انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 101:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در شکایت روزگار و بی‌وفایی مردم

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا

آنکس که گوید از ره معنی کنون همی
اندر میان خلق ممیز چو من کجا

دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»

با این همه که کبر نکوهیده عادتست
آزاده را همی ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دوستان مذلت و از دشمنان جفا

قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

با من همه خصومت ایشان عجب ترست
ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

گردد همی شکافته دلشان ز خشم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفا

چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در موضعی که در کف موسا بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر
چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها

زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا

آنم که برده‌ام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا

با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا

شاهان همی کنند به فضل من افتخار
حران همی کنند به نظم من اقتدا

با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی

عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نظم من به همه وقت چون هوا

بر همت منست سخاهای من دلیل
بر نظم من بست سخنهای من گوا

هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا

این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا

در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر
از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا

آنرا که او به صحبت من سر درآورد
گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا

ار ذلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نبینم ازو خطا

اهل سرخس می نشناسند حق من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا

مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا

آنگاه قدر او بشناسند با یقین
کاید شب و پدید شود بر فلک سها

اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها

شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق
زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا

تا کلک او به گاه فصاحت روان بود
بازار او به نزد بزرگان بود روا

آن گه به کام او نفسی بر نیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا

آزار او کشند به عمدا به خویشتن
زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا

در فضل او کنند به هر موضعی حسد
بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا

عاقل که این شنید بداند حقیقتی
کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا

چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل
چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا

تا ناصحان او نسگالند جز نفاق
تا دشمنان او ننمایند خود صفا

ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی
بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها

مرد آن بود که دوستی او بود بجای
لوبست الجبال و انشقت السما
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مقام اهل توحید

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا

بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا

گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ
نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا

نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت
نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا

سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا

شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا

نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا

چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت
پس از نور الوهیت به الله آی ز الا

ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما

درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی
گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا

چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی
قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا

عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی
که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا

چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر
چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا

گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی
زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا

سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی
تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا

تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی
که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها

اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل
که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا

همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم
اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا

ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه
چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما

جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به
تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا

گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها

از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی
ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا

پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا

گر امروز آتش شهوت بکشتی بی‌گمان رستی
و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا

تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی
مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا

که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه
بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا

ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا

مگو مغرور غافل را برای امن او نکته
مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما

چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا

نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره
نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا

ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود
تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا

به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا

ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد
خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا

ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید
که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا

تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا

چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا

از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا

به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا

قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا

ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی
ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا

ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم
ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا

تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو
تو پنداری که بر هرزه‌ست این الوان چون مینا

وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون
وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا

چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا

ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه
چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا

خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد
مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا

نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا

ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا

ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان
ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا

گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا

گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا

مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت
به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا

به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا
همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا

که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا

مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان
مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها

زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من
که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا

مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته
مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا

بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا

به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»
به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح قاضی یحیا صاعد

ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا
بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا

ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ
وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا

رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد
بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا

برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان
تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا

ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت
هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا

دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه
بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا

گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم
پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما

آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل
می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا

جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر
جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا

ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود
گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا

عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت
از برای خدمت صدرت نه از بهر بها

ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق
بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا

بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال
بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها

شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا

چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین
گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما

ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر
قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا

عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند
نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا

عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا
این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا

عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود
کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا

مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار
نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما

و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر
نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا

حرفها دیدم که خود را یک به یک بر می‌زند
پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا

گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین
گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا

همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون
از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا

این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار
از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا

و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او
تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا

وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو
در میان حرفها بازار من گردد روا

چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان
از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا

ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی
ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا

تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو
در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا

این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب
وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا

اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی
رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در توحید

آراست جهاندار دگرباره جهان را
چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را

فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را

ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را
کاید حسد از تازگیش تازه جوان را

هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب
رضوان بگشاید همه درهای جنان را

گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار
پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را

گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون
از خاک برآورد مر آن گنج نهان را

ابری که همی برف ببارید ببرید
شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را

آن ابر درر بار ز دریا که برآید
پر کرده ز در و درم و دانه دهان را

از بس که ببارید به آب اندر لولو
چون لولو تر کرد همه آب روان را

رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن
بر ما بوزید از قبل راحت جان را

کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور
شادی روان داد مر آن شاد روان را

بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار
خورشید سبک کرد مر آن بار گران را

خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر
تا بر کند آن لالهٔ خوش خفته ستان را

چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر
تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را

از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه
چون نیل شود خیره کند گوهر کان را

شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را

آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر
تو طعمهٔ من کرده‌ای آن مار دمان را

قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم
اکنون که بتابید و بپوشید کتان را

طاووس کند جلوه چو از دور به بیند
بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را

موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق
روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را

زاغ از شغب بیهده بربندد منقار
چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را

پیوسته هما گوید: یکیست یگانه
تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را

گنجشک بهاری صفت باری گوید
کز بوم به انگیزد اشجار نوان را

هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر
در گفتن هو دارد پیوسته لسان را

چرغان به سر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را

شارک چو موذن به سحر حلق گشاده
آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را

آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ
پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را

آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را

بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید
خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را

نازیدن ناز و نواهای سریچه
ناطق کند آن مردهٔ بی‌نطق و بیان را

آن کرکی گوید که: توی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را

پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه
بی‌آب ملک صبر دهد مر عطشان را

مرغابی سرخاب که در آب نشیند
گوید که خدایی و سزایی تو جهان را

در خوید چنین گوید کرک که: خدایا
تو خالق خلقانی صد قرن قران را

گویند تذروان که تو آنی که بدانی
راز تن بی‌قوت و بی‌روح و روان را

آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار
بر امت پیغمبر، ایمان و امان را

آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدار، این کون و مکان را

بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید
آراسته دارید مر این سیرت و سان را

بلبل چه مذکر شده و قمری قاری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را

آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کی غافل، بگذار جهان گذران را

آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را

دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر
در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را

در جستن نان آب رخ خویش مریزید
در نار مسوزید روان از پی نان را

ایزد چو به زنار نبستست میانتان
در پیش چو خود خیره مبندید میان را

زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت
از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را

مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک
پیریت به نهمار فرستاده خزان را
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در تواضع اهل حق

شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را
ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را

نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را
چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را

چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را
چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را

از برای عز دیدار سیاوخشی و شش
همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را

عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را
عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را

هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس
دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را

آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی
بند برنه در نهانخانهٔ خموشی آه را

از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن
هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را

درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس
کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را

عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق
آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را

گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست
روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را

پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ
گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را

درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب
باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را

هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک
بار عندالله باشد تخم عبدالله را

کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز
حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را

باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی
پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را

چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس
زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱

ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را
کو هیچ به از خود نشناسد دگری را

گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی
پس چون که ندانی بتر از خود بتری را

پس غافلی از مذهب رندان خرابات
این عیب تمامست چو تو خیره سری را

هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق
محروم‌تر از تو نشناسم بشری را

مرحوم‌ترم از تو و این شیوه ندانی
زین بیش بصیرت نبود بی‌بصری را

من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ
این فضل همی گویی ای خواجه دری را

انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد
بیهوده همی گویی زین صعب‌تری را

فرمان تو بردن نه فریضه‌ست پس آخر
منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را

چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا
آنجا چه بقا ماند نور قمری را

آیام فراخیست ز الفاظ سنایی
دانی خطری نیست کنون محتکری را

چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در
کم گیر ز ذریت آدم پسری را
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح بهرامشاه

دیده نبیند همی، نقش نهان ترا
بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا

حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه
پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا

در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی
نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا

زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر
کز شکر و آب کرد روح لبان ترا

هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم
جان نهمی بر میان شکل میان ترا

بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا
سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا

چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان
تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا

پرده‌زنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا
غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا

برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت
نام شکر گر شدست کام و زبان ترا

قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر
زلف نگون ترا روی ستان ترا

فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا
انس روان ساخت طبع سرو روان ترا

پیشروان بهشت بر پر و بال خرد
نسخهٔ دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا

دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک
جان سنایی کند شکر سنان ترا

از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من
خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا

سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق
هست بحق پاسبان خانه و جان ترا

هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا
جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳


ای ازل دایه بوده جان ترا
وی خرد مایه داده کان ترا

ای جهان کرده آستین پر جان
از پی نثر آستان ترا

سالها بهر انس روح‌القدس
بلبلی کرده بوستان ترا

شسته از آب زندگانی روح
از پی فتنه ارغوان ترا

کرده ایزد ز کارخانهٔ عقل
سیرت و خوی و طبع و سان ترا

تیرهای یقین به شاگردی
چون کمان بوده مر گمان ترا

کرده بر روی آفتاب فلک
نقش دستان و داستان ترا

نور روی از سیاهی مویت
کرده مغزول پاسبان ترا

از برای خمار مستانت
نوش دان کرده بوسه‌دان ترا

از برون تن تو بتوان دید
از لطیفی درون جان ترا

پرده داری به داد گویی طبع
از پی مغز استخوان ترا

از نحیفی همی نبیند هیچ
چشم سر صورت دهان ترا

از لطیفی همی نیابد باز
چشم سر سیرت نهان ترا

در میانست هر کرا هستی‌ست
از پی نیستی میان ترا

هیچ باکی مدار گر زه نیست
آن کمان شکل ابروان ترا

زان که تیر فلک همی هر دم
زه کند در ثنا کمان ترا

تا چسان دو لبت رها کرده
ناتوان نرگس توان ترا

زان دو تا عیسی و دو تا بیمار
شرم ناید همی روان ترا

از پی چه معالجت نکنند
آن دو عیسی دو ناتوان ترا

ای وفا همعنان عنای ترا
وی بقا همنشین نشان ترا

نافرید آفریدگار مگر
جز زیان مرا زبان ترا

چند زیر لبم دهی دشنام
تا ببندم میان زیان ترا

می بدان آریم که برخیزم
بوسه باران کنم لبان ترا

به بیمم دهی به زخم سنان
کی گذارم بدین عنان ترا

تو سنان تیز کن از دل و چشم
شد سنایی سپر سنان ترا
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید

تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما

تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما

آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما

ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما

بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما

گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما

ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما

گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما

گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما

در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما

امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما

عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما

هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما

تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما

ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما

در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما

گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما

چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما

گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما

ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما

آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما

این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما

پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما

گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما

ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما

گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما

خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما

شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما

پندار کز تولد عقل‌ست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما

گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما

ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما

سرگشته شد سنایی یارب تو ره‌نمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما

ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما

ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - این توحید به حضرت غزنین گفته شد

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها

در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها

در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
در عین قبول تو، کامل شده نقصانها

در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها
بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها

بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها
بر روی هوا از دود افراخته ایوانها

از نور در آن ایوان بفروخته انجمها
وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها

مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان
از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها

از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها
وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها

در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها

از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها
در ماتم بی‌باکی بدریده گریبانها

در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند
در گرد سر کویت از نفس بیابانها

چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت
در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها

ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان
وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها

صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی
ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها

بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن
هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها

میدان رضای تو پر گرد غم و محنت
ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها

در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت
گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها

از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی
بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها

حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها
والله که نکو ناید، با علم تو دستانها

گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها
وقت سحر از بامت، برداشته الحانها

چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی
چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها

گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها
ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها

ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی
من درد تو می‌خواهم دور از همه درمانها

عفو تو همی باید چه فایده از گریه
فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها

ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب
از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها

بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو
شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها

کی نام کهن گردد مجدود سنایی را
نو نو چو می‌آراید، در وصف تو دیوانها
     
  
صفحه  صفحه 45 از 101:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA