انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 50 از 101:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در نعت رسول اکرم و اصحاب پاک او

روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود
خرم آن صدری که قبله‌ش حضرت اعظم بود

این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست
و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود

حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد
بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود

راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست
درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود

صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال
غاشیه‌ش بر دوش پاک عیسی مریم بود

از رخش گردد منور گر همه جنت بود
وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود

فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد
دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود

طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست
دیدهٔ دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود

از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند
تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود

با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست
با «عفاالله» اولیا را زهرهٔ یک دم بود

با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند
با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود

خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او
کشتهٔ بریان زبان یابد که در وی سم بود

خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد
آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود

چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود
خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود

خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود
بچه زاید آدمی کو خواجهٔ عالم بود

هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند
رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود

در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق
جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود

حکم الالله بر فرق رسول الله بین
راستی زین تکیه‌گاهی آدمی را کم بود

ماه بر چرخ فلک چون حلقهٔ زلف و رخش
گاه چون سیمین سپر گه پارهٔ معصم بود

شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک
زان جمال وی شعار شرع را معلم بود

بادوشان فلک را دور او همره شدست
خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود

سدرهٔ طاووس یک پر کز همای دولتش
بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود

خضر گرد چشمهٔ حیوان از آن می‌گشت دیر
تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود

تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست
تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود

نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود
نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود

با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود
گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود

گفت: ای بوبکر با احمد چرا یکتا شدی
گفت:هر حرفی که ضعفی یافت آن مدغم بود

گفتم: ای عمر تو دیدی بوالحکم بس چون برید
گفت: زمرد کی سزای دیدهٔ ارقم بود

گفتم: ای عثمان بنا گه کشتهٔ غوغا شدی
گفت: خلخال عروس عاشقان ز آندم بود

گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور
گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود

باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی
گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود

ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا
تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در مدح سیف الحق محمد منصور

ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود
رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود

دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان
هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود

از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب
کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود

کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او
زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود

بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او
زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود

فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان
تکیه‌گاه عاشقانش دیده‌های حور بود

جویبارش را به جای آب میدیدم شراب
زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود

ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست
ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود

هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد
و آنکه از گستاخیش نزدیک‌تر او دور بود

صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش
زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود

هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال
«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود

های های عاشقان با هوی هوی صادقان
کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود

مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد
زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود

چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید
صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود

مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست
خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود

چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن
رمزهای مجلس محمدبن منصور بود
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مذمت عافیت جویی

در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود
پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود

چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی
رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود

تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار
نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود

گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست
زان که می‌بینم که میلت با هوا یکسان بود

عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر
شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود

عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق
ذبح معظم جان او را دیت قربان بود

گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی
ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود

سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل
از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود

در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود
داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود

از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان
حجت تهدید با اهل ارچه بی‌تاوان بود

این چنین‌ست ار برانی تعبیه در راه عشق
هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود

آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن
آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود

در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب
تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود

مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته
کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود

از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین
بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود

چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو
هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود

حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد
دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود

پیک حضرت روز و شب از دوست می‌آرد پیام
در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود

شاد دل روزی نباشد بی‌بکا از شوق دوست
چند بنوازند او را دیده‌اش گریان بود

یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد
گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود

ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد
زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود

چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار
گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - از راه پر مخافت عشق گوید

سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود
تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود

هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا
تا دو چشمت ز جگر مایهٔ طوفان نشود

در تماشای ره عشق نیابی تو درست
تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود

ای سنایی نزنی چنگ تو در پردهٔ قرب
تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود

سخت پی سست بود در طلب کوی وصال
هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود

هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر
خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود

تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم
دلت از معرفت نور چو بستان نشود

گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب
خیز تا عشق تو سرمایهٔ عصیان نشود

پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق
که برون از تک اندیشهٔ غولان نشود

مرد باید که درین راه چو زد گامی چند
بسته‌ای گردد ز آنسان که پریشان نشود

شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر
غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود

مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر
غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود

چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان
جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق
او بجز بر فرس خاص به میدان نشود

ای خدایی که به بازار عزیزان درت
نرخ جانها بجز از کف تو ارزان نشود

آز بی‌بخش تو حقا که توانگر نشود
گبر بی‌یاد تو والله که مسلمان نشود

چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ
جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود

من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد
چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود

آن عنایت ازلی باشد در حق خواص
ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود

گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک
به تکلف هذیان آیت قرآن نشود

هفت سیاره روانند ولیک از رفتن
ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود

هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن
چون جمال الحکما بحر در افشان نشود

پردهٔ عصمت خواهد ز گناهان معصوم
تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در مدح ناصح الملک کمال‌الدین شیخ الحرمین خطیب نوآبادی


ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود
تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود

چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک
مر ورا خدمت تو قید گریبان نشود

سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک
مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود

هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر
خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود

هر که جولانگه او حضرت پاکیزهٔ تست
هرگز از دور فلک بی‌سر و سامان نشود

چون به میدان تو پیکان بلا گشت روان
جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود

موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق
او به جز بر فرس خاص به میدان نشود

ای ره آموز که هر کو به تو ره یافت به تو
هرگز اندر ره دین گمره و حیران نشود

آنکه هستندهم افراشتهٔ فضل تو اند
هرگز افراشتهٔ فضل تو ویران نشود

ثمرهٔ بندگی از خاک درت می‌روبند
تامگر کارکشان طعمهٔ خذلان نشود

کیسه‌ها دوخته بر درگهت از روی امید
زان که بی‌لطف تو کس در خور غفران نشود

گرسنه بوده و پنداشت بسر کردهٔ راه
از پذیرفتنشان یار و نگهبان نشود

همه از حکم تو افکنده و برداشته‌اند
ورنه از ذات کسی گبر و مسلمان نشود

گبر خواهد که بود طالب کوی تو ولیک
بتکلف هذیان آیت قرآن نشود

هفت سیاره روانند و لیک از رفتن
ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود

هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن
چون جمال الحکما بحر درافشان نشود

آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر
هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود

آنکه گه گه کف او بیند ابر از خجلی
باز گردد ز هوا مایل باران نشود

آنکه در درد بماندی ز بلای شیطان
هر کرا مجلس او آیت درمان نشود

کند باید به جفا دیده و دندان کسی
چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود

نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی
مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود

به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو
مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود

ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت
نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود

هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم
هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود

نامهٔ عقل به یک لحظه بنپذیرد جان
تا برآن نامهٔ او نام تو عنوان نشود

معدهٔ حرص که شد تافته از تف نیاز
جز سوی مائدهٔ جود تو مهمان نشود

نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق
که وی از حجت و نام تو هراسان نشود

شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود
آن چه جایست که از فر تو بستان نشود

به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا
زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود

چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک
آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود

خاصهٔ شهر غلامان تو گشتند چه باک
ار مرید تو همه عامه فراوان نشود

دیو گریان نشود تا به سخن بر کرسی
آن لب پر شکر و در تو خندان نشود

سخن راست همی گویی بی‌روی و به حشر
رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود

نیست عالم چو تو در هیچ نواحی و کسی
صدق این قول چه داند که خراسان نشود

مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف
جاهل از کسوت و لاف افسر کیهان نشود

هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ
روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود

سست گفتار بود درگه پیری در علم
هر که در کودکی از جهد سخندان نشود

اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن
سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود

علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی
زان که بی‌فضل هر ابله سوی دیوان نشود

علم باید که کند جای تو کرسی و صدور
ورنه از طور کسی موسی عمران نشود

معجز موسی داری که کنی ثعبان چوب
ور نه صد چوب بینداز که ثعبان نشود

علم شمس همی باید و تاثیر فلک
ور نه هر پیشه به یک نور همی کان نشود

ای چنان در خور هر مدح که مداح ترا
شعر در مدحت تو مایهٔ بهتان نشود

من ثناخوان توام کیست که از روی خرد
چون بدید آن شرف و عز ثناخوان نشود

جامهٔ عیدی من باید از این مجلسیانت
لیک بی گفت تو اینکار به سامان نشود

تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود
تا پری در عمل و چهر چو شیطان نشود

منبر نو به نوآباد مبارک بادت
تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود

باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک
بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - نه هر که به طور رود موسی عمران شود

تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود
کفر در دیدهٔ انصاف تو پنهان نشود

تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز شوق
دلت از شوق ملک روضه و بستان نشود

تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود
تا پریشان نشوی کار به سامان نشود

تا تو در دایرهٔ فقر فرو ناری سر
خانهٔ حرص تو و آز تو ویران نشود

تا تو خوشدل نشوی در پی دلبر نرسی
تا که از جان نبری جفت تو جانان نشود

هر که در مصر شود یوسف چاهی نبود
و آنکه بر طور شود موسی عمران نشود

تو چنان والهٔ نانی ز حریصی که اگر
جان شود خالی از جسم تو یک نان نشود

صد نمازت بشود باک نداری به جوی
چست می‌باشی تا خدمت سلطان نشود

راه مخلوقان گیری و نیندیشی هیچ
دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود

دامن عشق نگهدار که در دیدهٔ عقل
سرو آزاد تو جز خار مغیلان نشود

مرد باید که سخندان بود و نکته شناس
تا چو می‌گوید از آن گفته پشیمان نشود

گر فرشته بزند راه تو شیطان تو اوست
دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود

بی خود از هیچ به کفر آیی و این نیست عظیم
با خود از هیچ به دین آیی و درمان نشود

دست بتگر ببر و زینت بتخانه بسوز
گر بت نفس و هوای تو مسلمان نشود

کم زن بد دل یک لخت به عذرا نزند
عاشق مصلح در مصلحت جان نشود

خانهٔ سودا ویران کن و آسان بنشین
حامل عاقل با زیره به کرمان نشود

خواجه گر مردی زین نکته برون آی و مپای
صوفی صافی در خدمت دهقان نشود

گر تو رنگ آوری و طیره شوی غم نخورم
سنگ اگر لعل شود جز به بدخشان نشود

در سراپردهٔ فقر آی و ز اوباش مترس
سینهٔ جاهل جز غارت شیطان نشود

شربت از دست سنایی خور و ایمن می‌باش
زان که گاه طمع او بر در خصمان نشود
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در عزت عزلت و قناعت گوید

درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید
که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید

مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی
که خار جفت گلست و خمار جفت نبید

به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده
که در طویلهٔ او با شبه است مروارید

ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات
میان چار مخالف مجوی عیش لذیذ

که دیدی از بنی آدم که بر سریر سرور
دو دم کشید کز آن صد هزار غم نچشید

به شهوتی که برانی چه خوش بوی که همی
ز جانت کم شود آن یک دو قطره کز تو چکید

نگر چه شوخ جهانیست زان که جفت از جفت
خوشی نیافت که تا پاره‌ای ز جان نبرید

چو دل نهادی بر نور روز هم در وقت
زمانه گوید خیز و نماز شام رسید

چو باز در شب تاری خوشت بباید خفت
خروس گوید برجه که نور صبح دمید

دو دوست چون بهم آیند همچو پره و قفل
که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید

همی بناگه بینی گرانی اندر حال
بیاید و به میانشان فرو خزد چو کلید

درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ

کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که ریو قناعت ندید هیچ ندید

کسی که شاخ حقیقت گرفت بد نگرفت
کسی که راه شریعت گزید بد نگزید

رهی خوشست ولیکن ز جهل خواجه همی
خوشی نیابد ازو همچنان که خار از خید

برین سنا نرسد مرد تا سنایی وار
روان پاکش ازین آشیانه بر نپرید
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح بهرامشاه

قصهٔ یوسف مصری همه در چاه کنید
ترک خندان لب من آمد هین راه کنید

آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست
پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید

سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز
چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید

نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین
همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید

اول وقت نمازست نماز آریدش
پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید

از پی خدمت آن سیمتن خرگاهی
همگی خویش کمربند چو خرگاه کنید

بندگی درگه او را ز برای دل ما
سبب خواجگی و مرتبت و جاه کنید

آه را خامش دارید به درد و غم او
ناکسان را ز ره آه چه آگاه کنید

آفت آینه آهست شما از سر عجز
پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟

اسم هر قدر که بی دولت او غدر نهید
نام هر جاه بر دولت او چاه کنید

همه کوهید ولیک از پی آمیزش او
مسکن زلف دوتاهش دل یکتاه کنید

دل مسکین خود ار مشکین خواهید همی
لقب او طرب افزای و تعب گاه کنید

چون غزلهای سنایی ز پی مجلس انس
خویشتن پیش دو بیجادهٔ او کاه کنید

چشمتان از رخش آنگاه خورد بر که شما
سرمه از گرد سم اسب شهنشاه کنید

شاه بهرامشه آن شه که جزو هر که شهست
خدمتش نز سر طوع از سر اکراه کنید

شه رهی را که برو مرکب او گام نهد
از پی جان غذا جوی چراگاه کنید
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴

ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید
باده‌مان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید

بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید
نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید

هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید
هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید

چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما
بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید

عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند
کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید

مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید

خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید
زخمهٔ نو بر کف ناهید خنیاگر نهید

هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت
رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید

هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید
هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید

نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید
عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید

ور درین مجلس شما عاشق‌تر از شمع و می‌اید
پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید

می قبای آتشین دارد شما در بر کشید
شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید

ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در
آن گهٔ با یار آهو چشم برتر بر نهید

چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند
گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید

ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما
حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح تاج العصر حسن عجایبی به حسن زشت

طالع از طالعت عجایب‌تر
کس ندیدی عجایب دیگر

گه به چرخت برد چو قصد دعا
گه به خاک آردت چو عزم قدر

گه به دستت ببندد از دل پای
گه به مهرت ببندد از دل سر

گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ
گه بپوشاندت چو آب شجر

شجری کرد مر ترا از فضل
پس بگسترد پیشت از آن بر

قوتی دارد این سخن بی فعل
زینتی دارد این چمن بی فر

زان که مر آفتاب دولت را
هست روزی درین درخت نظر

تا نبیند ازو عدوت نشان
تا ببیند ازو ولیت ثمر

کرده علمت فلک نمونهٔ جهل
کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر

سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور

عبره کرده سپهر حکمت را
چون نگیری ز روزگار عبر

در خرابات کم گذر چونه‌ای
چون مزاج شراب آلت شر

مکن از کعبتین نرد و قدح
با «له» و «منک» عمر خویش هدر

چون همی بازی و همی مانی
بخت بد را بباز بر اختر

پیش هر دون مکن چو چنبر پشت
پای هر سفله را مگیر چو در

که میانه تهی‌ست گاه سخا
سخن دون و سفله چون چنبر

نزد دونان حدیث می مگذار
پیش حران ز جام می مگذر

تا نباشی برین سبک چون جان
تا نباشی بر آن گران چو جگر

یار دونان همی بوی چون جهل
عاقلان زان کنند از تو حذر

یکسو افکن ز طبع بی نفسی
تات باشد چو روح قدر و خطر

دانی از عیبها چو غیب عیان
داری از علمها چو عقل خبر

نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر

حکمتت را ز فکر تست مزاج
خاطرت را ز دانشست گهر

دوری از جهل همچو علم علی
پاکی از جور همچو عدل عمر

شعر تو سحر هست لیک ترا
بخت تو هست همچو وقت سحر

ماند اندیشهٔ تو زیر قدم
گهر طبع تو چو اسکندر

ز آب انگور نار طبع مکش
ز آتش باده آب روی مبر

سوی بالا گرای همچو شرار
گرد پستی مگرد همچو مطر

خامه هر جای چون قضا به مباز
جامه هر وقت چون قدر به مدر

همچو نکبا ازین وآن مربای
همچو نرگس در این و آن منگر

ز اندرون کژ مباش چون زنجیر
تا نمانی برون چو حلقهٔ در

هر بنان را مباش همچو قلم
هر میان را مباش همچو کمر

گرد حران در آی همچو سخای
سوی مردان گرای همچو هنر

نزد ایشان مباش چون کاسه
پیش ایشان مگرد چون ساغر

تن خویش از سر کهان در دزد
جان خویش از می مهان پرور

گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک
هم بجای خود آخر اولاتر

اینک ار چه به طبع یکسانند
در تفاوت به یک مکان بنگر

گشته با باد سخت خانهٔ خیر
مانده بی آب سست آلت غر

طبع داری نهادهٔ گردون
نظم داری نتیجهٔ کوثر

خاطری در نثار چون دریا
فکرتی تیز رای چون آذر

چه شد ار هست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور

از برون گر چه هست عریان بحر
از درون هست فرشش از گوهر

کمر گوهرین کجا یابی
چون دو سر نیستی چو دو پیکر

زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویه‌ای بسان قمر

بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر

چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر
نه برهنه بهست چشمهٔ خور

بصر حکمتی برهنه بهی
زان که پوشیده نیک نیست بصر

هستی ای تاج عصر میر سخن
از دلیل و حدیث پیغمبر

لیکن این آبگون آتش بار
کردت از خاک تخت و باد افسر

زان چنینست جامهٔ جانت
که تو آب و هوایی از رخ و فر

پس نه آب و هوای صافی راست
تختش از خاک و خانه از صرصر

لقبت گر چه هست زشت حسن
هستی از هر چه هست نیکوتر

خادمانند نامشان کافور
لیک رخشان سیه‌تر از عنبر

مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
ماده آمد یکی و دیگر نر

چنگ در شاخ هر مهی میزن
تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»

باشد از نار طبع یابی نور
باشد از شاخ فضل یابی بر

ورنه بگذار زان که می‌گذرد
خیر چون شر و منفعت چون ضر

چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین سپهر پهناور

آن حسن را به زهر کشت مدار
تو مدار از زمانه طعم شکر

تا همی چرخ پیر عمر خورد
از جوانی و عمر خود برخور
     
  
صفحه  صفحه 50 از 101:  « پیشین  1  ...  49  50  51  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA