای ماهروینه مردم بود هرکه نندیشد اویگرستن به هنگام با سوز و دردبه از خندۀ نابهنگام سرداگر چند پویی و جویی بسیز گیتی بی انده نیابی کسیتو ویژه دو کس را ببخشای و بسمدان خوار و بیچاره تر زین دو کسیکی نیک دان بخردی کز جهانزبون افتد اندر کف ابلهاندگر پادشاهی که از تاج و تختبه درویشی افتد ، شود شوربختازین پرنیان زان دلم شد دژمکه دیدم بر او چهرۀ شاه جمبه یاد آمدم فرّ و فرهنگ اویبزرگی و دیهیم و اورنگ اویز خویِ بدِ چرخ ماندم شگفتکه مهر از چنان شه چرا برگرفتیکی زشت را کرد گیتی خدیوکه از کتف مارست و از چهره دیوکه داند کنون کاو بماند ار بمردبدرّید شیر ار پلنگش ببردفزون زان ستم نیست بر رادمردکه درد از فرومایه بایدش خوردبر بخردان مرگِ والا سرانبه از زندگانیّ بدگوهرانولیکن چنین است چرخ از نهادزمانه نه بیداد داند نه دادزمین هست آماجگاه زماننشانه تن ما و چرخش کمانز زخمش همه خستگانیم و زارنهانیم خون لیک درد آشکاربگفت این و شد بر رخ اشکش ز دردچو سیم گدازیده بر زرّ زردبه رخ دلبر از درد شد چون زریرمژه ابر کرد و کنار آبگیرز بادام سرمه به مرجان خردگهی ریخت و گاهی به فندق ستردهرآنکس که پیرامنش بُد براندخود و دایه جادو و شاه ماندچو پر دَخته شد جای بر پای خاستنیایش کنان گفت کای شاه راستخرد بر دلم راز چونین گشادکه هستی تو جمشید فرخ نژادز مهر تو دیریست تا خسته امبه بند هوای تو دل بسته امنگار تو اینک بهار منستبرین پرنیان غمگسار منستهمین بود کام دلفروزیمکه روزی بود دیدنت روزیمتراام کنون گر پذیری مرابر آیین به جفت گیری مرادهم جان گر از دل به من بنگریکنم خاک تن تا به بسپریهمی گفت و ز نرگسان سیاهستاره همی ریخت بر گرد ماهجهاندار گفت ار تو را جم هواستنی ام من، وگر مانم او را رواستهمانند بس یابی این مردمانولیکن درستی نباشد هماننه هر آهوی را بود مشک نابنه از هر صدف دُرّ خیزد خوشابگمانی نکو بردی ای دلپذیرولیکن گمانت کمان بُد نه تیربه من برمنه نام جم بی سپاسمرا نام ماهان کوهی شناسچنین داد پاسخ بُت دل گسلکه خورشید پوشید خواهی به گلکه گوید به گیتی که ماهان تویکه جمشید خورشید شاهان توینهان گر کند شاه نام و گهرنماند نهان زیب شاهیّ و فَرگر از ابر دیدار گیتی فروزبپوشد ، نماند نهان نور روزترا دام و دَد بازداند به مهرچه مردم بود کِت نداند به چهرگوا بر نکو پیکر تو دُرستهمین پرنیان بس که در پیش تستمرا این زن پیر چون مادرستیکی چابک اندیش کندا گرستبه هر دَم زدن زین فروزنده هفتبگوید که اندر دَه و دو چه رفتنمودست رازت به من سر به سرکه باشد مرا از تو شه یک پسرز پیوند یاری چه گیری کنارکه سروت بود پیش و مه در کنارنگاری نخواهی بهشتی سرشتکه با روی او باشی اندر بهشتبه خوبی بتان پیشکار من اندبه مردی سواران شکار من اندز خوشیّ و خوی و خردمندیمبهانه چه داری که نپسندیممَده روز فَرخ به روز نژندز بهر جهان دل در اندُه مبندجهان دام داریست نیرنگ سازهوای دلش چینه و دام آزکشد سوی دام آنکه شد رام اوکُشد پس چو آویخت در دام اواز آن او بجایست و ما برگذارکه چون ما نکاهد وی از روزگارپسِ پیری از ما ببرّد روانچو او پیر شد بازگردد جوانتو تا ایدری شاد زی غم مخورکه چون تو شدی باز نایی دگربه امروز ما باز کی در رسیمکه تا پیش تازیم پیش از پسیمبگفت این و گلبرگ پرژاله کردز خونین سر شک آستین لاله کرددو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکنبه باران همی شست برگ سمندل جَم ز بس خواهشش گشت نرمنهان گفت کای گنج فرهنگ و شرماز آن راز بیرون نیارم همیکه از جان به بیم ام نیارم همیهم از بخت ترسم که دمساز نیستهم از تو که با زن دلِ راز نیستکه مؤبد چنین داستان زد ز زنکه با زن دَرِ راز هرگز مزنسخن همچو مر غیست کش دام کامنشیند به هر جا چو بجهد ز دامپدرت ار ز من گردد آگاه ، نیزبود کِم شود دشمن از بهر چیزبه طمع بزرگی نگهدار دمبه ضحاکِ نا پاک بسپار دمکسی کش نه ترس از نکوهش نه غمکند هر چه رای آیدش بیش و کمتهی دستی و ایمن از درد و رنجبسی بهتر از بیم با ناز و گنجدلارام گفت ای شه نیک داننه هر زن دو دل باشد و ده زبانهمه کس به یک خوی و یک خواست نیستده انگشت مردم به هم راست نیستبه دارنده کاین آتش تیز پویدواند همی گرد این تیره گویکه تا زنده ام هیچ نازارمتبرم رنج و همواره ناز آرمتچنان دارم این راز تو روز و شبکه با جان بود گر برآید ز لببه گیتی ندانم پناه تو کسهمه دشمنندت ، منم دوست بسمرو ، با من ایدر بزی شادکامنباید که جایی بمانی به دامکرانیست دل خوش به نیکیّ خویشگنه زو بود گر بد آیدش پیشکرا بخت فرخ دهد تاج و گاهچو خُرسند نبود ، درافتد به چاههمه کس پی سود باشد دوراننخواهد کسی خویشتن را زیانز بس لابه و مهر و سوگند و پندازو ایمنی یافت شاه از گزندچنان دان که هود اندران روزگارپیمبر بُد از داور کردگاربه آیین پیمانش با او ببستبه پیوند بگرفت دستش به دست
»تزویج دختر شاه بابل با جمشید« بدین کار ما گفت یزدان گواچنین پاک جانهای فرمانرواهمین تار و روشن شتابندگانهمین چرخ پیمای تابندگانببستش به.پیمان و سوگند خویشگرفتش ز دل جفت و پیوند خویشپس از سر یکی بزم کردند بازبه بازیگری می ده و چنگ سازبه شادی و جام دمادم نبیدهمی خورد تا خور به خاور رسیدچو بر روی پیروزۀ چنبریز مه کرد پس شب خم انگشتریبگسترد بر جای زربَفت بُردبه مرمر برافشاند دینارِ خُردنهان برد جم را سوی کاخ ماهبه مشکوی زرّین بیاراست گاهنشستند با ناز دو مهر جویشب و روز روی آوریده به رویگزیده به هم بزم و دیدار یارمی و رود و بازی و بوس و کنارجوانیّ و با ایمنی خواستهچه خوش باشد این هرسه آراستهچو برداشت دلدار از آمیغ جفتبه باغ بهارش گل نو شکفتچو در نقطه جان گهر کار کرددو جان شد یکی چهره دیدار کردمه نو در آمد به چرخ هنرزمین شد برومند و کان پرگهرز گردون و از گشت گیتی فروزبرین راز چندی بپیمود روزبه نزد پدر کم شدی سرو بنپدر بدگمان شد بدو زین سخنبدش قندهاری بتی قند لبکه ماه از رخش تیره گشتی به شبیکی سرو سیمین بپرورده نازبرش مشک و شاخش بریشم نوازبدو گفت شبگیر چون دخترمبه آیین پرسش بیاید برمبدو بخشمت من همی چند گاههمیدار رازش نهانی نگاهنهاد و نشست و ره و ساز اوبدان و مرا بر رسان راز اودگر روز چون چرخ شد لاجوردبرآمد ز تل کان یاقوت زردبه نزد پدر شد بت دلرباینشستند و کردند هرگونه رایشه از گنج دادش بسی سیم و زرهم از فرش و دیبا و مشک و گهروزان قندهاری بهاری کنیزسخن راند کاین در خور تست نیزتورا شاید این گلرخ سیمتنکه هم پای کوبست هم چنگزنبه مردان همی دل نیاسایدشبجز با زنان هیچ خوش نایدشبه تو دادمش باش ازو تازه چهرگرامی و گستاخ دارش به مهرسمنبر به سرو اندر آورد خمسوی کاخ شد شاد نزدیک جمبه آرام دل روز چندی گذاشتچنین تا دگر ز تخمی که داشتگدازان شد از رنج سیمین ستونگلش گشت گِل رنگ و مه تیره گونسَهی سروش از خَم کمان وار شدتهی گنجش از دُرّ گرانبار شدهمه هرچه بُد رازش اندر نهفتکنیزک بدانست و شد بازگفتشه آن راز نگشاد بر دخترشهمی بود تا دختر آمد بَرشچو دیدش، گره زد بر ابرو ز خشمبدو گفت کای بدرگِ شوخ چشم
»ملامت کردن پدر دختر خویش را« چنان تند و خودکام گشتی که هیچبه کاری در از من نخواهی بسیچز سر تاج فرهنگ بفکنده ایز تن جامۀ شرم برکنده اینگویی مرا کز چه این روزگارگریزانی از من چو کاهل ز کاردو چشم ترا دیدنم سرمه بودکنون از چه گشتست آن سرمه دودگمانی که رازت ندانم همیز چهرت چو نامه بخوانم همیزبانت ار چه پوشندۀ راز تستهمی رنگ چهرت بگوید درسترخت پیش بُد چون یکی گلستاندر آن گلستان هر گلی دلستانکنون سوسنت دردمندی گرفتگلت ریخت ، لاله نژندی گرفتبهاری بُدی چون نگار بهشتنمانی کنون جز به پژمرده کِشتز خورشید رویت بُد آن گه فزونفروغ چراغی نداری کنوننه آنی که بودی اگرچه توییکه آن گه یکی بودی اکنون دوییز مردان ازین پیش ننگ آمدتز بودن بود مرد ار به جنگ آمدتپس پرده گشتی چنین پرفسوسنه آگه من از کار و ، تو نوعروسنگویی تو را جفت در خانه کیستپس پرده این مرد بیگانه کیستچو دختر شود بد، بیفتد ز راهنداند ورا داشت مادر نگاهچنین گفت دانا که دختر مبادچو باشد، به جز خاکش افسر مبادبه نزد پدر دختر ار چند دوستبتر دشمن و مهترین ننگش اوستپریرخ بغلتید در پیش شاهبه خاک از سر سرو بر سود ماهچنین گفت کای بخت پیشت رهیتو دانی که ناید ز من بی رهیاگر بزم، اگر ساز جنگ آورمنه آنم که بر دوده ننگ آورممرا داده بودی تو فرمان ز پیشکه آن را که خواهم کنم جفت خویشکنون جفتم آن شاه نیک اخترستکه از هر شه اندر جهان بهترستهمه کار جم یاد کرد آنچه بودچو بشنید ازو شاه شادی نمودبدو گفت خوش مژده ای دادیمز شادی دری تازه بگشادیمز تو بود فرخ مرا تاج و تختز تست اینکه جم را به من داد بختکنون بر هیون بسته او را به گاهفرستم به درگاه ضحاک شاهکه گفتست هر ک آرد او را به بندبه گنج و به کشور کنمش ارجمندز جان دختر امید دل بر گرفتبه پیش پدر زاری اندرگرفتدو مشکین کمان از شکن کرد پرببارید صد نوک پیکان ز دُرمشو، گفت در خون شاهی چنینکه بدنام گردی برآیی ز دینهم از خونش تا جاودان کین بودهم از هرکسی بر تو نفرین بودگرت سوی نخچیر کردن هواستهم از خانه نخچیر نکنی رواستبترس از خداوند جان و روانکه هست او توانا و ما ناتوانگر ایدر نگیردت فرجام کاربگیرد به پاداش روز شماربدی گرچه کردن توان با کسیچو نیکی کنی بهتر آید بسیاگرچند بدخواه کشتن نکوستاز آن کشتن آن به که گرددت دوستگر او را جدا کرد خواهی ز مننخستین سر من جدا کن ز تنبگفت این و شد با غریو و غرنگبه لؤلؤ ز لاله همی شست رنگروان پدر سوخت بر وی به مهربه چهرش بر از مهر برسود چهرمبر، گفت غم کان کنم کت هواستبه هر روی فرمان و رایت رواستز بهر جم از جان و شاهی و گنجبرای تو بدهم ندارم به رنجتو رو زو ره پوزش من بجویکه فردا من آیم به گه نزد اویبشد دلبر و شاه را مژده دادشد ایمن جم و بود تا بامدادسپهر آتش روز چون برفروختدرو خویشتن شب چو هندو بسوختبیامد بَر جم شه سرفرازز دور آفرین کرد و بردش نمازلبت گفت جاوید پرخنده باددرین خانه بودنت فرخنده بادچو خورشید بی کاست بادی و راستبداندیش چون ماه بگرفته کاستبر آمد جم از جای و بنواختشبه اندازه بستود و بنشاختشبه بهبود برگفت بر من گمانگرت نابیوس آمدم میهمانبود نام نیک و سرافراشتنز ناخوانده مهمان نکو داشتنهمی تا توان راه نیکی سپرکه نیکی بود مر بدی را سپرهمی خوب کاریست نیکی به جایکه سودست بر وی به هر دو سرایازین پس دهد بوسه ماه افسرتهم از گوهر من بود گوهرتبود نامداری دلیر و سترگوزین تخمه خیزد نژادی بزرگبه پنجم پسر باز گرد اوژنیبود اژدهاکش هژبر افکنیکه جوشنش پیل ار به هامون کشدبه گردن نتابد به گردون کشدولیکن بترسم که از بهر منبتابدت روزی ز راه اهرمنبه طمع بزرگیم بدهی به بادبدان اژدها پیکر دیوزادبه جم گفت شه کای جهان شهریاربه من بنده بر بد گمانی مداربه یزدان که گردون به پرگار زدکره هفت پیمود و بر چار زدبه باد این زمین باز گسترد پستبه آبش گشاد و به آتش ببستکه جز کام تو تا زیم زین سپسنجویم، نه رازت بگویم به کسبه از خوب کاری به گیتی چه چیزکی اندر رسم من بدین روز نیزگرم دسترس در سزای تو نیستبسندم که ایدر ترا هست زیستکه با دختر خویش تا زنده امپرستار تُست او و، من بنده امگر اکنون نه آنی که بودی ز پیشبَرِ من همانی وزان نیز بیشگهر گرچه اُفتد به کف بی سپاسگرامی بود نزد گوهرشناسدرنگ آور ایدر،همی زی به نازبود کاید آن بخت برگشته بازنماند جهان بر یکی سان شکیبفرازیست پیش از پس هر نشیبپسِ تیرگی روشنی گیرد آببرآید پسِ تیره شب آفتاببهر بدت خُرسند باید بُدنکه از بد بتر نیز شاید بُدنغمی نیست کان دل هراسان کندکه آن را نه خُرسندی آسان کندنبست ایچ دَر داور بی نیازکز آن به دری پیش نگشاد بازبگفت این و با مهر برخاست تفتبه رخ خاک پیشش برُفت و برفتمی و عنبر و عود و کافور خشکهم از دیبه و فرش و دینار و مشکفرستاد ازین هرچه بُد در خورشیکی بار هر هفته رفتی برشهمی بود با دلبر و جام جمکه روزی نگشت از دلش کام کمنهان مانده در کاخ آن سرو بُنچو اندر دل رازداران سخن
»در مولود پسر جمشید گوید« چو گلرخ به پایان نُه بُرد ماهنهانی ستاره جدا شد ز ماهپسر زاد یکی که گفتیش مهرفرود آمد اندر کنار از سپهربه خوبی پریّ و ، به پاکی هنربه پیکر سروش و ، به چهره پدردل و جان جم گشت ازو شادکامنهاد آن دلفروز را تور نامشه زابلش پور خواندی همیز شادی برو جان فشاندی همیچو بالید و سالش ده و پنج شدبزرگی و فرهنگ را گنج شدچنان شد بر اورنگ خوبی و زیبکه شد هر کس از دیدنش ناشکیبنگار جم آنکو به هر جایگاهبدیدیّ و زی تور کردی نگاههمی گفت کاین تور فرزند اوستازو زاد زیرا همانند اوستاگرچند پنهان کند مرد رازپدید آردش روزگار درازسخن کان گذشت از زبان دو تنپراکنده شد بر سر انجمنبشد فاش احوال شاه جهانبه پیش مِهان و به پیش کِهانچو بشنید زابل شه این گفتگویبه جم گفت هان چارۀ خویش جویگر آن مار کتف اهرمن چهره مردبداند، برآرد ز من وز تو گردسر من ز بهر تو از پیش گیرغم من مخور تو سر خویش گیرهمی تا بود جان، توان یافت چیزچو جان شد ، نیر زد جهان یک پشیزبرآراست جم زود راه گریغشبی جُست تاریک و دارنده میغشبی همچون بر روی دیو سیاهفشانده دم و دود دود دوزخ گناهنگفت ایچ کس را وزان بوم زودبه هندوستان رفت و یک چند بودوزانجا سوی مرز چین برکشیدشنیدست هرکس کزان پس چه دیدچنین آمد از گفتۀ باستانوز آن کآ گه از راز این داستانکه ضحاک ناگه گرفتش به چینبه ارّه به دو نیم کردش به کینز کشتنش چون یافت جفت آگهیکمان گشتش از درد سرو سهیگرفتش سمن چین و پولاد جوشدو بادام اشک و دو مرجان خروشبه پیلسته سنبل همی دسته کردبه دُر باز پیلسته را خسته کردبه یک ماه چون یک شبه ماه شدکُه سیم رنگش کم از کاه شدشب و روز بی خواب و خور زیستیزمانی نبودی که نگریستیسرانجام مر خویشتن را به زهربکشت از پی جفت و بیداد دهرجهان چهاره سازیست بی ترس و باکبه جان بردن ماستش چاره پاکیکی چاره هزمان نماید همیبدان چاره مان جان رباید همییکی را به زخم ار به رنج و نیازیکی را به زهر ار به درد و گدازنه ماراست بر چارۀ او بسیچنه او راست از جان ما باک هیچ
»پادشاهی شیدسب و جنگ کابل« بر اورنگ بنشست شیدسب شادبه شاهی دَرِ داد و بخشش گشادیکی پورش آمد ز تخمی بزرگبه رسم نیا نام کردش طورگچو شد سرکش و گرد و دهسال گشتبه زور از نیا وز پدر در گذشتیلی شد که در خَمّ خام کمندگسستی سر زنده پیلان ز بندکس آهنگٌ پرتاب او درنیافتز گردان کسی گرز او برنتافتز بالای مه نیزه بفراشتیز پهنای کُه خشت بگذاشتیگران جوشن و خود کردی گزینبه چابک, سواری ربودی ز زینپدرش از پی کینه روزی به گاهبه کابل همی خواست بردن سپاهچو دید او گرفت آرزوساختنکه من با تو آیم به کین آختنپدر گفت کاین رای پدرام نیستتو خُردی, ترا رزم هنگام نیستهنوزت نگشتست گهواره تنگچگونه کشی از بَرِ باره تنگتو باید که در کوی بازی کنینه بر بورکین رزم تازی کنیپُر آژنگ رخ داد پاسخ طورگکه گر کوچکم هست کارم بزرگتو از مشک بویش نگه کن نه رنگز دُر گرچه کوچک بهابین نه سنگچو خُردی بزرگ آورد دستبردبه از صد بزرگی کِشان کار خرداگر کوچکم کار مردان کنمببینی چو آهنگ میدان کنممران گرگ را مرگ به در دهکه بی خورد ماند میان گلهپس از چه رسد سرفراری مراچو کوشش ترا گوی بازی مراپدر شادمان شد گرفتش به برزره خواست با ترگ و زرین سپریکی تیغ و کوبال و گرزگرانهمان پیل بالا و برگستواندرفشی ز شیر سیه پیکرشهمایی ز یاقوت و زر از برشبدو داد و کردش سپهرار نوبخواهید گفت اسب سالار نوغو کوس بر چرخ و مه برکشیدبه پرخاش دشمن سپه برکشیدوزان روی کابل شه از مرغ و مایجهان کرد پر گرد رزم آزمایبُد او را یکی پور نامش سرندکه زخمش ز پولاد کردی پرنددرفش و سپه دادش و پیل و سازفرستادش از بهر کین پیشبازدو لشکر چو درهم رسیدند تنگرده برکشیدند, برخاست جنگبه مه برشد از عاج مهره خروشجهان آمد از نای رویین به جوشدل کوس بستد ز تندر غریوسر خشت برکند دندان دیوپر از خاک شد روی ماه از نبردپر از گرد شد کام ماهی ز گردجهان کرد پر گرد آورد جویزخون خاست در جای ناوری جویز بانگ یلان مغز هامون بخستاز انبوه جان راه گردون ببستزمین همچو کشتی شد از موج خونگهی راست جنبان و گه چپ نگوندزی بود هر پیلِ تازان به جنگز هر سوی او گشته پرّان خدنگز گرد سیه خنجر جنگیانهمی تافت چون خنده زنگیانکمان ابر و بارانش الماس شدسر و مغز پربار سر پاس شدتو گفتی هوا لاله کارد همیز پولاد بیجاده بارد همیز بس کشته کآمد ز هردو گروهز خون خاست دریا و از کشته کوهنه پیدا بُد از خون تن رزم کوشکه پولاد پوشست یا لعل پوشچو شد سخت بر مرد پیکار کارروان گشت با تیغ خونخوار خواربه پیش پدر شد طورگ دلیربپرسید کای برهنر گشته چیرسرند از میان سران سپاهکجا جای دارد بدین رزمگاهکدامست ازین جنگیان چپ و راستسلیحش چه چیزو درفشش کجاستکه گر هست بر زین که کینه کشهم اکنون کشان آرمش زیرکشبدو گفت آنکو به قلب اندرونستادست و بر کتف رومی ستونبه سر بر درفشان درفشی سپیدپرندش همه پیکر ماه و شیدکلاه و سپر زرد و خفتانش زردهمان اسب و برگستوان نبردتو گویی که کوهیست از شنبلیدکه باد وزانش از بر آتش دمیددلاور ز گفتِ پدر چون هژبریکی نعره زد کآب خون شد در ابریکی تیز کرد از پی جنگ چنگبر آهخت گلرنگ را تنگ تنگچنان تاخت تند ارغُن سنگ سمکه در گنبد از گرد شد ماه گمبه زخم سر تیغ و گرز و سنانهمی تافت در حمله هرسو عنانبه هر حمله خیلی فکندی نگونبه هر زخم جویی براندی ز خوندل پیل تیغش همی چاک زدز خون خرمن لاله بر خاک زدشد آن لشکر گشن پیش طورگرمان چون رمه میش از پیش گرگبه هم شان برافکند یکبارگیهمی تاخت تا قلبگه بارگیسرند از کران دید دیوی به جوشبه زیر اژدهایی پلنگینه پوشاز آسیبش افتاده بر پیل پیلسواران رمان گشته بر میل میلبرانگیخت کُه پیکرِ بادپایبه گرز گران اندر آمد ز جایچنان زدش بر کرگ ترگ ای شگفتکه کرگش ز ترگ آتش اندر گرفتطورگ دلاور نشد هیچ کٌندعقاب نبردی برانگیخت تٌندبیاویخت از بازویش گرز جنگبزد بر کمربندش از باد چنگز زین درربود و همی تاختشبه پیش پدر برد و انداختشچنین گفت کاین هدیه کابلینگهدار ازین کودک زابلیازین پس یکی پرهنر دان مرامخوان کودک و شیر نر خوان مرادگر ره شد آهنگ آویز کردبر آورد گرز اسپ را تیز کردسپه چون سپهبد نگون یافتندهزیمت سوی راه بشتافتنددرفش و بٌنه پاک بگذاشتندگریزان ز کین روی برگاشتندطورگ و دلیران زابل بدٌمبرفتند چندان که سود اسپ سماز ایشان فکندند بسیار گردبه جای آن کسی رّست کش اسپ بردگریزنده را تا به کابل فرازسنان از قفا هیچ نگسست بازهمه ره ز بس کشته بر یکدگرسر و پای و دل بود و، مغز و جگراز آن دشت تا سال صد زیر گِلهمی گرگ تن برد و کفتار دلچو پیروز گشتند از آن رزمگاهسوی زابل اندر گرفتند راهفروماند کابل شه آشفته بختز شیدسب کین کش بترسید سختکه ناگه سرآرد جهان بر سرندکُشد نیز هرچ از اسیران سرندبه بیچارگی ساو و باژ گرانبپذرفت با هدیه بیکرانکرا کُشته بد دادشان خونبهابدان کرد فرزند و خویشان رهاچو بگذشت ازین کار یکچند گاهبه شیدسب بر تیره شد هور و ماهگرفت از پسش پادشاهی طورگسرافراز شد بر شهان بزرگیکی پورش آمد به خوبی چو جمنهاد آن دلارام را نام شمز شم زآن سپس اثرط آمد پدیدوزین هردو شاهی به اثرط رسیدبه زور تن و چهره و برز و یالشد این اثرط از سروران بی همالیچو با تاج بر تخت شاهی نشستچو با تاج بر تخت شاهی نشستبه هر کار بُد اخترش دلفروزبه هر کار بُد اخترش دلفروزبیاکند گنجش ز گنج نهانپر انبه شدش بارگاه از مهان
»در مولود پهلوان گرشاسب گوید« چو بختش به هر کار منشور دادسپهرش یکی نامور پور دادبدان پورش آرام بفزود و کامگرانمایه را کرد گرشساب نامبه خوبی چهر و به پاکی تنفروماند از آن شیرخوار انجمنبه روز نخستین چو یک ماهه بودبه یک مه چو یک ساله بالا فزودچو شد سیر شیر از دلیریّ و زورز گهواره شد سوی شبرنگ و بورزره کرد پوشش به جای حریربه بازی کمان خواست با گرز و تیربه جای خوروخواب کین جست و جنگبه جای بّرِ دایه شیر و پلنگبه ده سالگی شد ز مردی فزونبه یک مشت گردی فکندی نگونچو زین آبگون چرخ گوهر نگارگذر کرد سالش دو پنج و چهاریلی شد که جستی ز تیغش گریغبه دریا درون موج و بر باد میغزدی دست و پیل دوان را دو پایگرفتی فرو داشتی هم به جایبدش سی رشی نیزه ز آهن به رزممی از ده منی جام خوردی به بزمبه زخم از سنان آتش افروختیبه یک تیر ده درع بر دوختیکمربند گردان گرفتی به کینبرانداختی نیزه بالا ز زیناگر خود اگر گرز و خفتانش پیلکشیدی، نبردی فزون از دو میلبه کوه ار کمند اندر آویختیبکندی، چو باره برانگیختیرخ مرگ در تیغ پر خون ز پیشبدیدی چو در آینه چهر خویش ()بسی بر سپاه گران گشته چیربسی سروران را سرآورده زیرکسی نیز بر اثرط کینه جوینیارست کاویدن از بیم اویز تور اندرون تا که گرشاسب خاستگذر کرده بُد هفتصد سال راستبزرگان این تخمه کز جم بُدندسراسر نیاکان رستم بُدند
»آمدن ضحاک به مهمانی اثرط و دیدن گرشاسب را« همان سال ضحاک کشورستانز بابل بیامد به زابلستانبه هندوستان خواست بردن سپاهکه رفتی بدان بوم هر چندگاهدرِ گنج اثرط سبک باز کردسپه را به نزل و علف ساز کردبزد کوس و با لشکر و پیل و سازسه منزل شد از پیش ضحاک بازفرود آوریدش به ایوان خویشسران را همه خواند مهمان خویشکیانی یکی جشن سازید و سورکه آمد ز مینو بدان جشن حوردَم مشک از مغز بر میغ شددِلِ میغ ازو عنبر آمیغ شدز عکس می زرد و جام بلورسپهری شد ایوان پُر از ماه و هوربه تلّ بود زرّ ریخته زیر گامبه خرمن برافروخته عودِ خامکشیده رَده ریدگان سرایبه رومی عمود و به چینی قبایدو گلشان به باد از شبه دِرع سازدو سٌنبل به میدان گل گوی بازمی زرد کف بر سرش تاختهچو دٌرّ از بَرِ زرّ بگداختهشهان پاک با یاره و طوقِ زرهمان پهلوانان به زرّین کمرشده هر دل از خرّمی نازجویلَبِ می کشان با قدح رازگوینوازان نوازنده در چنگ چنگز دل برده بگماز چون زنگ زنگز بس کز نوا بود در چرخ جوشهمی زهره مر ماه را گفت نوشهمه چشم ضحاک از آن بزم و سوربه گرشاسب بٌد خیره مانده ز دورکه از چهر و بالا و فرّ و شکوههمانند او کس نبد زآن گروهبه اثرط چنین گفت کز چرخ سراگر بگذرانی، سزد زین پسرهنرهاش زآنسان شنیدم بسیکه نادیده باور ندارد کسیستود اثرط از پیش ضحاک رابه رخساره ببسود مر خاک رابه فرّ تو شاه جهاندار گفتچنانست کش در هنر نیست جفتچو او بانگ بر جنگی ادهم زندسپاهی به یک حمله بر هم زندسنانش آتش کین فروزد همیخدنگش دل شیر دوزد همیکس ار هست بدخواه شاه زمینفرستش بَرِ وی به پرخاش و کینکه گر هست میدانش چرخ اسپ میغسرش پیشت آرد بریده به تیغجهاندار گفتا چنینست راستبدین، برز و بالا و چهرش گواستهنر هرجه در مرد والا بودبه جهرش بر از دور پیدا بودچو گوهر میان گهردار سنگکه بیرون پدیدار باشدش رنگشنیدم هنرهاش و دیدم کنونبه دیدار هست از شنودن فزونبه جمشید ماند به چهر و به پوستگواهی دهم من که از تخم اوستبدین یال و گردی بَر و گرده گاهچه سنجد به چنگالِ او کینه خواهکنون آمدست اژدهایی پدیدکزآن اژدها مِه دگر کس ندیداز آن گه که گیتی ز طوفان برستز دریا برآمد به خشکی نشستگرفته نشیمن شکاوند کوههمی دارد از رنج گیتی ستوهمیان بست بایدش بر تاختشوزان زشت پتیاره کین آختنچنین گفت گرشاسب کز فرّ شاهببندم بر اهریمنِ تیره راهمرا چون به کف گرز و شبرنگ زیربه پیشم چه نر اژدها و چه شیرکنم ز اژدهای فلک سر زکینچه باک آیدم ز اژدهای زمینسرِ اژدها بسته دام گیرتو اندیشه او مبر، جام گیرمهان بر ستایش گشادند لبهمه روز ازین بٌد سخن تا به شبچو در سبز بُستان شکوفه برُستجهان زردی از رخ به عنبر بشستگسستند بزم نی و رود و بادپراکنده گشت انجمن مست و شادبه گرشاسب گفت اثرط ای شوربختز شاه از چه پذرفتی این جنگ سختنه هر جایگه راست گفتن سزاستفراوان دروغست کان به زراستنگر جنگ این اژدها سرسریچنان جنگ های دگر نشمرینه گورست کافتد به زخم دُرشتنه شیری که شاید به شمشیر کشتنه دیوی که آید به خم کمندنه گردی کِش از زین توانی فکنددمان اژدهاییست کز جنگ اوسُته شد جهان پاک بر چنگ اوزدندش بسی تیر مویی ندوختتنش هم ز نفظ و ز آتش نسوختمشو غرّه زین مردی و زورِ تنبه من برببخشای و بر خویشتنبه خوان بر نیاید همی میهمانکش از آرزو در دل آید گمانبه گیتی کسی مرد این جنگ نیستاگر تو نیازی، بدین ننگ نیستفکندن به مردی تن اندر هلاکنه مردیست کز باد ساریست پاکهر امید را کار ناید به برگبس امید کانجام آن هست مرگبدو گفت گرشاسب مَندیش هیچتو از بهر شه بزم و رامش بسیچشما را می و شادی و بمّ و زیرمن و اژدها و کُه و گُرز و تیراگر کوه البرز یک نیمه اوستسرش کنده گیر از کّه آکنده پوستهمه کس ز گرشاسب دل برگرفتکه تند اژدهایی بٌد آن بس شگفتبه دُم رود جیحون بینباشتیبه دَم زنده پیلی بیو باشتیز برش ار پریدی عقاب دلیربیفتادی از بوی زهرش به زیرکُهی جانور بُد رونده ز جایبه سینه زمین در به تن سنگ سایچو سیل از شکنج و چو آتش ز جوشچو برق از درخش و چورعد از خروشسرش بیشه از موی وچون کوه تنچو دودش دَم و همچو دوزخ دهندو چشم کبودش فروزان ز تابچو دو آینه در تَف آفتابزبانش چو دیوی سیه سر نگونکه هزمان ز غاری سرآرد برونز دنبال او دشت هرجای جویبه هر جوی در رودی از زهر اویتنش پُر پشیزه ز سر تا میانبه کردار بر عیبه برگستوانازو هر پشیزه چو گیلی سپرنه آهن نه آتش برو کارگرنشسته نمودی چو کوهی به جایستان خفته چندانکه پیلی به پایکجا او شدی از دَم زهر بیزدو منزل بُدی دام و دَد را گریزز دندان به زخم آتش افروختیدرخت و گیاها همی سوختیپس از بهر جنگش یل زورمندیکی چرخ فرمود سهمن بلندکمانی چو چفته ستونی ستبرزهش چون کمندی ز چرم هژبرکه بر زه نیامد به ده مرد گردنه یکیّ توانستش از جای بردچنان بود تیرش که ژوپین گرانشمردند هر تیر خشتی گرانز کردار آن چرخ بازوگسلخبر یافت ضحاک و شد خیره دلبه اثرط بفرمود و گفتا به گاهبه دشت آر گرشاسب را با سپاهکه تا زین دلیران ایران، هنرببیند چو گردند با یکدگرسواری او نیز ما بنگریمبه میدان هنرهای او بشمریمچو از خواب روز اندرآمد به خشمرخش شست چشمه به زر آب چشم
»هنرها نمودن گرشاسپ پیش ضحاک« تبیره زنان لشکر آراستهبه دشت آمد و گرد شد خاستهسران سوی بازی گرفتند رایببستند پیلان جنگی سرایبه آماج و ناورد و مردی و زورنمودند هر یک دگرگونه شوربرون تاخت گرشاسب چون نرّه شیریکی بور چوگانی آورده زیرکمر چون دل عاشقان کرده تنگچو ابروی خوبان کمانی به چنگبه گرز و سنان اسپ تازی گرفتبه ناورد صدگونه بازی گرفتبینداخت ده تیر هر ده ز برچو زنجیر پیوست بر یکدگربه خاری سپر شش به هم بربداشتبزد تیر و بیرون ز هر شش گذاشتبه هم بسته زنجیر پیلان چهاربیفکند نیزه درآمد سواربدان نیزه آهن آهنگ کردهمه برربود از مه آونگ کرد()به تک همبر اسپ نیزه به دستدوید و هم از پای بر زین نشستبه شمشیر هر چار نعل ستوربیفکند کز تک نیاسود بوریکی گوی در خم چوگان فکندبدانسانش زی چرخ گردان فکندکزان زخم شد روی چرخ آبنوسبه رفتن لب ماه را دادبوسچو بازآمد از ابر بگذاشتشبه چوگان هم از راه برگاشتشبرانداخت چندانکه با زهره گویچنان شد که سیبی که گیری به بویبه بازی ز تازش ناستاد بازشد آن گوی چون مهره او مهره بازسه ره دردوید از پسش همچنینکه نگذاشت گوی از هوا بر زمینپس آنگاه آن چرخ کین درربودکه پیش از پی اژدها کرده بودچناری بد از پیش میدان کهنچو ده بارش اندازه گردبنسه چوبه بزد بر میان چناربه دو نیمه بشکافتش چون انارپیاده شد و پای پیلی دمانگرفت و بزد بر زمین در زمانببوسید از آن پس زمین پیش شاهغو کوس و نای اندر آمد به ماهگرفت آفرین هرکس از دل برویجهاندار چشمش ببوسید و رویبدو گفت زینسان هنر کار تستتو دانی هم از اژدها کینه جستگر این کار گردد به دست تو راستدر ایران جخان پهلوان تراستپراکنده گشتند هر کس که بودسپهبد شد و ساز ره کرد زودپدر چندش از مهر دل داد پندز پندش به دل درنیفتاد بندچو چاره نبد چندش آگاه کردز خویشانش ده مرد همراه کردبدان تا اگر جنگ را روی و سازنبینند، آرندش از جنگ بازچه چیز آمد این مهر فرزند و دردکه در نیک و بد هست با جان نبردچو نبود دل از بس غمش خون بودچو باشد غم آنگاه افزون بودمغ از هیر بد موبدان کهنز ضحاک راندند زینسان سخنکه بی جادوی روز نگذاشتیز بابل بسی جادوان داشتی