»ترسانیدن گرشاسب از جادوی« بفرمود تا از شگفتی بسینمودند گرشاسب را هر کسیز تاریکی و آتش و باد و ابرز غول و دژم دیو وز شیر و ببرنشد هیچ از آن کُند گرد دلیرگذشت از میان همچو غرنده شیرچو زی اژدها ماند یک میل راهبدیدند در ره یکی دیده گاهبرو خانه ای از گچ و خاره سنگدرش آهنین، راه دشوار و تنگخروشان ز بامش یکی دیده دارکه ای بیهشان نیست جانتان به کارچه گردید ایدر چه جای شماستکزآن سو نشیمنگه اژدهاستاگر زان دره سر یکی برکشدهم این جایگه تان به دَم درکشدز مردم پرداخت این بوم و مرزهم از چارپای و هم از کشت و رزمن ایدر بُوَم روز و شب دیده بانچو آید شب آتش کنم در زمانکه تا هر که بیند گریزند زودنشانست شب آتش و روز دودسپهبد بدو گفت جایش کجاستچه مایست بالاش برگوی راستنشیمنش گفت این شکسته درهکه بینی پر از دود و دم یکسرهبدین خانه هر گه که ساید برشز بالای دیوار باشد سرشگریزید از ایدر که نا گه کنوناز آن کوه پایه سرآرد برونگو پهلوان گفت چندین مگویمن از بهر او آمدم جنگجویهم اکنون بدین گرزه صد منیبه آرمش از آن چرم اهریمنیبخوابم تنش خوار بر خاک برسرش بسته آرم به فتراک بربدو دیده بان گفت کای گرد کینگرش هیچ بینی نگویی چنینبرو کارگر خنجر و تیر نیستدم آهنج کوهیست نخچیر نیستنسوزد تنش زآتش و تف و تابز دریاست خود بیم نایدش از آبنبینی ز زهرش جهان گشته رودهمه شخ سیاه و همه کُه کبودپذیره مشو مرگ را زینهارمده خیره جان را به غم زینهارهمان ده دلاور ز خویشانش نیزبسی لابه کردند و نشنود چیزز تریاک لختی ز بیم گزندبخورد و گره کرد بر زین کمندمر آن ویژگان را همانجا بماندبه یزدان پناهید و باره برانددرآمد بدان درّه آن نامداریکی کوه جنبان بدید آشکاربرآن پشته بر پشت سایان به کینز پیچیدنش جنبش اندر زمینچو تاریک غاری دهن پهن و بازدو یشکش چو شاخ گوزنان دراززبان و نفس دود و آتش به همدهان کوره آتش و سینه دمبه دود و نفس در دو چشمش زنوردرفشان چو در شب ستاره ز دورز ثف دهانش دل خاره مومز زهر دَمش باد گیتی سمومگره در گره خَم دُم تا به پشتهمه سرش چون خار موی درشتپشیزه پشیزه تن از رنگ نیلازو هر پشیزی مِه از گوش پیلگهی چون سپرها فکندیش بازگهی همچو جوشن کشیدی فرازتو گفتی که بُد جنگیی در کمینتنش سر به سر آلت جنگ و کینهمه کام تیغ و همه دم کمرهمه سر سنان و همه تن سپرچو بر کوه سودی تن سنگ رنگبه فرسنگ رفتی چکاکاک سنگببد خیره زو پهلوان سترگبه دادار گفت ای خدای بزرگتوانایی و آفرینش تراستهمی سازی آنچ از توانت سزاستکنی زنده هرگونه گون مرده رادهی تازگی خاک پژمرده رانگاری تن جانور صدهزارکزیشان دو همسان ندارد نگارز دریا بدینگونه کوه آوریجهانی ز رنجش ستوه آوریتو دِه بنده را زورمندی و فرّکه از بنده بی تو نیاید هنربگفت این و زی چرخ کین دست بردبه کوشش تن و جان به یزدان سپردسمندش چو آن زشت پتیاره دیدشمید و هراسید و اندر رمیدنزد گام هرچند برگاشتشپیاده شد از دست بگذاشتشبَرِ اژدها رفت و بفراخت دستخدنگی بپیوست و بگشاد شست
»رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها« زدش بر گلو کام و مغزش بدوختز پیکان به زخم آتش اندرفروختچو بفراخت سر دیگری زد به خشمز خون چشمه بگشادش از هر دو چشمدمید اژدها همچو ابر از نهیبچو سیل اندر آمد ز بالا به شیببه سینه بدرید هامون ز همسپر درربود از دلاور به دمزدش پهلوان نیزهای بر ز فرسنانش از قفا رفت یک رش به دَردُم اژدها شد گسسته به دردبرافشاند با موج خون زهر زردبه کام اندرش نیزه آهنینبه دندان چو سوهان بیازد به کینبه گرز گران یاخت مرد دلیردرآمد خروشنده چون تند شیربدانسان همی زدش با زور و هنگکه از کُه به زخمش همی ریخت سنگسر و مغزش آمیخت با خاک و خونشد آن جانور کوه جنگی نگونهمه جوشنش زان دم و زهر تیزبجوشید و برجای شد ریزریززمانی بیفتاد بی هوش و رایچو آمد به هُش راست برشد به جایبغلتید پیش گرو گر به خاکهمی گفت کای دادفرمای پاکز تُست این توان من، از زور نیستکه بی تو مرا زورِ یک مور نیستهمه زور و فرّ و توان و بهیتو داری و آن را که خواهی دهیسواران او هم بدان دیده گاهبَرِ دیده بان دیده مانده به راهسمندش بدیدند کز تنگ کوهبیامد دوان وز دویدن ستوهتن زرّ گون کرده سیمین ز خویکشان زین و برگستوان زیر پیگمانشان چنان بُد که شد گردگیرسرشکش همه خون شد و رخ زریرفتادند بر خاک بی هوش و تیوهمی داشتند از غم دل غریودژم دیده بان گفت کای بیهشانچه گریید ازین اسپ و وین زین کشانسپهند به دام دم اژدهااگر ماندی اسیش نگشتی رهاکه او اسپ اندر تک زور و رک()ز فرسنگی آهو بگیر به تکدرین سوک بودند و غم یکسرهکه گرشاسب زد نعره ای از درههمی آمد آشفته چون پیل مستبه بازو کمان، گرز و خنجر به دستبدان مژده از دیده بان خاست غودویدند پیش سپهدار نوهمی گفت هر کس که یزدان سپاسکه رَستی تو از رنج و ما از هراسبی آزار باز آمدی تن دُرستاز آن اژدها کین نبایست جُستچو نتوان ز دشمن بر آورد پوستازو سر به سر چون رهی هم نکوستیل نیو گفت آنکه بدخواه ماستچنان باد بیچاره کان اژدهاستبرفتند و دیدند، هرکس که دیدبرآن دست و تیغ آفرین گستریداز آن مرز برخاست هرسو خروشز نظاره کوه و درآمد به جوشبرآن اژدها و یَل نامدارفزون گرد شد مردم از صدهزارسپهبد هم آنجا چو آمد فرودشد از رزم زی شادی و بزم و رود
»خبر فرستادن گرشاسب پیش پدر« فرسته برون کرد گردی گزینبدادش عرابی نوندی به زینیکی دشت پیمان برّنده راغبه دیدار و رفتار زاغ و نه زاغسیه چشم و گیسوفش و مشک دُمپری پوی و آهو تک و گور سمکه اندام مه تازش و چرخ گردزمین کوب و دریا بُرو ره نوردبه پستی چو آب و به بالا چو ابرشناور چو د ماغ و دلاور چو ببراز اندیشه دل سبک پوی ترز رای خردمند ره جوی ترچو شب بد ولیکن چه بشتافتیبه تک روز بگذشته دریافتیبه گامی شمردی کُه از وی زوربدیدی شب از دور بر موی موربجستی به یک جستن از روی زمبگشتی به ناورد بر یک درمچو بر آب جستی چو بر کوه راهبه روز از خور افزون شدی شب زماهبرو مژده بر چون ره اندر گرفتجهان گفتی از باد تک برگرفتچنان شد میان هوا تیرپویکه چوگان بُدَش دست و خورشید گویهمی جست چون تیر و رفتار تیرز نعلش زمین چون ز باد آبگیرفروهشته پُش چون زره بر عنانبرافراشته گوش ها چون سنانهمی بست از گرد تک چشم مهرهمی کافت از شیهه گوش سپهرسوارش ازو باز ناورد پایمگر بر در شاه زابل خدایرسانید مژده به شاه دلیرکه بر اژدها چیره شد نرّه شیرز شادی برو جان برافشاندندبر آن مژده بر آفرین خواندنددهانش ز یاقوت کردند پُردو دستش ز دینار و دامن ز دُربه شرنگ بر نیز دیبای لعلفکندند و زرینش کردند نعلچو باران درم ریختند از برشگرفتند در مشک سارا سرشبرفتند نزد سپهبد سیاهکشیدند پس اژدها را به راهز گردون بهم بیست و از پیل پنجبُد از بار آن اژدها زیر رنجهمه ره ز بس بار آن کوه نیلز گردون همه بیش نالید پیلبزرگان ابا اثرط سرفرازدرفش و سپه پیش بردند بازز کوس و تبیره برآمد خروشجهان شد پر از رامش و نای و نوشهمه شهر و ره بود پُرخواستهبه آذین و گنبد بیاراستهشده کوی و برزن چو باغ ارمزبر مشک و در پای ریزان درمپذیره شد از شهر برنا و پیراز آن اژدها خیره وز زخم تیربه صحرا برون چرمش آکنده کاهنهادند تا دید ضحاک شاهبدان خرمی بزمی افکند پیکزآن بزم ماه آرزو کرد میبفرمود کامروز دل شادکامهمه یاد گرشاسب گیرید جامزره دادش و خود و زرّین سپرکلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمرهمان جوشن خویش و خفتان جنگبه خروارها دیبه رنگ رنگاز آن کاژدها کشت و شیری نموددرفش چنان ساخت کز هردو بودبه زیر درفش اژدها سیاهزّبر شیر زرّین و بر سرش ماهزمین همه زاول و بوم بُستبدو داد و بنوشت عهدی درستجهان پهلوانی مرو را سپردوزآنجای لشکر سوی هند بُردمرین داستان را سرانجام کارنبشتند هرکس در آن روزگاربه رودُ و رَهِ جام برداشتندبه ایوان ها نیز بنگاشتند
»حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک« از آن پس چو ضحاک شد باز جاینشست و، نزد جز به آرام رایشهی بود در هند مهراج نامبزرگی به هرجای گسترده کامبهو نام خویشی بدش در سیاهز دستش به شهر سرندیب شاهبه مهراج هرگاه گفتی که بختترا داد تاج بزرگی و تختتوی شاخ قنوخ و رای برینز هندوستان تا به دریای چینخدیو در تبت و رای هندتوی و آنِ قنوج و دریای سندچرا گم کنی گوهر پاک رادهی هدیه و باژ ضحاک رانه خُرسندی و بردباری ز مردهمه نیک باشد به درمان دردبسی بردباریست کز بددلیستبسی نیز خُرسندی از کاهلیستنترسم ز ضحاک من روز جنگمرا هست ازو گر ترا نیست ننگمیانشان بدین جنگ و پرخاش خاستسپه نیمه ای بر بهو گشت راستبه مهراج برشد جهان تنگ و تارشکستند لشکرش را چند بارازین آگهی نزد ضحاک شدز بس مهر مهراج غمناک شد
»نامه ی ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را« بر آشفت و فرمود تابر حریربه اثرط یکی نامه سازد دبیرچو چشم قلم کرد سرمه ز قارببد دیدنش روشن و دیده تارشد آن خامه از خطّ گیتی فروزدل شب نگارنده بر روی روزبسان یکی خرد گریان پسرخروشان و پویان و جویان پدربه دشتی در از شوره گم کرده راهز گرما زبان کفته و رخ سیاهسَرِ نامه نام جهانبان نوشتخدایی که او ساخت هر خوب و زشتسرایی چنین پرنگار آفریدتن و روزی و روزگار آفریدبه یک بند هفت آسمان بسته کردبدین گوهران کار پیوسته کردزمین ایستاده به باد سپهرهمی گرد گردان شده ماه و مهردگر گفت کز گشت چرخیم شادکه بر ما در شادکامی گشادبه فرمان ما گشت تاج و نگینهمان شاهی هفت کشور زمینچُنان کهتری دادمان نیکبختسپر کرده تن پیش هر کار سختکنون خاست در هند کاری تباهکه آنجا همی برد باید سپاهبدین چاره گرشاسب باید همیوگر زود ناید نشاید همیبه گاه فرستش بسیچی مسازکه هست آنچه باید چو آید فرازز ما لشکر و ساز و یارّی و گنجوزو مردی و کین گزاری و رنجچنان کن کزین نامه یک نیمه بیشنخوانده به وی کو گِرد راه پیشچنان باز پاسخ رسان بی درنگکه آواز بازآید از کوه سنگچو نامه به نام آور اثرط رسیدزمانی به اندیشه دَم درکشیدبه گرشاسب گفت ای هژبر زیانچه گویی بدین جنگ بندی میانبترسم که جایی بپیچی ز بختکه هم راه دورست و هم کار سختجهان پهلوان گفت کای پرهنربه جز جنگ و کین من چه خواهم دگرمرا ایزد از بهر جنگ آفریدچه پایم که جنگ آمد اکنون پدیدچنین یال و بازوی و این زور و برزنشاید که آساید از تیغ و گرزسپاهی که جانش گرامی بودازو ننگ خیزد، نه نامی بودکس ار دیدمی من سزای شهیازین مارفش کردمی جا تهیولیکن چو کس می نیاید به دستبترسم که باشد بتر زین که هستسرانجام با پادشا به جهاناگر چند بد باشد و بدنهانز فرمان شه ننگ و بیغاره نیستبه هر روی کِه را ز مِه چاره نیستبود پادشا سایه کردگاربی او پادشاهی نیاید به کار
»پند دادن اثرط گرشاسب را« بدو گفت کز بدگمان برگسلبه اندیشه بیدار کن چشم و دلچو دانش نداری به کاری دروننباشد ترا چاره از رهنمونتو درگاه شاهان ندیدستی ایچشنو پند، پس کار رفتن بسیچبر این جهان داد ده پادشاستدگر مردم پاک دانای راستز هر درگه آنست بشکوهترکه از نامداران پُر انبوه تربه درگاه شه نامداران بساندچو تو نه، ولیکن سواران بس اندبدان کز همه چیزها آشکاربگردد سبکتر دل شهریاردَم پادشاهان امیدست و بیمیکی را سموم و دگر را نسیمچو چرخست کردارشان گردگردیکی شاد ازیشان یکی پر ز دردچو رفتی بر شه پرستنده باشکمر بسته فرمانش را بنده باشچنانکن کههرکسکه نزدیک اوستبه رادی شود با تو دلسوزو دوستاگر چه نداری گنه نزد شاهچنان باش پیشش که مردگناهبه هر کار بر وی دلیری مکنمگو پیش او چون همالان سخنبپرهیز ازو بر بد آراستنهم از آرزوی کسان خواستناگر چند گستاخ داردت پیشچنان ترس ازوکز بداندیش خویشمنه پیش او در گه خشم پایچو خشم از تو دارد تو پوزش نمایزیانش مخواه از پی سود کسبه کارش درون راستی جوی و بسز کردار گفتار بر مگذرانمگو آنچه دانش نداری در آنبه نیکیاش دار سیصد سپاسهم اندک دهش زو فراوان شناسبه خوبانش بر دیده مگمار هیچوزان ره که فرموده باشد مپیچچو چیزش خواهّی و ندهد، متابمبر بآتش خشمش از رویت آبهمه خوی و کردار او را ستایهمان دشمنش را نکوهش فزایبه دل دوستان ورا دار دوستمخواه ازبن آن را که بدخواه اوستز سستی مدان گر بود نیک مردکه داند چونیکی بدی نیزکردمبین نرمی پشت شمشیر تیزگذارش نگر گاه خشم و ستیزتو از بردباران به دل ترس دارکه از تند در کین بتر بردبارمگردان دروغ آنچه گوید سخنوز آنچت بپرسد نهان زو مکنگرت چیزی اندر خور شهریارفزونی بود و آید او را به کاربدو بخش هر چند داریش دوستکه نیز آنچه الفغدی از جاه اوستنباید شد از خنده شه دلیرنه خندست دندان نمودن ز شیرچو دریا نمایدت دُرّ خوشابهمی جوی دُرّ و همی ترس از آباگر چه پرستی ورا بی شماربرو بر مکن ناز و کشّی میارکه گر خواهد او چون تو باید بسیدهد و جای و جاهت به دیگر کسیمزن فال بد پیشش از هیچ سانبد و نیک رازش مگو با کسانهر آن گه که کاریت فرموده شاهدر آن وقت هیچ ارزو زو مخواهچنانش نمای از دل راه جویکه ازوی توگیری همی رنگ وبویبه نخچیرگاه و صف رزم و کینمگرد از برش دور گامی زمینگر از چاه باشی سَرِ انجمنتو آن جاه ازو دان، نه از خویشتنچو فرهنگی آموزی اش نرم باشبه گفتار با شرم و آزرم باشبدان تا تو با بزم باشی و سورمگرد از پرستیدن شاه دورچو نزدش بوی بستهکن چشموگوشبرو جز به نرمی زبانی مکوشزکس های او بد مران پیش اویسخنها جزآن کش خوش آمدمگویرهیو اسپو آرایشو فرشو سازز هر سان که دارد شه سرفرازتو زانسان مدار ارز کار آگهیکه با شه برابر نشاید رهیکه چندین رهی را بباید گهرنگر شاه را چند باید دگرز کهتر پرستیدن و خوشخوییستز مهمتر نوازیدن و نیکوییستچنین پند بسیار دارم ز برتو گر دیده ای خود فزایی دگر
»رفتن گرشاسب به نزد ضحاک« سپهبد چو پندش سراسر شنودپذیرفت و ره را پسیچید زودهزار از یل نیزه زن زابلیگزین کرد با خنجر کابلییلانی دلاور هزار از شمارولیکن گهِ جنگ هر یک هزارهمه چرخ ناورد و اختر سنانهمه حمله را با زمان هم عنانره و رایشان رزم و کین ساختنهوا ریزش خون و خوی تاختنزره جامهشان روزوشب جای زینزمین پشت اسپ، آسمان گرد کینبزد نای و لشکر سوی شاه بُردبه راه از شدن گرد بر ماه بُرددو منزل پدر بُدش رامش فزایورا کرد بدرود و شد باز جایبه دژ هوخت گنگ آمد از راه شامکه خوانیش بیتالمقدس به نامبدان گه که ضحاک بد پادشاهمی خواند آن خانه را ایلیاچو بشنید کآمد سپهبد ز راهبهنّوی بیاراست ایوان و گاههمه لشکر و کوس و بالا و پیلپذیره فرستاد بر چند میلچو آمد، نشاندش بَرِ تخت شادیکی هفته بُد با می و رود و بادگهر دادش و چیز چندان ز گنجکه ماند از شمارش مهندس به رنجسر هفته گفتا سوی هند زودبه یارّی مهراج برکش چو دودسرندیب برگرد و کین ساز کنز کین گوش کشور پر آواز کنبهو را ببند و همانجا بداربه درگاه مهراج برکن بدارو گر چین شود یار هندوستانتو مردی کن و کین و زهردوستانگرت گنج باید به تن رنج برکه در رنج تن یابی از گنج بربفرمودهام تا به دریا کناربیارند کشتی دوباره هزارمهان پوشش لشکر و خورد و سازبه هر منزلی پیشت آرند بازچو سیصد هزار از یلان سترگگزیدم دلاور سپاهی بزرگگوِ پهلوان گفت چندین سپاهنباید، که دشخوار و دورست راهمرا لشکری کازمون کردهامهمین بس که از زاول آوردهامسپاهست و سازست و مردان مرددگر کار بختست روز نبردکی ِ نامور گفت کای جنگجویبدین لشکر آنجا شدن نیست رویکه دارد بهو گرد ریزنده خوندوباره هزاران هزاران فزونبه لشکر بود نام و نیروی شاهسپهبد چه باشد چه نبود سپاهز گنج آنچه باید همه بار کنگران لشکری را به خود یار کندل از دیری کار غمگین مدارتو نیکی طلب کن نه زودی ز کارسپهبد کنارنگ گردان گردده و دو هزار از یلان برشمردگزیده همه کار دیده گوانسر هر هزاری یکی پهلوانبه هر صد سواری درفشی دگردگرگونه ساز و سلیح و سپروزآن نیزهداران زوال گروهبیاراست زیبا سپاهی چو کوهکمند و کمان دادشان ساز جنگزره زیر و زافراز پرم پلنگز بهر نشان بسته بر نیزه مویبه پولاد یک لخت پوشیده رویهیون دو کوهه دگر ششهزارهمه بارشان آلت کارزارزره گرد برخاست وز شهر جوشز مهره فغان وز تبیره خروشبرون شد سپاهی که بالاو شیببجنبید و دریا ببست از نهیبسپاهی چو یکّی درفشان سپهرکه باشد مرو را ز پولاد چهربروجش همه گونهگونه درفشستاره همه تیغهای بنفشجهان گفتی از کرز و ز تیغ شدچو دریا زمین گرد چون میغ شدسنانها همی کرد در گرد تابچو آتش زبانه زبانه در آبزبس خشت و جوشن که بُد در سپاهز بس ترگ زرّین چو تابنده ماههوا گفتی از عکس شد زرپوشزمین سیم شد پاک و آمد به جوشچنین هر یکی همچو شیر یلههمی رفت و شد تا به شهر کلهبه دریاست این شهر پیوسته بازگذرگاه کشتیست کآید فرازچنان شد همه کار بد ساختهبه کشتی نشستند پرداختهبه شش ماهه یکساله ره برنوشتبیآزار و خّرم به خشکی گذشتهمان هفته کو رفت مهراج شاهز دست بهو جسته بُد با سپاهیکی شهر بودش دلارام و خوشدرازا و پهناش فرسنگ ششهمی کرد کار دژ و باره راستسپه رابهشهر اندرون برد خواستچو بشنید کآمد یل سرفرازبرون زد سراپرده و خیمه بازهمه لشکر و پیل و بالای خویشبه شادی پذیره فرستاد پیشپیاده به دهلیز پرده سرایبیامد یکی چتر بر سر به پاینشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاهبپرسیدش از شاه وز رنج راهنشستنگهش بُد سرا پرده هفتهمه گونهگون دبیه زَرّ بفتدرو شش ستون خیمه نیلگونز سیمش همه میخ و زر ستونز گوهر همه روی او چون سپهرستاره نگاریده و ماه و مهربگسترده فرشی ز دیبای چینبرو پیکر هفت کشور زمینیکی تخت پیروزه همرنگ نیلز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیلتن پیل یاقوت رخشان چو هورزبرجدش خرطوم و دندان بلورز درّ و ز بیجاده دو شیر زیرهمان تخت را پایه بر پشت شیرفرازش یکی نغز طاووس نرطرازیده از گونهگونه گهربه هر ساعتی کز شب و روز کمببودی شدی تخت جنبان ز همبجستندی آن نّره شیران به پایبه سر تخت برداشتندی ز جاینهادی دو سه پیل زی شاه پییکی نقل دادی یکی جام میگنیزی برون تاختی زیر تختبه باغی درون زیر زرّین درختبه پای ایستادی و بُردی نماززدی چنگ و رفتی سوی تخت بازز بر پّر طاووس بفراختیبه بانگ آمدی، جلوه برساختیز دُم ریختی گرد کافور خشکز منقار یاقوت و از پَرّ مشکدرین بزمگه شادی آراستندمهانرا بخواندند و می خواستندنمودند مهر و فزودند کامگزیدند باد و گرفتند جامهوا شد ز بس دود عود آبنوسزمین چون لـَب دلبران جای بوسز بس بلبله گونه گل گرفتبم و زیر آوای بلبل گرفتبه دست سیاهان می چون چراغهمی تافت چون لاله درچنگ زاغبه خرمن فروریخت مهراج زربه خروار دینار و درّ و گهرسراسر به گرشاسب و ایرانیانببخشید و آنکس که ارزانیانیکی هفته زینسان به بزم شهیهمی کرد هر روز گنجی تهیبپرسید گرشاسب کای شاه راستسپاه بهو چند و اکنون کجاستبدو گفت مردان جنگیش پیشدوباره هزاران هزارند بیشده و شش هزارند پیل نبردکه برمه ز ماهی برآرند گرداز آن زنده پیلان ده و دو هزارز من بستدش درگه کارزارکنون با سپه کینه خواه آمدستبه نزدیک یک هفته راه آمدستسپهدار گفتا چه سازی درنگبیارای رفتن پذیره به جنگنه نیکو بود بددلی شاه رانه بگذاشتن خوار بدخواه راچو کشور شود پر ز بیداد و کینبود همچو بیماری اندوهگیننباشد پزشکش کسی جز که شاهکه درمانش سازد به گنج و سپاهمن ایدر به پیکار و رزم آمدمنه از بهر شادی و بزم آمدمچو بر هوش میخواره می چیر شدسران را سر از خرّمی زیر شدجهان پهلوان مست با کام و نازبه لشکر گه خویشتن رفت بازبدان سروران گفت مهراج شاهچه سازم که بس اندکست این سپاهبه هر یک ازیشان ز دشمن هزارهمانا بود گر بجویی شمارثبزرگانش گفتند کز بیش و کماگر بخت یاور بود نیست غمگه رزم پیروزی از اختر استنه از گنج بسیار وز لشکر استبس اندک سپاها که روز نبردز بسیار لشکر برآورد گردچو لشکر بود اندک و یار بختبه از بیکران لشکر و کار سختسپاهیست این کاسمان و زمینبترسد ز پیکارشان روز کینکس این پهلوان را همآورد نیستهمه لشکر او را یکی مرد نیستبه نوک سنان برگرد زنده پیلبه تیغ آتش آرد ز دریای نیلبه بک مرد گردد شکسته سپاههمیدونش یک مرد دارد نگاهیکی مرد نیک از در کارزاربه جنگ اندرون بهز بد دل هزاربه صد لابه ضحاک ازو خواستستکه این مایه لشکر بیاراستستوگرنه همی او ز گردان خویشفزون از هزاران نیاورد بیشمر آن اژدها را به گردی و بُرزشنیدی کهچون کوفت گردن بهگرزببد شاد و مهراج لشکر بخاستبه یک هفته کار سپه کرد راستبرون برد لشکر چو بایست بردهمیدون برون شد سپهدار گردطلایه به پیش اندر ایرانیانبُنه از بس و لشکر اندر میانسپهبد بَر ِ کوهی آمد فرودکه بد مرغزار و نیستان و روددژم گشت مهراج کآمد فرازچنین گفت کآی گرد گردنفرازدرین بیشه بیش مگذار گامکه ببر بیان دارد آنجا کنامدژ آگه ددی سهمگین منکرستبه زور و دل ازهر ددان برتراسترمد شیر ازو هرکجا بگذردبه یک زخم پیل ژیان بشکردچنان داستان آمد از گفت شیرکه شاه ددانست ببر دلیرگو پهلوان گفت شاید رواستکه دیریست تا جنگ ببرم هواستهم اکنون به پیشت شکار آورمچو با گرز کین کارزار آورمندانی که شاه ددان سربهسربر شاه مردان ندارد هنربگفت این و با گرز و تیر و کمانسوی ببر جستن شد اندر زمانبگشت آن همه مرغ و گند آب و نیندید از ددان هیچ جز داغی پیچو روی خور از بیم شب زرد شدز گردون سر روز پر گرد شدبیآمد سوی خیمه هنگام خوابز نادیدن ببر پُر خشم و تاب
»جنگ گرشاسب با ببر ژیان« خور از کُه چو بفراخت زرین کلاهشب از سر بینداخت شعر سیاهسپاه از لب رود برداشتندچو یک نیمه زان بیشه بگذاشتندغَوِ پیشرو خاست اندر زمانکه آمد به ره چار ببر دمانسپهبد همی راند بر پیل راستچو دیدارشد اسپو خفتان بخواستبه شبرنگ شولک درآورد پایگرایید با گرز گردی ز جایبغرّید چون تندر اندر بهاربه کین روی بنهاد بر هر چهاربه پیش اندر آمد یکی تند ببرجهانچوندرخشوخروشان چوابردو چشمش ز کین چشمه خون شدهز دنبال گردش به هامون شدهسر چنگ چون سفت الماس تیزچو سوزن همه موی پشت ازستیزخمانیده دُم چون کمانی ز قیرهمه نوک دندان چو پیکان تیردرافکنده بانگش به هامون مغاکزکفکش چوقطران شده روی خاکز دندان همی ریخت آتش به جنگز خارا همی کرد سوهان به چنگبه یک پنجه ران تکاور ببردبزد بر زمین گردنش کرد خُردیکی گرز زد پهلوان بر سرشکه زیر زمین برد نیمی برشبه دیگر شد و زدش زخمی درشتچنان کش ز سینه برون برد پشتسوم ببر تیز اندر آمد به خشمز بس خشم چون لاله بگشاد چشمبه دستی گرفتش قفا یل فکنبه دستی کشیدش زبان از دهنبه زیر لگد پاک مغزش بریختچهارم دوان سوی بیشه گریختبینداخت گرز از پسش پهلوانشکستش دو پای و بر و پهلوانز مغز ددان چون برآورد دودپیاده سوی بیشه بشتافت زوددگر نیز بسیار جست و نیافتچو بشنید مهراج زآنسو شتافتببد خیره زان دست و زان دستبردگرفت آفرین بر سپهدار گردکشیدند نزدیک دشمن سپاهرسیدند هردو به یک روز راهسپهبد بزد خیمه و آمد فرودز هر سو طلایه برافکند زودبه نزد بهو نامهای کین گذاربفرمود پرخشم و پر کار زار
»نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو« دبیر از قلم ابر انقاس کردسخن دُرّ و اندیشه الماس کرددرخت گل دانش از جوی مشکهمی کاشت بر دشت کافور خشکنخست از جهان آفرین کرد یادکه دانای دازست و دارای دادجهان زوست پرپیکر خوبوزشتروان راتن او داد و تن را سرشتز خورشید مر روز را مایه کردشب قیرگون خاک را سایه کردزمین بسته بر نقطه کار اوستتک چرخ بر پویه پرگار اوستز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاستنبود و نباشد هر آنچ او نخواستدگر گفت کاین نامه پندمندفرستاده شد هم به کین هم به پندز گرشاسب گرد جهان پهلوانسپهدار ایران و پشت گوانبه نزدیک آنکش خرد نیست بهربهو کاردار سرندیب شهرتو ای زاغ چهر بداندیش سستهمی خویشتن را ندانی درستبزرگی ترا شاه مهراج دادهماورنگ و همچتر و همتاج دادکنون سر برآهختی از بند خویشبرون آمدی بر خداوند خویشرهی تا نباشد بد و بد نژادخداوند را بد نخواهد زیادننه بس کت شهی داد و بودی رهیکزو نیز خواهی ربودن شهینهنگی تو کاندر نکو داشتنمکافا ندانی جز اوباشتناز و آن سزید از تو این بد که بودکه از مشک بوی آید، از کاه دوددوصد بار اگر مس به آتش درونگذاری، ازو زر نیاید برونکنون من بدان آمدم با سپاهکه آیی به درگاه مهراج شاهبه پوزش کنی بیگناهی درستهمان بنده باشی که بودی نخستبیندازی این تیغ تندی ز دستبپیچی عنان از بلندی به پستوگر نایی و کینه خواهی کنینباشی رهی طمع شاهی کنییکی شاه گردانمت تیرهبختکه کرکس بود تاجت و دار تختز بر سایت از سنگ باران کنمنثارت خدنگ سواران کنمیکی جامه پوشمت بیپودوتارکه گردش بود پیکر و خون نگارسپهر ار کند خویشتن مغفرتهمو نرهد از تیغ من هم سرتیلانند با من که گاه ستیزبود نزدشان مرگ به از گریزبه شمشیر از پیشه شیر آورندبه پیکان مه از چرخ زیر آورندنتابند روی از نبرد اندکیهزار از شما گرد و، زیشان یکیبه جنگ شما خود نباید کسمکه من با شما پاک تنها بسمزمانه بگردد ز من در نبرداز آن پیش کش گویم از راه گردکنون زین دو بگزین یکی ناگزیراگر بندگی کردن از دار و گیرفرستاده و نامه هم در زمانفرستاد با هندوی ترجمان زبانبهو نامه چون دید شد پر ستیزرا به دشنام بگشاد تیزسر ترجمان کند و بردار کردبه سیلی فرستاده را خوار کردبدو گفت مهراج را شو بگویدگر باره بازآمدی جنگجویبه خورشید و دین بتان نخستبه گور و پی آدم و بوم رستکه بر خون برانم کت و افسرتبرم زی سرندیب بیتن سرتهمی لشکرانگیز از ایران کنیبه روبه همی جنگ شیران کنیببین بر سنان کرده سرشان کنونتن افکنده در پای پیلان نگونز گرشاسب گفتار دارم دریغزمن پاسخش نیست جز گرز و تیغفرسته شد و هرچه دید و شنیدنمود و بگفت آنچه بر وی رسیدسپهبد برآشفت و زد کوس جنگسپه راند تا نزد بدخواه تنگ
»جنگ اول گرشاسب با لشکر بهو« بدو گفت مهراج کآی سرفرازبمان تا سپه یکسر آرام فرازیل نیو گفتا نباید سپاهتو بر تیغ کُه رو همی کن نگاهدل و گرز و بازو مرا یار بسنخواهم جز ایزد نگهدار کسبه گردانش گفتا چه شد رزم تنگبدین گاو تازان نمایند جنگکه ترسیدگانند گاه ستیزهمیشه ز خیل بهو در گریززنانند در پیش مردان مردبود اسپشان گاو روز نبردهم اندر بَر کُه رده برکشیدسزا جای ده پهلوان برگزیدسوی راست آذرشن و برزهمسوی چپ چو بهپور وارفش بهمپس صف به مهیار و سنبان سپردکمینگه به گشواد و گرداب گردهژیر و گراهون ز زاول گروهستاند در قلب هریک چو کوهبهو چون سپه دید کاشوفتندبفرمود تا کوس کین کوفتندبُدش چار سالار چون چار دیوچو اجرا و میتر چو توپال و تیوز پیلان هزار از یلان صدهزاربه هریک سپرد از پی کارزارکشیده شد از صف پیلان مستیکی باره ده میل پولاد بستبجوشید هندو پس صفّ پیلچو دریای قیر از پس کوه نیلهما همچو دیوان دوزخ سپاهبه دست آتش و تن چو دود سیاهچهره چو انگشت هر یک به رنگولیکن به تیزی چو آتش به جنگز بس هندو انبوه چون خیل زاغزبسخشتوخنجرچورخشانچراغیکی بیشه بُد گفتی از آبنوسهمه شاخش الماس و بر سندروسدلیران ایران برون تاختندجدا هر یکی جنگ برخاستندز یک دست بهپور و اجرا به همز دست دگر میتر و برزهممیان اندرون ارفش شیرفشسوی تیو و توپال شد کینه کشبرآمد ده و افکن و گیر و روغریویدن کوس پیکار و غوتف نعل اسپان زمین برفروختبه دریا سنان چشم ماهی بسوختهوا پرّ طاووس گشت از درفششد از ترگ و از تیغ هامون بنفشدم نای برخاست چون رستخیزسنان مرگ اسوده را گفت خیزقضا با سر نیزه انباز گشتنهنگ بلا را دهن بازگشتشل و خشت پرواز شاهین گرفتزباران خون کوه و در هین گرفتزمین همچو دریا شد از جوش مردکه موجش همه خون بُد و میغ گرددرو مرگ همچون نهنگ دژمهمی جان کشید از دلیران به دمزصندوق پیل ازبس آتش که ریختتو گفتی همی ابر بیجاده بیختز هرسو به گرداب خون شد همیندانست گردون که چون شد همیسپهبد همان چرخ و تیرش بخواستکه پیش از پی اژدها کرد راستبیفکند ده تیر از آن هم به جایبه هر تیر پیلی فکند او ز پایبرانگیخت پس چرمه گرم خیزبیفکند در هندوان رستخیزبه خنجر ز سرها همی ریخت ترگچو باد خزان ریزد از شاخ برگز تیغش همی لعل شد باد و گردزگرزش همی پخش شد اسپومردکمندش چو کشتی به کین خم شمرشدی هر خمش گرد ده تن کمرکجا گرزش از دست رسته شدیسه تن کشته و چار خسته شدیبه زخمی کجا نیزه برگاشتیزدی بر یکی بر سه بگذاشتیچهل اسپ برگستوان دار بودکه بر هر یکش رزم و پیکار بودبر آن هر چهل نعل فرسوده شدنه سیر او ز کوشش نه آسوده شدسرانجام در رزم آن رزم جویهمه مانده بودند و آسوده اویبه هر هندوی کو ربودی ز زینبه هر پیل کافکندی از خشم و کینغو لشکر و کوس مهراج شاهرسیدی از آن کوه بر چرخ ماهدرآمد دمان زنده پیلی دژمچو تند اژدها داده خرطوم خمبرآویخت با پهلوان دلیردرآورد خرطوم در گرد شیربکوشید کش بررباید ز زیننجنبید بر زین سوار گزینبرآهیخت خرطوم پیل از زرهبپیچید چون رشته برزد گرهبهگرزش چنانکوفت زخمیدرشتکش اندر شکم ریخت مهره زپشتبر آن لشکر از کین ببارید مرگهمی کوفت گرزوهمی کافت ترگگهی ریخت خون وگه انگیخت گردگهی خست پیل و گهی کشت مردربود آن سپه را ز بالا و پستبه پردهسرای بهو برشکستبه یک حمله صد پیل برهم فکندبه نیزه چهل خیمه از بُن بکندز گرشاسب نزد بهو شد خبرکه تنها سپه کرد زیر و زبربرون شد بهو دید هر سو گریزچپ و راست برخاسته رستخیزهوا جای خاک و زمین جای خونرمان زنده پیلان و گردان نگونچه مردست گفت این هنرمند گردهنرهاش گفتند نتوان شمردیکی کودک نو رسیدست زوشهنوزش نگشتست گل مشک پوشتن پیل دارد، میان پلنگدل و زَهره شیر و سهم نهنگبه هر تیر پیلی همی بفکندبه هر حملهای لشکری بشکندبیامد کنون تا سراپرده تفتیلان را همه کشت و افکند و رفتز تیرش یکی پیش او تاختندز خشتی گران باز نشناختندبسی گرد خشت افکن آمد به پیشکش آن را ز ده گام نفکند بیشبهو گشت ترسان و پیدا نکردچنین گفت کامروز بُد باد و گرداز ایرانیان کس نشد چیر دستکه بر ما ز پیلان ما بُد شکستره رزم فردا دگرگون کنیمسپه پیش پیلان به بیرون کنیمعروس سپهری چو کرد آشکاررخ از کله سبز گوهر نگارپدید آمدش تاج سیمین ز خمشبش ریخت بر تاج مشک و درمز جنگ آرمیدند هر دو گروهطلایه همی گشت بر دشت و کوهچو گرشاسب شد نزد مهراج شاهنشاندش به بزم از بر پیشگاهبه هر حمله کانگیخته بُد ز جوشبه شادیش جامی همی کرد نوشبسی فرشها دادش از رنگ رنگسراپرده و خیمهای پلنگبه برگستوان زنده پیلی سپیدبرو تختی از زر چو تابنده شیدسه مغفر ز زر چون مه از روشنیبه زر صد پرند آورد روهنیهم از گرز و خفتان و خود و زرهدوصد جوشن ناگشاده گرهبه ایرانیان هر که بودند نیزبسی داد دینار و دیبا و چیزرسید آن شبش لشکری بیشمارابازنده پیلان همی شش هزاربدو پهلوان گفت چندین سپاهچو باید که بر دشت و کُه نیز راهچنین گفت مهراج کای سرفرازهنوز این سپه چیست کآمد فرازهزاران هزار از دلیران جنگهمی لشکرم یاور آید ز زنگسپهدار گفتش بدین تاختنچا باید سپاس سپه ساختنشود کشورت پاک زیر و زبرنه گنجت بماند نه بوم و نه برچو کاری برآید بیاندوه و رنجچه باید ترا رنج و پرداخت گنجبه مژده نوندی برافکن به راهکه ما چیره گشتیم بر کینهخواهوزین زنده پیلان و چندین گروهیکی لشکر از بهر نام و شکوهگزین کن دلیران رزمآزمایفرست آن سپاه دگر باز جایکه من هرچه تو کام و رأی آوریبرآرم، نخواهم ز کس یاوریچنان کرد مهراج کاو رأی دیدکه رأیش سپهر دلآرای دیدچو پنجه هزار آزموده سوارگزید و دو سالار و پیلی هزارگُسی کرد دیگر سپه هر چه داشتهمه زنگیان را ز ره بازگاشتوزآن سو شد آگه بهو از نهانکز انبوه زنگی سیه شد جهانبرادرش را با پسر همچو دودفرستاد سوی سرندیب زودبدان تا علف و آنچه آید به کارهم از کنده و ساز جنگ و حصاربسازند، تا گر در آن رزمگاهشکسته شود شهر، گیرد پناهسه روز اندرین کارها شد درنگکس از هردولشکر نزد رأی جنگچهارم چو برزد خور از کُه درفشزمین گشت ازو زرد و گردون بنفشبهو چهلهزار از دلیران گردبه سالار تیو سپه کش سپردهم از زنده پیلان هزار و دویستبدو گفت برکش صف کین بایستهزار دگر پیل پولاد پوشابا چلهزار از یل رزم کوشبه تو پال بسپرد گرد سترگبفرمود تا کوفت کوس بزرگدو سالار ازینگونه برخاستندچپ و راست لسکر بیاراستندخروش یلان و دم کره نایچنان شد که چرخ اندر آمد ز جای