»جنگ گرشاسب با اژدها و شگفتی ماهی وال« برفتند و آمد جزیری پدیدکه آن جا به جز اژدها کس ندیدبدانسان بزرگ اژدها کز دو میلبیوباشتندی به دَم زنده پیلز زهرش همه کوه و هامون سیاهدم و دودشان رفته بر چرخ و ماهیکایک پراکنده بر دشت و غارزبان چون درخت و دهان چون دهاریکی را دُم از حلقه هر سو چو دامدمان آتش از زخم دندان و کامیکی زوکشان گیسوان گرد خویشبه سر بر سرو رسته چون گاومیشسپهبد برآراست رفتن به جنگگرفتند دامنش گردان به چنگهمی گفت هر کس که با جان ستیزمجوی و مشو در دم رستخیزبسی اژدهای دمان ایدرستکز آن کش تو کشتی بسی مهترستچه با اژدها رزم را ساختنچه مر مرگ را بآرزو خواستنهمان نیز ملاّح فرزانه هوشمشو گفت و بر جان سپردن مکوشبدین گونه مارست کز زهر تابکند مرد را آرزومند آبلبان کفته و تشنه و روی زردبود دل طپان تا بمیرد به دردهمان نیز مارست کز زهر و خشمبمیرد هر آنکس برافکند چشموز آن مار کز دمش باد سمومبه مردار بر آید گدازد چو مومدگر هست کز وی تن مرد خونگرد جوش وز پوست آید برونو ز آن هم که گر کشته زهراویکسی بیند ، او نیز میرد به بویهمی بسپری روی دولت به پایهمی بر کنی بیخ شادی ز جایسپهبد برآشفت و گفت از نبردمرا چرخ گردان نگوید که گردبه یزدان که داد از بر خاک و آبزمین را درنگ و زمان را شتابکزین جایگه برنگردم کنونمگر رانده از اژدها جوی خوننه بور نبردی به کار آیدمنه زایدر کسی دستیار آیدمبگفت این و ترکش پر از تیر کردبپوشید خفتان ، زره زیر کردسپر در برافکند با گرز و تیغبرون رفت بر سان غرّنده میغسراسر شخ و سنگلاخ درشتبگشت و از آن اژدها شش بکشتبه شمشیر تنشان همه ریزه کردسرانشان ببرّید و بر نیزه کردبیاورد تا دید یکسر سپاههمی گفت هر کس که این کینه خواهدلاور چه گردست از اینسان دلیرکه بر هر که رزم آورد هست چیراگر اژدها باشد ، ار پیل و کرگبَرِ تیغ او نیست ایمن ز مرگهمانروز کردند از آن کُه گذررسیدند نزد جزیری دگرجزیری ز بس بیشه نادیده مرزمرو را بسی مردم کشت ورزگروه ورا پیشه پر خاش بوددرختان گل و کشتشان ماش بودیکی مرده ماهی همان روزگاربرافکنده موجش به سوی کنارارش هفتصد بود بالای اوفزون از چهل بود پهنای اودُمش بود بهری فتاده ز بندندانست انداز آن کس که چندشده ده هزار انجمن مرد و زنبه نی پشتها بسته بر وی رسنرسن ها سوی بیشه باز آختهکشان بر درخت و گره ساختهز گردش همه هر دو لشکر به جوشوزیشان رسیده به پروین خروشزمان تا زمان خاستی موج سختگسستی رسن چند کندی درختکشیدند از آب اندورن همگروهبه کشتی به خشکی مر آن پاره کوهبرو ز آن سیاهان ابر کوه و راغشد انبوه بر بوم چون خیل زاغبسی گوهر و زر بُد اوباشتههمه سینش از عنبر انباشتهبیامد کس ِ شاه برداشت پاکبرون کرد دندانش و زد مغز چاکبسی روغن از مغز و از چشم اویگرفتند افزون ز سیصد سبویدگر هر چه ماند ، از بزرگان و خردز بهر خورش پاره کردند و بردبماند از شگفتی سپهبد به جایبدو گفت مهراج فرخنده رایکه این ماهیست آن که خوانند والوزین مه بس افتد هم ایدر به سالبود نیز چندانکه بی رنج و غمبیوبارد این کشتی ما به دمچو بینند کآید ز دریا برونز سهمش که کشتی کند سرنگونز بوق و دهل وز جرس وز خروشرسانند بر چرخ گردنده جوشبه هر سوسک ترش دارند و تیزبریزند تا زود گیرد گریزهمیدون یکی ماهی دیگرستکزین وال تنش اندکی کمتر ستکجا او گذشت ، این دگر ماهیانگریزند و باشند تا ماهیانیکی خُرد ماهیست با او به کینچو دیدش جهد در قفاش از کمینبه دندان گشایدش در مغز راهبرآرد سر از درد ماهی به ماهدگر هست مرغی به تن لعل رنگمِه از باز چون او به منقار و چنگمرین ماهی خرد را دشمنستهمه روز گردانش پیرامنستچو بیند کش اندر قفا ره گشاددرآید ، ربایدش ازو همچو بادگر آن مرغ فریاد رس نیست زودبرآرد به سه روزش از مغز دودبه گیتی در از زندگان نیست چیزکش اندر نهان دشمنی نیست نیزیکی گفت دیگر ز کشتی کشانکه دیدم دگر ماهیی زین نشانز دریا فتاده به خشکی بروندرا زای او چار صدرش فزونبه کام اندرش کشتی لخت لختبدو در نه مردم بمانده نه رختشکمّش هم آن گه که بشکافتیمیکی زنده ماهی دراو یافتیمز سی رش فزون بود از بیش و کمبُدش ماهیی یک رش اندر شکمهمان ماهی خُرد بُد زنده نیزازین به شگفت ار بجویی چه چیزشگفت خداوند چرخ بلندبه گیتی که داند شمردن که چندبه هر کاری او راست کام و توانکه فرمانش بی رنج دارد روانز خون تبه مشک بویا کندز خاک سیه جان گویا کندپدید آورد تیره سنگی در آبکند زو همان آب دُرّ خوشاببه جایی که بایسته بیند همیز هر سان شگفت آفریند همیبدان تا شگفتی چنین گونه گونبود بر تواناییش رهنمونبَر شاه آن جای از آن پس به کامببودند یک هفته با بزم و جام
»شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت« سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راهرسیدند زی خوش یکی جایگاهجزیری که هفتاد فرسنگ بیشپر از خیزران بود و پر گاومیشاز آن گاومیشان همه دشت و غارفکندند ایرانیان بی شماربجز هندوان هر که خورد از سپاهکه خوردنش هندو شمارد گناهگِرَد ماده را مادر و نر پدراز آن کاین دهد شیر و آن کشت و بربَرِ دامن آن کُه اندر نهیبیکی دشت دیدند سر در نشیبهمه خاک او نرم چون توتیابرو مردمی رُسته همچون گیاسر و روی و موی و تن و پا و دستچو اندام ما هم بر اینسان که هستهمه چیزشان بد نبدشان توانچه باشد تن مردم بی روانهم از آن گیاهای با بوی و رنگشناسنده خوانده ورا استرنگاز آن هر که کندی فتادی ز پایچو ایشان شدی بی روان هم به جایبه گاوان از آن چند کندند و بردمرآن گاوکان کند بر جای مرداز آن پس ز نیشکر و خیزرانببردند و شد بار کشتی گرانبراندند دلشاد سه روز بازچهارم رسیدند جایی فرازکهی پُر دهار و شکسته درهدهارش همه کان زر یکسرهبسی پشه هر سو به پرواز بودکه هر پشه ای مهتر از باز بودبسان سنان نیشتر داشتندهمی بر کژ آکند بگذاشتندز لشکر به زخم سَرِ نیشتربکشتند سی مرد را بیشترهمان مورچه بُد مِه از گوسپندکه در مرد جستی چو شیر نژندنخستی ز سختی تنش خشت و تیرفکندند از آن چند هر گرد گیرازو بر پَی ِ هر که بشتافتندنشیمنش را کان ِ زر یافتندهمه زرّ او چون گیا شاخ شاخچه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخپراکنده در غار و که هر کسیبه کشتی کشیدند از آن زر بسیز بهر شگفتی همیدون به بندببردند از آن مور و زآن پشه چند
»شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت« چو ده روز رفتند ره کمّ و بیشجزیری دگر خرّم آمد به پیشز هر گوشه صد میل بیشه به همچه رمح و چه صندل چه عود و بقمهمه مردمش پاک برنا و پیربه دیده چو خون و به چهره چو قیرسَرِ بینی هر یک انداختهبسفته درو حلقها ساختهدل ِ پهلوان گشت از آن بد گمانز ملاّح پرسید هم در زمانکه این بدبدیشان چه بدخواه کردکِشان سفت بینی و کوتاه کرداگر تافتند این بزرگان ز راهز خردانش باری چه آمد گناهبخندید ملاح و گفت از نخستچنین آمد آیین ایشان دُرستبه فرزند ازین گونه مادر کندکش آرایش زرّ و زیور کندهمان هفته بُرّد که جان آیدشبسنبد به گوهر بیارایدشازین گر ترا جای بخشا یشستبه نزدیک ایشان از آرایشستشنیدم ز دانای فرهنگ دوستکه زی هر کس آیین شهرش نکوستبگشت آن همه کوه و بیشه سپاهشگفتی بسی بُد به هر جایگاهچه از کان ارزیز وز سیم و زرچه ز الماس وز گونه گونه گهرپراکنده سیماب در هر مغاکچه در بوته بگداخته سیم پاکبد از کهربا زرد گوهر در آبدرخشنده چون در سپهر آفتابهم از گوز هندی فراوان درختجهان کرده پر بانگشان باد سختکه بر شاخشان مرد اگر صدهزارشدندی ، نبودی یکی آشکاراز آن بوم و بر هر چشان رأی بودببردند و رفتند از آن جای زود
»شگفتی جزیره درخت واق واق« سه هفته چو راندند از آن پس به کامبه کوهی رسیدند لانیس نامجزیری به پهنای کشور سرشهمه بیشه واق واق از برشبه بالا ز صدرش فزون هر درختبه مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سختهمه برگشان پهن و زنگار گونز گیلی سپرها به پهنا فزونبَر هر یکی چون سَر مردمانبرو چشم و بینیّ و گوش و دهانچو ناگه وزیدی یکی باد تیزاز این بیشه برخاستی رستخیزسَرِ شاخ ها سوی ساق آمدیوزآن هر سری واق واق آمدیسپهبد ز ملاّح فرزانه رایبپرسید کای راست بر رهنمایبرین کُه درختست چندین هزارهمه سبز و بشکفته با برگ و بارز چندین بر و برگ آمیختهچرا نیست جز اندکی ریختهبدو گفت هر بامدادی که مهرفروزد سپهر و زمین را به چهرگلستان ازو سبز دریا شودسیه شعر این زرد دیبا شودفغان زین درختان بخیزد همهگل و برگ و برشان بریزد همهچنین تا به شب برگ ریزان بودوز آشوب هر دَد گریزان بودچو طاووس گون روز پرّد ز راغدرآید شب تیره همرنگ زاغازین آب در جانور گونه گونبر آیند سیصد هزاران فزونخورند این بر و برگ پاشیده پاکنمانند بر جای جز سنگ و خاکچنین هر شب تیره پیدا شوندسپیده دمان باز دریا شونددرخت آن گه از نو شگفتن گردز سَر شاخ و برگش شکفتن گردفشاند برو زو شب آید به باربرینگونه باشد همه روز گارشگفتی بسست این چنین گونه گونکه آن کس نداند جز ایزد که چونبه هر کار کاو ساخت داننده اوستروان بخش و روزی رساننده اوستز مردم همان جا به هر سو رمهبدیدند پویان برهنه همهبه یک چشم و یک روی ویک دست وپایبه تک همچو آهو دونده ز جایدو تن همبر استاده ز ایشان به همبدی یکتن از ما نه بیش و نه کمنبد کار از جنگشان جز گریزهم از دور دیدی نکردی ستیزسوی لشکر انگشت کرده درازچو مرغان سراینده چیزی به رازبه پیکارشان هر کس آهنگ کردکز آن نیم چهران برآرند گردسپهبد برآشفت از آهنگشانمجویید گفتا کسی جنگشانکز ایشان کسی مرد پیکار نیستبه جز دیدن از دورشان کار نیستهر آن کس که ننمایدت رنج و غمچو رنجش نمایی تو باشد ستمز مردم همانا که غمخواره ترنبودست از ایشان نه بیچاره ترگر آید پیشم یکی را رواستکه تاوی خورد زین کجا خورد ماستسواری برون شد شتابان چو تیرکز ایشان یکی را کند دستگیرگریزنده یک پای از آنسان شتافتکه اسپ دوان گردش اندر نیافتدگر دید بر مرز دریای ژرفیکی گرد کوه از سپیدی چو برفهمه کُهِ چنان روشن و ساده بودکه یک میل ازو تابش افتاده بودکه گر مرغ جُستی برو جای پایخزیدیش پای و نبودیش جایبرش آبگیری کزو جز بخارشناور نکردی به روزی گذارهمه آبش از عکس آن کُه به جوشچو زخم دهل صد هزاران خروشبسی مرغ در گرد او رنگ رنگبه سر بر سر و رسته چون شاخ رنگز پس هر یکی را دو پا و سه پیشدو منقار چون تیغ و چنگل چو نیشچو دیدند مردم خروشان شدنددر آن زیر آن آب جوشان شدندپس از یکزمان ز آن که ابری چو قیردرآمد بزد خیمه در آبگیراز آن ابر مرغان در آن ژرف آبببودند پنهان هم اندر شتابشد ابر از پس کوه در نا پدیدفرو ماند هر کان شگفتی بدیدوز آن جا سوی کوه قالون شدندبه رنج گران یک مه افزون شدند
»شگفتی جزیره قالون و جنگ گرشاسب با سگسار« جزیری که مرزش نبد نیم پیجز از سنگ و خار و گزستان و نیز یک پهلوش بیشه آب کندکلاتی درو بُرز کوهی بلندبپرسید ملاّح را نامجویکه ایدر چه چیز از شگفتی ، بگویچنین گفت دانا کز آن روی کوهبسی لشکرند از یلان همگروهسپاهی که سگسار خوانندشاندلیران پیکار دانند شانچو غولانشان چهره ، چون سگ دهنبسان بزان موی پوشیده تنبه دندان گراز و به دو گوش پیلبه رخ زرد و اندام همرنگ نیلگیاشان بود فرش و گستردنیز ماهی و از میوه شان خوردنیازین کوه سنباده و زر برندهم ارزیز و پولاد و گوهر برندهر آن کآید ایدر خریدارشانز مرجان بود وز شبه بارشانشبه هر چه مردست افسر کنندز مرجان زنان تاج و زیور کنندبود اسپشان در یکی مرغزارز هر رنگ افزونتر از ده هزارهر اسپی ز باد بزان تیزترز موج دمان حمله انگیز ترچو روزی بود روز رزم و ستیزهمه زی فسیله شتابند تیزجدا هر یک اسپی چو ارغنده شیربه خمّ کمند اندر آرند زیرسوار آورند اندر آورد و کیننه بر تن سلیح و نه بر اسپ زینکمندی و تیغی به کف تافتهبُش بارگی چون عنان بافتهسری حلقه در گرد بازو کمندسری گرد اسپ و میان کرده بندگرفته ستونی ز ده رش فزوندو شاخ آهنین در سر هر ستونبَرِ کوه در زخم هامون کننددل و چشم خور چشمه خون کنندبه نیرو کنند از بُن آسان درختبدرّند از آوا دل سنگ سختبه دریا شتابان نهنگ آورندبه شمشیر با شیر جنگ آورندبسان گرازان بر اندام مردبه دندان بدرّند درع نبردربایند مرد از بر زین چو دودخورندش هم اندر زمان زنده زودبسی رزم کردی به پیروز بختنیامدت پیش این چنین رزم سختبشد زآن دژم گرد لشکر پناههم آن جا به شب خیمه زد با سپاهچو خور بُرد در قبه آبنوسپس پرده زرد مه را عروسشب از رشک زد قیرگون جامه چاکز بر عقد پیرایه بگسست پاکپدید آمد از بیشه وز تیغ کوهاز آن پیل گوشان گروها گروهز کار سپه آگهی یافتندبه پیکار چون شیر بشتافتندبر اسپان بی زین به تیغ و کمندخروشان چو تندر در ابر بلندبه دست از درختان الماس شاخگرفتند ناورد دشت فراخبر آمد یکی نابیوسان نبردکه دریا همه خون شد دشت گردهر ایرانیی تاختند از کمینفکندند از ایشان یکی بر زمینشد از تف تیغ آب دریا بخاررخ خور بخارید نیزه به خارز خون آب در جوی چون باده گشتبه کُه کهربا لعل و بیجاده گشتچنان کوبش گرز و کوبال بودکه دام و دد از بانگ بی هال بودشده عمرها کوته و کین درازدَمِ اژدهای فلک مانده بازخدنگ از دل جنگیان کینه توزتبر مغز کاف و ، سنان سینه دوزهوا چون شب و گرد چون دیو زشتدرو چو شهاب روان تیر و خشتزمانه بر الماس مرجان نشانبه مرجان در از بردن جان نشانز جان سیر گردان و وز جنگ نهروان راهش و چهره را رنگ نهز چرح اختر از بیم بگریختهشب از روز دست اندر آویختهپری بی هُش از بانگ و دیوانه دیوزمین پر ز آوای و کُه با غریوبه زنهار دهر و به افغان سپهربه اندرز ماه و به فریاد مهرسپهدار بر کرد شولک ز جایکشیده به کین تیغ کشور گشایز هر سو که ناورد و پیکار کردکه و دشت گفتی به پرگار کرداز آن پیل گوشان برآورد جوشبه هر گوشه زایشان سرافکند و گوشفرو کوفت بر میسره میمنهصف قلب ببرید و زد بر بنهبه نیزه همی دیده مه بدوختتف خنجرش پشت ماهی بسوختاز ایرانیان کس نبد دیده چیرچُنان دیو چهران گرد دلیرنه از خشت و نز تیر غم داشتندنه از گرز وز تیغ سرگاشتندچنان داشتند اسپ تازنده تیزکه گر حمله بردی به زخم از گریززدندی و از دست هر گرد گیرنه خشت اندر ایشان رسیدی نه تیرکرا بر ربودندی از پشت زینبه زخم کمند از کمان وز کمینیکی سرش کندی یکی دست و پایبخوردندی از پیش صف هم به جایبرینگونه کردند رزمی درشتاز ایرانیان چند خوردند و کشتسبک داد فرمان سپهبد که جنگمجویید کس جز به تیر خدنگدلیران به تیر و کمان تاختندهمه نیزه و تیغ بنداختندجهان گشت پر ابر الماس ریزشد از خاک و خون باد شنگرف بیزهوا تیره چون پود بر تار شدبر آن دیو چهران جهان تار شدز غم نعره شان بانگ و فریاد گشتز پیکان جگر کان پولاد گشتکس از خیل ایشان نبد مرد تیربماندند در زخم او خیره خیرهمی هر کسی تیر از آنکس که خستکشیدی چو ژوپین فکندی ز دستاز آن روز یک نیمه بگذشته بودکزیشان دو بهره فزون کشته بودبُد از مغزشان وز دل و استخوانددان را بر آن دشت هر جای خوانبر آن خوان کباب از جگرها به جوشسرانشان برو کاسه و سفره گوشتو گفتی که ترگیست هر سو نگونفراز سپرهای شنگرف گونگروهی به بیشه درون تاختنددگر تن به دریا در انداختندسپه خار و خارا بهم بر زدندهمه بیشه را آتش اندر زدندسراسر همه بیشه چون برفروختهر آن کس که بُد زنده زیشان بسوختبگشتند از آن پس کُه و مرغزارحصاری بدیدند بر کوهسار
»دیدن گرشاسب دخمه سیامک را« ز ملاّح گرشاسب پرسید و گفتکه این حصن را چیست اندر نهفتچنین گفت کاین حصن جایی نکوستستودان فرّخ سیامک در اوستبُنش بر ز پولاد ارزیز پوشبرآورده دیوارش از هفت جوشسپه گردش اندر به گشتن شتافتبجستند چندی درش کس نیافتچنین گفت ملاّح پسش مِهانکه ناید در این را پدید از نهانمگر جامه یکسر پرستنده واربپوشید و نالید بر کردگارگوان جامه رزم بنداختندنیایش کنان دست بفراختندهم آن گه شد از باره مردی پدیدکزو خوبتر آدمی کس ندیدچنان بد که چشمش سه بد هر سه بازدو از زیر ابرو یکی از فرازفسونی به آواز خواندن گرفتز دلها تَفِ غم نشاندن گرفتحصار از خروشش پرآواز شدز دیوار هر سو دری باز شدیکی باغ دیدند خوش چون بهشتپر از تازه گل های اردیبهشتنِهادش چو رامش گوارنده نوشنسیمش چو دانش فزاینده هوشاز آوای رامش خوش انگیزترز دیدار خوبان دلاویزتردرختی درو سرکشیده به ماهتنش سر به سر سبز و، شاخش سیاههم برگ او چون سپرهای زردپدیدار در هر یکی چهر مردبسان کدو میوه زو سرنگونبه خوشی چو قند و به سرخی چو خونسپهبد ز مرد سه چشمه سخنبپرسید ، کار درخت کهنچنین گفت کآغاز گیتی درستنخست این بُد از هر درختی که رُستهمه ساله این میوه باشد برویچو شکر به طعم و چو عنبر به بوینگردد ز بُن کم بر و برگ و برچو کم شد ، یکی باز روید دگرور از یک زمانش ببویی فزونز خوشی ز بینی گشایدت خونازین هر که یک میوه یابد خورشیکی هفته بس باشدش پرورشاز آن خورد و مر هر کسی را بدادیکی کاخ را ز آن سپس در گشادپدید آمد ایوانی از جزع پاکچو چرخ شب از گوهر تابناکهمه بوم و دیوار تا کنگرهبه دُرّ و زبر جد درون یکسرهبلورینه تختی درو شاهواربتی بر وی از زرّ گوهر نگارز یاقوت لوحی گرفته به دستبر آن لوح خفته سر افکنده پستز بالاش تابوتی آویختههم از زرّ و از گوهر انگیختهسپهبد دگر ره ز پالیزبانبپرسید و بگشاد گویا زبانکه این بت چه چیزست تابوت چیستهمیدون نگارنده بر لوح کیستچنین گفت کاین تخت و ایوان و سازبدان کز سیامک بماندست بازهمین بزمگاه دلارای اوستدرین نغز تابوت هم جای اوستچو رفت او ، بتی همچنان ساختندبرینسانش بر تخت بنشاختندبدان تا پرستندش از مهر اویگسارند با بت غم از چهر اویازین کاخ هر کس که چیزی بردنیابد برون راه تا بگذردازو یادگارست گفتار چندنوشته برین لوح بسیار پندکه ای آن که آیی درین خوب جایببینی ستودان من و این سرایسیامک منم شاه والا گهرکه فرخ کیومرث بودم پدربه فرمان من بود روی زمیدد و مرغ و دیو و پری و آدمیشب و روز جز شاد نگذاشتمز هر خوشیی بهره برداشتمبُد اندر جهان سال عمرم هزاردو صد بر وی افزون کم از سی و چارچو گفتم جهان شد به فرمان منبگردید گردون ز پیمان منپی اسپ عمرم ز تک باز ماندهمه کار شاهیم نا ساز مانداگر چه بُدم گنج شاهی بسیبدانگونه رفتم که کمتر کسیچنین آمد این گیتی بیدرنگنخستین دهد نوش و آن گه شرنگبدارد چو فرزند در بر به نازکند پس به زیر لگد پست بازنگر تا نباشی برو استواربه من بنگر و زو دل ایمن مداردرو کام دل کس به از من نراندنماند به کس بر چو بر من نماندنبد شه ز من نامبردارترکنون هم ز من نیست کس خوار ترسپهبد گشاد از مژه جوی خونبدو گفت کی نیکدل رهنمونمرا باش بر پندی آموزگارکه باشد ز گفتار تو یادگارچنین گفت دانا که باری نخستز هستیّ یزدان شو آگه درستبدان کز خرد آشکار و نهفتیکی اوست ، دیگر همه چیز جفتازو ترس و از بد بدو کن پناهبتاب از گمان و بترس از گناهمجوی آن گناهی که گویی نهانکنم ، تا نبیند کس اندر جهانکه گر کس نبیند همی آشکارنهان او همی بیندت شرم دارچرا ز آن که سود اندر او ناپدیدتن پاک را کرد باید پلیدسه بدخواه داری به بد رهنموندو پوشیده در تن ، یکی از بروندرونت یکی خشم و دیگر هواستبرون مستیی کز خرد نارواستچو خواهی به هر درد درمان خویشبدار این سه را زیر فرمان خویشخرد مستی و خشم را بند کنهوا بنده و دل خداوند کنمنه دل بدین گنبد چاپلوسکه گیتی فسانست و باد و فسوسبود جُستنش کار دشخوارترچو آمد به کف ، نیست زو خوارترمجوی آز و از دل خردمند باشبه بخش خداوند خرسند باششب و روز گیتی اگر چه بسستترا نیست یکسر که جز تو کسستبود خیره دل سال و مه مرد آزکفش بسته همواره و چشم بازدهد رشک را چیرگی پر خردخورد چیز خود هر کس او غم خوردسپهدار را ز آن سخن های نغزبیفزود زور دل و هوش مغزفراوان گهر دادش و سیم و زرنپذرفت و گفت ای یل پُرهنرمن آن دادمت کآید از جان پاکتو آنم دهی کآید از سنگ و خاکمنت راه یزدان نمودم که چونتو زی دیو باشی مرا رهنمونگرم رای باشد به زرّ و به دُرازین هر دو این کاخ من هست پُرولیکن چو با هر دوام کار نیستچو هرگز نباشدم تیمار نیستکسی کو جهان را بود خواستارورا دانش آید ، نه گوهر به کاراگر درّ را ارج بودی بسیبه خاک و به سنگش ندادی کسیچه باید بدان شاد بودن که اویکند دوست را دشمن کینه جویچو بنهی نگهداشتن بایدتچو بدهیش درویشی افزایدتنه اینجات از مرگ دارد نگاهنه چون شد بوی با تو آید به راهبه شاه سیامک نگر کاین سرایبرآورد و این کاخ شاهانه جایبدین بیکران گوهر پر بهاهم از چنگ مرگش نیامد رهابه چندین گهرها و زرّش که بودندانست یک روز عمرش فزودمدان به ز دانش یکی خواستهکه ناید هم از دهش کاستهروان را بود مایه زندگیرساند به آزادی از بندگیبدین جایت از بد نگهبان بودچو زایدر شدی توشه جان بودز دانش به اندر جهان هیچ نیستتن مرده و جان نادان یکیستبرهنه بُدی کآمدی در جهاننبد با تو چیز آشکار و نهانچـــنـــان کـــآمـــدی هـــمـــچـــنـــان بـــگـــذریخـــوروپـــوشـــش افـــزون تـــرا بـــر سریازوچـــون خـــور و پـــوشـــش آمـــد بـــه دســـتدل انـــدر فـــزونـــی نـــبـــایـــدتبـــســـتمــــن ایـــن هـــر دو دارم کــه ایـــزد زبـــخـــتیـــکـــی مـــهـــربــان دایـــه کـــرد ایـــن درخــتگـــهِ تـــشـــنـــگی بـــخـــشـــد از بـــیـــخــم آببـــه گـــرمـــا کـــنـــد ســـایـــه امز آفـــتـــابخـــورم زیـــن بـــّرِاو و پـــوشـــمز بــــرگمــــرا ایـــن بـــســنــدســت تــا روز مــــرگبـــبـــدخـــیـــره دل هـــر کـه زو ایـــنشـــنودنـــیـــایـــش فـــزودند و پـــوزش نـــمـــودبــــرون آمـــدنـــد از بـــرش هـــمـــگـــروهبــــگـــشـــتـنـد چـــنـــدی در آن دشـــت و کـــوهدر آن کـــُه بـــســـی کـــان ســـنـبـاده بــودهـــم الـــمــاس ویـــاقـــوت بـــیـــجـاده بــودگـــل و نـــیـــشـــکر بــیــکـــران و انــگــبینگـــیـــادار و از مــیــوه هـا هــم چـــنــیــنصــــف ســـنــبــل و بــیــشۀ زعــفــرانروان لادن و بـــیـــشــۀ خـــیـــزرانچـــو دیــــد آن چــنـــان جـــای مـــهـــراج شـــاهدریـــغ آمـــدش کـــآن نــــدارد نـــگـــاهز گـــردان ســـری بـا ســـپـــه شـــش هـــزاربـــدان جـــایـــگـــاه کـــرد فـــرمـــانـــگـــزاروزآن جــنــگــی اســپــان هــمــه هــر چـه بودبـــه کـــشـــتی فـــکـــنـــدنـــد و رانـــدنـــد زود
»شگفتی جزیرۀ بند آب« چــــو رفـــتـــنـــد یـــک مـــاه دیــگر به کــامیـــکـــی کـــوه دیـــدنـــد بـــنـــدآب نـــامحـــصـــاری بـــر آن کـــُه ز جـــزعســـیـــاهبـــلـــنـــدیـــش بـــگـــرفـــتـــه بـــر مـــاه راهبـــهزیـــر درش نــــردبـــانـــی ز ســـنـــگدرازاش ســـی پـــایـــه، پـــهـــنـــاش تـــنــگمـــه از پـــیـــل بـــر نـــردبـــان یـــک ســـوارگـــرفـــتـــه در حـــصـــن را رهـــگـــذریـــکـــی دســـت او بـــر عـــنـــانســـاخـــتـــهدگــــر زی ســـریـــن ســـتـــور آخـــتـــهبـــپـــرســـیـــد مـــلاح را پـــهـــلـــوانکـــه از چــیــســـت ایـــن اســپ و ایـــن نـــردوانچـــنـــیـــن گـــفـــت کـــایـــن را نـــهــان ز انـدرونطـــلــســمـــســت کـآن کـــس نـــداد کـــه چـــونبـــریـــن نـــردبـــان هـــر کـــه بـــنـــهـــاد پــــایبـــه سنــگ ایــن ســـوارش ربـــایـــد ز جـــاییـــکی را بـــه خـــفـــتـــانو درع و ســـپرفـــرســـتـــاد تـــا بـــر شــود بـــر زبـــرنـــخـــســتــیــن کــه بر پــایــه رفــت ای شــگـفـتســـوار از بـــر اســـپ جـــنـــبــشگــرفـــتبـــزد نـــعـــره و ســـنـــگـی انـــداخـــت زیـــرکـــه شـــد مـــرد بـــی هـــوش و بـــفـــتـــاد دیـردگـــر شـــد یـــکـــی گـــردن افـــراخـــتـــهیـــکـــی تـــنـــگ پـــنـــبـــه ســـپـــر ســـاخــتهچـــنــان ســنــگی آمـــدش کـــز جـــای خــویشنـــگـــون از پـــس افـــتــاده ده گـــام پـــیـــشبـــه هـــر پـــایـــه هـــر ســـنـــگ کـــآمـــد ز بـربـــه ده مـــن گـــرانـــتـــر بـــدی زآن دگـــرچـــنـــیـــن تــا ز یـــک پــایــه بـــر چـــار شـــددو تـــن کـــشـــته آمـــد،دوافـــکارشـــدکـــســـی بـــر نـــشـــد نـــیـــز و پـــس پـــهــلوانبـــفـــرمـــود کـــنـــدن بـــُن نـــردوانچـــهـــی ژرف دیـــدنـــد صـــد بـــاز راهیـــکـــی چـــرخ گـــردنـــده بـــُده در بـــه چـــاه
»شگفتی جزیرۀ تاملی« ســـوی تـــامـــلی شـــاد خـــوار آمـــدنـــدبـــه نـــزدیـــک دریـــا کــــنـــار آمـــدنـــدپـــر انـــبـــوه مـــردم یـــکی جـــای بـــودهـــمـــه بـــومـــشـــان بـــاغ و کـــشـــت و درودمـــگـــر آب خـــوش کـــان ز بــاران بـدیبـــدلـــشـــان در انـــدوه و بـــار، آن بـــدیچـــو بـــر روی چــرخ ابــر دامــن کـشـانشـــدی چـــون صـــدف هـــای لـــولـــو فـــشـــانهـــمـــه کـــوزه و مـــشـــک هـــا در شـــتــاببـــکـــردنـــدی از قـــطر بـــاران پـــر آبچـــو بـــاران نـــبـــودی جـــگـــر تـــافـــتـــهبُـــدنــــدی،لــــب از تـــشـــنـــگــــی کـــافـــتــهبــــپــــرســـیـــد ازیـــشــــان یـــلنـــامــدارکـــه بـــاران نـــبـــارد چـــه ســـازیـــد کـــاربـــتــــی را نـــمـــودنـــد و لـــوحــی بــهمز مـــس لــوح و آن بــت ز چـــوب بــقمبـــر آن لـــوح چـــون خـــط یــویــانــیــانچـــهـــل حـــرف و شــش هــیــکل اندر میانبــه بـــاران چـــو داریـــم گـــفــتـــنـــد کـــامبـــرآریـــم ایـــن لـــوح و بـــت را به بامپــــس ایــن لـــوح و بـــت را بـــه ســـر بــرنـهیمنـــیـــایـــش کـــنان دســـت بــر ســر نهیمبـــرهـــنـــه زن و مـــرد هــر ســو بـسیازاری زده بـــر مـــیـــان هـــر کـــســـیبــگــریــیــم و آریـــم چــنـــدان خــروشکـــه دریـا و کـــُه گــیــرد از نـــالـه جـوشهــــمــــان گــــه بـــر آیــــد یــــکــی تـــیـره ابرکــــند روی گــــردون چـــو پــــشــت هـــژبـرچـــنـــان زآب دیـــده بــــشــــویـــدزمـــیــنکـــزو مـــوج خـــیـــزد چـــو دریـــای چـــیــــنیــــل نــیــو گــفــتــا کــنــون کــایــدریــمکـــنـــیـــد ایـــن،کـــه بــــی آزمـــون نــــگـــذریمنـــــگـــیـــرد چــــنــیــن چــاره گــفــتــنــد ســازجـــــــز آن گـــــه کـــــه بـــاشـــدبه باران نیازکـــنـــون کـــآبـــمــان هــســت ده ره بـــهــمگـــرآیـــیـــم نـــایـــد یـــکــــی قـــطــــره نم
»شگفتی جزیره ی رونده« کُـــهـــی بــُد هــمــان جــا بــه دریــا کــنــارگـــرفـــتــه ز دریــا کـــنـــارش ســنـــارپــــر انـــبــوه بــیـــشــه یــکــیکـــوه پــیـشنـــبـــد نـــیـــم فـــرســـنــگ پـــهـــنــاش بــیـشچـــو مـــوج فـــراوان فـــراز آمـــدیشـــدی آن کـــُه از جـــای و بـــاز آمـــدیگــــهـــی راســـت بـــودی دوان پـــیـــلـــوارگـــهـــی چـــون بـــه نـــاورد گـــردان ســوارگـــمـــان بــــرد هـــر کـــس کـــهبـُد سنگ پشتبـــرو رســـتــــه از بــیـــشــه خـــاردرشـــتســپــهــبــد ز مـــلّاح پــرســـش گــرفــتکـــزیـــن کــوه تـــازان چـــه دانــیشــگــفتچـــنـــیــن گـــفــت مـــلاّح دانـــشپـــژوهکـــزیـــن ســـون دریـــا دگــر هـــســـت کــوهجــــزیــــریــــســـــت بـــــر دامــــن رنـــگـبـارپــــر انـــبـــوه شـــهـــری بـــدو اســـتــوارهـــمــه ســنــگ و خـارســت آن بـوم و مـرزتـــهـــی یـــکـــســر از مــیــــوه وکـشت ورزبـــه یـــک روزه راهـــش جـــزیـــریـــســـت نــیزپـــر از مـــیـــوه و کـــشــت و هـر گونه چــیزچـــو آیـــد بــهــار خــوش و دلـــگــشـــایبــجــنــبــد بــه مــوج آن جـــزیــره زجــایبـــه کـــردار کـــشـــتــی ز راه درازبــیــایــد بــر شــهــر آن گــه فـــرازهـــمـــه شــهــر بــیــرون پـــذیـــره شـــونـــدبـــه شـــادی ســوی آن جــزیـــره شــوندز نـــخــچــیــر وز هــیــزم و خـــوردنــیبـــرنــد آنــچـــه شــان بــایـــد از بـــردنـــیچـــو ســـازنـــد یــکـــســـالــه را کـــار پــیــشجـــزیـــره شـــود بــاز زی جــای خــویــشنــه رنــج و نــه پـــیــشـــه نـــشــســتــه بــجایهــمــه هــر چــه بــایــد دهـــدشـــان خـــدایچــنــیــن گــفــت گــرشــاســب بــا رهــنــمــونکــه روزی نــبـــشـــتــه نـــگـــردد فـــزوناز آن بــخــش کـــایــزد بـــکــردســـت پــیــشنـــه کـــم گـــردد از رنــــج روزی، نـه بیشدد و مــرغ و نــخــچــیــر چــنــدیــن هــزارنــگـــه کــن کـــه چ
»بیرون شدن گرشاسب« پـــس آن گـــه ز دریــا بــه هـــامـــون شـــدنـــدبـــه یـــک مـــاه از چــیــن بـه بـیرون شــدنــدهـــمـــی خـــواســـت مـــهـــراج تـــا پـــهــلــوانبــبــیــنــد هــمــه کــشــور هــنـــدواننــمـــایـــدش جــاه و بـــزرگی خـــویـــشز بـــس شـــهــر یــاران کـــش آیـــنـــد پــیــشســــوی شـــهـــرهــا شــاد دادنـــد رویشـــد ایـــن آگـــهـــی نـــزد هـــر نــامــجـویشـــهـــان و مـــهـــان کـــارســاز آمـــدنـــدپـــرســـتــنــده از پــیـــش بـــاز آمــدنـــدهـــمـــه شــــهـــرهــــا گـــشـــتآراســـتـــههـــمــــه راه پـــر نـــزل و پـــر خـــواستــهزمـــیــن بــاغ فـــردوس دیـــدار شـــدهــــوا ابـــر بـــارنـــده دیـــنـــار شـــدز رامـــش جـــهـــان بـــانـــگ خـــنـــیـــا گـــرفــتز بـــس درّ کــشـــور ثـــریـــا گـــرفـــتبــه دشـــتـــی رســـیـــدنـــد روزی ز راهبـــی انـــدازه بـــر وی ز طــوطــی سیاهبــــه تـــن پـــاک هــــمـــواره زنـــگـــار گـــونبـــــه چــــنــــگـــــــــال و منــقــارگلنار گونزمـــیــن از بـــس انـــبــوه ایـــشـــان بــه هـمچـــو پـــاشـــیـــده بـــر ســبز دیــبــا بـقمچـــو دریـــای اخــضـــر کـــه جـــوشــان بوددرود مـــوج بـــر ســـرخ مـــرجـــان بـــوددرخــتــی در آن دشـــت بــر آب کـــنـــدگـــشــــن بــرگ و شـــاداب شــاخو بـلندکــــبـــودش تـــن و بـــرگ یـــکــســره ســپیدهســـیـــه تــخــمــش و بــار چــون مـــشـــک بـیدهـــمــه شــاخــســارش پــر از طــوطـــیــانبـــرو ســاخــتــه صـــدهـــزار آشـــیــانز شـــاخ و تــنــش هــر کــه کــرد انــدرونبـــه آهـــن خـــلـــیــده هــمــی زآزمـــونهــمـــان گـــه خــروشــیـــدن آراســـتــیوزو چـــون زرگ خـــــون روان خـــاســـتیگــرفـــتــنــد از طـــوطـــیــان بــی شـــمـــاردگـــــر روز کــــــردنــــد از آن جـــــاگــذار