انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 101:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 


دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد

در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد

گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد

رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد

دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد

لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد

خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد

صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد

یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد

پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد

حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد
هله
     
  
مرد

 


ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد
دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد

در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو
یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد

بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت
بر تخت دل من به جمالی دگر آمد

شد نقص کمالی که مرا بود به صورت
در عالم تحقیق کمالی دگر آمد

بر طبل طلب می‌زدم از حرص دوالی
ناگاه بر آن طبل دوالی دگر آمد

از سینه نهال امل از بیم بکندم
با میوهٔ انصاف نهالی دگر آمد

بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات
آسوده به تصریح نکالی دگر آمد

در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم
بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد
هله
     
  
مرد

 


بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند

گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب
گه عبیر بیخته بر لالهٔ احمر کند

گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل
ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند

ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد
سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند

هر که دید آن خط نورسته بدان یاقوت سرخ
عاجز آید گر صفات رنگ نیلوفر کند

خیز تا یک چند بر دیدار او باده خوریم
پیش از آن کش روزگار بی وفا ساغر کند

مهره بازی دارد اندر لب که همچون بلعجب
گه عقیق کانی و گه در و گه شکر کند

چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او
جادویی داند مگر کز جزع من عبهر کند

آفرین بادا بر آن رویی که گر بیند پری
بی گمان از رشک رویش خاک را بر سر کند

این چنین دلبر که گفتم در صفات عشق من
گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند

گاه چون عودم بسوزد گه گدازد چون شکر
گه چو زیر چنگم اندر چنگ رامشگر کند

گه کند بر من جهان همچون دهان خویش تنگ
گه تنم چون موی خویش آن لاله رخ لاغر کند

گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا
گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند

ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند
هله
     
  
مرد

 


گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند

باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند

من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند

هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند

بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند

خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند

تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند

ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
هله
     
  
مرد

 


وصال حالت اگر عاشقی حلال کند
فراق عشق همه حالها زوال کند

وصال جستن عاشق نشان بی‌خبریست
که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند

رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ
طلب در او صفت بی خودی مثال کند

نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت
در او مجاز و حقیقت همی جدال کند

چو از نصیب گذشتی روا بود که دلت
حدیث دلبر و دعوی زلف و خال کند

چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال
نقاب بندد بعضی ازو هلال کند

نگار من چو شب از گرد مه درآلاید
حرام خون هزاران چو من حلال کند

نگه نیارم کردن به رویش از پی آن
که جان ز تن به ره دیده ارتحال کند

کمال حال ز عشاق خویش نقص کند
بتم چو خوبی بی‌نقص را کمال کند

وصال او به زمانی هزار روز کند
فراق او ز شبی صد هزار سال کند

هزار آیت دل بردنست یار مرا
ز من هر یکیش طبایع دو صد جمال کند

چو او سوار شود سرو را پیاده کند
چو غمزه سازد هاروت را نکال کند

حدیث در دهن او تو گوییی که مگر
وجود با عدم از لذت اتصال کند

گمان بری که سیه زلف او بر آن رخ او
یکی شبست که با روز او جدال کند

زهی بتی که به خوبی خویش در نفسی
هزار عاشق چون من فر و جوال کند

هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
چو حلقه‌های سر زلف جیم و دال کند

تبارک‌الله از آن روی پر ملاحت و زیب
که غایت همه عشاق قیل و قال کند
هله
     
  
مرد

 


مردمان دوستی چنین نکنند
هر زمان اسب هجر زین نکنند

جنگ و آزار و خشم یکباره
مذهب و اعتقاد و دین نکنند

چون کسی را به مهر بگزینند
دیگری را بر او گزین نکنند

در رخ دوستان کمان نکشند
بر دل عاشقان کمین نکنند

چون منی را به چاره‌ها کردن
دل بیگانه را رهین نکنند

روز و شب اختیار مهر کنند
سال و مه آرزوی کین نکنند

چون وفا خوبتر بود که جفا
آن کنند اختیار و این نکنند

بر سماع حزین خورند شراب
لیک عاشق را حزین نکنند

زلف پر چین ز بهر فتنهٔ خلق
همچو زلف بتان چین نکنند

اینهمه می‌کنی و پنداری
که ترا خلق پوستین نکنند

مکن ای لعبت پری‌زاده
که پری‌زادگان چنین نکنند

همه شاه و گدا و میر و وزیر
بهر دنیا به ترک دین نکنند
هله
     
  
مرد

 


گر سال عمر من به سر آید روا بود
اندی که سال عیش همیشه به جا بود

پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد
پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود

ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس
در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود

ای آمده به طمع وصال نگار خویش
نشنیده‌ای که عشق برای بلا بود

پروانهٔ ضعیف کند جان فدای شمع
تا پیش شمع یک نظرش را سنا بود

دیدار وی همان بود و سوختن همان
گویی فنای وی همه اندر بقا بود

آن را که زندگیش به عشق‌ست مرگ نیست
هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود
هله
     
  
مرد

 


آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود
و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود

آفرین بر جان آن کس کو نکو خواهت بود
شادمان آن کس که با تو در یکی بستر بود

جان و دل بردی به قهر و بوسه‌ای ندهی ز کبر
این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود

گر شوم من پاسبان کوی تو راضی بوم
خود ببخشایی بر آن کش این هوس درسر بود
هله
     
  
مرد

 



چون دو زلفین تو کمند بود
شاید ار دل اسیر بند بود

گوییم صبر کن ز بهر خدا
آخر این صبر نیز چند بود

خواجه انصاف می بباید داد
با چنین رخ چه جای پند بود

سرو را کی رخ چو ماه بود
ما را کی لب چو قند بود

می ندانی که پست گردد زود
هر کرا همت بلند بود

هر که معشوقه‌ای چنین طلبد
همه رنج و غمش پسند بود
هله
     
  
مرد

 


عاشق و یار یار باید بود
در همه کار یار باید بود

گر همه راحت و طرب طلبی
رنج بردار یار باید بود

روز و شب ز اشک چشم و گونهٔ زرد
در و دینار یار باید بود

ور گل دولتت همی باید
خستهٔ خار یار باید بود

گاه و بی گاه در فراق و وصال
مست و هشیار یار باید بود

چون سنایی همیشه در بد و نیک
صاحب اسرار یار باید بود
هله
     
  
صفحه  صفحه 13 از 101:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA