»آمدن گرشاسب به جزیره هرنج« جزیری پر از بیشها بود و غیشبه بالا و پهنا دو صد میل بیشفروان درو شهر و بی مر سپاهیکی شاه با فرّ و با دستگاهچو آن شه ز مهراج وز پهلوانخبر یافت، شد شاد و روشن روانز نزل وعلف هر چه بایست سازبفرمود و، شد با سپه پیشبازیکی هفته شان داشت مهمان خویشکمر بسته روز وشب استاده پیشبه هر بزم چندان گهر برفرشاندکه مهراج و گرشاسب خیره بماندببخشیدشان هدیه چندان ز گنجکز آن ماند دریا وکشتی به رنجز کافور وز عنبر وعود ترز دینار و یاقوت و دُرّ و گهرز بیجاده تاج و، ز پیروزه تختز زربفت فرش و ، مرجان درختز ترگ و ز شمشیر وز درع نیزهمیدون طرایف ز هر گونه چیزدگر داد چندان به ایرانیانکه گفتن به صد سال نتوانی آنوز آنجای خرّم دل و راهجویبه سوی جزیری نهادند روی
»دیگر جزیره که آن رامنی خوانند« که آن جای را رامنی نام بودیکی خوش بهشت دلارام بودکُه و دشت او بود بر هر کناردرختان کافور سیصد هزارهمه چون بر انگشت بفسرده شیروزو شاخها چون سرافکنده پیرتو گفتی که ابری برآمد شگرفبرآن بی شُمر ژاله باید و برفچو دست کمندافکنان روزِ کارهمه شاخها پُر ز پیچیده مارزمین سر به سر گفتی از پیش شیدز کافور در چادری بُد سپیدبرو راه ماران شکن در شکنچو آهخته بر برف پیچان رسنهمی یخ شد از بوی کافور خویبرانگیخت از مغر سرمای دیبه هر شاخ کافور بر جای جایبسی مرغ دیدند دستان سرایاز آن مرغ هر کس چنین کرد یادکه چون آشیان کرد و خایه نهادشود مار تا بچه اش زآشیانبیارد، جهد خایه تُند از میانزند بر سر و چشم مار از ستیزتن خویش ، تا مار گیرد گریزپس آن مرغ تا بچه آرد بروننهد خایه از گرد خانه درونکه تا گر دگر ره شود مار بازنیارد بدان آشیان شد فرازهمان جای دیدند کوهی سیاهگرفته سرش راه بر چرخ ماهدرختی گشن شاخ بر شخّ کوهاز انبوه شاخش ستاره ستوهبلندیش با چرخ همباز بودستبریش بیش از چهل باز بودزعود و ز صندل به هم ساختهبه سر برش ایوانی افراختهدگر ره سپهدار پیروزبختز ملاّح پرسید کار درختکه بر شاخش آن کاخ بر پای چیستچنین از بَِر آسمان جای کیستچنین گفت کآن جای سیمرغ راستکه بر خیل مرغان همه پادشاستهر آن مرغ کاینجاست از بیم اوینیارد بُد این ز آن دگر کینه جویبه کوه اژدها و به دریا نهنگهر آنجا که یابد بدرّد به چنگچو گمراه بیند کسی روز و شبز بی توشگی جان رسیده به لباز ایدر برد نزدش اندر شتاببه چنگال میوه به منقار آببه سوی رَهِ راست باز آردشز مردم کرا دید ناز آردشپدید آمد آن مرغ هم در زمانازو شد چو صد رنگ فرش آسمانچو باغی روان در هوا سر نگونشکفته درختان درو گونه گونچو تازان کُهی پر گل و لاله زارزبالاش قوس قزح صد هزارز باد پرش موج دریا ستوهز بانگش گریزان دد از دشت و کوهبه منقار بگرفته یکیّ نهنگچهل رش فزون اژدهایی به چنگبر آن آشیان رفت و سر بر فراختتو گفتی ز دیبا یکی کِله ساختسپهبد فروماند خیره به جایهمی گفت ای پاک و برتر خدایبه هر کار بینا و دانا توییبه هر آفرینش توانا توییتو سازیدی این هفت چرخ روانستاره معلق زمین در میانجهان را گهر مایه کردی چهاروزایشان تن جانور صد هزاربه هر پیکری نو برآری همیبر آنسان که خواهی نگاری همیکنی هر چه خواهی و ، کس راه راستجز از تو نداند که چونان چراستبه کار اندرت رنج و همباز نیستسخنهات را حرف و آواز نیستز مرده تن زنده آری فرازپدید آوری مرده از زنده بازتو دانی یکی قطره آب آفریدکه باشد درو هر دو گیتی پدیدز خاک آن هنر هم تو پیدا کنیکز آن جای گویا و بینا کنیگمست آن که سوی تواش راه نیستبه دل کور هر کز تو آگاه نیستبرینسان به پرواز پرّنده کوهتو کردی کزو خشک و تر را ستوهنشیمنش را زابر بگذاشتیبه صد رنگ پیکرش بنگاشتیهمیدون نیایش کنان گشت بازهمی گشت با هر که بُد سرفرازز کافور و عنبر کجا یافتندببردند هر چند برتافتندوز آن جای رفتند زی هر دو زورجزیری سزاوار شادی و سور
»شگفتی جزیره هر دو زور و خوشی هوا و زمین« همه کوهش از رنگ گل ناپدیدهمه راغ پُر سوسن و شنبلیدزمین چرخ و ، ابرش بخار بهشتهوا مشکبوی ، آب عنبر سرشتتو گفتی بهار از پَی ِدین به کینسپه کرد و آمد برون از کمینکمان آزفنداق شد ژاله تیرگل غنچه ترگ و زره آبگیرشکوفه چو بر رشته کرده گهردرختان چو طاووس بگشاده پرهزاران رده دید گل هر کسیازین تازه گلهای ما مِه بسیستاک سمن بود زانسان ببرکه یک مرد بستم گرفتی به برگل رسته بُد شسته باران ز گردچو گیلی سپرها چه سرخ و چه زردبنفشه به بالای یکیّ درفشببر برگ هر یک چو جامی بنفشهمه لاله بُد رسته بیراه و راهدو چندان که باشد عقیقین کلاهز بوی گل و سنبل و ارغوانهمی گشت فرتوت از سر جوانبه گیتی نشانی نداد آدمیجزیری بدان خوشیّ و خرّمیچنین داستان بود از آن بوم و رُستکه یک سال هرک ایدر آرام جستهزاران اگر نوبهاران و تیربرآید ، نه بیمار گردد نه پیرخروشان بسی مرغ بُد در هواهمه خوب رنگ و همه خوش نواخدنگ از کمان پهلوان کرد راستاز آن مرغ چندی بیفکند خواستبدو گفت ملاّح کای ارجمندمرین و مرغکان را نشاید فکندکه در ژرف دریا هر آنجایگاهکه ناگه شود کشتیی گم ز راهبه سوی ره این مرغ با خشم و جوشهمی دارد از پیش کشتی خروشکه تا بر پی بانگ و پرواز اویبرانند کشتی برآواز اویکجا مار بینند و نیز از نهنگبدرّندش از هم به منقار و چنگگرفتند از آن زنده چندی شکارمگر از پی کشتی آید به کار
»شگفتی دیگر جزیره« به دیگر جزیری فکندند رختپر از کان سیم و ، پر آب و درختبدو در گیا داروی گونه گونگل و میوه از صد هزاران فزونزمینش ز بس بیشه زعفرانچو دیبای زرد از کران تا کرانز بس گل که هر جای خودروی بودگلش خوردنی پاک و خشبوی بوددرخت گلی بُد که چون آفتاببدیدی ، شکفتی هم اندر شتابفروتاختی سوی خورشید پستسر خویش چون مردم خورپرستز هر سو که خورشید گشتی ز برهمی گشتی آن همچنان سوی خورچو خورشید بفکندی از چرخ رختشدی سست و لرزان بجای آن درختچو یاری سرشک از غم رفته یارفشاند ، همی گل فشاندی ز بارگلی بود دیگر شکفته شگفتکه گفتی دم از مشک و عنبر گرفتبُدی روز چون کفّ بخشنده بازبه شب چون کف زفت ماندی فرازگلی بُد که در تُفّ گیتی فروزشکفته بُدی تا گه نیمروزاز آن پس چو چشمی بدی نیم خوابفشاندی ز مژگان چو گرینده آبچنین اشک تا شب همی تاختیگه ش شب به یک بار بگداختیدرختان بُد از میوه دیگر به بارکه هر سال بار آوریدی دو بارشگفتی بدینسان بی اندازه بوداگر میوه گر نوگل تازه بودشده خیره دل پهلوان زمینهمی خواند بر بوم هند آفرینهمی گفت هر چیزی گیتی فزایبدین هندوان داد گویی خدایبه رخ دوزخی وار تاراند و زشتبه آباد کشور چو خرّم بهشتنه چندین شگفتست جای دگرنه زینسان هوای خوش و بوم و برنه کس کور بینم نه بیمار و سُستنز اندام جایی جایی کژ و نادُرستاگر چه کسی سالخوردست و پیربسان جوان موی دارد چو قیر
»شگفتی دیگر جزیره« دو هفته خوش و شاد بگذاشتندوز آن جا سپه باز برگاشتندرسیدند نزد جزیری فرازهمه خار و خاره نشیب و فرازز هر سو درو مار چون خیل مورزمین شوره ، آبش همه تلخ و شوردر آن شوره خرّم یکی گلستانگلش هر یک از نیکوی دلستانتو گفتی که رضوان ز باغ بهشتز هر گل کجا یافت آن جا بکشتدر آن گلستان چشمه ای روشن آبخوش آبی به بویندگی چون گلاببه گرد سپهدار مهراج گفتکه این چشمه دارد شگفتی نهفتبفرمود تا چادری پیش اویببردند پُر ز آن گل مشکبویکشیدند از افراز آن چشمه بازهمان گه زد آن چشمه جوش از فرازز جوشش سبک آتشی بر فروختبسوزید گل پاک و ، چادر نسوختسپهدار از آن کار پرسید چندکه هست ایزدی یا طلسمست و بندبدو گفت مهراج کاندر جهاننداند درستی کسی این نهانکز آب آتش از چه فروزد همیرهد چادر و گل بسوزد همیبدان چشمه ژرف هم در شتابشدند آشنا بر کسان زیر آببگشتند و جستند هر سو پدیدکس از روی نیرنگ چیزی ندید
»صفت جزیره اسکونه« وز آن جا به کوهی نهادند رویجزیری که اسکونه بُد نام اویکُهی پر گل گونه گون دامنشز نیشکر انبوه پیرامنشچنان نار و نارنگ پر بار بودکز آن هر دو یکی شتروار بودترنج از بزرگی چنان یافتندکه هر یک به ده مرد برتافتندبر آن کُه رهی بود یک باره تنگحصاری بر افرازش ازخاره سنگمیان حصار آبگیری فراخزگِردش بسی گونه ایوان و کاخدر و بام هر خانه از عود و ساجنگاریده پیوسته با ساج عاجچنان بود هر سنگ دیوار اویکه کشتی شدی غرقه از بار اویبسی گنبد از سنگ بُد ساختهبه سنگین ستون ها بر افراختهکه کوشای صد مرد زورآزماینه برتافتی ز آن ستونی ز جایبه گرشاسب مهراج گفت این حصارزنی کرد و مردی به کم روزگاربه هر دو تن این کاخ ها کرده اندچنین سنگ ها زین کُه آورده اندبه هندوستان نام این هر دو تنبُد از ماربی مرد و مارینه زننبد یارگرشان درین کار کسزن و شوی بودند هم یار و بسسپهدار شد خیره دل کآن شنیدهمیگفت کس زور ازینسان ندیدهمانا که هر گنبدی را به کارببرداشتن مرد باید هزارکجا این چنین زور و این کار کردچه داریم ما خویشتن را به مردبر آن کُه ز جندال وز برهمنفراوان به هر گوشه دید انجمنیکی را بپرسید و گفت این حصارشما را ز بهر چه آید به کاربر همن چنین گفت کاین جایگاهنیایشگه ماست در سال و ماهبه یزدان بدینجای داریم رویبه گاه پرستش نتابیم رویچو دارد کسی با کسی داورینیابد به داد از کسی یاوریبدین خانه آیند هر دو به همنشینند و گویند هر بیش و کمهمان گه ستمگر به زاری شودتبش گیرد و دیده تاری شودنبیند دگر روشنی دیده رامگر داد بدهد ستمدیده راو دیگر چو بیمار افتد کسیدر آن دردمندی بماند بسیبریمش درین خانه هنگام خواببشویند چهرش به مشک و گلابگرش بخش روزیست چون بُد نخستبماند ، به سه روز گردد درستوگر راه روزیش بست آسمانببرّد روانش هم اندر زماندر آن خانه شد پهلوان از شگفتبسی پیش یزدان نیایش گرفتدو صد شمع در گرد او بر فروختبه خروارها مشک و عنبر بسوختوز آن کوه با ویژگان سوی دشتدر آمد یکی گرد بیشه بگشتز ناگاه دیدند مرغی شگفتکه از شخّ آن کُه نوا بر گرفتبه بالای اسپی به برگستوانفروهشته پر بانگ داران نوانز سوراخ چون نای منقار اویفتاده در آن بانگ بسیار اویبرآنسان که باد آمدش پیش بازهمی زد نواها به هر گونه سازفزونتر ز سوراخ پنجاه بودکه از وی دمش را برون راه بودبه هم صد هزارش خروش از دهنهمی خاست هر یک به دیگر شکنتو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نایبه یک ره شدستند دستان سرایفراوان کس از خوشّی آن خروشفتادند و زیشان رمان گشت هوشیکی زو همه نعره و خنده داشتیکی گریه زاندازه اندر گذاشتبه نظّاره گردش سپه همگروهوی آوا در افکنده زآنسان به کوهچو بد یک زمان از نشیب و فرازبسی هیزم آورد هر سو فرازیکی پشته سازید سهمن بلندپس از باد پرآتش اندر فکندچو هیزم ز باد هوا بر فروختشد اندر میان خویشتن را بسوختسپه خیره ماندند در کار اویهم از سوزش و ناله زار اویبه گرشاسب ملاّح گفت این شگفتز روم آمد ، آرامش ایدر گرفتمرین را نه کس جفت بیند نه یارولیکن چو سالش برآید هزارز گیتی شود سیر وز جان و تنبیاید بسوزد تن خویشتنز خاکش از آن پس به روز درازیکی مرغ خیزد چو او نیز بازبه روم اندر ایدون شنیدم کنونکه بر بانگ او ساختند ارغنون
»به کشتی نشستن« چو سه روز بگذشت و شد راست بادبه کشتی نشستند و رفتند شادبه دریا و خشکی ز کشتی کشانهر آن کس که داد از شگفتی نشانبرفتند سیصد هزاران فزونبدیدند از جانور گونه گونچه برسان پرّنده و چارپایچه هم گونه دیو مردم نماییکی را سه رو ، پای و چنگل هزاریکی بهره را سر دو و چشم چاریکی را دُم ماهی و چنگ شیردهان از بَرِ سینه و چشم زیریکی را تن اسپ و خرطوم پیلرخش لعل و اندام همرنگ نیلیکی را سر گاو و یشک نهنگیکی را تن مردم و شاخ رنگهمه زین نشان گونه گون جانورنمودند در آب با یکدگرچنین تا کُهی کآن نه بس دور بودسَر مرز او نزد فیصور بود
»شگفتی دیگر جزیره که کرگدن داشت« از آن کوه ملاح بگذشت خواستسپهدار گفت این شتابت چراستبمان تا برین گنگ باز از شگفتچه بینیم کان یاد باید گرفتبدو گفت ملاّح مفزای کارکه ایدر بود کرگدن بی شماربه بالای گاوی پر از خشم و شوریکی جانور مه ز پیلان به زورسرو دارد از باز مردی فزونسرش چون سنان تن چوز آهن ستونبه زخم سرو کُه درآرد ز پایزند پیل را بر رباید ز جایدلاور نبرد ایچ تیمار مرگمیان بست بر جنگ و پیکار کرگبدو گفت کام من این بُد ز بختکه پیش آیدم روزی این رزم سختکنون بور آهو تک کرگ دَنکمان و کمین من و کرگدننبد باکم از ببر و از اژدهابدینسان ددی را چه باشد بهاز کشتی برون رفت بر زه کمانیکی کرگدن دید کآمد دمانچو نیزه سرو راست کرده بدویهمان گه خدنگی یل نامجویبپیوست و ز آنسان در آهیخت زوشکه پیکان به ناخن بدو زه به گوشزبان و گلوگاه و یک نیمه تنفرو دوخت با گردن کرگدنهمه گنگ تا شب بدینسان بگشتبیفکند از آن کرگدن سی و هشتبه خنجر سروشان بیفکند و بردبَر شاه مهراج و او را سپردسپه پاک و مهراج گشتند شادبر او هر کسی آفرین کرد یاد
»آمدن گرشاسب به جزیره هدکیر« به دیگر جزیری رسیدند زودکجا نام آن جای هدکیر بوددرو شهری آباد و شاهی بزرگسپاهی فراوان دلیر و سترگچو گشت آگه آن شه ز مهراج شاهپذیره شدش در زمان با سپاهبیاراست ایوان و بزم شهیبسی گنج کرد از فشاندن تهیببودند یک هفته دل شاد خواربه بازی و چوگان و بزم و شکارسپدار با سروران سپاههمی گشت روزی به نخچیرگاهیکی بیشه دیدند پاک آبنوسدرو چشمه ای همچو چشم خروسفراوان درو خیل ماهی به جوشهمه سرخ چون لشکر لعل پوشز هر سو سپه برگشادند دستبه ماهی گرفتن به دام و به شستهر آن ماهیی کاو فتادی ز آببدو باد جستی شدی سنگ نابگرفتند از آن آزمون را بسینبد بهره جز سنگ با هر کسیهمان جای بُد مرغزاری فراخمیانش درختی گشن برگ و شاخبلندیش بگذشته از چرخ تیرفزون سایش از نیم پرتاب تیرچوگاه خزان خاستی باد سختفروریختی پاک برگ درختهمه برگ او یک یک اندر هوااز آن پس به مرغی شدی خوش نواچو سرما پدید آمدی اندکیاز آن مرغ زنده نماندی یکیهمیدون به کُه بر یکی خانه دیدفرازش یکی قصر شاهانه دیدبپرسید کآنجا که دارد نشستچنین گفت ملّاح دانش پرستکه هست این پرستشگهی دلپذیربتی در وی از سنگ همرنگ قیرسر از پیش چون غمگنی داشتهدو تا پشت و انگشتی افراشتهچو خور بر کشد تیغ هر بامدادزند بانگی آن بت ، کشد سردبادچو دلداده یاری ز دلبر به رشکزمانی همی بارد از دیده اشکپرستندگان طاس دارند پیشبرد هر کس از اشک او بهر خویششود ز اشک او درد بیمار کمز رخ زنگ بزداید ، از دیده تَمو گر پنج گامی برندش ز جاینه نالد ، نه گرید ، نه استد به پایشد و دید نیز از شگفت آنچه بودهمه دید و ، ز آن جا برفتند زود
»صفت جریزه دیو مردمان« رسیدند نزدیک کوهی بلندکه بود از بلندش بر مَه گزندبسی کان گوهر بدان کوهسارهمان دیو مردم فزون از شمارگروهی سیه چهر و بالا درازبه دندان پیشین چو آن ِ گرازنه بر کوهشان مرغ را راه بودنه نیز از زبانشان کس آگاه بودبه دریا زدندی چو ماهی شناهبه کشتی رسیدندی از دور راههمه روز از الماس تیغی به کفبدندی به هر جای جویان صدفچو کشتی پدید آمدی هر کسیشدندی به کف درّ و گوهر بسیخریدندی آهن به درّ و گهرنجستندی از بُن جز آهن دگرندانست کس بازشان راه استکشان رأی چندان به آهن چراستچو کشتی مهراج و ایران گروهبدیدندی از تیغ آن بُزز کوهگهرهای کانی از اندازه بیشببردند با هدیه هر یک به پیشبه گوهر بسی ز آهن آلات و سازز هر کس خریدند و ، گشتند بازدو لشکر از ایشان توانگر شدندهمه پاک با درّ و گوهر شدند