»جنگ دوم گرشاسب با سالاران بهو« سپهبد چو دید آن خروش سپاهسبک خواست خفتان و رومی کلاهبه مهراج گفت از سپاه تو کسمیار از سر کُه تومی و بسبهر تیغ کُه دیدهبان برگماشتبه هامون سپه صف کشیده بداشتسوی راست لشکر به مهیار دادسوی چپ به بهپور سالار دادبفرمود کاذرشن و بُرزَهمبسازند جنگ و طلایه به همکمین داد سنبان و گرداب راکه کردندی از کینه گرداب رانگهبان سه لشکر سه گرد دلیرهژیر و گراهون و نشواد شیربه قلب اندرون هر که بُد زاولیپس پشتشان ارفش کاولیبه هر سو که دو گرد کین ساز بودمیانشان یکی آتش انداز بودچنان بر صف پیل بگشاد جایکه گر کس گریزد بکوبد بپایجدا هر صفی هم بر بدگمانصفی همچو تیر و صفی چون کمانکمند افکنان از پس خیل خویشبه تیغوزره نیزهداران زپیشپیاده سپر در سپر آختهخدنگ افکن از پس کمین ساختهبه هر سو نگهبانی از بهر کینبه هر گوشهای جنگیی در کمینسوار اندر آمد شدن کین گزارپیاده به قلب اندرون پایدارچو شیر زیان پهلوان پیش صفدرفش از پس پشت و خنجر بهکفتو گفتی سمندش کُه آهنستو گر گرد پاش ابر هامون کنستهمان اژدها فش درفش سیاههمی درکشد گفتی از چرخ ماهستاده به پیش گو شیر دلبه بر گستوان اسپ جنگی چهلدلیران به جنگ اندر آویختندبه هر گوشه گردی برانگیختندغوهایوهوی از دو لشکر بخاستجهان پردها ده شد از چپوراستبغرید بر کوس چرم هژیردم نای رویین برآمد به ابرپُر از اژدها گشت گردون ز گردپُر از شیر هامون ز مردان مردکمند سواران سرآویز شدپرند آوران ابر خونریز شدچنان تف خنجر جهان برفروختکه برچرخ ازو گاو و ماهی بسوختبه دریا رسید از تف تیغ تاببه کُه سنگ آتش شد و آهن آبجهان آینه جوش جوشن گرفتزمین گونه روی روشن گرفتچکاکاک خنجر به گردون رسیدز هندوستان خون به جیحون رسیدهر ایرانیی در کمد و کمینکشیدی همی هندوی بر زمینتو گفتی که شیرند در کارزارهمی دیو گیرند هر یک به مارچو پیکار ایرانیان شد درشتیل پهلوان اندر آمد به پشتبه تو پال و پیلان و هندو گروهنهاد از کمین سر چو یکپاره کوهبهتیر و بهخشت و بهگرز و بهتیغهمی ریخت پولاد چون ژاله میغکجا گرز کین کوفت کُه غار شدکجا نیزه زد عیبه گلنار شدزتیغش همی دشت و گردون بهتفتز بانگش همی کوهوهامون به کفچوشد یک زمان دشتوپستوبلندهمه دست و پای و تن و سر فکندبه نوک سنان پیل برداشتیسپاهی به یک حمله برگاشتیصف زنده پیلان همه کرد پستسوار و پیاده به هم در شکستهمی پیل بر پیل جنگی فتادچو کشتی که بر کشتی افتدچو توپال دید آن دم رستخیزز باد ز یک تن جهانی سپه در گریزبرانگیخت گلرنگ رزم از میانبزد نیزه بر پهلوی پهلوانسنان زخم ناورد و شد نیزه خُردبه تیغ اندر آمد سپهدار گردچنان زدش بر سر که شد سرنشیبسر و ترگ بگذاشتن تا رکیببه زخمی دونیمه شد از خشموزورز بالا سوار و ز پهنا ستوربه دیگر سپه خنجر اندر نهادز هر سو سپاهی به خون در نهادهمی میمنه کوفت بر میسرهدر افکند پیش آن سپه یکسرهنگه کرد از دور سالار تیوگریزان سپه دید بیهوش و تیوسواران به زیر پی پیل خوارپیاده نگون زیر نعل سوارنهاد از کمین سر که سالار بودعمودش ز پولاد بالار بودهمی تاخت هر سو ز پیش سپاهگزیدندگان را همی بست راهسپه را چنین پنج ره باز گاشتبه صد چاره بر جایگهشان بداشتهمی گفت ازینسان سپاهی به جنگز یک تن گریزان ندارید ننگز ضحاک جز جادوی پیشه چیستهمین رزم ایرانیان جادویستز سر گرد کینشان برآید پاکوزین جادویها مدارید باکگرفتند پاسخ همه تن به تنکزین یک سوارست بز ما شکننبینی کزو کشته را جای نیستبَر زخم او پیل را پای نیستز خنجر به زخم آتش آرد همیز گرز گران کوه بارد همیهمان گرد گردنکش اجرا به نامکه از شیر جستی به شمشیر کامببد تند و گفت این چه آشفتنستز یک تن چه چندین سخن گفتنستمن اکنون روم سوی آورد اوهم از خونش بنشانم این گرد اوُسبک باره با باد انباز کردبه ایرانیان آمد آواز کردکه این زاولی پیشروتان کجاستسپهبد چو بشنید زود اسپ خواستز دریای کوشش چو موج دمانبرانگیخت شبرنگ را در زمانهم ازرهش گرزی چنان زدبه زورکه گم شد سرش در سرین ستوردگر ره ز کین رأی آویز کردسبک خیز شبدیز را تیز کردبرافکند بر هندوان تن ز کینبه یک حمله سی گرد زد بر زمینهمی گفت آگه نه اید ای سپاهکه چون رویتان روزتان شد سیاهنهاد از کمینگه سر آن اژدهاکزو پیل جنگی نباید رهابرآمد ز دریای کین آن نهنگکه برباید از شیر دندان و چنگگرفت آن دمان آتش افروختنکه گیتی به رنج آمد از سوختنز ریگ از فزون مرشما را شمارز خونتان برم تا بخارا بخارهمی گفت ازینسان و از خشموکیننهاده یکی پای بر پشت زینهمه هندوان دل شکسته شدندبه جان و دل از بیم خسته شدندنیارست با او کس آویختننه از پشتش از ننگ بگریختنبود تن قوی تا بود دل بجایچو ترسید دل سست شد دستوپایگوی بُد ورا نام بیکاو بودسنانش اژدها را جگر کاو بودبدو گفت تیو این هنر کار تستترا شاید این نام و این رزم جستبه هندوستان نیست همتای تونگیرد به مردی کسی جای توبخندید بیکاو گفت این مبادکز آغالش تو دهم سر به بادز پیکار بد دل هراسان بودبه نظاره بر جنگ آسان بودز بهر تو جان من این بیش نیستکس اندر جهان دشمن خویش نیستشدن سوی جنگ کسی کز تو بیشبود مرگ را باز رفتن ز پیشنگه داشتن سر گه نام و لافاز آن به که دادن به باد از گزافچون دشمن کشم ، نام و کام آیدمچو سر خیره بدهم ، چه نام آیدمشد آشفته دل تیو گفت ار به جنگدلت نیست ، خنجر چه داری به چنگز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگکه جنگ او کند کو نترسد ز مرگازین زاولی غم چه آید مراکه او گاه کین بنده شاید مراچو اسپ اندر افراز و شیب افکنمچو او من به زخم رکیب افکنمتو رو چون زنان پنبه و دوک گیرچه داری به کف خنجر و گرز و تیربگفت این و پس پور کین باد کردسبک دست زی گرز پولاد کردبه ناورد گِرد سپهبد بگشتسپهبد به حمله بدرید دشتبرانگیخت آن باره آتشیبه کف آهنین نیزهء سی رشیزدش بر کمربند و خفتان و گبربر آوردش از کوههء زین به ابربسان درفشی بر افراختشبه پیش صفِ هندوان تاختشپس از نوک نیزه به زخمی درشتزدش بر دو تن هر سه تن را بکشتدگر ره میانشان تن اندر فکندبه هر گوشه خیلی به هم بر فکندز خنجر چو آتش بر انگیخت جوشز خون دشت کُه کرد مصقول پوشبه گرز و سنان ز اسپ و ز مرد و پیلهمی کشته افکند بیش از دو میلچنین تا به نزد بهوشان ز جایهمی برد و بر زد به پرده سرایبیامد بهو دید هر سو شکستکز ایران سپه خیمها گشته پستچنین گفت کاین رستخیز از کجاستچنین بیم از اندک سپه تان چراستنشان داد هر کس که ما را شکوهازین یک سوارست کاید چو کوهبه نیزه رباید همی زاسپ مردبرآرد ز گرز از سر پیل گردبهو گفت نز دوزخ اهریمنستشما صد هزارید و او یک تنستجدا هر یکی گر یکی مشت خاکبرو برفشانید گردد هلاکندارید شرم و نه ننگ اندکیگریزید چندین هزار از یکیاز آسوده گردان خنجر گزاربه هم حمله کردند چون سی هزارسپهبد خروشی چو شیر ژیانبرآورد و ، زد اسپ کین در میانبدان ترگ ها بر همی کوفت گرزچو سنگ گران آید از کوه برزز گرزش دل خاره خون شد همیسران از سنانش نگون شد همیکجا خنجر از زخم بفراختیبر الماس آب بقم تاختیز ناگاه بیکاو گرد دلیردرآمد یکی تند شولک به زیرزدش خشتی از گرد چون برق تیزنبد کارگر جست راه گریزسپهبد برانگیخت شبرنگ زودگرفتش کمربند و از زین ربودبرافکندش از بر به بالای میغچو برگشت دو نیمه کردش به تیغپس از کین برافکند تن بر همهرمان کردشان هر سویی چون رمهپلنگینه پوشان زاول به کینپسش برگشادند ناگه کمینبه یکبار بر قلب لشکر زدندربودندشان بر بهو برزدندفکندند چندان سران سرنگونکه هر شیب چون فرغری شد ز خونز بس کشته هندو، زمین شد سیاهچو زاغان فکنده به بیراه و راهدرخشان ز تن خشت افروختهچنان کآتش از هیزم سوختهچنین جنگ بد تا شب آمد فرازچو شب تنگ شد جنگ چیدند بازشده شاد مهراج بر تیغ کوههمی هر زمان نعره زد با گروهفرستاد نزد سپهدار کسکه آمد شب از جنگ و پیکار بسجهان گرم و دشمن چنین بیکرانتو در رزم سخت و سلیحت گرانزمانی برآسای از آویختنکه گیتی سرآمد ز خون ریختنبه هر جنگ بخت تو پیروز بادشب دشمنان تو بی روز بادبه خواهش مهان نیز بشتافتندعنانش از ره رزم برتافتندچو خورشید در قار زد شعر زردگهربفت شد بیرم لاجوردستاره چو گل گشت و گردون چو باغچو پروانه پروین و ، مه چون چراغاز آن لشکر هندوان هر که زیستهمی خسته و کشته را خون گریستبه هر خیمه شیون بد آراستههمه نالهء خستگان خاستههمه شب تن خسته را دوختندبر آتش همی کشته را سوختندکشیدند در پیش باره ز پیلطلایه پراکنده شد بر دو میلبهو خیره دل ماند از بس شگفتگه انگشت و گه لب به دندان گرفتهمی گفت از ینسان برو بوم و گاهبه دست آمده گنج و چندین سپاهبر و پُشت باید همی گاشتنبه بدخواه ناکام بگذاشتنبه دینار هر چیز و تیمار سختتوان یافت جز زندگانی و بختدریغ این همه گنج و رنج و نهادکه گنجم همه خاک شد ، رنج بادز کردار این کودک نو رسیدندانم دگر تا چه خواهم کشیدهمان به که با او درنگ آورمبه شیرین سخن بند و رنگ آورمبه گنج و به دختر نویدش دهمبه شاهی و کشور امیدش دهممگر سر بدین چاره از چنبرشکنم دور و ، در چنبر آرم سرشجوان هم سبکسر بود خویش کامسبکسر سبکتر درافتد به دامبه چیزی فریبد دل آویزترکه باشد نیازش بدان بیشترنباشد سوی چینه آهنگ بازنه تیهو سوی گوشت آید فرازجوان را ره و رای گردان بوددلش بردن از راه آسان بودز بدخواه وز دشمن کینه کشتوان دوست کردن به گفتار خوشبسا کس که یکدانگ ندهد به تیغچه خوش گوییش جان ندارد دریغبه گفتار شیرین فریبنده مردکند ، آنچه نتوان به شمشیر کردهمه شب چنین جفتِ اندوه بوداز اندیشه بر جانش انبوه بودچو برگشت گرشاسب از آوردگاهپذیره شدش زود مهراج شاهجهان دید کوبان سمندش به نعلبر و بازوی و تیغ و خفتانش لعلز خون جگر بسته بر دیده یونگشاده چو اکحل رگ از نیزه خونبسی آفرین خواند از ایزد برویگهش دست بوسید و گه چشم و رویبه خوان یکسر ایرانیان را نشاندبر ایشان بسی زر و گوهر فشاندهمی گفت در کوشش و دار و بردجز ایرانیان را نزیبد نبردباستاد و مر پهلوان را شناختچونان خورده شد ، بزم شادی بساختسپهدار و مهراج فرخنده پیگرفتند با سروران جام مینخست از شهنشاه کردند یادپس آنگه نشستند در بزم شادسپهبد بر اورنگ و دل شادکامبه پیش اندرون گرز و ، بر دست جامتو با تیغ گفتی به رزم اندرستبه با جام شادی به بزم اندرستچو آسود با می به مهراج گفتکه با دل زدم رأی اندر نهفتز دشمن سپه بیشمارند پیشز ما هر یک ایشان هزارند بیشچنانیم ما پیششان روز کینچنان چشمه در پیش دریای چیناگر دست کشتن برم روز کاربسی بایدم رنج و هم روزگاردگر ره ز چرخ ار بود یار بختبر آراست خواهم یکی رزم سختمیان بهو تا به خم کمندنیارم ، نپیچم عنان سمندپناه سپه شاه نیک اخترستچو شه شد ، سپه چو تن بی سرستگرامی همیشه به بویست مشکچو شد بوی چه مشک و چه خاک خشکچنین گفت مهراج کز سرورانبه نزد بهو زین سپاه گرانهمین چار سالار بودند گردکه بنمودی از تیغشان دستبردز خویشانش ماندست گردی گزینخداوند کوس و درفش و نگیندلیری کجا نام او مبترستبه رزم از گشن لشکری بهترستبه تو دیده امروز بنهاده بودبه کین در کمین گاهت استاده بودهمی خواستم کت بود پیش بازنبد کش زمانه نیامد فرازسوی اوست پاک آن سپه را پناهگرو کم شود ، شد شکسته سپاهسپهدار گفتا دگر ره ز کوههمی جویش اندر میان گروهنمایش به من در کمینگاه توسرش بی تن آن گه ز من خواه توچنان شادی افزود مهراج راکه بگذاشت از اوج مه تاج راهمان شب ز شادی که افکنده پیهمی جز به یادش ننوشید مییکی باغ زرّین بُدش پیش تختز گوهرش بار ، از زبرجد درختدر آن نغز باغ آبگیری گلابز دُر سنگ و ریگش همه مشک نابمر آنرا به گرد سپهدار دادجز آن ، چیزش از گنج بسیار دادچه مخمل ، چه شاره ، چه خز و حریرچه دینار و دیبا ، چه مشک و عبیرهزارش سراپردهء گونه گونهمی دادش از بهر نام و شگونهزارش سپر داد مدهون کرگچهل اسپ جنگی و صد درع و ترگسراپرده چینی از زرّ بفتز دیبا شراعی نود خیمه هفتیکی خسروی شاروان گونه گوندرازاش میدان اسپی فزوندو خرگه نمد خزّ و چوبش ز زرهمه بندشان شوشهای گهرز بیجاده تاجی چو رخشنده هورپر از درّ و گوهر سه جام بلورهمیدون به ایرانیان هر کسیببخشید دینار و گوهر بسیچنین تا دو پاس از شب اندر گذشتببودند دلشاد و خرّم به دشت
»پیغام بهو به نزدیک گرشاسب« چو زی خوابگه شد یل نامداربیامد همان گه نگهبان بارکه آمد فرستاده ای گاه شامز نزد بهو زی تو دارد پیامبسی پند و رازست گوید نهفتکه با پهلوان باید امشب بگفتبخواندش سپهدار پیروز بختفرستاده آمد سبک پیش تختکمان کرد بالا و گفتار تیربخواند آفرین بر یل گردگیرکه تا جاودان پهلوان زنده بادزمانه رهی و اخترش بنده بادز شاه بهو هست پیغام چنداز امید و سوگند و پیوند و پندگزارم چو فرمان دهد پهلواندگر کس نداند جز از ترجمانسپهبد ز مردم تهی ماند جایفرستاده بر جست خندان بپایچنین گفت کای افسر انجمندبیر شهم منکوا نام منبهو شاه قنوّج و رای بریندرودت فرستاد و چند آفرینهمی گوید از فرّ و فرهنگ تونزیبد به جنگ من آهنگ تونه هرگز به جایت بدی کرده امنه شاه جهان را بیازرده امترا با من این شورش کار چیستز بهر کسان جنگ و پیکار چیستکسی کز بدش بر تو نامد گزندچو با او کنی بد ، نباشد پسندنه هر کش بود چنگ بر جنگ تیزبود با همه کس به جنگ و ستیزبه هر باد خرمن نشاید فشاندنه کشتی توان نیز بر خشک رانداگر از پیِ باژ شاه آمدیبه فرمان او کینه خواه آمدیببین هدیه و باژ کز گنج خویشچه دادست مهراج هر سال پیشسه چندان دهم من به فرمانبریدگر خلعت و هدیه ها بر سریوگر طمع داری به شاهی و گنجز من یابی این هر دو بی بیم و رنجگر آیی برم با سپاه از نخستبه پیمان و سوگندهای درستسپارم به تو گنج و هم دخترمبر اورنگ بنشانمت همبرمگِرم تخت مهراج و بُرّم سرشببخشم به تو گنج و هم افسرشاز آن پس سپه سوی ایران برمبه کین تاختن های شیران برمکنم جایِ ضحاکِ جادو تهیگرم هفت کشور به شاهنشهیازین هرچه گفتم ز گنج و سپاهز فرمان و از کشور و تاج و گاههمه مر ترا باشد از چیز و کسمرا نام شاهنشهی بهره بسبه سوگند و پیمان ابا منکوافرستادم ، اینک خط من گواچو یابد خردمند خوبی و گنجبیندازد از دست و نارد به رنجچو آهم و خرگوش یابد عقابنیارد به درّاج و تیهو شتابهمی تا سمورست و سنجاب چیننپوشد ز ریکاشه کس پوستینبگفت این و آن خطّ و پیمان بدادببوسید ، پیش سپهبد نهاد
»پاسخ گرشاسب به نزد بهو« سپهبد ز خشم دل آشفت و گفتکه هوش و خرد با بهو نیست جفتبگویش سخن پیش ازین در ستیزنگفتی همی جز به شمشیر تیزکنون کِت ز گرز من آمد نهیبگرفتی ز سوگند راه فریبکسی کو نترسد ز یزدان پاکمر او را ز سوگند و پیمان چه باکندانی که در دام آن اژدهابماندی که هرگز نیابی رهابه گرداب ژرف اندر از ناگهانفتادیّ و آبت گذشت از دهاننگونسار گشتی به چاهی درازکه هرگز نیایی ازو بر فرازتنت یافت آماس و تو ز ابلهیهمی گیری آماس را فربهیهمی چاره سازی که من هند و چینسپارم به چنگت نخواهد بُد اینکفی خاک ندهم که بر سر کنینه نیز آب چندانکه لب تر کنیزمین چون گِری هفت کشور به زورکه چندان نیابی که با شدت گوردهم گنج و جاهت به دیگر کسانبرد گرگ دل ، دیده ات کرکسانبدین خیره گفتارهای تباهنگیری مرا ، دام برچین ز راهبه من تاج و تخت شهی چون دهیکه هست از تو خود تخت شاهی تهییکی را به دِه در ندادند جایهمی گفت بر ده منم کد خدایبمرد اشتر ابلهی در رمهبه درویش دادمش گفتا همهبه دامادی چون تو دارم امیدکجا ساخت هرگز سیه با سپیدبه هم چون بود مهر و کین گاه جنگابا آبگینه کجا ساخت سنگکه جوید به نیکی ز بدخواه راهبه دیوار ویران که گیرد پناهنباشد دل هندو از حیله پاکنه نیز از سیه رویی آیدش باکز کژّوان رَهِ راست هرگز نخاستنه کس دُمّ روباه دیدست راستبپوسیده وز هم گسسته رسنهمی زیر چاهم فرستی به فنهمانا گمانی که من کودکمبه دانش چنان چون به سال اندکمهمی بازگیری به دام چکاوببینی کنون خنجر مغز کاوتو شاه جهان را بیاشفته ایفراوان مرورا بدی گفته ایمرا گفت رو با تو پیکار منبگیرش نگون زنده بر دار کنتو ایدون فرستی بَرِ من پیامفریبنده گشتی به نیرنگ خامگمانی که من چون توام ناسپاسچو گرگ دژآگاه ناحق شناسکه بر مهتر خویش بدساختیهمه گنج و گاهش برانداختیبه زنهار شه گر بیایی کنونبه خواهش بخواهم ترا زو به خونو گر جز بر این رأی رانی سخنبدان کآمدت روز و روزی به بنترا زین همه شاهی و گیر و دارنخواهد بُدن بهره جز تیر و دارفرستاده بشنید پیغام و رفتسپهبد بشد نزد مهراج تفتبگفتش هر آنچ از فرسته شنودهمان راز نامه مرو را نمودچو بشنید مهراج دلتنگ شداز اندیشه رویش پر از رنگ شدبه دل گفتم ترسم که از بهر چیزبگردد به دشمن سپاردم نیزشبان سیر باید وگرنه به کینمهین گوسفندی زند بر زمینخوی هر کسی در نهان و آشکاربگردد چو گردد همی روزگاربَرد خواسته هر کسی را ز راهکند دوست را دشمن کینه خواهچنین گفت کای گرد بیدار دلبگفتِ بهو خیره مسپار دلپذیرد به گفتار صد چیز مردکه نتوان یکی ز آن به کردار کرددو صد گنج شاید به گفتار دادکه نتوان یکی زان به کردار دادبپذرفتن چیز و گفتار خوشمباش ایمن از دشمن کینه کشبه گفتار غول آدمی را ز راهبه خوشی فریبد کند پس تباهنیاید ز دشمن به دل دوستیاگر چند با او ز هم پوستیاگر کشور و گنج بایدت جستهمه کشور و کنج من ز آنِ تستهم از کان یاقوت و دریای دُرهمی گنج من هست آکنده پُرهر آنچ از بهو کام داریّ و رایسه چندانت پیش من آید به جایزدن چوب سخت از یکی دوستداربه از بوسه دشمن زشت کارکشیدی غم و یافتی کام خویشمکن زشت نام شه و نام خویشسپهبد لب از خنده بگشاد و گفتکزین غم مکن با دل اندیشه جفتمن از بیشه با شیر کوشم همیبر آتش بوم خار پوشم همینهم دیده در پای پیل ژیاننپیچم سر از رأی شاه جهانبَرِ ما چه برگشتن از شاهِ خویشچه برگشتن از راه یزدان و کیشبه سر مر مرا تاج فرمان تستبه گردن دَرم طوق پیمان تستسپاس ترا چاکرم تا زیمبه دیده روم هر کجا تازیمغم آن کسی خوردن آیین بودکه او بر غمت نیز غمگین بودز چاهی که خوردی از و آب پاکنشاید فکندن در و سنگ و خاکدلش را به هر خوبی آرام دادشد و بود با کام تا بامدادهمان شب گراهون گردن فرازز تاراج با خیلی آمد فرازتنی هفتصد بیش برنا و پیربه هم کرده از هندوان دستگیربه چنگال هر یک سری پر ز خونسری دیگر از گردن اندر نگونازین تازش آگه نبد پهلوانچو گشت آگه ، آشفته شد برگوانکه چندین سپه پیش و کین آختنشما را چه کارست بر تاختنپس از ناگهان دشمن آید به جنگهمه نامها بازگردد به ننگز بیرون لشکر گه ار نیز پاینهد کس ، نبیند جز از دار جایپس آن بستگان را هم از گرد راهفرستاد نزدیک مهراج شاهو ز آن سو بهو چون فرسته رسیدغمی گشت کآن زشت پاسخ شنیدبی اندازه کرد از سران انجمنچنین گفت با هر که بُد رای زنکه از دوزخ اهریمن آهنگ ماگرفت و ، سپه ساخت بر جنگ مابماندیم در کام شیر نژندفتادیم با دیو در دست بنداگر چند با ما بسی لشکرستازین زاولی رنج ما بی مر ستپذیرفتمش دخت و بسیار چیزهمان کشور و گنج و دینار نیزبه دل طمع دینار نارد همیهمه تخم پیکار کارد همیکنون از شما هر که از بهر ناممرین زاولی را سرآرد به دامبود او سپهدار و داماد منننازد مگر زو دل شاد منسبک زان میان مبتر بد نژادبرآمد به پای و زمین بوسه دادبه آواز گفت ای شه نامجویز یکتن چه چندین بود گفت و گویچو خور برکشد تیغ زرّین به گاهبه خم در شود تاج سیمین ماهمن و دشت ناورد و این زاولیبه کف تیغ و زیرا برش کاولینپیچم عنان زو نه از لشکرشمگر بر سنان پیشت آرم سرشهمی گفت و مرگ از نهان در ستیزهمی کرد بر جانش چنگال تیزهمه شب برین روی راندند رایگه روز شد هر کسی باز جای
»رزم سوم گرشاسب با خسرو هندوان« ز شبدیز چون شب بیفتاد پستبرون شدش چوگان سیمین ز دستبزد روز بر چرمه تیز پویبه میدان پیروزه زرّینه گویبشد مبتر از کینه تیغ آختهبه پیش بهو رزم را ساختهچنین گفت کامروز روز منستکه بخت تو شه دلفروز منستکنون آن گه آرم ز زین باز پایکز ایرانیان کس نماند به جایزره پوش و بر گستوان دار گرددو ره صد هزار از یلان بر شمرددگر شش هزار از سیه زنده پیلگزین کرد و صف ساخت بر چند میلبرآمد دم مهره گاو دمشد از گرد گردان خور و ماه گمبر پهلوان شاه مهراج زودفرستاد کس مبتر او را نمودکه آن که به قلب ایستاده چو شیربه کف تیغ تیزا ، برش تند زیرزده هم برش گاو پیکر درفشسپر زرد و بر گستوانش بنفشزره زیر و خفتانش از بر کبودز پولاد ساعدش و از زرّ خودز بر گستوانش همه قلبگاهز بس آینه چون درفشنده ماهبه گردش ز گردان گروهی گزینزره بر تن و خود در پیش زینسپرها در آورده ز آهن به رویچو ترگ از بر سر گره کرده مویسپهبد همی ساخت کار سپاهنهانی همی داشت او را نگاهدو دیده برو زان سپه یکسرهنهاده چو گرگ از کمین بر برهاز ایرانیان بر دل نامدارنبد غم که بُد جای جنگ استوارسوی چپشان بیشه انبوه بودسوی راست رود و ز پس کوه بودبفرمود تا هندوان کس ز جایز پایان کُه پیش ننهند پایلب بیشه و رود هر سو ز کینبه پیلان برآورده راه کمینهمان دیده بان ساخت بر کوهساردو دیده سوی بیشه و رودباربدان تا گر از پس کس آید به جنگجرس برکشد زود آوای زنگدرفش از سر کوه مهراج شاهزده پیش تخت و ز گردش سپاههمی بود با سروران از فرازکه تا پهلوان چون کند جنگ سازفرستاد مبتر به بازو کمنددلیری که آواز بودش بلندکه تا شد به نزدیک آن برز کوهکه مهراج بود از برش با گروهخروشید و گفت ای شه نو عروسز بیغاره ننگت نبد وز فسوسشدی چون زنان شرم بنداختیاز ایران یکی شوی نو ساختیکنون در پس پرده با بوی و رنگنشستی تو با ناز و شویت به جنگگواژه همی زد چنین وز فسوسهمی خواند مهراج را نو عروسخدنگ افکن ایرانیی در زمانخدنگی نهاد از کمین در کمانزدش سخت زخمی که جانش بسوختگذرگاه آواز و کامش بدوختز مهراج و خیلش چنان یک خروشبرآمد ز شادی که کر گشت گوششه و هر که ز آن کار بد گشته شادبدان مرد کان تیر زد چیز دادچو صف سپاه از دو سو گشت راستغَو کوس و نای نبردی بخاستگوی بُد سپهدار و پشت گوانگرامی و عم زاده پهلوانخردمند را نام زر داده بودبه صد رزم داد هنر داده بودبشد تا بر مبتر از قلب راستبگشت و ز گردان هم آورد خواستزره دار گردی همان گه ز گردبرون تاخت و آمد برش هم نبردبگشتند با هم دو گرد سترگبه خون چنگ شسته چو ارغنده گرگبه شمشیر و گرز و کمان و کمندنمودند هر گونه بسیار بندسرانجام زر داده تند از کمینبر افکند بر هندو ابلق ز کینکشید آبگون آتش زهر بیززدش بر سر و ترگ و بال از ستیزسپر نیمی و سرش با کتف و دستبه زخمی بیفکند هر چار پستز مهراج و لشکرش و ایران گروهخروشی برآمد که خور شد ستوهدگر رزم سازی برون شد دلیربگردید زر داده گردش چو شیرچنان زدش تیری که دیگر نخاستشد از ترک تا زین به دم نیمه راستده و دو دلاور به خم کمندهمیدون پس یکدگر درفکندپسر داشت مبتر یکی شیر مردکش از جنگیان کس نبد هم نبردبه مردی گسستی سر زنده پیلبه خنجر براندی ز خون رود نیلبه پیکار زر داده شیر دلبرون تاخت در کف ز پولاد شِلبینداخت سوی گو سرفراززمان جوان بد رسیده فرازبه پشتش درآمد برون شد ز نافدلیری چنان کشته شد بر گزافاز ایرانیان گریه برخاست پاکدویدند و برداشتندش ز خاکشد از کشتنش پهلوان دل دژمز خون دو دیده بسی راند نمبه چرخ و زمین کرد سوگند یادکه امروز بدهم درین جنگ دادکنم زین سیاهان درین دشت خونبه هر موی زر داده گردی نگونچمان چرمه زاولی بر نشستهمان سی رسی نیزه ز آهن به دستسوی پور مبتر به کین داد رویدرآمد سنان راست کرده به رویبه کم زان که مرغی زند سر در آبز زین کوهه بر بودش اندر شتابچنان از سنانش نگونسار کردکش از نیزه بر آهنین دار کردزمانی چپ و راست هر سوش بردبیفکند و پشت و سرش کرد خردهمی گفت کاین را بخوابید پستکه مهمان بد از باده گشتست مستپس از خشم تن بر سپه برفکندهمه دشت دست و تن و سرفکندبدان چرمه پوشیده چرم هژبرچو دیوی دمان بر یکی پاره ابربه زخم پرند آور از پشت پیلهمی معصفر تاخت بر تلّ نیلسر خنجرش ابر خونبار بودسنانش نهنگ یل اوبار بودچنان چون به رشته کند مهره مردیلان را به نیزه همی پاره کردچهل پیل جنگی و سیصد سواربه یک حمله بفکند بر خاک خوارز تن کرد چندان سر از کینه پخشکه شد زیر او درز خون چرمه رخشهمه دشت هندو بُد از زیر نعلتن قیرگونشان ز خون گشته لعلغریونده مبتر ز درد پسرز غم دیده پر خون و پر خاک سربیآمد به خون پسر کینه خواهبرآویخت با پهلوان سپاهسپهبد برانگیخت رزمی عقابدرآمد بدو چون درخش از شتابزدش بر میان راست تیغ نبردچنان کز کمربند یکی را دو کردبماندش یکی نیمه بر زین نگوندگر نیمه بر خاک غلتان به خونبزد نعره مهراج و بر پای خاستز شادی تن از کُه بیفکند خواستز درد جگر سر به سر هندوانبه کین سر نهادند بر پهلواندلاور درآمد چو غرنده میغدو دستی همی زد چپ و راست تیغدلیران ایران و زاول به همبکردند حمله چو شیر دژمبپیوست رزمی گران کز سپهرمه از بیم گم گشت و بگریخت مهربرآمد دِه و گیر هر دو سپاهبرآمیخت با هم سپید و سیاهپر از خشم شد مغز و پر کینه دلز دل خاست خون و ز خون خاست گلسر تیغ چون خون فشان میغ شددل میغ پرتابش تیغ شدبپرّید هوش زمانه ز جوشبدرّید گوش سپهر از خروشز بس گرد چشم جهان تم گرفتز بس کشته پشت زمین خم گرفتنبد رفته از روز نیمی فزونکه بد ز آن سیاهان دو بهره نگونبه خاک اندرون خستگان همچو مارکشیده زبان از پی زینهارز بس زخم خشت و خدنگ درشتشده پیل ماننده خارپشتبه هر سو نگون هندوی بود پستچه افکنده بی سر چه بی پای و دستز تن رفته خون با گل آمیختهچو خیک سیه باده زو ریختهیکی باد برخاست و تاریک کردکه آسان همی در ربود اسپ و مردبزد بر رخ هندوان ریگ و سنگنگون شد درفش دلیران ز چنگنهادند سر سوی بالا و شیبگریزان و بر هم فتان از نهیببهو پیش شد باز خنجر به دستهمی گفت تا کی بود این شکستهنرتان همه روز آویختننبینم همی جز که بگریختنبه خوان همچو شیران شتابید تیزچو جنگ آید آهو شوید از گریزز گردان لشکرش هر کس که یافتعنانش به تندی همی باز تافتفکند از سران مر سه تن را ز پایفرو داشت پیلان و لشکر به جایچنین تا به شب رزم و پیکار بودبند دست کز زخم بیکار بودچو بنوشت شب فرش زربفت راغهمه گنبد سبز شد پر چراغسپاه آرمیدند بر جای خویشهمان شب مهان را بهو خواند پیشچنین گفت کاین بار رزمی گرانبسازید هم پشت یکدیگرانسپه پاک و پیلان همه بیش و کمبه جنگ اندر آرید فردا به همهمینست یک رزم ماندست سختبکوشیم تا چیست فرجام و بختهمه جان به یک ره به کف برنهیماگر کام یابیم ، اگر سر نهیممهان هم برین رای گشتند بازهمه شب همی رزم کردند ساز
»رزم چهارم گرشاسب با هندوان« چو ز ایوان مینای پیروزه هوربکند آن همه مهره های بلورز دریای آب آتش سند روسدر افتاد در خانه آبنوسز هندو جهان پیل و لشکر گرفتغو کوس کوه و زمین بر گرفتهزاران هزار از سپه بد سوارز پیلان جنگی ده و شش هزاربه برگستوان پیل پوشیده تنپر از ناوک انداز و آتش فکنز بس قیر چهران زده صف چو مورببد روز تا رو سیه گشت هورهمان شب که شد گفتی از روزگارازو هندوی کرده بُد کردگارز کوس و ز زنگ و درای و خروشز شیپور و ز ناله نای و جوشتو گفتی زمانه سرآید همیبه هم کوه و دشت اندر آید همیز هندو سپه بود ده میل بیشز پس صفّ پیلان سواران ز پیشبه دیبا بیاراسته پیل چارز زرّ طوقشان وز گهر گوشوارابر کوهه پیل در قلبگاهبلورین یکی تخت چون چرخ ماهبهو از بر تخت بنشسته پستبه سر بر یکی تاج و گرزی به دستدرفشی سر از شیر زرّینه سازپرندش ز سیمرغ پر کرده بازز بر چتری از دمّ طاووس نرفروهشته زو رشته های گهروز اینروی مهراج بر تیغ کوهبه دیدار ایرانیان با گروهزده پیل پیکر درفش از برشز یاقوت تخت ، از گهر افسرشفرازش یکی نیلگون سایبانز گوهر چو شب ز اختران آسمانبدینسان نظاره دو شاه از دو رویمیان در دو لشکر بهم کینه جویسپهبد سبک رزم آغاز کردبزد کوس کین جنگ را ساز کرداز آن ده دلاور یل نامدارکه سالار بُد هر یکی بر هزاربه هر سو یکی به سپه برگماشتبر قلب زاول گره باز داشتبر گردنکشان گفت یکسر به تیرکنید آسمان تیره بر ماه و تیرهمه جنگ با پیل داران کنیدبریشان چنان تیر باران کنیدکه در چشم هر پیلبانی به جنگفزون از مژه تیر باشد خدنگبگیرید ره بر بهو همگروهمدارید از آن تخت و پیلان شکوهکه من همکنون تخت و آن تاج رادهم با بهو هدیه مهراج راز شست خدنگ افکنان خاست جوشکمان کوش ها گشت همراز گوشهوا پر ز زنبور شد تیز پرخدنگین تن و آهنین نیشترکشیدند شمشیر شیران هندگرفتند کوشش دلیران سندزمین همچو دریا شد از گرز و تیغوزو گرد برخاست مانند میغهمه دشت از خشت شد کشت زارهمه کشته پر هندوان کُشته زاربگردید گردون کوشش ز گردبرون تافت از میغ ماه نبردز خون هفت دریا بر آمد به همزمین از دگر سو برون داد نمبه هر گام بی تن سری ترگ داربُد افکنده چون مجمری پر بخارشده گرد چون چرخی و خشت و شلستاره شده برج او مغز و دلجهان ز آتش تیغ ها تافتهدل کُه ز بانگ یلان کافتهز چرخ اختران برگرفته غریوز کوه و بیابان رمان غول و دیوبه دریا درون خسته درندگانز پرواز بر مانده پرندگانبخار و دم خون ز گرز و ز تیغچو قوس قزح بُد که تابد ز میغبه هر جای جویی بد از خون روانبشکتند چندان از آن هندوانکه صندوق پیلان شد از زیر پیز بس کشته هندو چو چرخشت میهمان ده سر گرد از ایران سپاهگرفتند هر سو یکی رزمگاهسم اسپ سنبان زمین کرد پستگروها گره را گراهون شکستسرافشان همی کرد در صف هژبرکمینگاه بگرفت بهپور ببرهمی ریخت آذر شن و برز همبه خنجر یلان را سر و برز همبه هر سو کجا گرد گرداب شدز خون گرد آن دشت گرداب شدکجا گرز نشواد و ارفش گرفتجهان زخم پولاد و آتش گرفتسپهدار در قلب از آن سو به جنگگهش نیزه و گاه خنجر به چنگیلان هر سو از بیمش اندر گریزگرفته ز تیغش جهان رستخیزکمندش بگسترده از خم خامهمه دشتِ رزم اژدها وار دامپی پیل پی خسته در دام اوسواران خبه در خم خام اواز آوای گرزش همی ریخت کوهشده چرخ گردان ز گردش ستوهسنانش همی مرگ را جنگ دادخدنگش همی ریگ را رنگ دادکجا خنجرش رزمسازی گرفتهمی در کفش مهره بازی گرفتمرآن مهره کاندر هوا باختیسَر سروران بود کانداختیبه یک ره فزون از هزاران سوارسنان کرده بُد در کمرش استوارنه بر زین بجنبید گرد دلیرنه از زخم شد مانده ، نز جنگ سیرتو گفتی تنش کوه آهن کشستهمان اسپش از باد و از آتشستز بس کشته کافکنده از پیش و پسخروش سروش آمد از برکه بسهمان شاه مهراج بر جنگجوینهاده ز کُه دیده بر ترگ اویاگر گردی از زین ربودی ز جایوگر زنده پیلی فکندی ز پایز کُه با سپه نعره برداشتیغو کوس از چرخ بگذاشتیمِه پیلبانان شد آگه که بختربود از بهو تخت و ، شد کار سختنه با چرخ شاید به نزد آزمودنه چون بخت بد شد بود چاره سودبیامد بَر ِ پهلوان سواربه زنهار با پیل بیش از هزارسپهبد نوازیدش و داد چیزهمیدون بزرگان و مهراج نیزسیه دیده گیتی بهو پیش چشمبر آشفت با پیلبانان به خشمبه بیغاره گفتا ندارید باکسپارید پیلان به مهراج پاکسران این سخن راست پنداشتندز هر سو همین بانگ برداشتندهمه پیلبانان از آن گفت و گویبه زنهار مهراج دادند رویبراندند از آن روی پیلان رمهبه نرد بهو صد نماند از همهپشیمان شد از گفته خود بهوندید اندر آن چاره از هیچ سوبه زیر آمد از پیل و بالای خواستبه ناکام رزمی گران کرد راستیلان را به پیکار و کین برگماشتبه صد چاره آن رزم تا شب بداشتچو برزد سر از کُه درفش بنفشمه نو شدش ماه روی درفشغَوِ طبل برگشتن از رزمگاهبرآمد شب از جنگ بربست راهبهو ماند بیچاره و خیره سردلش تیره ، گیتی ز دل تیره ترهمی گفت ترسم که از بهر سودسپاهم به دشمن سپارند زودنه راهست نه روی بگریختننه سودی ز پیکار و آویختن
»قصه ی زنگی با پهلوان گرشاسب« بُدش زنگیی همچو دیو سیاهز گرد رکیبش دوان سال و ماهبه زور از زمین کوه برداشتیتک از تازی اسپان فزون داشتیشدی شصت فرسنگ در نیم روزبه آهو رسیدی سبک تر ز یوزبه بالا بُدی با بهو راست یارچو زنگی پیاده بدی او سواربدو گفت من چاره ای دانمتکزین زاولی مرد برهانمتبه لا به یکی نامه کن نزد اویبه جان ایمنی خواه و زنهار جویکه تا من برم نامه نزدش دلیریکی دشنه زهر خورده به زیربه شیرین سخن گوش بگشایمشهمان جای پردخت فرمایمشپس اندر گه راز گفتن نهانزنم بر برش دشنه ای ناگهانسر آرم برو کار گیرم گریزاز آن پس به من کی رسد باد نیزمن این کرده وز شب جهان تیره فامکه داند که من کِه ورا هم کدامبهو شاد شد گفت اگر ز آنکه بختبرآرد به دست تو این کار سختتو را بر سرندیب شاهی دهمبه هند اندرت پیشگاهی دهمیکی نامه ز آنگونه کو دید رایبفرمود و شد زنگی تیزپایطلایه بُد آن شب گراهون گردگرفتش سبک ، زی سپهدار بُردیل پهلوان دید دیوی نژندسیاهی چو شاخین درختی بلندزمین را ببوسید زنگی و گفتز نزد بهو نامه دارم نهفتپیامست دیگر چو فرمان دهیگزارم اگر جای داری تهیجهان پهلوان جای پر دَخته ماندسیه نامه بسپرد و بُد تا بخواندشد آن گه برش راز گوینده تنگنهان دشنه زهر خورده به چنگبدان تا زند بر بَرِ پهلوانبدان زخم بروی سر آرد جهانسپهبد بدید آن هم اندر شتابچو شیر دمان جست با خشم و تاببیفشرد با دشنه چنگش به دستبه یک مشتش از پای بفکند پستسیه زد خروشی و زو رفت هوششنیدند هر کس ز بیرون خروشدویدند و دیدند دیوی نگونروان از دهان و بناگوش خونز نزدش نجنبید گرشاسب هیچنفرمود کس را به خونش پسیچچو هُش یافت لز زنده بر پای خاستبغلتید در خاک و زنهار خواستبه رخ بر ز خون مژه سندروسهمی راند بر تخته آبنوسجهان پهلوان گفت از تیغ منتو آن گه رهانی سَرِ خویشتنکه با من بیایی به پرده سرایبه نزد بهو باشی ام رهنمایگر او را سر امشب به چنبر کشمترا از سران سپه برکشمسیه گفت کز دست نگذارمشهم امشب به تو خفته بسپارمشدلاور پرند آوری زهر خوردکشید و بپوشید درع نبردهم آنگاه با او ره اندر گرفتسیه بد کردار تک برگرفتز بس تیزی زنگی تیز روبدو پهلوان گفت چندین مدوهمانا کت از پر مرغ است پایکه پای ترا بر زمین نیست جایسیه گفت در راه گاه شتابچنانم کم اندر نیابد عقاببه تیزی به از اسپ تازی دومسه منزل به یک تک به بازی دَومبخندید گرشاسب گفتا رواستبدو تیز چندان کت اکنون هواستاگر من به چندین سلیح نبردنگیرم ترا کم ز من نیست مردسیه همچو آهو سبک خیز شدسپهبد چو یوز از پسش تیز شدبه یک تازش از باد تک برگذاشتدو گوشش گرفت و معلق بداشتچو رفتند نزد سراپرده تنگبه چاره شدند اندرو بی درنگرسیدند ناگه بد آن خیمه زودکه بر تخت تنها بهو خفته بودسپاهش همه بُد ستوه از ستیزبرون رفته هر یک به راه گریزتهی دید گرشاسب پرده سراینگهبان نه از گرد او کس به جایبرآورده شورش ز هر سو بسیبه ساز گریز اندرون هر کسیچو شیر ژیان جست از افراز تختگرفتنش گلوبند و بفشارد سختبدرید چاردش و بفکند پستدهانش بیا کند و دستش ببستهمیدونش بر دوش زنگی نهادنهانی برفتند هر دو چو بادبه راه و به خواب و به بزم و شکارنباید که تنها بود شهریاربه زودی کشد بخت از آن خفته کینچو بیداری او را بود در کمینز هندو طلایه دو صد سرفرازبدین هر دو در راه خوردند بازدلاور بغرّید و بر گفت نامسوی پیشرو زود بگذارد گامسر و ترگش انداخت از تن به تیغگرفتند ازو خیل دیگر گریغبهو را به لشکر گهش زین نشانبیاورد بر دوش زنگی کشانسپردش به نشواد زرّین کلاهبه مژده بشد نزد مهراج شاهز کار بهو و آن ِ زنگی نهفتهمه هر چه بُد رفته آن شب بگفتیکی نعره زد شاه مهراج سختبینداخت مر خویشتن را ز تختشد آن شب در آرایش بزم و سازچو این آگهی یافت آن سرفرازبدو گفت خواهم کز آنسان نژندبهو را ببینم به خواری و بندبیا بزم شادی بَرِ او بریمبداریمش از پیش و ما می خوریمسپهدار گفتا تو آرام گیرچو دشمن گرفتی به کف جام گیرتو بنشین به جای بد اندیش توکه او را خود آرم کنون پیش توگرفتند هر دو به هم باده یادمهان را بخواندند و بودند شادسپهبد ز کار بهو با سپاهبگفت و بفرمود تا شد سیاهکشانش بیاورد خوار و نژندرسن در گلو ، دست کرده به بندخروشی برآمد به چرخ برینگرفتند بر پهلوان آفرینسبک شاه مهراج دل شادکامبه زیر آمد از تخت ، بر دست جامیکی خورد بر یاد شاه بزرگدگر شادی پهلوان سترگنشست آنگهی شاد با انجمنگرفت آفرین بر یَلِ ِ رزمزنکه نام تو تا جاودان یاد باددل شاه گیتی به تو شاه بادهمه ساله آباد زابلستانکزو خاست یل چون تو کشورستانهر آنکش غم و رنج تو آرزوستچنان باد بیچاره کاکنون بهوستزد از خشم و کینه گره بر بروشد آشفته از کین دل بر بهوچنین گفت کای گشته از جان نُمیدتهی از هنر همچو از بار بیدچه کردم به جای تو از بد بگویکه بایست شد با منت جنگجویبه گیتی همی مانی ای بدگهرکه هر چند به پروری زشت تربه اندرز چندم پدر داد پندکه هرگز مگر دان ورا ارجمندمن از پند او روی برگاشتمترا سر ز خورشید بگذاشتمشناسند یکسر همه هند و سندکه هستی تو در گوهر خویش سندیکی تنگ توشه بُدی شوربختشهی دادمت و افسر و تاج و تختبه پاداش این بود زیبای منکه امروز جویی همی جای منرهی چون به اندازه ندهی مهیچو مه شد نگیرد ترا جز رهیسر دشمن آنکو برآرد به ماهفرو د افکند خویشتن را به چاهسزاوار جان بداندیش توببینی چه آرم کنون پیش تو
»پاسخ دادن بهو مهراج را« بهو گفت با بسته دشمن به پیشسخن گفتن آسان بود کمّ و بیشتوان گفت بد با زبونان دلیرزبان چیره گردد چو شد دست چیربنه نام دیوانه بر هوشیارپس آن گاه بر کودکانست کارترا پادشاهی به من گشت راستولیک از خوی بد ترا کس نخواستگهر گر نبودم هنر بُد بسیازین روی را خواستم هر کسیبه زور و هنر پادشاهی و تختنیابد کسی جز به فرخنده بختهنر بُد مرا ، بخت فرخ نبودچو باشد هنر ، بخت نبود چه سودهنرها ز بخت بد آهو بودز بخت آوران زشت نیکو بودپدر نیز پندت هم از بیم گفتکه با من هنر بیشتر دید جفتبه من بود شاهی سزاوارترکه دارم هنر از تو بسیار ترتو دادی سر ندیب از آن پس به منفکندیم دور از بر خویشتنپس اندر نهان خون من خواستینبد سود هر چاره کآراستیمن از بیم بر تو سپه ساختمهمه گنج و گاهت بر انداختمچو شاهیت یکسر مرا خواست شدازین زابلی کار تو راست شداگر نامدی او به فریاد توبُدی کم کنون بیخ و بنیاد توتو بودی به پیشم سرافکنده پستچنان چون منم پیش تو بسته دستبشد تند مهراج و گفتا دروغبَرِ راست ، هرگز نگیرد فروغپدرت آنکه زو نازش و نام توستنیای مرا پیلبان بُد نخستگهی چند سرهنگ درگاه شدپس آن گه سرندیب را شاه شدتو در پای پیلان بُدی خاشه روبکواره کشی پیشه با رنج و کوبچو رفت او ، بجا یش ترا خواستمشهی دادمت ، کارت آراستمکنون کت نشاندم بجای شهیهمی جای من خواهی از من تهیکسی کش بود دیده از شرم پاکز هر زشت گفتن نیایدش باکبتر هر زمان مردم بدگهرکه گوساله هر چند مِه گاو تربرآشفت گرشاسب از کین و خشمبزد بر بهو بانگ و بر تافت چشمبفرمود تا هر که بدخواه و دوستز سیلی به گردنش بردند پوستدرآکند خاکش به کام و دهنببردند بر دست و گردن رسنهمیدون به بندش همی داشتندبرو چند دارنده بگماشتندهمان گاه زنگی زمین بوسه دادبه گرشاسب بر آفرین کرد یادبدو گفت دانی که از روی بختز من بُد که شد بر بهو کار سختبدو رهنمونی منت ساختمچو بستیش بر دوش من تاختمدگر کم همه خرد کردی دهنبه سیصد منی مشت دندان شکنمرا تا بوم زنده و هوشمستتف مشت تو در بنا گوشمستکنون گر بدین بنده رای آوریسزد کانچه گفتی به جای آوریسپهبد بخندید و بنواختشسزا خلعت و بارگی ساختشمیان بزرگانش سالار کرددرفش و سپاهش پدیدار کردچنین بود گیتی و چونین بودگهش مهربانی و گه کین بودیکی را دهد رنج و بُرّد ز گنجیکی را دهد گنج نابرده رنجهمه کارش آشوب و پنداشتیستازو آشتی جنگ و جنگ آشتیستکرا بیش بخشد بزرگی و نازفزونتر دهد رنج و گرم و گدازدرو هر که گویی تن آسان ترستهمو بیش با رنج و دردسرستتوان خو ازو دست برداشتنوزین خو نشایدش برگاشتناز آن پس بهو چون به بند اوفتادسپهدار و مهراج گشتند شادهمه شب به رود و می دلفروزببودند تا بر زد از خاک روزچو گردون پیروزه از جوشنشبکند آن همه کوکب روشنشسپاه بهو رزم را کرد رایکشیدند صف پیش پرده سرایندیدندش و جست هر کس بسیفتادند ازو در گمان هر کسیگه بگریخت در شب نهان از سپاهوگر شد به زنهار مهراج شاهز جان یکسر امّید برداشتندسلیح و بُنه پاک بگذاشتندگریزان سوی بیشه و دشت و کوهنهادند سرها گروه ها گروهدلیران ایران هر آنکس که بودپی گردشان برگرفتند زودنهادند جنگی ستیزندگانسنان در قفای گریزندگانفکندند چندان ازیشان نگونکه بُد کشته هر سو سه منزل فزونجهان بود پر خیمه و چارپایسلیح و بنه پاک مانده به جایز خرگاه وز فرش وز سیم و زرز درع و ز خفتان ز خود و سپرهمه هر چه بُد برکه و دشت و غارسلیح نبردی هزاران هزارهمی گرد کردند بیش از دو ماهیکی کوه بُد سرکشیده به ماهکه پیلی به گردش به روز درازنگشتی نرفتیش مرغ از فرازسپهبد بهین بر گزید از میانببخشید دیگر بر ایرانیانهمانجا یکی هفته دل شادکامبرآسود با بخشش و رود و جامچو هفته سرآمد به مهراج گفتکه این کار با کام دل گشت جفتبفرمایید ار نیز کاریست شاهوگر نیست دستور باشد به راهبدو گفت مهراج کز فرّ بختز تو یافتم پادشاهی و تختنماند ست کاری فزاینده نامکنون چون بهو را فکندی به دامپسر با برادرش هر دو به همسرندیب دارند با باد و دمرویم اندرین چاره افسون کنیمز چنگالشان شهر بیرون کنیمجهان پهلوان گرد گردنفرازچو بشنید گفتار مهراج بازاسیران هر آنکس که آمد به مشتکرا کشت بایست یکسر بکشتبهو را به خواری و بند گرانبه دژها فرستاد با دیگرانوز آنجا سپه برد زی زنگباربشد تا جزیری به دریا کنارپر از کوه و بیشه جزیری فراخدرختش همه عود گسترده شاخکُهش کان ارزیر و الماس بودهمه بیشه اش جای نسناس بودز گِردش صدف بیکران ریختهبه گل موج دریا برآمیختهسپاه آن صدف ها همی کافتندبه خروار دُر هر کسی یافتندچنان بود از و هر دُر شاهوارکجا ژاله گردد سرشک بهارچو سیصد هزار از دَرِ تاج بودکه در پنج یک بهر مهراج بودبه گرشاسب بخشید پاک آنچه یافتوز آنجا سوی راه دریا شتافتبه یک کوهشان جای آرام بودکجا نام او ذات اوهام بودبه نزد سرندیب کوهی بلندپر از بیشه و مردم کشتمندز غواص دیدند مردی هزاررده ساخته گرد دریا کنارگروهی شده ز آب جویان صدفگروهی صدف کاف خنجر به کفسپهدار مهراج و چندین گروهستادند نظاره شان گرد کوهز دُر آنچه نیکوتر آمد به دستگزیدند بیش از دو صد با شستبه مهراج دادند و مهراج شاهبه گرشاسب بخشید و ایران سپاههمان گه غریوی ز لشکر بخاستکزاین بیشه ناگاه بر دست راستدویدند دو دیو و از ما دو مردربودند و بردند و کشتند و خوردسپهبد سبک جست با گرز جنگبپوشید درع و ، میان بست تنگیکی گفت تندی مکن با غریودرین بیشه نسناس باشد ، نه دیوبه بالا یکایک چو سرو بلندبه اندام پر موی چو ن گوسپندهمه سرخ موی و همه سبز مویدو سوی قفا چشم و دو سوی رویبه اندام هم ماده هم نیز نرهمی بچه زایند چون یکدگردو زیشان در آرند پیلی به زیرکشند و خورند و نگردند سیریکی به ز ما صد به جنگ و ستیزفزونشان تک از تازی اسپان تیزسپهبد به دادار سوگند خوردکه امروز تنها نمایم نبردکُشم هر چه نسناس آیدم پیشاگر صد هزارند و زین نیز بیشبگفت این و شد سوی بیشه دمانهمی گشت با گرز و تیر و کمانز نسناس شش دید جایی به همیکی پیل کشته دریده شکمچو دیدندش از جایگه تاختندز پیرامنش جنگ برساختندبه خنجر دو را پای بفکند و دستدو را زیر گرز گران کرد پستدو با خشم و کین زو در آویختندبه دندان از آن خون همی ریختندبزد هر دو را خنجر دل شکافبدرّیدشان از گلو تا به نافسرانشان به لشکر گه آورد شادبه بزم اندرون پیش گردان نهادبماندند ازو خیره دل هر کسیبُد از هر زبان آفرینش بسیبفرمود تا پوستهاشان به درگاهبه کشتی کشند اندر آکنده کاه
»رفتن گرشاسب به زمین سرندیب« دگر روز مهراج گردنفرازبسی کشتی آورد هر سو فرازبه ایرانیان داد کشتی چو شستدگر کشتی او با سپه بر نشستز کشتی شد آن آب ژرف از نهادچو دشتی در آن کوه تازان ز بادتو گفتی که کیمخت هامون چو نیلبه حمله بدرّد همی زنده پیلچو پیلی به میدان تک زودیابورا پیلبان با دو میدانش آبتکش تیز و رفتنش بی دست و پاینه خوردنش کام و نه خفتنش رایفزون خم خرطومش از سی کمندز دندانش بر پشت ماهی گزندبه رفتن برآورده پر مرغ وارهمی ره به سینه خزیده چو مارگهی حلقه خرطومش اندر شکمگهی بسته با گاو و ماهی به همیکی دشتش از پیش سیماب رنگسراسر چو پولاد بزدوده زنگزمینی بمانند گردان سپهردرو چون در آیینه دیدار چهربیابانی آشفته بی سنگ و خاکمغاکش گهی کوه و گه کُه مغاکیکی دشت سیمین بی آتش به جوشگه آسوده از نعره گه با خروشبدیدن چنان کابگینه درنگز شورش چو کوبند بر سنگ سنگدوان او در آن دشت و راه درازگهی شیب تازنده گاهی فرازگهی چون یکی خانه در ژرف غارگهی چون دژی از بر کوهسار
»خبر یافتن پسر بهو از کار پدر« وز آنسو چو پور بهو رفت پیشبه شهر سر ندیب با عمّ خویشهمی ساخت بر کشتن عم کمیننهان عمّ به خون جستنش همچنینسرانجام کار آن پسر یافت دستعمش را کشت و به شاهی نشستپس آگاهی آمد ز مهراج شاهز درد پدر گشت روزش سیاهیکی هفته بنشست با سوک و دردسر هفته لشکر همه گرد کردبسی گنج زرّ و درم برفشاندصد و بیست کشتی سپه در نشاندسپهدار جنگ آور رزم سازفرستادش از پیش مهراج بازچو رفتند نیمی ره از بیش و کمسپه باز خوردند هر دو به همسبک بست گرشاسب کین را میانهمان شست کشتی از ایرانیانهمه خنجر و نیزه برداشتندز کیوان غو کوس بگذاشتندچنان گشت کشتی که در کارزاربه زخم سوار اندر آمد سواربه هر سو دژی خاست تا زان به جنگازو خشت بارنده و تیر و سنگز تفّ سر تیغ ، وز عکس آبهمی در هوا گشت کرکس کبابچنان تیر بارید هر گرد گیرکه هر ماهیی ترکشی شد ز تیرهمی موج بر اوج مه راه زدز ماهی تن کشته بر ماه زداز آتش همه روی دریا به چهرچنان شد که شب از ستاره سپهرشد از خون تن ماهیان لعل پوشدل میغ زد ز آب شنگرف جوشچنان بود موج از سر بیشمارکه گرد چمن میوه بارد ز بارهمی رفت هر کشتیی سرنگوندرآویخته بادبان پُر ز خونچو اسپان جنگی دوان خیل خیلبرافکنده از لعل دیبا جلیلسپهدار با خیل زاول گروهبه پیش اندر آورده کشتی چو کوهچپ و راست تیغ ارغوان بار کردبه هر کشتی از کشته انبار کردبه یک ساعت از گرز یکماهه بیشهمی ماهیان را خورش داد پیشز کشتی به کشتی همی شد چو گردهمی کوفت گرز و همی کشت مردچنین تا به جنگاوه جنگجویرسید ، از کمین کرد آهنگ اویسرش را به گرز گران کوفت خردتنش را به کام نهنگان سپردیلان ز آتش رزم و از بیم تابهمی تن فکندند هر سو در آبچهل کشتی از موج باد شگرفز دشمن نگون شد به دریای ژرفدگر در گریز آن کجا مانده بودنهادند سر زی سرندیب زودگرفتند سی کشتی ایران سپاهبکشتند هر کس که بد کینه خواههمه بادبان ها برافراشتندبه دمّ گریزنده برداشتند
»برگشتن پسر بهو به زنگبار« ز صد مرد پنجه گرفته شدنددگر کشته و زار و کفته شدندسرندیب شد زین شکن پرخروشز شیون به هر بر زنی خاست جوشز خویشانش پور بهو هر که بودببرد و ز دریا گذر کرد زودز هر سو چو بر وی جهان تنگ شدبه زنهار نزد شه زنگ شددو میزر بود جامه زنگیانیکی گرد گوش و دگر بر میانندارند اسپ اندر آن بوم هیچنه کس داند اندر سواری پسیچبود سازشان تیغ کین روز جنگدگر استخوان ماهی و تیر و سنگچو باشد شهی یا مهی ارجمندنشانند از افراز تختی بلندمر آن تخت را چار تن ساختهپرندش همی بر سر افراختهبود نیز نو مطرفی شاهوارببسته ز دو سو به چوب استوارنشستنگه ناز دانند و کامبدان بومش اندول خوانند نامکرا شاه خواهد به زنهار خویشنشان باشدش مهر و سربند پیشفروهشته باشد به رخ روی بندنبیندش کس جز مهی ارجمندز پور بهو چون شنید آگهیفرستاد سربند و مهر شهیهمان تخت فرمود تا تاختندهمه ره نثارش گهر ساختندچو آمد برش تنگ برخاست زودفراوان بپرسید و گرمی نمودنشاند و نوازیدش و داد جاههمی بود از آنگونه نزدیک شاهمرورا سپهدار و داماد گشتنشست ایمن از اندُه ، آزاد گشتسپاهش هم از زنگیان هر کسیزن آورد و پیوندشان شد بسیچو گرشاسب و مهراج از جای جنگرسیدند نزد سرندیب تنگبه شهر از مهان هر که بُد سرفرازهمه هدیه و نزل کردند سازبه ره پیش مهراج باز آمدندبه پوزش همه لابه ساز آمدندکه گر شد بهو دشمن شهریارز ما کس نبد با وی از شهر یارز بهر تواش بنده بودیم و دوستکنون ما که ایم ار گنه کار اوستبه جای گنهکار بر بی گناهچو خشم آوری نیست آیین و راهو گر نزد شه ما گنه کرده ایمسر اینک بَرِ تیغش آورده ایماگر سر بُرد ور ببخشد رواستپسندیده ایم آنچه او را هواستز گرشاسب درخواست مهراج شاهکه این رای را هم تو بین روی و راهبه پاداش کژّی و از راه راستبدین کشور امروز فرمان تراستسپهبد گناهی کجا بودشانببخشید و از دل ببخشودشاندگر دادشان از هر امّید بهروز آنجا کشیدند لشکر به شهربسی یافت مهراج هر گونه چیزز گنج بهو و آن لشکرش نیزنهان کرده ها بر کشید از مغاکبه گرشاسب و ایرانیان داد پاک