انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 51 از 101:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  100  101  پسین »

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی


مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر

دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر

از سر کوی فرود آمد متواری وار
کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر

ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای
باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر

کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سینه و بر

چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش
از لطیفی و تری پیرهن توزی تر

خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد
چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر

گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک
لیک مشکی که جگر خون کند این نادره‌تر

سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او
من سبک پای ندیدم که گران دارد سر

جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله
زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر

می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت
سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر

خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری
چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر

بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق
گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر

از خداوند نترسی که بدین حال مرا
بگذاری و کنی از در من بنده گذر

چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک
آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر

پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر
روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در

گفت: معذور همی دار که گر نیستی
از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر

همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا
کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر

شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار
همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر

جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر

اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم
خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر

سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود
صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر

او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب
من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور

او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن
بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر

خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا
خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر

خود که داند که در آن نیم‌شب از مستی او
تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر

نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر

رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر

بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر
آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر

آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش
چه حدیثی‌ست که امروزم از آن خرم‌تر

دوش از یار بدم خرم و امروز شدم
از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر

آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد
به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر

آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر

مایه‌ور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ
سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر

پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس
عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر

خاطرش سر ملک در فلک آینه‌گون
همچنان بیند چون دیده در آیینه صور

جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ
به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر

جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا
نار کلی شود از هیبت او خاکستر

آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا
چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر

شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر
در شود در شکم ابر هوا قطره مطر

ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا
وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر

پسری چون تو نزادند درین شش روزن
هفت سیاره و نه دایره و چار گهر

هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز
هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر

کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل
لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر

شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر
که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر

عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ
فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر

گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز
نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر

خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند
تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر

ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا
به چسان این فلک پیر گرفته‌ست به حر

مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع
در همه عالم امروز چو من نیست دگر

طوق دارند عدو پیش درم فاخته‌وار
تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر

غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو
روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر

لیک بی‌برگ و نوا مانده‌ام از گردش چرخ
همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر

روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک
گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر

پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم
کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر

بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع
در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر

مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو
آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تهنیت صلح خواجه امام منصور و سیف الحق شیخ الاسلام


از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر
وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر

جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد
عصر عالم را به پای و عمر را به سر

جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر

گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف
زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر

با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس
یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور

تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف
گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر

عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ
عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر

از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان
از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر

از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک
وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر

از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر

تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس
از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر

لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر
لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر

تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی
کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر

لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون
شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر

اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی
چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر

گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ
ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر

لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر
وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر

رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر

گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ
ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر

زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر

از برای قوت دل را شکر با گل بهست
از برای قوت دین را شما با یکدگر

ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی
وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر

آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا
شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر

این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو
و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر

این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع
و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر

شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر

در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او
می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر

ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر

باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر

گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر

در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر

در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر

دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
دوستان نیک‌دل خم را بشویند از تبر

گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان
وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر

طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر

ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون
تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر

جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق
او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر

ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر

هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر

فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد
شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر

تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک
تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر

مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور

کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زیر پر

فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا
عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر

عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور
کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر

آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان
هیچ صورت‌بین ندارد زان معانی جز خبر

طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن
خانگه داران جان بودند آنجا جامه در

حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم
اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر

عقل این می‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
جان آن می‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»

از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر

این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین
و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر

زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز
چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر

در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر

گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق
روح نامی اره‌ای گشتستی اندر هر شجر

گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش
دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر

تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر

باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر

باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر

باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم
باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در اندرز طاهربن علی ثقة الملک

بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر
گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر

دولت با هنران را فلک مرد افگن
زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر

گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم
تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر

کی ز دوران فلک طعمهٔ تقدیر شود
هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر

ز بر عرش زند خیمهٔ اقبال و محل
هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر

از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار
که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر

مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام
که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر

کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
از چنین حادثه‌ها مردان گردند سمر

مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت
همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهٔ ضر

هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر

شیر پرزور نه از پایهٔ خواریست به بند
سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در

سخت بسیار ستاره‌ست بر این چرخ ولیک
پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر

از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل
چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر

هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت
اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر

که گرش دایره کین ور شود از نقطهٔ بخت
بشکند دایره را قوت بختش چنبر

رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک
طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر

آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت
نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر

آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد
دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر

هر که در سایه گه دولت او گام نهاد
کند از مسکن او حادثهٔ چرخ حذر

هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت
خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر

همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز
که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر

آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا
آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر

آن هنرمند جوانی که چو در بست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر

و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر

مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ
سودها برده ز آثار دلش ماده و نر
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۹ - در وحدانیت ذات باری

ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو کرده عقل باور

اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز جنس و نوع برتر

محمول نه‌ای چنانکه اعراض
موضوع نه‌ای چنانکه جوهر

فعلت نه به قصد آمر خیر
قولت نه به لفظ ناهی شر

حکم تو به رقص قرص خورشید
انگیخته سایه‌های جانور

صنع تو به دور دور گردون
آمیخته رنگهای دلبر

ببریده در آشیان تقدیس
وصف تو ز جبرییل شهپر

بگشاده به شه نمای تنزیه
حسنت ز عروس عرش زیور

هم بر قدمت حدوث شاهد
هم بر ازلت ابد مجاور

ای گشته چو آفتاب تابان
در سایهٔ نور خود مستر

معشوق جهانی و نداری
یک عاشق با ساز و در خور

بنهفته به حر گنج قارون
یک در تو در دو دانه گوهر

عالم پس ازین دو گشت پیدا
آدم هم ازین دو برد کیفر

عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه طبع لنگر

آبش چو نبات و سنگ حیوان
درش چو حقیقت سخن‌ور

غواص چه چیز؟ عقل فعال
زینسان که به بحر دین پیمبر

علت چو سیاست فرودین
از دست چو حرص خصم بی مر

آخر چه هر آنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر

بنگر به صواب اگر نه‌ای کور
بنشو به حقیقت ار نه‌ای کر

ای باز هوات در ربوده
از دام زمانه چون کبوتر

ای پنجهٔ حرص در کشیده
ناگه چو رسن سرت به چنبر

در قشر بمانده کی توان دید
مقصود خلاصهٔ مقشر

از توبه و از گناه آدم
خود هیچ ندانی ای برادر

سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر

درویش کند ز راه ترتیب
نزدیکی تو به سوی داور

در خلد چگونه خورد گندم
آنجا که نبود شخص نان خور

بل گندمش آن گهٔ ببایست
کز خلد نهاد پای بر در

این جمله همه بدیده آدم
ابلیس نیامده ز مادر

در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بدست یا مخیر

گر قادر بد خدای عاجز
ور عاجز بد خدا ستمگر

کاری که نه کار تست مسگال
راهی که نه راه تست مسپر

بیهوده مجوی آب حیوان
در ظلمت خویش چون سکندر

کن چشمه که خضر یافت آنجا
با دیو فرشته نیست همبر
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی

مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور
تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر

مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل
خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر

میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء
آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر

صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری
جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور

آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست
هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر

آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد
شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر

کرده وهمش عرصهٔ گردون قدرت را مقام
کرده فهمش تختهٔ قانون قسمت را ز بر

سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور
سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر

غاشیهٔ تمکین او بر دوش دارند آن کسانک
عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر

چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک
حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در

هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت
گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر

شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب
گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر

ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما
نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر

سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین
بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر

ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب
یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر

ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول
صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور

اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک
هر سلاحی در خزانهٔ او بیابی جز سپر

ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه
وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر

گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل
پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر

در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب
می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر

بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین
کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر

لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو
اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر

از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ
زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر

شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک
زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر

مایهٔ آتش برو غالب چنان شد کز تفش
آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر

شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک
باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر

شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام
دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر

روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت
همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر

از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر
دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر

از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک
چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر

میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او
بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر

دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم
دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر

دیدهٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
گر چه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر

گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو
تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر

اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان
تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در

تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو
نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور

گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا
تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر

از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز
چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر

نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست
کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور

روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا
رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر

همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق
زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر

کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو
روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر

ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب
سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر

نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف
باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر

باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی
همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر

راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او
گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر

سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار
پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر

هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان
خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر

گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل
آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر

بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای
بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر

هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو
می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر

آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست
آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر

با چنین اسبی و تیغی قلعهٔ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر

جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر
بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر

ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند
وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر

جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز
نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر

خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت
مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر

با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل
خانهٔ غم پست کرد آن کامران و نوش خور

باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم
گوهرین گردد ز بویهٔ فضل تو در دل فکر

هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند
بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر

آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد
ز آتش طبعت چرا زاده‌ست چندین شعر تر

شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز
با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر

گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران
گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر

بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا
کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر

زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک
آشیانهٔ بلبل تنها نباشد یک شجر

گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را
یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر

آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور
هرکرا تشنه‌ست لابد رفت باید زی شمر

شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر

گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات
لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر

خانهٔ آحاد پیشست از الوف اندر حساب
در نگر در پیشتر تا بیشتر یابی خطر

یافتم تاثیر اقبال از برای آنکه کرد
اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر

بیش از این تاثیر چبود کز ثناهای تو شد
شاه را گفت من پیش از قبولت پر درر

ور خود از صدر تو یابم هیچ توقیع قبول
یافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشتر

تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادر آمد هفت سیاره پدر

باد صبح ناصحت چون روز عقبا بی‌مسا
باد شام حاسدت تا روز محشر بی‌سحر

بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز:
خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر

باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار

پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق
پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار

پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار

ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر
وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار

پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز
پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار

تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور
تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار

در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص
چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار

این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح
این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار

از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل
آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار

در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک
تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار

بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ
نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار

می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار

بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف
بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار

سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی
تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار

ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار

این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی
و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار

این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد
و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار

زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت
وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار

پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ
هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار

زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع
گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار

اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت
روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار

تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران
تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار

گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند
هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار

جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار

گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان
ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر

یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان
یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار

باش تا از صدمت صور سرافیلی شود
صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار

تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر
تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار

در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست
در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار

باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان
باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار

تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل
شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار

ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا
جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار

کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای
کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار

باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار

آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند
تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار

گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی
باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار

ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند
تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار

و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد
در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار

پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار

ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست
بود درویشان قباهای بقا را پود و تار

تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار
چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار

کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او
کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار

هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست
در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار

نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک
ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار

بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد
زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار

در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس
در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار

چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه
چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار

همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد
رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار

تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای
گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار

چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند
چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار

تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار

حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب
چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار

مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار

خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت
سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار

خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار

کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار

عور کرد از کسوت عار ار ز دودهٔ آدمی
زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار

حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست
کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار

حلم خاک و قدر آتش جوی کآب و باد راست
گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار

تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار

گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع
کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار

راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار

تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین
از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار

حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم
آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار

این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو
حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار

گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن
تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار

ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار

سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد
زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار

بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش
در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار

گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره
ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار

از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی
تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار

چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم
به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار

بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو
بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار

عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند
گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر

عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا
شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار

عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار

گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد
ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار

پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار

عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر
عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار

زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم
ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار

هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست
ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار

از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد
تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار

تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک
در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار

ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود
دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار

چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط
چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار

جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»
ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار

چار گوهر چارپایهٔ عرش و شرع مصطفاست
صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار

چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار

پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا
پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار

از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر
وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار

کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق
درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار

نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج
بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار

نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند
بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار

بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا
جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار

هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس
خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار

علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست
چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار

زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف
آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار

کز برای نام داند مرد دنیا علم دین
وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار

ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد
وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار

شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار

باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر
تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار

ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی
تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار

ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر
خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار

نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال
گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار

خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار

نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک
پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابوالمعالی یوسف بن احمد


آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار
آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار

پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست
بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار

وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر
وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار

ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب
یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار

لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده
علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار

مایه‌ای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود
قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار

عهدهٔ فتوای دین بی علم در گردن مگیر
وعدهٔ شاهی و شادی بی‌خرد در دل مدار

آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی
پردهٔ غفلت مپوش و تخم بی‌فضلی مکار

لابهٔ هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه
یاوهٔ هر عامه مشنو پند من بر جان گمار

یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر
وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار

افسر و فرق ای پسر بی‌رنج کی گردد قرین
سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار

علم خواهی مرحلهٔ علم از مژه چشمت سپر
فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار

ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم
بحر گردی گر بیابی در علم آبدار

در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم
نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار

بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک
آسمان دانشست و آفتاب روزگار

نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب
حقگزاری چون زمین و مایه‌داری چون بهار

آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم
ماند بی‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار

لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن
دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار

شمع گردون نزد جودش مایهٔ بخلست بخل
اوج گردون پیش قدرش مایهٔ عارست عار

یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم
«لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار

خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت
لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار

آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه
جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار

لاجرم زین دادهٔ گردون و زادهٔ چار طبع
این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار

پایهٔ پاییدن جان نزد لطفش یک به دست
مایهٔ بالیدن تن پیش رایش یک شرار

ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون
یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار

میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل
آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار

آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش
دود بی‌علمی ز خانهٔ مغز بی علمان برآر

لالهٔ دعوی ز کوه که دروغان نیست کن
آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار

جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار

لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو
اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار

فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع
لاله‌زان جویی که دوری از میان مرغزار

قوت شرع از فقیهان می‌شناسم نز فقیر
لاف بوبکر از محمد می‌شناسم نه ز غار

یادگار مصطفا در راه دین علمست علم
هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار

هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه
فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار

ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک
یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار

لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ
آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار

کان دین را مایه‌ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار

تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان
علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار

ابتدا این رنجها می‌کش که در باغ شرف
زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار

صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون
از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار

عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان
ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار

دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت
دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار

همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان
آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار

اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان
یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار

لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو
منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار

لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود
باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار

هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین
قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار

قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع
آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار

یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل
هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار

او امام پند گویانست پندش می‌دهی
ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار

لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان
گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار

دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن
بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار

ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی
کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار

روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال
علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار

یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد
این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار

باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان
هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - مناقشهٔ مرد دهری با بوحنیفه

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار
ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار

آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند
نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار

آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول
تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار

شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس
بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار

گفت بوبکر: ای محمد زین دو فاضلتر کدام؟
گفت: عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار

چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین
آنکه شد از علم او دین محمد آشکار

گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم
اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار

بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنت‌ست
ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار

معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ
ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار

اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او
هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار

دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان
بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار

این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر
یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار

روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد
حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار

خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری
تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار

گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست
سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار

آمدی تو بی‌خبر و ز خویش رفتی بی خبر
نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار

هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی
چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار

طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون
هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار

خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش
صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار

نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست
کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار

کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر

آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست
نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار

اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده
حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار

گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش
تا بیاید آن امام راستین فخر دیار

گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن
بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار

گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش
معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار

چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان
تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار

رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را
گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار

می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن
خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار

گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار

گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز
پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار

تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه
چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار

هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:
می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار

کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن
کیست در عالم که او از من ندارد الحذار

گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش
مطربان خوش لقای خوب روی نامدار

آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد
ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار

او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو
عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار

اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین
شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار

گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی
داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار

گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم
رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج‌دار

چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود
بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار

درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید
از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار

حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون
اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار

کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو
آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار

پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد
زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار

گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ
حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار

گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق
مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار

خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم
این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار

آن گهٔ منکر همی گردد که مصنوعات را
صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار

تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم
می نداری استوارم من روا دارم مدار

ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون
می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار

گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم
گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار

می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان
ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار

هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین
در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار

ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش
سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار

ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی
تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار

قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست
می کند آزادی موی سیه کافوروار

قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون
صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار

آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند
کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار

در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی
آن گهٔ بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار

نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید
هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار

آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار
آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار

آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود
گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار

در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست
چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار

صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار

طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف
عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار

این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند
آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار

آنچه می‌گوید بدیدم من به یونان خانه‌ای
این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار

رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل
قادر معطی و دانا خالق بر و بحار

ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع
محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار

بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر
چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار

چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت
کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار

گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن
ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار

ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست
میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار

هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول
اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار

گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای
شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار

ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد
دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار

گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان
زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح علی بن محمد طبیب

ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار

ای خواجهٔ فرزانه علی‌بن محمد
وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار

چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا
نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار

ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت
بر سخت همه فایدهٔ روح به معیار

مر جاه تو و علم ترا از سر معنی
آباء و سطقسات غلامند و پرستار

نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم
تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار

برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت
تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار

شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی
در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار

از غایت آزادگی و فر بزرگیت
گشتند غلامان ستانهٔ درت احرار

گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن
جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار

عقلی که ز داروت مدد یافت به تحقیق
در تختهٔ تقدیر بخواند همه اسرار

شخصی که تر از شربت تو شد جگر او
لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار

از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت
شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار

آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست
مانند فرشته نشود هرگز بیمار

هر چشم که از خاک درت سرمهٔ او بود
ز آوردن هر آب که آرد نشود تار

آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند
در دام اجل هیچ نگردند گرفتار

حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی
می باز نمایی غرض روح به هنجار

گر باد بفرخار بر دشمت داروت
از قوت او روح پذیرد بت فرخار

بر کار ز داروی تو شد شخص معطل
مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار

ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز
وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار

از مال تو جز خانهٔ تو کیست تهی‌دست
وز دست تو جز کیسهٔ تو کیست زیان‌کار

آراسته‌ای از شرف و جود همیشه
چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار

فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی
واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار

چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک
در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار

چون نقطهٔ نقش‌ست دل آنکه ابا تو
دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار

ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو نافع مومن شدی او قامع کفار

تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو
خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار

کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی
کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار

یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی
کو چون تو یکی خواجهٔ دانندهٔ هشیار

عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن
یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار

کار چو تو کس نیست شدن نزد هر ابله
تا بار دهد یا ندهد حاجب و سالار

کز حشمت و جاه تو همی پیش نیاید
نور قمر و شمس به درگاه تو بی‌یار

خود دیده کنان جمله می‌آیند سوی تو
دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار

تو کعبهٔ مایی و به یک جای بیاسای
این رفتن هر جای به هر بیهده بگذار

زوار سوی خانهٔ کعبه شده از طمع
هرگز نشود کعبه سوی خانهٔ زوار

دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم
ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار

بر چشمهٔ حیوان ز پی چون تو طبیبی
شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار

کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست
زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار

ای مرد فلک حشمت و فرزانهٔ مکرم
وی پیر جوان دولت مردانهٔ غیار

هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید
اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار

لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه
هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار

آن سود همی بینم از اشعار که هر شب
هش را ببرد سوش بماند بر من عار

خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا
در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار

هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی
من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار

زین محتشمانند درین شهر که همت
بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار

ای درت ز بی‌برگان چون شاخ در آذر
وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار

از مکرمت تست که پیوسته نهفته‌ست
این شخص به دراعه و این پای به شلوار

پس چون تنم آراستهٔ پیرهن تست
این فرق مرا نیز بیارای به دستار

سود از تو بدان جویم کز مایهٔ طبعم
خود را بر تو دیده‌ام این قیمت و بازار

آثار نکو به که بماند چو ز مردم
می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار

تا جوهر دریا نبود چون گهر باد
تا مایهٔ مرکز نبود چون فلک نار

چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا
از محکمی و لطف و توانایی و مقدار

در عافیت خیر و سخا باد همیشه
اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار

جبار ترا از قبل نفع طبیبان
تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار

جبار ترا باد نگهبان به کریمی
از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار

از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
     
  
مرد

 
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - موعظه و نصیحت در اجتناب از زخارف دنیا

طلب ای عاشقان خوش رفتار
طرب ای شاهدان شیرین‌کار
تا کی از خانه هین ره صحرا
تا کی از کعبه هین در خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست
بعد از این گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ
در قدح جرعه‌ای و ما هشیار
خیز تا ز آب روی بنشانیم
گرد این خاک تودهٔ غدار
پس به جاروب «لا» فرو روبیم
کوکب از صحن گنبد دوار
ترکتازی کنیم و در شکنیم
نفس رنگی مزاج را بازار
وز پی آنکه تا تمام شویم
پای بر سر نهیم دایره‌وار
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
ای هواهای تو هوا انگیز
وی خدایان تو خدای آزار
قفس تنگ چرخ و طبع و حواس
پر و بالت گسست از بن و بار
گرت باید کزین قفس برهی
باز ده وام هفت و پنج و چهار
آفرینش نثار فرق تو اند
بر مچین خون خسان ز راه نثار
چرخ و اجرام ساکنان تو اند
تو از ایشان طمع مدار مدار
حلقه در گوش چرخ و انجم کن
تا دهندت به بندگی اقرار
ورنه بر چارسوی کون و فساد
گاه بیمار بین و گه تیمار
گاهت اندر مزارعت فکند
جرم کیوان چو خوک در شد یار
گه کند اورمزدت از سر زهد
زین جهان سیر و زان جهان ناهار
گاه بر بنددت به تهمت تیغ
دست بهرام چون قلم زنار
گاه مهرت نماید از سر کین
مر ترا در خیال زر عیار
گاه ناهید لولی رعنا
کندت باد سار و باده گسار
گه کند تیر چرخت از سر امن
چون کمان گوشه کشته و زه‌وار
گه کند ماه نقشت اندر دل
در خزر هندو در حبش بلغار
گه ترا بر کند اثیر از تو
تا تهی زو شوی چو دود شرار
گاه بادت کند ز آز و نیاز
روح پر نار و روی چون گلنار
گاه آب لئیم دون همت
جاهل و کاهلت کند به بحار
گاه خاک فسرده از تاثیر
بر تو ویران کند ده و آثار
با چنین چار پای‌بند بود
سوی هفت آسمان شدن دشوار
چند از این آب و خاک و آتش و باد
این دی و تیر و آن تموز و بهار
بسکه نامرد و خشک مغزت کرد
بوی کافور و مشک و لیل و نهار
عمر امسال و پار ضایع کرد
هر که در بند یار ماند و دیار
دولتی مردی ار نپریدست
مرغ امسالت از دریچهٔ پار
شیب گردی به لفظ تازی ریش
قیر گردی به لفظ ترکی قار
برگذر زین جهان غرچه فریب
در گذر زین رباط مردم‌خوار
کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند
سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
رخت برگیر ازین خراب که هست
بام سوراخ و ابر طوفان بار
از ورای خرد مگوی سخن
وز فرود فلک مجوی قرار
خویشتن را به زیر پی بسپر
چون سپردی به دست حق بسپار
بود بگذار زان که در ره فقر
تن حصارست و بود قفل حصار
نشود در گشاده تا تو به دم
بر نیاری ز قفل و پره دمار
بود تو شرع بر تواند داشت
زان که آن روشنست و بود تو تار
دین نیاید به دست تابودت
بر یمین و یسار یمین و یسار
نه فقیری چو دین به دنیا کرد
مر ترا پایمزد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد
مر ترا فرع جوی و اصل گذار
ره رها کرده‌ای از آنی گم
عز ندانسته‌ای از آنی خوار
مشک و پشکت یکیست تا تو همی
ناک ده را ندانی از عطار
دل به صد پاره همچو ناری از آنک
خلق را سر شمرده‌ای چو انار
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرخا فرخار
دعوی دل مکن که جز غم حق
نبود در حریم دل دیار
ده بود آن نه دل که اندر وی
گاو و خر باشد و ضیاع و عقار
نیست اندر نگارخانهٔ امر
صورت و نقش مومن و کفار
زان که در قعر بحرالاالله
لا نهنگی ست کفر و دین او بار
چه روی با کلاه بر منبر
چه شوی با زکام در گلزار
تر مزاجی مگرد در سقلاب
خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند
چه فزایی تو بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار
علم کز تو ترا بنستاند
جهل از آن علم به بود صدبار
آب حیوان چو شد گره در حلق
زهر گشت ار چه بود نوش و گوار
نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت‌ست کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکرست و پر پیکار
نبرند از تو تشنگی و کنند
این دهان گنده و آن جگر افگار
تشنهٔ جاه و زر مباش که هست
جاه و زر آب پار گین و بحار
کی درآید فرشته تا نکنی
سگ ز در دور و صورت از دیوار
کی در احمد رسی در صدیق
عنکبوتی تنیده بر در غار
پرده بردار تا فرود آید
هودج کبریا به صفهٔ بار
با بخیلی مجوی ره که نبود
هیچ دینار مالکی دین دار
مالک دین نشد کسی که نشد
از سر جود مالک دینار
سرخرویی ز آب جوی مجوی
زان که زردند اهل دریا بار
گر چه از مال و گندم و یونجه
هم خزینه‌ت پرست و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر
گندمت گژدمست و مالت مار
مال دادی به باد چون تو همی
گل به گوهری خری و خر به خیار
دولت آن را مدان که دادندت
بیش از ابنای جنس استظهار
تا تو را یار دولتست نه‌ای
در جهان خدای دولت یار
چون ترا از تو پاک بستانند
دولت آن دولتست و کار آن کار
چون دو گیتی دو نعل پای تو شد
بر سر کوی هر دو را بگذار
در طریق رسول دست آویز
بر بساط خدای پای افشار
پاک شو بر سپهر همچو مسیح
گشته از جان و عقل و تن بیزار
همچو نمرود قصد چرخ مکن
با دوتا کرکس و دوتا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد
هیچ طرار جعفر طیار
عقل در کوی عشق ره نبرد
تو از آن کور چشم چشم مدار
کاندر اقلیم عشق بی‌کارند
عقلهای تهی رو پر کار
کی توان گفت سر عشق به عقل
کی توان سفت سنگ خاره به خار
گر نخواهی که بر تو خندد خلق
نقد خوارزم در عراق میار
راه توحید را به عقل مپوی
دیدهٔ روح را به خار مخار
زان که کردست قهر الاالله
عقل را بر دو شاخ لا بردار
به خدای ار کسی تواند بود
بی‌خدا از خدای برخوردار
هر که از چوب مرکبی سازد
مرکب آسوده‌دان و مانده سوار
نشود دل چو تیر تا نشوی
بی‌زبان چون دهانهٔ سوفار
تا زبانت خمش نشد از قول
ندهد بار نطقت ایزد بار
تا ز اول خمش نشد مریم
در نیامد مسیح در گفتار
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای بر جای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار
در هوای زمانه مرغی نیست
چمن عشق را چو بوتیمار
زو کس آواز او بنشنودی
گر نبودی میان تهی مزمار
قاید و سایق صراط‌الله
به ز قرآن مدان و به ز اخبار
جز به دست و دل محمد نیست
حل و عقد خزانهٔ اسرار
چون دلت بر ز نور احمد بود
به یقین دان که ایمنی از نار
خود به صورت نگر که آمنه بود
صدف در احمد مختار
ای به دیدار فتنه چون طاووس
وی به گفتار غره چون کفتار
عالمت غافلست و تو غافل
خفته را خفته کی کند بیدار
همه زنهار خوار دین تو اند
دین به زنهارشان مده زنهار
غول باشد نه عالم آنکه ازو
بشنوی گفت و نشنوی کردار
بر خود آنرا که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشا مشمار
افسری کن نه دین نهد بر سر
خواهش افسر شمار و خواه افسار
باش وقت معاشرت با خلق
همچو عفو خدای پذرفتار
هر چه نز راه دین خوری و بری
در شمارت کنند روز شمار
بره و مرغ را بدان ره کش
که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد
بی‌نمازی مسبحی را زار
نکند عشق نفس زنده قبول
نکند باز موش مرده شکار
راه عشاق کسپرد عاشق
آه بیمار کشنود بیمار
از ره ذوق عشق بشناسی
آه موسا ز راه موسیقار
بیخ کنرا نشاند خرسندی
شاخ او بی‌نیاز آرد بار
عاشقان را ز عشق نبود رنج
دیدگان را ز نور نبود نار
جان عاشق نترسد از شمشیر
مرغ محبوس نشکهد ز اشجار
زان که بر دست عشق بازانند
ملک‌الموت گشته در منقار
گر شعار تو شعر آمده شرع
چکنی صبح کاذب اشعار
روی بنمود صبح صادق شرع
خاک زن بر جمال شعر و شعار
بر سر دار دان سر سرهنگ
در بن چاه بین تن بندار
تا نه بس روزگار خواهی دید
هم سپه مرده هم سپهسالار
وارهان خویش را که وارسته‌ست
خر وحشی ز نشتر بیطار
هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق
طالب شمع زیر و آینه دار
بهر مشتی مهوس رعنا
رنج بر جان و دین و دل مگمار
ای توانگر به کنج خرسندی
زین بخیلان کناره‌گیر کنار
یک زمان زین خسان ناموزون
از پی سختن تو با معیار
ریش و دامن به دستشان چه دهی
چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار
خواجگان بوده‌اند پیش از ما
در عطا سخت مهر و سست مهار
این نجیبان وقت ما همه باز
راح خوارند مستراح انبار
جمله از بخل و مبخلی سرمست
همه از شر و ناکسی هشیار
ای سنایی ازین سگان بگریز
گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار
زین چنین خواجگان بی معنی
رد افلاک و گفت بی‌کردار
دامن عافیت بگیر و بپوش
مر گریبان آز را رخسار
میوه‌ای کان به تیر ماه رسد
چه طمع داری از مه آزار
دل ازینان ببر که بی دریا
نکشد بار گیر چوبین بار
همچنین در سرای حکمت و شرع
آدمی سیر باش و مردم سار
هان و هان تا ترا چو خود نکنند
مشتی ابلیس ریزهٔ طرار
چون تو از خمر هیچ کس نخوری
کی ترا درد سر دهد خمار
طیرهٔ چون گردی و فسرده و کج
طیره از طیر گرد و از طیار
نشود شسته جز به بی‌طمعی
نقشهای گشاد نامهٔ عار
ملک دنیا مجوی و حکمت جوی
زان که این اندکست و آن بسیار
خدمتی کز تو در وجود آمد
هم ثناگوی و هم گنه پندار
در طریقت همین دو باید ورد
اول الحمد و آخر استغفار
گر سنایی ز یار ناهموار
گله‌ای کرد ازو شگفت مدار
آبرا بین که چون همی نالد
هردم از همنشین ناهموار
بر زمین مست همچو من بنشین
تا سمایی شوی سنایی وار
     
  
صفحه  صفحه 51 از 101:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  100  101  پسین » 
شعر و ادبیات

Sanai Ghaznavi | سنایی غزنوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA