انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 49 از 101:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مذمت دشمنان و جاهلان

این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند
بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند

اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند

مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند
گر چه به نزد عامه و خطی مبینند

چون گور کافران ز درون پر عفونتند
گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند

در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند
در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند

هم ناکسند گر چه همی با کسان روند
هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند

یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند

دندانهٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند

زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع
پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند

دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند

دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران
هر کس که هست خوشه چن خرمن منند

فرزند شعر من همه و خصم شعر من
گویی نه مردمند همه ریم آهنند

گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند
گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند

از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند
وز درد چشم دشمن خورشید روشنند

بس روشنست روز ولیک از شعاع آن
بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند

گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست
کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند

تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و در زنند

درد دل همه فضلای از فضولیم
عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند

من قرص آفتابم روزی ده نجوم
ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند

هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک
بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند

از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من
پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند

تا خامشند مطبخیان ضمیرشان
بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند

دور از شما و ما چون در آیند در سخن
گویی به وقت کوفتن زهر هاونند

هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده
کایشان نه آهنند که ریم خماهنند

درزی صفت مباش برایشان کجا همه
بر رشتهٔ تو خشک‌تر از مغز سوزنند

مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک
این نغز پیکران که برین سبز گلشنند

شیر آفرین گلشن روحانیان تویی
ایشان که اند گر به نگاران گلخنند

تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند
تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند

بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند
بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند

آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما
آبی همی خوریم، صفیری همی زنند

مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی
تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷

کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند
همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند

از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین
در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند

در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت
وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند

صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند

عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان
ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند

عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد
وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند

رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل
بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند

نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل
شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند

شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی
عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند

خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او
در مداین از بنای قصر او اطلال ماند

هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان
آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند

رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد
رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند

یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه
یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند

زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح
زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح بهرامشاه

عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند
جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند

جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او
جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند

صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ
نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند

نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او
دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند

عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست
کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند

کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست
زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند

عقل با آن سراندازی به میدان رخش
در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند

از برای رغم من گویی ازین میدان حسن
عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند

آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک
آنهمه تر دامنی در چشمهٔ حیوان بماند

گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش
نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند

نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر
بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند

زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک
خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند

عاقبت از دشنهٔ مژگانش روی اندر کشید
عافیت در سلسلهٔ زلفینش در زندان بماند

بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر
چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند

عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک
عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند

هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما
قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند

گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان
لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند

گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست
گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند

تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم
لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند

تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند
شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند

زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست
منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند

خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق
آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند

ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک
درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند

تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل
شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند

بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک
از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند

به گراید رایت رایش بسوی عاطفت
زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند

چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق
بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در تغییر احوال مردم و دگرگونی روزگار


ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند
از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند

در سماع و پند اندر دین آیات حق
چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند

کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد
زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند

پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف
مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند

ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده‌اند
خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند

شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر
قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند

عالمان بی عمل از غایت حرص و امل
خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کرده‌اند

گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل
با عمر در عدل ظالم را برابر کرده‌اند

از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم
حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند

خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق
خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کرده‌اند

گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر
ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند

قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند
صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند

در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش
خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند

مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل
در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند

سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند
مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند

زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم
عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند

خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کرده‌اند

بر سریر سروری از خوردن مال حرام
شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند

از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد
خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کرده‌اند

خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند

تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند
تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند

تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند
خواجگان را بر سر از دستار معجر کرده‌اند

از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد
مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند

کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست
زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند

شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال
شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند

غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند
لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند

جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان
طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند

ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای
یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند

مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد
چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند

کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند
مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند

ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار
زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند

ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان
در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کرده‌اند
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در وصف بهار

باز متواری روان عشق صحرایی شدند
باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند

باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند
باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند

باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم
از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند

باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ
بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند

باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان
در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند

زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند

عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ
از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند

تا وطاها باز گستردند پیران سپهر
قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند

خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد
اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند

از پی چشم شکوفه دستهای اختران
بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند

تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز
زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند

تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل
یک الف در لا در افزودند الایی شدند

غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی
خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند

از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ
هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند

چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان
بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند

بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند
دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند

زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز
بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند

عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت
خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند

روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی
روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند

اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش
آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند

مطربان رایگان در رایگان آباد عشق
بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند

دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک
روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در استغنای معشوق طناز و وفای عاشق

عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند
به سر تو که همی زیره به کرمان آرند

ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی
عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند

ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک
رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند

هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند
چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند

نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق
آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند

چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان
روح را از قفس سدره به مهمان آرند

زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما
عقل را کاج زنان بر در زندان آرند

چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز
فتنه را رقص‌کنان در قفس جان آرند

طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس
دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند

هدیه‌شان رد مکن انگار که پای ملخی
گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند

خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد
روح پندارد کز خلد همی خوان آرند

از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی
مردمان مردمک دیده به قربان آرند

بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک
صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند

عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز
باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند

باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را
از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند

باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار
دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند

ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود
تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند

باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز
عقل را گوش گرفته به دبستان آرند

کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند
که نه در دست همی چون تویی آسان آرند

عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال
چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند

کافران گمره از آنند که در زلف تواند
یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند

یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل
رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند

هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر
بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند

هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی
دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند

خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق
سر دندان ترا از بن دندان آرند

قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند
باش تا سوختگان گوی به میدان آرند

شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - و ایضا در مذمت دنیا جویان


مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند
حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند

نی ز هر کانی که بینی سیم و زر آید پدید
نی ز هر بحری که بینی گوهر احمر برند

در میان صدهزاران نی یکی نی بیش نیست
کز میان او به حاصل شاکران شکر برند

در میان صد هزاران نحل جز یک نحل نیست
کز لعابش انگبین ناب جان‌پرور برند

جانور بسیار دیدستم به دریاها ولیک
چون صدف نبود که غواصان ازو گوهر برند

گاو آبی در جزیره سنبل و سوسن چرد
لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برند

همچو آهو شو تو نیز از سنبل و سوسن بچر
تا بهر جایی ز نافت نافهٔ اذفر برند

باغشان از شوخ چشمی گشت شورستان خار
طمع آن دارند کز وی سوسن و عنبر برند

سوسن و عنبر کجا آید به دست ار روضه‌ای
کاندرو تخم سپست و سیر و سیسنبر برند

هر چه کاری بدروی و هر چه گویی بشنوی
این سخن حقست اگر نزد سخن گستر برند

خواب ناید مرزنی را کاندر آن باشد نیت
هفتهٔ دیگر مر او را خانهٔ شوهر برند

ای بهمت از زنی کم چند خسبی چون ترا
هم کنون زی کردگار قادر اکبر برند

ور همی گویی که من در آرزوی ایزدم
کو نشانی تا ترا باری سوی دلبر برند

این جهان دریا و ما کشتی و زنهار اندرو
تا نه پنداری که کشتیها همه همبر برند

کشتیی را پیش باد امروز در تازان کنند
کشتیی را باز از پیش بلا لنگر برند

کشتیی را غرق گردانند در دریای غیب
کشتیی را هم ز صرصر تا در معبر برند

مر یکی را گل دهد تا او به بویش جان دهد
و آن دگر را باز جانش ز آتشین خنجر برند

مر یکی را سر فرازانند ز آتش از جحیم
مر یکی را باز از گوهر همه افسر برند

خنده آید مر مرا ز آنها که از سیم ربا
درگه رفتن کفن از دیبه شوشتر برند

مرد آن مردست که چون پهلو نهد اندر لحد
هم به ساعت از بهشتش بالش و بستر برند

مرد را باید شهادت چونکه باشد باک نیست
گرو را اندر به چین سوی لحد میزر برند

تا نباشی غافل و دایم همی ترسی ز حق
گر همی خواهی که چون ایمان ترا بر سر برند

گر ندادی حق خبر هرگز کرا بودی گمان
کز جهان چون بلعمی را نزد حق کافر برند

عالم آمد این سخن مخصوص فردا روز حشر
عالمان بی‌عمل از کرد خود کیفر برند

یک پرستار و یکی عالم که در دوزخ برند
همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برند

حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود
حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برند

منظر و کاشانه پر نقش و نگارست مر ترا
چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند

اشتر و استر فزون کردن سزاوار است اگر
بار عصیان ترا بر اشتر و استر برند

مضمر آمدن مردن هر یک ولی وقت شدن
نسخهٔ قسمت همه یکبارگی مظهر برند

مرد عالم را سوی دوزخ شدن چونان بود
چونکه ترکی را به سوی خوان خنیاگر برند

مضمر آمد مردن هر یک ولی مضمر بهست
بانگ خیزد از جهان گر جان ما مضمر برند

مرد نابینا اگر در ره بساود با کسی
عیب دارند و ورا خصمان سوی داور برند

باز اگر بینا بساود منکری باشد درو
شاید این معروف رازی جبر آن منکر برند

این سخن بر ما پدید آید به ما بر آن زمان
کز برای حشرمان فردا سوی محشر برند

عاصیا هین زار بگری زان که فردا روز حشر
عاصیان را سوی فردوس برین کمتر برند

ظالمان را حشر گردانند با آب نیاز
عادلان را زی امیرالمومنین عمر برند

عالمان را در جنان با غازیان سازند جای
ساقیان را در سقر نزدیک رامشگر برند

ای سنایی این چنین غافل مباش و باز گرد
کآفتابت را به زودی هم سوی خاور برند
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - این شعر را حکیم سنایی در پاسخ یکی از شعرا گفته

چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند
هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند

دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد
عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند

بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل
حجله از دینار بندد کله از دیبا زند

هودج متواریان را نقشبند نوبهار
قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند

بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی
باد گویی کاروان خلخ و یغما زند

از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب
هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند

عاشقی کو تاکنون بی‌زحمت لب هر زمان
بوسها بر پای این گویای ناگویا زند

از برای عاشقان مفلس اکنون بی‌طمع
بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند

گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست
پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند

دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار
زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند

گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک
هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند

عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن
کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند

ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار
گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند

در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند

باده‌ای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس
شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند

ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی
سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند

می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو
تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - آن شاعر این شعر را در پاسخ حکیم سنایی فرستاد

باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند
شورها بینی که اندر حبة الماوا زند

از علای خلق او عالم چو علیین شود
پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند

کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را
از بزرگی سر به «اوادنی» و «ما اوحی» زند

در حجاب کبر یا چون باریا جولان کند
تکیه کی بر مسند «لا خوف» و «لا بشری» زند

در مصاف عاشقان در سینه‌های بی‌دلان
ضربت قرب وصال از درد ناپیدا زند

آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند

ای گلی کز گلبنت عالم همه گلزار شد
وز گلت بوی «تبارک ربنا الاعلا» زند

برگ دار گلبنت «طاها» و بیخش «والضحا»
بار او «یاسین» و شاخش سر به «اوادنی» زند

جوشها در سینهٔ عشاق نیز از مهر تو
هر زمانی تف ورای گنبد خضرا زند

شکر احسان تو مدح تست ای صاحب جمال
نقش مدح تو رقم بر دیدهٔ بینا زند

این جواب شعر استادم که گفت اندر سرخس
«چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند»
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح بهرامشاه

روز بر عاشقان سیاه کند
مست چون قصد خوابگاه کند

راه بر عقل و عافیت بزند
ز آنچه او در میان راه کند

گاه چون نعل اندر آذر بست
یوسفان را اسیر چاه کند

گاه چون زلف را ز هم بگشاد
تنگ بر آفتاب و ماه کند

گاه بیجاده را بطوع و بطبع
در سر رنگ برگ کاه کند

گه چو دندان سپید کرد بطمع
ملک الموت را سیاه کند

گه بیندازد از سمن بستر
گاه بالین گل گیاه کند

گاه زلف شکسته را بر دل
حلقهٔ حضرت الاه کند

گاه خط دمیده را بر جان
نسخهٔ توبهٔ گناه کند

گاه بر جبرئیل صومعه را
چار دیوار خانقاه کند

گاه بر دیو هم ز سایهٔ خویش
شش سوی صحن خوابگاه کند

بوی او کش عدم نبوییدی
گاهش از قهر در پناه کند

لب او را که بوسه گه بودی
گاهش از لطف بوسه خواه کند

عشق را گه دلی نهد در بر
تا دل اندر برش سیاه کند

عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند

پیشهٔ آفتاب خود اینست
چون کسی نیک تر نگاه کند

جامهٔ گازر ار سپید کند
روز گازر همو سیاه کند

اینهمه می‌کند ولیک از بیم
آه را زهره نی که آه کند

از پی آنکه رویش آینه است
آه آیینه را تباه کند

من غلام کسی که هر چه کند
چون سنایی به جایگاه کند

همه کردار او به جایگه است
خاصه وقتی که مدح شاه کند

شاه بهرامشاه آنکه همی
دین و دولت بدو پناه کند

گور با شرزه شیر از عدلش
در میان شعر شناه کند

صعوه در چشم باز از امنش
از پی بیضه جایگاه کند

تارح و زلف دلبران وصاف
به گل و مشک اشتباه کند

چاه صد باز را اگر خواهد
تاج سیصد هزار جاه کند

محترز باد ظلم از در او
تا چو نحل آرزوی شاه کند
     
  
صفحه  صفحه 49 از 101:  « پیشین  1  ...  48  49  50  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA