»رفتن مهراج با گرشاسب« یکی ماه از آن پس به شادی و کامببودند کز می نیاسود جامچو مه گوی بفکند و چوگان گرفتبر اسپ سیه سبز میدان گرفتبدیدند مه بر رخ پهلوانوز آنجای دلشاد و روشن روانبه کوه دهو بر گرفتند راهچه کوهی بلندیش بر چرخ ماهکه گویند آدم چو فرمان بهشتبر آن کوه برز اوفتاد از بهشتنشان کف پایش آنجا تمامبدیدند هر پی چو هفتاد گامز هرچ اسپر غمست و گل گونه گونبر آن کوه بُد صد هزاران فزونز شمشاد و از سوسن و یاسمنز نسرین و از سنبل و نسترنهم از خیری و گام چشم و زرشکبشسته رخ هر یک ابر از سرشکهمه کوه چون تخت گوهر فروشز سیسنبر و لاله و پیل غوشهزاران گل نو دمیده ز سنگز صد برگ و دوروی و ز هفت رنگچه نرگس چه نو ارغوان و چه خویدچه شب بو چه نیلوفر و شنبلیدبنفشه سرآورده زی مشکبویشده یاسمن انجمن گرد جویرده در رده زان گل لعلگونکه خوانی عروسش به پرده درونگل زرد هال جهان دید جفت()گرفته بر بید بویا نهفتبه دستان چکاوک شکافه شکافسرایان ز گل ساری و زند وافبه هر سو یکی آبدان چون گلابشناور شده ماغ بر روی آبچو زنگی که بستر ز جوشن کندچو هندو که آیینه روشن کندبُد از هر سوی میوه داران دگربُن اش بر زمین و ، سوی چرخ سرکه در سایه شاخ هر میوه دارنشستی به هم مرد بیش از هزارهمانجا یکی سهمگین چاه بودکه ژرفیش صد شاه رش راه بودهر آن چیز کانداختندی درویوگر از گرانی بُدی سنگ و رویسبک زو همان چیز باز آمدیچو تیر از بُن اش بر فراز آمدیبرانداختی بر سر اندر زمانندیدست کس یک شگفتی چنانبسی کان یاقوت دیدند نیزز بلور و الماس و هر گونه چیزبسی چشمه آب روان جای جایبه هر گوشه مرغان دستانسرایز کافور و از عود بی مر درختهم از زر گیا رسته بر سنگ سختز گاوان عنبر به هر سو رمهوز آهو گله نافه افکن همه
»دیدن گرشاسب برهمن را« بر آن کُه برهمن یکی پیرمردبرآورده وز گردش روز گردگلش گشته گل سرو زرین کناغچو پرّ حواصل شده پرّ زاغشده تیر بالا کمان وار کوژکمان دو ابرو شده سیم توژبرهنه سر و پای پوشیده تنز برگ درخت و گیا پیرهنازو پهلوان جست راه سخنکه ای راست دل کوژ پشت کهنبرینگونه آن کوه خرّم ز چیستبراو نشانِ کفِ پای کیستپرستنده پیر آفرین بر گرفتچنین گفت کایدر بسست از شگفتهم از گونه گون گوهر آبدارهم از عود و کافور و هم میوه داراز آن آن که ایدون خوش و خرّمستکه با فرّ فرخ پی آدمستنشان پی است آنکه در پیش تستکه هفتاد گامست هر پی درستاز ایدر به دریا دو میل است راستشدی او به سه گام هر گه که خواستز دریا درون هر شب ابری بلندبرآید، غریونده چون دردمندبه آب مژه هر پی اش بیش و کمبشوید نبارد دگر جای نمز مینو چو آدم برین کُه فتادهمی بود با درد و با سرد بادز دل دود غم رفته بر آفتابدو دیده چو دریا، دو رخ جوی آببه صد سال گریان بُد از روزگارهمی خواست آمرزش از کردگارچنین تا به مژده بیامد سروشکه کام دلت یافتی کم خروشز دیده بدان خرّمی نیز نمببارید چندانکه هنگام غماز آن آب غم کز مژه رخ بشستهمه کُه خس و خار و هم زهر رستوزان آب شادی کش از رخ دویدهمه سبزه و داروی و گل دمیدغمی ماند جفتش تهی زو کناربر جدّه نزدیک دریا کنارهمی ماهی آورد از قعر آببپختی میان هوا ز آفتابخور و خوانش ماهی بریان بدیبر آدم شب و روز گریان بدیوز اندوه آدم از ایدر به دردشب و روز گرینده و روی زردچو گاه ستایش ستادی به پایسرش بآسمان بر رسیدی به جایهم از وی فرشته شنیدی خروشهمو یافتی راز ایشان به گوشفرستاد پس کردگار از بهشتبه دست سروش خجسته سرشتز یاقوتِ یکپاره لعل فامدرفشان یکی خانه آباد ناممر آن را میان جهان جای کردپرستشگهی زو دلارای کردبفرمود تا آدم آن جا شتافتچو شد نزد او جفت را بازیافتبدان گه که بگرفت طوفان جهانشد آن خانه سوی گر زمان نهانهمان جایگه ساخت خواهد خداییکی خانه کز وی بود دین به پایبفرّ پسین تر ز پیغمبرانبسی خوبی افزود خواهد بر آنچو رخ زو بتابی شود دین تباهچو سنگش ببوسی بریزد گناهچو شد سال آدم تمامی هزارشد از گیتی کرده زی کردگاروارشیث پوشید در خاک تنسروش آوریدش ز مینو کفننشانگاه گورش کنون ایدرستیکی بهره از وی به دریا درستچو نوح آمد و یافت ایدر درنگکشید استخوانش به دژهوخت گنگاز آن این کُه از گوهر و گل نکوستکه بر وی نشانِ کفِ پایِ اوستنه کوهست ازین بُرزتر در جهاننه یاقوت دارد جز اینجای کانهم از هر کجا دُر خیزد دگربدین مرز باشد بها گیرتردگر ره سپهبد یل چیردستبپرسید کای پیر یزدان پرستشگفتی بد آنروی سوی شمالچه گوید جهاندیده دانش سگالبرهمن چنین گفت کای پاکرایبد آنروی کم یابی آباد جایدو صد میل ره بیشه باشد فزوندرختان بارآور گونه گوندر آن بیشها مردم بیشمارگیا خوردشان یا بَرِ میوه دارچو مردم گشاده کف دست و رویچو میشان نهفته همه تن به موییکی بهره را موی سر تا میانچو قرطاس تن چهره چون زنگیانز بیگانه مردم بودشلن گریزبتازند وز تک به از باد تیزاگر چند دارندشان جفت نازچو نبوند بسته ، گریزند بازهمانجا ز کافور و عود و بقمبسی بیشه پیوسته بینی بهمجزیری همانجاست نزد کلهکه کشتی بدو دیر یابد خلههمه پر درختان با بار و برگکُه و دشت او بیشه پیل و کرگدرو بیکران مردم زورمندستمکاره و خونی و پرگزندکرا یافتند از دگر مردمانکشند از سرش کاسه هم در زمانچو ساز عروسیّ دختر کنندبه کابین همه کاسه سر کنندخورش هم بدان کاسه آرند پیشتوانگر تر آن کس کش آن کاسه بیشمیان درختان به روز شکاربگیرند بر پیل راه آشکارنخستین ز پای اندر آرند زودوز آنجا گریزند پس همچو دوداز ایرا که پیلان دیگر به کینبر آن بوی کشته دوند از کمینبه خشم آن زمین زیر و از بر کننددرخت فراوان ز بن بر کنندچو پیلان از آنجای گردند بازشوند آن گُره در شب دیر بازمر آن پیل را پاره پاره ز نیشکنند و ، برد هر کسی بهر خویشندارند خود کِشته و چار پاینورزند جز میوه ها جای جایز پیلست هر گونه شان خوردنیهم از چرم او هر چه گستردنیکرا مُرد ، سنگی گران در شتابببندند و زود افکنندش در آبفکنده همه بیشه شان میل میلسرو های کرگست و دندان پیلبه هندوستان داروی گونه گوناز آن بیشه جایی نخیزد فزون
»دیگر پرسش گرشاسب از برهمن« دگر رهش پرسید گرد دلیرکه ای از خرد بر هوا گشته چیربدین کوه تنها نشستت چراستچه چیزست خوردت چو پوشش گیاستبدو گفت پیرش که سالست شستکه تا من بدین کوه دارم نشستگیایست پوشیدن و خوردنمسپاس کسی نیست بر گردنمهمه کار من با خدایست و بسنه از من کسی رنجه ، نی من ز کسو گر بی کس ام نیستم بی خدایبه تنهایی او بس مرا دلگشایخرد نیز دارم که چون دل نژندبمانم ، کند دردم آسان به پندتنومند را از خورش چاره نیستوزین بر تنومند بیغاره نیستچو دیدی که گیتی ندارد بهااز او بس بود خورد و پوشش گیاچه باید سوی هر خورش تاختنشکم گور هر جانور ساختنروان پرور ایدونکه تن پروریبه پروانه تن رنج تا کی بریکسی کش روان شد به دانش جوانگرش تن بمیرد ، نمیرد روانروان هست زندانی مستنمدتن او را چو زندان طبایع چو بندچنانست پروردن از ناز تنکه دیوار زندان قوی داشتنچه باید کشید اینهمه رنج و باکبه چیزی که گوهرش یک مشت خاکدمی گرش نبود بمیرد به جایبه پی گر نجنبد ، بیفتد ز پایهم از یک خوی خویش گردد نژندهم از نیش یک پشه گیرد گزندچه مهر افکنی بر تن و این جهانکه با تو نه این ماند خواهد نه آنجهان از بد و نیک آبستنستبرون دوستست از درون دشمنستچو باغیست پر میوه دارش چمنبه گردش نسیم خوش و نوسمنهر آن گه که شد رام او دل به مهردگر سان شود یکسرش رنگ چهردرختش بلا گردد و میوه مارنسیمش سموم و سمن برگ خارچه ورزیش کت ندهد از رنج بربمالد به پی چون بگیرد به بربه دوری ز خویشانت آرد نُویدنمایدت طمع و نشاند نمیدکند کوز پشتت، رخ سرخ زردجوانیت پیری ، درستیت دردپس آنکو چنین با تو باشد به کینتو او را چرا دوست داری چنینچه نازی به دیبا و خز و سمورکه خواهد تنت را خورد کرم و موربسی چاره ها سازی و داوریبری رنج تا گنج گرد آوریسرانجام بینی شده باد رنجبه تو رنج ماند به بدخواه گنجگرت نیک باید به هر دو سرایسوی کردگار جهانبان گرایسپهدار گفت از نهان و آشکارگوا چیست بر هستی کردگارنشانش چه سان و ستودنش چونچه دانی سوی یکیش رهنمونهر آن چیز کت دل بدو رهبرستبه چیزی شناسیخدای از خرد برترست و روانبه چه چیز دانستن او را توانبرهمن چنین گفت کز رای پاکهمه چیزی از چرخ تا تیره خاکبه هستی یزدان سراسر گواستگویانِ خاموشِ گوینده راستزمین و آسمان وین همه اخترانهمین درهم آویخته گوهرانپس اینها که گه زیر و گاه از برندبگردند و هر ساعتی دیگرندگهی نوبهار آید و گاه تیرجوانست گیتی گهی ، گاه پیرزمان تا زمان چرخد را کار نوشب و روز همواره بر راه اوهمان مرگ با زندگانی به همبد و نیک با شادمانی و غمازین نیست گیتی تهی یک زمانبه گردش دَرند اینهمه بی گمانز گردش شود گردگی آشکارنشانست پس گرده بر گردکاراز آرام و جنبش نبد بیش چیزهمان هر دو چیز آفریدست نیزپس آن چه نبد پیش ازین از نخستچنان دان که هست آفریده درستچو هستیش دیدی یکی دان و بسدویی دور دار و دو مشنو ز کسیکی پادشاه و برو پادشانشاید بُدَن هر دو فرمانرواکه ناچار آن چیره باشد گرینکند سرکشی این بر آن و آن برینچو باشند این هر دوان ناتوانتوانا یکی بهتر از هر دواندو یارست باشند یا بیش و کمدویی هر دو را باز دارد ز همپس آن گه کز آن زین جدایی بودچنین نه نشان خدایی بودمرورا ندانی مگر هم بدویکه راهت نماید به هر جست و جوی
»دیگر پرسش گرشاسب از سرشت جهان« بپرسید بازش هنرمند مردکه یزدان جهان را سرشت از چه کردبهانه چه افتاد تا کرده شدسپهر و ستاره بر آورده شدچنین گفت این آن شناسد درستکه گیتی همو آفرید از نخستولیک از پدر یاد دارم سخنکه گفت این جهان گوهری بُد زبُنکه یزدان چُنان گوهر ناب کردگدازیدش از تفّ و جوشاب کردز جوش و تفش باد و آتش فراشتز عکسش که بر زد ستاره نگاشتز موجش همه کوهها کرد و غارزمین از کف و چرخها از بخارز دانا دگر سان شنیدم درستکه یزدان خرد آفرید از نخستخرد نقطه فرمانش پرگار کردو زو گوهر جان پدیدار کردپس از جان هیولی و این گوهرانپس از گوهران چرخ و این اختراناز آغاز بُد جنبشی کافریدکه از زیر آن گرمی آمد پدیدچو آن جنبش آرام را یار شداز آرام سردی پدیدار شدکجا جنبش آنجاست گرمی نهفتچو آرام را باز سردیست جفتز گرمی دَرِ خشکی اندر گشادز سردی که برخواست ترّی بزادزمان تا زمان خشکی آنگاه بازهمی تاخت ترّی ز سردی فرازچو سردی سوی خشکی آهنگ کردزمین آمد اینک که خشکست و سرددمید آتش از خشکی و تف و تابز سردی و ترّی پدید آمد آبهم از بهر ترّی که سر برفراختهوا گشت و هم جفت گرمی بساختچو این چارگوهر به ساز آمدنددگر ره به جنبش فراز آمدندسبک هر چه زو بُد همه شد بخاربلندی گرفت از بَرِ هر چهارچو شد هفت بار آن بخار از زبرشد این هفت چرخ از بَرِ یکدگرپس آتش ز نو جنبش انگیخت بازوزو هفت ره شد بخار از فرازاز آن هر بخار اختری تابناکبرافروخت از چرخ یزدان پاکز کیوان گرفت این چنین تا به ماهبه هر چرخ در اختری جایگاهاز آن پس دگر بیکران شد بخارستاره برافروخت چندین هزارمرین گوهران راچو جنبش فتادز دو پهلوی چرخ برخاست باداز آن باد گردون به گشتن گرفتستاره برو ره نوشتن گرفتسپهر و ستاره به رفتار خاستیکی سوی چپّ و دگر سوی راستچو این چار گوهر شد آمیختهز هفت و ده و دو در آویختهنخست از زمین معدنی خاست پاکبرافراخت پس رستنی سر ز خاکپس از رستنی گونه گون جانورپدید آمد آمیخت با خواب و خورپسین مردم آمد که از هر چه بودشدش بهره و بر همه برفزودبدو خط پرگار پیوسته شددَرِ آفرینش همه بسته شدنخستین خرد بود و مردم پسیناگر راه یزدانت باید بس اینولیک از دگر ره شناسان هندشنیدم هم از فیلسوفان سندکه دیگر جهان است از ما نهانکه دانا همی خواندش آن جهانجهانی فروزنده و تابناککه جای فرشتست و جان های پاکز جان وز فرشته درو هر که هستهمه در نمازند و یزدان پرستدو تا بهره ای زو و بهری به پایدگر بهره در سجده پیش خدایگروهی روان ها پس آن گه ز راهبگشتند و ، دیوان شدند از گناهاز اندازه بر پای بگذاشتندز یزدان به هم روی برگاشتندستمکارگان و آن که بُد بی ستمبر آمیخت زین هر دو بهری به همچو بردند از پایگه پای خویشنگون اوفتادند از جای خویشز دانش بماندند وز بندگیبه مرگی رسیدند از زندگیپس آن گه جهان داور داد گردرایشان سرشت آن جهان دگرچو بایست در هر گهر کار کردجهانی چنین نو پدیدار کرداز آغاز کاین چار گوهر نمودمیانشان یکی جنبش انگیخت زوددوگونست جنبش ز بن کژ و راستهمان دایره نیز از نقطه خاستچو گردیده شد دایره آسمانزمین ماند چون نقطه اندر میانز جنبش چو گردون به رفتار گشتز گرمیش آتش پدیدار گشتدگر باره نو گرمیی برفزودهوا گشت از آن آتش تیره دودچو ترّی ز گرمیش لختی براندگران گشت و در زیر آتش بماندز سردی و خشکی زمین بهره داشتبه سردیش ترّی هوا بر گماشتپس از سردی و ترّی هر دوانگشاد آب و گرد زمین شد روانچو بسته شدند این گهر هر چهاربماندند ازین چرخها در حصارسرشت جهان پاک از آمیختندرآمد به هر پیکر انگیختنازین گوهران هیچ کاری به جاینیاید ز بُن ، تا نخواهد خدایکز آن گوهر این دیگر آگاه نیستبه راز خداوندشان راه نیستجهاندار کاین چار پیوسته کردهمه زورشان با زمین بسته کردکه تا آن روان ها که افکنده انددرین چار گوهر پراکنده اندهمه بر زمین شان بود پرورشبرو دارد و زآن دهد شان خورشبرد شان به هر کالبد کژّ و راستبدارد چنان کش بود کام و خواستاز آن پس به پیغمبران آگهیدهدشان ز راه بدیّ و بهیپس آن جان که زی روشنی یافت راهوز ایدر شود گشته پاک از گناهچو از خاک یزدانش گوید که خیزبه دستش دهد نامه رستخیزبه زودی شمارش گزارد تمامبهشتش دهد جای آرام و کاموگر تیره جانی بود زشت کیشهمان روز چون خواند ایزدش پیشسیه روی خیزد ز شرم گناهسوی چینود پُل نباشدش راهببادفره جاودان کرده بنددر آتش به دوزخ بماند نژندخنک آن که جانش از گنه هست پاکبماند بهشی چو خیزد ز خاکز من هر چه پرسیدی از کم و بیشبگفتم ترا چون شنیدم ز پیشهم از فیلسوفان رومی درستشنیدم که گیتی هوا بُد نخستفراوان کسان آن که دانشورندبهین طبع گیتی هوا را گِرندهوا هست ارمیده باد از نهادچو جنبد هوا نام گرددش بادهر آن جانور کش دمست از هواستبه دَم جان و تن زنده و بانواستهمه تخم در کشتها گونه گونکه ناراست افتد بود سرنگونهوا در همه زور و ساز آوردسَرِ هر نگون زی فراز آورداگر چندشان ز آب خیزد پسیچهوا چون نباشد نرویند هیچز گردون گروهی نمایند راهکه او را نشاید بُد آن جایگاهنگوید ورا جای دانش پرستکه برجای جانست گوید چو هستفرازش هواییست روشن دگرسبک سخت وز هر هوا پاکترز برش ار نه چیزی دگر سان بُدیستاده بدی وی، نه گردان بُدیهم از باد گردان شدست این چنینهم از باد شست ایستاده زمینفلک و آتش و اختر تابناکهمه در هوااند استاده پاکبدآنسان که آهنگر کارسازفرازد دمش نزد آتش فرازدمادم چو باد دم افتد بهمشود آتش از باد پیچان به دمز گیتی هوا بُد نخستین پدیدخدای اندرو جنبشی آفریدچو جنبید سخت آن هوای شگفتببد باد و ، زان باد آتش گرفتمرآن باد را آتش افسرده کردازو آب بنشاند و گسترده کردچو نم دار جامه که بدهیش تاببیفشاریش زو بپالاید آبکف و تیرگی هر چه ز آن آب خاستز می گشت اینک که در زیر ماستپس از تف آن آتش و عکس آببرآمد بخار و ز نو داد تابخدای از بخارش سپهر آفریدز عکسش ستاره پدید آوریدازین پس هر آنچ از کم وز فزونببد ، یکسر از پیش گفتم که چون
»نکوهش مذهب دهریان« دگر نیز دان کز گروهان دهردوسانند کز دینشان نیست بهرگروهی به ایزدنگویند کسکه تا مر جهان را شناسند بسز هر جانور پاک و ز رستمیهمه هر چه پیدا شود بر زمینگارندش اختر شناسد ز چرخطبایع به هر یک رسانند برخهم از گفت ایشان چنینست یادکه گیتی چنان کآینست از نهاددر و پیکر هر چه گشت آشکارچنانست چون بآینه در نگارکه چیزی بود چون به دیدن رسیدبنا چیز گردد چو شد ناپدیدیکی مرد فرزانه هر چند گاهبیاید نماید دگر دین و راهفرستاده ام گوید از کردگارهمی گفته او کنم آشکارنهد دوزخی و بهشتی ز پیشکه تا هر کس اندیشد از کرد خویشدرین همگره باز گویند نیزکه ناید درست آنچه دانش به چیزنخستین گیایی نماید درختبُنه گیرد آن گه کند بیخ سختاز آن پس زند شاخ و برگ آورددهد بار و سایه فرو گسترددرنگش به آخر درآرد ز پایشود کنده گرنه بپیوسد به جایز بیخ اندرش تا گل و برگ و بربه هر سان که شد دانشی بُد دگرچو این دانش آمد برفت آن نخستچو نادیده شد چیز نامد درستنخست آب با خاک بُد هم سرشتگل تر بگردند پس خشک خشتاز آن خشت دیوار پیراستندز دیوار پس خانه آراستندچو خانه کهن گشت و ریزنده پاکهمیدون دگر باره شد تیره خاکبه هر سان که گشت از نشان وز گهردگر دانشی بود نامش دگرهمه نام و دانش که از وی رسیدببد نیست و او نیز شد ناپدیدپس از هرچه خواهد بدوهست و بودندانی زیان چون ، چو دانی چه سودچه دانی و گر گوید این دور یابکه هست آتش این کش همی گویی آبگرین کش همی تن شماری سرستورین کش همی پیل خوانی خرستنه این چیزها را تو گسترده ایو گر نام هر یک تو آورده ایچنین یافه ها را سراینده اندکه بر هیچ دانش نه پاینده انداز آنست گفتارشان زین نشانکه یک چشمکانند و کم دانشاننگه میکنند آنچه هست از برونندارند دیدارِ چشم دروناگر بس بدی دیدن آشکارز بُن نامدی دیدن دل به کارهمی دیدن دل طلب هر زمانکه از دیدن دل فزاید روان
»در مذهب فلاسفه گوید« جدا فیلسوفند دیگر گروهجهان از ستیهندگیشان ستوهکه گویند کاین گیتی ایدون به پایهمیشه بدو نیز باشد به جایگمانشان چنینست در گفت خویشبر آن کاین جهان بُد همیشه ز پیشکه بر ایزد این گفت نتوان به نیزکه بُد پادشا و نبدش ایچ چیزبکرد آن گه ایدون جهانی شگفتکه تا پادشا شد بزرگی گرفتچنان بُد که همواره بد پادشاازو پادشایی نباشد جداره من همینست و گفتار منولیکن جزاینست دیدار منبَرِ من جهان است دیگر یکیکه هست این جهان نزد آن اندکیاز آنجاست افتادن جان مادرین تیره گیتی که زندان ماجهان چار طبع و ستارست و چرخپس اینان ز دانش ندارند برخنه گویا ، نه بینا ، نه دانشورندنه جفت خرد، نز هنر رهبرندز یکسو بود جنبش طبع راستچنان جنبد این جان که او را هواستمرین جان ما را گهر دیگرستکه بینا و گویا و دانشورستپس او نیست از گوهر این جهاندگر جایگاهست او را نهاناز آن سان که بُد پیش گشته شدستدرین طبع گیتی سرشته شدستخورا هر چه بینی تو از کم و بیشکند همچو خود هر یکی خورد خویشاگر جانور صد بود گونه گونز یک چیزشان خورد نبود فزونخورند آن یکی چیز را تن به تنکند هر یک از خورده چون خویشتنخورد رستنی از زمین آب و خاککند همچو خود هر چه را خورد پاکگیا را گیاخوار چون خورد کردکند باز چون خویشتن هر چه خوردخورد مر گیاخوار را آدمیدرآردش در پیکر مردمیز خاک سیه تا به مردم فرازرسد پایه پایه همی تا فرازمرین پایها را گذارد همیبرآنسان که یزدانش دارد همیگرفتار ماندست در کار خویشرسیده به پاداش کردار خویشولیکن چو افتاده شد در زمینخستین بود پایه رستمینگون باشد آنجا به خاک اندرونکه هر رستنی می برد سرنگونچو اندر گیاخوار پیدا شودمعلق سرش سوی پهنا شودچو در مردم آید پدیدار بازشود زین دو پستی سرش برفرازوز آن پس بر از آدمی پایه نیستکه در جانور بیش ازین مایه نیستچو آمد درین پیکر و راست خاستبه ایزد رسد گر بود پاک و راستبه داد و به دین راند آیین و راههم ایزد شناسد بداند آلههم آگاه گردد که چون بُد نخستبهشت برین جای یابد درستور از دین بود دور و ناخوب کاربه دوزخ بود جاودان پایداردرین ره سخن هست دیگر نهفتولیکن فزون زین نشایدش گفتاگر خواهی آن جست باید بسیمگر اوفتد کت نماید کسیز من هر چه پرسیدی از کمّ و بیشبگفتم ترا چون شنیدم ز پیشاگر چند دانش بَر ما بسستخداوند داناتر از هر کسستتو گر چند بسیار دانی سخنهمان بیشتر کش ندانی ز بنهمه دانشی با خدایست و بسنداند نهانش جزو هیچکس
»پرسش های دیگر از برهمن« بپرسید باز از بر کوهسارکدامست شهری به دریا کناربدین روی دریا و زآنروی کوهبه دشت آمده برزگر یک گروهسرانجام از آن دشت شیری نهانبرد یک یکی را همی ناگهانکِرا کشتی و توشه شد ساختهشود شاد زی شهر پرداختههمان کش نه کشتی نه توشه نه سازشود غرق و ماند ز همراه بازبرین دشت از آن پس کِرا بود کِشتبدان شهر یابد برش خوب و زشتچنین گفت دانای روشن روانکه شهر آن جهانست و دشت این جهاندمان شیر مرگست و ما ورزکارهمان چرخ و دریا و در کشت کارره نیک و بد کشتن تخم ماستخرد کشتی و توشه مان راه راستهر آن کشت کاینجای کردیم سازبَرِ او بدان سر بیابیم بازبپرسید کز کار آدم سخنچه دانی که گویند گِل بد زبندگر گفت کایزدش چون آفریدورا از درختی پدید آوریدبفرمود پس تا درخت از درونبکافند و زو آدم آمد بروننشاید که زاید به مردم درختتو بگشای اگر دانی این بند سختبه پرسنده گفت آن که چرخ و زمینهمو کرد، ازو کی شگفت آید اینز چیزی شگفت ار بمانی به جایشگفت از تو باشد چنان ، نز خدایهمان کز نچیز آفریدست چیزز چیز ار کند چیز نشگفت نیزچو بنیاد ما از گِل آمد درستچنین دان که گِل بود آدم نخستدرختی شناس این جهان فراخسپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخستاره چو گل های بسیار اویهمه رستنی برگ و ما بار اویهمی هر زمان نو برآرد بریچو این شد کهن بر دمد دیگریبدینگونه تا بیخ و بارش به جایبماند ، نه پوسد نه افتد ز پایدرخت آن که زو آدم آمد برونبدان کاین بود کت بگفتم که چونبه تخم درخت ار فتی در گماننگه کن برش ، تخم باشد همانبَرِ این جهان مردم آمد درستچنان دان که تخمش همین بُد نخستچنان چون درخت آمد از بهر بارجهان از پی مردم آید به کاردرختی کزو نیز نایدت برجز از بهر کندن نشاید دگرجهان نیز کز مردم و کشت و رُستتهی شد شود نیست چون بد نخستهم از چند چیزش بپرسید بازچنین گفت کای مرد فرهنگ سازهمه گفتهایت به جای خودستبه عالم مباد آن که نابخردستکدامست گفت این دو اسپ نوندهمه ساله تازان سیاه و سمندسواران هر دو به ره تیز پایهم اندر تک و هم بمانده به جایبدو گفت روز و شب اند این دو راستسوارانش ماییم و ره عمر ماستاز ایشان ره ما به منزل فرازیکی راست کوتاه و یکیّ درازبپرسید آن سبز ایوان به پایکدامست تازان و فرشش به جایچهار اژدها بر هم آویختهاز آن سبز ایوان درآویختهبه جان و به تن زان چهار اژدهابه گیتی نیابد کسی زو رهاهمان فرش خوانیست آراستهخورنده برو بیکران خاستهبه پاسخ چنین گفت دانش گزینکه ایوان سپهرست و فرش این زمینهمان فرش خوانیست کز گونه گونخورش دارد از صد هزاران فزونخورنده به گرد جهان هرچه هستندارد جز گرد این خوان نشستچهار اژدها آن که کردی تو یادهمین آتش و خاک و آبست و بادبه دین هر چهارست گیتی به بندوزیشان به جان نیست کس بی گزندچه دانی یکی گنج آکنده استکه دارد بسی گوهر اندر نهفتنه پُرّی گرد هیچ از انباشتننه کمّی پذیرد ز برداشتنهمان گنج هست آینه بی گمانتوان اندرو دید هر دو جهانچنین گفت کای در هنر برده رنجگوهر دانش و مرد داناست گنجسخن های دانا که نیکو بودبرد هر کسی باز با او بودنه سیر آید از گنج دانش کسینه کم گردد ار زو ببخشد بسیهمان آینه مرد دانا شناسکه دارد به دانش ز یزدان سپاسروان تنش زاندرون و برونببیند بداند دو گیتی که چونبه از گنج دانش به گیتی کجاستکرا گنج دانش بود پادشاست
»پرسش های دیگر و پاسخ برهمن« ز هر دانشی چیست بهتر نخستچه چیز آن که دانست نتوان درستبه ما چیست نزدیکتر در جهانهمان دورتر نیز وز ما نهانبتر دشمن و نیکتر دوست چیستسرِ هر درستی و هر درد چیستبهین رادی آن کت کند نیکنامچه سان و توانگر ترین کس کدامدل کیست همواره مانده نژندکرا دانی ایمن به جان از گزندچه چیز آن که یاور نخواهد کسیچه چیز آن که با یار باید بسیچه دانی که از گیتی آن نیکترچه چیز آن که شد باز ناید دگرچه بیشست در ما و چه کمترستچه گوهر که بهتر ز هر گوهرستچه نرم آن که ز آهن بسی سخت ترهم از مردمان کیست بی بخت ترمه از کوه وز وی گرانتر چه چیزبه نیروترین کس کدامست نیزبه گیتی سیاهی ز زنگی چه بیشکه بی ترس و ایمن ز یزدان خویشز روزی و دانش چه کاهد بگویچه چیز آورد بیشتر غم به رویبرهمن چنین گفت کای رهنمونشنو پاسخ هر چه گفتی کنونز دانش نخست آنچه آید به کاربهین هست دانستن کردگاردگر آن که نتوانش دانست راستبزرگی و خوبّی یزدان ماستبه ما مرگ نزدیکتر بی گمانکه بیمست کاید زمان تا زمانز روزی مدان دورترکان گذشتکه هرگز نخواهد بُدش بازگشتدو چیزست اندر جهان نیکترجوانی یکی، تندرستی دگرزما آن که چون شد نیابیم بازجوانیست چون پیری آمد فرازهمه درد تن در فزون خوردنستدرستیش به اندازه پروردنستبهین دوستست از جهان خوی خوشخوی بد بتر دشمن کینه کشبه جان از بدی ایمن آنست و بسکه نیکی کند، بد نخواهد به کسبود بیش اندوه مرد از دو تنز فرزند نادان و ، نا پاک زنبه مادر، فزون از گمان نیست چیزچنان چون دم از کم زدن نیست نیزبود مهتری آن که بایدش یارنخواهد ز بُن بخت یاور به کاربهین رادی آن دان که بی درد و خشمببخشی، نداری به پاداش چشمنکو نامی از گیتی آنرا سزاستکه کردار او خواب وگفتار راستدژم تر کسی مرد رشکست و آزکه هر ساعتش مرگی آید فرازچو نیک کسی دید غمگین به جایبماند، کند دشمنی با خدایتوانگر تر آن کس که خرسند ترچو والاتر آن کاو هنرمندتربه نیرو تر آن کس که از روی دینکند بردباری گه خَشم و کینگرانتر ز هر چیز بار گناهکزو جان دژم گردد و دل سیاهدورغ بزرگست ، مهتر ز کوهکه گویند بر بیگناهان گروهسه چیزست اندر جهان خاستهکه روزی و دانش کند کاستهیکی شرم و دیگر سرافراشتنسوم پیشه را کاهلی داشتنسیه تر دل مرد بی دین شناسکه نه شرمش از کس نه زایزد هراسهمان سخت تر ز آهن و خاره سنگمدان جز دل زفت بی نام و ننگبهین گوهری هست روشن خردکه بر هر چه دانی خرد بگذردخرد مر جهان را سَرِ گوهرستروان را به دانش خرد رهبرستکسی باشد ایمن ز ترس خدایکه نبود گناهش چوشد زین سرایدل از ترس یزدان ندارد دژمکه داند کز ایزد نباشد ستمکسی نیست بدبخت وکم بوده ترز درویش ِ نادان دل خیره سرکه نه چیز دارد نه دانش نه راینژندیش بهره به هر دوسرایمرا دانش این بُد که گفتم نخستازین به روا باشد ار نزد تستبه فرهنگی ار ره تو دانی بسیرهی نیز شاید که داند کسیبسی دان ره دانش افزون وکاستنداند خرد جز یکی راه راستبرو پهلوان آفرین کرد و گفتشدم با بسی خرّمی از تو جفتچراغ خرد در دل افروختمفراوان ز هر دانش آموختمکنون خواهم از تو که با رأی پاکچو رخ برنهی در نیایش به خاکبخواهی که تا داور کردگارببخشد گناهم به روز شماروزین راه دشوار کِم هست پیشبرد شادی زی میهن و مان خویشبگفت این و زآب مژه رود کردببوسیدش از مهر و بدرود کرد
»گشتن گرشاسب با مهراج گردهند« یکی مرد ملاح بُد راهبرکه بودش همه راه دریا ز بربُد آگه که در هر جزیره چه چیززبان همه پاک دانست نیزبه دریا هر آنجا که آب آزمایببویید آن گل بگفت از کجایچو دریا به شورش گرفتی شتابیکی طشت بودش بکردی پر آبهمه بودنی ها درو کمّ و بیشبدیدی چو در آینه چهر خویشورا رهبری داد مهراج شاهبه سوی جزیری گرفتند راهکه خوانند برطایل آنرا به نامجزیری همه جای شادیِّ و کامپرآب خوش و میوه هر سو به بارگل گونه گون گرد او صد هزارز خوشی زمین چون دل شاد بودز باران هوا چون کف راد بودچو رنگ رخ یار شاخ از سمنچو موی سر زنگی آب از شکنخروش رباب و هواهای نایره چنگ و دستان بر بط سرایهمی آمد از بیشه هر سو فرازنه گوینده پیدا، نه دستان نوازتو گفتی همه بیشه بزم پریستدرختش ز هر سو به رامشگریستچنان هر زمان بانگ برخاستیکه می خواره را آرزو خواستیدل پهلوان خیره شد ز آن خروشبه هر گوشه ای گشت و بنهاد گوشنه کس دید و نه مرغ و دیو و پرینه کمتر شد آن بانگ رامشگریز ملاح از آن بانگ پرسید بازنداند کس این گفت پیدا و رازهمان جا شب تیره بر دشت و راغیکی روشنی دید همچون چراغبپرسید از آن پهلوان سترگبگفتند گاویست آبی بزرگچو دم زد فتد روشنی در هوابدان روشنایی کند شب چراچنین هر شب از دور پیدا شودسپیده دمان باز دریا شودز دام و دد و بوی نخچیر گیرگریزان بود بر سه پرتاب تیرببودند روزی وز آن جایگاهکشیدند سوی صواحل سپاه
»صفت جزیره دیگر« جزیری بُد آن نیز با رنگ و بویکه عنبر بس افتد ز دریا بدویز دریا کجا عنبر افتد دگربر آن یک جزیره بود بیشتربگردید مهراج هر سو بسیهمان پهلوان نیز با هر کسیگیایش همه بود تریاک زهربه کُه سنگش از کهربا داشت بهرشکفتی گل نوشکفته ز سنگبسی بود هر گونه از رنگ رنگهم از میوه هایی که خیزد خزانکز ایرانیان کس نبد دیده آنیکی بیشه دیدند گند آب و نیکه آن آب مستی نمودی چو میازو هر که خوردی فتادی خموشزمانی بُدی و آمدی باز هوشکبابه به هر جای بسیار بودکه هریک مه از نار بر بار بودگیا بُد که چون سوی او مرد دستکشیدی، شدی خفته بر خاک پستجو زو مرد کف باز برداشتیز پستی دگر سر برافراشتینمودند دیگر گیاهی سپیدسیاهش گل و بیخ چون سرخ بیدبُدی دود گون روز بر دشت و راغشب از دوردرتافتی چون چراغگیا بُد که چون سنگ آهن ربایکشد آهن ، او زر کشیدی ز جایدگر سنگ بُد نیز کز دور سیمربودی ورا زیر و گشتی دو نیمز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببویگرفتی ، بخندیدی از بوی اویگلی بُد که چون بوی بردیش مردشدی زار و گرینده بی سوک و دردچنین چند بُد ز آن که نتوان شمردکرا رأی بُد هرچه بایست برددگر جای دیدند چندین گروهز عنبر یکی توده مانند کوهبه یک بار چندانکه یک پیلوارهمانا به سنگ رطل بد هزاربه گرشاسب بخشید مهراج و گفتکه هرگز کس این ندیدست جفتگواهی دهم کاین شگفتی درستهم از فرّ ایران شه و بخت تستیکی چشمه دیدند نزدیک اویبه ده گام سوراخی از پیش جویهمی هر گه از چشم آن چشمه آبشدی در هوا همچو تیر از شتابز بالا فرود آمدی همچو دودبدان تنگ سوراخ رفتی فرودازو هرچه گشتی چکان بی درنگشدی بر زمین ژاله کردار سنگسپید آمدی سنگ اوسال و ماهجز اندر زمستان که بودی سیاهنه کس دید کان آب راه ره کجاستنه سیر آمد از خوردنش هر که خواستوز آنجای خرّم بی اندوه و رنجکشیدند سوی جزیرۀ هرنج