انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 101:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 


دلا تا کی سر گفتار داری
طریق دیدن و کردار داری

ظهور ظاهر احوال خود را
ظهور ظاهر اظهار داری

اگر مشتاق دلداری و دایم
امید دیدن دلدار داری

ز دیدارت نپوشیدست دلدار
ببین دلدار اگر دیدار داری

مسلمان نیستی تا همچو گبران
ز هستی بر میان زنار داری

دلا تا چون سنایی در ره دین
طریق زهد و استغفار داری
هله
     
  
مرد

 


آن دلبر عیار من ار یار منستی
کوس «لمن الملک» زدن کار منستی

گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف
سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی

بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
کر پاردم مرکبش افسار منستی

ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ
صحرای فلک جمله سمن زار منستی

گرهیچ عزیز دهدم از پس خواری
بالله همه گلهای جهان خار منستی

جوزای کمرکش کشدی غاشیهٔ من
گر حشمت او همره زنار منستی

ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را
هر چیز که آن مال جهان مار منستی

هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش
گر دیدهٔ شوخش نه جگر خوار منستی

یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او
شایستی اگر در دل بیمار منستی

گر هیچ قبولم کندی سایهٔ آن در
خورشید کنون سایهٔ دیوار منستی

گر لطف لبش نیستی از قهر دو زلفش
هر چوب که افراخته‌تر دار منستی

گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار
من هیچکسم کاش خریدار منستی

ور داغ سنایی ننهادی صفت او
کی خلق چنین سغبهٔ گفتار منستی
هله
     
  
مرد

 


یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی
کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی

ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و تیز
یا بهش تر زین بدی یا یار ازین به داشتی

عاشق بیچاره‌ای بی‌پرسشست آخر تنم
در حق بیمار خود تیمار ازین به داشتی

کار من مشکل شد ارنی دوست در دل بردنم
نرگس بیکار را بر کار ازین به داشتی

شد دلم مغرور آن گفتار جان افزای تو
آه اگر در عشق من گفتار ازین به داشتی

با سنایی عهد و پیمان داشتی در دل مقیم
گر سنایی مرد بودی کار ازین به داشتی
هله
     
  
مرد

 


صنما آن خط مشکین که فراز آوردی
بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی

گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز
خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی

گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز
تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی

قبله‌ای ساختی از غالیه بر سیم سپید
تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی

پیش خلق از جهت شعبده و بلعجبی
نرگس بلعجب شعبده‌باز آوردی

چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم
این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی

دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز
تو دلی سوختهٔ از گرم و گداز آوردی
هله
     
  
مرد

 


ای راه ترا دلیل دردی
فردی تو و آشنات فردی

از دام تو دانه‌ای و مرغی
در جام تو قطره‌ای و مردی

بی روی تو روح چیست بادی
با زلف تو شخص کیست گردی

خارست همه جهان و آنگه
روی تو در آن میانه وردی

در کوی تو نیست تشنگان را
جز خاک در تو آبخوردی

در راه تو نیست عاشقان را
جز داعیهٔ تو ره‌نوردی

در تو که رسد به دستمزدی
تا از تو نبود پایمردی

در عشق تو خود وفا کی آید
از خشک و تری و گرم و سردی

نیک‌ست که آینه نداری
تا هست شفات نیست دردی

از آینه‌ای بدی به دستت
چشم تو ترا به چشم کردی

در شهر تو نیست جز سنایی
بی‌وصل تو جز که یاوه گردی
هله
     
  
مرد

 


تا معتکف راه خرابات نگردی
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی

از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندهٔ رندان خرابات نگردی

در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار
تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی

تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستهٔ سکان سماوات نگردی

تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»
اندر صف ثانی چو تحیات نگردی

شه پیل نبینی به مراد دل معشوق
تا در کف عشق شه او مات نگردی

تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق
نزد فضلا عین مباهات نگردی

محکم نشود دست تو در دامن تحقیق
تا سوخته راه ملامات نگردی
هله
     
  
مرد

 


زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی
ابدال جهان را همه در کار کشیدی

بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین
دلها همه در نقطهٔ پرگار کشیدی

هر دل که ترا جست چو دیوانهٔ مستی
در سلسلهٔ زلف زره‌دار کشیدی

زنار پرستی مکن ای بت که جهانی
در سلسلهٔ زلف چو زنار کشیدی

بس زاهد و عابد که بر آن طرهٔ طرار
از صومعه در خانهٔ خمار کشیدی

هر دل که سرافراشت به دعوی صبوری
او را به سوی خویش نگونسار کشیدی
هله
     
  
مرد

 


زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی
مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی

کشیدی در میان کار خلقی را به طراری
پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی

دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی
به چشم مست عالمسوز حیلت گر بدر بردی

همین بد با سنایی عهد و پیمان تو ای دلبر
نکو بگذاشتی الحق نکو پیمان به سر بردی
هله
     
  
مرد

 


دلم بردی و جان بر کار داری
تو خود جای دگر بازار داری

نباشد عاشقت هرگز چو من کس
اگر چه عاشق بسیار داری

ز رنج غیرتت بیمار باشم
چو تو با دیگران دیدار داری

عزیزت خوانم ای جان جهانم
از آنست کین چنینم خوار داری

کسی کو عاشق روی تو باشد
سزد او را نزار و زار داری

دو چشمم هر شبی تا بامدادان
ز هجر خویشتن بیدار داری

شدم مهجور و رنجور تو زیراک
تو خوی عالم غدار داری

ترا دارم عزیز ای ماه چون گل
چرا بی‌قیمتم چون خار داری

نگر تا کی مرا از داغ هجران
لبی خشک و دلی پر نار داری

تو خود تنها جهان را می بسوزی
چرا بر خود بلا را یار داری

بکن رحمی بدین عاشق اگر هیچ
امید رحمت جبار داری

سنایی را چنان باید کزین پس
ز وصل خویش بر خوردار داری
هله
     
  
مرد

 


روی چو ماه داری زلف سیاه داری
بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری

خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو
هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری

زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم
گفتم که بند دارم گفتا گناه داری

یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت
تا بر گل مورد چون خوابگاه داری

دل جایگاه دارد اندر میان آتش
تو در میان آن دل چون جایگاه داری

مست ثنای عشقست در مجلست سنایی
گر هیچ عقل داری او را نگاه داری
هله
     
  
صفحه  صفحه 41 از 101:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA