»رفتن گرشاسب به درگاه شاه روم و کمان کشیدن« چو بنهاد گردون ز یاقوت زردروان مهره بر بیرم لاجوردسپهبد سوی دیدن شاه شدبه نزد سیه پوش در گاه شدبدو گفت کز خانه آوارده امز ایران یکی مرد بیواره امبه پیوند شاه آمدم آرزویبخواهم کشیدن کمان پیش اویجدا هر کسش خیره پنداشتندز گفتار او خنده برداشتندکه گنج و سلیح و سپاهت کجاستاگر دختر شهریارت هواستز شاهان و از خسروان زمینبسی خواستند از شه ما همینتو مردی یک اسپه نهفته نژادبه تو چون دهد چون بدیشان ندادچو چندی گواژه زدند او خموشبرآشفت و گفت این چه بانگ و خروشبه گیتی بسی چیز زشت و نکوستبه هر کس دهد آنچه روزی اوستبسا کس که بر خورد و هرگز نکاشتبسا کس که کارید و بر برنداشتبسا زار و بیمار و نومید و سستکه مُردش پزشک و ببود او درستبزرگ آن نباشد که شاه و سترگبزرگ آنکه نزدیک یزدان بزرگکشیدن کمان است پیمان شاهچو بوداین، چه بایست گنج و سپاهسلیح ار ندارم نه لشکر نه گنجدل و زور دارم به هنگام رنجخرد جوشن و بازوام خنجرستهنر گنج و تیر و سنان لشکرستکرا نازمودی گه نام و لافنشاید شمردنش خوار از گزافز یکّی چراغ آتش افروختنتوان بیشۀ بی کران سوختنبه شاه آگهی داد سالار باربدو گفت شه رو ورا ایدر آربود ابلهی غرچه ای بی گمانبخندیم باری بدو یک زمانبه سیلی رگ سرش پیدا کنیمخمار شبانه بدو بشکنیمکسی به نداند کشیدن ستمز درویش جایی که بینی دژمچو پیش شه آمد زمین داد بوسبپرسید شاهش ز روی فسوسکه داماد فرخنده شاد آمدیاز ایران شتابان چو باد آمدیبه بالا بلندی و آکنده یالچه نامی بدین شاخ و این برز و بالبدو گفت گرد سپهبد نژادمرا باب نامم کمان کش نهادبه دامادی شه گر آیم پسندبخواهم کشید این کمان بلندچنانش کشم چون برآرم به زهکه بپسندی و گویی از دل که زهبدو گفت شاه ار کشی این درستبه یزدان که فرزند من جفت تستو گرنایی از راه پیمان برونز دار اندر آویزمت سرنگونبدین خورد سوگند و خط داد شاهگوا کرد چند از مهان سپاهچو شد بسته پیمانشان زین نشانکمان آوریدند ده تن کشاننشسته به نزد پدر ماه چهرشده گونه از روی و لرزان ز مهرسپهبد چو باید به زانو نشستبه دیدار دلبر بیازید دستکمان را ز بالای سر برفراشتبه انگشت چون چرخ گردان بگاشتبه زانو نهاد و به زه بر کشیدپس آنگاه نرمک سه ره در کشیدچهارم درآهخت از آنسان شگفتکه هر دو کمان گوشه گوشش گرفتکمان کرد دو نیم و زه لخت لختهمیدون بینداخت در پیش تختبرآمد یکی نعره زان سرکشاندرو خیره شد شاه چون بی هشانبدو گفت کانت به گوهر رسیدبر شادی از رنجت آمد پدیدکنون جفت تست از جهان دخترمتوی فال فرخ ترین اخترمولیکن زمان ده که تا کار اویچو باید بسازم سزاوار اویزمان گفت ندهم که او مرمراستاگر وی زمان خواهد از من رواستمن اکنون ز شادی نگیرم گذرچه دانم که باشد زمانی دگرز دختر بپرسید پس شهریاربترسید دختر ز تیمار یارکه سازد نهان شه به جانش گزندچنین گفت کای خسرو ارجمندگر او زور کم داشتی زین کمانسر دار جایش بُدی بی گمانکنون چون گرو برد پیمان وراستچه خواهم زمان زو که فرمان وراستکس از تخمۀ ما ز پیمان نگشتنشاید ترا نیز از آیین گذشتدروغ آزمودن ز بیچارگیستنگوید کرا در هنر یارگیستزنان را بود شوی کردن هنربر شوی به زن، که نزد پدربود سیب خوشبوی بر شاخ خویشولیکن به خانه دهد بوی بیشزن ار چند با چیز و با آبروینگیرد دلش خرمی جز به شویچو نیمه است تنها زن ار چه نکوستدگر نیمه اش سایۀ شوی اوستاگر مامت از شوی برتافتیچو تا شاه فرزند کی یافتیز مردان به فرزند گیرند یادزن از شوی و مردان ز فرزند شادبرآشفت شه گفت بر انجمندریغا ز بهرت همه رنج منبتو داشتم عود هندی امیدکنون هستی از آزمون خشک بیدگمان نام بردمت ننگ آمدیگهر داشتم طمع سنگ آمدیبرو کت شب تیره گم باد راهز پس آتش و باد و، در پیش چاهاگر مرغ پران شوی ور پریپیی زین سپس کاخ من نسپریز هر کس پشیمان تر آن را شناسکه نیکی کند با کسی ناسپاسنهادش کف اندر کف پهلوانکه تازید زود از برم هر دواناگرتان بود دیر ایدر درنگنبینید جز تیرباران و سنگسپهبد گشاد از دو بازوی خویشز یاقوت رخشان دو صد پاره پیشبر افشاند بر تاج دلدار ماهشد از شهر بیرون هم از پیش شاهنشاندش بر اسپ و میان بست تنگهمی رفت پیشش به کف پالهنگخبر یافت بازارگان کاوبرفتبه بدرود کردنش بشتافت تفتپسش برد یک کیسه دینار زردابا توشه و بارۀ ره نوردبدو داد و برگشت زی خانه بازخبر شد به نزد شه سرفرازبخواندش، بپرسید کاین مرد کیستبدو مهر جستن ترا بهر چیستزبان مرد بازارگان برگشادهمه داستان پیش شه کرد یادز راه و ز دزدان و از کار اویز زور و ز مردی و پیکار اویرخ شاه از انده پر آژنگ شدز کرده پشیمان و دلتنگ شدبه دل گفت شاید که هست این جوانز پشت کیان یا ز تخم گواناگر او نبودی چنین نامدارز لؤلؤ نکردی به پیشم نثارسری با دو صد گرد گردن فرازفرستاد کآریدش از راه بازمجویید گفت از بن آیین جنگبه خوشی بکوشید کآید به چنگدوم روز نزدیکی چشمه ساررسیدند زی پهلوان سوارسپهبد چو دید آسمان تیره فامبزد بر سر اسپ جنگی لگامدرآمد به هنجار ره ره نوردز زین کوهه آویخت گرز نبرددمان شد سنان بر همه کرد راستخروشید کاین گرد و تازش چراستبدو پیشرو گفت فرمود شاهکه تابی عنان تکاور ز راههمی گوید ار بازگردی برمازین پس تو باشی سر لشگرمهمی گوید ار باز گردی برمازین پس تو باشی سر لشگرمهمه کشور و گنج و گاهم تراستبرم بیشی از دیده و دست راستنتابم سر از رای تو اندکیتنِ ما دو باشد دل و جان یکیچنین داد پاسخ که شه را بگویکه چیزی که هرگزنیابی مجویپی صید جسته شده تیز گامچه تازی همی خیره در دست دامهر آن خشت کز کالبد شد به دربرآن کالبد باز ناید دگرگهر داشتی ارج نشناختیبه نادانی از کف بینداختیبر چشم آن کس دو دیده تباهکجا روشن آید درفشنده ماهندانی همی زشت کردار خویشبدانی چو پاداشت آید به پیشنه آگه بود مست بی هُش ز کارشود آگه آن گه که شد هوشیاربه فرمان اگر بست باید میانچرا باید آمد سوی رومیانبر شاه ایرانم امید هستچراغم چه باید، چو خورشید هستکرا پر طاووس باشد به باغچگونه نهد دل به دیدار زاغبه دست شهان بر چو خو کرد بازشود ز آشیان ساختن بی نیازبهین جای هر جا که باشم مراستکجا گور و دشتست و آب و گیاستنیایم ز پس باز ازین گفته بسز پس باد رویم گر آیم ز پسکنون گر نتابید زی شه عنانز گفتن گرایم به گرز و سنانسخن کس نیارست کردن درازهمه خوار و نومید گشتند بازسپهبد شتابید نزدیک ماهزمانی برآسود و برداشت راهبه سوی بیابان مصر از شتابهمی راند یک هفته بی خورد و خواب
»وصف بیابان و رزم گرشاسب با زنگی« بیابانی آمدش ناگاه پیشز تابیدن مهر پهناش بیشچه دشتی که گروی بود چرخ ماهدرو ماه هر شب شدی گم ز راههمه دشت سنگ و همه سنگ غازهمه خار ریگ و همه ریگ مارهواش آتش و اخگر تفته بومگیاهش همه زهر و بادش سمومنه مرغ اندرو دیده یک قطره آبنه غول اندرو بوده فرزند یابرهی سخت چون چینود تن گدازتهی چون کف زُفت روز نیازدرشتیش چون داغ در دل نهاندرازیش چون روزگار جهانز رنجش به جز مرگ فریاد نهدرو هیچ جنبنده جز باد نهبه پهنای گیتی نشیب و فرازتو گفتی که فرشیست گسترده بازز شوره درو پود و از ریگ تارز دوزخش رنگ و ز دیوان نگاردرین راه ده روزه چون تاختندبیابان پهن از پس انداختندبه ره چشمۀ آب دیدند چندمیانشان برآورده میلی بلندبر آن میل چوبی زنی ساختهدو دست از فراز سرافراختههر آنچ از هوا مرغ از گونه گونبر آن بر نشستی فتادی نگونفرو ریختی هر دو پرّش بجایاز آن پس نرفتی همی جز به پایهمه دشت از آن مرغ بد گردگردفکندند بسیار و کشتند و خوردزمانی به هم چشم کردند گرماز آن پس گرفتند ره نرم نرمبه کوهی رسیدند سر بر سپهربر آن کُه دژی برتر از اوج مهرچو ماری رهش یکسر از پیچ و خمگرفته به دُم کوه و کیوان به دَمتو گفی تنی بُد مگر چرخ ماهمر او را سر آن کوه و آن دژ کلاهبیابان ز صد میل ره یکسرهگذر زیر آن دژ بُد اندر درهدر آن دژ یکی زنگی پرستیزکه غول از نهیبش گرفتی گریزبه چهره سیاه و به بالا درازبه دیدار دیو و به دندان گرازتو گفتی تن و چهر آن دیو زشتخدای از دم و دود دوزخ سرشتسیاهی که چون جنگ برگاشتیبه کف سنگ و پیل استخوان داشتیز که دیدبانش سرافراختهز صد میل ره دیده برساختهاگر مردم اندک بدی گر بسیابی باژ نگذشتی از وی کسیپس کوه شهری پرانبوه بودبسی ده به پیرامن کوه بودهمه کس بد از بیم فرمانبرشخورش ها همی تاختندی برشبه نوبت ز هر دژ کنیزی چو ماهببردی و کردی مر او را تباهچو گرشاسب نزدیکی دژ رسیدز که دیدبانش جرس برکشیدسبک جست زنگی ز آوای زنگشده مست و طاسی پر از می به چنگهمان سنگ و پیل استخوان در ربوددوید از پس پهلوان همچو چنان نعره ای زد که کُه شد نواننگه کرد ناگه ز پس پهلواندمان زنگییی دید چون کوه قارکه ابلیس ازو خواستی زینهارسیه کردی از چهره گیتی فروزشب آوردی از سایه مهمان روزبه بالا چو بر رفته بر ابر ساجبه دندان چو دو شانه بر هم ز عاجدو چشمش چو دو گنبد قیرفامنشانده ز پیروزه مینا دو جامسر بینی اش چون دو رزون به همگشاده ز دوزخ درو دود و دمبه سر برش موی گره بر گرهچو بر قیر زنگار خورده زرهز دیوست گفتیش رفتار و پیدرازا و رنگ از شب ماه دیسوی پهلوان چون که غضبان ز چنگرها کرد آن سی منی خاره سنگسر از سنگ او پهلوان درکشیدازو رفت و شد در زمین ناپدیددگر ره برآمد پر از چین رخانزدش بر سر آن شاخ شاخ استخوانبخستش دو کتف و سپر کرد خردبه گرز اندر آمد سپهدار گردچنان زدش بر سر به زور دو دستکه با مغز و خون چشمش از سر بجستبه خنجر سرش را ز تن برگرفتسوی دیدبانش ره اندر گرفتپیاده بر آن کُه چو نخجیرگیرهمی شد ز پس تا فکندش به تیربشد تا بد آن شهر از آن سوی کوهبه پرسش گرفتند گردش گروهکه با تو درین ره که بد یارمندکه رستی ز دست سیه بی گزندچنین گفت کان کاو مرا زشت خواهچنان باد غلتان به خون کان سیاهسر زنگی از پیش ایشان فکندبرآمد ز هرکس خروشی بلنددویدند هر کس همی دید پستگرفت آفرین بر چنان زور و دستبه تاراج دژ تیز بشتافتندبسی گوهر و سیم و زر یافتندبه خروارها عنبر و زعفرانهم از فرش و از دیبۀ بی کرانغریوان یکی ماهرخ دختریکزآن شهر بودش پدر مهتریببردند نزد پدر هم به جایفکندند دژ پست در زیر پایبسی هدیۀ گونه گون ساختندبه پوزش بر پهلوان تاختندبلابه شدند آن همه شهریارکه بر ما تو باش از جهان شهریارنپذرفت و یک هفته آنجا ببودسر هفته زان شهر برکرد زودیکی پیک با باد همراه کردپدر را ازین مژده آگاه کردببد شاد اثرط سپه برنشاندبدان مژده ده زر و گوهر فشاندیکی هودج از ماه زرین سرشزده کله زرّبفت از برشبیاراست بر کوهۀ زنده پیلزد آذین ز دیبا و گنبد دو میلجهان شد بهاری چو باغ ارمزبرگرد مشک ابر و باران درمهمه پشت پیلان درفشان درفشز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفشسواران همه راه بر پشت زینستاننده رطل این از آن آن از اینز بس برهم آمیخته مشک و میبر اسبان شده غالیه گرد و خویبر آیین آن روزگار از نخستز سر باز بستند عقدی درستبه هر برزن آواز خنیاگرانبه هر گوشه ای دست بند سرانهم از ره عروس نو و شاه نودر ایوان نشستند بر گاه نوگشاد اثرط از بهر جفت پسریکی گنج یاقوت و دُر سر به سربراو کرد چندان گهرها نثارکه گنج پدر بر دلش گشت خواربرآن مهرکش بود صد برفزودنهان زی پدر نامه ای کرد زودز کار سپهدار و آن فر و جاههمه گفت از کار زنگی و راهدژم گشت قیصر ز کردار خویشروان کرد گنجی از اندازه بیشهزار اشتر آراسته بار کردده از بارگی بار دینار کردهزار دگر راست کردند بارز فرش و خز و دیبۀ شاهوارز زر افسر و یاره و طوق و تاجبه گوهر نگاریده تختی ز عاجدو صد اشتر آرایش بارگاهازو صد سپید و دگر صد سیاهفرستاد پاک اثرط راد راهمان دخت و فرخنده داماد رادگر هرکرا بد سزا هدیه دادبه نامه بسی پوزش آورد یادزبس خواهشش پهلوان نرم شداز آزار دل سوی آزرم شدبه خلعت فرستاده را شاد کردبه پاسخ بسی نیکوی یاد کرددگر گفت گامی ره از کام تونگردم، نجویم، جز آرام توولیکن بدان مرد بازارگانز نیکی بکن هر چه داری توانبدان کاو دل و جان و رای منستبدو هرچه کردی به جای منستبود آینه دوست را مرد دوستنماید بدو هرچه زشت و نکوستفرستاد ازینگونه پیغام بازاز آن پس همی بود با کام و نازاز آن پس شد آن مرد بازارگانشه روم را تاج آزادگانز گرد گزین وز شه روم نیزهمی یافت هرگونه بسیار چیزبه گیتی به جز دست نیکی مبرکه آید یکی روز نیکی به بربسی جای ها گفته اند این سخنکه کن نیکویی و به جیحون فکنپشیمان نگردد کس از کار نیکنکوتر ز نیکی چه چیزست و یکبه میدان دانش بر اسپ هنرنشین و ببند از ستایش کمروفاترگ کن درع رادی بپوشکمان از خرد ساز و خنجر ز هوشبراینسان سواری کن از خویشتنپس اسپت به هر سو که خواهی فکن
»ساختن شهر زرنج« چو بگذشت ازین کار ماهی فرهبیآمد به نزدیک آب زرهز اخترشناس و مهندس شماربه روم و به هند آن که بد نامداربیاورد و بنهاد شهر زرنجکه در کار ناسود روزی ز رنجز گل باره ای گردش اندر کشیدمیانش دژی سر به مه برکشیدز پیرامن دژ یکی کنده ساختز هر جوی و شهر آب در وی بتاختبسا رود برداشت از هیرمندوزان جوی و کاریزها برفکنددر این کار بُد پهلوان سپاهکه از شاه کابل تهی ماند گاهپسر شاد بنشست بر جای اویبگردید از آیین و از رای اویخراج پدرش آن که هر سال پیشبه اثرط فرستادی از گنج خویشدو ساله به گنج اندر انبار کرددگر طمع کشورش بسیار کردبسی دادش اثرط به هر نامه پندنپذرفت و بد پاسخ آراست چندهمیدونش دستور فرزانه هوشبسی گفت کاین جنگ و کین رامکوشبه صدسال یک دوست آید به دستبه یک روز دشمن توان کرد شستچو بود آشتی نو میآغاز جنگپس شیر رفته مینداز سنگتن و جان بود چیز را مایه دارچو جان شد بود چیز ناید به کارتو این پادشاهی بیابی که هستبه از طمع مه زین که ناید به دستپشیزی به دست تو بهتر بسیز دینار در دست دیگر کسینگه کن که در پیشت آبست و چاهکلیجه میفکن که نرسی به ماهشهان از پی آن فزایند گنجکه از تن بدو بازدارند رنجتو گنج از پی رنج خواهی همیفزودن بزرگی بکاهی همیز گرشاسب ترسد همی چرخ و بومسُته شد ز گرزش همه هند و رومشهان را همه نیست پایاب اویچه داری تو با این سپه تاب اویچو آتش کنی زیر دامن درونرسد دود زود از گریبان برونمکن بد که تا بد نیایدت زودمدرو و مدوز و ترا رشته سودبرآشفت و گفتش تو لشکر پسیچز پیکار گرشاسب مندیش هیچدو سال است کاو شد ز درگاه شاهبه نزدیک آب زره با سپاهبه نوّی یکی شهر سازد همیز هر شهر مردم نوازد همیبه ما تا رسد گرد او در نبردز زاول برآورد باشیم گردبُدش ابن عم نام انبارسیبدادش ز گردان دو صد بار سیفرستادش از پیش و سالار کردز پس با سپه ساز پیکار کردگزید از دلیران دو ره چل هزارصد و شست پیل از در کارزاربشد تا سر مرز کابلستانبه کین جستن شاه زابلستانخبر شد برِ اثرط سر فرازسبک خواند لشکر ز هر سو فرازبرادرش را سروری هوشیارپسر بُد یکی نام او نوشیارورا کرد پیش سپه جنگجویبَرِ شهر داور فرود آمد اوی
»جنگ نوشیار با انبارسی« به جنگ آن دو سالار پیش از دو شاهرسیدند زی یکدگر کینه خواهدو لشکر زدند از دو سو پره بازببد دست جنگ دلیران درازسواران به یک جا برآمیختندپیاده جدا درهم آویختندسر خنجر آتش شد و گرد دودچو آتش کزو جوش خون خاست زودبغرید کوس و برآمد نبردبرخشید تیغ و بجوشید گردنوان گشت بوم و جهان شد سیاهبلرزید مهر و بترسید ماهیکی بزمگه بود گفتی نه رزمدلیران درو باده خواران بزمغو کوسشان زخم بربط سرایدم گاو دم ناله و آوای نایروان خون می و نعره شان بانگ زیرپیاله سر خنجر و نقل تیربه هر گوشه ای مستی افکنده خوارچه مستی که هرگز نشد هوشیارچویک رویه پیکار پیوسته شدزگردان بسی کشته وخسته شددمان نوشیار از میان نبردبه انبارسی ناگهان باز خوردبرآورد زهر آبگون خنجرشبه زخمی زتن ماند تنها سرشسپه چون سپهبد نگون یافتندعنان یکسر از رزم برتافتندزپس خیل زاول سه فرسنگ بیشبرفتند و دشمن گریزان ز پیشفکندند از ایشان بسی رزم سازچو خورشید شد زرد،گشتند بازهمان گه شه کابل اندر رسیدهمه دشت وکه کشته وخسته دیدزدش ز آتش درد بر مغز دودکه شب گشت وهنگام کوشش نبودتن کشته انبارسی باز جستبرو رُخ به خون دو دیند بشستیکی عود با زعفران برفروختمر آن کشته را تن به آتش بسوختهم از بهر آن کشته بر انجمنبسی کس به آتش فکندند تنسپه هر کجا کشته شان بد دگرهمه شب بدند از برش مویه گربه یاری بر نوشیار از سرانهمان شب بیامد سپاهی گران
»جنگ شاه کابل با زابلیان وشکسته شدن اثرط« چوباز سپیده بزد پرّ بازازاو زاغ شب شد گریزنده بازشه کابل آورد لشکر به جنگبرابر دو صد برکشیدند تنگبپیوست رزمی گران کز سپهرگریزنده شد ماه و، گم گشت مهربرآورد ده ودار وگیر وگریززهرسو سرافشان بُد وترگ ریزجهان جوش گردان سرکش گرفتبه دریا زتیغ آب آتش گرفتهمه دشت تابان ز الماس بودهمه کوه در بانگ سر پاس بودفکنده سر نیزه ی جان ستانیکی را نگون ویکی را ستانزبس خون خسته زمی لاله زاروز آن خستگان خاسته ناله زارتن پیل پرخون وپرتیر وخشتچوزآب بقم رسته بر کوه کشتبه تیغ وسنان و به گرز گرانبکشتند چندان ز یکدیگرانکه شدمرگ از آن خواربرچشم خویشسته گشت ونفرید بر خشم خویشدل جنگیان شد زکوشش ستوهشکست اندر آمد به زاول گروهز پیش سپه نوشیار دلیردرآمد بغرید چون تند شیرکزین غرچگان چیست چندین گریغبکوشید هم پشت با گرز وتیغهمان لشکرست این که در کارزارگریزان شدند از شما چند بارسپه را به یک بار پس باز بردبه نیزه فکند از یلان چند گردتنوره زد از گردش اندر سپاهزهرسو به زخمش گرفتند راهبینداختندش به شمشیر دستفکندند بی جانش بر خاک پستپسرش از دلیری بیفشرد پایستد کینه زان جنگجویان بجاینخست از یلان پنج بفکند تفتپدر را ببست از بر زین ورفتدلیران زاول همه ترگ وتیغفکندند وجستند راه گریغاز ایشان همه دشت سربود ودستگرفتند بسیاروکشتند وخستچوشب خیمه زد از پرند سیاهدرو فرش سیمین بگسترد ماهشه کابل آنجا که پیروز گشتبزد با سپه پرخون وپرخاک وگردگریزندگان نزد اثر ط به دردرسیدند پرخون وپرخاک وگردبدادندش از هر چه بُد آگهیبماند از هش ورای مغزش تهیزدرد سپه وز غم نوشیاربه دل درش با زهر شد نوش یار
»نامه ی اثرط به گرشاسب« یکی نامه نزدیک گرشاسب زودنبشت ونمود آن کجا رفته بودزکابل شه ولشکر آراستنز نادادن باژ وکین خواستندگر گفت چون نامه خواندی بجایمزن دم جز آورده در اسپ پایبه زودی به من رس چنان ناگهانکه ازخوان رسد دست سوی دهانکه من، چون شد این نامه پرداختهبرفتم ، سپه رزم را ساختهفرستاده بر جدری آمد برونیکی باد پی کوه کوهان هیونکم آسای ودم ساز وهنجار جویسبک پا وآسان دو وتیز پویشکیب آوری رهبری ، تیزگامستوهی کشی کم خور و پرخرامشتابنده از پیش ورهبر ز پسجهنده رهان وگریزنده رسچو موج ازنهیب وچون آتش زتابچو خاک از درنگ وچو باد از شتاببه رأی از خرد تیز دیدار تربه پای از کمان تند رفتارترخبردار وبر نادل وتیزهوشبه ره دیده بان چشم وجاسوس گوشبد انسان همی شد که هزمان زگردپی اش با قضا گفت از راه گردکمان وار گردنش وجستن چوتیرخمیرش پی وخاره زو چون خمیرگهی در زمین یار درندگانگه اندرهوا جفت پرندگاناگر سینه برکوه خارا زدیبکندی وبر ژرف دریا زدیپی مورچه بر پلاس سیاهبدیدی شب تیره صد میل راهبپای آن کجا دیده بگماشتیسبک تر ز دیدار بگذاشتیتنش ابر بد برق دندان تیزخوی اش قطره باران وکف ریزچو تیر از کمان بدش جستن زجایبسان ستاره نشان های پایز منزل به منزل همی شد چناندمان ودوان وجهان چون جهانچو زنگی که بازی کند در خروشدولب کرده لرزنده در بانگ وجوشچو انگشت کاسان شمارد شمارپی اش بُد شمارنده ی کوه وغاربه یک چشم زخم آزمون را درنگبجست از شدن تا به شهر رزنگسپهدار را بود کند اگریبجست از شدن تا ره شهر زرنگسپهدار را بود کند اگریبسی یافته دانش از هر دریبدو گفته بد راز اختر نهانکه خیزد یکی شورش اندرجهاندرین مه زکابل سپاهی به جنگبیاید، بر اثرط کند کار تنگز زاول گره کشته گردد بسیز پیوستگانت کم آید کسیترا رفت باید سرانجام کارکنی رزم وزاختر شوی کامکارفرستاده اینک به راه اندرستچو هفته سرآید درست ایدرستببد هفته وکس نیامد ز راهبر او تند شد پهلوان سپاهدژم گفت چون بخش اختر درستندیدی ، دروغ از تو گفتن که جستدروغ آبروی از بنه بستردنگوید دروغ آنکه دارد خردبه گرد دروغ آن که گردد بسیازاو راست باور ندارد کسیهر آهو که خیزد زکژ یک سخنبه صد راست نیکو نگردد زبنزبانی که باشد بریده ز جایاز آن به که باشد دروغ آزمایستاره شمر شد دژم روی وگفتبدارنده دادار بی یار وجفتبدین چهر ه انگیز گوهر چهاربدین هفت رخشنده وهفت تارکه ننشینم امروز پیشت ز پایجز آن گه که گفت من آید بجایوگرنه نیارم بدین کار دستبرآتش نهم دفترم هر چه هستبگفت وسطرلاب برداشتههمی بد به ره دیده بگماشتهچو از بیم شب زرد شد چهرخوردوان پرده دار اندر آمد ز درکه بر در فرستاده ای تیزگامرسیدست و ، دارد ز اثرط پیامسپهدار خواندش بر خویش زودبپرسید و دید آنچه در نامه بودهمان بود کاختر شمر گفتراستزبهرش سبک خلعت و یاره خواستشد از دانشش خیره اندر نهفتازین خوبتر دانشی نیست گفتبه اسپ نبردی در افکند زیندو صد گرد کرد از دلیران گزینشب وروز پوینده ز آنسان شتافتکه باد وزان گردش اندر نیافتچنین تا به کوهی که بد جای شیرز بر نیستان بود و گندآب زیرچو تندر همه بیشه بانگ هژبرشده گردشان گرد گردون چو ابربه گردانش باشید گفتا بجایکه تنها مرا رزم شیرست رأیشوم زین هژبران آکنده یالیکی را کنم شاه کابل به فالهم ا زپیشش اندر کمین شکارسخ شیر شکاری شدند آشکاربه گردون همی برفشاندند خاکبه نعره دل سنگ کردند چاکیکی پیشرو بود با خشم و زورسپهبد سبک پای برزد به بوربرآورد برزه خم شاخ کرگز ترکش برآهخت زنبور مرگبه زخم خدنگ دو پیکان سرشفرو دوخت با حلق و یال وبرشبزد نیزه بر گرده گاه دگربه کامش برافشاند خون جگرفکند از سیم سر به تیغ نبردگرفت آن گهی ره شتابان چو گرددهی دید در راه بر ساده دشتبه پایان ده با سپه برگذشتاز آن ده برهمن یکی مرد پیربه آواز گفت ای یل گردگیرهنرمند گرشاسب گر نام تستنیای تو جمشید شخ بُد درستبه مردی جان را بخواهی گرفتبسی رزم ها کرد خواهی شگفتبه بند آوری بازوی منهراساز آن دیو گیتی کنی بی هراسبپرسید گرشاسب از راه راستچه دانستی این و آگهیت از کجاستبگفتا کز اندیشه ی دوریابببینم همه بودنی ها به خوابنشان آن که دی شیر کشتی به راهبه کاول همی رانی اکنون سپاهز شاهش بخواهی ربودن شهیکنی شهر وبومش زمردم تهیبرین مژده خواهم کزاین کار زارچو رفتی به بتخانه ی سو بهاربر آن خانه وآن بد پرستان گزندنسازی ، که یزدان ندارد پسندبراین گر به سوگند پیمان کنیخرد را به فرهنگ فرمان کنیسه پندت دهم نغز کز هر سه زودگری نام و باشدت بسیار سودسپهبد به فرمانش سوگند خوردچنین گفتش آن گه پرستنده مردکه گر دختر شاه کابل به جامگه ِ بزمت آرد می لعل فامبدان کان فریبست ،نازش مخربفرمای تا او خورد ، تو مخوردوم گرت روزی ز پیش سپاهزنی در یکی خانه خواند ز راهمشو، گر چه زن لابه سازد بسیبه جای تو بفرست دیگر کسیسوم پند شهری که نو ساختیبه رنج اش بسی گنج پرداختیهمه بومش از ریگ دارد نهادهمی خواهد آکندن از ریگ بادبه پیشش بر از چوب ورغی ببندچو بستی ، ز ریگش نباشد گزندسپهدار از او هر سه پذرفت و رفتهمی شد شب وروز چون باد تفت
»جنگ اثرط با شاه کابل« وز آن سوچو از شهر داور سپاهسوی جنگ برد اثرط کینه خواهسپه سی هزار از یلان داشت بیشدوصد پیل برگستوان دار پیشدلیران پرخاش دورویه صفکشیدند جان برنهاده به کفسواران شد آمد فزون ساختندیلان از کمین ها برون تاختندبه کوه اندر از کوس کین ناله خاستز پیکان در ابر آهنین ژاله خاستشتاب اندر آمیخت کین با درنگشد ازخون و از گرد گیتی دو رنگهوا تف خشت درفشان گرفتسر تیغ هرسو سرافشان گرفتتو گفتی ز بس خون که بارد همیجهان زخم خنجر سرآرد همیدرآورده خرطوم پیلان به همچو ماران خم اندر فکنده به خمهمی خون وخوی برهم آمیختندبه دندان ز زخم آتش انگیختندگرفتند پیلان اثرط گریزبر آمد ز زابل گره رستخیزفراوان کس از پیل افتاد پستبسی کس نگون ماند بی پا ودستفکند این سلیح آن دگر رخت ریختدلاور ز بددل همی به گریختزد اثرط برون ادهم تیزگامیلان را همی خواند یک یک به نامعنان چند را باز پیچید و گفتنیستاد کس مانده با درد جفتبدش ریدگان سرایی هزارهزار دگر گرد خنجر گزاربدین مایه لشکر بیفشرد پایفرو داشت چندان سپه را بجایچپ و راست با نامداران جنگهمی جست جنگ از پی نام و ننگعنان را به حمله بسودن گرفتسران را به نیزه ربودن گرفتکجا گردی انگیختی در نبردبه خون باز بنشاندی آن تیره گردچنین تا فروشد سپهری درفشزشب گشت زربفت گیتی بنفشبه راه سکاوند چون باد تفتشب قیرگون روی بنهاد ورفتبر دامن کوهی آمد فرودهمه راغ او بیشه ی کلک بودگریزندگان را گروها ، گروههمی خواند از هر رهی سوی کوهپراکنده گرد آمدش پیل شستدگر ده هزار از یلان چیره دستهمه خسته و مانده و تافتهز بس تشنگی کام و دل کافتهطلایه پراکنده بر کوه و دشتببد تا سپاه شب از جا بگشتچو دینار گردون برآمد ز خمستد یک یک از سبز مینا درمدرفش شخ کابل آمد پدیدسپاه از پسش یکسر اندر رسیدسراسیمه ماندند زاول سپاهبه اثرط نمودند هر گونه راهچه سازیم گفتند چاره که جنگفراز آمد وشد جهان تاروتنگستوهیم هم مرد وهم بارگیشده در دم مرگ یکبارگیز چندین سپه نیست ناخواسته کسره دور پیشست ودشمن ز پسچنین گفت اثرط که یک بار نیزبکوشیم تا بخش کمتر نگردد نه بیشجهاندار بخشی که کردست پیشاز آن بخش کمتر نگردد به بیشهمه کار پیکار ورزم ایزدیستکه داند که فرجام پیروز کیستبه هر سختیی تا بود جان به جاینباید بریدن امید از خدایچه خواهد بدن مرگ فرجام کارچه در بزم مردن چه در کارزاربگفت این وخفتان و مغفر بخواستبزد کوس وصف سپه کرد راستشد اندر زمان روی چرخ بنفشپر از مه ز بس ماه روی درفشزخون یلان و ز گرد سپاهزمین گشت لعل وهوا شد سیاهز بس گرز ابر ترگ ها کوفتنفتاد آسمان ها در آشوفتنسرتیغ درچرخ مه تاب دادسنان باغ کین را به خون آب دادبد از زخم گردان سراسیمه کوهز بانگ ستوران ستاره ستوهشده پاره بر شیر مردان زرهز خون بسته بر نیزه هاشان گرهزمین از پی پیل پرژرف چاهچو کاریز یلان خون را به هر چاه راهخزان است آن دشت گفتی به رنگدرختان یلان ، باغ میدان جنگچمن صف دم بد دلان باد سردروان خون می و چهرها برگ زردشد از کشته پرپشته بالا وپستسرانجام بد خواه شد چیره دستبه زاول گره بخت بربیخت گردهمه روی برگاشتند از نبردیکی کوه و دیگر بیابان گرفتبماند از بد بخت اثرط شگفتبرآهخت تیغ اندر آمد به پیشدو تن را فکند از دلیران خویشبسی خورد سوگندهای درشتکه هر کاو نماید به بدخواه پشتنیام سر تیغ سازم برشکنم افسر دار بی تن سرشوگر من به تنهایی اندر ستیزبمانم ، دهم سر ، نگیرم گریزدگر باره گردان پرخاشجویبه ناکام زی رزم دادند رویده وگیر برخاست بادار وبردهوا چون بیابان شد از تیره گردبیابانی آشفته همرنگ قیردرو غول مرگ و گیاخشت وتیرزچرخ کمان گفته شد کوه برزدرید آسمان از چکاکاک گرزببارید چندان نم خون ز تیغکه باران به سالی نبارد ز میغیکی بهره شد کشته زاول گروهدگر گشته از جنگ جستن ستوهچنان غرقه درخون که هرکس که زیستبه آوازه بشناختندی که کیستبه اندرز کردن همه خستگانوزآن خستگان زارتر بستگانغریو از همه زار برخاستهبریده دل از جان واز خواستههمی گفت هرکس برین دشت کینبکوشید تا تیره شب همچنینمگر شب بدین چاره افسون کنیمسر از چنبر مرگ بیرون کنیم
»رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او« پس که چو خور ساز رفتن گرفترخش اندک اندک نهفتن گرفتغو دیده بان از برِ مه رسیدکه آمد درفش سپهبد پدیدخروش یلان شد ز شادی بر ابرستد ناله ی کوس هوش هژبرسپه را دل آمد همه باز جاییکی مرد ده را بیفشرد پایبر آن بود دشمن که شب در نهانگریزند زاول گره ناگهانز گرشاسب آگه نبودند کسشب آمد ز پیکار کردند بسیل پهلوان داشت کآمد ز راهتنی ده هزار از یلان سپاهکه هر کز گریزندگان یافت زودعنانشان ز ره باز برتافت زودهم از ره که آمد نشد زی پدربه کین بست بر جنگ جستن کمرسران سپه و اثرط سرافرازبه صد لابه بردندش از پیش بازببد تا برآسود و چیزی بخوردز لشکر بپرسید پس وز نبردجز از کشتگان هر که را نام بردهمه خسته دید از بزرگان وخردز بس خشم وکین کرد سوگند یادکه بدهم من امشب بدین جنگ دادزنم تیغ چندان که از جوش خونرخ قیر گون شب کنم لاله گونشب تار وشبرنگ در زیر منکه تا بد بر ِ گرز وشمشیر منطلایه فرستاد هم در شتابزمانی گران کرد مژگان به خوابشبی همچو زنگی سه تر ز زاغمه نو چو در دست زنگی چراغسیاهیش بر هم سیاهی پذیرچو موج از بر موج دریای قیرچو هندو به قار اندر اندوده رویسیه جامه وز رخ فروهشته مویچنان تیره گیتی که از لب خروشز بس تیرگی ره نبردی به گوشمیان هوا جای جای ابر ونمچو افتاده بر چشم تاریک تمجهان گفتیی دوزخی بود تاربه هر گوشه دیو اندراو صدهزاراز انگشت بدشان همه پیرهندمان باد تاریک ودود از دهنزمین را که از غار دیدار نهزمان را ره و روی رفتار نهبه زندان شب در به بند آفتابفروهشته بر دیده ها پرده خوابفرشته گرفته ز بس بیم پاسپری در نهیب ، اهرمن در هراسبسان تنی بی روان بُد زمینهوا چون دژم سوکیی دل غمینبدان سوک برکرده گردون ز رشکرخ نیلگون پُر ز سیمین سرشکچو خم گاه چوگانی از سیم ماهدرآن خم پدیدار گویی سیاهتو گفتی سپهر آینست از فرازستاره درو چشم زنگیست بازدرین شب سپهبد چو لختی غنودز بهر شبیخون بر آراست زودهمان نامور ویژگان را که داشتبرون برد وز ره عنان بازگاشتچو نزدیکی خیل دشمن رسیدسواری صد آمد طلایه پدیدکشید ابر بیجاده باز از نیامبرانگیخت شبرنگ وبرگفت نامز زین کرد مر چند را سرنشیبگرفتند دیگر گریز از نهیبسپهدار با ویژگان گفت هینگرید از پس ام گرز وشمشیر کینهمه گوش دارید آوای منگراییدن گرز سرسای منبزد نعره ای کز جهان خاست جوشزدشمن چهل مُرد وصد شد زهوشبه یک ره بر انبوه لشکر زدندسپه با طلایه به هم برزدندسپه برهم افتاد شیب وفرازرکیب از عنان کس ندانست بازرمیدند پیلان و اپان زجایسپردند مر خیمه خا را به پایهمی تاخت هرکس درآن جنگ وشوریکی زی سلیح ویکی زی ستوردلیران زاول چو پیلان مستدوان هر سوی گرز وخنجر به دستسراپرده ز آتش برافروختندبسی خرگه وخمیه ها سوختندشد از تابش تیغ ها تیره شبچو زنگی که بگشاید از خنده لبتو گفتی به دوزخ درون اهرمندمد هر سوی آتش همی از دهنبه کم یک زمان خاست صد جا فزونز گردان تل کشته و جوی خونیکی را فکنده ز تن پای ودستیکی را سر ومغز از گرز پستیکی دوزخی وار تن سوختهسلیح وسلب ز آتش افروختهچو سیم روان برزد از چرخ سربرآن سیم خورشیذ بر ریخت زربد از رنگ خورشید وز خون مردهمه دشت چون دیبه ی سرخ و زردسپهبد سوی صف پیلان دمانچو باد از کمین تاخت بر زه کمانبه تیر اندرآن حمله بفکند تفتز پیلان برگستوان دارهفتبه ترگ و به جوشن ز کابل گرویکی دیده بان دید بر تیغ کوهزدش بر بر ودل خدنگی درشتچنان کز دلش جست بیرون زپشتبشد تیر پنهان به سنگ اندرونفتاد از کمر مرد بی جان نگونوز آن جای با ویژگان رفت چیرسوی لشکرش همچو ارغنده شیربه شادی برآمد ز لشکر خروشفتاد از غو کوس در چرخ جوشز کابل سپه کشته شد شش هزارندانست کس خستگان را شمارنبد کشته از خیل گرشاسب کسشمردند، یک مرد کم بود وبسرسید آن یکی نیز تازان نوندگرفته سواری به خم کمندهمه خیل کابل شدند انجمنبرآن کشته پیلان پولادتنبه یک تیر بد هریک افکنده خواربراین سو زده کرده زآن برز کوههمیدون بر آن دیده بان یک گروهشدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذاربدیدند در سنگ نادیده تیریلان را همه روی شد چون زریربدانست هرکس به فرهنگ زودکه آن زخم از شست گرشاسب بودزد اسپ از میان شاه کابل چو بادسوی لشکر زابل آواز دادز گرشاسب پرسید گفتا کجاستدهیدم ازو مژده گر باشماستکه با او به جنگ بهو بوده امهمه کشور هند پیموده امشنیدم که زاول بپرداختستبه شهریست کآنرا کنون ساختستیکی گفت نشناسی ای رفته هوشکه گرشاسب کرد این همه رزم دوشهم از ره که آمد فکند این سرانبرآرد کنون گرد ازین دیگرانبه هنگام از ایدر گریزید زاراز آن پیش کآرد کنون کارزارشه کابل آمد دو رخساره زردبه لشکر بر آن راز پیدا نکردمترسید، گفتا که گرشاسب نیستسری نامدارست ومردی دویستشب این تیرها را وی انداختستهمین تاختن ناگه او ساختستبه گرشاسب یاور نباید کسماگر اوست تنها من او را بسمشبیخون بود پیشه ی بد دلانازین ننگ دارند جنگی یلاناگر ما برایشان شبیخون کنیمهمه آب ها در شبی خون کنیمبگفت این ولشکر همه گرد کردبزد کوس و برخاست صف نبردسپه را سبک پهلوان صف کشیدجدا جای هر سرکشی برگزیدهمه خستگان را ز پس بازداشتبه جنگ آنکه شایسته بد برگماشتدرآورد پیش اژدهافش درفششد از تیغ هامون چو گردون بنفشدم نای رویین ز مه برگذشتغو کوس دشت و که اندر نوشتبه حمله یلان در فراز ونشیبعنان گرد کردند تازان رکیببه زخم سر تیغ الماس چهرهمی خون فشاندند برماه ومهرشل وخشت چون پود وچون تاربودچکاکاک برخاست از ترگ وخودزهفتم زمین گرد پیکار خاستز دیو و پری بانگ زنهار خاستعقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگفروریخت از چرخ خرچنگ چنگز بس خنجر و نیزه ی جان ستانزمین همچو آتش بد و نیستاننگارنده ازخون سنان ها زمینگشاینده مرگ از کمان ها کمینشده تیغ ها در سر انداختنچو بازیگر از گوی ها باختنبد آتش ز هر حلقه ی درع پوشزبانه زبانه برآورده جوشتو گفتی ز بگداخته زرّ کارهوا شفشفه سازد همی صدهزارچو گرشاسب آن رزم و پیکار دیدجهان پرسوار صف او بار دیدبه شبرنگ ِ مه نعل گردون نورددرآمد ، برافروخت گرز نبرددو دستی همی کوفت بر مغز وترگهمی ریخت ز الماس کین زهر مرگگه انداخت خرطوم پیلان به تیغبرافشاند گه مغز گردان به میغکجا گرز بر زخم بگماشتیزمین از بر گاو برگاشتیزگردان به خم کمند از کمینبه هر حمله دو دو ربودی ز زینسم اسپش از گرد سنگ سیاههمی کرد چون سرمه در چشم ماهدل کوه تعلش همی چاک زدزخون خرمن لاله بر خاک زدیکی پیل چون کوه هامون سپرخمش کرد خرطوم گرد کمربکوشید کز زینش آرد به زیرنجنبید از جای گرد دلیرزدش گرز وخونش از گلو برفشاندز سر مغزش و چشم بیرون جهاندبیفکند دیگر ز پیلان چهارهمی تاخت غران چو ابر بهاررمیدند پیلان از آن جنگجویسوی لشکر خویش دادند رویفکندند بسیار و کردند پستدرفش دلیران نگون شد ز دستبدانست هر کس که گرشاسبستسخن گفتن شاه گوشاسبستکه و دشت از افکنده بُد ناپدیدگریزنده کس دو به یک جا ندیدسواران رمان گشته بی هوش و هالپیاده ز پیلان شده پایمالبه راهی دگر هر یکی گشته گمز بر کرکس وغول تازان به دمچوشب قطره قطره خوی سندروسپراکند بر گنبد آبنوسده وشش هزار آزموده سوارگرفته شد و کشته پنجه هزارسراپرده وخیمه و خواستهسلیح و ستوران آراستههمه گرد کردند از اندازه بیشجدا برد ازو هر کسی به خویشگرفتاریان با همه هر چه بودسپهبد به زاول فرستاد زودده ودو هزار از دلیران گردگزین کرد ودیگر به اثرط سپردمرورا به زاول فرستاد بازشد او سوی کاول به کین رزم ساز
»آمدن گرشاسب به بتخانه ی سوبهار« چو آمد به بتخانه ی سو بهاریکی خانه دید از خوشی پرنگارز بر جزع و دیوار پاک از رخامدرش زرّ پخته ، زمین سیم خامبه هر سو بر از پیکر اختراناز ایوانش انگیخته پیکرانمیان کرده در برج شیر آفتابز یاقوت رخشان و دُر خوشابز گوهر یکی تخت در پیشگاهبتی بر وی از زرّ وپیکر چو ماهزمان تا زمان دست بفراشتیگشادی کف و بانگ برداشتیهمان گه شدی هر دو کفش پرآببشسبی بدو روی وتن در شتاباز آن آب هر کاو کشید ی به جامبدیدی به خواب آنچه بودیش کامدرختی کجا خشک ماندی ز بارچو ز آن آب خوردی شدی میوه دارکنیزان یکی خیل پیشش به پایپری فش همه گلرخ ودلربایهمه ساخته میزر از پرنیانز دیبا یکی کرته ای تا میانهمی هر یک از پرّ طاووس بادزدش هر زمان و آفرین کرد یادبه نزدیک مردان به طمع بهشتشدندی به مزد از پی کار زشتبدان بُب بدادندی از مزد چیزکنون هست از این گونه در هند نیزدر آن خانه دید از شمن مرد شستمیانشان یکی پیر شمعی به دستبپرسید ازو کاین کنیزان که اندچه چیز این بت وپیش او از چه اندخدایست گفت این وایشان به نازمگس زو همی دور دارند بازسپهبد بدو گفت کای خیره راییکی ناتوان را چه خوانی خداینه گوید ، نه بیند، نه داند سخننه نیکی شناسد، نه زشتی ز بنخدای جهان گفت آن را سزاستکه دانا و بر نیک وبد پادشاستز فرمان او گشت گیتی پدیدجزو هر چه هست از بن او آفریدفزاید زمان را و کاهد همیکند بی نیاز آنکه خواهد همیتوانا خدا اوست بر هر چه هستنه این کش به یک پشه بر نیست دستکه را از مگس داشت باید نگاهز بد ، چون بود دیگران را پناهاگر نه بدی از پی برهمنجدا کردمی پاک سرتان زتنچنان کز برهمن پذیرفته بودنَه بد کرد بر کس ، نه خواری نمودوز آنجا سپه سوی کاول کشیدبرشهر لشکر فرود آوریدهمه شهر اگر مرد اگر زن بدندبه شیون به بازار و برزن بدندبدان کشتگان مویه بد چپ و راستچو دیدند لشکر دگر مویه خاستهمی گفت کابل شه ازغم به دردنباشد چنین تند و خونخواره مردکه خون سران ریخت چندین هزاردگر باره جوید همی کارزارنهانی یکی نامه نزدش ، نبشتخط و خون دیده بهم برسرشتکه بر یک گنه گر بگشتم ز راهفتادم به پادفره صد گناههمه بوم و شهرم سر بی تن استبه هر خانه بر کشتگان شیون استزیزدان و از روز انگیختنبیندیش و بس کن زخون ریختناگر زی تو زنهار یابم درستهمان باژ بدهم که بود از نخستترا تا بوم زیر پیمان بومرکاب ترا بنده فرمان بومسپهبد برآشفت وگفتا ز جنگچو ماندی ، شدی سوی نیرنگ و رنگهر آن کاو به نیکی نهان و آشکاردهد پند و او خود بود زشتکارچو شمعی بود کو کم و بیش رادهد نور وسوزد تن خویش راتو خویشان من کشته و آن تو منکجا راست باشد دل هردو تنکدیور کجا بفکند بدُمّ مارکند مار مر دست او را فکارهمی تا به دُم بیند این و آن به دستز دل دشمنیشان نخواهد نشستبدین نیکوی ایمنی نایدتنه نازش بدین لشکر افزایدتکه فردا به جوی آب ها خون کنمگراین شهر چرخست هامون کنمبه خنجر تنت ریزه خواهد بُدنسرت بر سر نیزه خواهد بُدنیکی تیغ نو دارم الماس گونبه زخم تو خواهمش کرد آزموند دان را سوی لشکر تست گوشکه کی خونشان گرزم آرد به جوشسنانم به مغز تو دارد امیدهمین داده ام کرکسان را نویدهُش از شاه کابل بشد کاین شنیدبه جنگ از سپه پشت گرمی ندیدهمه لشکرش نیز پیش از ستیزبدند از نهان یک یک اندر گریزببد تادم شب جهان تار کردسواری صد از ویژگان یار کردنه از جفتش آمد نه از گنج یادگریزان سوی مولتان سر نهادسپهبد خیر یافت هم در زمانبشد در پی اش همچو باد دمانهم از گرد ره چون رسید اندرویدرآهیخت گرز گران جنگجویدو دستی چنان زدش بر سر زکینکه بالاش پهناش شد در زمینسوارانش را باز پس بست دستبه لشکر گه آورد و بفکند پستز کاول به گردون برافکند خاکسپه دست تاراج رون خون به جویسوی بام هر خانه دادند رویشد از ناودان ها روان خون به جویهمه شهر و بوم آتش و گرد خاستزهر سو خروش زن و مرد خاستبه صحرا یکی هفته ناکاستهکشیدند لشکر همی خواستهزن و مرد پیش سپهبد به راهدویدند گریان و فریادخواهزبس بانگ وفریاد خرد وبزرگببخشودشان پهلوان سترگسپه را ز بد دست کوتاه کردپس آهنگ سوی در شاه کردبه ره در میان بُد یکی تنگ کویزنی دید پاکیزه و خوب رویهمی جُست از نامداران نشانکه گرشاسب کاو افسر سرکشانبگویید تا اندرین خانه زودبیاید که داردش بسیار سودسپهبد بدانست کان یافه زنهمان است کش گفته بُد بر همنیکی را که بد دشمنش در نهفتبیاورد و گرشاسب اینست گفتفرستاد با او به خانه دروننهانی زن جادوی پرفسونیکی آسیا سنگ بد ساختهز بالای دهلیز بفراختهچو مرد اندر آن خانه بنهاد پایفروهشت بر وی بکشتش به جایسپهبد شد آگاه و آتش فروختزن جادوی وخانه هر دو بسوختسپاس فراوان به دل یاد کردکه ز آن بد تنش ایزد آزاد کرد
»نشستن گرشاسب بر تخت کابل« به ایوان کابل شه آورد رویبیامد نشست از بر تخت اویگهر یافت چندان زهرگونه سازکه گر بشمری عمر باید درازچه بر پیل و اشتر چه بر گاومیشبه اثرط فرستاد از اندازه بیشیکی کاروان بُد همه سیم و زربه کابل سری زو به زابل دگراز آن پس به تخت مهی بر نشستبه شادی به نخچیر و می برد دستکنیزان گلرخ فزون از هزاربه دست آمدش هر یکی چون بهارمیانشان یکی ماه دلخواه بودکه دخت شه و بربتان شاه بودنگاری که گر چهرش از چرخ مهربدیدی، بدادی بر آن چهر مهربه رخسار خوبش بر از هر نگارمشاطه شده ماه را روزگارز ره برده رفتار سرو روانز عنبر زده نقطه بر ارغواندو سوسنش پر پیکر نیکویدو بادام پر سرمهً جادویبه خنده لبش لالهً می سرشتچو بر لاله ژاله به باغ بهشتهزارش گره سنبل پر شکنبه هم بر زره ساز و چنبرفکنسر هر شکن مشک را مایه دارخم هر گره بر گلی سایه داربه مهرش دل پهلوان گشت راستز مادرش در حال وی را بخواستچنان شیفته شد بدان دلفریبکه بی او زمانی نکردی شکیبز نخچیر چون باز پرداختیهمه بزم با ماهرخ ساختیکنیزک همی تشنهً خون اویبه درد پدر زو شده کینه جویچنان ساخت با مادر آن شوم بهرکه بکشد جهان پهلوان را به زهرهویدا همی بود خاموش و نرمهمی کرد باز از نهان داغ گرمبه گاهی که آمد ز نخچیر بازجهان پهلوان، دیده رنج درازبه هم دختر و مادر زشت رأیستادند پیشش پرستش نمایگرفته پری چهره جام بلورپُر از لعل می چون درفشنده هورچو نخچیر کردی کنون سور کنبه می ماندگی از تنت دور کنجهان پهلوان کرد زی می نگاههمه جامِ می دید گشته سیاهبه یاد آمدش گفتهً برهمنگرفتش به خور گفت بر یاد مندو گلنار دختر چو دینار شددو جزعش ز لؤلؤ صدف وار شدبه ناکام ازو بستد و هم به جایبخورد و بیفتاد بی جان ز پایدل مادر از درد شد ناتوانبجوشید با خشم دل پهلوانبه خنجر تن هر دو را پاره کردسرانشان ز تن کند و بر باره کردهر آن کاو نترسد ز دستان زنازو در جهان رأی دانش مزنزن نیک در خانه ناز ست و گنجزن بد چو دیوست و مار شکنجز دستان زن هر که ناترس کارروان با خرد نیستش سازگارزنان چون درختند سبز آشکارولیک از نهان زهر دارند بارهنرشان همینست کاندر گهربه گاه زهه مردم آرند برچو پرداخت از آن هر دو زن پهلوانیکی را گزید از میان گوانمرو را به کابل به شاهی نشاندبه زوال شد و یک مه آنجا بمانداسیران که بگرفت در کارزارفرستاد زی سیستان سی هزارکه سوگند بودش به یزدان پاککه آنجا به خونشان کند گِل ز خاک